مرحوم حجت الاسلام والمسلمين فلسفى ، خطيب تواناى كشور ايران با اين كه مشهورترين
چهره خطابه و منبر در ايران بود و سال هاى متمادى به توصيه و سفارش و تاييد آيت
الله آقاى بروجردى (رحمه الله ) منبرهاى ظهر ايشان در مسجد امام (شاه سابق ) تهران
، مستقيما از راديو پخش مى شد، ولى در ماه رمضان 1331 عده اى ازخدا بى خبر و مغرض
روز اول ماه رمضان در مسجد مزبور اجتماع و اعتراض نمودند كه باعث تعطيلى منبر ايشان
در ماه رمضان شد و به دنبال مراجع تقليد وقت و شخص آيت الله بروجردى و جامعه وعاظ و
علماى شهرستان ها و مراجع تقليد نجف اشرف اعلاميه هاى اعتراض صادر كردند، ولى
تبليغات و شايعات عناصر مشكوك عليه ايشان در روزنامه ها و محافل ضد اسلام و خدا
ادامه داشت . لذا ايشان تا حدود پنج ماه منبر نرفت تا اين كه در اوايل ماه صفر آن
سال آقاى فلسفى خوابى ديدند كه عنايت آقاى ابوالفضل العباس عليه السلام بود از دهه
آخر ماه صفر منبر ايشان ادامه يافت . اينك حضرت ابوالفضل عليه السلام را از گفتار
آقاى فلسفى مى خوانيم :
چگونگى شروع مجدد منبرم
منبر نرفتن من بعد از ماه رمضان همچنان ادامه يافت و ماه هاى شوال ، ذى القعده ، ذى
الحجه و محرم نيز به همين منوال گذشت تا اين كه ماه صفر فرا رسيد. در اوايل آن ماه
خوابى ديدم كه در زندگى من خيلى اهميت دارد. خوب ديدم در مسجدى هستم كه صحن بزرگى
دارد و شبستان آن پائين تر از سطح حياط مسجد است و شبستان از نور حياط روشن است .
حياط مسجد به طور نامنظم چند درخت و باغچه گل كارى داشت . جمعيت زيادى در مسجد بود
و حاج آقا سيد مصطفى قمى كه از اهل منبر و تحصيل كرده بود، بالاى منبر بود. در
پايان صحبت با آهنگى گرم روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام را خواند. به من هم گفتند
كه دهه آخر صفر است و بنا است كه در اين جا منبر برويد).
اين خواب را براى حاج آقا احمد روحانى قمر كه در تعبير خواب بسيار قوى بود، نقل
كردم . ايشان چنين تعبير كرد كه دهه آخر ماه صفر منبر خواهم رفت و اين كه در حياط
مسجد هم گل و سبزه و درخت نامنظم و غير مرتب بوده است ، دلالت دارد كه مردم عامل
منبر رفتن من خواهند بود نه دولت ؛ و اين كه حاج آقا سيد مصطفى قمى بالاى منبر بوده
است دال بر اين است كه منبر رفتنم به اجازه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و
سلم است و اين كه روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام خوانده شده است گواه رهبرى و
حمايت علمدار حضرت حسين عليه السلام در امر اين منبر است .
تعبير او را شنيدم ، اما نه خواب را به كسى گفتم و نه تعبير آن را و از آقاى حاج
آقا احمد روحانى قمى هم خواستم كه اين موضوع را به كسى نگويد.
پنج شش روز به دهه دوم صفر مانده بود - يعنى بعد از چند روز كه اين خواب را ديده
بودم - آقاى احمد، رئيس هيئت اردبيلى ها با پسر مرحوم آيت الله آقا سيد يونس
اردبيلى كه در مشهد بود، وقت گرفتند و به منزل ما آمدند و گفتند آمده ايم وعده
بگيريم كه شما در مسجد اردبيلى ها بيست شب ، از شب يازدهم صفر تا آخر ماه منبر
برويد. اردبيلى ها همه افرادى مخلص و پرشور و جمعيت زيادى هستند كه هر حركت مخالف
احتمالى طرفداران مصدق را در هم مى كوبند.
گفتم : از شب يازدهم صفر؟ بله . گفتم : فكر نمى كنم موفق شويد - موضوع خواب را كه
مربوط به دهه آخر صفر مى شد، به آنها نگفتم - گفتند: ما مهيا هستيم . گفتم : خوب ؛
برويد ترتيب كار را بدهيد. رفتند و صحبت كردند و بالاخره خودشان گفتند: اول بايد
قدرت اردبيلى ها را نشان بدهيم و براى اين كار روز اربعين مناسب است كه دسته عظيمى
راه بياندازيم و شب آن روز شما منبر برويد. گفتم : پس همان دهه آخر است ؟ گفتند:
بله ، روز اربعين كه غروب شد، از شب بيست و يكم كه شب اول دهه آخر است ، ده شب منبر
مى رويد!
آنها برنامه ريزى كردند و گفتند: شما اتومبيل خودتان را هم نياوريد، ما يك اتومبيل
مى آوريم كه اگر آن را شكستند يا آتش زدند، مال خودمان باشد! به علاوه ، چند نفر از
اردبيلى ها جواز اسلحه دارند و مسلح هستند كه در صورت لزوم با توسل به اسلحه
انتظامات را حفظ نمايند.
