چون شاه شهيدان خلف سيد ابرار
|
نوباوه زهرا پسر حيدر كرار
|
در كرببلا شد ز جفا بى كس و بى يار
|
ديگر نبدش ياز ز اخوان وفادار
|
جز ماه بنى هاشم اباالفضل دلاور
يكسو زده صف از پى خون ريزى آن شاه
|
قومى همه بى دين و گروهى همه گمراه
|
خلقى همه بد كيش و سپاهى همه بدخواه
|
نه خائف يوم الدين نه تابع بالله
|
بيزار ز حق خصم نبى دشمن حيدر
يكسو حرمى خسته دل و زار و مشوش
|
نيلى همه از لطمه غم عارض مهوش
|
گاهى همه اندر تب و گاهى همه در غش
|
افروخته بر خرمن جان از عطش آتش
|
لب خشك ولى ديده ز خوناب جگرتر
قد ساخت علم پس علم افراخت به همت
|
سقاى حرم كنز كرم كان مروت
|
اقليم جوانمردى و ايثار و فتوت
|
درياى حيا بحر ادب قلزم غيرت
|
عباس على نور جلى مير مظفر
آمد به حضور شه لب تشنه به افغان
|
گفتى شده با مهر قرين ماه درخشان
|
با عجز و ادب گفت كه اى خسرو ذيشان
|
اذنم بده از بهر جدال صف عدوان
|
تا بگذرم اندر رهت از جان و تن و سر
فرمود شه دين تو علمدار سپاهى
|
آرام دل غمزده و حال تباهى
|
غير از تو دگر نيست مرا پشت و پناهى
|
بر بى كسى من بكن از مهر نگاهى
|
مشكن قدم از مرگ خود اى جان برادر
گفت اى كه خدا جز به رضاى تو رضا نيست
|
امر تو و نهى تو جز احكام خدا نيست
|
اما به خدا اين روش مهر و وفا نيست
|
من زنده و اطفال تو لب تشنه روا نيست
|
تا هست مرا سر به تن و دست به پيكر
برد العطش اهل خيام تو توانم
|
شد ز آتش غم سوخته پر مرغ روانم
|
گر نيست شها قابل قربان تو جانم
|
ده اذن كه آبى به حريمت برسانم
|
اى آب جهانت همه مهريه مادر
برداشت يكى مشك پس آن مير معظم
|
با حال حزين ديده تر سينه پر غم
|
بگرفت ز شه اذن و بغريد چو ضيغم
|
بنشست به پشت فرس و گشت مصمم
|
چون شير حق از جاى برانگيخت تكاور
شد سوى فرات آن گهر بحر سعادت
|
كردند به نهيش سپه كفر اقامت
|
بستند سر ره به وى از روى عداوت
|
زد دست به تيغ آن شه اقليم شجاعت
|
شد حمله ور آن گاه بر آن قوم ستمگر
از ضرب حسامش به صف كينه ز دشمن
|
پران سر و خود آمد و غلطان تن و جوشن
|
تن ها همه بى سر شد و سرها همه بى تن
|
گه جانب ايسر شد و برتاخت ز ايمن
|
گه جانب ايمن شد و برتاخت ز ايسر
پيچيد سپه را به يكى حمله چو طومار
|
زد ابر بلا خيمه و باريد به يكبار
|
باران اجل بر سر آن فرقه خون خوار
|
زان حادثه لرزيد به خود گنبد دوار
|
زان واقعه گرديد عيان شورش محشر
افواج ملك رشته او راد بريدند
|
يكباره ز دل نعره تكبير كشيدند
|
تعويذ بخواندند و بر آن شاه دميدند
|
لشكر به هزيمت سوى اطراف دويدند
|
چون گله روباه ز ميدان غضنفر
عباس زخ افروخت چو خورشيد جهان تاب
|
فرخنده فرس راند به شط با دل بى تاب
|
برداشت كفى تا كه بيا شامد از آن آب
|
بر خاطرش آمد ز لب تشنه احباب
|
وز لعل لب خشك حسين سبط پيمبر
گفتا به خود آئين محبت نه چنين است
|
تو آب خورى تشنه جگر سرور دين است
|
بانگ عطش از خيمه به گردون ز زمين است
|
الحال تو را مصلحت كار بر اين است
|
كان سوختگان را بزنى آب بر آذر
پس ريخت ز كف آب و دلش يكسره خون شد
|
سوز عطش او را به دل خسته فزون شد
|
پر ساخته مشك و تهى از صبر و سكون شد
|
لب تشنه به دريا شد و لب تشنه برون شد
|
آزرده دل و خسته و محزون و مكدر
گفتا عمر سعد كه اى قوم بد آئين
|
عباس گر اين آب رساند به شه دين
|
يك تن ز شما باز نماند به صف كين
|
كوشيد و نماييد نگونش ز سر دين
|
سازيد شهيدش ز دم نيزه و خنجر
آن قوم چو اين نكته ز بن سعد شنودند
|
افسوس كه بر كينه ديرينه فزودند
