تقريظ جناب مستطاب ، عمدة الاخيار، فاضل فرزانه ، عاشق و دلباخته اهل بيت عصمت و
طهارت عليهم السلام ، آقاى دكتر غلامرضا باهر (دام عزه العالى ) بر جلد سوم كتاب
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ، اميد آن داريم كه مورد
توجه و قبول آن شاهين شكسته بال علقمه قرار گيرد
بسم الله الرحمن الرحيم
وچه سخت است قلم به دست گرفتن و تقريظ نوشتن براى كتابى كه كرامات مرد ايثار سراسر
آفاق را به تصوير كشيده است . آن هم كراماتى كه در تصور نمى گنجد و زبان از بيان و
عقل از گمان قاصر است .
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
|
اكشف كربنا بحق اخيك الحسين عليه السلام
|
عباس جان تو را مى گويم وروى سخنم با توست كه زيباترين نقش فداكارى و وفادارى را بر
صفحه زمانه صورتگرى كردى و آنگاه كه احساس كردى بايد برخيزى برخاستى و كلمه
(ايثار) را رقم زدى ، آفرين
بر تو و حلالت باد شيرى را كه از پستان ام البنين عليها السلام نوش جان كردى و
مبارك باد بر تو كلمه (يا بنى
) كه حضرت صديقه طاهره فاطمه عليها السلام تو را به آن خطاب كرد! اى
فرزند من ! و اى برادر حسين !
بيابانى هول انگيز هراسناك در پيش روى كاروان است كه بايد بدانجا وارد شوند و به
مهمانى خون و شمشير بروند. كاروان سالار مى رود تا به عهد خود وفا كند، زيرا اوست
كه (مرد وفا)
نام گرفته است .
سپهدار قافله ، علمى بر دوش دارد و پيشاپيش قافله در حركت است ، آن هم با عزمى راسخ
و اراده اى استوار، كه يعنى تا من هستم قافله از خطر راهزنان و كج انديشان در امان
است .
مى رود، مى كوشد، مى خروشد. گاهى در سكوت محض و دست رد زدن به سينه بند و بست كنان
به سر مى برد، و زمانى بانگ بر مى دارد كه من فرزند على بن ابى طالب عليها السلام
هستم و اهل سازش و بند و بست نيستم و تا هستم دست از يارى حسين عليه السلام بر نمى
دارم و بالاخره :
قاطعان طريق كه هميشه در كمينگه عمرند
(4)، راه بر قافله تنگ مى گيرند و آب ، اين مايه حيات بخش را بر روى آنان
مى بندند كه يعنى ما قلدر زمان هستيم و هميشه خواهيم بود، همان گونه كه قابيليان
هميشه و در هر زمان حضور دارند و هابيل را بيرحمانه سر به نيست مى كنند.
علمدار مى رود تا از سرچشمه جوشان علقمه و نهر خروشان فرات آب بياورد تا تشنگى
كشنده و عطش درد آور جانسوز كاروانيان را فرو نشاند.
آه آتشناك تشنگى از سينه اش زبانه مى كشد و داغ سوزان عطش بر لبان خشك و ترك خورده
اش كبره انداخته ، صورتى گلگون و سيمايى پرخون و بر افروخته دارد.
مشك را پر مى كند، ترسان و لرزان و در انديشه چگونه بردن آن به خيام حرم .
مشتى از آب بر مى گيرد تا لبان خشك را مرطوب سازد و عمل به وظيفه برايش ميسور گردد.
از لبان خشك حسين و اهل بيت عليهم السلام تصويرى در مغزش نقش مى بندد و آب را نقش
بر آب مى كند و (ايثار)
را معنى و مفهوم مى بخشد، اگر اين كار عباس نبود چه تصويرى براى ايثار در مغز شما
نقش مى بست ؟
مشك بر دوش ، عطش بر لب ، ذكر بر دل ، توكل در سر، شادان و شادى كنان به طرف خيمه
هاى قافله مى تازد، ولى افسوس كه :
امانش نمى دهند و بند بندش را از هم مى گسلند و او حسين را فرياد مى كند كه يا
اخاادرك اخاك .
و حالا من مى خواهم چنين مردى را با هزاران خصلت حميده ديگر به زيور تحسين و تمجيد
و تكريم و تعظيم بر صفحه كاغذ نقاشى كنم ، آن هم با قلمى شكسته و دلى از دست رفته .
او را نيازى به چنين ز خرف نيست ، كسى كه زهرايش عليها السلام
(يا بنى ) صدا مى كند، يعنى
بالاترين منصب جهان آفرينش ، فرزند زهرا! برادر حسين ! يعنى همه عالم .
آفرين بر تو، چون تو را زهرا
|
و با دستانى قلم شده و پاهايى دور از كالبد افتاده در كنار علقمه با صورت بر روى
زمين افتاده و در انتظار فرا رسيدن قافله سالار تا براى آخرين بار با او وداع كند و
به او بگويد:
(و ان ليس
للانسان الا ما سعى )
(5)
(و اينكه براى آدمى جز آنچه به سعى و
عمل خود انجام داده خواهند بود).
و اين بود آنچه در توان داشتم !
