دست و دريا
كنار دل و دست و دريا اباالفضل !
|
تو را ديده ام بارها، يا اباالفضل !
|
تو از آب مى آمدى مشك بر دوش
|
و من در تو غرق تماشا اباالفضل !
|
اگر دست مى داد، دل مى بريدم
|
به دست تو از هر دو دنيا اباالفضل !
|
دل از كودكى از فرات آب مى خورد
|
و تكليف شب آب بابا اباالفضل !
|
تو لب تشنه پر پر شدى شبنم اشك
|
به پاى تو مى ريزم اما اباالفضل !
|
فدك مادرى مى كند كربلا را
|
غريبى تو هم مثل زهرا اباالفضل !
|
تو را هر كه دارد زغم بى نياز است
|
و فا بعد از اين نيست تنها اباالفضل !
|
تو يا غيرت و آب و دست بريده
|
قيامت به پا مى كنى يا اباالفضل !
(206)
|
179. يا قمر بنى هاشم دل اين كنيزت
را شاد كن
اواخر پاييز سال 1377 بود. افراد خانواده آقاى الهى ، پس از پشت سر گذاشتن روزى پر
كار، همگى درخواب ناز به سر مى بردند.
نيمه هاى شب بود كه سكوت حاكم بر فضاى خانه را، صداى ناله خانم الهى درهم شكست . با
اوج گرفتن ناله ها، اهل خانه ، يكى پس از ديگرى از خواب بيدار شده ، با نگرانى و
اضطراب خود را به اتاق خواب مادر رساندند.
خانم الهى كه از حالت طبيعى خارج شده بود، حتى نمى توانست پلك هاى
خود را باز كند. لحظاتى بعد، آقاى الهى و دو تن از فرزندانش ، مادر را به اتومبيل
انتقال داده ، با عجله روانه نزديكترين بيمارستان شدند.
پزشك كشيك ، به خاطر كمبود امكانات ، نمى توانست تشخيص درستى از ناراحتى بيمار
بدهد، بنابراين فقط دو آمپول آرام بخش تجويز كرد و پس از تزريق آمپول ها، خانم الهى
به خانهع بازگردانده شد.
افراد خانواده ، تا صبح نتوانستند آرام بگيرند، چرا كه هنوز خانم الهى در حال اغما
بود و هر لحظه كه مى گذشت ، وضعش نامساعدتر مى شد.
با طلوع آفتاب و از راه رسيدن روز، خانم الهى به بيمارستان مجهزترى منتقل شد. در
آنجا بود كه مشخص شد بيمار دچار سكته مغزى شده ، طرف چپ بدنش از كار افتاده است .
آزمايشات مختلف و عكسبردارى ، بر نظرات پزشك معالج صحه گذاشت . بنابراين لازم بود
كه خانم الهى براى مدتى بسترى شده ، تحت مراقبت باشد.
حدود پنج ماه از آن شب فراموش نشدنى سپرى شده بود. خانم الهى هنوز تحت نظر بود و
مدام داروهاى مختلى مصرف مى كرد.
ماه محرم از راه رسيده بود كه يك روز خانم الهى دچار تشنج شد و سپس به حال اغما فرو
رفت . چند تن از اعضاى خانواده ، بلافاصله دست به كار شدند و با سرعت او را به
بيمارستان رساندند. پزشك معالج خانم الهى ، پس از معاينه و انجام چند آزمايش گفت ،
عروق سمت چپ بدن بيمار دچار گرفتگى شده ، بنابراين بايد طى يك دو روز آينده تحت عمل
جراحى قرار بگيرد. اميد بهبودى خانم الهى ، فقط چند در صد بود، و در صورتى هم كه
عمل نمى شد، نيمه بدنش براى هميشه از كار مى افتاد. اين نقص ، چه بسا باعث مرگ خانم
الهى مى شد.
اولين روز هفته بود كه خانم الهى از همسرش خواست تا او را به منزل ببرند. اصرار
آقاى الهى براى ماندن همسرش و نيز انجام عمل جراحى ، بيهوده بود. خانم الهى كه به
سختى مى توانست حرف بزند، گفت :
- اگر قرار است بميرم ، چه بهتر كه درخانه خودم و در ميان فرزندانم آخرين نفس ها را
بكشم .
آقاى الهى ، برخلاف ميل باطنى ، چون نمى خواست روى حرف همسرش حرفى بزند، به ناچار
او را به خانه انتقال داد.
فرداى آن روز، هنگام غروب بود كه دسته هاى عزادار دركوچه ها و محله ها به راه
افتادند صداى طبل و سنج و نوحه هاى حزن انگيز، خانم الهى را به حال و هواى ديگرى
فرو برد. او، در حالى كه مدام اشك مى ريخت ، از فرزندانش خواست كه كمكش كنند تا در
آستانه در بنشيند و از نزديك شاهد عزادارى دسته هاى سينه زن و زنجير زن باشد.
لحظاتى بعد، خانم الهى در اندوهى عميق فرو رفت و روزهاى تاسوعا، عاشورا و صحنه
كربلا را در لوح ضمير خود به تصوير كشيد.
اشك ريزان ، سوار بلند بالايى را ديد كه از اين خيمه به آن خيمه سر مى زند و تلاش
مى كند مشك خالى اش را پر از آب كند. خانم الهى بى اختيار از ته دل ناليد: اى
علمدار كربلا - اى سقاى تشنه كامان ، تو را به ناله هاى دل زينب قسمت مى دهم كه
خودت شفايم را بده ...
ساعاتى بعد، در سكوت و تاريكى مطلق شب ، همه به خواب فرو رفته بودند. نيمه هاى شب
بود كه فريادهاى هراسان خانم الهى ، همه را از خواب پراند. تمام اعضاى خانواده ،
دور بستر خانم الهى جمع شدند. او كه تمام بدنش به لرزه افتاده بود، بى توجه به
اطرافيان شروع به صحبت كرد:
- يا قمر بنى هاشم ... دل اين كنيزت را شاد كن و اجازه نده بچه هايش يتيم بشوند. يا
ابوالفضل العباس ... اى سقاى تشنه لب ...