|
دست ستم و كينه و بيداد گشودند
|
تا دست يمينش ز بدن قطع نمودند
|
بر قطع اميد حرم ساقى كوثر
با دست دگر ساز جدل كرد به ميدان
|
تا آنكه جدا شد ز ستمكارى عدوان
|
دست دگر از پيكر آن خسرو ذيشان
|
بگرفت پس از راه وفا مشك به دندان
|
مى راند سوى خيمه فرس با دل مضطر
با آن همه درد و الم آن معدن اجلال
|
اين بود اميدش كه به هر نحو و به هر حال
|
آن آب رساند به لب تشنه اطفال
|
ناگاه ستمكارى از آن فرقه جهال
|
بر مشك بزد تيز و نشد كام ميسر
چون نخل اميدش ز جفا بى ثمر آمد
|
پيوست به جانان و ز جان بى خبر آمد
|
بر ديده او تير جفا كارگر آمد
|
گه نى به تن و گاه عمودش به سر آمد
|
تا آنكه شدش خاك بلا بالش و بستر
اى فضل تو گم كرده نشان فضلا را
|
وى گشته محقق كه تو شمعى شهدا را
|
ره نيست به ذات عقول عقلا را
|
باشد به تو اميد صغير الشعرا را
|
كايد ز سر صدق به پابوس تو سرور
گر قافيه گرديد پريشان نه ملال است
|
كاين نظم پريشان ز پريشانى حال است
|
گر نقص قبول اوفتد آن عين كمال است
|
آن كو دلش آگاه ز احوال بلال است
|
اين نكته نمايد ز من دلشده باور
(144)
27. اى سقاى كودكان كربلا! من بچه ام
را از تو مى خواهم
خانواده سرباخته ، چهار فرزند دارند. سه پسر و يك دختر كه آخرين فرزندشان مرجان ،
بيش از يك سال و نيم از تولدش نمى گذشت . مادر بزرگ خانواده ، علاقه زيادى به مرجان
داشت ، به همان اندازه كه پدر و مادر او را دوست داشتند. مرجان هم كه تازه زبان به
اداى كلمات باز كرده بود، بيش از پيش در دل مادر بزرگ مهربان جا باز كرده بود.
علاقه مادر بزرگ به مرجان باعث شده بود كه پدر و مادر بيشتر مواقع به ديدن او
بروند. خانه مادر بزرگ در امتداد يك خيابان بود. روبه روى در خانه ، جوى بزرگ آبى
جريان داشت كه گاه حجم زيادى از آب باران را از خود عبور مى داد.
روز حادثه باران تندى باريده بود. همان روز اعضاى خانواده سرباخته منزل مادر بزرگ
بودند. گل مى گفتند و گل مى شنيدند. با اين كه مادر بزرگ ، مرجان را دوست داشت لحظه
اى مبهوت حرف هاى بقيه شد و مرجان از او فاصله گرفت . شيطنت كودكانه او را به حياط
كشاند و از آنجا نگاه به در حياط انداخت . در باز بود، وسوسه كنجاكاورى او را به
پياده رو كشاند و از آن جا... جريان آب در جوى آب و عروسكى كه روى آب غوطه مى خورد
او را تا لب جوى كشاند. زمين لغزنده بود، مرجان كفش مادرم را كه به پايش بزرگ
بود، پوشيده و قادر به كنترل خود نبود.
صداى افتادن چيزى در آب را كسى نشنيد. كودك در آب بالا و پايين مى رود.
فشار آب زياد است . راه نفسش بند مى آيد و او روى جريان آب مى افتد و به سمت پايين
حركت مى كند. آب ، مرجان را به زير چندين پل كه پر از آشغالهاست ، مى كشاند و از آن
جا به زحمت بيرون مى آيد و دوباره جريان مى يابد و چند صد متر پايين تر بين آشغال
ها مى ماند.
وقتى خانواده به خود مى آيند مرجان را نمى بينند.
- مادر، مرجان كجاست ؟
مادر بزرگ با شنيدن صداى دخترش ، يك دفعه ياد مرجان در ذهنش زنده مى شود.
- نمى دانم ، بايد همين اطراف باشد.
همه به تكاپو مى افتند، در صندوقخانه ، زير زمين ، كوچه ، اطراف مغازه ها و هر جا
كه به ذهنشان مى رسد مى كاوند. مردم هم فهميده اند كه مرجان گم شده است . همه به
جست و جو مشغولند، سراغ او را از خانه همسايه ئها مى گيرند. خانه آنهايى كه دختران
كوچك دارند ولى هيچ كس نمى داند مرجان كجاست ؟
مادر بزرگ سراسيمه و پابرهنه و جيغ زنان وسط خيابان مى نشيند و خودش را مى زند.
