چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد سوم
على ربانى خلخالى
- ۲۳ -
اينك جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
آقاى صابرى سپس خطاب به مولف كتاب افزوده اند:
دوست گرامى ، برادر محترم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى ،
سلام عليكم .
با آرزوى سلامتى و طول عمر براى جناب عالى جهت خدمات بيشتر به اسلام و اهل بيت
عليهم السلام ، به عرض مى رساند:
از آنجا كه فرموديد كرامات و عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را جمع آورى
مى نماييد و از بنده خواستيد جريان توسلم را بنويسم ، به استحضار مى رسانم :
در مورد بهبودى حال اين جانب كه آقايان دكترها هم آن را غير عادى تلقى كرده و از
لطف و مرحمت خداوند دانستند، بايد خاطرنشان سازم كه اين كرامت و بزرگوارى را در
مرحله اول مى توان به حضرت زهرا عليهاالسلام در مرحله بعد به حضرت ابوالفضل عليه
السلام نسبت داد.
پس از نقل جريان خواب ، نوبت به شرح توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى
رسد كه جريان آن از اين قرار است :
بعد از اينكه مرا از بيمارستان امام خمينى (ره ) در تهران
(بخش خون ) مرخص نمودند،
كارت مخصوصى (كه ظاهرا به عموم مريضان آن بخش مى دادند) به من دادند كه براساس آن
معمولا بيماران آن بخش هر چند وقت يك بار مى بايست مراجعه كرده و خون خود را آزمايش
كنند و در صورت نياز نيز خون تزريق نمايند.
در آن زمان از اصل بيماريهايى كه مبتلا شده بودم خبر نداشتم ، فقط از اينكه مثلا هر
ماه يك بار مى بايست براى كنترل خون به تهران بروم خيلى ناراحت بودم . قبل از رفتن
به تهران نذر كردم كه اگر به تهران رفتم و ديدم خونم خوب شده است و به من نگفتند هر
ماه بيا تهران ، تا زنده هستم هر سال در راه خدا يك گوسفند مى كشم و ثوابش را هديه
به روح حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى كنم . در روز دوشنبه 30/6/1366 شمسى
ساعت 8 صبح خود را به بيمارستان امام خمينى (ره ) در تهران رساندم . پس از مدتها
اين طرف و آن طرف زدند، ما را به جاى مخصوص معرفى كردند.
اولين دفعه بود كه براى كنترل خون خود مراجعه مى كردم و لذا نمى دانستم قضيه چيست
؟! هر كدام مى پرسيدند: حاج آقا، شما براى چه آمده اى ؟ تا اينكه وارد اتاق انتظار
شدم ، يكى مى گفت : آقا، اگر مى توانى برو خارج . گفتم : براى چه وراهش چيست ؟ گفت
: براى پيوند مغز استخوان و افزود كسى كه خونش به شما بخورد مى بايست همراه شما
بيايد تا از اومغز استخوان بگيرند و به مغز استخوان شما پيوند بزنند.
شخص ديگرى پرسيد: دفعه اول است كه آمده اى ؟ گفتم : بلى . گفت : آقا، وارد اتاق كه
بشوى آقاى دكتر كه شما را ببيند اگر حال شما خيلى بد باشد ديگر نمى نويسد برو
آزمايش فورى ، بلكه دستور مى دهد به شما خون تزريق كنند، ولى اگر حال شما خيلى بد
نباشد مى نويسد برو آزمايش . من هم با يك ترس و لرزى وارد اتاق شدم ، سلام كردم و
همه اش در اين فكر بودم كه آيا دكتر به من مى گويد برو آزمايش ، يا مى گويد برو خون
تزريق كن !
آقاى دكتر پس از جواب سلام ، نگاهى به من كرد و نوشت شما برويد آزمايش .
در اينجا يك مقدار دلم قرص شد و قلبم آرام گرفت . با خودم گفتم خوب ، مثل اينكه
اوضاعم خيلى بد نيست !
خلاصه ، رفتم آزمايش و جواب آن را براى آقاى دكتر آوردم . نگاهى كرد و گفت :
هموگلوبين خون شما 6/10 مى باشد و فعلا خون شما طبيعى است و احتياج به تزريق خون
نداريد، تاريخ مى زنم 4/8/66 شمسى حدود يك ماه ديگر بياييد.
دفعه دوم ساعت 8 صبح تاريخ 4/8/66 شمسى وارد بيمارستان امام خمينى (ره ) در تهران
شدم . آقاى دكتر زمانيان پور، متخصص خون ، وقتى نگاهش به من افتاد با خنده گفت :
هان بنزين زياد كرده اى ! و نوشت رفتم آزمايش . جواب آزمايش را كه ديد، گفت : آقا،
ديگه نگران خونت نباش ، خون شما 13 و خوب است و طبيعى شده است . ولى از آنجا كه
متوجه شدم (سى بى سى
) شمارش تركيبات خون را با دست انجام داده اند خودم مطمئن نشدم و گفتم :
آقاى دكتر، برج 9 يك بار ديگر مى آيم . تاريخ 4/9/66 شمسى را نوشت .
دفعه سوم ، اوايل وقت وارد اتاق دكتر شدم . پس از معاينه قلب به آقاى دكتر گلزارى
گفتم بنويسيد كه بروم آزمايش خون . گفت : آقا، تو هموگلوبينت 15 مى باشد، به آزمايش
احتياج ندارى . رفتم به آقاى دكتر زمانيان پور گفتم : ايشان گفت : حالا كه آمده اى
، من مى نويسم بروى آزمايش بدهى . در آزمايشگاه به آن كسى كه خون مى گرفت گفتم :
روى عللى حتما بايد سى بى سى با كامپيوتر انجام شود. قبول كرد. بعدا معلوم شد كه
دستگاه هم خون بنده را 8/12 نشان داده است ، و دكتر گفت : آقا، ديگر لازم نيست كه
شما براى كنترل خون به تهران مراجعه كنيد.
از آن به بعد تا به حال كه حدود 6 سال مى گذرد، به فضل پروردگار و عنايات ائمه
اطهار عليهم السلام هيچگاه براى آزمايش و كنترل خون به بيمارستان مذكور يا جاى ديگر
مراجعه نكرده ام ، الحمدلله رب العالمين .
