چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد سوم

على ربانى خلخالى

- ۲۱ -


168. قمر بنى هاشم عليه السلام او را شفا داد  
راوى مى گويد: با رفيقم در دفتر در گاه نشسته بوديم كه ديديم چند زائر آمدند.
يكى از آنان پرسيد: من نذرى كرده بودم و اكنون حاجتم برآورده شده است ، حال چه بايد بكنم و وظيفه من چيست ؟
پس از بررسى ، معلوم شد كه شوهر اين خانم ، سرطان داشته است و حتى براى معالجه به انگلستان هم رفته و دكترها جوابش گفته بودند، اما عنايات قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام او را كاملا شفا داده است .
169. پيراهن را براى شب اول قبرم نگهدارم  
ملا آقا در بندى (199) به آذربايجان رفت ، و وارد تبريز شد. روز تاسوعا فرا رسيد، در مجلس عزاى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام منبر رفت و گفت :
مردم امروز مى خواهم براى شما درباره شخصيتى سخن بگويم كه از تمام فرشتگان افضل و برتر است الا چهار فرشته ، جبرئيل ، اسرافيل ، عزرائيل ، و ميكائيل . بعد كمى فكر كرد و گفت :
از اين حرف برگشتم و گفته ام را شكستم . مى خواهم از عظمت كسى صحبت كنم كه از تمام ملائكه حتى از اين چهار ملك مقرب هم بالاتر است ، بله او از همه كروبيين برتر وافضل است جز فرشتگانى كه حاملان عرش خدا هستند.
بار ديگر قدرى درنگ نمود و جوانب مطلب را سنجيد سپس گفت :
باز هم از حرفم گذشتم و سخنم را پس گرفتمت شخصيتى كه صحبت امروز پيرامون مقام اوست ، مرتبه اش از تمام كروبيين حتى از هشت فرشته حامل عرش هم بالاتر است .
مردم متحير و در شگفتنند كه ملا آقاى در بندى چه منظورى دارد و مى خواهد چه بگويد؟!
مطلب كه به اين جا رسيد، ناگهان پرده از راز برداشت و گفت : مردم مى خواهم امروز از قمر بنى هاشم ، اباالفضل العباس عليه السلام بگويم ، اوست كه از تمام فرشتگان حتى از چهار ملك مقرب درگاه ربوبى و از هشت فرشته حامل عرش الهى افضل و برتر است .
سپس چنين ادامه داد: امروز مى خواهم درباره مقام و مصايب حضرت عباس بن على عليه السلام سخن بگويم تا در پيراهنى كه به تن دارم عرق كنم و اين پيراهن را براى شب اول قبرم نگهدارم و ذخيره آخرتم قرار دهم .
ملا آقا در بندى پيرامون فضايل و مصايب حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خيلى موثر و پر سوز صحبت كرد، حال و انقلاب عجيبى سراسر مجلس را فرا گرفت ، نوحه و ناله مردم بى سابقه بود، تاسوعاى آن روز در تبريز غوغا كرد.
وقتى اين عالم با اخلاص از منبر فرود آمد، مردم با چشم هاى گريان و حالى منقلب و پريشان ريختند و ملتمسانه پيراهنش را گرفته تكه تكه كردند و به قصد تبرك بردند، هر كس تكه اى برداشت ، يك قسمت هم براى خود ايشان ماند كه مى خواست براى شب اول قبرش ذخيره كند.
يكى از علماى بزرگ نجف گويد:
آن روزگار من در تبريز جزء محصلان علوم دينى بودم ، يك رشته هم از آن پيراهن به دست من رسيد، آن را همراه خود داشتم تا به نجف رفتم . در نجف هر بيمارى را كه از معالجه مايوس مى گرديد و هر مريضى را كه پزشكان بغداد از درمان او ناتوان بودند و جوابش مى كردند، نزد من مى آوردند. من همان تكه پيراهن آغشته به عرق ملا آقاى در بندى را كه از قمر بنى هاشم عليه السلام گرفته و به اسم اباالفضل العباس عليه السلام در آن عرق كرده بود در آب مى زدم و به آن مريض مى دادم . او مى خورد و شفا پيدا مى كرد.
داستان چه داستان بهت انگيزى است ؟! اباالفضل العباس عليه السلام چه شخصيتى است ؟! يك رشته از آن پيراهنى كه ملا آقاى در بندى روز تاسوعا به تن داشته و مصيبت قمر بنى هاشم عليه السلام را خوانده البته با آن علم و تقوا و اخلاص او و با آن صفاى دل و مراتب محبت و ارادتش به اهل بيت عليهم السلام چنين اثر اعجاب آور و اعجاز انگيزى داشته كه ساليان دراز، بيماران صعب العلاج را شفا داده و امراض درمان ناپذير را درمان بخشيده است . (200)
170. كسى كه دست ندارد ياور دل شكستگان و درماندگان و خسته دلان است
مطلب زير از كتاب خسته دلان در ژاپن (ص 235 و 272) تاليف آقاى عباس مشهدى نقل مى شود:
سراسر اين كتاب داستان جوانى به نام (رحيم ) است كه از تهران به قصد كار به ژاپن مى رود. مدتى در آن جا بيكار مى ماند و روزگار را به وضع نابسامانى سر مى كند در جست و جوى كار به جاه هاى مختلفى سر مى زند و با افراد مختلفى تماس مى گيرد، ولى نتيجه اى نمى گيرد، تا آن كه كم كم پس اندازش هم رو به اتمام مى گذارد.
