چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد سوم
على ربانى خلخالى
- ۲۴ -
210. امروز روز ابوالفضل است
11. روز تاسوعا يكى از هيئت هاى اصفهانى به محله جلفاى اصفهان كه ارمنى ها در آن جا
ساكن مى باشند مى روند. يكى از عزاداران كنار ديوار به عزادارى و گريه و توسل به
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول مى شود ناگهان مى بيند در خانه اى باز شد و
يك مرد ارمنى بيرون آمد. از وضع عزاداران و گريه مردم تعجب مى كند، و مى گويد: چه
خبر است ؟
آن مرد عزادار مى گويد: امروز متعلق به باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام است . مرد ارمنى مى گويد من پسر بچه اى دارم كه دست هاى او فلج است ، مرا
راهنمايى كن كه از ابوالفضل العباس عليه السلام شفاى او را بگيرم مرد مى گويد:
امروز روز ابوالفضل العباس عليه السلام است برو بچه ات را بياور و دستانش را به علم
و پرچم آن بزرگوار بمال .
مرد ارمنى هم با عجله و با حال گريه و زارى فرزندش را مى آورد و دستانش را به علم
مى مالد و به آن حضرت توسل پيدا مى كند و منقلب مى شود و مى گويد: چه شده ؟ مى
گويد: به مردم گفتم : كارى به او نداشته باشيد، او را به حال آورديم سوال كرديم :
چه شده ؟ چه شده ؟ گفت : مگر نمى بينيد بچه ام دستانش را بالا و پايين مى آورد و
شفا پيدا كرده است .
(215)
ديد افتاده تنى در بحر خون
شد مسيحا را يكى پشت و پناه
|
گفت نصرانى كه اين كار من است
|
زان كه گويند آن مسيحى را دشمن است
|
ديد افتاده تنى در بحر خون
|
از زمين تا طاق ، طاق نه فلك
|
ديد عيسى را كه بر سر مى زند
|
مريمى ديدى كه زارى مى كند
|
انبيا را ديد گريان يك طرف
|
اوليا با آه و افغان يك طرف
|
211. شفاى دختر ارمنى
12. در سال 1328 شمسى در تهران با يك نفر جوان آشورى آشنا شدم . او به قهوه خانه مى
آمد و من نيز پاتوقم در ايام بى كارى همان جا بود. اين آشنايى رفته رفته مبدل به
دوستى گرديد و او جوان ورزشكار و از من سه سال بزرگتر و راننده يكى از افسران باز
نشسته شهربانى بود.
پس از مدتى مرا به عروسى خواهرش كه در خيابان سعدى چهار راه سيد على به طرف سه راه
سپسالار برگزار شده بود دعوت نمود. من در آن مجلس با عده اى از هموطنان خوب و
مهربان ارامنه كه هم سن و سال خودم بودند دوست شدم كه درميان آنها با جوانى بلند
بالا و زيبا و با گذشت و با صداقت به نام اندرانيك آشنا شدم و با گذشت زمان دوستى
مان محكم تر شد.
جوانى است و هر كس به دنبال دوستى مى گردد. خصوصا كه گرفتارى زن و بچه و خرج خانه
نباشد. به هر حال رفت و آمد ما در خيابان به منزل ايشان كشيده شد و با خانواده پر
جمعيت آنها آشنا شدم . پدر دوست من در خيابان فرصت نزديك ميدان فردوسى بنگاه چوب
فروشى داشت و اگر اشتباه نكرده باشم فاميل آنها ميناسيان بود و دو برادر، آن
تشكيلات را اداره مى كردند و از لحاظ مالى وضعشان توپ توپ بود.
دوست من خواهرى داشت به نام نينا كه تقريبا 17 تا 18 ساله بود، دو تا برادر در يك
خانه اى بزرگ در خيابان شاهرضاى آن روز كوچه دبيرستان انوشيروان دادگر زندگى مى
كردند.
مادرى پيرى داشتند (مادر بزرگ ) كه خيلى مهربان و سر زبان دار بود من هم مانند
اندرانيك به او مامان مى گفتم و او خيلى به من محبت مى كرد.
ايام عزادارى محرم رسيده بود و من ساكن خيابان چراغ برق (امير كبير) بودم و در
سرچشمه و خيابان ناصر خسرو تكيه زده بوديم . تكيه سرچشمه هيات عزاداران يكى از دهات
اطراف شبستر بود و ما در ناصر خسرو مسافرخانه اسلامبول مراسم را برگزار مى كرديم كه
خدا صاحبش را رحمت كند كه با چه گشاده رويى ده روز محرم دست از كاسبى مى كشيد و
اختيار مسافرخانه را به دست ما جوانان مى داد.
به شب تاسوعا نزديك شده بوديم ، نمى دانم شب هفتم يا هشتم بود كه بعد از ظهر براى
ديدن يكى از دوستانم به قهوه خانه فوق الذكر رفتم و آن دوست آشوريم را منتظر خود
ديدم .
پس از سلام و احوال پرسى گفت : اندرانيك دو روز است كه دنبال تو مى آيد و كار واجب
و خيلى فورى دارد، گفته اگر فلانى را ديدى بگو حتما سرى به خانه ما بزند. من مجبور
شدم از همان جا به خانه آنها رفتم . وقتى زنگ را زدم و يكى از خواهرهايش به دم در
آمد ديدم سر اندر پا سياه پوشيده ، در حقيقت ناراحت شدم ، گفتم اندرانيك كجاست ؟
گفت همين الان صدا مى كنم و رفت و اندرانيك آمد او نيز سياه پوش بود. گفت : كجا
هستى ؟ چند روز است مامان دنبالت مى فرستد تو را پيدا نمى كنم .
گفتم خوب تو مى دانى كه روزهاى عزادارى امام حسين عليه السلام است و من سرم در تكيه
هيات گرم است و اما هنوز از گلايه تمام نشده ، مامان نيز به استقبال آمد او نيز
سياه پوش بود و من از اين كه الحمدلله پير زن سلامت است خوشحال شدم .