غروب شب بيست و يكم عده اى با چند ماشين درب منزل ما آمدند و مرا با ماشين خودشان
سوار كردند و به مسجد اردبيلى ها - واقع در چهار راه گلوبندك كه مسجد بزرگى است -
بردند. وقتى به چهار راه گلوبندك رسيديم و ماشين دارد كوچه شد، ديديم دو طرف كوچه
تا درب مسجد، اردبيلى ها دوش به دوش هم مثل نظامى ها صف گرفته اند. با اين وضع وارد
مسجد شديم . آنها قبلا هم در روزنامه ها اعلام كرده بودند كه از شب بيست و يكم تا
آخر ماه صفر از من دعوت كرده اند تا در مسجد آنها منبر بروم .
مسجد پر از جمعيت بود. تمام دوستان و علاقمندان به منبر آمده بودند. چند نفر
اردبيلى مسلح هم تكيه به ديوار ايستاده بودند. يك نفر پشت بلند گو گفت : افراد
اردبيلى مسلح مامور انتظامات مجلس هستند. مامورين انتظامى هم با توجه به اعلان قبلى
برگزار كنندگان مجلس ، براى حفظ نظم آمده بودند. يك وقت ديديم آيت الله كاشانى وارد
مجلس شد. ما تعجب كرديم كه ايشان چطور آمده است .
يكى جوان اردبيلى كه اسم او را ياد ندارم و پسر خوبى بود، روابط گرمى با آيت الله
كاشانى داشت و پيوسته به منزل ايشان رفت و آمد مى كرد، ايشان را به مسجد اردبيلى ها
آورده بود.
من آن شب در منبر خود چيزى درباره نفت و مسائل روز و امثال آن نگفتم . ولى گفتم :
آقايان ! حضرت آيت الله كاشانى در مجلس شركت كرده اند من چون خواب ديدم كه روضه
حضرت ابوالفضل عليه السلام مى خوانند، امشب كه اول دهه آخر ماه صفر است ، همان خواب
خودم را عمل مى كنم و روضه ابوالفضل عليه السلام مى خوانم
) و از همان شب ، منبرم بعد از 170 روز مجددا آغاز شد.
(149)
يا ابوالفضل تو را جان حسين ادركنى
يا ابوالفضل تو را جان حسين ادركنى
|
به لب تشنه و عطشان حسين ادركنى
|
به رسول مدنى و به على و زهرا
|
به حسن نور دو چشمان حسين ادركنى
|
به دل سوخته زينب كبرى سوگند
|
به شب افروز شبستان حسين ادركنى
|
به سر پيكر در خون شده سرور دين
|
به فروغ رخ تابان حسين ادركنى
|
به گل باغ حسن قاسم داماد قسم
|
آن كه شد كشته به دامان حسين ادركنى
|
به على اصغر بى شير كه شد تشنه شهيد
|
به گل پرپر بستان حسين ادركنى
|
به جوانان بنى هاشم و مردان غيور
|
به جوانمردى و ايمان حسين ادركنى
|
به سكينه به رقيه به اسيران و رباب
|
به عزيزان و يتيمان حسين ادركنى
|
به حبيب و به برير و به زهير و عابس
|
به حرم مسلم و ياران حسين ادركنى
|
به غلامى كه شد از يمن وجود اسلام
|
دانش آموز دبستان حسين ادركنى
|
به خدا حافظى زينب و سالار شهيد
|
به دو چشم تر و گريان حسين ادركنى
|
به دو دستان جد از تن تو يا عباس
|
به تو اى ساقى طفلان حسين ادركنى
|
(محسن صافى
) محتاج و گدا را درياب
|
اى فداى تو و قربان حسين ادركنى
|
حاجتم را چه دهم شرح كه خود مى دانى
|
يا ابوالفضل تو را جان حسين ادركنى
|
محسن صافى
(150)
26 فروردين 1380 شمسى ، 20 محرم 1422 قمرى
32. زن سرطانى شفا گرفت
روز 23 فروردين ماه سال 1380 مطابق 17 محرم الحرام سال 1422 هجرى قمرى جناب آقاى
حسين جبارى زنجانى فرمودند: مداحى در تهران در هيئت امام موسى بن جعفر عليه السلام
مشغول خدمت است به نام آقاى سياوش پور صمدى . قبل از محرم 1422 قمرى از تبريز
باكاروانى عازم كربلا مى شود. زنى در كاروانشان بوده است كه مرض سرطان داشت .
پزشكان جوابش گفته بودند. ولى با همين كاروان عازم كربلا مى شود.
زن اميدى به ادامه حيات نداشته ولى گفته بود حالا كربلا هم بروم . وقتى كه مى رود
كربلا مفصل متوسل مى شود به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام پس از بازگشت از كربلاى
معلا روز سوم محرم الحرام به مداح اهل بيت عليهم السلام زنگ مى زند كه من شفايم را
از حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام گرفتم .
33. با عنايت قمر بنى هاشم عليه
السلام فرزندم سالم به دنياآمد
جناب حجت الاسلام آقاى شيخ ظهير احمد خان افتخارى هندى طى نامه اى به دفتر انتشارات
مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند:
29 يا 30 جمادى الثانى سال 1420 قمرى شب تاريك بود. بنده در وطن خود شهر سلطان پور
ايالت ارترپرديش هند در مراسم عروسى پسر برادرم شركت كرده بودم . يك مرتبه يادم آمد
به عيالم زنگى بزنم . بلافاصله رفتم باجه تلفن لكنهو خانه خودم زنگ زدم به خواهرم
گفت : همه خوب هستند فقط زن شما را بردند زايشگاه كه بچه به دنيا بيايد شما زودتر
برگرديد. بلافاصله بعد از چند دقيقه سوار اتوبوس شدم و خود را رساندم به منزل در
لكنهو و سپس به زايشگاه رفتم . از خانم دكتر پرسيدم : حال عيالم چه طور است ؟ گفت :
بايدعيال شما سزاريان بشود و عمل جراحى بكنيم تا بچه سالم به دنيا بيايد، من گفتم :
تا حد ممكن شما جراحى نكنيد.