- اى سقاى كودكان كربلا، من بچه ام را از تو مى خواهم . يا قمر بنى هاشم عليه
السلام مرجان را نجات بده ... يا اباالفضل العباس عليه السلام كمكمان كن .
همه مى كوشند مادر بزرگ آرام كنند و خود در همان حال دست به دعا برداشته اند. تلاش
ها تا ساعتى بعد ادامه مى يابد و هيچ كس حتى ردى از مرجان پيدا نمى كند.
- نكند خداى ناكرده ...
بقيه حرف را كسى از او كه اين جمله را به زبان مى آورد نمى شنود. او نمى خواهد كسى
را نااميد كند. اما بايد گاهى اوقات واقعيت ها را پذيرفت . گاهى اوقات بايد تن به
حقايق ناخواسته داد. مرگ هم حقيقى است كه انسان مجبور است به آن تن بدهد.
- سرى به كلانترى بزنيم . آن جا شايد خبر داشته باشند.
دقايقى بعد، حوزه انتظامى منطقه مملو از آدم هايى مى شود كه به دنبال مرجان هستند.
- يكت دختر بچه يك و نيم ساله است كه حدود دو ساعت پيش گم شده ...
افسر نگهبان گزارش هاى روى ميزش را مى خواند. روى يكى از آنها مكث مى كند و مى
گويد:
- امروز فقط يك دختر بچه را آورده اند كه حال خوشى نداشت . او را به درمانگاه برده
اند.
- كدام درمانگاه ؟
- با يكى از ماموران ما برويد.
همراه مامور انتظامى به درمانگاه مى روند. با تعجب مرجان را در حالى كه سرش شكسته
مى بينند. خوشحالى از چهره همه شان پيداست .
- خدايا همين است ... كجا بودى عزيزم ... مادر به قربانت برود. هيچ مى دانى چه به
روز ما آوردى ؟
وقتى همه مشعوف از يافتن مرجان با او گرم صحبت بودند، مردى به آنها نزديك شد و گفت
: دختر شماست ؟
- بله ...
- مى دانيد چه به او گذشته است ؟
- نه !... ولى انگار بچه ها او را زده باشند كه سرش شكسته است .
مردى لبخندى مى زند و مى گويد: نه ! خدا به او رحم كرد كه فقط سرش شكست . همه با
تعجب پرسيدند: چطور؟
مرد گفت : بايد نزد خداوند خيلى عزيز باشيد كه امروز فرزندتان را زنده مى بينيد و
بعد در حالى كه از پنجره به چهار راه نزديك اشاره مى كرد افزود: من آن طرف چهار راه
يك بوتيك دارم . و هيچگاه عادت ندارم از مغازه بيرون بيايم . هميشه خودم را با
روزنامه ، داخل مغازه سرگرم مى كنم . امروز اما، خدا خواست كه دوستم بيايد و من
مقابل مغازه بروم .
همين طور كه ايستاده بوديم و حرف مى زديم ، از دور چيزى را در جوى آب ديدم ، رو به
دستم گفتم : آن چيست ؟...
دوستم نگاهى انداخت و گفت : ببين چه عروسك بزرگى داخل آب است . جلوتر رفتم و ديدم
كه اى دل غافل ! يك بچه است . او را از جوى آب بيرون آوردم و روى زمين خواباندم .
دستم سرش را به قلب او نزديك كرد و گفت : نفس نمى كشد، مرده است . نااميد در كنارش
نشسته بودم كه يك دفعه گفتم : نكند زنده باشد. با اين اميد دستم را روى شكم او
گذاشتم و فشار آوردم . با تمام قدرت به شكم او فشار آوردم . مقدار زيادى آب از دهان
كودك بيرون ريخت و او ناگهان گريه كرد. من خوشحال شدم و فورا او را به حوزه انتظامى
و از آن جا به درمانگاه آوردم . خوشبختانه فقط سرش شكسته بود.
خانواده سرباخته كه هرگز تصور نمى كردند دعاهايشان از بروز يك حادثه هولناك جلوگيرى
كرده ، دوباره دست به آسمان بلند كردند و از اين كه دعاهايشان مستجاب شده ، خوشحال
و شكر گزار شدند. مردم كه اين را فهميدندت با اين عنوان كه او را خدا داده است ،
لباس هايش را تكه تكه كردند تا به يادگار و تبرك از چيزى شبيه معجزه داشته باشند.
(145)
28. يا قمر بنى هاشم سلامت كودك را
از شما مى خواهيم
15. آقاى مهرداد خاكسارى سيزده سال پيش با همسرش ازدواج كرده و حاصل زندگى شان دو
فرزند به نام هاى كاوه (دوازده ساله ) و كيوان (هفت ساله ) است .