وارد سالن گرديدم ديدم همه جا پارچه سياه زده اند و دو سه تا پرچم سياه كه روى آنها
نام امام حسين عليه السلام ، ابوالفضل العباس عليه السلام ، صاحب الزمان عليه
السلام ، ياعلى عليه السلام نوشته شده ، در وسط سياهى زده اند. من با تعجب به اين
منظره نگاه مى كردم و با خود مى گفتم نكند من اشتباهى به اين اتاق و به اين خانه
وارد شده ام ؟ چون اين جا به خانه نصارا شبيه نيست .
ولى زود از اشتباهم بيرون آوردند و مامان شروع به صحبت كرد كه از فردا صبح كه
تاسوعا است دو روز ما عزادارى و احسان داريم . اندرانيك را فرستادم تا بيايى كمك
كنى . تعجب من بيشتر شد. نمى خواستم سوال كنم ولى در انتظار شنيدن ماجرا بودم كه
مادر بزرگ تعريف كرد:
نينا چند ماهى مريض و بسترى بود، هر دكتر و بيمارستان برديم جواب ياس گرفتيم تا
اين كه سال گذشته شب عاشورا دسته هاى سينه زنى در خيابان راه افتاده بودند و ما نيز
مثل تمام مردم به تماشاى آنها ايستاده بوديم كه يك دفعه من به ميناسيان گفتم ، مرد
چطور مى شود بر وى نينا را با چرخ به داخل اين دسته ها بياورى و ما از امام حسين
عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام شفاى او را بخواهيم .
ميناسيان با تعجب به من نگاه كرد و گفت اگر دخترم شفا پيدا كند هر چه بخواهى در راه
آنها انجام خواهم داد و به سرعت به منزل رفت و او را در چرخ دستى گذاشت و به داخل
دسته هاى عزادارى آورد و نمى دانم روى چه احساسى فرياد زد: يا على ، يا حسين ، يا
عباس ، يا امام زمان من يك نفر ارمنى هستم بچه ام دارد از دستم مى رود و نجات او را
از شما مى خواهم .
اين حرف توفانى در ميان عزاداران ايجاد كرد و همه به سر و سينه مى زدند صداى يا
صاحب الزمان عليه السلام به آسمان مى رفت . هر كسى دست به دامن يكى از بزرگان شده
بود. ما نيز به همين حال بى اراده فرياد مى زديم و گريه مى كرديم نمى دانم نيم ساعت
يا يك ساعت دختره با چرخ در ميان دسته هاى عزادار بود، بعدا او را به خانه آورديم و
همان صبحش كه عاشورا بود دختره رو به بهبودى گذاشت و الان كه نينا را مى بينى همان
مريض مردنى است كه سال گذشته در همچو روزى او در حالت مرگ بود ما نذر كرديم كه
دختره خوب بشود هر سال دو روز از صبح تا شب عزادارى كنيم و احسان بدهيم .
فردا اولين سال است و الحمدلله تو هم كه مسلمان پاكى هستى در اين كار ما را كمك كن
چون ما ناشى هستيم كارى نكنيم كه آقايان از ما ناراضى باشند و اين گفته اينقدر
صادقانه و بى ريا بود كه مرا به گريه انداخت .
دست به كار شدم . اول دو سه نفر بچه مسلمان از كوچه و خيابان پيدا كردم يكى را
مسوول شربت كردم ، آن ديگرى را مسوول پخش آب نمودم و آمدم به قهوه خانه سه نفر
كارگر از قهوه خانه برداشتم كه اين دو روز در آن جا كار بكنند. آنها قبلا وسايل
ناهار و شام و صبحانه را تهيه كرده بودند و با سه چهار نفر كارگر و آشپز از خيابان
فرصت كه در آن موقع غذاخورى در آن جا قرار داشت صحبت كرده بودند كه بعد از شام قرار
بود بيايند.
خلاصه ، آن سال روز تاسوعا و عاشورا به جاى اين كه در تكيه خودمان خدمت نمايم در
خانه آن آدم هاى صديق به آستانه اباعبدالله الحسين عليه السلام عرض ادب نمودم و اين
برنامه چندين سال دوام داشت كه بعدا به علت مسافرت به آذربايجان از آنها خبرى
نداشتم و بعدا نيز پرس و جو كردم گويا به ارمنستان كوچ كرده بودند. ما الان نيز
شاهد خيرات و احسان و نذر برادران غير مسلمان خود هستيم كه با نيت پاك دست به دامن
ائمه اطهار عليهم السلام زده اند و حاجات خود را گرفته اند.
(216)
212. ناگهان دستى ظاهر شد
مرحوم آيه الله آقاى حاج سيد على اصغر آقا صادقى كه هم دوره آيه الله العظمى ميلانى
و آيه الله العظمى حاج سيد ابوالقاسم خوئى و علامه سيد محمد حسين طباطبائى (اعلى
الله در جاتهم ) در نجف اشرف بودند، نقل مى كرد:
13. چند نفرى در صحن مبارك مشغول گفت و گو بوديم كه يك نفر وارد شد و بهت زده به
اطراف نگاه مى كرد تا پيش ما آمده سوال كرد كه قبر امام عباس عليه السلام كجاست يا
كدام است ؟ ما ناراحت شديم كه به زيارت آمده ، اما امام و غير امام را نمى شناسد و
شروع به توبيخ و ملامت او كرديم . تا گفت : مرا مذمت نكنيد، من مسلمان نيستم تا اين
مسايل را بدانم . گفتيم : اگر مسلمان نيستى اين جا چه مى كنى و چه كار دارى و چرا
آمده اى ؟ گفت : مگر نشنيديد روزنامه ها نوشته بودند كه يك كشتى در فلان دريا غرق
شده ؟ گفت : من هم سوار همان كشتى و مسيحى بودم و به هلاكت افتاده و به هر طرف
متوسل شده نتيجه نگرفته و مايوس دست از جان شسته كانه ملهم شدم كه مسلمانان در
مواقع سختى به حضرت عباس عليه السلام متوسل مى شوند. من هم به آن حضرت متوسل شده
عهد نمودم در صورت نجات اول به زيارت آن بزرگوار بروم كه ناگهان دستى ظاهر شد و
گريبانم را گرفت و در كنار دريا بر زمين گذاشت و غايب شد. من هم براى اين كه به عهد
خود وفا نموده و حق آن بزرگوار را ادا نموده باشم به اين جا آمده ام .