در جواب گفت : ما هم خيلى داريم تلاش مى كنيم . بچه بدون جراحى به دنيا بيايد، اما
شما بايد اجازه بدهيد و يا امضا بكنيد كه خانم را به اتاق عمل ببريم .
دكترها مشغول و آماده شدند كه عمل شروع شود، بنده اين طرف يعنى خارج از اطاق عمل
جراحى متوسل شدم به اهل بيت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، اسم يكى يكى از
مى گفتم و دعا مى كردم ، اما وقتى كه به اسم شريف حضرت قمى بنى هاشم ابوالفضل
العباس عليه السلام رسيدم و از اين بزرگوار در اين مشكل طلب كمك كردم از آقا كمك مى
طلبيدم كه يك يدفعه پرستار بيمارستان آمد و گفت : آقا مبارك باشد و مژده بده دختر
زيبا و خوشگل شما به دنيا آمد. من خيلى خوشحال شدم . اين روز مصادف بود با روز اول
رجب روز ولادت با سعادت حضرت امام محمد باقر عليه السلام . اين كرامت بزرگ برايم
ازحضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام كه فراموش شدنى نيست .
شهر لكنهو هندوستان ، ظهير احمد خان افتخارى
34. از قبه و بارگاه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام آتش گشودهشد
مرجع عاليقدر جهان تشيع ، آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمد حسينى شيرازى (دام ظله
العالى ) در تاريخ 17 محرم الحرام سال 1422 قمرى از جناب مستطاب خير الحاج و العمار
آقاى حاج صالح ابو معاش (رحمه الله عليه ) متوفاى سال 1402 هجرى قمرى ، كه از
موثقين كربلاى معلا بوده است نقل كردند: در زمان حكومت عثمانى ها والى بغداد لشكرى
فرستاد و دستور داد كه كربلا را خراب كنند و شهر را از بين ببرند: لشكر از بغداد به
طرف كربلا عازم شدند و نزديك كربلا رسيدند آنها اول مى بايستى با حرم حضرت ابوالفضل
العباس قمر بنى هاشم عليه السلام روبه رو مى شدند، سپس به طرف حرم مطهر حضرت
اباعبدالله الحسين عليه السلام مى آمدند. مرحوم حاج صالح
(ره ) مى فرمايد كه من خودم
ديدم از قبه بارگاه حضرت عباس عليه السلام آتش آمد به طرف لشكر، وقتى اين منظره را
ديدند برگشتند به طرف بغداد درحالى كه فرار مى كردند و مى گفتند: (امام عباس گلدى
).
آرى حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام در زمان حياتش و در همه وقت از حرم امام حسين
عليه السلام حفاظت و نگهبانى مى كرد. خداى لعنت كند منكران اين گونه معجزات را.
35. بچه اى كه به علت ضربه مغزى به
هوش نمى آمد خودبرخاست
جناب حجت الاسلام و المسلمين واعظ محترم ، مروج و حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت
عليهم السلام ، آقاى شيخ احمد نورائى يگانه ، طى مكتوبى دو كرامت به دفتر انتشارات
مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
|
اكشف كربنا بحق اخيك الحسين عليه السلام
|
پس از عرض سلام به محضر دانشمند معظم مولف كتاب شريف و ارزنده
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
1. شبى به منزل آمدم ، ديدم اوضاع دگرگون است ؛ به اين معنا كه حال و هواى هميشگى
حاكم نيست ، اهل خانه همه ناراحت بودند، پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: در اتاق
پذيرايى كه فرشهايش را جمع كرده بوديم ، بچه مشغول بازى بود كه يك مرتبه از بالاى
تاقچه با سر روى موزائيك به زمين خورده و مدتى است كه چشم باز نمى كند.
من سراغ بچه رفتم و او را حركت دادم ، صدا زدم ، او را بلند كردم نتوانستم ا را به
هوش بياورم ، پلك چشمان بچه را باز كردم ، بسته شد، ديدم چاره اى جز رساندن او به
بيمارستان نيست ، لذا گفتم : آماده شويد بچه را به بيمارستان برسانيم با خود گفتم :
اگر ماشين همسايه آماده باشد زودتر اين كار انجام مى شود. ازمنزل بيرون آمدم به طرف
منزل همسايه ، اما بين راه متوسل به حضرت اباالفضل عليه السلام شده و گوسفندى براى
آن حضرت نذر كردم ، همين كه آمدم انگشت روى دكمه زنگ همسايه بگذارم ديدم بچه ها از
خانه بيرون دويدند و گفتند: بابا، بچه از جا بلند شده و حالش خوب است .
زنگ همسايه را نزده برگشتم ، ديدم بحمدالله به بركت نام قمر بنى هاشم عليه السلام و
توسل به آن باب الحوائج الى الله بچه اى كه به علت ضربه مغزى به هوش نمى آمد خود
برخاسته و چنان به حالت عادى برگشته است كه هيچ نيازى به معالجه ندارد. از خداوند
متعال معرفت بيش از پيش نسبت به آن امام زاده عظيم الشان براى همه دوستان اهل بيت
عصمت و طهارت عليهم السلام خواهانم .