ماجرا به يك شب بارانى منتهى مى شود كه او در زير باران با دوچرخه به چند كارخانه سر مى زند و از آنها سراغ كار مى گيرد، ولى نااميد باز مى گرعليهماالسلام زيرا در مسير بازگشت ، باران شديد، در حالى كه راه را گم كرده ، دوچرخه هم پنجر مى شود و وسط مسير در جاى ناشناخته اى از حركت باز مى ماند.
دكه چوبى مخروبه اى توجه او را جلب مى كند، در حالى كه همه لباس ‍ هايش از باران خيس شده به آن جا پناه مى برد. داخل دكه بسيار كثيف و نامناسب و هوا به شدت سرد بوده و باران از سقف و اطراف نفوذ مى كرده . كم كم خود را در آستانه مرگ مى بيند، در حالى كه يكه و تنها است ، بدون آن كه حق دوستانش بدانند او در كجاست .
او كه در كشور خود زندگى نسبتا محترمانه و مناسبى داشته ، با ديدن چنين وضع رقت بارى ، بسيار منقلب مى شود و در حالى كه باران اشك فريادش را همراهى مى كرد، از اعماق قلب شكسته اش ناله مى زدند.
يا آقا حضرت ابوالفضل ، كمكم كن و مرا ازاين سرگردانى نجات بده ، تويى كه كليد گشاينده تمام حاجاتى ، تويى كه مرا هيچ وقت نااميد نكردى ، تو را به جان برادر عزيزت ، نااميد نكن ؛ قول مى دهم هميشه غلامت باشم . تورا به جان مولايت دستم را بگير، اى دست گير بى دست .
رحيم ، سرش را ميان دستانش گرفت و با صداى بلند گريست ، خيلى وقت بوده اين چنين گريه نكرده بود، ولى شرايط آن شب و درماندگى و سرگردانى اش دل او را به درد آورده بود و نمى توانست جلو اشك هايش را بگيرد. در همين لحظات ، اتومبيلى مقابل دكه ترمز كرد و يك نفر ژاپنى از آن بيرون آمد و از رحيم خواست كه سوار ماشين شود. رحيم كه سخنان ژاپنى را نمى فهميد، فقط از برخورد محبت آميز او فهميد كه مى خواهد به او كمك كند از آن جا كه او را نمى شناخت ، متحير بوده كه دنبال او برود يا نه ؟ از سوى ديگر، اضطرار شديدى كه بر او حاكن بود، حكم مى كرد از آن جا بيرون رود. در اين حال ، مرد ژاپنى دست او را گرفت و از دكه به طرف ماشين خود راهنمايى كرد، سپس لباس هاى جديدى به او داد تا لباس هاى كاملا خيس خود را عوض كند.
رحيم پس از عوض كردن لباس ها خواست دوباره به دكه باز گردد، ولى ژاپنى اشاره كرد كه سوار شود او سوار شد. اتومبيل حركت كرد. پس از طى مسافتى ، مقابل منزلى توقف كرد و وارد خانه شدند. در آن جا پس از نماز و پذيرايى از او آن شب را تا صبح خواب راحتى كرد.
مرد ژاپنى ، همان روز صبح ، رحيم را نزد رئيس خود برد و براى كار در هتل با حقوق و مسكن و سه نوبت غذاى مجانى استخدام كرد، كه چنين شرايطى تقريبا براى كارگران در ژاپن محال بود. بعدها دوستان قبلى او كه در آن شب او را گم كرده بودند، با او ملاقات كردند و از او پرسيدند كه آن شب چه اتفاقى افتاد و آيا چگونه پس از اين همه بيكارى توانست براى خود كارى پيدا كند؟ او در پاسخ گفت :
درست است ، من زبان ژاپنى بلد نيستم حرف بزنم ، ولى كسى هست كه با هر زبانى حرف بزنى ، حرف تو را مى فهمد و دستت را مى گيرد.
از رحيم پرسيدند: او كيست ؟ رحيم پاسخ داد: اول خدا، بعد آن كسى كه دست ندارد و ياور دل شكستگان و درماندگان و خسته دلان است !
آن شب با بركت ، عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و بركات بسيارى به دنبال آورد، اولا رحيم نزد صاحب كارخانه به قدرى محبوبيت پيدا كرد كه او را به عنوان مدير كل كارخانه ومسوول تام الاختيار آن با حقوق بسيار زياد منصوب كرد و خانه و ماشين وموبايل و تمام وسائل يك زندگى مرفه را هم در اختيار او گذاشت .
از سوى ديگر، با ارتباط صميمى كه بين رحيم و خانواده صاحب كارخانه برقرار شد، او موفق گرديد آنان را به تشيع راهنمايى كند، تا آن جا كه خود صاحب كارخانه و همسر و پسر دخترش همگى شيعه شدند. همچنين مساله ازدواج رحيم با دختر صاحب كارخانه كه شيعه شده بود مطرح شد و طى مراسم مفصلى اين ازدواج انجام شد.
جالب تر اين كه بركت حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام نه فقط رحيم ، كه بيش از چهل نفر از ايرانيان را شامل شد، كه به در خواست صاحب كارخانه و انتخاب رحيم ، با محل سكونت و غذا مشغول كار شدند و از بيكارى و دربه درى نجات يافتند. چند نفر از آنان كه با همسرانشان به ژاپن آمده بودند، نيز توانستند محل آرامى براى زندگى پيدا كنند و اين چنين بود پاسخ اشك هاى رحيم كه در آن شب بارانى گفت : (دستم را بگير اى دست گير بى دست ).