قافله سالار همان مرد وفا، خود را بر بالين برادر مى رساند و با كالبد در هم شكسته
و قطعه قطعه شده برادرش روبرو مى بيند و بانگ الآن انكسر ظهرى وقلت حيلتى سر مى دهد
و پس از هزار و چهار صد سال كمى كم و بيش دوست ديرين و يار شيرين كلام من :
(حضرت حجت الاسلام و المسلمين جناب
آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى ) كه
فاضلى توانا و انديشمندى دردمند، و عاشقى وارسته ، و قلم به دستى نه به مزد، صحنه
هايى از اين ايثار را به تصوير كشيده است و كراماتى را كه اجرى كوچك از باب
الحوائجى اوست به زيور چاپ آراسته است .
و من ، اين مرد كوچك كه خود راخاك كف پاى اهل بيت عليهم السلام هم نمى دانم و با
بضاعتى مزجاة جسارت به خرج داده بر اين و الا كتاب تقريظ نوشته ام .
عباس جان ! مرا ببخش و به حق مادرت ام البنين عليها السلام كه روزى غريبانه فرمود:
مرا ام البنين ديگر نخوانيد
|
بدين نامم دگر هرگز ندانيد
|
دستم را در اين دنيا بگير تا از كمند راهزنان عقل و دين در امان باشم و در آن دنيا
همراهم باش تا در صراط نلغزم .
غلامرضا باهر چاكر آستان شما
تيرى به مشكش آمد و آبش به خاك ريخت
|
تنها نريخت آب كه خونش بريخت هم
|
عباس آمد و به كف از آه خود علم
|
چون قرص آفتاب كه تابد به صبحدم
|
گفتا كنون نه جاى علمدارى من است
|
اين آه كودكان تو و اين ناله حرم
|
اذن جهاد دشمن از آن شه گرفت و داد
|
بر پاى شاه بوسه و بر دست شد علم
|
با نوك نيزه خصم به هم كوفت تا شكافت
|
قلب سپاه و پس به سر آب زد قدم
|
پر كرد مشك و خواست لب خشك تر كند
|
آن آب را نخوردو روان شد به خيمه گاه
|
كابى دهد به تشنه لبان ديار غم
|
دورش سپاه چون گهرى بود آبدار
|
همچون نگين احاطه نمودند لاجرم
|
خستند هر دو دست وى از خنجر جفا
|
بستند هر دو چشم وى از ناوك ستم
|
تيرى به مشكش آمد و آبش به خاك ريخت
|
تنها نريخت آب كه خونش بريخت هم
|
شد مشك او ز آب تهى قالبش ز خون
|
نخلش ز پا در آمد و سروش خميد هم
|
آمد حسين و ديد به آن حالت تباه
|
فرياد بر كشيد كه پشتم شكست آه
|
دكتر غلامرضا باهر
سرپرست گروه پزشكى مركز تحقيقات طب اسلامى امام صادق عليه السلام
عضو هيات علمى دانشگاه علوم پزشكى
تقريظ شعرى
تقريظ شعرى شاعر پر سوز و گداز، عاشق و پروانه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ،
جناب آقاى محمد على مجاهدى (پروانه )، بر كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل
العباس عليه السلام
مقتداى اهل دل
اى جمالت آيينه ، حسن روى يزدان را
|
لحظه اى تماشا كن اين دو چشم حيران را
|
حضرت ابوفاضل ، مقتداى اهل دل
|
كز تو مى شود حاصل ، روشنى دل و جان را
|
خواهد از تو نصرانى ، معجز مسيحايى
|
اى يهود وبودايى ديده در تو درمان را
|
روز دين و آيين بود همچو شام ظلمانى
|
جلوه تو رخشان كرد آفتاى ايمان را
|
تارى از سر زلفت گر شود نصيب ما
|
جمع مى توان كردن خاطر پريشان را
|
خامه اى كه (ربانى ) است حق و شكوه و رحمانى است
|
مى كند عيان بر خلق نكته هاى پنهان را
|
دين و دل زما بردند تا به جلوه آوردند
|
ز آن جمال نورانى (چهره درخشان ) را
|
مى توان چو (خلخالى ) شد ز خويشتن خالى
|
تا به سير اجلالى ديد نور يزدان را
|
محمد على مجاهدى (پروانه )
20/6/1380 شمسى
بخش اول : فضايل حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب
عليهماالسلام
پدر ارجمندحضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام از ديدگاه مخالفين و
معاندين
فصل اول
مراجعه ابوبكر به على عليه السلام در
پاسخ به پرسش عاى مرد يهودى
علامه اديب ابن دريد در كتاب (المجتنى
) با ذكر سند از انس بن مالك نقل كرده كه بعد از وفات پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم مردى يهودى داخل مسجد شد و سراغ وصى پيمبر را گرفت ، پس مردم با
اشاره به ابوبكر وى را معرفى كردند. مرد يهودى به نزد او رفت و گفت : مى خواهم از
مسائلى پرسش كنم كه جز پيامبر يا وصيش آنها را نمى داند.
ابوبكر گفت : هر چه مى خواهى سوال كن !