36. فورا نذر كردم گوسفندى به نام آن
حضرت ذبح نمايم
2. در همين سال 1422 هجرى قمرى پس از آن كه دو دهه از محرم را با موفقيت كالم در
اداى وظيفه روضه خوانى و عرض ارادت به ساحت قدس حسينى (ارواحنا له الفداء) پشت سر
گذاشتم كم و بيش دل درد و پهلو درد عارض شد اما تا چند روزى خفيف و قابل تحمل بود
تا آن كه يك روز چنان دل و پهلويم درد گرفت كه بى اختيار فرياد مى زدم به طورى كه
شايد همسايه هاى مجاور صداى مرا شنيده باشند. لكن خيلى طولى نكشيد كه با مقدارى گرم
كردن و استفاده از آب جوش و نبات آن درد شديد بر طرف شد، چون بار اول بود كه يك
چنين درد شديد عارض شده و بى سابقه بود، به پزشك مراجعه نكردم اما با فاصله يكى دو
روز بار ديگر يك درد شديد، مرا به فرياد انداخت اهل خانه اصرار داشتند كه به دكتر
متخصص كليه مراجعه كنم كه با عكس و آزمايشات علت اين درد معلوم شود، ليكن با
استخاره به يك پزشك عمومى مجرب مراجعه نموده و نسخه او را تهيه نمودم و دو وعده
داروهايش رامصرف كردم اما همان شب براى بار سوم درد دل و پهلويم افتاد كه خود را با
خطر جدى روبه رو ديدم و هر تدبيرى كه ممكن بود به كار بردم و نتيجه اى نمى ديدم .
اين بار از آن دو مرحله قبل درد شديدتر بود، همين طور كه مشغول استغاثه به اهل بيت
عليهم السلام بودم يادم آمد كه لذا فورا نذر كردم گوسفندى به نام آن حضرت ذبح نموده
و ثوابش را هديه كنم به روح برطرف گشت و به حمدالله ديگر آن درد به سراغ من نيامده
و بقيه داروها را هم مصرف نكردم خداوند ما را از نعمت ولايت اين خاندان بيش از پيش
بهره مند بفرمايد.
برخيز سكينه بى قرار است
از تشنگى او در انتظار است
اى غرقه به خون برادرم واى
|
بر مرگ تن از چه داده اى تو
|
بى لشكر و ياور و حبيب است
|
از تشنگى او در انتظار است
|
از ما تو مگر كه ديده بستى
|
37. همين جا بنشين
جناب حجت الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر خوب بخت گلپايگانى طى نامه اى به دفتر
انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نقل كرده اند:
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دامت بركاته )، بنده
شنيدم جناب عالى كرامات حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام را جمع آورى
مى كنيد، خواستم كه يكى از كرامات را به عرض برسانم .
حقير حاج شيخ على اكبر خوب بخت فرزند مرحوم محمد باقر گلپايگانى هستم .
در كودكى علاقه و افرى به اهل بيت رسالت عليهم السلام داشتم و وقتى روضه خوان مصيبت
مى خواند چنان گريه مى كردم كه پدرم به مادرم مى گفت : اين كودك عجيب گريه مى كند.
مرا به مجلس روضه خوانى نمى برد مشغول تحصيل بودم در روستايى به نام كهرت و بعد در
مدرسه علميه آيت الله حاج آقا حسين علوى در خوانسار سطح را خواندم در سن 29 سالگى
آمدم قم علاقه داشتم به كربلا بروم ميدان جنگ گودال قتلگاه نهر علقمه خيمه گاه جاى
گاه دستهاى قطع شده حضر ابوالفضل را ببينم و زيارت كنم به پدر و مادرم گفتم مى
خواهم كربلا بروم ، مرا منع كردند، آن زمان رسم بود هر كس مى خواست كربلا برود در
ميان محله چاوشى مى كرد تقريبا سال 1335 شمسى بود صبح زودى با لحن جذاب از جلو منزل
ما كه رد مى شد گفت :
هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله
چه كربلاست كه آدم به هوش مى آيد
|
هنوز ناله زينب به گوش مى آيد
|
صداى گريه مردم بلند شد. پدر و مادرم آماده شدند و چند نفر ديگر جمعا ده نفر شديم
از گلپايگان اقدام كرديم براى كربلا درست نشد لذا آمديم قم به حرم حضرت معصومه
(سلام الله عليها) متوسل به قمر بنى هاشم عليه السلام شديم و به شهربانى قم رفتيم
از آنجا رفتيم اهواز گذرنامه ها را در خرمشهر ويزا گرفتيم و با قطار به بصره رفتيم
قطار سوار شديم ، قطار بوق حركت زد و سپس حركت كرد. يك نفر از افراد ما به نام على
آقا بازنش هم بود در اين حيث و بيص بود كه اين على آقا گم شد، زنش گريه مى كرد و مى
گفت : شوهرم ديگر پيدا نمى شود من تمام قطار را از اول تا پايان بررسى كردم ، على
آقا پيدا نشد.
چون شناسنامه و گذرنامه و پول هم همراه نداشت و پير مرد بود و از گم شدن ايشان
ناراحت بودم كه ديگر قدرت حرف زدن نداشتم . غصه ام از اين بود كه از كربلا برگردم
جواب بستگان على آقا را چه بگويم دل شكسته شدم عرض كردم اى باب الحوائج قمر بنى
هاشم تو را به حق مادرت قسم مى دهم مرا شرمنده نكن بدادم برس با گريه برگشتم ميان
قطار تا آخر قطار آمدم ديدم صندلى آخر قطار نشسته گريه مى كند.