كيوان ، پسر كوچك خانواده ، مدت هاست كه با حركات و رفتار و كلمات شيرين خود، دل
پدر را برده و توجه بستگان و آشنايان را به خود جلب كرده است .
روزى كه حادثه اتفاق افتاد، يكى از روزهاى تابستان بود. آقاى خاكسارى در آن روز،
سعى داشت برخى از وسايل كوچك خانه را با اتومبيل خود به منزل جديد ببرد. اين تلاش
تا پاسى از شب طول كشيد و در اين ميان كاوه و كيوان هم به اندازه كافى به پدر كمك
كردند.
البته كيوان با حركات شيرين خود روحيه كار و تلاش را در بقيه به وجود مى آورد.
حسين برادر زاده آقاى خاكسارى هم كه جوان برومندى است ، از بعد از ظهر به مدد اعضاى
خانواده آمده و مى كوشيد با سرعت ، هر چه زودتر اسباب و اثاثيه را به منزل جديد
ببرند.
- خيلى از اسباب و اثاثيه را برده ايم ، هوا تاريك شده ، بهتر است بقيه را فردا
بريم .
اين را پدر خانواده مى گويد و بقيه هم مى پذيرند. مادر خانواده در جواب مى گويد: من
فردا شروع به چيدن وسايل مى كنم و شما هم بقيه را بياوريد.
تصميم گرفته شد، همه به خانه جديد بروند و شب را آن جا بمانند و روز بعد بيايند. از
همين رو، آقاى خاكسارى براى خدا حافظى نزد همسايه ها مى رود و خانم خاكسارى و بچه
ها هم با حسين ، برادر زاده آقاى خاكسارى قصد دارند به خانه جديد بروند. همه سوار
اتومبيل حسين مى شوند، اما در آخرين لحظه ، كيوان ، خطاب به مادر مى گويد: اجازه
بدهيد از دوستانم خداحافظى كنم .
- الان موقع خداحافظى نيست ، فردا براى اين كار مى آييم .
- نه !... به دوستانم گفته ام امروز براى خداحافظى مى روم .
مادر متوجه مى شود كه نمى تواند نظر فرزندش را عوض كند. از همين رو مى گويد: پس ما
مى رويم و تو بعد از خداحافظى ، با پدرت بيا. خانم خاكسارى ، موقعى كه از كنار
پدرخانواده مى گذرد، خطاب به او مى گويد:
- كيوان مانده ، ما مى رويم وقتى مى آيى ، او را هم بياور.
پدر متوجه صحبت همسرش نمى شود، او به تصور اين كه همسرش گفته ، هر چه زودتر كارت را
تمام كن و بيا، بله را مى گويد و سپس صحبت را ادامه مى دهد.
صحبت آن دو همسايه كه مدت ها با هم بودند و حالا بايد از هم جدا شوند، خيلى طول نمى
كشد و هر دو با اين قول كه حتما به ديدن هم بيايند، از يكديگر جدا شده و آقاى
خاكسارى پشت فرمان مى نشيند و اتومبيل را به حركت در مى آورد، اما همين كه اتومبيل
دور مى گيرد، يك دفعه يك نفر جلو مى آيد و اتومبيل به شدت به او مى خورد.
آقاى خاكسارى مضطرب و نگران از اتومبيل پايين مى آيد و درعين ناباورى كودك دلبندش
را مى بيند كه غرق در خون روى زمين افتاده است .
او كيوان را به آغوش مى كشد، خون همه لباس او را پر مى كند، پدر فرزند را از زمين
بلند مى كند. او توان رانندگى ندارد، از همين رو يكى از همسايه ها، او و فرزندش را
در اتومبيل خود مى نشاند و به سمت بيمارستان نمازى شيرازى مى برد.
در بين راه پدر كه روحيه خود را از دست داده ، گريه را سر مى دهد و مى گويد:
- خدايا... چرا بايد حواسم پرت باشد و پسر خودم را زير بگيرم ؟ احساس گناه و
شرمسارى همه وجود آقاى خاكسارى را پر مى كند. وقتى به بيمارستان مى رسند، به سرعت
كيوان را به بخش اورژانس منتقل مى كنند. پزشك كشيك ، فرزند خانواده را معاينه مى
كند و مى گويد:
- چيزى معلوم نيست ، بايد به هوش بيايد و دقايقى نمى گذرد كه كيوان به هوش مى آيد و
فرياد سر مى دهد و مى گويد:
- هيچ چيز را نمى بينم ، همه جا تاريك است . چشم ها... چشم هايم ...
وقتى صداى كيوان بلند مى شود، مادر خانواده و كاوه و حسين هم از راه مى رسند.