يهودى گفت : به من خبر ده از آنچه براى خدا نيست و از آنچه در نزد خدا يافت نمى شود
و از آنچه خدا نمى داند؟
ابوبكر گفت : اى يهودى ، اينها سوال هاى زنادقه و منكران خدا و دين است ، و او و
مسلمانان وى را طرد كردند.
پس ابن عباس كه در مجلس حاضر بود گفت : شما با اين مرد يهودى به انصاف عمل نكرديد.
ابوبكر گفت : مگر نشنيدى چه مى گويد؟
ابن عباس گفت : اگر جوابى براى او داريد كه هيچ ، و گرنه وى را به نزد على عليه
السلام ببريد تا به سوال هاى او پاسخ دهد، زيرا من خود شنيدم كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم درباره على عليه السلام فرمود:
(اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه )؛
خدايا دلش را (بدانچه حق است ) رهنمود كن و زبانش را (از خطا و لغزش ) باز دار.
پس ابوبكر و حاضران برخاسته ، به اتفاق مرد يهودى به سراغ على عليه السلام رفتند و
اجازه گرفته ، بر حضرتش وارد شدند، آنگاه ابوبكر گفت : اى ابوالحسن ، اين مرد يهودى
از من سوال هاى زنديقان را مى كند.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى يهودى چه مى گويى ؟
يهودى گفت : من سوال هايى از شما مى كنم كه جز پيامبر يا وصيش آنها را ندانند.
على عليه السلام فرمود: بگو. يهودى هما سه سال سوال را مطرح نمود.
امام عليه السلام فرمود: اما آنچه را كه خدا نمى داند پس مضمون گفتار شما مردم يهود
است كه مى گوييد: عزيز پسر خدا است . و خدا براى خود فرزندى نمى شناسد. و اما آنچه
را كه مى گويى نزد خدا يافت نمى شود پس آن ظلم به بندگان است كه خدا منزه از آن
مى باشد. و اما آنچه براى خدا خدا نيست ، شرك است .
آن مرد يهودى با شنيدن اين جواب ها گفت : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول
الله . و ابوبكر و مسلمانان حاضر در مجلس همه به امير مومنان گفتند: يا مفرج الكروب
(اى زداينده افسردگى ها و بر طرف كننده غم و غصه ها).
(6)
و در روايت ابن حسنويه حنفى موصلى آمده است : در اين موقع صداى فرياد مردم بلند شد
و ابوبكر گفت : (يا
كاشف الكربات انت يا على فارج الهم ).
آن گاه بر بالاى منبر رفت و گفت :
(اقيلونى فلست بخير كم و على فيكم )؛
مرا به خود واگذاريد، زيرا تا على عليه السلام در ميان شماست من بهترين شما نيستم
(كه كرسى خلافت را اشغال كنم ). چون عمر اين مطلب را شنيد، برخاست و گفت : اى
ابوبكر، اين چه سخنى بود كه گفتى ؟! ما تو را براى خود برگزيديم و وى را از منبر به
زير آورد.
(7)
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ،
پرچم جنگ خيبر را به على عليه السلام
مىسپارد و ايشان باكشتن مرحب ، خيبر را فتح مى نمايد
علامه خطيب خوارزمى با ذكر سند از عمر بن خطاب نقل نموده كه گفت :
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز - جنگ - خيبر فرمود:
لا عطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و
رسوله ، كرارا غير فرار، يفتح الله عليه ، جبرئيل عن يمينه و ميكائيل هن يساره ،
فبات المسلمون كلهم يستشر فون لذلك .
فلما اصبح قال : ين على بن ابى طالب ؟
قالوا: ارمد العين .
قال : آتونى به ، فلما آتاه قال رسول صلى الله عليه و آله و سلم : ادن منى . فدنا
منه ، فتفل فى عينيه و مسحهما بيده ، فقام على بن ابى طالب عليه السلام فى بين يديه
و كانه لم يرمد و اعطات الراية ، فقتل مرحب و اخذ مدينة خيبر.
(8)
فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را
دوست دارند، او به طور جدى به روياروى دشمن رود، نه اينكه فرار كند، خداوند به دست
او پيروزى عنايت فرمايد، جبرئيل طرف راستش باشد و ميكائيل سمت چپش ، پس مسلمانان شب
را گذراندند در حالى كه آرزوى تشرف بدين مقام و ماموريت را در سر مى پروراندند.
گفتند: او دچار درد شده .
فرمود: وى را بياوريد، پس هنگامى كه حضرتش را آوردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم فرمود: نزديك من بيا، و چون نزديك پيامبر شد با آب دهن چشمانش را مسح و مالش
نمود، در اين موقع على عليه السلام با ديدگان سالم از جا برخاست آن چنان كه گويا
سابقه چشم درد نداشت . پس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پرچم را به او
داد، او هم مرحب بزرگ پهلوان جنگنجو و شجاع يهود - را كشت و خيبر را فتح نمود.
اگر مردم تجمع بر دوستى على عليه
السلام مى كردند خداوند آتش جهنم
رانمىآفريد
علامه سيد على بن شهاب الدين همدانى از عمر بن خطاب نقل مى كند كه گفت :
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
لو اجتمع الناس على حب على بن ابى طالب لما خلق الله النار.