گفتم على آقا ديدم از بس گريه كرده است حال صحبت كردن ندارد. گفت قطار بوق زد من
شما راگم كرده ميان جمعيت قطار حركت كرد يكدفعه ديدم شخصى بالاى سرم به زبان فارسى
گفت از رفقا عقب ماندى نترس دست مرا گرفت چند قدم آمديم مرا بلند كرد گذاشت عقب
قطار فرمود همين جا بنشين الآن رفقايت مى آيند و او را نديدم و اين از لطف كرامات
حضرت مى باشد و من دو دفعه اين جا را بررسى كرده بودم قبلا.
38. معجزه ابوالفضل عليه السلام بود
كه كاميون ايستاد
جناب حجت الاسلام و المسلمين عالم عامل ، آقاى شيخ عبدالصالح انتصارى مازندرانى ،
طى مكتوبى دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال نموده اند:
1. روستايى به نام آغوز دره در منطقه هزار جريب مازندران تابع شهرستان بهشهر داراى
حسينيه بسيار كوچكى بودكه گنجايش مراسم عزادارى امام حسين عليه السلام را نداشت لذا
براى توسعه و تجديد بنا يكى از بستگانم خانه خود را به حسينيه تقديم نمود.
ساختمان قديمى تخريب شد زمينه مسطح شد براى بنايى . من و سه نفر از دوستان به بهشهر
رفتيم و به مقدار يك كاميون ميل گرد و سيمان و ديگر لوازم بنايى خريدارى نموديم و
از جاده گلوگاه هزار جريب به سوى روستا حركت نموديم . پيچ هاى جاده را يكى پس از
ديگرى پشت سر گذاشته و در ميان جنگل به بالاى كوه در حركت بوديم . به پيچ بزرگى
رسيديم ، ناگهان كاميون به عقب برگشت و سر خورد، راننده و سرنشينان ما همه يك صدا
مى گفتيم : يا اباالفضل ، يا اباالفضل 1 از خود ناميده و به ذيل عنايات حضرت عباس
عليه السلام متوسل شديم ، پشت سر يك طرف كوه و طرف ديگر ده عميقى بود. كاميون برگشت
تا اين كه به پرتگاه رسيد و حتى يك چرخ عقب ازجاده خارج شد و چرخ ديگر به خاك هاى
كنار جاده برخورد كرد و ايستاد. فورا از ماشين پياده شديم ، نگاهى به دره انداخته
گفتيم : اگر سقوط مى كرديم از كاميون و سرنشينان خبرى نمى ماند. معجزه ابوالفضل
عليه السلام بود كه كاميون ايستاد، والا طبق روال عادى مقدار كمى خاك منع نمى شد.
خدا را شكر كرديم كه سالم مانديم ، راننده و دو نفر ديگر به همراهى او به شهر
گلوگاه برگشتند و با صاحب كاميون تلفنى تماس گرفتند، او با يك دستگاه جزثقيل از
گرگان به كمك آمد، اما جرثقيل هم نتوانست كارى انجام دهد؛ چون خودش هم سر مى خورد،
چرا كه بعد از غروب آفتاب بود و يخبندان سختى بود. حتى كلنگ هم در شكستن يخ كارى
نبود. بعد از مايوس شدن ، كاميون از جرثقيل ، راننده كاميون پشت فرمان رفت و با صدا
زدند حضرت ابوالفضل ماشين را روشن نمود. هر چه اورا مانع شديم اعتنا نكرد در حالى
كه نفس هايمان در سينه قطع شده و قلب هايمان از سينه مى خواست بيرون بيايد. مقدار
كمى گاز داد و با حركت مختصر چنان دنباله ماشين از طرف دره به طرف كوه به گردش در
آمد كه راننده باخوشحالى گفت : نجات پيدا كرديم و ما هم خدا را شكر نموديم . كاميون
مقدارى دنده عقب برگشت و مجددا با گرفتن گاز از پيچ بالا رفت و شب ساعت 12 به مقصد
خود رسيديم هم با سلامتى خود و كاميون و راننده و حتى وسائل بنايى در حالى كه مكرر
خواستيم براى حفظ كاميون و جان راننده وسائل ميل گرد و سيمان و غيره را به زمين
بريزد و خود را نجات بدهد. اما قبول نكرد و گفت مربوط به امام حسين و ابوالفضل
عليهماالسلام است همه را بايد سالم به مقصد برسانيم و همين طور شد. و اين فقط و فقط
معجزه قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام بوده است سلام الله عليه .