فصل چهارم : عنايات قمر بنى هاشم عليه
السلام به
كليميان(شامل 3 كرامت )
213. من همان ابوالفضل هستم كه تو
برايم عزادارى كردى
جناب مستطاب ، عالم فرزانه ، دانشمند محترم آقاى حاج شيخ حسن عرفان ، طى مكتوبى به
دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نقل كردند:
1. همهمه اى بر پا بود، درس هنوز آغاز نشده بود، لحظه هاى دير پاى انتظار به كندى
مى گذشت .
ناگهان زبان ها در كام ماند سايه سنگين سكوت ، ابهتى خاص به مجلس بخشيد.
حضرت آيت الله سيد حسين خادمى (رحمه الله عليه ) براى تدريس وارد مدرس مدرسه صدر
اصفهان شدند.
همه به پا خاستند، آيت الله در جاى ويژه خود نشستند قلم ها سر خط آماده دويدن بر
روى كاغذها بود كه ناگاه آيت الله با نگاهى پرسشگرانه پرسيدند: آقايان ! درس را
شروع كنم يا به نقل حكايتى كه ديشب اتفاق افتاده بپردازم ؟
شاگردان گفتند: نخست حكايت را بفرماييد.
آقا فرمودند: ديشب به مناسبت شب ميلاد حضرت ابوالفضل عليه السلام در مسجدمان محفل
جشنى بر پا كرده بوديم . مداحان مديحه سرايى مى كردند، مجلس آذين بندى و چراغانى
شده بود و من در آستانه انجمن نشسته بودم . ناگاه شخصى پيش من آمد و گفت : يك يهودى
دم در ايستاده است و مى گويد: به حضرت آيت الله بگوييد: من يهودى هستم ، ليكن براى
حضرت ابوالفضل عليه السلام نذر دارم . مى خواهم در شب ميلادش شيرينى بدهم اكنون
هزينه آن را ازمن مى گيرند. و خودتان شيرينى تهيه مى كنيد يا خودم شيرينى بخرم و
شما توزيع مى كنيد؟
من گفتم : به يهودى بگوييد پيش من بيايد. يهودى آمد، ابتدا احترام كرد و نشست .
پرسيدم : شما يهودى هستى ؟ گفت : آرى . گفتم : چرا براى حضرت ابوالفضل عليه السلام
نذر كرده اى ؟ گفت : من قصه اى دارم .
پسرم بر اثر رويدادى به شدت بيمار گشت . او را در بيمارستان بسترى كردم . معالجه او
نياز به ماه ها درمان داشت ، تازه بهبود يافتن او قطعى نبود. ايام محرم فرا رسيد.
يك روز غافلگير شديم . تلفن زنگ زد. از بيمارستان تماس گرفتند، موضوع بهبود يافتن
پسرم بود. به شدت هراسناك شديم ، من به همسرم گفتم : او نياز به ماه ها درمان داشت
. چه شده كه يك دفعه ما را به بيمارستان فرا خوانده اند؟ شايد پسرم مرده باشد.
لحظه ها سرشار از اضطراب ، ترس ، غم و دلهره شد. با شتاب خود را به بيمارستان
رسانديم ، ديديم پسرمان كاملا سالم است .
شگفت زده شديم ، شادى و شگفتى به هم آميخت . پرسيدم : پسرم چگونه يك دفعه خوب شدى ؟
گفت : ديشب شب تاسوعاى شيعيان بود، بيمارانى كه در اتاق من بسترى بودند هم از
شيعيان و شيفتگان حضرت ابوالفضل عليه السلام بودند. آنان براى نام حضرت ابوالفضل
عليه السلام و حضور در عزاى او بى تابى مى كردند، پنجره ها را گشودند تا صداى
عزاداران را بشنوند.
صداى عزاداران چونان نسيم به اتاقمان آمد. اشك در چشمان بيماران حلقه زد، با آهنگ
نغمه عزاداران برسينه زدند و با اباالفضل يا اباالفضل گفتند. من نيز كه تحت تاثير
شكوه معنوى و غمبار عزاداران بودم ، اشك در چشمانم چرخيد و دست هايم را بالا مى
بردم و مثل عزاداران بر سينه فرود مى آوردم كم كم احساس كردم من نيز از عزاداران
حضرت ابوالفضل عليه السلام هستم .
پرسيدم شما چه كسى هستيد؟ پاسخ داد: من همان ابوالفضل هستم كه تو برايم عزدارى كردى
. آمده ام تا تو را درمان كنم .
از عنايت محبت آميز او شفا يافتم . از خواب پريدم ديدم دردها از جانم رخت بر بسته و
نشاط و توانايى جايگزين دردهايم شده است .
آرى پدر، حضرت ابوالفضل عليه السلام شيعيان مرا شفا داد، او مرا شفا داد.
اكنون من كه بهبود يافتن فرزندم را ارمغان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى
دانم مى خواهم نذرم را ادا كنم .
حسن عرفان
214. جانم فداى اباالفضل
جناب حجه الاسلام عالم متقى آقاى شيخ على مير خلف زاده در كتاب كرامات العباسيه ، ص
146 و 147 راجع به شفاى خانم كليمى چنين مى نويسد:
2. يك كليمى هست كه با من كار مى كند، يعنى براى من ابر مى آورد. خانمى داشت كه به
بيمارى صعب العلاجى مبتلا بود و هر دكترى كه رفته بودند، جوابش كرده و هيچ كس نمى
توانست كارى برايش انجام دهد.
دقيقا يك شب جمعه اى بود، من بنا داشتم به گلستان شهدا بروم . پيش من آمد، از چهره
اش معلوم بود خيلى پريشان است .
گفتم : آقا موسى ، چته ؟ گفت : همسرم بيمار است . گفتم : خدا شفايش دهد.
گفت : ديگر از اين حرف ها گذشته ، گفتم : (من
امشب به نيابت از همسر شما يك روضه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى خوانم ، تا
خدا شفايش دهد).
ديدم زد زير گريه و گفت : جانم فداى (ابوالفضل
) دو تا گوسفند نذرش كردم ، و به (عباس
) بگو، موسى گفت : همسرم بيمار است و با همان زبان و حالت خودش مى گفت و
گريه مى كرد:
من به گلستان شهدا آمدم ، با همين زبان ساده مطرح كردم ، يك حال عجيب و غريبى به
وجود آمد بعد صبح به قائميه رفتم و در آن جا گوش زد كوچكى كردم ، ظهر جمعه ديدمش كه
از كوچه بيرون مى آيد. گفتم : چه خبر؟! گفت : حال همسرم خيلى خوب شده نمى دانم چه
شده كه از ساعت 12 به بعد اين همسرم زنده شده .