مادر و پدر به سراغ پزشك معالج مى روند و مى پرسند: چرا چشم هاى او نمى بيند؟
- معلوم نيست . احتمالا به عصب چشم او لطمه وارد شده است ، هنوز چيزى معلوم نيست ،
بايد دعا كنيد. تنها وسيله اى كه هيچ گاه انسان را بى پاسخ نمى گذرد، دعا و استغاثه
است ؛ اين را همه احساس مى كنند. از همين رو دست ها به دعا بلند مى شود.
- يا قمر بنى هاشم عليه السلام ... يا حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ... سلامت
اين كودك را از شما مى خواهيم .
دعا و نذر و استغاثه ، فضاى بيمارستان را پر كرده بود. از سوى ديگر، پزشكان هم دست
از تلاش بر نمى داشتند، آنها هم با به كارگيرى ابزار پزشكى و تجربه ، مى كوشيدند از
آنچه در حال وقوع بود جلوگيرى كنند.
- فكر نمى كنم او سلامت چشم هايش را به دست بياورد.
اين را يكى از پزشكان گفت و ديگرى افزود: عصب به شدت آسيب ديده ، من هم با شما هم
عقيده هستم .
اعضاى خانواده در حالى كه از اصل ماوقع اطلاع نداشتند، همچنان دعا مى كردند و شفاى
فرزندشان را از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى خواستند. پزشكان هم زخم هاى
سطحى بدن كودك را پانسمان كردند و به انتظار فردا ماندند. در اين مدت ، شايد
ناخواسته كاوه ، برادر بزرگ تر كيوان به طرف تخت او رفت و دست كوچك برادر را به دست
گرفت و نالان و گريان گفت :
- دادش ... داداش كيوان ، تو را به خدا بلند شو به خانه برويم ... داداش من تنها
هستم . نمى توانم با كسى بازى كنم ، تو را به خدا بلند شو... تو هميشه مى گفتى ،
هيچ وقت مرا تنها نمى گذارى ... تو را به خدا...
او يك دفعه دست به سمت آسمان بلند كرد. چشم هاى پر اشكش را رو به سقف اتاق گرفت و
با همان حال گفت : خدايا سلامتى داداشم را از تو مى خواهم ، يا اباالفضل ، داداشم
را خوب كن ...
حرف هاى او دل همه را به درد آورد. گويى دل ها سوخت و يك دفعه شكل دعا تغيير كرد.
دل هاى شكسته ، دعا را سوزناك تر بر زبان راندند و عرش پذيراى دعاى آنان شد.
دست كاوه دوباره دست هاى برادر را گرفت و آن را به گونه خود نزديك كرد. دوباره اشك
ريخت و دست هاى برادر كوچك ، تر شد ناگهان كيوان روى خود را به سوى برادر برگرداند
و گفت : مى خواهى به خانه بروم .
كاوه نمى دانست برادرش چشم هايش را به روى روشنى باز كرده ، از همين رو مردد به
برادرش نگاه كرد. كيوان گفت :
- صورتت را پاك كن ، پر از اشك شده است .
كاوه با شنيدن اين حرف ، فريادى از سر شادى كشيد و گفت :
- كيوان مى بيند... چشم هاى او بينا شده است ... داداشم مى بيند. صداى او در اتاق
پيچيد و همه نگاه به كيوان دوختند، او چشم روى چشم همه انداخت . در هر نگاهى اشك
شوق و بر لب ها لبخند شادى نقش بسته بود. كيوان گفت :
- به خانه نمى رويم ؟ مى خواهم خانه جديد را دوباره ببينم .
پدر و مادر، پزشك راخبر كردند، او به بالين كيوان آمد و به دقت چشم هاى كودك را
معاينه كرد و گفت :
- معجزه شده است تنها يك معجزه مى توانست اين كودك را نجات دهد.
او رو به پدر كيوان كرد و گفت :
- ما تصميم داشتيم به شما بگوييم كه براى هميشه بايد نابينايى فرزندتان را بپذيريد.
اما... پدر و مادر و كاوه به همراه حسين و كيوان بيمارستان را ترك كردند و به
شكرانه اين سلامت نذرها ادا شد.
(146)
در مرثيه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
ماه انورم عباس مهر خاورم عباس
|
يار و ياورم عباس اى برادرم عباس
|
اى معين و ياور من اى امير لشكر من
|
نازنين برادر من اى برادرم عباس
|
حيف از اين قد و قامت خوش بر آمده كامت
|
چون برم ديگر نامت اى برادرم عباس
|
كو دو دست و بازويت چيست زخم پهلويت
|
حيف از اين مه رويت اى برادرم عباس
|
تشنه اند طفلانم كودكان ويلانم
|
از غم تو نالانم اى برادرم عباس
|
داغت اى جوان پيرم كرده وز جهان سيرم
|
از غمت زمين گيرم اى برادرم عباس
|
مانده ام ببين تنها در ميان اين اعدا
|
اى غضنفر هيجا اى برادرم عباس
|
ديه از چه نگشايى گفتگوى ننمايى
|
خيمگه چرا نايى اى برادرم عباس
|
سينه ام ز داغت خست پشتم از غمت بشكست
|
چاره ام برفت از دست اى برادرم عباس
|
جان من صفاى تو كو نور ديده اى تو كو
|
غيرت وفاى تو كو اى برادرم عباس
|
29. يا قمر بنى هاشم عليه السلام ...