39. متوجه شديم پيچ رسيد و اتومبيل از كنترل خارج شد
2. چنان كه در كرامت و معجزه اول ذكر شد ساختمان حسينيه آغوز دره از منطقه هزار
جريب مازندران نيمه ساخته مورد استفاده قرار گرفت و چون هر سال يادواره علما و
شهداى روستا برپا مى شد، براى اين سال - يعنى سنه 1379 شمسى - قرار شد سفيد كارى
نماييم و تعميرات داخل را به اتمام برسانيم . سفيد كارى تمام شد، وقت ضيق بود، براى
تعميرات از چند تن از بستگان عمه زاده هايم كه در سلك مقدس سپاه پاسداران هستند كه
خود هم اعضاى ستاد يادواره هستند كه خود هم اعضاى ستاد يادواره هستند و با بنايى
آشنايى كامل ندارند. روزهاى تعطيلى مخصوصا پنجشنبه و جمعه به روستا مى آمدند و با
كوشش و تلاش فراوان تعميرات داخل را به اتمام رساندند. عصر جمعه بود، حركت كردند به
سوى شهر بندر گز كه صبح شنبه به كار ادارى خود برسند. از قضا من و پسر سه ساله ام و
دخترم به همراهى آنان حركت كرديم . چون منطقه از جهت وسايل نقليه مشكل دارد لذا با
يك دستگاه نيسان بار كه به طرف شهر در حركت بود همگى سوار شديم . خودم و سه تن از
عمه زاده هايم و يك برادر زاده و دو فرزندنم پشت نيسان نشسته و ماشين حركت كرد. اين
اتومبيل سربالايى را به خوبى آمد و اول سرازيرى كوه چشمه اى است كه عادتا براى
استراحت و تازه كردن نفس و سرد كردن وسيله نقليه كنار چشمه مقدارى صبر مى كنند و ما
هم طبق روال خواستيم بايستد اما به راه خود ادامه داد و كم كم سرعت بيش تر شد به
حدى كه متوجه شديم از سرعت معمولى بيشتر است . دوستان گفتند شايد دنده جا نيفتاده و
خلاص شده و دور گرفته است . احساس كرديم كه دچار خطر جدى شديم ، چند پيچ را رد
كرد و پشت سر گذاشت ، همين طور سرعت بيشتر مى شد لذا چرخ سمت شوفر را در گودال
مجراى آب قرار داد كه سرعت كمتر شود هر چند دست اندازها و بالا پايين رفتن ها را
تحمل كرديم اما ناگهان متوجه شديم پيچ رسيد و اتومبيل از كنترل خارج شد. اين جا بود
كه از خود مايوس شديم و متوسل شديم به آقا ابوالفضل العباس عليه السلام ، فقط سه
بار گفتم : يا اباالفضل ، يا اباالفضل ، يا اباالفضل ! كه ماشين از اين چاله به
چاله بزرگتر پرتاپ مى شد شاخه هاى درخت ها را مى شكست و به پيش مى رفت در سرازيرى
شيب خطرناكى رسيد همين طور مى رفت تا اين كه به پرتگاهى رسيد همه ما پرتاب شدن را
حس كرديم اما لحظه سقوط را نفهميديم ، گويا برق وجودمان آن لحظه قطع شده بود، يك
وقت احساس كرديم نيسان بار با دماق بر زمين نشسته و همه سرنشينان خون آلود هستند.
از قضا دو موتور سوار شاهد سقوط ما بودند. ديگر وسايل نقليه را كه در عبور بودند
متوقف كردند و از جريان سقوط خبر دادند. مردم به كمك آمدند، در آن تاريكى اول شب
حتى نفهميديم از كجا سقوط كرده و كجا هستيم . مجروحان را بالا برده و با وسايل
مختلفى به بيمارستان گلوگاه و بندرگز و بهشهر رساندند. البته همه خدام امام حسين
عليه السلام كه در حسينيه اداى وظيفه مى نمودند چون هنوز گرد و غبار حسينيه بر آنان
بود فقط زخم سطحى داشتند. و خطر با شكستگى وجود نداشت و ديگر مسافران شكستگى
داشتند.
آرى چرا چنين نباشد كه همه نوكران امام حسين و ابوالفضل العباس عليهماالسلام
بودند و در آن ساعت شدت و خطر نام مبارك ابوالفضل العباس عليه السلام بر زبان جارى
بود و شاعر درست گفته :
و بر ما غبار خانه امام حسين عليه السلام بود
و بعد از اين جريان هر كه آن مكان حادثه را مى ديد و به داخل دره مى رفت و محل سقوط
اتومبيل را مى ديد از زنده ماندن افراد تعجب مى كرد وحتى در برگشت پياده شديم محل
حادثه را از نزديك ببينيم افراد باورشان نمى شد كه اين جا باشد.
اگر فطرش مى باليد و مى گفت من مثلى و انا عتيق الحسين عليه السلام ؟
جا دارد من هم بگويم : من مثلى و انا عتيق العباس عليه السلام .
عبدالصالح بن شيخ اسماعيل انتصارى مازندرانى
7/3/1380 شمسى
40. تو چرا به اين طلبه گفتى اين
طلبه ها مردم آزارند، تونمى دانى
كهاينها بى صاحب نيستند
جناب حجت الاسلام آقاى شيخ محمد على صغرى سيف الدين هشترودى طى مرقومه اى نقل مى
كنند:
يادم مى آيد تقريبا در سال 58 يا 59 شمسى استاد ما مرحوم آقاى حاج ميرزا آقا باغمشه
اى تبريزى براى زيارت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام به قم مشرف شده بودند و بنده
هم براى تحصيل علوم دينى تازه به قم آمده بودم و در مدرسه حجتيه در منزل يكى از
دوستان مى ماندم . ايشان در حياط مدرسه مرا ديدند و فرمودند: تعدادى كتاب مكاسب و
شرح مكاسب شهيدى تبريزى رحمه الله عليه را آورده ام مى خواهم به طلبه هاى درس خوان
كه اين كتاب ها را ندارند بدهى . من هم قبول كردم و قرار گذاشتيم شب برويم كتاب ها
را بياوريم . در همان روز بعد از نماز مغرب و عشا از جلو حرم سوار يك تاكسى شديم تا
به خانه دامادش كه اواخر خيابان آذر بود برويم آن جا كتاب ها را بياوريم . ما
تارسيديم به خيابان آذر و قدرى راه رفتيم راننده تاكسى روى گرداند به ما گفت : حاج
آقا من يك دوستى دارم آن هم راننده تاكسى است ، چند روز است كه تاكسى خودش را
فروخته . از او پرسيدم : چرا فروختى ؟ گفت : روزى يك روحانى راكه طلبه جوانى بود به
ماشينم سوار كردم ، قرار شد كه به يك محلى ببرم و كرايه را هم معين كردم و گفتم
مثلا اين قدر كرايه مى گيرم به گمانم اين جريان را كه گفت ، در همان خيابان آذر
اتفاق افتاده بود و راننده هم چون ما را به خيابان آذر مى برد، يادش افتاده بود و
نقل مى كرد.