(9)
اگر مدرم همه تجمع بر دوستى على بن ابى طالب مى كردند، خداوند آتش (دوزخ ) را خلق
نمى كرد.
مراجعه عمر به على در تعداد طلاق نيز
و سنگينى ايمان على بر طبقات آسمان و
زمين
علامه ابن عساكر با ذكر دو سند و ديگران با اسناد مختلف نقل كرده اند:
در دوران حكومت عمر بن خطاب دو نفر به نزد او رفتند و از تعداد طلاق كنيز (كه مانع
رجوع مى شود) از وى سوال كردند.
پس از جا برخاست و به همراه آنها وارد حلقه اى از رجال كه در مسجد نشسته بودند و
مردى اصلع در بين آنها بود شد و با ايستادن بالاى سراو گفت : اى اصلع ، نظر تو
درباره طلاق كنيز چيست ؟
آن مرد سر بلند كرد و با اشاره به دو انگشت سبابه و وسطى پاسخ داد: - دو مرتبه -
عمر هم به آن دو مرد سائل گفت : كنيز را دو مرتبه مى توان طلاق داد.
پس يكى از آنها گفت : سبحان الله ، ما آمده ايم از تو نظر خواهى و سوال كنيم كه
اميرالمؤ منين هستى ، و تو به سراغ اين مرد به راه افتادى و از وى سوال كردى و بدون
آنكه با تو حرف بزند با اشاره به انگشتانش پاسخ داد و تو بدين گونه جوابگويى راضى
شدى !
عمر گفت : آيا او را شناختيد كه كيست ؟
گفتند: نه .
گفت : اين على بن ابى طالب عليهما السلام است . گواهى مى دهم كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم - كه خود شنيدم - فرمود:
لو ان السموات السبع و الارضين السبع وضعن فى كفة ميزان و
وضع ايمان على فى كفة ميزان ، لرجح بها ايمان على .
(10)
اگر طبقات هفتگانه آسمان و زمين را در يك كفه ترازوو ايمان على عليه السلام را در
كفه ديگر نهند، كفه ايمان على عليه السلام سنگينى كند.
شايان ذكر است كه عده اى از محدثين تنها كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را
از عمر بدون سوال و جواب نقل كرده اند.
فضائل غير قابل شمارش على عليه السلام
علامه سيد على بن شهاب الدين همدانى (در گذشته 786) از عمر بن خطاب نقل كرده است كه
گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود:
لو كان البحر مدادا، او الرياض اقلاما و الانس كتابا و الجن
حسابا ما احصوا فضائلك يا ابا الحسن .(11)
اگر درياها مداد شود و روييدنى ها (از جمله درختان ) قلم گردد و انسان ها همه
نويسنده و جن ها همه حسابگر، نتوانند فضائل تو را احصا و آمارگيرى كنند اى اباالحسن
.
اعتراف عمر به اينكه على مولاى هر كسى
است كه پيامبر مولاى اوست
علامه محب الدين طبرى از عمر نقل نموده كه گفت :
(على مولى من
كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مولاه ).(12)
على عليه السلام مولى و واجب الاطاعه كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم مولا و واجب الاطاعه بوده است .
اعتراف عمر به اينكه على او را از
هلاكت رهايى بخشيد
علامه گنجى شافعى با ذكر سند نقل كرده است كه حذيفة بن اليمان عمر بن خطاب را ديدار
كرد، پس عمر گفت : اى ابن اليمان چگونه به صبح در آمدى ؟
حذيفه گفت : مى خواهى چگونه به صبح درآمده باشم ؟ من صبح در آمده ام
در حالى كه به خدا سوگند از حق كراهت دارم ، فتنه را دوست دارم ، بدانچه نديده ام
شهادت مى دهم ، موجود خلق نشده را حفظ مى كنم ، بدون وضو نماز به جاى مى آورم ،
براى من در زمين چيزى باشد كه براى خدا در آسمان نباشد.
عحر به خشم آمد، اما به سبب كارى كه عجله داشت به دنبال آن رود، فورا به راه افتاد
و تصميم گرفت بعدا حذيفه را به خاطر اين اعترافات به ظاهر ناهنجار اذيت كند، كه در
بين راه با على بن ابى طالب عليهما السلام بر خورد، و چون حضرتش او را غضبناك ديد و
از وى علت آن را پرسيد، عمر گفت : حذيفه راملاقات كردم ، پس چون از وى پرسيدم چگونه
به صبح در آمدى ؟ پاسخ داد: به صبح در آمدم در حالى كه از حق كراهت دارم . على عليه
السلام فرمود: راست گفت ، او از مرگ نفرت دارد و مرگ حق است .
عمر گفت : حذيفه گفت : فتنه را دوست دارم .
على عليه السلام فرمود: راست گفت ، مال و فرزند را دوست دارد و خداوند در آيه
(انما اموالكم و اولادكم فتنة
) از اموال و اولاد تعبير به فتنه فرموده .
عمر گفت : يا على او مى گفت : بدانچه نديده ام گواهى مى دهم .