خانم الهى ، مرتب حرف مى زد و اطرافيان ، هاج و واج به دور و بر نگاه مى كردند.
بعد از دقايقى ، وقتى خانم الهى به خود آمد و متوجه شد كه همه در كنارش هستند، با
شادمانى گفت :
- ديديد آن سوار سبز پوش را ديديد... متوجه شديد چه نور خيره كننده اى اطرافش را
نورانى كرده بود... ديديد كه دست مباركش را به سرم كشيد و گفت : ديگر لازم نيست به
دكتر مراجعه كنى .
وهاى هاى گريه فرصت حرف زن را از او گرفت .
لحظاتى پس از آن بود كه رايحه اى بهشتى در فضا پخش شد.
موهاى سپيد و سياه مادر، آغشته به اين عطر دل انگيز بود.
صبح آن روز، وقتى به پزشك مراجعه كردند تا به او بگويند كه مادرشان ديگر نيازى به
عمل جراحى ندارد، پزشك جوان با ديدن دست و پاى جان گرفته خانم الهى و سلامتى كامل
او، نا باورانه سر به سوى آسمان كرد و گفت :
- خدايا، خداوندا، به قدر شكوه و جلال و عظمتت شكر... من مى دانم كه بازگشت سلامتى
بيمارم ، جز معجزه خودت ، چيزى ديگرى نمى تواند باشد.
(207)
غمين بر بام خاور بود خورشيد
|
ميان خون شناور بود خورشيد
|
فراز نى سخن مى گفت هر چند
|
جدا از ملك پيكر بود خورشيد
(208)
|
180. با اباالفضل جانم فداى دست هاى
بريده ات ...
ساعت ده صبح يكى از آخرين روزهاى شهريور ماه بود. آقاى خدا دوست و همسرش بر خلاف
هميشه در خانه به سر مى بردند. قرار بود با گرد آمدن گروهى از افراد فاميل ، دسته
جمعى براى خريد عروسى بروند. عروس ، خواهر آقاى خدا دوست و داماد هم برادر كوچك
خانم خدا دوست بود.
ساعتى بعد، هنگامى كه همه دور هم جمع شدند زمان ترك خانه فرا رسيد. به اين ترتيب ،
سه چهار تا از بچه هاى هفت هشت ساله فاميل كه به عقيده بزرگترها دست و پا گير
بودند، به ماهرخ دختر هجده ساله آقاى خدا دوست سپرده شدند.
دقايقى بعد، همين كه آخرين سفارش انجام شد و بزرگترها رفتند، خانه به مكان تفريح و
محل بازى بچه ها مبدل شد. ماهرخ كه به تازگى ديپلمش را گرفته بود و هنوز طعم شيرين
موفقيت در كنكور را زير داندان داشت . با دقت تمام مراقب بچه ها بود كه خداى ناكرده
دست به خطا نزنند و براى هيچ كدامشان اتفاق ناگوارى پيش نيايد.
حدود سه ساعت تمام سر و كله زدن با بچه ها ماهرخ را به راستى كلافه كرده بود، بااين
حال او باز هم چهار چشمى مواظب بچه ها بود كه بلايى سر خودشان نياورند.
در يك لحضه شيارهايى از خون در ميان خاك و شن به راه افتاد. همين لحضه بزرگترهااز
رارسيدند و با پى بردن به موضوع بلافاصله ماهرخ را به در مانگاه رساندند.
پس از آنكه صورت و بينى متورم و مجروع ماهرخ پاسنمان شد. او تازه متوجه شد كه هيچ
كدام از دندانهاى جلوى او در جاى خود نيستند! به اولين دندانپزشكى كه مراجعه كردند.
جوابى مايوس كننده شنيدند:
- از دست من كارى ساخته نيست . مگر آنكه بخواهيد دندان مصنوعى بگذاريد.
آنها به چندين پزشك ديگر سر زدند، اما نتيجه اى نگرفتند و شب مايوس و نااميد به
خانه بازگشتند. ماهرخ كه دخترى سبزه رو و جذاب بود. حالا قيافه اى كريه و آزار
دهنده پيدا كرده بود.
فرداى آن روز دوباره راه افتادند تا به سراغ چند متخصص ديگر بروند. يكى از آنها
مبلغ خيلى كلانى در خواست كرد و ديگرى گفت دو ساعت پس از افتادن دندان ديگر كارى از
دست كسى ساخته نيست .
در اين گير و دار عموى ماهرخ ناگهان به ياد دكتر جوانى افتاد كه به تازگى در مطب
تازه تاسيس خود شروع به كار كرده بود.
آقاى خدا دوست ، با آنكه باور نمى كرد از دست پزشك جوان كارى ساخته باشد. پيشنهاد
برادرش را پذيرفت و به اين ترتيب بدون فوت وقت ، خود را به مطب تازه تاسيس رساندند.
پزشك جوان ، با خوشرويى تمام از آنها استقبال كرد و پس ازمعاينه دهان ماهرخ . با
اطمينان گفت :
اگر از افتادن دندان ها پيش از 24 ساعت گذشته باشد كارى نمى شود كرد. اما اگر كمتر
از اين زمان باشد، با توكل به خدا، از عهده اش بر مى آيم .
وقتى معلوم شد كه فقط 20 ساعت از حادثه گذشته است ، پزشك جوان گفت :
- هر چه سريعتر برويد و در مكانى كه حادثه رخ داده است دندان هاى دخترتان را پيدا
كنيد و بياوريد. فقط توجه كنيد كه نبايد دندان ها را پاك كنيد. همانطور با خاك و
خاشاك به اينجا بياوريد.
در راه دل خانم خدا دوست مثل سير و سكه مى جوشيد. او با خود مى گفت : نكند دندان ها
را پيدا نكنيم . نكند يكى دو تا از آنها تا به حال گم گور شده باشند. با اين افكار
بود كه او چشم هايش را روى هم گذاشت و در دل گفت : يا ابوالفضل العباس (عليه السلام
) تو را به جان جد اطهرات پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم قسم مى دهم ما را از
خانه نااميد برنگردان . همين جا نذر مى كنم كه اول ماه يك صفر ابوالفضل (عليه
السلام ) بيندازم . يا ابوالفضل جانم فداى دستهاى بريده ات ...