على اى حال مى گفت : وقتى رسيدم به همان محلى كه گفته بود ماشين را متوقف كردم ،
گفتم : آقا آن جا كه مى گفتى رسيديم پياده شو، آن طلبه گفت : ببخشيد من در محل بعدى
پياده مى شوم ، چون مى خواهم فلان جا بروم وقتى اين حرف را زد من خيلى عصبانى شدم
گفتم : اين طلبه ها چه قدر مردم آزارند، بنده خدا تو كه مى خواستى به جاى ديگر بروى
اول مى گفتى به فلان محل مى روم . آن روحانى در جواب من گفت : اگر به آن جا كه مى
گويم بروى كرايه را زياد مى دهم و فرضا اگر به قول تو من بد و مردم آزار هستم تو
چرا مى گويى طلبه ها مردم آزارند. راننده تاكسى گفت : من اهميت ندادم و آن روحانى
را در همان محلى كه مى گفت ، بردم و پياده كردم و كرايه راهم گرفتم . در همان شب در
خواب ديدم در يك صحراى بزرگ هستم مثل صحراى محشر و مردم زيادى هم در آن جا هستند،
به نظرم آمد كه به اعمال اين ها رسيدگى مى كنند و يك دفعه به يك طرف نظرم افتاد
ديدم عده اى را در صفى سرپا نگه داشته اند وامام زمان حضرت حجت ابن الحسن العسكرى
عجل الله تعالى فرجه الشريف هم شمشير به دست ايستاده ، يك نفر يك نفر اهل آن صف را
به جلو مى خواند و مى فرمايد: بيا جلو، وقتى آن شخص به مقابل امام عليه السلام مى
رسيد، با شمشير او را مى كشت . فهميدم اين افراد گناهشان اين است كه بايد به قتل
برسند حالا چه گناهى داشتند خدا مى داند، و من در حالى كه با وحشت و ترس و لرز نگاه
مى كردم يك دفعه از ذهنم گذشت كه نباشد من را هم وقتى ديد صدا بزند و بگويد بيا جلو
و گردن من را هم بزند. مى گفت اين كه از ذهنم گذشت ، بعد به من اشاره كرد: بيا جلو
من هم اطاعت كردم و بلافاصله رفتم به طرف حضرت تا رسيدم به مقابلش . امام زمان عليه
السلام شمشيرش را بلند كرد كه به سر من بزند، يك دفعه من گفتم : يا حضرت عباس ،
همين كه گفتم يا حضرت عباس ، آقا شمشيرش را نگه داشت و به من نزد. بعد فرمود: اگر
نام عمويم عباس را نمى آوردى با اين شمشير تو را قطعه قطعه مى كردم . تو چرا به اين
طلبه گفتى اين طلبه ها چه قدر مردم آزارند تو نمى دانى كه اين ها بى صاحب نيستند.
راننده تاكسى نقل كرد رفيقم گفت : وقتى بيدار شدم از گفته خود پشيمان شدم و بعد
تصميم گرفتم ماشين را بفروشم تا دفعه ديگر نظير اين جريان به سرم نيايد.
عباس برادر جوانم
عباس برادر جوانم
عباس برادر جوانم
در ديده چه ماه من تو بودى
|
بعد از تو چگونه زنده مانم
|
عباس برادر جوانم
عباس برادر جوانم
از چيست چنين فتاده اى زار
|
عباس برادر جوانم
خواهم كه برم به خيمه هايت
|
عباس برادر جوانم
ديدى كه فلك به ما چه ها كرد
|
كى دست تو از بدن جدان كرد
|
عباس برادر جوانم
عباس برادر جوانم
(151)
41. مشاهده آن حضرت بدون سر و دستهاى
قطع شده
عالم متقى ، فاضل فرزانه ، جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى سيد مرتضى مجتهدى
(دامت بركاته ) قصه شفاى مادر مكرمه شان را چنين نوشته اند:
عصر روز پنج شنبه 19 رجب در راه تشرف به حرم مطهر حضرت امام رضا عليه السلام در
فلكه با ماشين تصادف نموده و دو روز بيهوش بودند و چون صورتشان به جدول كنار خيابان
خورده بوده پزشكان به گمان خون ريزى مغزى از عمل اجتناب مى ورزيدند. بر اثر اين
تصادف دست و پاى چپ شكسته شده بود به طورى كه استخوان دست چپ از گوشت خارج شده و در
ماشين به حال آمده و تا دست راست را به چپ زدند متوجه مى شوند كه استخوان شكسته از
دست خارج شده و بلافاصله بى هوش مى شوند تا دو روز بى هوش بودند يك شب در بيمارستان
در عالم رويا خدمت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشرف مى شوند. و آن حضرت را در
حالى كه بدون سر بوده اند و دستانشان قطع شده بوده مشاهد مى كنند آن حضرت جلو آمده
و محل بريده دستان خود را به دست چپ ايشان كه شكسته بوده مى مالند. الآن كه بيست
سال از آن جريان مى گذرد دست چپ ايشان از دست راستشان سالم تر و قدرت بيشترى دارد.
42. پس از گذشت سال ها از توجهات
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام صاحب فرزند شدند
بنا به در خواست نويسنده و مولف محترم جناب ربانى خلخالى زيد توفيقه اين چند سطر را
تقديم مى دارم . باشد تا از ثواب آن كار عظيم و مفيد بهره اى نيز نصيب حقير شود.