راستى ديشب به (عباس
) گفتى من دو تا گوسفند نذر كردم ؟! (عباس
زنم را شفا داد) و دوباره زد زير
گريه .
دادى تو به شيخ و شاب عباس
|
215. به نام حضرت ابوالفضل العباس
عليه السلام قربانى مى كنيد
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى علم الهدى مى گويد: شب هاى چهارشنبه براى توسل به
خانه يكى از آشنايان ، كه مردى متدين و از اهل ولا و ايمان بود، در نزديكى منزلمان
مى رفتيم شبى گفت :
3. من براى شما مى خواهم جريانى كه خودم شنيده و ديده ام نقل كنم گفت : شما مى
دانيد كه شغل من نجارى و سازنده اطاق اتومبيل هستم و در گاراژ ايران اطراف فلكه
حضرت رضا عليه السلام (البته اين گاراژ سابق ها در آن جا گمانم روبه روى گاراژ قم
قرار داشت كه اكنون اثرى از آن ها نيست ) گفت : دو نفر برادر يهودى بودند كه يك
كاميون بارى داشتند آنها هر وقت از سرويس بر مى گشتند يكى از برادرها مى رفت يك
گوسفندى مى خريد و به يك دلال و حمال گاراژ مى دادند بكشد و آماده كند گوشت آن را
بين كاركنان گاراژ و كسبه داخل گاراژ تقسيم مى كردند.
روزى يكى از اين برادرها سهمى از همان گوشت را براى من آورد پرسيدم شما اين را به
چه نام و چه جهت قربانى مى كنيد؟
گفت : به نام حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام . گفتم : شما پيغمبر
ما را قبول نداريد بعد به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قربانى مى كنيد؟
گفت : ما جان خود را از ايشان داريم نپرسيدم چطور؟ چنين توضيح داد.
گفت : در يكى از سفرها از گردنه اى پر پيچ و خم به طرف دره سرازير شديم در پيچ اول
يا دوم ترمز بريد و مهار ماشين از اختيار ما خارج شد سرعت ماشين لحظه لحظه با بار
سنگين زياد مى شد و با ترس فراوانى كه داشتيم يكى دو پيچ را عبور كرديم .
ناگهان فرمان هم بريد و از اختيار ما خارج شد و معلوم است بايد تن به مرگ داد و هيچ
چاره اى نيست . رسيديم به سر يك پيچ كه مقابل ما دره هولناكى بود و با پرت شدن در
دره ماشين تبديل به تكه پاره هايى مى شد. يك شاگرد شوخ مسلمان داشتيم همين كه خطر
را جدى و غير قابل رفع ديد فرياد زد ابوالفضل به دادم برس . ما هم گفتيم : اى
ابوالفضل اين مسلمان به داد ما هم برس ! در اين موقع ماشين كه راه ماشين را در پيش
داشت و هيچ عاملى نمى توانست از سقوط آن جلوگيرى كند ناگاه ديديم سر جاى خود ميخكوب
شد. فورى براى نجات خود از ماشين بيرون پريديم . ديديم ماشين بدون حركت توقف كرده .
دنده پنج را كه در اصطلاح شوفرها (تكه تخته است جلو تاير مى گذارند كه از حركت
ماشين مانع شود) جلو تاير گذاشتيم بعد من به برادرم گفتم نگاه كن ببين به كوه خورده
است يا نه ؟ وقتى دقت كرديم هيچ عاملى ديده نمى شد كه مانع از حركت ماشين به سوى
دره شود آن هم با بار سنگين و سرعتى كه داشت .
به برادرم گفتم تو مى گويى چه كسى ماشين را نگه داشت بدون درنگ گفت : همان ابوالفضل
اين مسلمان . گفتم : پس قرار ما همين باشد كه هر وقت از سرويس برگشتيم و داخل گاراژ
رفتيم به نام اين ابوالفضل يك قربانى بكنيم و به مردم تقسيم كنيم . اين بود علت جان
دوباره ما و علت قربانى مداوم ما.
فصل پنجم : عنايات قمر بنى هاشم عليه
السلام به
زردشتيان(شامل 1 كرامت )
216. شفاى دختر زردشتى
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ على اصغر صديقى اصفهانى در روز پنجم صفر الخير 1420 قمرى
. روز رحلت وشهادت جانگداز حضرت رقيه بنت الحسين عليهماالسلام در منزل حجه الاسلام
و المسلمين آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى قصه اى را مربوط به يك زردشتى چنين نقل
كردند:
1. بنده از يزد عازم به يكى از قصبات بودم در خيابان منتظر ماشين بودم كه وانتى
كنارم توقف كرد، راننده وانت ما را سوار كرد و ضمن صحبت هايش گفت : دخترى داشتم
كه به شدت بيمار بود و مرضش به طورى بود كه خيلى برايمان اسباب نگرانى درست كرده
بود. من به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم حضرت او را
شفا مرحمت فرمود.
ايشان از باب اين كه اقرار گرفته باشد گفته بود حضرت عباس مسلمان بود يا زردشتى ؟!
قسمت دوم : تاوان غرور و گستاخى
قدرت نمايى قمر بنى هاشم عليه السلام و اقدام وى به تنبيه گستاخان و تاديب غافلان
(شامل 24 قدرت نمايى )
217. ايشان اشتباه كرده است
جناب حجه الاسلام و المسلمين مروج مكتب محمد و آل محمد عليهم السلام الصلاه والسلام
، آقاى حاج شيخ محمد تقى خلج ، در روز هفتم ربيع الاول سال 1420 قمرى در منزل سلاله
السادات ، ياور مستضعفان ، حجة الاسلام و المسلمين ، فاضل دانشور، آقاى حاج سيد على
مير هادى اراكى دامت بركاته نقل كردند:
1. يكى از علماى تهران جناب آقاى افتخارى فرمودند: با يكى از علماى تهران از نجف
اشرف به كربلا آمديم به فرات رفتيم و غسل كرديم ومهياى رفتن و حرم حضرت اباالفضل
العباس (عليه السلام ) شديم . آن شخص گفت : من حرم نمى آيم ، چون او شهيد است ولى
من عالم هستم . لذا ما حريفش نشديم . آمد حرم امام حسين (عليه السلام ) قبل از حرم
مطهر به دستشويى رفت ، يكدفعه افتاد داخل بيت الخلا او را در آورديم برديم در آب
فرات شستشويش داديم و گفتم آقا ايشان اشتباه كرده است و چند ليتر هم ميل كرده اند!