دقايقى بعد، آنها در پاگرد خانه ، با دقت و احتياط تمام ، به دنبال دندان هاى شكسته
ماهرخ بودند. اين جستجو، بيش از چند دقيقه وقت آنها را نگرفت ... و زمانى كه آنها
براى بار دوم قدم به مطب پزشك جوان گذاشتند، فقط 21 ساعت از حادثه گذشته بود.
پس از سه ساعت تلاش ، هر دندان در جاى خود قرار گرفت . پزشك جوان ، با پايان گرفتن
كار، از آقاى خدا دوست خواست كه 48 ساعت ديگر به مطلب مراجعه كنند. همچنين افزود كه
امكان دارد دندان ها عفونت كنند و ماهرخ در بيمارستان بسترى شود، اما به لطف خدا
هرگز چنين اتفاق ناخوشايندى رخ نداد.
دو روز بعد خانواده خدا دوست در مطب بودند پزشك جوان وقتى دهان ماهرخ را باز كرد و
به وارسى دندان هايش پرداخت ، لبخندى از رضايت بر لب نشاند و گفت :
- آقاى خدا دوست ، باور كنيد خود من كمترين اميدى به پيوند خوردن دندان هاى دخترتان
نداشتم . در آن لحظات ، فقط نام و ياد خدا بود كه به من قوت قلب مى داد. الان هم
مطمئن هستم فقط معجزه خداوندى موجب پيوند دندان ها شده است .
قطره اشكى از شوق ، بر گونه ماهرخ جارى شد... و خانم خدا دوست به ياد اول ماه بود
كه سفره اش را بيندازد.
(209)
شرمنده ام زبان دلم وا نمى شود
|
خون واژه اى به وصف تو پيدا نمى شود
|
مى خوانمت به نا م و نمى دانمت هنور
|
فهميدنت نصيب دل ما نمى شود
|
در كربلا نبوده ام و مى كنم دعا
|
گردم شهيد عشق تو، اما نمى شود
|
زينب نگرد دشت پر از لاله را چنين
|
اى خواهرم شهيد تو پيدا نمى شود
|
گنگم هنور و كار دلم حسرت است و بس
|
شرمنده ام زبان و دلم وا نمى شود
(210)
|
181. يا علمدار كربلا به داد پدرم
برس
سيد كاظم موسوى كربلايى يكى از خادمان و ارادتمندان حضرت اباعبدالله الحسين عليه
السلام و برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس عليهماالسلام در كربلا بود؛ سيدى با
اخلاص ، متواضع و خير خواه مردم بود، آزارش به كسى نمى رسيد و بسيار ساده زيست و
صاف و صادق بود و عمرى در جوار مراقد مقدس امامان معصوم عليهم السلام در عراق سپرى
نمود، كه با آمدن بعثى هاى ظالم ، او و خانواده اش و بسيارى از شيعيان ديگر مجبور
به ترك خانه و كاشانه خويش نمودند و بالا جبار راهى ايران كردند.
روزها مى گذشت و حسرت بازگشت به وطن به دل همه ماند، غروب آفتاب كه مى شد، احساس
غربت و تنهايى چند برابر جلوه مى كرد، شوق آن ديار مقدس همه را حيران و افسرده كرده
بود و راهى جز صبر و تضرع و زارى به درگاه قادر متعال نبود.
در اين ير و دار و انبوه غصه ها و مرارت ها، پدر به بيمارى نامعلومى مبتلا گشت ، سر
درد شديد، اختلال حواس ، و ضعف و عجز پدر را به تدريج ناتوان و فرسوده كرد. به
چندين پزشك در شهر قم مراجعه كرديم و كسى نتوانست تشخيص دهد كه آن بيمارى چيست ؟ او
را به بيمارستان ... منتقل كرديم و 18 روز در آن جا بسترى نموديم و با آن همه
آزمايش و عكس بردارى ، نتوانستند بيمارى او را تشخيص دهند و هر كدام چيزى مى
گفتند و سرانجام مرخص كردند. پدر همچنان زجر مى كشيد و بى درمان مانده بود.
آخر الامر بعضى از آشنايان و دوستان اشاره كردند كه او را نزديك جراح متخصص در
تهران ببريم ، ما نيز فورى او را نزد دكتر برقعى كه پزشكى ماهر و باهوشى بود، برديم
. فى النور تشخيص داد و گفت ايشان مبتلا به تومور مغزى است و بايد فورا عمل شود! ما
نيز فرصت را غنيمت شمرديم و او را بسترى كرديم . برخورد كاركنان و پرستاران
بيمارستان خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله وسلم عال بود؛ خصوصا دكتر خوش اخلاص و
حاذق ما كه مرتبا به پدر سر مى زد و سفارش هاى لازم را توصيه مى نمود.
عمل جراى خطر ناك بود، خصوصا براى مغز، خيلى ها گفته بودند كه اين عمل بعيد است
موفق باشد و در صد موفقيت آن ناچيز است . ترس و اضطراب دل هاى كوچك فرزندانش كه قد
و نيم قد بودند را فرا گرفته بود. همه نالان و گريان به اين طرف و آن طرف مى
چرخيدند، و ابر سياه نااميدى سايه اش را بر قلب آنان گسترانده بود. در اين گير و
دار دوستى عزيز به نام آقاى پاينده نماز حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را
پيشنهاد نمود تا بخوانيم و 133 بار جمله
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
|
اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام
|
ما نيز با دل شكسته و از همه جا نااميد، دستهايمان را به سوى قادر متعال دراز
نموديم و يقين داشتيم كه خداوند ما را يتيم نخواهد كرد. در اين لحظات بسيار حساس و
خطر ناك نماز خوانديم و 133 بار آن ذكر شريف را با آه و ناله و اشك و بغض تكرار
كرديم و عاجزانه از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خواستيم تا پدرمان را شفا دهد
و عملش موفقيت آميز باشد.