نمونه اى از ارتباط
از سالها قبل علاقه شديدى به حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام در دلم پيدا شده و هنوز
هم ناخودآگاه ، گهگاه كلمه يا زهرا عليهاالسلام بر زبانم جارى مى گردد. مدتى قبل از
بيمارى فقط براى رضاى خاطر آن بى بى ، دو سه كار كوچك انجام دادم كه روى عللى نمى
خواهم به طور عموم آنها را مطرح سازم ، ولى بايد بگويم هشتاد در صد شفاى من از
ناحيه حضرت زهرا عليهاالسلام و به خاطر آن كارها مى باشد.
اما درباره حضرت ابوالفضل عليه السلام ، قبل از نذر كردن دو كار كوچك انجام دادم كه
آنها هم بى نقش نبودند:
1. ذكر معروف (يا
كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام
) كه مى بايست 133 مرتبه خوانده شود. اين ذكر را خود مكرر
خواندم و به ديگران نيز در بيمارستان ياد دادم .
2. در خلال بيمارى ، به علت آنكه گاهى از مواقع در يك دستم سرم وصل بود و در دست
ديگرم سرم خون و در نتيجه هيچ كدام از دستهايم در اختيار من نبود، به ياد حضرت
ابوالفضل عليه السلام و لحظات بسيار سختى كه برادر بزرگوارش حضرت سيد الشهداء عليه
السلام بر بالين آن جناب حضور داشت افتاده و اين زبان حال حضرت خطاب به علمدار
كربلا را با خود مى خواندم :
از من دو دست بر كمر و، از تو بر زمين
|
دست دگر كجاست كه سويت دراز كنم
|
چشم تو پر ز خون و، ز من هست اشكبار
|
چشم دگر كجاست كه سويت نظر كنم
|
نكاتى جالب و شنيدنى
1. سال 1366 شمسى سالى بود كه باران رحمتها و نعمتهاى الهى با مراحم ائمه اطهار
عليهم السلام يكى پس از ديگرى بر سرم مى باريد، و يا سالى كه امواج نعمتها و
نقمتهاى خداوند يكدفعه مرا در بر گرفت !
2. شبى كه فرداى آن مى خواستم در بيمارستان كامكار قم بسترى شوم ، به يكى از دوستان
گفتم اگر ائمه اطهار عليهم السلام مرا شفا ندهند من ديگر براى آنان كتاب الحكم
الزاهرة نمى نويسم (الحكم الزاهرة مجموعه اى است از احاديث و روايات در موضوعات
مختلف اسلامى و فضايل اهل بيت عليهم السلام ) و ظاهرا در اولين روز بسترى شدنم در
بيمارستان به آقاى دكتر عرفانى گفتم : آقاى دكتر، من شفايم را از ائمه عليهم السلام
مى گيرم !
3. در ايام بيمارى هيچگاه دعا و توسل و احيانا نذر و تصدق ، از ناحيه خودم ، مادرم
، همسرم ، اقوامم و نيز چند تن از علماى محترم و بسيارى از دوستان و برادران عزيز
روحانى و ايمانى ، قطع نمى شد.
4. آن طور كه به من گفته بودند عفونت دريچه قلب به غير از جراحى چاره اى ديگر
ندارد، ولى عفونت دريچه قلب من به فضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار عليهم السلام
بدون عمل جراحى خوب شد.
5. آنفاكتوس ، سكته خفيف مغزى ، كرده بودم و تا 8 ماه كسى متوجه نشده بود، تا اينكه
يك روز در صف نماز جماعت ، يكى از برادران كه در طرف چپ من نشسته بود و مى خواست
مصافحه كند دست خودش را به طرف اين جانب دراز كرد. ولى از آنجا كه من دست او را
نيديدم به او را نديدم به او دست ندادم ، و يكوقت متوجه شدم كه وى براى جلب توجه
مرتب به زانوى من مى زند، همان لحظه احساس كردم كه چشمهايم طرف چپ را نمى بيند. يكى
دو روز گذشت ، به دكتر چشم پزشك مراجعه كردم و گفتم : آقاى دكتر من طرف چپ را نمى
بينم . پرسيد: از كجا متوجه شدى ؟ جريان را گفتم . از دقت و مواظبت من تحسين كرد و
دستور داد يك عكس رنگى از مغز گرفته شود و به اصطلاح
(سى ، تى ، اسكن ) از مغز
سر به عمل آيد. سپس توصيه كرد كه به دكتر مغز و اعصاب هم مراجعه نمايم .
پس از انجام (سى ، تى ، اسكن
) و مراجعه به دكتر مغز و اعصاب ، معلوم شد حدود 8 ماه قبل سكته خفيف
مغزى كرده بودم و كسى متوجه نشده است . خلاصه ، يك روز به دكتر معالجم گفتم : آقاى
دكتر، من كه مريض بودم ، چرا شما متوجه نشديد كه من سكته كرده ام ؟ هر دو دست خود
را علامتى حركت داد و گفت : فلانى ، فكر همه ما (دكترها) روى خون تو متمركز بود كه
خونت چه كارى به دستت نمى دهد!
6. در آن زمان كه سكته كرده بودم ، تا مدتى در بيمارستان كامكار قم بيشتر مواقع در
حالت اغما و بيهوشى به سر مى بردم و لذا مطلقا به هفته ، روز و ساعت توجه نداشتم ،
يكوقت متوجه شدم پرستار وارد اتاق شد، پرسيدم : امروز چند شنبه است ؟ گفت : دو شنبه
. گفتم : ساعت چند است ؟ گفت : ساعت 4 است ، همين قدر توجه داشتم كه روز دوشنبه روز
ملاقاتى است ، گفتم : پس چرا امروز ملاقاتيها نيامدند؟ گفت : آقا، ساعت 4 صبح است !
7. روزهاى اولى كرده بودم صددرصد نور چشمم را از دست دادم و لذا تا چند روز عيادت
كنندگان خود را فقط با صدا تشخيص مى دادم ، ولى به فضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار
عليهم السلام اينك بيش از پنجاه در صد ميدان ديدم باز شده است .
8. در بيمارستان كامكار قم ، بعضى از روزها كه پرستاران مى آمدند فشار مرا بگيرند،
از آنجا كه در بدن من چندان خونى نبود تا شماره اى را معين كند، ظاهرا دستگاه هيچ
عددى را نشان نمى داد، يا خيلى خيلى كم نشان مى داد. لذا وقتى از آنان مى پرسيدم
شماره فشار من چند است ؟ يا جواب نمى دادند و يا مى گفتند: مثل ديروز است !