آرى ، اين است سزاى گستاخى .
218. حضرت عباس عليه السلام بيايد
ترا نجات دهد
2. در زمان طاغوت فرماندهى سربازرى را به ماموريت به كردستان و اطراف اروميه مى
فرستد و سرباز رفته باز نمى گردد. ديگرى را در تعقيب او مى فرستد، او هم باز نمى
گردد، سومى را در تعقيب ايشان مى فرستد، او هم رفته در كنار قريه اى كه اسمش را
فراموش كرده ام مى بيند. رئيس قوم كه كلا از اكرادند قدم مى زند و از سرباز تقاضاى
مهمان شدن كرده ، وارد شده ، مى پرسد: زبان كردى مى دانى ؟ با اين كه مى دانست مى
گويد: نه . صاحب خانه هم جلاد گردن كلفتى را احضار مى كند و جلاد به زبان كردى به
صاحب خانه مى گويد: دو عدد تفنگ را خودت برداشتى ولى اين تفنگ مال من خواهد بود. و
خنجرى كشيده سرباز را قصد مى كند. سرباز مضطرب شده او را به حضرت عباس عليه السلام
قسم مى دهند و آن ملعون خنجر را به پهلوى چپش وارد كرده مى گويد: حضرت عباس بيايد
تو را نجات بدهد. در اين حال ، صداى بوق ماشينى به گوش رسيده صاحب خانه را صدا مى
كنند و اينها ناچار شده رختخواب را روى سرباز مجروح ريخته صاحبان صدا يك نفر افسر و
يك نفر دكتر و چند نفر سرباز وارد شده مى بينند رختخواب در وسط منزل است . مى پرسند
و صاحب خانه جواب مى دهد: ما در خواب بوديم كه صداى شما رسيد. بالاخره واردين روى
همان رختخواب نشسته و ظنين شده رختخواب را كنار زده ، قضيه كشف مى شود و سرباز را
دريافته و صاحب خانه و قاتل را دستگير و به اعدام محكوم مى كنند و سرباز را معالجه
نموده و از مرگ نجات مى دهند.
219. عزادارى سنتى را مسخره مى كرد
صديق محترم جناب آقاى حاجى حسن فهد كربلايى (حفظه الله ) نقل كرد:
3. شخصى مدتى به بغداد رفت و در دانشگاه آن جا درس خواند. پس از بازگشت به كربلا
بعضى از مراسم عزادارى هاى سنتى را مسخره مى كرد و تا اين كه ماه محرم فرا رسيد.
روز 13 محرم كه همزمان با روز آمدن بنى اسد براى دفن شهداست معمولا يك شبيه نقش
حضرت سيد الشهداء بر مى دارند و به صورتى رقت بار تا حرم حضرت سيد الشهداء و همچنين
شبيه نقش حضرت ابوالفضل عليه السلام در حالى كه دست در بدن ندارد حمل مى كنند. تا
حرم حضرت ابوالفضل ، و در آن جا خاتمه پيدا مى كند. همان شخص چون نعشى را از جايى
كه معروف به قيصر به اخبارى ها است در آوردند، به مجرد نزديك شدن با دست خود دراز
كرد پاى او كشيد به عنوان مسخره ناگاه احساس مى كند كسى چيزى مانند سوزن در دست او
فرو مى كند، يك دفعه فريادش بلند شد و دستش به شدت درد گرفت و همان محل عفونت كرد و
مدتى درد و رنج كشيد تا اين كه به حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل شد و براى حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام نذر كرد اگر خداوند عافيت كرامت فرمايدگوسفندى جهت
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ذبح كند. و از آنچه كرده بود پشيمان شد و توبه
كرد.
حاجى حسن خود شاهد و ناظر جريان بوده و به چشم خود ديده است .
على اكبر قحطانى (حائرى )
220. يادت هست چه گفتى ؟
روزى صبح جمعه كه معمولا براى انجام وظيفه ارشاد به حسينيه ابوالفضل خياطها در مشهد
مقدس مشرف مى شدم در يكى از اين جمعه ها گروه زيادى زوار از تهران آمده بودند. در
ميان آنها شخص بزرگوارى از اهل علم بود كه معلوم بود سال ها عمر خود را در حوزه
علميه نجف به سر برده و از شاگردان حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم
خوئى (ره
) خود را معرفى كرد، ايشان دو جريان نقل كردند كه يكى را كاملا محفوظ
نيستم و اما دومى اين بود كه مى فرمود:
4. من با گروهى از طلاب براى زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام از نجف اشرف
پياده به كربلا آمديم و در كربلا وارد مدرسه بادكوبه اى شديم دوستان دور هم جمع
بوديم و به مشورت پرداختيم كه زيارت را از كجا شروع كنيم . اول برويم به زيارت حضرت
اباعبدالله الحسين عليه السلام يا زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ؟
يكى از حاضران گفت : من كه به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نمى روم !
پرسيدند چرا؟ گفت : حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كاره اى نبوده
(نعوذبالله ).
همه دوستان با اعتراض شديد او را از چنين گفته اى منع كردند و با پرخاش او را
خاموش نمودند. اما او اعتراض خود را هنوز ابراز مى داشت .
ما براى غسل و زيارت به حمام رفتيم پس از مراجعت ديديم شلوغ است و عده اى زياد از
مردم جمع شده اند تا شاهد جريان عجيب و بى سابقه اى كه روى داده باشند. مى گفتند:
يك نفر در مستراح افتاده و در لجن فرو رفته مشغول بيرون آوردن او هستند. ما هم
منتظر مانديم ببينيم چه كسى طعمه مستراح شده پس از آن كه او را به زحمت كشيدند و آب
بر سرش ريختند ديديم اين همان رفيق ما است كه آن حرف را زده بود، وقتى از مرگ نجات
يافت به گوشش گفتيم : يادت هست چه گفتى ؟!