معجزه نازل شد و كرامت پديدار گشت ، مگر مى شود آن علمدار با سخاوت كسى را از
درگاهش نااميد برگرداند و حاجتش را برآورده نسازد! حاشا و كلا، او پسر حيدر كرار
است و قمر بنى هاشم است .
پدر را از اتاق عمل خارج نمودند و لبخند مليح بر لبان خشكيده ما نشست ، عمل موفقيت
آميز بود و در همان ساعات اوليه بعد از عمل به هوش آمد و سر حال بود و انگار نه
انگار عملى به اين بزرگى برايش انجام دادند. همه چيز عادى بود و باور نكردنى ، همه
چيز حاكى از كرامت و معجزه سپه سالار قافله كربلا بود، ديگران كه باورشان نمى شد،
مات و مبهوت ماندند و انگشت به دهان . سبحان الله ! و الحمدالله .
اين سيد بزرگوار و با صفا چهار سال ديگر عمر با بركتى كرد و در كنار فرزندانش زندگى
كرد تا اين كه در سال 1373 دار فانى را وداع نمود و به سوى معبود خويش شتافت . روحش
شاد و روانش پاك .
182. خانه اى همانند بهشت بود
در كتابى به نام معجزات حضرت عباس عليه السلام كه يك پاكستانى آن را نوشته است مى
خوانيم كه برادرش شيخ جعفر مى گويد:
براى زيارت حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام همراه يك سيدى جليل القدر از كربلا
عازم نجف گشتيم .
در بين راه يك ساختمان عظيمى را مشاهده كرديم كه اطرافش درختهاى بسيار زيبايى بود.
به نظرم رسيد كه ، من كرارا از اينجا عبور كرده ولى چنين ساختمانى را نديده ام ، در
فكر بودم كه اين منزل با اين عظمت از آن چه كسى مى باشد؟ در همين وقت كسى در آنجا
پيدا شد و گفت : اين منزل از آن من است ، دعوت ميهمانى مرا قبول كنيد و به منزلم
بياييد. در اجابت دعوت او، من و آن سيد بزرگوار، كه همراهم بود، وارد ساختمان مزبور
شديم . خانه اى همانند بهشت بود كه تمام وسايل راحتى در آن موجود بود.
همه جا سبز و خرم بود. مرغان خوش الحان ، نهرهاى جارى ، درختهاى پرميوه ، گلهاى
خوشبو و عطرهاى جالب از همه جاى آن پديدار بود. غرق در تماشا بودم كه يكدفعه ، كنار
اين خانه چشمم به منزل ديگرى افتاد كه با ديدن آن تعجب من افزون شد. آن منزل نيز
همانند منزل اولى ، از نظر ساختمان و تزيين خارج از حد توصيف و بيان بود. در منزل
دوم يك شخصيت بزرگ و نورانى را ديدم كه در وسط آن منزل جلوه گرى مى كرد.
بنده با كمال ادب سلام عرض كردم و ايشان جواب مرحمت فرمودند. نيز به سيدى كه همراه
من بود توجه فرموده ، گفتند: اين سيد را، كه ذاكر سيد الشهداء است ، به فلان مقام
ببريد و با آب سرد و طعام لذيذاز وى پذيرايى كنيد. هر چيزى كه بخواهد برايش مهيا
سازيد. ما را به مقامى بردند كه آنجا آب سرد و طعام لذيذ وجود داشت . من طعام را
خوردم تا سير شدم سپس آن سيد را قسم دادم كه آن مسند نشين صدر خانه كيست ؟ و اين
چه مقامى است ؟ سيد فرمود: اسم اين مقام (وادى
مقدس ) است و اسم آن جناب نيز حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و اين منزل مال آن عزيز است .
اينجا مقامى است كه در آن همه شهداى كربلا جمع مى شوند و به محضر حضرت سيد الشهداء
ابا عبدالله الحسين عليه السلام مى روند.
من به ايشان گفتم در تاريخ خوانده و از ذاكرين امام حسين عليه السلام شنيده ام كه
مى گويند: در كربلا هر دو دست حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قطع شده بود. سيد
گفت : بلى بدون شك چنين بوده . به او گفتم براى رخصت آخر، مرا پيش آن حضرت ببريد تا
با چشم خود ببينم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دست ندارد. وى دوباره مرا به
محضر آن جناب برد. لحظه اى كه چشم من به دست بريده آن حضرت افتاد، شروع به گريه
كردم و ناگهان بر زبانم خود به خود چند بيت شعر جارى شد كه مفهوم آنها اين بود.
دشمنان ، جسم آن حضرت را با تير پاره پاره كردند و مشك آب را تكه تكه ساختند كه با
رنج بسيارى آن را از آب پر كرده بود. آن وقت با قلبى اندوهبار و چشم پرنم ، برادر
خود امام حسين عليه السلام را صدا زد و گفت : اى مولايم ، اى حسينم ، تمام اميدهايم
به خاك سپرده شد. افسوس و صد افسوس كه در رساندن آب به خيمه ها موفق نشدم و اجلم
فرا رسيد.
ايشان مى گويد: با شنيدن اين بيت ، حضرت عليه السلام نيز گريه كردند و فرمودند: اى
شيخ ، خدا به شماها صبر بدهد. من مصيبتهايى را ديده ام كه اصلا شما از آن اطلاع
نداريد.
183. محل علاج تمام دردهاى لاعلاج
مولف كتاب الخلفاء و تفسير كربلا، محقق بصير آقاى فروغ كاظمى ، مى گويد:
ماه ژوئن سال 1976 ميلادى حس كردم كه انگشتان دست چپ من دارد فلج مى شود. نزد
دكترهاى مختلف رفتم ، ولى سودى نداشت و نصف دستم فلج شد.
بالاخره نزديك دكتر مشهور در بيمارستان شهر رفتم كه دكتر ابن سى مصرانام داشت . به
دستور ايشان ، از دستم عكس گرفتند و از عكس معلوم شد كه دو استخوان پشت و يك
استخوان گردنم از دايره كار خود تجاوز كرده اند و مانع جريان خون در رگهاى دست چپ
مى شوند. دكتر با ديدن عكس گفت وضع شما خيلى خطرناك است . و لذا مواظب باشيد گردن
را (به وسيله ابزار طبى ) راست نگه داريد.