حضرت فرمود: راست گفته ، به يكتايى خدا و مرگ ، و حشر و زنده شدن بعد از مرگ و
قيامت و بهشت و جهنم و پل صراط كه هيچ كدام را نديده شهادت مى دهد (كه اين شهادت ها
هر يك بهترين دليل بر مؤ من واقعى بودن شهادت دهنده است )
عمر گفت : حذيفه ادعا كرد آنچه را غير مخلوق است حفظ مى كنم .
على عليه السلام فرمود: راست گفت ، او كتاب خدا - قرآن مجيد - را حفظ مى كند و آن
مخلوق نباشد.
عمر گفت : مى گويد بدون وضو نماز به جاى مى آورم .
على عليه السلام فرمود: راست گويد - مقصودش از كلمه
(اصلى ) نماز خواندن نيست ،
بلكه - صلوات بر پسر عمم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرستادن است . (كه
جايز و غير مشروط به وضو باشد).
عمر گفت : يا على ، حذيفه حرف بزرگ تر از اين حرف ها مى زند.
على عليه السلام پرسيد: چه مى گويد؟
عمر: مى گويد براى من در زمين چيزى باشد كه براى خدا در آسمان نباشد.
حضرت فرمود: راست گويد او داراى زن و فرزند است و خدا از آن منزه است .
عمر - كه با شنيدن جواب هاى امام و پى بردن به راستى و درستى آنچه حذيفه گفته بود
به شگفت در آمد - گفت : كاد يهلك ابن الخطاب لولا على بن
ابى طالب .
(13)
منها بثلاث عشرة و شركنا فى خمس .
(14)
براى اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم هيجده سابقه (يعنى مايه امتياز و برترى
بر ديگران ) باشد كه سيزده عدد آن به على عليه السلام اختصاص داشت و در پنج امتياز
ديگر هم على عليه السلام با ما شريك و همسان بود.
توضيحا سيوطى و چند نفر ديگر از علماى سنى اين روايت را بدين گونه نقل كرده اند:
(الطبرانى عن
ابن عباس قال : (كانت لعلى ثمانى عشرة
منقبة ، ما كانت لاحد من هذه الامة ).
(15)
براى على عليه السلام هيجده منقبت و مايه امتياز وجود داشت كه براى احدى از امت
چنين امتيازاتى نبود.
بدين ترتيب ، بعيد نيست جمله
(فخص على منها بثلاث عشرة و شركنا فى خمس
)
جعلى و اضافى باشد و به جاى كلمه (كانت
لعلى ) كلمه
(كانت لاصحاب محمد) ساخته و
جا اندازى شده باشد.
در روايت ديگر چنين است كه عمر گفت : دوازده خصلت براى على عليه السلام جمع شده كه
احدى از سابقين و لاحقين يكى از آن فضايل را ندارند، از آن جمله :
1. در خانه كعبه متولد شد.
2. اسم او در آسمان تعيين شد.
3. زن او دختر پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و از بهترين زنان عالم وجود
بود.
4. پسران او از بهترين فرزندان هستند.
5. عقد او در آسمان بسته شد.
6. عاقد او خدا بود.
7. در حين تولد به صورت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم متبسم گشت و آيات تورات و
انجيل و زبور و قرآن را، كه هنوز نازل نشده بود قرائت فرمود.
8. لقب اميرالمؤ منين داشت .
9. فصاحت و بلاغت كامل او بود.
10. شجاعت .
11. قضاوت .
12. عبادت او بود.
(16)
مراجعه عثمان به امير مومنان على عليه
السلام در حكم گوشت شكارى براى محرم
احمد حنبل و ديگران آورده اند: هنگامى كه گروهى از صحابه ، به مكه مشرف شده و در
حال احرام بودند، برخى از شكارچيان اطراف كبكى را صيد و طبخ نموده ، براى عثمان و
همراهانش بردند و چون همراهانش به علت شكار بودن از خوردنش خوددارى كردند، عثمان
گفت ، صيدى است كه نه ما شكار كرده ايم و نه دستور صيدش را داده ايم و افراد صيد
كننده محرم نبوده اند و از اين رو خوردنش مانعى ندارد.
مردى از آن ميان گفت : على عليه السلام آن را مكروه مى شمارد.
عثمان كسى را به دنبال على عليه السلام فرستاد و حضرتش در حالى كه گويا سدر بر بدنش
ماليده بود حاضر شد و چون عثمان همان سخن قبلى را تكرار نمود و امير مومنان خشمناك
شد، پس عثمان گفت : تو با ما كثير الخلاف هستى !
امير مومنان فرمود: خدا را به ياد آوريد و كسى كه در محضر پيامبر خود شاهد بود (كه
قطعه گوشتى از گورخر صيد شده براى حضرتش آوردند پس فرمود ما محرم هستيم و تنها
افراد محل آن را تناول كنند) شهادت دهد.
در اين موقع دوازده نفر از حاضران مجلس كه از صحابه بودند برخاستند و شهادت دادند.
به روايت ديگر امير مومنان فرمود: خدا را در نظر آوريد و آن كس كه شاهد بود (پنج
عدد تخم شتر مرغ براى پيامبر آوردند و حضرتش فرمود: ما محرم هستيم و آنها را به
افراد محل - غير محرم - بخورانيد) گواهى دهد. پس عده اى از رجال برخاسته ، گواهى
دادند.