پسرم ...
خانواده سپهرى در روستاى حيدر آباد از توابع استان سيستان و بلوچستان زندگى مى
كردند. پسر بزرگ خانواده چندى پيش ازدواج كرد و همه در انتظار تولد فرزندى بودند كه
در راه بود.
عروس خانواده زنى مذهبى است . او به خاطر عشق به ائمه اطهار عليهم السلام و به سبب
خوابى كه ديده است ، عهد مى كند اگر فرزندش پسر شد نام او را حسين بگذارد.
بالاخره حسين كوچولو متولد شد و خانواده سپهرى به ميمنت تولد نوه شان سه شبانه روز
جشن مى گيرند. پدر بزرگ حسين كوچولو به خاطر اين تولد مبارك ، قطعه زمينى را به
پسرش مى بخشد تا او كاشانه خود را بر آن بسازد و آينده حسين را به نيكو حالتى
دگرگون كند.
روزها از پى هم مى گذرد. حسين بزرگ و بزرگ تر مى شود و پدر خانه را مى سازد. حسين
درمدتى كه پدر و مادر به ساختن خانه مشغولند، در آغوش اقوام و بستگان به سر مى برد.
وقتى كه آنها او را به حال خود مى گذارند، او با بره كوچكى كه پدر برايش خريده بازى
مى كند، روى گرده بره مى نشيند و از خانه بيرون مى زند و سوارى مى گيرد. حسين و بره
كوچك و سفيد به هم عادت كرده اند.
سه سال گذشت . بره كوچك و سفيد، بزرگ شد و حسين روى شانه هاى او سوارى گرفت . روز
حادثه ، پدر مشغول ساختن يك رديف پلكان براى خانه بود. تلى از گل و كاه درهم آميخته
شده تا به عنوان آسترى روى آجرها كشيده شود. پدر بزرگ و دايى حسين هم به پدر كمك مى
كنند. مادر و خاله حسين هم مشغول تهيه غذا هستند. حسين گوسفند بازى مى كند. مادر
حسين مى گويد:
- شوهرم براى درست كردن كاه گل ، گودال بزرگى و عميقى در گوشه حياط حفر كرده و آن
را پر از آب كرده بود، گودالى كه من احساس مى كردم هر چه زودتر بايد پر شود تا خطرى
را متوجه حسين نكند.
آقاى سپهرى هم اصرار دارد زودتر كارش را تمام كند، اما كار به كندى پيش مى رود و
گودال همچنان باقى است .
حسين كوچولو از كوچه به حياط مى آيد و دور از چشم پدر و مادر در اطراف حياط چرخ مى
زند. او بى آن كه بداند و بى آن كه توجه كسى را جلب كند، به طرف گودال عميق پر از
آب مى رود و آرام آرام خود را به آن مى رساند.
گودال گل آلود، با اين حال حسين تصوير خود را كه سوار بر برفى است در آن مى بيند و
به وجد مى آيد و سپس ... شالاپ .
صدا، درحياط مى پيچد، اما توجه كسى را جلب نمى كند. برفى ، با صداى بلند بع بع مى
كند. در همان حال پدر بزرگ به ياد جوانى ، خاطراتى را براى اطرافيان تعريف مى كند و
درست در همان لحظه اى كه حسين در گودال دست و پا مى زند و گل و آب و كاه به حلق خود
مى ريزد، او به اوج خاطره شيرينش رسيده و ديگران مات و مبهوت به او چشم دوخته اند.
خاطره پدر بزرگ تمام مى شود. ديگران سرمست از شنيدن يك تجربه شنيدنى پدر، پراكنده
مى شوند و مادر به ياد فرزند دلبندش مى افتد.
- حسين ... حسين كجايى ... بيا تو مادر.
مادر اين را مى گويد و به انتظار پاسخ مى نشيند. اما هيچ صدايى نمى شنود. او با خود
مى گويد:
- باز اين بچه از خانه دور شده ، بايد به دنبالش بروم .
او هنوز به گودال نگاه نكرده است . از اين رو، چادر به سر مى كشد كه از خانه بيرون
بزند...
- برفى ... تو اين جا چه مى كنى ؟ حسين كو؟
او برفى بر بدون پسرش مى بيند و سراغ فرزندش را از او مى گيرد.