در اين حال متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده ، به درگاه آمدم . زيرا
مى دانستم اين درمانگاه محل علاج تمام دردهاى لاعلاج است . به محضر حضرت اباالفضل
العباس عليه السلام توسل جستم و عرض كردم : مولاى من ، اگر اين مرض من خوب شدنى
نيست ، پس مرگم را برسان ، و گرنه كرامت و عنايت خود را نشان بده !
پس از آن به خانه آمدم و خوابيدم . شب را به آرامى گذراندم و صبح احساس كردم كه در
دست فلج شده ام . حالت برق گرفتگى ايجاد شده است . خلاصه ، طى مدت سه روز، دستم
كاملا شفا يافت و اكنون كه 17 سال از آن جريان مى گذرد، هيچ دردى در دستم احساس نمى
كنم و حتى توانايى دست چپم بيشتر از دست راست مى باشد!
184. من از خدا خواهش كردم و او محبت
كرد
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد على مدرسى ، از وعاظ محترم قم ، كرامت ذيل را
مرقوم داشته اند:
آيه الله آخوند ملا معصوم على همدانى - رضوان الله تعالى عليه - يكى از علماى بزرگ
و وارسته شيعه بودند كه در آستانه پيروزى انقلاب در گذشتند. ايشان نقل كردند:
زمانى كه در كربلا بودم ، بچه اى از بالاى مناره پرت شد. پدرش با دست اشاره كرد و
گفت : بمان ! بچه در هوا معلق ماند. كنار گنبد حضرت عباس عليه السلام ، نردبان
آوردند بچه را گرفتند به زمين آوردند. پس از اين جريان فهميدم كه پدرش آدم فوق
العاده اى است به سراغ او رفتم پرسيدم شما چكاره ايد؟ گفت من حمالم و بار مى برم .
از اول جوانى تصميم گرفتم ، هيچ گناهى نكنم و نكردم . يك عمر خدا فرمود من اطاعت
كردم ؛ حال يك دفعه هم من از خدا خواهش كردم و او محبت كرد.
185. شفاى پس از توسل
جناب مستطاب حجة الاسلام و المسلمين آيه الله آقاى حاج شيخ محمد تقى وحيدى
گلپايگانى دامت بركاته نقل كردند:
قبل از عيد نوروز سال 1380 شمسى با خانواده به عتبات عاليات مشرف شده بوديم ، همسرم
در عراق مريض شد، بعد از آنكه چند روزى معالجه كرديم موثر واقع نشد و صدمه هاى
زيادى ديديم . از بس مستاصل شدم گفتم : خداوندا! صحيح و سالم اقلا به ايران برسيم ،
يك روز قبل از حركت به طرف ايران من و همسرم از قافله جدا شديم و به حرم مطهر حضرت
امام حسين عليه السلام و سپس به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه
السلام رفتيم ، هر كدام با حضرت جدا جدا حرفهايمان را زديم . حاجيه خانم خطاب به
حضرت عباس عليه السلام نموده گفتند: اگر شفايم ندهيد شكايت شما را به پدرت على عليه
السلام و مادرت فاطمه زهرا عليهاالسلام مى كنم . آنا درد مرتفع شد و شفا يافت ،
وقتى كه به سلامت و مقضى المرام به ايران بازگشتيم حاجيه خانم در تهران خواب ديد كه
در مسجد كوفه در مقام امام زين العابدين عليه السلام هستيم ، خانمى خيلى محجبه و
مجلله پاكتى در بسته به ايشان به عنوان قبولى اعمال داد، كه لاك و مهر شده بود.
186. حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام را در بيدارى مشاهده نموده
حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد شهاب الدين حسينى قمى ، در نوشته اى در تاريخ
8/1/76 شمسى مرقوم داشته اند:
پدر بزرگوارم آيت الله آقاى سيدابوالفضل حسينى ، كه از عباد وزهاد و علماى كهنسال و
بقيه الماضين بودند، كرارا براى من به طور خصوصى و نيز در محافل عمومى در زمانى كه
اشخاصى از خودى و برادران عزيزم و ديگران در خدمتشان بوديم ، كراماتى از حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام نقل مى فرمودند كه به طور خلاصه به قسمتى از آنها
اشاره مى شود: فرمودند: در سن حدود ده سالگى به مرضى صعب العلاج مبتلا شدم كه خيلى
از آن رنج مى بردم . مادرم ، كه از خانمهاى متدينه و اهل نماز و ذكر و روضه بود،
خيلى از كسالت من ناراحت بود و براى من دعا مى كرد.
يادم هست روزى مادرم به مجلس روضه اى كه در همسايگى خانه ما بود رفته بود و من تنها
در خانه و با حالت بيمارى به سر مى بردم . ناگهان ديدم در طرف راست من افراد مهاجمى
كه تعدادشان حدود 20 نفر بود، با قيافه هاى عجيبى در چند قدمى من ظاهر شدند و مى
خواستند به طرف من حمله كنند كه وجود مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برق
آسا سوار بر اسبى زيبا و با قامتى رشيد و نورانى ولى دستهاى مباركشان بريده و
زانوهاى مباركشان از زين و سر اسب بالاتر (همان گونه كه وصفشان در كتابها ذكر شده و
وعاظ باز گو مى كنند) ظاهر شدند و با يك حركت آن بزرگوار، افراد مهاجم فرار كردند.
مجددا از سمت چپ من مهاجمين ديگرى كه اين بار تعدادشان كمتر بود حمله كردند، كه
دوباره با يك حركت و نهيب آن حضرت فرار كردند و باز مرتبه سوم همان افراد اول از
سمت راست حمله كردند كه باز هم با نهيب شديدتر آن حضرت فرار كرده و ديگر بازنگشتند
و اين جانب مورد عنايت و لطف و بزرگوارى آن حضرت قرار گرفتم .