عثمان كه چنين ديد، از جا برخاست و داخل خيمه خود شد و كبك پخته را براى افراد محل
گذارد.
(17)
مراجعه عثمان به امير مومنان در
چگونگى آتش قبر و گفتن لولا على لهلك عثمان
علامه محقق عباس لكهنوى نوشته است : مردى با در دست داشتن جمجمه مرده اى به نزد
عثمان رفت و گفت : شما مى پنداريد كه آتش متعرض اين استخوان مى شود و در قبر دچار
عذاب مى گردد، در حالى كه من دستم را بر آن مى نهم و هيچ احساس گرمى آتش نمى كنم ؟!
پس عثمان ساكت ماند و كسى را فرستاد تا على بن ابى طالب عليهما السلام را به مجلس
بياورد و چون حضرتش وارد شد عثمان در حاليكه ميان انبوه اصحابش نشسته بود به آن مرد
گفت : مسئله اى را كه گفتى اعاده كن . آن مرد هم مجددا مطلبى را كه گفته بود بازگو
كرد، در اين موقع عثمان گفت : اى ابوالحسن پاسخ اين مرد را بگو.
على عليه السلام فرمود: گوگرد (يا چيزى كه همانند گوگرد آتش زا بود) با قطعه سنگى
بياوريد و هنگامى كه آوردند در برابر آن مرد و ديگر حاضران مجلس با زدن سنگ و مايه
آتش زا را به يكديگر آتش توليد كرد. آن گاه به آن مرد گفت : دستت را بگذار به اين
سنگ . سپس فرمود: آيا احساس آتش كردى ؟ نيز فرمود: دستت را بگذار بر اين گوگرد و
باز فرمود: آيا احساس گرمى آتش نمودى ؟ آن مرد (كه هم آتش را ديده بود هم احساس
گرمى از سنگ و گوگرد نمى كرد) بهت زده و همچنان خاموش ماند.
پس عثمان گفت : لو لا على لهلك عثمان ؛ اگر على
نبود عثمان هلاك شده بود.
(18)
فصل دوم : على عليه السلام از ديدگاه
دشمنان قسم خورده (معاويه ، عمروعاص
ويزيد)
روزى معاويه با يزيد (پسرش ) و عمروعاص وزيرش نشسته بود. در آن حال جامه اى به رسم
پيشكش براى معاويه آوردند. جامه بسيار نفيس بود و دل معاويه به آن جامه مايل شد.
عمروعاص خواست آن جامه را از معاويه بگيرد و گفت كه اين نيكو جامه اى بوده است .
معاويه گفت : بلى ، نيكو جامه اى بوده است ! عمروعاص دانست كه دل معاويه بدان جامه
مايل است ، ديگر سخن نگفت ، سپس يزيد گفت : اين نيكو جامه اى بوده است ، معاويه گفت
: بلى ، نيكو جامه اى بوده است ! يزيد نيز فهميد كه دل معاويه به آن جامه مايل است
و ديگر سخن نگفت .
آن گاه عمروعاص خواست كه جامه را از چنگ بيرون آورد، از راه شيطنتى كه داشت گفت :
هر كدام از ما در مدح على بن ابى طالب عليهما السلام شعرى مى گوييم ، هر يك بهتر
گفتيم جامه را برمى داريم ؛ و گمانش اين بود كه معاويه از مدح كردن او امتناع خواهد
كرد.
معاويه (لعنة الله عليه ) گفت :
خير الورى من بعد احمد حيدر
|
يعنى : بهترين مردم بعد از رسول خدا حيدر است ، و مردمان زمينند وصى پيمبر آسمان
است .
عمروعاص (عليه اللعنه ) گفت :
و هو الذى شهد العدو بفضله
|
و الفضل ما شهدت به الاعداء
|
يعنى : آن حضرت كسى است كه دشمنش شهادت به فضلش مى دهد، و فضيلت آن است كه دشمن به
آن شهادت دهد.
سپس يزيد (عليه اللعنة و العذاب ) گفت :
كمليحه شهدت بحسنها ضراوها
|
و الحسن ما شهدت به الضراء
|
يعنى مثل زن صاحب جمالى است كه هووى او شهادت دهد حسن او، و حسن آن است كه هوو به
آن شهادت دهد.
(19)لله در قائله :
من بعد موتى و تغسيلى و تكفينى
|
وطينتى مزجت من قبل تكوينى
|
بحب حيدر؛ كيف النار تكوينى
|
قطعه فوق در مدح اميرالمؤ منين عليه السلام كه از نظر ادبى نيز بسيار ارجمند است ،
از مجموعه خطى شماره 26/190 كتابخانه آية الله العظمى گلپايگانى يادداشت گرديد و
براى درج در جلد سوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام به
دوست بزرگوار، جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى هديه شد.