- برفى حسين كو؟ چرا تن و بدنت خيس است ؟
او اين را مى گويد و چشم به گودال مى چرخاند. برفى به گودال نزديك مى شود. خودش را
در آن مى اندازد و به يك بار مادر را به وحشت وامى دارد، خود را به درون گودال مى
اندازد و دست مى گرداند و پيكر بى جان فرزند را به چنگ مى آورد و آن را بالا مى كشد
و بعد فرياد مى كشد:
- يا اباالفضل العباس عليه السلام ... يا قمر بنى هاشم ...
آن گاه فرياد از گلو بيرون مى ريزد كه همه را به خود مى خواند:
خداى من ... پسرم مرد... خدايا پسرم ، حسينم را از تو مى خواهم .
پدر رنگ پريده و بهت زده خود را به همسر و فرزند مى رساند و به سر مى كوبد.
يا اباالفضل ... پسرم ...
او مى گويد: نمى دانستم چه كنم ، مانده بودم . پسرم گويى مرده بود. دسترسى هم به
هيچ وسيله اى نداشتم كه او را نجات بدهم ؛ از اين رو بايد مرگ او را باور مى كردم .
پدر بزرگ خانواده آموخته بود، آن جا كه هيچ راهى ندارد، دست به دعا و نيايش و قرائت
قرآن بردارد. او قرآن كوچكش را بر مى دارد و در حالى كه اشك از چشمانش سرازير شده
شروع به خواندن سوره (واقعه
) مى كند.
مادر حسين بر سرزنان از خدا نجات فرزندش را مى خواهد و ديگران براى زنده ماندن حسين
كوچولو، نذر و نياز مى كنند. هيچ چيز جز دعا و استغاثه آرامشان نمى كند. كودك گويى
دو راه دارد: يا زنده شود و يا براى هميشه بميرد، هيچ امكاناتى در دست نيست .
- دهانش را باز كنيد. پر از گل و لاى است .
دختر عموى حسين با چنگ از دهان او گل و لاى را بيرون مى كشد. شايد دوست ندارد، دهان
كودكى كه ممكن است مرده باشد پر از گل و لاى باشد.
ناگهان و در عين ناباورى حسين كوچولو چشم باز مى كند. نگاه به مادر مى اندازد. مادر
نيز بهت زده به كودك مى نگرد و سپس فرياد شادى سر مى دهد.
شيون و زارى به غريو شادى مبدل شد و نذرها ادا شد و دعاها مستجاب گرديد.
(147)
گشته مشكل كار آل بو تراب
خاطراتى داشت سخت از قحط آب
|
مشك خشكى كز حرم آورده بود
|
بر عموى نازنين آن را نمود
|
گفت : اى ابر كرم ، شايد اگر
|
زان كه اندر خيمه ها از قحط آب
|
در خيام از آب گر خواهى اثر
|
چون تو مى دانى كه بى آب روان
|
گل نمى پايد به صحن گلستان
|
گر گلى از اين گلستان گم شود
|
شعر از صابر همدانى
30. يا قمر بنى هاشم ... يا اباالفضل
سوختم !
آقاى يزدان پناه پيمانكار ساختمان است . او به خانواده اش علاقه زيادى دارد. از
همين رو هيچ گاه از كار و تلاش باز نمى ماند.
آقاى يزدان پناه هميشه در كنار كارگرانش و همپاى آنها كارى مى كند و اعتقاد دارد كه
هيچ برترى ميان او و آنها نيست و همه بايد در انجام كارها خود را سهيم بدانند. او
مدت ها پيش ، كار ساختن چند واحد آپارتمان را بر عهده گرفته و كم كم در مراحل
پايانى قرار مى گيرد.
آن روز، روز حادثه ، او بى آن كه بداند چه اتفاقى انتظارش را مى كشد، يك نبشى آهنى
به طول 6 متر را روى شانه مى اندازد تا از طبقات بالا به پايين ساختمان بياورد.
بيرون ساختمان ، شايد در فاصله چند مترى ، چند رشته سيم فشار قوى برق كه از هر كدام
، برقى به قدرت بيست هزار ولت مى گذرد، قرار دارد.
سيم هايى كه فاصله چندانى با يكى از پنجره ها ندارد. آقاى يزدان پناه ، بى توجه به
اين موضوع ، از پله ها پايين مى آيد. او براى عبور از مسير باريك پاگرد پله ها، به
ناچار ميله آهنى را از پنجره بيرون مى كند، ميله ، آرام آرام به سيم هاى فشار قوى
نزديك و نزديك تر مى شود و در يك لحظه ، واقعه اى كه نبايد اتفاق بيفتد، مى افتد.
- نه ... يا قمر بنى هاشم ... يا اباالفضل ... سوختم !