مادرم وقتى از مجلس روضه و توسل برگشت و شرح حال خود را برايش بازگو كردم به
شكرانه اين عنايت بزرگ بسيار خوشحال شد. آن عالم وارسته و بزرگوار به دفعات تاكنون
مورد توجه عجيب حضرات معصومين ارواحنا فداهم قرار گرفته اند و از آن جمله ماجرايى
است كه چندى قبل اينچنين نقل فرمودند: خدمت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم
رسيدم . آن حضرت محزون و ناراحت بودند. مقام والاى حضرت على عليه السلام به من
افتخار همنشينى بخشيده ، من مانند فرزند دست بر شانه مباركشان گذاشته بودم و آن
حضرت براى شفاى دردم كاهو با روغن زيتون آماده مى فرمودند، كه قاشقى از آن را خوردم
و نتيجه فورى آن را هم ديدم ، و اگر كسى بيشتر عاشق و طالب ديدن و شنيدن است بايد
حضورا خدمت ايشان رسد تا از بيان گرم و نفسهاى پاكشان استفاده معنوى و روحانى ببرد.
من اين مشاهدات بزرگ و كم نظير را در بسيارى از محافل و مجالس علما و بزرگان وروى
منبرها و در همه جا و هميشه نقل كرده ام و هر كس از هر گروهى شنيده ، اشكش جارى شده
است و از مقام منيع آن حضرات معصوم طلب حاجت و كمك كرده است .
187. پناه درماندگان
از شيخ محمد سعيد آل آقا نقل شده است كه گفت :
در كربلا يك مرد و زن نو عروس زندگى مى كردند. يك شب شوهر آن زن ديد همسرش خلخال در
پاى ندارد. زن فراموش كرده بود كه خلخال را در كجا گذاشته است و در نتيجه شوهرش او
را تهديد به كشتن كرد. زن ، از ترس شوهر، به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام آن پناه درماندگان ، پناهنده شد و شب را در آنجا ماند. آخر شب خادمين حرم
براى جارو و نظافت آمده و به وى مى گويند: خانم ، از حرم بيرون رويد، ما در اينجا
كار داريم .
زن مى گويد: تا حاجت نگيرم ، نمى روم !
پس از آنكه واقعه را مى فهمند، مى گويند: ما همراه تو براى شفاعت نزد شوهرت مى آييم
. مى گويد: محال است از اينجا بروم و سپس هاى مى گريد و مى گويد: يا اباالفضل
(دخيلك ). در اين حين گاوى را ديدند كه شتابان خود را به صحن مطهر قمر بنى هاشم
عليه السلام رسانيد و در آنجا استفراغ كرد و خلخال آن زن را، كه صبح همراه با
علفهاى باغچه شان خورده بود، بيرون آورد.
(211)
188. حاجت شما را حضرت ابوالفضل
العباس عليه السلام برآورده ساخت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم ثقفى زيد عزه العالى سه كرامت به
دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:
1. چند سال قبل يكى از محبان مخلص اهل بيت عليهم السلام موسوم به آقاى هدايتى مجلسى
به نام قمر بنى هاشم عليه السلام داشت . مجلس طرف صبح تشكيل مى شد و لذا صبحانه
هم مى دادند. يك روز بنده به قصد شركت در آن مجلس به منزل ايشان رفتم و ايشان از
ديدن من خوشحال شد. بعد از سلام و عليك ، به ايشان گفتم سلام لربى طمع نيست ! حاجتى
هم دارم كه آمده ام . آقاى هدايتى گفت : حاجت شما را حضرت ابوالفضل عليه السلام
برآورده ساخت . از آنجا بيرون آمدم . حاجتم در واقع ، گرفتن بليط قطار براى رفتن به
اهواز بود كه در آن زمان كار آسان نبود. سپس به يكى از دوستانم در ايستگاه قطار
زنگ زدم ، و در خواست خود را با او در ميان گذاشتم . گفت : اجازه بده ببينم مى
توانم كارى بكنم ؟ بعد با مسئولين بليط قطار اهواز تماس گرفته برايم بليط تهيه كرد،
آن هم بليط درجه يك را! خلاصه در ظرف دو سه دقيقه ، به بركت آن مجلس قمر بنى هاش
عليه السلام بليط براى ما تهيه شد.
189. روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه
السلام با كسى دعوا مى كند
2. داستان دوم در كربلا واقع شده است . شخصى به نام هادى حمال ، كه يكى از اشرار
كربلا محسوب مى شد و بسيار فرد شرور و وقوى يى بود، يك روز در حاليكه توجه نداشته
است روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه السلام با كسى دعوا مى كند و با مشتى او را به
زمين مى زند. سپس متوجه مى شود كه شخص مضروب و كتك خورده ، از سينه زنهاى قمر بنى
هاشم عليه السلام بوده و كتك زدن وى نيز جلوى حرم صورت گرفته است .
(هادى حمال ) شور جرئت نمى
كند داخل حرم بشود، و هر كار مى كنند وارد حرم بشود، از ترس اينكه مبادا حضرت او را
بزند وارد نمى شود! مقصود اين است كه ، اشرار و بدها هم در كربلا از حضرت ابوالفضل
عليه السلام حساب مى برند و مى ترسند و جدا معتقد به اين معنا هستند.
190. الان به صانع و خداى اين جهان
ايمان آورديم
3. داستان سوم را ايشان از جناب مستطاب حجه الاسلام حاج سيد محمد على جواهرى نقل
كردند كه از دوستان حاج آقا ثقفى و بنده هستند و اين جانب ، سيد مصطفى حسينى ، هم
از ايشان شنيده ام . اين كرامت هم مربوط به كربلاست .