گفت : من شوخى كردم . گفتم شوخى كرده بودى ، اگر جدى مى گفتى بايد داخل لجن مستراح
جان مى دادى !
221. قسم خورد چشم هايش از حدقه
بيرون آمد
جناب آقاى حاج حسين ارجمندى در تاريخ 29/8/79 شمسى در مغازه طلا فروشى آقاى حاج سيد
ابوالفضل شمس الدين نقل كردند:
5. در سال 1339 شمسى از قم به كربلا با اتوبوس مسافر مى بردم . يكى از خدمه سيد
الشهداء امام حسين (عليه السلام
) با مسافرين بود و به عتبات عاليات بر مى گشت . به ايشان عرض كردم :
كرامتى از آقا امام حسين (عليه السلام
) برايم بگو تا قلبم روشن شود.
ايشان فرمود: دزدى بود در كربلا هميشه در حرم دزدى مى كرد او را مى آوردند كنار حرم
امام حسين عليه السلام و قسم مى خورد و مردم هم رهايش مى كردند.
يك دفعه كه شب جمعه بود باز دزدى كرده بود، آوردند حرم مطهر امام حسين عليه السلام
جلو رواق كه مثل هميشه قسم بخورد. وقتى كه قسم خورد چشم هايش از حدقه بيرون آمد و
نابينا شد. خادم امام حسين عليه السلام شب حضرت را خواب ديد و عرض كرد: آقا جان او
كارش همين بود، اين دفعه چرا اين اتفاق افتاد؟
حضرت فرمود: شب هاى جمعه تمام ائمه اطهار عليهم السلام مهمان من هستند، برادرم حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام نيز تشريف داشت ، تا دزد قسم خورد، حضرت عباس عليه
السلام نگاهى به سارق كرد، چشم هايش از حدقه به در آمد و نابينا شد.
222. اخبارى بى ادب
6. يكى از اخباريين به زيارت ابى عبدالله الحسين عليه السلام مشرف شده و لكن به
زيارت حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام نمى رفت بدين خيال واهى كه من از علم بهره
مندم و آن بزرگوار بى نصيب بود. تا شبى در عالم خواب به زيارتش نائل شده آن بزرگوار
مى پرسد: اين علم را از كجا به دست آورده اى ؟ عرض مى كند: از فلان استاد او هم از
فلان استاد تا به چهل و پنجاه واسطه مى رسد به مولا الموالى على اميرالمؤ منين عليه
و عليهم افضل صلوات المصلين آن گاه مى فرمايد تو بدين فاصله و وسائط از علوم آن
بزرگوار بهره مند شده اى اما من كه هميشه در خدمتش بودم استفاده كرده ام .
223. سائل را مجازاتى سخت نموده
حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم موسوى خوئى (على الله مقامه ) از
مرحوم پدر خود مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر خوئى (رضوان الله تعالى عليه ) كه يكى
از بزرگان روحانيت شيعه به شمار مى رفت نقل مى كرد:
7. يكى از اعاظم ساختمانى از آجر پخته - كه اولين بناى آجرى درخوى بود - شروع كرده
و با اشتياق تمام در تكميل آن كوشيده و هر روزى براى بنا و عمله جات نهار مى داد تا
خوب كار بكنند. روزى سائلى كه معمول آن زمان بود بر در خانه ايستاده به نام حضرت
قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام قسم داده و گدايى مى كرد.
اين آقا طبقه بالاى خانه آمده و سائل را مجازاتى سخت نموده و گفت : به خاطر چيزى
مختصر اسم مبارك آن بزرگوار را به زبان نمى آورند. والله تعالى اين ساختمان را به
خاطر آن بزرگوار عليه السلام مى خواستى من مى دادم و باز اگر بخواهى خواهم داد.
حضرت باب الحوائج جز يكى در دهر كيست
|
جز به جانبازى بدين شان و شرافت راه نيست
|
در فداكارى ببين در راه حق منزل كجاست
|
باب هر حاجت كليد هر چه مشكل بود كيست
|
جز نبى و جز ولى كسى را چنين معيار نيست
|
غير عباس على در كربلا پرگار، نيست
|
در جهان باب الحوائج بيش نيست
|
غير معصومين را در كيس نيست
|
حاصل آمد كار هر درويش نيست
|
شعر از شيخ حسن بصيرى
224. بى ادبى من مرا بيچاره كرد
كسى درمحضر حضرت آيه الله آقاى حاج سيد ابوالقاسم خويى رحمه الله نقل مى كرد:
8. وقت صبح ميليونر بوديم و تا عصر آن روز تمامى ملكم از دست رفت و مفلس شدم . حضرت
آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم خوئى (رحمه الله ) پرسيدند: چه شد؟ عرض
كرد: به زيارت حضرت عباس عليه السلام مشرف شدم ، ناگاه به زبانم آمد كه : مولا،
مادر عزيزت مانند پدر بزرگوارت نبوده ، و اين بى ادبى سبب شد آن روز تمامى ثروتم از
دستم بيرون برود.
225. جزاى بى احترامى خود را ديد
9. در قريه نازك سفلى از منطقه شهر ماكو سيد محترمى به نام آقا مير عبدالوهاب زندگى
مى كرد كه تقريبا معاصر بوديم . او يك روحانى پاك و متدين بود و مغازه اى داشت .
شبى مغازه اش به سرقت مى رود و سارقان محلى بودند و شناخته مى شوند و اهالى محل سيد
را به شكايت وادار و تشويق مى كنند. سيد مزبور مى گويد: من به حضرت عباس عليه
السلام عريضه اى مى نويسم . پس از چند روز يكى از سارقان خود را با گلوله اى از پا
در آورده و چون اطرافيان اعتراض مى كنند مى گويد: خلاص شدم ؛ زيرا از همان شب
همواره در خواب مرا شكنجه مى دادند كه : چرا اين كار كردى ؟ خلاصه مى ميرد. دومى
بچه اش را اسبى زير لگد گرفته و له مى كند و عيالش فرياد مى كشد و به شوهر خود
خطاب مى كند كه : خانه خراب ، جزاى بى حرمتى خود را به سيدى محترم ديدى و سومى هم
مرض آكله گرفته و خوار و رسوا شده و اموال مسروقه را برگردانيده و به هلاكت مى رسد.