قطعا پس از هر ازدواج اولين چيزى كه والدين به قصد طبيعى انتظار آن را مى كشند تولد
يك فرزند است اما در سال هاى پيش كه يكى از هنرمندان اهل قلم از معرفى وى معذورم
مدتى ازدواج كرده بود به نظر مى رسيد به اين انتظار طبيعى نبايد بنشيند و ماجرا به
همين نكته برمى گردد بلافاصله آستين ها بالا زده شد و تمامى مراحل مراجعات و
معالجات پزشكى در داخل انجام گرفت اما نتيجه منفى بود سپس سفر به خارج از مرز به
آمريكا تا شايد قدرت انسان قرن بيستم حلال مشكل باشد. اما باز نتيجه همان بود و اين
انسان از همه علل مادى نااميد، در مى يابد علل العمل جاى ديگرى است . آرى با توسل
به درگاه باب الحوائج و در خواست از خداوند با واسطه قمر بنى هاشم عليه السلام پس
از گذشت سال ها از ازدواج خداوند پسرى به ايشان عطا فرمود و بدين ترتيب خانواده اى
آن چنان مجذوب اهل بيت عليهم السلام مى شوند كه عكس انتظار همگان نام مبارك حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام را انتخاب مى نمايند. و بدين ترتيب يكى از معجزات
وكرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به وقوع مى پيوندد تا گروهى اهل هدايت
شوند و قطعا اگر ما نيز متوسل به ايشان باشيم هدايت و شفاعتشان نصيب ما مى گردد
انشاء الله تعالى ، و السلام
محسن اصلانى
1/2/80 شمسى
43. با حالت بغض و گريه گفت : آقا
قمر بنى هاشم عليه السلام شفايم
داد
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد عباس لاجوردى ، مسئول امور
فرهنگى كتابخانه مسجد مقدس جمكران ، طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام
نوشته اند:
ايام حج امسال توفيق تشرف به عنوان روحانى كاروان را داشتم كه عنايت و كرامت مطرح
شده سوغات اين سفر روحانى است . چند روزى بود كه همراه كاروان كه اكثرا از خانواده
محترم شهدا بودند وارد مكه شده بوديم كه يكى از خواهران به اين جانب مراجعه كرد و
توضيح داد كه يكى از مادران شهيد كه آذرى زبان مى باشد، هنوز موفق نشده اعمالش را
انجام دهد و اين به علت سن بالا و پا درد شديد مى باشد و هر چه از او مى خواهم كه
اجازه دهد با ويلچر او را به حرم ببريم تا اعمالش را تمام كند به هيچ وجه قبول نمى
كند.
اين خانم در صحبت هايش از حالت تقدس و تدين و توسلات اين مادر شهيد تعريف ها كرد و
از من خواست تكليف انجام اعمال عمره تمتع او را مشخص كنم .
من از او خواستم تا آخرين فرصت صبر كند شايد بتوان به صورتى كه مورد رضايت اين مادر
است شرايط آماده شود. و بتوانيم بدون استفاده از ويلچر اعمال او را انجام دهيم .
تا اين كه روز آخر رسيد و اعلام شد فردا صبح آخرين فرصت براى انجام اعمال است . صبح
اين خواهر كه به عنوان رابط با قسمت خواهران با روحانيون همكارى مى كرد به اتاق ما
آمد و با حالت گريه اعلام كرد حاج آقا مساله اى اتفاق افتاد.
او توضيح داد: شب قبل به مادر شهيد اعلام كرديم فردا صبح آخرين فرصت است . او در
حالى كه روى سجاده نشسته بود شروع به گريستن كرد و چيزى نگفت . صبح وقتى براى نماز
بلند شدم ديدم بر خلاف روزهاى گذشته در اتاق و قسمت خودش نيست . با عجله بيرون رفتم
، چون بيرون رفتم با تعجب ديدم وضو گرفته ، لباس پوشيده و منتظر حركت است . به او
گفتم : شما مى توانيد حركت كنيد؟! او با لهجه آذرى و با حالت بغض و گريه گفت : آقا
قمر بنى هاشم عليه السلام شفايم داد و ادامه داد:
ديشب وقتى شما خوابيديد خيلى گريه كردم و با آقا قمر بنى هاشم ابو، الفضل العباس
عليه السلام درد دل كردم . گفتم : آقا تمامى طلاهايم نذر هيئت قمر بنى هاشم عليه
السلام مى كنم لطف كنيد به من توفيق دهيد من بتوانم فردا خودم اعمالم را انجام دهم
و احتياجى به ويلچر نباشد. خوابم برد، در خواب ديدم آقا موسى بن جعفر عليه السلام
وارد شدند، مرا به اسم صدا كردند و بعد فرمودند: بلند شو، گفتم : آقا نمى توانم ،
چند روز است از اين اتاق خارج نشدم .
آقا فرمودند: مگر نخواسته بودى سالم شوى پس بلند شو. گفت : نيرويى دريايم قوت گرفت
و بلند شوم از خواب پريدم در وسط اتاق ايستادم حركت كردم به سوى دستشويى ، وضو
گرفتم ، نماز خواندم و الآن منتظر شما هستم .
اين خانم در آن روز تمامى اعمالش را بدون كمك احدى انجام داد و بعد در آخرين روز
سفر از عرفات و مشعر و منا و بعد مكه و اعمال آن بدون كمك كسى با پاى خودش اعمالش
را انجام داد.