شخصى بود كه از نظر اعتقادى فردى ضعيف الايمان محسوب مى شد و هر چه آقاى جواهرى بر
وجود صانع و خداوند دليل و برهان مى آورد آن شخص ضعيف الاعتقاد قبول نمى كرد. روزى
به آقاى جواهرى مى گويد: من اين حرفها را نمى فهمم ، اما اگر شما به قمر بنى هاشم
عليه السلام قسم بخورى كه خداى وجود دارد مى پذيرم ! آقاى جواهرى مذكور با كمال
شرمندگى از ساحت خداوند و عبدصالح وى ، حضرت ابوالفضل عليه السلام ، قسم ياد مى كند
كه : به قمر بنى هاشم سوگند، اين جهان صانع و خدايى دارد. شخص ضعيف الاعتقاد مى
بيند آقاى جواهرى قسم به قمر بنى هاشم عليه السلام خورد و بلايى نازل نشد، مى گويد
الان به صانع و خداى اين جهان ايمان آوردم .
غرض ، حضرت ابوالفضل عليه السلام شخصيتى است كه اين طور مورد اعتقاد طبقات مختلف
مردم ، حتى اشخاص ضعيف الايمان ، است .
191. آقايان ، حضرت عباس عليه السلام
آن دختر را شفا داد!
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد حسين موسوى دو كرامت از پدر محترمشان به
دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند:
1. اين جانب حاج سيد بابا موسوى نجاتى ، در سال 1347 هجرى شمسى ، همراه با ده نفر
از برداران و اقوام و عشيره خود، عازم كربلا شديم و چون همسفران من همه مثل خودم ،
قاچاق به كربلا آمده بودند، معمولا در حين زيارت با هم بوديم . يكى از روزها، كه من
و ساير همسفران در يكى از رواقهاى حرم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه
السلام بوديم ، ديديم يك فرد عرب دخترى حدودا هشت ساله را كنار ضريح حضرت اباالفضل
العباس عليه السلام آورده ، با يك شال سبزرنگ محكم به ضريح مطهر بست . حال دختر به
حدى بد بود كه قابل ذكر نيست . از شدت بيمارى ، تمام اعضاى بدنش طورى مى لرزيد كه
هيچ بيننده اى قادر نبود چند دقيقه مستمرا به او نگاه كند. شدت اضطراب و لرزش بدن
او فضاى حرم مطهر را منقلب كرد، و مردم بلا استثنا به حال او گريه مى كردند. پدر
دختر مى گفت : از دكترها مايوس شده ام .
من چون ناراحتى قلبى داشتم ، حرم را ترك كردم و به مسافر خانه رفتم ، ولى رفقا در
حرم ماندند. پس از نيم ساعت يكى از همسفران به نام حاج محبعلى باباخانى از اهالى
كليجه زنجان ، كه فعلا درحال حيات است ، باهيجان خاصى وارد مسافرخانه شد و در
حاليكه يك تكه پارچه سبز در دستش بود، با حالت خاصى گفت : آقايان ، حضرت اباالفضل
العباس قمر بنى هاشم عليه السلام آن دختر مريض را كه در حرم مطهر ديده بوديد، شفا
داد، و ما لباس او را پاره پاره كرده تقسيم نموديم . اين ، پاره اى از شال سبز رنگ
اوست !
192. تو مداحى نكن !
2. نيز در همان سفر، به چشم خود ديدم كه ، در كنار ضريح حضرت اباالفضل العباس قمر
بنى هاشم عليه السلام يكى از سادات محل به نام سيد رضى شديدا به يك مداح اهل بيت كه
اهل تبريز بود اعتراض كرد كه ، تو مداحى نكن و نخوان ! و آن مداح تبريزى دلشكسته
نشست و ديگر مداحى نكرد و نخواند، ولى سيد رضى هم ديوانه شد و پس از حدود پنج سال ،
هنگام دفن يكى از سادات محل به نام سيد عادل و ليارانى بشدت گريه كرد و حالش خوب
شد!
193. عمرى دوباره در سايه دو كرامت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ عليرضا صابرى يزدى ، ساكن قم ، ماجراى دو
كرامت شگفت را به شرح زير مرقوم داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
آنچه ذيلا مى خوانيد، ماجراى چندين بيمارى خطرناك است كه با ترحم پروردگار و مرحمت
حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بهبود پيدا
كرد.
1. آغاز سخن ؛
2. نظريات دكترها قبل از شفا يافتن ؛
3. نظريات دكترها بعد از شفا يافتن ؛
4. جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ؛
5. نمونه اى از ارتباط؛
6. نكاتى جالب و شنيدنى درباره اين بيماريها.
از آنجا كه حضرت آيه الله العظمى جناب آقاى حاج شيخ لطف الله صافى و چند نفر از
فضلاى محترم حوزه علميه قم ، حضرات حجج اسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ على
ربانى خلخالى و جناب آقاى حاج شيخ احمد قاضى زاهدى و جناب آقاى فاتحى از اين جانب
خواسته بودند كه جريان بيمارى و شفاى خود را مشروحا بنويسم ، لذا بر آن شدم نخست
اشاره اى به اصل بيماريها داشته باشم و نظريات چند تن از اطباى متخصص را قبل و
بعد از شفا يافتن همراه با نظر پرستاران بيمارستان نقل نمايم ، سپس جريان ديدن
حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام درخواب ونيز توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه
السلام را توضيح دهم ، تا لطف و كرامت حضرت زهرا عليهاالسلام و عنايت و مرحمت حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام به اين جانب ، مفهوم و ارزش واقعى خود را پيدا
نمايد.
اين جانب عليرضا صابرى اهل يزد ساكن قم ، در سال 1366 هجرى شمسى به چندين بيمارى
خطرناك مبتلا شدم . از قبيل : سرطان خون به نام آنمى ، عفونت دريچه قلب ، سكته خفيف
مغزى ، كه دكترها عموما جواب مايوس كننده داده بودند و طول حيات و زندگى مرا 24
ساعت تا يك هفته پيش بينى كرده بودند و تمامى فاميل نيز از خوب شدنم نااميد شده
بودند.
در تاريخ 3/4/1366 شمسى در بيمارستان كامكار قم بسترى شدم و در همين روز كشت خون
انجام شد.
11/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال عمومى بيمار رضايت بخش نيست .
12/4/66 شمسى مشاور چشم پزشكى : يكى دو روز قبل ، سكته خفيف مغزى پيش آمده بود و تا
8 ماه كسى متوجه نشده بود!