9. پس از گذشت 24 روز، در روز 27/4/66 شمسى براى ادامه معالجه ، مرا از قم به تهران
منتقل كردند. در آنجا نيز زمانى كه براى آزمايش مى خواستند از من خون بگيرند، بعضى
از مواقع با يك زحمتى روبرو مى شدند و گاهى چند نفر به هم كمك مى كردند، چون كه
خونم به حداقل خود رسيده بود.
10. اوايلى كه به نحو اعجاب انگيز شفا يافته بودم و هنوز اين امر براى همگان مخصوصا
آقايان دكترها ثابت نشده بود، تامدتى با كلمات تناقض آميز دكترهاى قم و تهران روبرو
بودم : وقتى كه به تهران مى رفتم ، دكترها پس از معاينه مى گفتند: حون شما خوب است
، هر چه هست قلب شماست . و چون به بيمارستان كامكار در قم بر مى گشتم و دكترها مرا
معاينه مى كردند، مى گفتند: قلب شما خوب است ، هر چه هست خون شماست !
11. بسيارى از دوستانم ، بازگشت سلامتى مرا عمرى دوباره برايم توصيف كردند.
12. جالب و قابل توجه اينكه در اوج آن هم بيماريهاى سخت ، و شعله هاى سوزان آن همه
كسالت و مرض ، تنها كسى كه در جريان آن همه خطرات و بلاها قرار نداشت لذا متوجه عمق
خطر نبود، خودم بودم . البته مى دانستم خون و قلبم مساله دارد ولى هرگز مساله را تا
آن اندازه پيچيده و خطرناك تصور نمى كردم . و تنها چند ماه پس از بهبودى بود كه
بتدريج از زبان اين و آن (اقوام ، دوستان و دكترها) به عمق و شدت مرضم پى بردم و
فهميدم كه چگونه لطف حق مرا يار شده و خداى بزرگ و مهربان اين عبد عاصى راشفا داده
است . اينك بحمدالله به زندگى عادى خود مشغولم و اگر خداى عزوجل و ائمه معصومين
صلوات الله عليهم اجمعين بپذيرند خدمتگزارى كوچك براى آنان خواهم بود.
به هر حال ، اين بود مختصرى از جريان چندين بيمارى واقعا خطرناك و پيچيده ، و آن هم
ترحم پروردگار و مراحم حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و لطف حضرت ابوالفضل العباس
عليه السلام كه شامل حالم گرديد و اين جانب خاضعانه در برابر پروردگار رئوف و
مهربان سر تعظيم فرود مى آورم و شكر سپاس او را به جا مى آورم ، الحمدلله رب
العالمين و از بى بى دو عالم ، پاره تن رسول اكرم صلى الله عليه وآله و سلم و از
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نيز كمال تشكر و امتنان را دارم .
194. پس از مدتى مشكلش حل شد
راجه صاحب (پادشاه ) آف كتوارا گرفتارى يى در دادگسترى داشت ، به درگاه حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام توسل جست ، پس از مدتى مشكلش حل شد و نذر خود را انجام
داد و در تعميرات جديد درگاه شركت نمود.
چشم شهلا باز كن
چشم شهلا باز كن آخر منم اى شير من
|
عرصه ميدان برادر جاى خواب ناز نيست
|
با دل خونين لب سوزان و زخم بى حساب
|
همچو خوابيدن برادر در خور شهباز نيست
|
سير كردن در دو گيتى در هواى عاشقى
|
جز تو هرگز جان من بى بال و پر پرواز نيست
|
گر هزاران آدم و حوا سر آرد از زمين
|
با ديگر عاشقى مانند تو جان باز نيست
(212)
|
195. شفاى دوست
چند سالى است كه با مردى صبور و سخاوتمندى آشنا شديم ، صفات حميده او هميشه مرا جذب
او مى كرد و شيفته اخلاقش مى ساخت . دلش از مهر و محبت و خير خواهى لبريز بود،
گويا در اين زمانه همانند او بسيار اندكند و ناياب ، به هر كس كه نيازمند بود، كمك
مى كرد و از مساعدت و بذل و بخشش كوتاهى نمى كرد و حضورى فعال در مآتم و مجالس
اباعبدالله الحسين عليه السلام داشت و از هيچ گونه كمك و مساعدتى در اين راه دريغ
نمى ورزيد و عاشق اهل بيت عليهم السلام بود.
اين شخص آن قدر براى من عزيز و درعين حال عجيب است كه حتى فرزندانش هم از نيات خير
او و مساعدت هايش بى خبر بودند و كارش مخلصانه لله و بى ريا و بى توقع بود.
بعد از يكى دو سالى كه با ايشان آشنا شديم ، يك مرتبه شنيديم كه ايشان در
بيمارستانى در تهران بسترى شده و حال خوشى ندارد. شنيدن اين خبر براى من سخت و
دشوار بود. خود را براى زيارت ايشان آماده ساختم و به سوى تهران حركت كردم . به
بيمارستان كه رسيدم ، وحشت مرا فرا گرفت و قدم هاى من سنگين تر مى گشت .
واقعيتى تلخ بود و امرى دشوار، اين جا چقدر ساكت و آرام است ، جز صداى كلاغ هاى كه
از اين درخت به آن درخت مى پريدند چيز ديگرى نبود، بيمارستان بزرگ بود. و بخش هاى
متعدد داشت . بعد از گشتن و پرسيدن به اتاق ايشان رسيديم ، اتاقى خلوت و ساكت كه دو
تخت بيشتر نداشت . اولى بيمارى بر آن بود كه فقط اسكلت استخوانى اش نمايان بود و بس
و دومى خود رفيقم .
آقاى عباس مداح زاده كربلايى ، باز نشسته اداره آموزش و پرورش ، آن مرد متدين و با
اخلاص ، با حالتى رقت بار و باور نكردنى بود، لاغر و نحيف ، عاجز و درمانده . اما
محبت و مهربانى همچنان از چشمان نواز شگرش مى باريد. بعد از اسلام و احوالپرسى با
ايشان بغض گلويم را گرفت ، ايشان به بيمارى خطرناك
(سل )
مبتلا شده بود كه تدريجا انسان را ضعيف و لاغر مى كرد و از كار مى انداخت .
بعد از دقايقى خدا حافظى كردم و بيرون آمدم ، اما به فكر آن عزيز بودم ، رو به
آسمان نمودم با دلى شكسته و قلبى اميدوار به اجابت دعا... .
- خداوندا! اين آقا را شفا ده ... .