مشكى پر از اشك
با لب خشكيده از بهر تو مى كوشم حسين
تا ننوشى آب من هرگز نمى نوشم حسين
در كنار آب با لب تشنگى جان مى دهم
ليك بر تن جامه ذلت نمى پوشم حسين
ناله معصومى اين كودكان تشنه لب
مى رسد از خيمه گاه هر لحظه بر گوشم حسين
مى كشم بر گونه ها مشكى از آب ديدگان
از همان وقتى كه مشك افتاد از دوشم حسين
تشنه جان دادم كنار آب ليكن تا ابد
از براى تشنگان چون چشمه مى جوشم حسين
پاسدارى مى كنم بر حفاظت از خيام
تا رمق دارم به تن هر لحظه مى كوشم حسين (201)
171. خواهرم درحال وضع حمل بود  
شخصى به نام كربلايى موسى زنجير نقل كرد:
خواهرم درحال وضع حمل بود و قريب الموت و تمام فاميل گريه و ناله و زارى داشتند. من به طرف قدمگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دويدم ، زير درخت سدرى كه درآن جا بود خدا را به مقام و منزلت ابوالفضل العباس و برادرش و امام زمانش امام حسين عليهماالسلام قسم دادم و شفا و آسانى وضع حمل خواهرم و سلامتى او و فرزندش را با گريه و ناله در خواست نمودم . وضع عجيبى داشتم و از خود بى خود شده بودم كه شخصى دست به شانه ام گذاشت و گفت : بيا كه ابوالفضل عليه السلام كرامت فرمود، خواهرت و فرزندش هر دو سلامت هستند و فرزند سالم به دنيا آمده است .
172. ما اين آب را براى او مى بريم  
جناب آقاى يوسف خادم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام طى نامه اى جريان شفاى خودش را به دست حضرت ابوالفضل العباس به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مرقوم داشته است :
من در شهر دارالمومنين گرگان زندگى مى كنم ، شهرى كه مردم آن ارادت خاصى به ائمه اطهار به خصوص به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دارند. اين جانب در زمستان 1348 بر اثر سرما و برف زياد، دچار سرمازدگى دست و پا شدم به طورى كه كاملا از ناحيه پا دچار فلج شدم . به تمام پزشكان گرگان مراجعه كردم ، فايده نكرد؛ ناچار براى معالجه به تهران رفتم ، ولى نتيجه اى نگرفتم ، همه گفتند خوب شدنى نيست . از آن جايى كه من ارادت خاصى به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام دارم و پدرم نيز متولى حسينيه حضرت ابوالفضل عليه السلام در گرگان است ، خواب نما شدم كه بروم در سقاخانه دخيل شوم تا شفا بگيرم . يكى ديگر از بستگان نزديك من هم خواب ديد كه مهمان دارد؛ يك سيد بزرگوار و يك خانم محترمه كه در دست آن آقا شيشه آب زلالى هست كه خيلى از آن مراقبت مى كند. گفت : بروم به اين آقا بگويم مقدارى از اين شيشه آب بده بروم گرگان ، بدهم به برادر زاده ام كه فلج شده بخورد و شفا بگيرد. همان طور كه آماده شدم كه به آقا بگويم ، آقا فرمودند: خانم كارى داريد؟ گفتم : بله ، بيمارى داريم در گرگان ، جوان است ، فلج شده ، نمى تواند راه برود. اگر ممكن است مقدارى از اين آب را بده تا به ايشان بدهم ، شايد شفا بگيرد. آقا فرمودند: پسر خادم را مى گوييد؟ گفتم : بله آقا. فرمودند: ما اين آب را براى او مى بريم و ماموريت ما هم همين است ، مى رود در سقاخانه دخيل مى شود، شفا مى گيرد شب تاسوعاى حسينى بود كه دخيل شدم . آقايى به من مراجعه كرد و گفت : تو هنوز خوب نشدى ؟
گفتم : خير. گفت : غصه نخور شفا مى گيرى . بعد به من دستورى داده ، گفت : اين دستور را انجام بده كه خيلى ساده بود و من طبق دستور آقا عمل كردم . روز عاشورا پاهايم حركتى كرد و توانستم با زحمت زياد بايستم . خلاصه من در آن روز بوسيله حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در سقاخانه ميدان شفا گرفتم و خوب شدم .
جاى تعجب اين جا است كه پزشكان گرگان وقتى شنيدند باور نكردند. به اتفاق مادرم كه آن موقع زنده بود خدمت دكتر رسيديم . او مرا به دقت معاينه كرد و اثرى از فلج يامريضى در من پيدا نكرد. گفت : خانم ، براى پسرتان چه كار كرديد؟
مادرم گفت : دكترى پسر مرا شفا داد كه هر بيمارى را كه در دكترها جواب كرده باشند شفا مى دهد، آقا ابوالفضل العباس عليه السلام .
يوسف خادم ابوالفضل العباس عليه السلام (202)
گرگان فلكه مازندان
173. آن آقا كه زخم فراوان داشت  
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد صادق آل طاهر، امام جماعت مسجد جامع خمين طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام دو كرامت مرقوم فرموده اند كه ذيلا مى آوريم :
آقاى مشهدى عبدالله مى گويد: سال ها مبتلا به بيمارى بسيار سختى بودم . در ايام عاشورا به فرزندم گفتم : مرا امشب به مسجد ببريد تا به بركت سيد سالار شهيدان از اين بدبختى نجات پيدا كنم .
فرزند مشهدى عبدالله ، پدر را روى شانه هاى خود مى گذارد و به مسجد مى برد. مشهدى عبدالله مى گويد: پروردگارا! اگر من به بركت آقا و سيد شهيدان شفا يافتم ، چهار گوسفند نذر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام نمودم . پاى منبر مشغول گريه و ناله بودم . مرحوم آيه الله شيخ عبدالوهاب برهانى روى منبر از شهادت روضه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى خواند. من هم با دلى پر درد توسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام داشتم . كاملا برايم همه چيز روشن شد، ديدم سه نفر آقا وارد مسجد شدند. دو نفر از آن بزرگواران سيد بودند و نور جبين آنها تمام مسجد را روشن كرده بود. يك نفر از آنها كه مرا به خود جلب كرده بدنش زخم فراوان داشت . نفر دوم هم فرق سر مباركش شكافته شده بود و دست در بدن نداشت .