سيد مصطفى آرنگ
(20) هشتم شوال 1420 هجرى قمرى
فرخنده روز ميلاد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
حديث
(من كنت مولاه ...) به
روايت عمر بن عبدالعزيز
حافظ ابو نعيم اصفهانى و ديگران با ذكر سند از يزيد بن عمر بن مورق نقل نموده كه
گفت :
هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز - خليفه اموى - درشام به مردم بذل و بخشش مى كرد من
حاضر بودم و به نزد او رفتم ، پس از من پرسيد: تو از چه گروهى باشى ؟
گفتم : از قريش .
گفت : از كدام قبيله قريش ؟
گفتم : از بنى هاشم .
پس قدرى سكوت كرد و گفت : از كدام بنى هاشم ؟
گفتم : مولاى على - يعنى غلام آزاده شده على يا دوست على -.
گفت : على كيست ؟
پس من سكوت كردم ، آن گاه دستش را بر سينه خود گذارد و گفت : من هم والله مولاى على
بن ابى طالب (كرم الله وجهه ) هستم .
سپس گفت : حديث كردند مرا گروهى كه خود شنيده بودند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله
و سلم مى گويد: (من
كنت مولاه فعلى مولاه ).
آن گاه از مزاحم - متصدى امور مالى اش - پرسيد: به امثال اين مرد چه اندازه داده مى
شود؟ گفت : صديا دويست درهم .
عمر بن عبدالعزيز گفت : به او پنجاه دينار عطا كن . و به روايت ابو داود گفت : به
خاطر ولايتش نسبت به على بن ابى طالب شصت دينار بده .
سپس گفت : به شهر خود برگرد، به زودى همان اندازه كه به امثال تو داده مى شود به تو
هم داده خواهد شد.
(21)
اعتراف عمر بن عبدالعزيز به نشناختن
زاهدتر از على عليه السلام
علامه خطيب خوارزمى با ذكر سند به واسطه حافظ ابن مردويه نقل از عمر بن عبدالعزيز
كه گفت :
ما علمنا ان احدا كان فى هذه الامة بعد النبى صلى الله عليه
و آله و سلم ازهد من على بن ابى طالب .
(22)
ما در بين اين امت بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم احدى را نشناختيم كه
زاهدتر از على بن ابى طالب عليهما السلام باشد.
بخش دوم : نمونه اى از معجزات اميرالمؤ منين على عليه السلام
فصل اول
طغيان رود فرات و فروكش نمودن آن ، به
دعاى اميرالمؤ منين على عليه السلام
لما زاد ماء الكوفة و خاف اهلها الغرق و فزعوا الى اميرالمؤ
منين عليه السلام ، فركب بغلة رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و خرج و الناس
معه حتى اتى شاطى ء الفرات ، فنزل عليه السلام و اسبغ الوضوء و صلى منفردا بنفسه و
الناس يرونه ، ثم دعا الله سبحانه بدعوات سمعها اكثرهم .
ثم تقدم الى الفرات متوكئا على قضيب بيده و ضرب صفحة الماء و قال : انقض باذن الله
تعالى و مشيئته ، فغاض الماء حتى بدت الحيتان فى قعر الفرات ، فنطق كثير منها
بالسلام عليه بامرة المومنين ، و لم ينطق منها اصناف من السموك ، و هى الجرى و
المار ماهى و الزمار، فتعجب الناس من ذلك و سالوه عن علة مانطق منها و صموت ما صمت
، فقال عليه السلام : انطق الله ماطهر من السموك ، و اصمت عنى ما حرمه و نجسه و
بعده .
روزى آب فرات طغيان نموده و مردم ازترس غرق شدن به امير مومنان على عليه السلام
پناه بردند، آن حضرت بر مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوار شده و همراه
مردم از كوفه بيرون آمدند تا كنار رود فرات رسيدند. پس حضرت پياده شده و وضو ساختند
و به تنهايى نمازى خواندند و مردم ايشان را مى ديدند سپس دعاهايى خواندند كه مردم
شنيدند.
آن گاه در حالى كه تكيه به چوب دستى خويش نموده بودند به سوى فرات پيش آمده و بر
روى آب زده و فرمودند: به اذن پروردگار فرو بنشين . ناگهان آب فرو رفته به صورتى كه
ماهى ها در قعر آن نمايان شدند و بسيارى از آنها بر آن حضرت به عنوان
(اميرالمؤ منين
) سلام كردند. دسته اى همچون جرى و مارماهى و زمار سخن نگفتند. مردم
تعجب كردند و علت تكلم دسته اى و سكوت بقيه را سوال كردند؟ حضرت فرمودند: آن ماهى
ها كه طاهر بودند به سخن آمدند و آن دسته كه حرام و نجس و از ولايت ما دور بودند،
ساكت ماندند.
(23)
2. آيت الله شيخ مشكور مى گويد: قلبم
متوجه خدا و مظلوميت اميرالمؤ منين عليه
السلام گرديد
اين جانب منصوره سادات بروجردى صبيه آيت الله بروجردى قضيه مرحوم آيت الله شيخ
مشكور را كه در كتاب تنبيه الناس آيت الله بروجردى ، ابوى اين جانب آمده است به
رشته تحرير در آورده ام . اميد است مورد رضايت آن يگانه مظلوم تاريخ و فرزند
بزرگوارشان ماه بنى هاشم باب الحوائج عليه السلام قرار گيرد ان شاء الله .