لحظاتى با خود قكر مى كردم و براى ايشان آه و حسرت مى كشيدم ، و با خود مى گفتم :
آيا مى شود ايشان را دوباره بين جمع دوستان ديد و شكفتن لبان با طرارتشان نگاره شد؟
- آه ! آيا چه دنيايى بى وفاست كه نه به بزرگ و نه به كوچك رحم مى كند.
- آه ! چه زود اين زمانه مى گذرد و ايام جوانى را با خود مى برد، گويا انسان خواب
مى بيند نه حقيقت !
همان طور كه داشتم با خود فكر مى كردم و با خودم صحبت مى نمودم به ياد حسينيه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام كربلائى ها افتادم كه در شهر مقدس قم در خيابان باجك
واقع بود. حسينيه اى بى آلايش و بى ريا، بدون تشريفات و بدون زرق و برق ، سالى
دوازده ماه درهاى آن به روى عاشقان اهل بيت عليهم السلام هر شب باز است و هر شب
روضه خوانى و مختصر شامى مى دادند. حاضران آن بيشتر بينوايانى بودند بيچاره و بى كس
، فقر و غريب كه جز به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به كسى ديگرى اميد
نداشتند. حال آنان دل هر مسلمانى را به درد مى آورد، از نگاه هاى معصومانه شان و
كمر خميده شان حكايت از در به درى و مشكلات زندگى و جور و ظلم زمانه خبر مى كرد.
آرى ! آن جا انسان هاى اخلاص و بى ريا را مى توان به خوبى پيدا كرد. انسان هايى كه
از دنيا رو برتافته و با مظاهر پر زرق و برق دنيوى وداع نموده اند و چيزى از دنيا
در بارشان نيست .
همان جا با خداى خودم نذر كردم و از او خواستم كه اين آقا را شفا دهد و نذرم هم به
صاحب اصلى اين حسينيه يعنى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ادا خواهم نمود ان
شاء الله .
- يا حضرت قمر بنى هاشم ! خودت شفيع ما باش و شفاى اين آقا را از خدا بخواه ...
بار دوم كه به تهران رفتم ، ديدم حال ايشان بهتر شده است و گفتند كه دكتر قرار است
براى او مرخصى بنويسد تا از بيمارستان مرخص شود و به خانه اش برگردد.
شادى تمام وجودم را فرا گرفت ، از خوشحالى مى خواستم پرواز كنم . خدايا شكرت كه اين
آقا را شفا دادى . حقا كه ابوالفضل عليه السلام باب الحوائج است و كسى را نااميد
نمى گذارد. اى علمدار كربلا حقا كه تو يار و مددكار بى پناهان هستى و فريادرس
درماندگان و بيچارگان .
آرى ! آقاى عباس مداح زاده كربلايى بعد از آن زمان روز به روز بهتر شد و چهار سال
از آن واقعه مى گذرد و ايشان سالم و تندرست است و هميشه خندان و سرحال است . اين هم
يكى از كرامات و معجزات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است .
به اميد آن روزى كه جوانان اين مرز و بوم به اصالت خود برگردند و را از چاه باز
شناسند و ايمانشان به اهل بيت عليهم السلام روز به روز بيشتر شود و لحظه اى از اين
امامان جدا نشوند، ان شاء الله .
فصل دوم : عنايت قمر بنى هاشم عليه
السلام
بهاهل سنت (شامل 4 كرامت )
196. انار رفت بالا
1. سلام بر شما. مادر من شيعه ، پدرم سنى است مادرم مرا به مردى شيعه شوهر داد. اما
پدرم راضى نبود به خانه شوهرم مى رفتم مادر شوهرم غذا درست مى كرد ولى من گفتم من
سنى هستم و غذاى شما را نمى خورم . شوهرم قرآن را پنهانى كنارم گذاشت و يك مهر غيبى
كنارم افتاد، آن را برداشتم ، ديدم كه روى او نوشته : الله ، محمد، على ، فاطمه ،
حسن ، حسين عليهم السلام .
شب ديگر خواب ديدم درون تكيه امام حسين عليه السلام هستم ، درون تكيه يك درخت انار
بود كه دو انار داشت ، وقتى خواستم بگيرم انار رفت بالا يكدفعه صدايى بلند شد كه تو
شيعه شو تا من انار را به تو بدهم .
شب ديگر خواب ديدم با سگ ها درگير شدم ، و حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آمد
كنارم و دست مرا گرفت . و مرا درون باغ برد. بعد يك هفته ديگر خواب ديدم كه يك لشكر
و سپاه بود و طرف ديگر برف و باران و گل ، يك نفر كه عمامه سبز و يك عصاى سوخته
داشت به من گفت : مى خواهى كدام طرف بروى ؟ من گفتم : به طرف برف و باران . گفت :
برو به طرفى كه لشكر و خواندن است ولى من قبول نكردم و من راه خود را در پيش گرفتم
. وقتى پايم را درون برف ها گذاشتم ، درونش گير كردم و نمى توانستم در بيايم . خيلى
گريه و ناله كردم و گفتم : يا على و همان مرد برگشت و به من گفت : بگو لعنت بر
غاصبين و من هم يك مرتبه گفتم و او مرا نجات داد و چهل سال است كه من شيعه شده ام و
دو پسر شيعه ام هم شهيد شدند و شوهر شيعه ام هم شهيد شده است .
197. حضرت ابوالفضل
عليه السلام از اين ميهمانها خيلى دارد
2. درحرم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام زن ديوانه اى كه با زنجير
بسته شده بود به مردم حمله ور مى شد. همه از ترس اين كه مبادا آسيبى به آنها وارد
شود به كنار ديوار پناه برده بودند. يك عرب مقابل ضريح ايستاده و به حضرت قمر بنى
هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مى گفت : يوبوفاضل ... يوبوفاضل ... و يك
چيزهايى به عربى مى گفت ، من نفهميدم كه چه مى گويد، كفشدار حرم ايرانى بود و با من
آشنا بود و مرا صدا زد. گفتم : اين عرب چه مى گويد؟ لبخندى زد و گفت :
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از اين مهمان ها خيلى دارد. گفتم : چه دارد مى
گويد؟ گفت : اين زنش است ، ديوانه شده آمده است به حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام مى گويد: تا فردا صبح اگر شفايش دادى دادى ، و گرنه من مى دانم با پدرت
على چه كار كنم .
من خيلى تعجب كردم و گفتم : عجب جسارتى !
كفشدار به من گفت : برو حرم امام حسين عليه السلام اول صبح ، فردا كه صبح جمعه است
بيا ببين ابوالفضل چه جور آقايى است و چه جور كريمى است .