نفر سومى ، روحانى بود و در خدمت اين دو بزرگوار ايستاده و دفترى در دست داشت . نام تمام عزاداران حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام را يكى يكى نوشت تا نوبت به من رسيد. يك نگاه بسيار عميقى به من نمود و رو كرد به آن روحانى و گفت اسم تمامى عزاداران را نوشتيد؟
آن روحانى عرض مى كند: بلى ، اسامى همه را نوشتم . آن آقا كه زخم فراوان داشت رو كرد به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام و فرمود: همه رانوشتيد؟ عرض كرد: بلى سيدى و مولاى .
مشهدى عبدالله مى گويد: از پشت سر صدا زدم : پدر و مادرم فدايت ، نظر لطف و عنايتى به اين بنده ناچيز و خدمت گزار خاندان عصمت و طهارت بنماييد. آقا جان ، مدت چند سال است مبتلا به مرضى شده ام ، هر چه داشتم خرج كردم ، نتيجه نگرفتم .
وقتى آقا صداى مرا شنيد رو به سوى بنده ناچيز نمود و بالاى سرم ايستاد و به آن روحانى فرمود: اسم مشهدى عبدالله را بنويسيد.
رو كردم به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام كه دست در بدن نداشت ، تا از پسر زهرا عليهاالسلام سيد الشهداء بخواهد تا نزد پروردگار متعال واسطه شود كه خدا مرا شفا دهد، يا مرگم را برساند تا از اين بدبختى نجات پيدا كنم . آقا قمر بنى هاشم عليه السلام رو كرد به برادرش و عرض كرد: آقاجان ، تو را به جان مادرم فاطمه زهرا عليهاالسلام مرحمتى به اين بنده خدا بفرماييد، يا اين كه لقب باب الحوائجى را از من بردارد. حضرت سيد الشهداء امام حسين عليه السلام به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام فرمود به مشهدى عبدالله بگو ازجاى خود حركت كند. با صداى بلند به من فرمود: مشهدى عبدالله ، خداى متعال شما را به بركت خاندان رسالت و امامت شفا عنايت فرمود.
مشهدى عبدالله رو مى كند به آن روحانى كه آقا اسم شما چيست ؟
مى فرمايد: من شيخ احمد كايكانى هستم ، فرزند ابوالقاسم ملقب به ناظم الشريعه . از خواب بيدار شدم ، كسى را در ميان مسجد نديدم . من كه سال ها مبتلا به مرض بودم و قادر به حركت نبودم ، مردم ريختند اطراف من و گفتند: مشهدى عبدالله ، شما را چه كسى شفا عنايت فرمود؟
عرض كردم : آقا قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام سقاى داشت كربلا.
174. فقط توانستم بگويم : با اباالفضل  
جناب حجة الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى آل طاهر كه در رمضان المبارك 1421 هجرى قمرى حادثه اى برايشان رخ داد كه با عنايت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام شفا گرفته است ، حال مطلب را از خودش ‍ مى شنويم .
ايشان مى فرمايد: اين حقير مبتلا به ناراحتى قلبى هستم ، روز هفدهم ماه مبارك رمضان 1421 مطابق 1379 شمسى در مسجد جامع مشغول گفتن احكام خداوند متعال بودم ، يك مرتبه ايست قلبى براى اين حقير پيش آمد. در آن لحظه فقط به نظرم رسيد كه توسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام پيدا كنم . فقط توانستم اين جمله را بگويم : (يا ابوالفضل ). به طور مسلم اگر فعلا زندگى مى كنم . نظر لطف سقاى كربلا عباس بن على عليهماالسلام است .
الاحقر محمد صادق آل طاهر
امام جماعت مسجد جامع خمين
175. حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از دست گرگها نجاتم داد
جناب حجت الاسلام حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ على اكبر مهدى پور، طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
سال ها پيش به هنگام تشرف به مشهد مقدس ، در كتابخانه مباركه عسكريين عليهماالسلام به خدمت دانشمند گرامى حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى علوى رسيدم ، از هر درى مطلبى گفته شد، تا صحبت به معجزات و كرامات قمر بنى هاشم (عليه السلام ) كشيده شد. ايشان داستان بسيار زيبايى را نقل فرمودند و اين حقير تقاضا كردم كه آن را بنويسند و به من مرحمت كنند تا در كتاب ارزشمند (چهره درخشان قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام ) ثبت گردد.
هر بارى كه براى عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج به آستان مقدس مشرف شدم ، ديدار ايشان ميسر نشد تا در روز شهادت حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها ايشان به قم مشرف شدند و داستان مزبور را اين گونه نقل فرمودند:
شخصى به نام آقاى (عليجان ) هست كه الان زنده است و در بخش ‍ (دارج ) از توابع (سده ) واقع در ميان (قائن ) و (بيرجند) به شغل طبابت مشغول است و از احدى پولى به عنوان ويزيت دريافت نمى كند، زيرا با حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل عليه السلام چنين تعهدى كرده است و داستان ظريفى دارد.