226. حضرت عباس هر چه بخواهد در حق
من بكند
10. در زمان ما رئيس پاسگاه ژاندرمرى ارسباران - اطراف رودخانه مشهور ارس - (از
تصريح به نام او كه به احتمال قوى از كسان او موجود باشند خوددارى مى شود) براى يكى
از اهالى محل بنايى كرده و او را وادار به پرداخت چهار هزار تومان مى كنند. آن
مسلمان بيچاره هم هر چه دفاع و استمداد و استر حام مى كند موثر نمى شود. بالاخره
ناچار چهار هزار تومان را كه تقريبا بيست سال از آن زمان مى گذرد و مبلغ با ارزش و
قابل توجه بوده - پرداخت كرده ، مى گويد: به حضرت عباس عليه السلام واگذار مى كنم .
همان رئيس پاسگاه بد جنس مى گويد: حضرت عباس هر چه بخواهد در حق من بكند و همان روز
سوار موتور شده به شهر خوى حركت كرده ، ضمن راه تصادف كرده و استخوان رانش مى شكند
و مدتى هم در راه مى ماند تا بستگانش خبر دار شده ، وسيله پيدا كرده به شهر مى
آورند. اتفاقا، روز جمعه هم بوده دكترها هم به اطراف مسافرت كرده اند، سرانجام
معيوب و معلول شده به زندگى تلخ و ناگوار تا دم مرگ مبتلا مى شود.
227. قسم دروغ دزد را بيچاره كرد
جناب حجه الاسلام و المسلمين مروج مكتب اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ حسن
بصيرى خوئى طى مكتوبى يك كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم
داشته اند:
11. شخصى به نام حسين در شهر خوى ساعتى دزديده و به آقاى حاج سيد محمد على دراجى كه
از سادات معتبر و شخص متدين و اهل بازار بود مى فروشد. آقاى دراجى هم همان ساعت را
به ديگرى فروخته و تصادفا صاحب ساعت ، ساعت را شناخته و به اداره شهربانى شكايت مى
كند. بالاخره حسين ، فروشنده اولى را آورده و متاسفانه او انكار كرده . آقاى سيد
محمد دراجى مى گويد: هفت قدم برداشته و به حضرت عباس عليه السلام قسم ياد كن كه من
اين ساعت را نفروخته ام . آن بدبخت هم عمل مى كند و مى رود. آقاى سيد محمد دراجى به
صاحب اصلى ساعت كه ادعاى اموال مسروق ديگر نموده مى گويد: شما هم به همان طريق قسم
ياد كن ، تا من از عهده آنها بيايم . اما او قبول نكرده ، ساعت را تحويل گرفته و مى
رود. ماموران شهربانى مبلغ بيست و پنج تومان از آقاى دراجى گرفته و او را رها مى
كنند. روز بعد خبر مرگ حسين خويى مى رسد و اعضاى شهربانى آقاى دراجى را خواسته و
همان مبلغ راكه گرفته بودند با اصرار و اعتذار پس مى دهند.
228. قسم خورد و مرد
آقاى حاج رضا عبدالعلى زاده كه از متدينان و محترمان و مومنان و موثقان خوى است و
در قيد حيات مى باشد، از جد مرحوم خود كربلائى على رضا نقل كرد:
12. همراهى چند نفر به كربلاى معلا مشرف شدم . و من مقدارى پول در كيسه مخصوص قرار
داده و در ميان اثاثيه خود گذاشته بودم و در منزل نگهدارى مى كردم كه مفقود شد و از
رفقا سوال كردم و يك نفر كه به او ظنين بودم ، به حضرت عباس عليه السلام قسم خورد
كه من اطلاعى ندارم من هم ساكت شدم . اين شخص همان روز مبتلا شد تا غروب جان سپرد و
از قضا پول من هم در ميان اشياى او پيدا شد.
السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام
حسن بصيرى
229. گوشهايت را تحفه براى مادرت ببر
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ سلطان محمدى يكى از فضلاى آذربايجانى مقيم حوزه علميه قم
طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام كرامتى را چنين مرقوم داشته
اند:
13. در تاريخ 20/9/79 شمسى كرامت ذيل را از جناب آقاى حاج محمد حسن پور ساكن روستاى
قشلاق از توابع شهر (گوگان ) تبريز شنيدم كه از قول پدر خود مرحوم عباس محمد پور
چنين نقل كرد: تقريبا شصت سال پيش پدرم مى گفت : روزى در جلو قهوه خانه مرحوم
عليقلى واقع در شهر گوگان نشسته بودم . شخصى آمد ديدم گوشهايش از بيخ كنده شده بود.
و اصلا گوش نداشت ، علت آن را جويا شدم و از وى پرسيدم : آقا ببخشيد، شماچرا گوش
ندارى ؟
ابتدا چيزى نگفت ، ولى پس از اصرار من ، ناچار چنين پاسخ گفت : زمانى من در كردستان
ساكن بودم ، آن وقت عده اى از كردهاى اين سامان به آذربايجان حمله مى كردند. و پس
از تهاجم شديد. خود اموال مردم را غارت مى نمودند و مردانشان را به قتل مى رساندند
و احيانا دخترانشان را اسير كرده و به عنوان كنيز با آنها رفتار مى كردند. من روزى
به مادرم گفتم اى مادر قشون كردها براى تهاجم به آذربايجان آماده شده اند. جاز بده
با آنها بروم و زنى براى خودم و كنيزى براى تو بياورم ! مادرم گفت : پسرم اجازه نمى
دهم ، زيرا شيعيان يك اسب سفيد سوارى دارند كه حضرت ابوالفضل عليه السلام مى باشد و
از آن حضرت مى ترسم كه تو تنها فرزند من هستى به دست او كشته مى شوى . من با اصرار
زياد گفتم : سرانجام قشون هر طور شد من هم مثل آنها مى شوم و يكى از آن ها من خواهم
بود. به هر حال ، پس از اصرار زياد از طرف بنده ، مادرم راضى شده و به من اجازه
داد. من خودم را به سپاه رساندم ، آمديم تا نزديك شهر
(سردرود) (حومه شهرستان
تبريز). من در عقب سپاه بودم و خيلى با جلو قشون فاصله داشتم كه ناگهان ديدم
مهاجمان شكست خورده و عقب نشينى مى كنند. پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: اسب سفيد
سوارى آذربايجان خودش را آشكار كرده و به جلو قشون آمده است لذا من هم با آن ها
برگشته و فرار كردم ، سر راه من ديدم اسب سفيد سوارى ظاهر شده و گفت : مگر تو
نشنيده اى كه شيعيان صاحب دارند. به مادرت گفته بودى كه مى روى براى خودت همسر و
براى مادرت كنيز بياورى ؟! چون مادرت راضى نبود تو در اين تهاجم شركت كنى ، گردنت
را نمى زنم .