گفت : به حرم امام حسين عليه السلام رفتم و تا اول اذان صبح آن جا بودم ولى دلم توى
حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود كه آن جا چه خبر شده و چه اتفاقى افتاده
است .
گفت : نماز خواندم و با عجله برگشتم ، ديدم اوضاع حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام به كلى عوض شده است و از زنجير خبرى نيست . ديدم اين زن زنجيرى مقابل ضريح
نشسته و دستانش را به حالت تواضع گرفته است و صورتش نورانى شده همه نگاه مى كنند و
اشك مى ريزند. زيرا ديده بودند كه جريان از چه قرار بوده است . دوان دوان پيش رفيقم
آمدم . او به من گفت : ديدى گفتم برو فردا بيا!
بعد گفت : يك چيز مهمتر هم برايت مى گويم و آن اين كه اين زن و مرد هر دو سنى
بودند.
198. مخالفين اهل بيت عليهم السلام
عبرت بگيرند
باسمه تعالى و له الحمد
السلام عليك يا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك
3. جناب مستطاب عالم عالى قدر و مورخ فضايل اهل بيت عليهم السلام حجت الاسلام حاج
شيخ على ربانى خلخالى (ايده الله
) كتابى كه در فضائل و معجزات و كرامات مولانا و سيدنا ابوالفضل العباس
عليه السلام (سلام الله عليه
) و شمه اى از مثالب اعداى آن بزرگوار تاليف نموده اند، اين جانب نيز
قضيه اى كه از معجزات آن حضرت در رد فضايل منكران ايشان در سال هاى اخير اتفاق
افتاده براى ثبت در اين شريف و براى عبرت ديگران يادآور مى شوم :
در اوايل محرم حدود چهار، پنج سال اخير در لبنان مسوول سابق جنبش توحيد كه فعلا
براى ملاحظاتى از ذكر صريح اسم او معذور هستيم قبل از 7 محرم در مجلسى كه اعداء اهل
بيت عصمت حاضر بوده اهانت به مقام والاى سقاى تشنگان كربلا نموده و عزاداران آن
حضرت را تخطئه صريح نمود، كه همان شب بدون هيچ گونه مرض و كسالت به هلاكت رسيده و
به اربابانش ملحق گرديد.
والسلام
صفر المظفر 1422
محمد حسين م . نجفى
199. چه شبى به نام حضرت اباالفضل
عليه السلام مى باشد؟
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى نقل كردند: در مجلس روضه
اى كه در منزل آيه الله آقاى حاج ميرزا احمد دشتى تشكيل شده بود ثقه الاسلام آقاى
شيخ محمد محمودى دشتى كرامتى كه در حسينيه حاجى حسين الدشتى واقع در يكى از مناطق
كويت مى باشد چنين گفتند:
4. در يكى از روزها طبق معمول براى انجام وظيفه منبر وارد حسينيه شدم . دو خانم كه
از اهل بيت سنت بودند دم در حسينيه ايستاده بودند. متولى حسينيه توضيح داد كه اين
دو زن سال گذشته آمدند و سوال كردند چه شبى به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام است ؟ گفته شد كه شب هفتم محرم الحرام . لذا همان شب آمدند و حاجات خود را
از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خواستند. يكى از آنها مدتى بود ازدواج كرده بود و
بچه دار نمى شد و ديگرى دخترى 14 - 15 ساله داشت كه مبتلا به مرض صرع بود و غش
عارضش مى شد و اكنون هر دو نفر به حاجت خودشان رسيدند و حالا آمده اند نذرشان را
ادا كنند و وفاى به عهد نمايند. ربيع الاول 1421 قمرى
فصل سوم : عنايات قمر بنى هاشم عليه
السلام به
مسيحيان(شامل 13 كرامت )
سهم من از همه خوبى هاى دنيا: يكى دل عاشق
من هميشه دوست داشته ام براى اقليت هاى مذهبى هم چيزهايى بنويسم . برايم تفاوتى نمى
كند كه آنچه مى نويسم درباره خود آنان باشد يا نه ! تنها مى خوسته ام مخاطب بخشى از
نوشته هايم آنان باشند.
اين بار فرصتى پيش آمده ، مغتنم . مى خواهم درباره خانواده يى ارمنى قلم بزنم هر
چند اين سخن براى شما مسلمانها هم خالى از فايده نيست .
تعجب مى كنيد اگر بگويم خانواده يى ارمنى هر سال ماه محرم كه فرا مى رسد، همچون
مسلمانان ، خانه خويش را كتيبه زده ، سياهپوش مى كنند. علم و كتل مى آورند و مجلس
عزاى حسينى بر پا مى كند.
آيا مجلسى را ديده ايد كه در آن ارامنه و مسلمانان شال عزا به گردن آويزند، كنار
يكديگر بايستند، سينه بزنند و در رثاى سالار شهيدان حسين بن على عليهماالسلام اشك
از ديده فرو ريزند؟ اگر نديده ايد، امشب را با من همراه باشيد.
شب عاشوراى سال 77 است . در محله ما جاى سوزان انداختن نيست . لحظه لحظه دسته هاى
سينه زنى و زنجير زنى مى آيند و مى گذرند.
وسط خيابان اسپند دود كرده اند. صداى سنج و طبل و دهل باآواى عزاداران آميخته و
درهر گلو بغضى نهفته است .
نوحه ها را از زبان هم مى گيرند:
امشب وصيت نامه عشاق امضا مى شود
|
فردا ز خون عاشقان اين دشت دريا مى شود
|
همه سياهپوش ، همه عزادار، آنها كه به تماشا آمده اند از پياده روها تا پشت بامها
ايستاده اند.
زنى مى آيد، با كودكى در آغوش . طفلى شش ماهه با سربندى زيبا بر پيشانى و نمادى از
خون بر گلو.
پير مردى خيره نگاهش مى كند، مژه يى بر هم مى زند و اشك تا لابه لاى محاسن سپيدش مى
غلتد.
- يا على اصغر حسين !
... و من با عجله مى روم . اهل خانه مى پرسند: كجا؟
مى گويم : به مجلس استثنايى ، تو همه تهرون منحصر به فرد!