آقاى عليجان روزى در وسط بيابان با سه گرگ درنده مواجه مى شود، او كه هيچ وسيله دفاعى نداشته ، به ديوارى كه آنجا بود، خودش را مى رساند، به آن ديوار پشت خود را تكيه مى دهد، تا گرگ ها او را محاصره نكنند و فقط از يك طرف حمله كنند.
حمله شروع مى شود، هر يك از گرگ ها به سوى او حمله مى كنند، او نيز با تمام قدرت از خودش دفاع مى كند، تا ديگر رمقى براى او باقى نمى ماند.
هر گرگى كه به او حمله مى كند، دو گرگ ديگر كنار مى ايستند، آن گرگ خسته مى شود و كنار مى رود، ديگرى با او گلاويز مى شود، آنگاه سومى تهاجم آغاز مى كند.
او پس از آنكه زخم فراوان بر مى دارد، خطاب به حضرت ابوالفضل (عليه السلام ) عرضه مى دارد:
(يا اباالفضل ، اگر مرا از دست اين گرگ ها نجات بدهى ، من تعهد مى كنم كه هرگز از احدى پول ويزيت دريافت نكنم ).
تا اين جمله را بر زبان جارى مى كند، يك مرتبه گرگ ها به او پشت مى كنند و از او دور مى شوند.
تا كنون آثار جراحات وارده در سينه و شكم اين شخص باقى هست و حاج آقا علوى براى اينكه نقلش مستند باشد، رنج سفر بر خود همواره كرده ، تا (دارج ) تشريف برده و آثار زخمها را با چشم خود ديده است .
بازوى لشكر شكن
آمدن آن ماه كه خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش
آيت صولت و مردانگى و شرم و حيا
روشن از چهره تا بنده و وجه حسنش
ز جوانمردى و سقايى و پرچمدارى
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش
و آنكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش
ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود
خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش
كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز
كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش
آنچنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك
آفرين گفت بر آن بازوى لشكر شكنش
همچو پروانه اى دلباخته از شوق وصال
آنچنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش
خواست دستش كه رسد زود به دامان (رسا)
از كرم پاك كن از چهره غبار محنش
176. انتظارى كه به گل نشست  
انتظار سخت و كشنده اى بود. لحظه به لحظه هم بيشتر مى شد و وجودم را پر مى كرد، احساس خفگى و بى تابى آزام مى داد، دلم مى خواست چشم مى گشودم و او مى آمد اما... .
هر روز همين وقت ها مى رسيد، خورشيد كه وسط آسمان مى ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشيد، مدرسه ها كه تعطيل مى شد، مدرسه اى ها كه دسته دسته مى آمدند... او هم مى آمد و انتظار هر روزه ام را پايان مى داد و من غرق در او مى شدم ، دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود.
نيامد آفتاب هم خميد و چين برداشت ، مثل قامت و پيشانى من ، چشم هايم (دو دو) مى زد و شوروى اشك به لب هايم هم مى رسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب ، انگار قرار بود از پا در بيايم .
آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه . در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه بروم سراغ دوستانش ، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون ، مرغ سركنده اى را مى مانستم كه نمى داند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه اى ، هميشه با او مى آمد، ضجه زدم :
- فرشته از مدسه آمده يا نه ؟
- مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:
- نه ، من هم منتظرم !
هنوز اضطرابش را به درستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختر كش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من .
فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن (ريحانه ) است تند پرسيدم :
- ريحانه كو؟!
انگشت اشاره اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم :
- گفتم ريحانه را نديدى ؟!
دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد.
(من و منى ) كرد و مادرش را نگريست ، از نگاه زن خواندم كه به دخترش ‍ التماس مى كند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را مى دانست . دخترك نفس زنان و بريده بريده گفت :
- ريحانه ...
- وايستاد، انگار از گفتن شرم داشت ، ناليدم :
- ريحانه چى ؟! بگو ديگه !
كاش دخترك مى فهميد من يك مادرم ، كاش مى دانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش مى دانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ...
- همه كلاس اولى ها آمدند يا فقط تو آمدى ؟
انگار با دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت :
- همه آمدند، ريحانه هم آمد...
چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت :
- افتاد توى چاه .
و بعد هم به اشاره به بيرون خانه و راه مدرسه اشاره كرد.
مردم ، توى دلم يك چيزى نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه وار از خانه اى كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه . در راه همه نگاهم مى كردند، چيزى نمى فهميدم ، ديوانه بودم ، دختركم در چاه افتاده بود.
رسيدم به انبوه آدم ها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه ، افتادم روى خاك ها و نگاهم را دواندم به سياهى چاه ، ظلمات بود. دلم مى خواست بيفتم توى چاه ، دست هايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم . خون گريستم و فرياد زدم :
- ياعباس ! منم خواهر جوانت زينب ! خودت رحم و ديگر چيزى نفهميدم .
نمى دانم خواب بود يا بيدارى . صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد. نگاهم را آوردم پايين ، ريحانه - دختركم كه به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم ، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته .
دستم را به صورتش كشيدم ، خودش بود، لبخندى خسته و درد آلود بر لب داشت ، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان مى كردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه ، باورم نمى شد، بلندش كردم ، ايستاد، سراپايش ‍ سالم بود، به آغوشش كشيدم ، بوسه بارانش كردم ، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم .
اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى ، يكدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشى كه كلاس اولى است ، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى ، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و... دخترك روى پاهايت بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى كنى ؟!
مردم به تدريج مى رفتند و اطرافمان خلوت مى شد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست ، دست هايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد، عده اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم ، ريحانه به يكباره بى تابى كرد، مى خواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم ، ريحانه به اين سو و آن سو نگاه مى كرد، لا به لاى جمعيت مى گشت ، حيرانش شديم ، دنبال چه كسى مى گشت ؟!