آيت الله شيخ مشكور از علماى نجف اشرف در حدود صد و هشتاد سال قبل بوده اند كه در
آن جا در صحن مطهر اميرالمؤ منين على عليه السلام نماز جماعت اقامه مى كردند. روزى
ايشان به كوفه تشريف مى برند در آن جا يعنى بيرون مسجد مى بينند عربى از اهالى حبشه
خيلى گريه مى كند و به عربى مى گويد: قربان شمشيرت بشوم يا اين ملجم كه مردم را از
وجود على عليه السلام خلاص كردى . ايشان ، يعنى آقاى مشكور جلو مى رود و مى گويد:
غرض شما چيست ؟
مى گويد من از اهالى زنگبار هستم ، آمده ام براى زيارت قبر ابن ملجم . به او مى
گويد: قبر ابن ملجم اين جا نيست اشتباه كردى . مرد عرب مى گويد: به من نشان بده
كجاست ؟ او را داخل خندق مى آورد كنار رودخانه اى كه پشت كوفه است و جاى خلوتى است
، به او مى گويد: قبر ابن ملجم اين جاست او همان طور كه خود را روى شنها انداخته و
براى ابن ملجم اظهار علاقه مى كرد آيت الله شيخ مشكور مى گويد: قلبم متوجه خدا و
مظلوميت اميرالمؤ منين عليه السلام گرديد و گرزقوى كه عرب ها به كمر دارند. دست را
بردم و به اميد خدا و خوشنودى اميرالمؤ منين على عليه السلام به عنوان تولى و تبرى
زدم با همان گرز قيرى كه عرب ها به آن واحد يموت مى گويند زدم سر آن دشمن ولايت على
عليه السلام از آن جا بيرون آمدم . ناگهان صداى شرطى عراقى آمد: قم . يعنى بايست ،
من ايستادم و گفت : شما با يك نفر ديگر بوديد او كجا رفت ؟ گفتم سگى همراهم بود نه
انسان . گفت : همان سگ را چه كارى كردى ، گفتم : موجب اذيت بود، او را كشتم ، گفت :
برويم لاشه او را بينيم . اجمالا همين طور كه مى رفتم قلبم را متوجه خدا و ولايت
الهى على عليه السلام كردم . از اميرالمؤ منين على عليه السلام خواستم كه مرا از
تنگ هاى نجات دهند. به خدا قسم وقتى كه داخل خندق شديم به اذن خدا و معجزه آقا
اميرالمؤ منين عليه السلام ديديم از كله تا كمر سگ شده و مسخ گرديده و از كمر به
پائين شبيه آدمى است . پس از اين كه شرطى او را ديد گفت :
اين معجزه اى از طرف اميرالمؤ منين تو را به حق آقا على عليه السلام قسم مى دهم
حقيقت را به من بگو تا من هم بينا شوم و شيعه گردم . پس از اينكه شيخ مشكور ماجرا
را به او مى گويد، شرطى عراقى بلند بلند مى گويد اشهد ان عليا ولى الله ، سپس حقير
اين مطلب را از مرحوم آقاى مشكورى كه در قلهك امام جماعت آن جا و فرزند بزرگوار
ايشان بود پرسيدم و ايشان گفتند كه در نجف اشرف پس از اين معجزه بسيارى به مذهب
تشيع گرويدند.
3. مگر شما به واسطه من از خدا
نخواسته بوديد و هابيها شكست بخورند؟!
همچنين در كتاب تنبيه الناس آيت الله بروجردى در صفحه هفتم كتاب ، معجزه ديگرى از
حضرت على عليه السلام آمده است كه آن را نيز تيمنا و تبركا مى نويسيم . تقريبا در
دويست سال قبل وهابى ها به قبور عراق و قبر سيدالشهداء در كربلا حمله كردند و غارت
كردند و سپس به نجف اشرف هجوم آوردند. چون نجف دورش ديوار بود نتوانستند كارى انجام
دهند و مدتى نجف در محاصره وهابى ها بود شب جمعه اى گروهى از علماى نجف به حضرت
متوسل شدند كه رفع اين غائله شود در همان شب توسل ، عده اى زياد خواب ديدند كه جزء
مكاشفه بود ديدند اميرالمؤ منين على عليه السلام دست هاى مباركش را بالا زده و سياه
است . سوال كردند: يا اميرالمؤ منين ، چرا دست هاى شما سياه است ؟ فرمودند: مگر شما
به واسطه من از خدا نخواسته بوديد وهابى ها شكست بخورند. از اول شب تا حالا هر چه
گلوله آمده به شهر نجف اشرف با دست گرفته و به طرف آنها پرتاپ كردم و بدانيد آنها
شكست خوردند.
اول اذن صبح آنها را تعقيب كنيد، و درهاى دروازه را باز كنيد و آنها را بكشيد كه
قطعا شكست خورده اند. چون مردم به همديگر خواب شب را بازگو كردند. اول اذان صبح
دروازه را باز كردند و آن ها فرار كردند و مسلمين آنها را تعقيب كردند و بسيارى از
آن ها را كشتند.
(فقطع دابر القوم الذين ظلموا آل محمد و الحمدلله رب
العالمين ).