- شام مى آيى ؟
- نه بابا، شب عاشورا كى شام مى آد خونه ؟
با نخستين تاكسى عازم مى شوم و نشانى را يك بار ديگر مرور مى كنم : سهروردى شمالى ،
خيابان ... همه شواهد و قراين حكايت مى كنند كه در اين خيابان مجلسى برپاست . گوشه
به گوشه خيابان را فرش گسترده اند. ميزبانانى اين سو و آن سو به مهمانان خويش
خوشامد مى گويند. من از پيش مى دانم كه صاحب مجلس يك ارمنى است . اما هر چه مى
گردم او را نمى يابم .
واعظى به وعظ مشغول است . مطالبش را جورى تداراك كرده كه به درد ارامنه هم بخورد.
به وقت روضه ، آنان نيز سينه مى زنند و هم اشك مى ريزند!
وقت شام مى شود. سفره يى عريض و طويل مى گسترند و همه بر سر آن مى نشينند.
گذر سالهاى متمادى تجربه كافى در اختيار ميزبان ارمنى ما نهاده است كه حساب مهمانان
مسلمان خويش را نيز بكند. از اين رو در اين مجلس ، آشپز مسلمان و ظروف ، همه يكبار
مصرفند. از قاشق و چنگال گرفته تا كاسه و ليوان .
وقت رفتن ، اندكى صبر مى كنم . در اين مجلس كارى دارم كه هنوز به انجامش نرسانده ام
! سراغ صاحب مجلس را مى گيرم . نشانم مى دهند. دستش را مى گيرم ، به گوشه يى مى برم
و با صميميت از او مى پرسم : مى دونم كار دارى ، گرفتارى ، اما يه سوال : شما كه
مسلمون نيستى ، عزادارى امام حسين عليه السلام چرا؟
سوالم را پاسخ نمى دهد. به مثابه يك ميزبان دلسوز نخست مى پرسد: شام خوردى ؟ وقتى
خيالش از اين ناحيه راحت مى شود، مى گويد:
(من و خانومم سالها بود عروسى كرده
بوديم ، اما بچه دار نمى شديم . هر چه بيشتر تلاش مى كرديم ، كمتر نتيجه مى گرفتيم
. به هر دكترى بگين سر زديم اما انگار نه انگار!
وضع ماليمون بد نبود، اما بيشتر پولمون مى رفت براى دوا و دكتر! هر چى مى گذشت
بيشتر احساس غريبى مى كرديم .
... تا يه روز يكى از رفيقاى مسلمونم بهم گفت : فلانى تو كه همه كار كردى بيا يه
چيزى هم نذر امام حسين مسلموناكن ، اگه نتيجه گرفتى ، چه بهتر؛ اگر هم نگرفتى ، ضرر
نكردى !
حرفش به دلم نشست . مى دونستم شيعه ها عاشق امام حسين اند. پيش خودم عهد كردم اگر
بچه دار بشم ، هر سال شب محرمو براى امام حسين مجلس بگيرم .
... چيزى نگذشت كه خدا يه پسر بهمون داد. همون شاخ شمشاد كه مى بينى كنار اون درخت
و ايستاده .
صدايش مى زنند. دلش پى مهمانان خويش است . ترجيح مى دهم بيش از اين زحمتش ندهم .
اين هم شب عاشوراى امسال . خدا قبول كند.
مجلس را كه ترك مى كنم ، با خود مى گويم :
سالار شهيدان حسين بن على عليهماالسلام تنها براى ما مسلمانان نيست . براى هر كسى
است كه از خوبى هاى دنيا هنوز يك دل عاشق برايش مانده است .
(213)
200. شنيده بودم شما آخوندها روز نهم
محرم
روضه اباالفضل عليه السلام مى خوانيد
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، مروج و حامى مكتب محمد و آل محمد عليهم السلام آقاى
حاج شيخ محمد فاضل تبريزى در يادداشتى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام
مرقوم داشته اند:
1. يكى از كرامات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كه خود اين جانب از زبان يك نفر
مسيحى به نام سليمان در تبريز شنيده ام ، اين قضيه است : در يكى از محله هاى تبريز
به نام احراب ، مسجدى است معروف به مسجد ملا على اكبر كه من سال ها در آن مسجد
امامت كرده و جلسات خطابه زيادى داشته ام . آن مسجد دقيقا در حد فاصل دو محله
مسلمان نشين و ارمنى نشين است .
در ايام محرم به خصوص روز نهم و دهم ماه مردى را مى ديدم كه براى شركت در مراسم
عزادارى به مسجد مى آمد، ولى داخل مسجد نمى شد، بلكه در كفش كن ، مسجد مى نشست و
حتى از چاى كه براى عزاداران مى آوردند، استفاده نمى كرد. از اول تا آخر سخنرانى
گوش مى كرد و موقع روضه خواندن هم بسيار گريه مى كرد. خلاصه ، حالات او غير عادى و
تعجب آور بود.
اهالى محل برايم توضيح دادند كه اين مرد مسيحى است و سليمان نام دارد. و چون مى
داند طبق عقايد مذهبى مسلمانان ورود مسيحيان به مساجد خوشايند نيست ، داخل مسجد نمى
نشست و به همين دليل هم چاى نمى خورد.
روزى من به شوخى به او گفتم : آقاى سليمان نكند تصميم گرفته اى كه مرا ارمنى كنى ،
و يا ان شاء الله خودت آمده اى كه مثل من آخوند و روضه خوان شوى ، سليمان شروع به
گريه كرد و گفت : نه خير، نه شما ارمنى خواهى شد، و نه من آخوند و روضه خوان براى
من اتفاق افتاده و هر وقت كه شما روضه مى خوانى و صداى شما را مى شنوم خواه ناخواه
به ياد آن داستان مى افتم گريه مى كنم و لذت مى برم . براى همين به اين جا مى آيم .
و در كفش كن مى نشينم . گفتم داستان چگونه است ؟
گفت : من سال ها راننده كاميون و ماشين هاى سنگين بودم . در يكى از سفرها قرار بود.
بار برنج را كه از ميان جاده رودخانه جاجرود و در دماوند به مقصد برسانم . ظاهرا در
ارتفاعات بالاى كوه باران زياد باريده بود كه باعث به راه افتادن سيل شده بود.
وقتى در حال عبور از رودخانه بودم ناگهان متوجه صداى مهيب و وحشتناكى شدم كه به طرف
من مى آمد. بعد از چند لحظه ديدم از بالاى رودخانه سيل بزرگى به طرف من در جريان
است . سرعت جريان آب به حدى است كه من ديدم نه ماشين را از جلو آب مى توانم نجات
دهم و نه حتى خودم را يك مرتبه اين جمله را گفتم : اى ابوالفضل العباس مسلمان ها،
مرا نجات بده !