13/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال بيمار چندان خوب نيست .
نظريات دكترها قبل از شفا يافتن من
پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاكرى در بيمارستان فرخى يزد كار مى كند. آزمايش خون مرا
به آقاى دكتر صدرى متخصص قلب و آقاى دكتر عرب عجم متخصص خون نشان داده بود و گفته
بود كه : پسر خاله ام ، به علت داشتن بيمارى قلبى و هونى در قم بسترى شده است ،
شماها اگر مى توانيد براى ايشان كارى بكنيد. ايشان را بياوريم يزد بسترى كنيم تا
اقوام و بستگان بهتر بتوانند به ايشان خدمت كنند و از نظر ملاقات هم راحت باشند.
آقاى دكتر صدرى پس از ديدن آزمايش جواب مايوس كننده داده بود، و آقاى دكتر عرب عجم
هم گفته بود:
- اين مريض ، يا مرده است ، و يا تا بخواهيد ايشان را از قم به يزد بياوريد مى
ميرد!
يكى از مسئولين بيمارستان در تهران به يكى از اقوام ، موقعى كه مى خواستند مرا در
تهران بسترى كنند، گفته بود: صرف نمى كند، اين مريض را بسترى كنيد.
نظريات دكترها بعد از شفا يافتن
آقاى دكتر عرفانى ، متخصص داخلى در قم گفت : صابرى ، تو از خطر بزرگى گذشتى ، برو
خدا را شكر كن ، تو آن روز مرده بودى ؛ يك مرده متحرك . كسى ديگر، كار تو را درست
كرد! و با دست اشاره نمود به جمله يامن اسمه دواء و ذكره شفاء كه قاب گرفته و در
مطبش نصب كرده بود.
آقاى دكتر اعتمادى ، متخصص مغز و اعصاب در مشهد، گفت : خيلى به خير گذشته يا خيلى
خداوند رحمت كرده ، بعضى انفاكتوس مغزى مى شوند و از هر دو چشم نابينا مى گردند.
آقاى دكتر على اكبر مرشد، جراح مغز و اعصاب در تهران ، گفت : خيلى شانس آوردى .
گفتم : چطور؟ گفت : چون كه عيب كلى نگرفتى .
آقاى دكتر واثقى ، متخصص قلب در قم ، گفت : يادت هست در آن سال (سال 1366) خيلى خدا
به تو رحم كرد، چون دريچه قلبت عفونى شده بود؟ !
يكى از دوستانم (حاج آقاى مصباح ) كه به دكتر عرفانى مراجعه كرده بود گفت : آقاى
دكتر عرفانى با يك دكتر ديگر درباره شما صحبت مى كرد. در ضمن صحبت به آن دكتر گفت :
همان مريضى كه پرونده اش را ديده بودى ، حالا خوب شده ؛ پس معلوم است كه آن بالاها
(اشاره به طرف آسمان ) خبرهايى هست ! ايشان همچنين مى گفت بيمارى تو اعتقاد مذهبى
دكترها را قويتر نمود.
در سال 1368 شمسى دو سال بعد از مرخص شدن از بيمارستان ، آقاى دكتر سيد محمد حسن
مرتضوى شاهرودى فرزند مرجع عاليقدر شيعه حضرت آيه الله العظمى آقاى سيد محمد حسينى
شاهرودى دام ظله العالى (نوه مرحوم آيه الله العظمى سيد محمود حسينى شاهرودى ) به
اين جانب پيشنهاد كردند كه بيا، نامه اى بنويسم يك بار ديگر برو تهران بيمارستان
امام خمينى (ره ) قلب شما را چك كنند. قبول كردم . نامه ايشان را به همراه كارت
مخصوصى كه داشتم ، براى بيمارستان بردم . آقاى دكتر تا نگاهش به آن كارت و نامه
افتاد، پرسيد: حاج آقا خونت را چكار كردى ؟ گفتم : خون مرا شفا دادند! ايشان اول به
طور مسخره آميزى گفت : مى خواستى بگويى قلبت را هم مشغول اكوى قلبم شد. چند نفر
دكتر ديگر هم شاهد بودند، كه ناگهان ، همان آقاى دكتر با لبخندى گفت : حاج آقا، مثل
اينكه براى قلبت هم يك كارى كرده اند! و پس از اين اقرار، يكى از دكترهاى حاضر گفت
: من به ماوراء الطبيعه ايمان دارم .
چند وقت پس از از خواب ديدن و خوب شدن بنده ، پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاكرى به
آقاى دكتر عرب عجم ، متخصص خون ، گفته بود: آقاى دكتر، پسر خاله ام كه مريض بود و
بيمارى خونى داشت ، خوب شده است . در مرحله اول ، دكتر باور نكرده بود. پس از قسم و
تاكيد زياد، باور كرده بود و پرسيده بود: اگر حرف تو را در يك كنفرانس پزشكى مطرح
كنم ، مرا دروغگو در نمى آورى ؟! خلاصه ، دفعه بعد برايم خبر آورد كه ايشان گفته
است كه من آن آزمايش خون را (آزمايشى كه روز اول ديده بود) به عنوان سرطان خون در
دانشگاه يزد مشغول تدريس هستم كه يك مريض (هموگلوبين
) خونش به 75/2 مى رسد و از مرگ نجات پيدا مى كند!
آقاى دكتر عرفانى پس از خوب شدنم گفتند: گلبولهاى قرمز خونت خودبخود معدوم مى شد! و
براى اولين دفعه كه ايشان نگاهش به آزمايش جديد افتاد - بعد از شفا يافتن - حالت
تعجب و بهت زدگى به ايشان دست داده فرستاد پرونده مرا آوردند و آزمايش جديد را با
آزمايشهاى قبلى مقايسه كرد و پرسيد مى دانى هموگلوبين خونت چند بوده است ؟ !
گفتم : نه ، گفت : هموگلوبين خونت 5/4 بوده و حالا 6/10! سپس گفت : صابرى ، اگر خون
تو اين طور بماند تو ديگر خوب شده اى !