به سويش رفتم ، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم :
- دنبال كى مى گردى مادر؟
با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت :
- او آقاهه كو؟!
سر در گم پرسيدم :
- كدوم آقاهه ؟!
ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه مى رفت و گفت :
- همون آقاهه ديگه ! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه .
متعجب و حيران گفتم :
- من ؟! من كه كسى رو نفرستادم .
ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت :
- مامان دروغگو! اون آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده .
كلاف سر در گم انديشه ام لحظه به لحظه بيشتر به هم مى پيچيد، ريحانه از كسى حرف مى زد كه روح من هم از آن بى خبر بود. مردمى كه در حال رفتن بودند برجا ميخكوب شدند، شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد. نا و توان حرف زدن نداشتم ، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت :
- بابا جون ! اون آقاهه چه قيافه اى داشت ؟
ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت :
- اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم ، نشستم كنارش ، چون خيلى مى ترسيدم باهاش حرف زدم . بهش گفتم آقا دست من رو بگير و ببر بيرون ، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم ، اون كه مى دونست من دست ندارم . به دست هايش كه نگاه كردم ديدم دست نداره ، دلم مى خواست بدونم اون آقاهه كيه ، بهش گفتم شما كى هستى ، اون آقا گفت : من عباسم ، برادر زينب عليهماالسلام .
همه چشمها خيس بود و...
آب آور كودكان اباالفضل
زينب به عزا نشست برگرد
دل مى بردم ز خود خدايا
شعرم غزلم چه شد خدايا
دل رفته ز دستم ايها الناس
من مانده ام و دو دست عباس
من مانده ام و ديده پر از اشك
در تشنگى گلوى يك مشك
گفتم به دل اى غزل كجايى
تا شرح غمش بيان نمايى
يك جام بنوش اى دل من
از باده ناب كربلايى
نه حال غزل ندارم امشب
عباس ترا دچارم امشب
شب بود و دل خدا پرستان
شمر آمد و داد امان به دستت
اى آبروى على نرفتى
گفتند بيا ولى نرفتى
وقتى كه جواب (لا) شنيدند
يك دست تو را ز تن بريدند
يك دست اگر صدا ندارد
كس چون تو چنين وفا ندارد
مشك توبه سوى مى پرستى است
لبريز شراب ناب هستى است
اين مشك اگر بدون آب است
اميد سكينه و رباب است
وقتى كه زشط صدا نيامد
از خيمه يكى تو را صدا زد
كاى ساقى تشنه كام اى مرد
بى آب به سوى خيمه بر گرد
سقاى بريده دست برگرد
پشت پدرم شكست برگرد
آب آور كودكان اباالفضل
زينب به عزا نشست برگرد
تو رفتى و سوز تشنگى رفت
اين حرف سكينه است برگرد
177. يا علمدار كربلا پسرم را صحيح و سالم از تو مى خواهم
ساعت هفت صبح سه شنبه ، هشتم شهريور ماه بود كه آقاى مولايى لباسش ‍ را پوشيده و آماده رفتن شد.
لحظه خدا حافظى از همسرش ، نگاهى به اتاق كوچك پسرشان محمد رضا انداخت و گفت :
- از امروز ديگر محمد رضا را زودتر از روزهاى قبل بيدار كن .
خانم مولايى سرى تكان داد و با نوعى دلخورى گفت :
- بيدارش كنم كه بيشتر شيطنت و بازيگوشى كند. نه بهتر است كه خواب باشد تا من به كارهايم برسم .
آقاى مولايى ، اين بار با لحن قاطع و هشدار دهنده اى گفت :
- خانم جان ، امروز و فردا است كه مدرسه ها باز بشود، بنابراين بايد در دو سه هفته آينده ، او را به سحر خيزى عادت بدهى كه مهرماه ، مشكلى نداشته باشيم . يادت رفته سال قبل ، يك هفته اول مهر با چه مكافاتى او را بيدار مى كردى تا روانه مدرسه اش كنى ؟
- نه يادم نرفته ، اما خب ... به چشم ... همين كه زنگ ساعت هشت به صدا در بيايد، او را بيدار مى كنم .
لبخندى از رضايت بر لبان آقاى مولايى نشست و با عجله روانه محل كارش ‍ شد.
خانم مولايى در دل ، همسرش را به خدا سپرد و به طرف آشپزخانه بازگشت تا مقدمات ناهار را فراهم كند.
عقربه ساعت شمار روى عدد هشت قرار گرفته بود كه صداى هشت ضربه پياپى زنگ ، در فضاى خانه طنين انداز شد. خانم مولايى براساس قولى كه به همسرش داده بود به سراغ محمد رضا رفت .
حدود نيم ساعت طول كشيد تا محمد رضا توانست رختخواب خود را ترك كند.
او كه بيشتر از دو ماه را تا ساعت ده صبح خوابيده بود، حالا برايش خيلى سخت بود كه زودتر از معمول بيدار بشود.
چيزى به ساعت 5/9 نمانده بود كه چند تا از همبازى هاى محمد رضا به سراغش آمدند، به اين ترتيب او رفت تا به بچه هاى محله بپيوندد كه بازى هر روزه خود، فوتبال را شروع كنند.
نيم ساعت پس از آن بود كه صداى زنگ تلفن در فضاى خانه پيچيد. خانم مولايى ، آشپزخانه را ترك كرد و شتابان به سوى تلفن رفت . هنوز چند لحظه اى از مكالمه تلفنى نگذشته بود كه پسر عمه محمد رضا هراسان و فرياد كشان وارد خانه شد. او در حالى كه بر سر و صورت خود مى زد به خانم مولايى گفت :
- زن دايى معصومه . بدو كه رضا را برق گرفت . اگر كمى دير برسى ، رضا مى ميرد!