روح مسيح را شاهد مى گيرم و به انجيل و قرآن قسم مى خورم هنوز هم نمى دانم آياماشين
را بكسل كردند از جلو كشيدند و يا از عقب هل دادند و من را از جلو سيل نجات دادند.
كاميون به سرعت از رودخانه بيرون آمد و سيل بعد از گذشتن من رد شد، حدود نيم ساعت
آن جا نشستم و جريان سيل را تماشا مى كردم و شديدا گريه مى كردم . ولى علت گريه ام
را نمى دانستم و چون شنيده بودم كه روز نهم ماه محرم شما آخوندها روضه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام را مى خوانيد، براى همين مى آيم و اين جا مى نشينم و
آن خاطره برايم جلوه مى كند.
201. ... و حاجتم روا شد...
آقاى حاج مير عابدين سيدى اهل قره ضياء الدين كه حقا از اخيار و ابرار است . نقل مى
كند:
2. روز تاسوعا براى عيادت بيمارى منتظر ماشين بودم كه جوانى ماشينش را نگه داشت و
من هم سوار شده به مقصد رسيدم . خواستم پولى بدهم نگرفت و گفت : من مسيحى هستم و
مشكلى داشتم از مقدسات خود نتيجه نگرفتم و ناچار روز تاسوعا به مسجد رفتم و نذرى
كردم كه در اين روزهاى عزادارى مسلمان ها را رايگان خدمت كنم و حاجتم روا شود.
202. به بركت اباالفضل عليه السلام
همه مسلمان شدند
3. جوانى مسيحى در شهر تبريز، سرطان گرفته و معالجات موثر نيفتاد. تا روز تاسوعا
وارد مسجد مى شود و به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام متوسل مى شود و شفا مى
يابد. سپس خود و اطرافيانش به دين اسلام مشرف مى شوند.
203. ارمنى مرا موحد كرد
4. آقاى حاج رحيم امينى اصفهانى نقل كردند، در ايام فاطميه سال 1420 قمرى كه بنده
سوار يك كاميون بنز خاور از اصفهان به قم مى آمدم تقريبا ده فرسخ كه آمديم راننده
ابدا حرفى نزد.
راننده كه ارمنى بود گفت : در يكى از مسافرت هايم با همين صحنه اى برايم پيش آمد كه
نزديك بود ماشين به دره سقوط كند. يك دفعه صدا زدم : يا اباالفضل مسلمان ها، به
دادم برس .
ماشين به بركت اسم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام در پرتگاه ميخكوب
شد و نجات پيدا كردم .
204. حضرت عباس عليه السلام
فرمودخليل بلند شو
جناب حجة الاسلام و المسلمين عالم فرزانه آقاى حاج شيخ على كورانى لبنانى ساكن حوزه
علميه قم در تاريخ 19/1/78 شمسى در منزل آيه الله العظمى مرحوم حاج سيد محمد رضا
موسوى گلپايگانى (ره ) فرمودند:
5. شخصى به نام خليل ابو راشد (مسيحى ) در كويت مشغول كار بود. او سخت بيمار شد و
پس از اين بيمارى سخت فلج شد. پزشكان معالج وى جوابش كردند و گفتند:
حالا كه مردنى هستى ، به لبنان برو.
گفت : اين جا بميرم بهتر است ، جنازه ام را به لبنان ببريد. و به وى گفتند: حداكثر
يك ماه ديگر زنده مى مانى . شب تاسوعا فرا رسيد، يكى از همكاران او، او را مى بيند
كه وضعش خيلى خراب است . به او مى گويد: شما چرا به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى
هاشم عليه السلام متوسل نمى شويد پاسخ مى دهد. من به تمام قديسان متوسل شده ام اما
نتيجه نگرفته ام باز به او مى گويد: شما به حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه
السلام متوسل شو.
در جواب مى گويد: شما برايم متوسل شويد كه حرف شما را گوش مى كنند. مى گويد: خودت
متوسل بشو چون خاندان اهل بيت عليهم السلام كريم و بزرگوارند. براى اين عزيزان
مسيحى كليمى و شيعه و... فرقى نمى كند اين جا بود كه خليل (ابو راشد) خودش به حضرت
قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل مى شود و همان شب تاسوعا مى خوابد.
درخواب شخصى را با لباس سفيد و قيافه زيبا و بلند قامت مى بيند و مى فهمد كه اين
همان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است آن انسان ملكوتى آمده و مى فرمايد: خليل
، بلند شو. خليل مى گويد: نمى توانم . آقا مى فرمايد: مى توانى ، بلند شو. مريض فلج
از خواب بيدار مى شود و مى بيند الحمدلله به دست دستگير عالم حضرت قمر بنى هاشم
اباالفضل العباس عليه السلام شفا گرفته است .
پس از اين خواب و گرفتن شفا به دكترهاى قبلى مراجعه مى كند و دكترها همه تعجب مى
كنند و مى گويند: اين قصه چيز غير عادى است . شايان ذكر است ، در اثر فلج كه پس از
آن مريضى سخت اوپيدا كرده بود، بچه دار هم نمى شد اما پس از اين كه شفا پيدا كرد،
خداوند به او فرزندى عنايت فرمود و اسمش را عباس گذاشت . الان عباس ابو راشد در
لبنان زندگى مى كند.
205. ارمنى به نذرش وفا كرد
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى علم الهدى مى گويد:
6. شنيده بودم كه ارامنه در گرفتارى هاى شديد به ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه
السلام متوسل مى شوند تا اين كه اين حقيقت را به چشم خود ديدم . سابقا بين ميدان
سوم اسفند و بيمارستان امام رضا عليه السلام كه به نام خيابان رازى است ، خندق بود
كه سمت چپ آن گاراژ باربرى به نام دينشان پطرسيان و متعلق به ارامنه بود. روزى از
مدرسه باز مى گشتم . ديدم جمعيتى از فقرا در آن جا جمعند، جلو رفتم ديدم گوسفند
بزرگى را قصاب مسلمان سر بريده و مشغول تقسيم آن است . با تعجب پرسيدم : از گوسفند
قربانى اشاره كردند به فردى از ارامنه كه مختصرى در راه رفتن لنگ بود و نامش
(باروى شكرى
) بود. گفتند: پاى او زير كاميون رفته و استخوان هايش از چند موضع شكسته
و خورده شده است براى بهبودى اش استاد رضا شكسته بند مرحوم كه پدرم آقاى افتخارى
شكسته بنده است و پشت باغ نادرى دكانى داشت ، مراجعه كرده است . براى شفاى خود نذر
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نيز كرده بود چون از بهبودى مايوس شده بود و بنا
شد كه پايش را قطع كنند حالا كه شفا يافته و به نذر خود وفا كرده است .