سپس دستش را دراز كرد و گوشهايم را از ريشه كند و به دستم داد. در اين حال خون جارى
گرديد و فرمود: گوشهايت را به عنوان تحفه براى مادرت ببر و به او بده من به خانه
خودم آمدم ، مادرم كه چنين ديد گفت : پسرم من به تو گفتم كه ايشان اسب سفيد سوارى
به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دارند.
من گفتم : مادر، من قصه زن و كنيز را به جز تو به كسى نگفته بودم و كسى از آن اطلاع
نداشت . پس حق با تشيع است . لذا با مادرم و خانواده ام از كردستان كوچ كرده در
شهرستان مياندو آب ساكن گرديدم و مذهب تشيع را اختيار نمودم .
230. قسم دروغ خورد و صورتش مانند
قير سياه شد و مرد
جناب آقاى حاج محمد حسن محمد پور ساكن روستاى قشلاق از توابع گوگان تبريز كه مردى
متدين و مورد وثوق است و تقريبا 74 سال سن دارد در تاريخ 20/9/79 مطابق با 13 رمضان
1421 قمرى از قول پدر خود مرحوم عباس نقل كرد:
14. كه پدرم حدود شصت سال پيش مى گفت : از روستاى ياد شده روزى به شهر گوگان رفتم و
در قهوه خانه مرحوم عليقلى نشسته بودم و معمولا افراد سرماگر و چوپدار از اطراف به
آنجا مى آمدند معامله مى كردند، يك نفر از اهالى شهرستان مياندو آب كه مورد اطمينان
آن سامان بود معمولا خريد و فروش آن آقا اسب بود و نقد و نسبه اگر احيانا پول حيوان
مورد معامله مى ماند بعدا به فروشنده مى پرداخت ، به اصطلاح ، مردم منطقه چون به او
اطمينان داشتند به او نسيه مى دادند. يك نفر از اهالى گوگان اسبش را به همين مرد
فروخته بود، ولى قرار بود پولش را بعدا بگيرد. خريدار اسب را مى برد و بعد از شش
ماه به قهوه خانه مى آيد از طرفى فروشنده با خبر مى شود كه مرد مياندو آبى آمده است
. او نيز در آن قهوه خانه حضور پيدا مى كند و پول اسب را از او مطالبه مى كند.
در مقابل ، خريدار مى گويد: من پول اسب را موقع معامله به شما داده ام . به هر حال
، امر ايشان به نزاع و اختلاف منجر مى شود. مرد گوگانى منكر را نزد مرحوم حاج فخر
كه سيد روحانى بود مى برد قرار بر اين شد كه خريدار قسم بخورد كه پول را داده است
مرحوم حاج فخر هم به او مى گويند قسم ياد نكن ، من حاضرم از فروشنده براى شما مهلت
بگيرم بعدا پول را بياور. اما آن شخص قبول نكرد و فروشنده پيشنهاد كرد كه با هم به
حمام بروند غسل كنند سپس خريدار سوگند ياد نمايد كه پول اسب را داده است . خلاصه ،
آنها با هم به حمام رفتند پس از غسل با هم به مسجد يخچال رفتند. فعلا اين مسجد در
مسير خيابان قرار گرفته و موجود نيست و خريدار آماده شد كه قسم بخورد. مردم كه در
اطراف آنها بودند گفتند: آقا، قسم نخور ولى او قبول نكرد و اصرار نمود كه قسم ياد
نمايد لذا از فروشنده اسب پرسيد. كه چگونه سوگند بخورم ؟
او گفت : بدين طريق كه هفت قدم برو جلو و در هر گام بگو: من بدانم و ابوالفضل و به
زبان آذرى (من بيلم ابوالفضل ) كه بدهكار نيستم اين شخص هم چنين قسم خورد و برگشت
. موقع خروج از مسجد يخچال ، زمين خورد ما نزديك رفتيم ، ديديم روى پله ها افتاده و
صورتش مانند قير سياه گرديده و مرده است .
اين كرامت را بنده (مرحوم عباس
) و همه مردم محل كه آن جا بودند ديديم . و آن ها كه او را مى شناختند
به خانواده اش كه در مياندوآب بود خبر دادند كه بيايند و جنازه اش را ببرند و دفن
كنند.
عالم جليل القدر علامه آقاى شيخ كاظم فرمود يك روحانى پيش بنده تشريف آورد و به من
گفت : بنده سفير حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستم . و ايشان مرا نزد شما
فرستاده است .
عرض كردم : بفرماييد چه پيغامى داريد، ايشان گفت : در عالم رويا حضرت ابوالفضل
العباس عليه السلام به من امر كرده است كه نزد شيخ كاظم برو به ايشان بگو چرا روضه
مرا نمى خواند؟
به ايشان بگو مصيبتم خيلى زيادى بوده ، در بين روضه ها مصيبتم را بخواند، بالخصوص
آن وقت كه زخم هاى زياد داشتم و هر دو دستم قطع شده بود، چه طور از بالاى اسب به
زمين آمده ام . صورتم زمين خورد ودر چشمم تير مى سوخت بود در آن لحظه آخرين خواهشم
اين بود. كه هر طور شده آب را به خيمه ها برسانم و بچه هاى تشنه لب مولايم يك جرعه
آب بنوشند، ولى آرزويم برآورده نشد.
هدفم از نقل اين معجزه اين بوده كه روضه خوان ها هنگام روضه خوانى يك تكه روضه و
مصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را حتما بخوانند و اين يك مصيبت عظما بوده
كه بر آن بزرگوار وارد شده است .
|