خانم مولايى ، براى چند لحظه مات و متحير به پسر بچه خيره شد و سپس ‍ تلفن را رها كرد و فرياد زنان به بيرون دويد. اشاره يكى از بچه هاى محله او متوجه شد كه پسرش به پشت بام خانه رفت است . با عجله پله ها را دو تا يكى كرد و خودش را به پشت بام رساند. محمد رضا در چند قدمى اش قرار داشت . دو رشته سيمى كه به احتمال قوى بر اثر جرقه ، پاره شده بوده در دستان محمد رضا قرار داشت . پسر بچه ، با رنگى سفيد و بدنى خشك شده ، هيچ ايرى از حيات بروز نمى داد.
خانم مولايى ، با ديدن اين صحنه فقط توانست فرياد بزند:
- يا اباالفضل ... يا علمدار كربلا... پسرم را صحيح و سالم از تو مى خواهم .
سپس بر سر زنان از هوش رفت . همان لحظه گروهى از همسايه ها هم خودشان را به پشت بام رساندند، اما هيچ كس جرات نداشت قدمى جلو بگذارد و براى نجات جان محمد رضا اقدامى كند.
همان لحظات يكى به فكرش رسيد كه به كمك دو تكه چوب ، مى توان سيم ها را از بدن محمد رضا جدا كرد و بلافاصله رفت تا چوب بياورد. اما همان موقع ، رعد و برقى زده شد و برق منطقه قطع شد. به اين ترتيب ، يكى از همسايه ها به سرعت جلو رفت و دو رشته سيم را از بدن پسر بچه جدا كرد و او را كه كاملا بى حال بود روى دست گرفت .
همين موقع ، خانم مولايى ، با كمك چند تن از همسايه ها به هوش آمد و بلافاصله فرياد كشيد:
- پسرم ، پسرم چه شد؟ يا ابوالفضل (عليه السلام ) او را نجات دادى ؟
و تازه اينجا بود كه به صداى بلند شروع به گريستن كرد. در اين موقع ، صداى ضعيف محمد رضا به گوش رسيد كه گفت :
- مادر گريه نكن ، حال من خوب است .
و به دنبال آن ، صداى صلوات جمع ، فضا را عطرآگين كرد.
دقاقيق پس از آن بود كه محمد رضا را به بيمارستان منتقل كردند. بلافاصله آزمايشات لازم به عمل آمد و پزشكى كه پسر بچه راتحت نظر گرفته بود، به همراهان او گفت :
- انگار هيچ اتفاقى نيفتاده است . فقط يك سوختگى سطحى در دست هاى
كودك مشاهده مى شود. آن طور كه شما شرح حادثه را داديد. هيچ چيز جز يك معجزه ، او را نجات نداده است .
خانم مولايى ، با شنيدن اين حرف ها، لبخندى بر لب نشاند و زير لب نجوايى كرد كه براى اطرافيان مفهوم نبود. (203)
سوداى علمدار
بر خيز دلا كه ديده بيدار كنيم
بر نوحه گران يار ديدار كنيم
تا جارى علقمه به لبيك شتاب
سر در سر سوداى علمدار كنيم (204)
ماه و خورشيد
خروش و ناله آواى حرم شد
نگاه مهربانان غرق غم شد
ز مرگ سرخت اى ماه عطشناك
بميرم قامت خورشيد خم شد
178. در بين راه به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده بودم
(آقاى آقا جانپور) در ارتش خدمت مى كند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نكرده به محل كار خود مى رود و غروب به منزل باز مى گردد.
از مدت ها قبل به دليل تداركات بسيار مهم و محرمانه به (آقا جانپور) ماموريت مى دهند كه خود را به مناطق جنوبى جنگ برساند.
او به همراه كليه پرسنل و همكارانش به محل ماموريت اعزام مى شود.
هيچ كس نمى داند چه حادثه اى در انتظار است . (آقاى آقا جانپور) گاه در خلوت نگران همسر باردارش است كه تنها و به دور از بستگان در ياسوج زندگى مى كند.
(خدايا خودت مراقب او باش . همسرم را به تو مى سپارم ).
(فقط ياد خدا او را آرام مى كند). روزى كه نامه همسرش را به او مى دهند، همه در آماده باش كامل بودند.
(آقاى آقا جانپور) با خواندن نامه همسرش چنان روحيه مى گيرد كه قصد دارد براى انجام كارهاى خطرناك داوطلب شود. همسر مهربان او يادآور شده بود كه فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان افتخار مى كنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مى زنم .
توباعث افتخار همه ما هستى . نگران كودكمان هم نباش . او در آينده به دنيا مى آيد و منتظر پدرش مى ماند.
اشك از گونه هاى (آقاى آقا جانپور) سرازير شد و خود را مهياى نبردى جانانه كرد.
غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت كوتاهى بخش عظيمى از ميهن مان از لوث وجود بعثى ها پاك شد.
سپاهيان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد كردند و (آقاى آقا جانپور) هم كه در اين افتخار سهيم بود پس از بيرون ريختن سربازان بعثى به ياسوج بازگشت .
دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند (آقاى آقا جانپور) به دنيا آمد. او دخترى زيبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را (زهرا) گذاشت . (زهرا) همه وجود (آقاى آقا جانپور) بود، علاقه آن دو، روز به روز بيشتر مى شد، به طورى كه پدر كمتر روزى مى توانست دورى دخترش را تحمل كند.