(214)
206. يا اباالفضل مسلمانها...
جناب آقاى سيد عطاء الله احمدى اصفهانى كه قبلا هم از ايشان كرامت نقل كرده ايم از
جناب آقاى واحدى نقل كرد:
7. در نزديكى اصفهان شبى وارد قهوه خانه اى شدم . ديدم آن جا يك گوسفند بسته اند.
به صاحب قهوه خانه گفتم : اين گوسفند را چرا بسته اى ؟ گفت : اين نذر حضرت اباالفضل
العباس عليه السلام است . به او گفتم : تو كه مسيحى هستى ، با اباالفضل مسلمان ها
چه كارى دارى ؟
گفت : آقا من را از مرگ نجات داده است .
شبى بسيار سرد بود و آن شب برف زيادى هم آمده بود. از قهوه خانه بيرون آمدم . چند
قدمى كه رفتم ديدم يك گرگ گرسنه به من حمله كرد. من از خود دفاع مى كردم و گرگ هم
مرتب به من برف مى پاشيد تا مرا خسته كند. هيچ راه خلاصى از دست گرگ نداشتم . يك
مرتبه صدا زدم : يا اباالفضل مسلمان ها، به فريادم برس . يك مرتبه ديدم يك آقايى
سوار بر اسب مقابلم نمايان شد. تا آن گرگ چشمش به او افتاد سرش را پائين انداخت و
رفت . من از آن وقت تا به حال در هر شب تاسوعا يك گوسفند براى حضرت اباالفضل العباس
عليه السلام نذر مى كنم و تمام زندگى ام و ادامه حياتم مديون عنايات آن بزرگوار
هستم .
207. با اسم فرزندم مرا صدا زد
8. جناب آقاى واحدى نقل كردند: همسايه اى داشتيم ارمنى (مسيحى )، بچه اى داشت كه
سخت بيمار شده بود. از همه جا نااميد، در خانه ما آمد و گفت : شما مسلمان ها در وقت
گرفتارى ها به كدام آقا متوسل مى شويد؟ من گفتم : به حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام .
از ما خدا حافظى كرد و رفت و در خانه اش گريان شده و سپس به حضرت اباالفضل العباس
عليه السلام متوسل شد مى گفت : همان شب بچه ام به خواب رفته بود و درخواب ديده بود
كه شخصى نورانى وارد اتاق شده و با اسم فرزندم را صدا زد و نذر عمل مى كنم .
208. شركت با اباالفضل يعنى چه ؟
9. ايشان در كرامتى ديگر مى نويسد. در سفرى كه به تهران رفته بودم ، در بين راه به
قهوه خانه اى رسيدم و براى نماز در آن جا توقف كرديم . وقت حركت ، كمك راننده
كاميون به من سلام كرد و آشنا در آمد. بعد از احوالپرسى صاحب كاميون با كمك راننده
آمد، من به چهره او نگاه كردم و او را ارمنى يافتم . ديدم روى شيشه جلو كاميون
نوشته بود: شركت با ابوالفضل آهسته به كمك راننده گفتم : اين صاحب ماشين است ؟
گفت : بلى گفتم مسلمان است ؟ گفت : نه آشورى است .
گفتم : شركت با ابوالفضل يعنى چه ؟
گفت : به او گفتم شما كه مسلمان نيستيد پس شركت با ابوالفضل يعنى چه ؟
به من گفت : از زمانى كه من اين ماشين را خريده ام با ابوالفضل شما شركت كردم ، تا
به حال نه تصادفى كردم و نه ضرر ديدم .
گفتم : شركت او چگونه است ؟ گفت : درست نمى دانم ، اما هر چند سرويس يك گوسفندى
مى خرد و مسلمانى سر گوسفند را مى برد و به فقراى معينى براى حضرت ابوالفضل العباس
عليه السلام تقسيم مى كند.
ايام تولد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام سال 1421 قمرى
الاحقر سيد عطاء الله احمدى اصفهانى
209. به همين ابوالفضل شما رجوع مى
كنيم
10. پسر يكى از تجار مشهد در آلمان دانشجو است . براى پدرش نوشته بود: پدر، براى من
بنويس كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از امامان است يا از امام زادگان ؟ چون
من با يكى از همكلاسى هايم كه مسيحى است بر اين موضوع بحث داريم براى اين كه روزى
من با او و همكلاسى ديگرم سوار ماشينى بوديم . در جاده كوهستانى بسيار مرتفعى كه در
دو طرفين كوه و دره عمق بود، ماشين سرعت زيادى داشت و ما از پيچ سرگردنه غافل بوديم
. همين كه به آن مكان رسيديم (ميان كوه و دره عميق ) ماشين به طرف دره عميق به سرعت
جلو مى رفت و چاره اى از دست ما بر نمى آمد كه يك بار من بى اختيار گفتم : يا
اباالفضل ، پدر ماشين با يك وجب به لب دره بدون اين كه به مانعى برخورد كند، در جا
ايستاد. ما سه نفر با ترس و لرز آهسته از ماشين پياده شديم و كنار جاده در دامنه
كوه نشستيم و بسيار مضطرب و وحشتزده بوديم هر ماشينى كه مى رسيد و اين منظره را مى
ديد با شدت و تعجب و شگفت به ما مى گفت : چه كرديد كه اين گونه نجات يافتيد؟ بعد از
اين كه مقدارى آرامش يافتيم سوار شديم و به منزل باز گشتيم .
يكى از رفقاى مسيحى به من گفت : آن كه صدايش زدى و به فرياد ما رسيد كيست ؟ گفتم :
يكى از امامان ماست . ديگر رفيق مسيحى گفت : در خانه ما هر گاه كار مشكلى و محالى
پيش آيد از وسائل عادى مايوس شويم ، به همين ابوالفضل شما رجوع مى كنيم و نجات خود
را و رهايى مشكل را از او مى خواهيم و نجات مى يابيم .
يك روز از مادرم پرسيدم اين شخص كدام يك از بزرگان مسيحيت است ؟ گفت اين آقا يكى از
امام زادگان مسلمين است . حالا پدر براى من بنويس كه امام است يا فرزند امام ؟
|