اين صدا، تنها فريادى بود كه از دهان آقاى يزدان پناه بيرون آمد و آن گاه او، تسليم
دردناك ترين لحظات زندگى اش شد. برق ، با همه توان از ميله به بدن نحيف آقاى يزدان
پناه منتقل مى شود. دستش را به ميله مى چسباند و آن گاه از راه بازو به شانه به پشت
بدن او منتقل مى شود. آن گاه به سمت پاها تغيير مسير مى دهد و از آن جا بيرون مى
زند.
جرقه هاى ناشى از اتصال ميله آهنى با سيم ، صداى دلخراشى راه مى اندازد كه به گوش
يكى از همسايه ها مى رسد.
- يا اباالفضل العباس ... يكى را برق گرفته است .
همسايه آقاى يزدان پناه كه از ديدن اين صحنه شوكه شده ، مى گويد: باور كردنى نبود.
رنگ در چهره آقاى يزدان پناه نمى ديدم . او خشك و بى حال اسير جريان شديد برق شده
بود و از او انگار دود بلند مى شد، وقتى فرياد زدم ، به اين اطمينان رسيده بودم كه
او ديگر در ميان ما نيست .
با صداى او كارگران ساختمان از راه مى رسند و يكى از آنها، كه كفش هاى عايق به پا
داشت لگدى به ميله آهنى مى كوبد. ميله از بدن آقاى يزدان پناه جدا مى شود. او يك
طرف مى افتد و ميله طرف ديگر. همچنان دود از آقاى يزدان پناه بلند مى شود. كفش هاى
او كه محل عبور جريان برق بوده ، سوراخ شده است و خودش به نظر مى رسد كه بى جان
افتاده است .
- بايد او را به پزشك برسانيم .
- نه !... فايده اى ندارد، بهتر است پزشك قانونى را خبر كنيم .
يكى از كارگران ، بدون درنگ بدن خشك شده آقاى يزدان پناه را روى شانه مى اندازد و
به سمت نزديك ترين بيمارستان حركت مى كند. او بدون لحظه اى درنگ تا بيمارستان كه
فاصله زياد دورى ندارد. مى دود. وقتى به بيمارستان مى رسد و آقاى يزدان پناه را روى
برانكارد مى خواباند، پرستاران اطراف او را مى گيرند.
- چه شده است ؟
- او را برق فشار قوى گرفته است .
بغض راه گلوى او را مى بندد و حرفش را ادامه نمى دهد. در همين لحظه پزشك از راه مى
رسد و به سرعت گوشى را روى قلب بيمار مى گذارد. دقايقى بعد مى گويد:
- نه !... هنوز زنده است . اما بايد از خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام كمك خواست
.
تلاش تيم پزشكى براى نجات جان بيمار آغاز مى شود. دقايقى براى آنانى كه در بيرون
اتاق عمل هستند به كندى و براى پزشك به سرعت مى گذرد. اما خوشبختانه عمل به پاس
دعاى آنان كه چشم به سلامت بيمارشان داشتند، به خوبى به پايان مى رسد و يك نفر كه
بايد در برخورد با اين جريان شديد برق ، جان به جان آفرين تسليم مى كرد، زنده مى
ماند. آقاى يزدان پناه كه از اين حادثه جان سالم به در برده ، بعد ازبهبودى نسبى مى
گويد:
- در يك لحظه بدنم متحمل فشار شديدى شد. برق مثل آوار بر من فرود و تا وقتى كف
پاهايم را سوراخ نكرده بود، عذاب سختى مى كشيدم ، اما به محض سوراخ شدن پاهايم ، يك
دفعه احساس سبكى كردم . احساسى كه هيچ گاه در زندگى ام آن را تجربه نكرده بودم .
يكى از پزشكان مى گويد: خيلى عجيب بود. برق فشار قوى امكان زنده ماندن و حتى فكر
كردن را از انسان مى گيرد. اما اين بيمار، شايد به مدد دعاى بستگانش ، نه تنها آسيب
جدى نديد، بلكه خيلى زود سلامت خودش را به دست آورد و به جمع خانواده اش پيوست .
يكى از متخصصان برق ، وقتى محل حادثه را ديد، گفت :
- باور كردنى نيست ، او بدون ترديد بايد مى مرد. زنده ماندنش واقعه غير قابل قبولى
است . من فكر مى كنم . معجزه اى اتفاق افتاده باشد. بله ، واقعا همينطور است .
يكى ازمامورين اداره برق منطقه مى گويد: به محض اتصال برق باميله آهنى ، در عرض چند
ثانيه ، از ولتاژ برق كاسته مى شود، اما همچنان سيصد، چهار صد ولت برق وجود دارد.
دعاى دوستان و بستگان آقاى يزدان پناه او را نجات داد. و خود مى گويد:
- سلامتم را مديون توسل به قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى
دانم و دعاهايى كه در لحظات بحرانى برايم از درگاه خداوند شده بود.
(148)