(در يكى از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به بيرون از خانه مى برد و روى يك سكو كه نسبتا بلند بود قرار مى دهد. زيرا آن موقع به زحمت مى نشست . دختر بزرگ آقاى آقا جانپور يك لحظه حواسش به اطراف پرت مى شود و زهرا در همين زمان كوتاه از جايش حركت مى كند و به زمين مى خورد.
سر زهرا به شدت به بتون آرمه محكمى كه در مسير بود برخورد مى كند و از هوش مى رود). زهرا به كمك خواهرش ، بى هوش بى خانه رسانده مى شود.
(يا حضرت ابوالفضل ...) چه بر سر (زهرا) آمده است . (زهرا) همان لحظه به هوش مى آيد و مادر كه دستپاچه است و نمى داند چه كند، به انتظار ورود همسرش مى نشيند، مردخانه تا دقايق ديگر پيدايشان مى شود. (آقاى آقا جانپور) وقتى در جريان ما وقع قرار مى گيرد، نگاهى به دخترش مى اندازد او را بى هوش مى يابد.
(زهرا) هر چند وقت يك بار به هوش مى آيد و استفراغ مى كند، به سرعت پدر متوجه خطر مى شود و (زهرا) را به (بيمارستان هلال احمر) ياسوج مى رساند. پزشك بيمارستان به محض معاينه (زهرا) مى گويد. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است .
فلج ؟!... نه !... چرا؟...
او را بايد به (بيمارستان نمازى شيراز) ببريد.
(موقع حركت به سمت شيراز، پدر متوجه بى حركت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد). از اين رو تصميم گرفت هر چه زودتر خودش را به شيراز برساند.
فاصله ياسوج تا شيراز، يكصد و هشتاد كيلومتر است و جاده پيچ و خم زيادى هم دارد.
(آقاى آقا جانپور) به همراه همسرش و يك دوست خانوادگى راهى (بيمارستان نمازى شيراز) مى شوند. موقع رفتن يكى از پزشكان مى گويد: فلج شدن بچه حتمى است . فايده ندارد او را به شيراز برسانيد.
پدر نااميد از آنچه شنيده ، با سينه درد آلود و گلوى بغض دار و چشم هايى كه به اشك نشسته ، پشت فرمان راه را تا شيراز سينه مى كند (در همان حال كه دلشكسته و محزون است ، به حضرت ابوالفضل (عليه السلام ) متوسل مى شود و گونه اش را از اشك تر مى كند و با حنجره بغض آلود او را مى خواند.
با ابوالفضل العباس ... يا مظلوم ... شفاى دخترم را از خودت مى خواهم . اشك از گونه پدر سرازير شده واو نمى داند كه همسر و دوست خانوادگى هم همپاى او اشك مى ريزند. دل ها شكسته است . اميدى جز ائمه اطهار عليهم السلام نيست . دل كه مى شكند، هر جا كه باشى ، دعا به عرش ‍ مى رسد. صداى تو را ملائك مى شنوند و اگر گوش جان را شكسته باشى صداى بال ملائك را در اطراف خود حس مى كنى . ملائكى كه دعاى تو را به آسمان مى برند و به عرش كبريايى مى رسانند).
چهل كيلومتر از ياسوج دور شده اند كه (ناگهان صداى دوست خانوادگى آنها كه زهرا را در آغوش گرفته ، بلند مى شود. زهرا خوب شد... دست و پايش تكان مى خورد.). اين صدا و اين خبر دلنشين ، چنان ذوق را در تن پرد نشاند كه همان جا ترمز كرد. زهرا را در آغوش گرفت و دست و پايش را به دقت نگاه كرد و آنگاه آن را به سينه فشرد و با همه وجود گريست .
حالا چه مى كنى ؟ اين را همسرش پرسيد و او گفت :
بايد به شيراز از برويم و ببينيم دكتر چه مى گويد: با اين سخن دوباره سينه جاده را شكافتند و راه شيراز را در پيش گرفتند. دو ساعت بعد، در بيمارستان ، پزشك متخصص پس از معاينه دقيق زهرا دستور داد از سر عكس رنگى بگيرند. عكس ساعتى بعد آماده شد. پزشك پس از معاينه دقيق گفت :
(خيلى عجيب است يكى از رگ هاى مغز قطع شده است . مقدارى خونريزى شده ولى معلوم نيست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش ‍ خورده و خونريزى هم قطع شده است .
دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند كه من تا امروز سراغ ندارم پزشكى در سراسر دنيا چنين پيوندى زده باشد).
به پزشك گفتم : (در بين راه به حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام ) متوسل شده بودم ).
دكتر لبخند مهرآميزى زد و گفت : (شما به بهترين پزشك دنيا پناه برده ايد. به هر حال سلامت فرزندتان مبارك باشد).
حالا بايد چه كنم ؟ او را به حياط بيمارستان ببريد و دو ساعت صبر كنيد اگر استفراغ كرد به نزد من بياوريد. اگر استفراغ نكرد به شهرتان برگرديد.
دو ساعت انتظار به پايان رسيد و آقاى آقا جانپور به همراه همسر و فرزندش ‍ و دوست خانوادگى شان راهى ياسوج شدند.
الان بعد از چندين سال زهرا در كلاس سوم راهنمايى درس مى خواند. او از كلاس اول ابتدايى تا سوم راهنمايى ، رتبه اول را كسب كرده و هنوز هم وقتى از پدر و مادرش مى شنود كه به (شفاعت حضرت ابوالفضل العباس ‍ (عليه السلام ) بهبودى يافته ، از خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام تشكر مى كند).
ما استجابت دعاى خانواده آقا جانپور و سلامت دخترشان را تبريك گفته و آرزوى طول عمر با عزت برايشان داريم . (205)