جناب حجت الاسلام حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ على
اكبر مهدى پور، طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مى
نويسد:
سال ها پيش به هنگام تشرف به مشهد مقدس ، در كتابخانه مباركه عسكريين عليهماالسلام
به خدمت دانشمند گرامى حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى علوى رسيدم ، از هر
درى مطلبى گفته شد، تا صحبت به معجزات و كرامات قمر بنى هاشم (عليه السلام ) كشيده
شد. ايشان داستان بسيار زيبايى را نقل فرمودند و اين حقير تقاضا كردم كه آن را
بنويسند و به من مرحمت كنند تا در كتاب ارزشمند (چهره
درخشان قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام )
ثبت گردد.
هر بارى كه براى عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج به آستان مقدس مشرف شدم ، ديدار ايشان
ميسر نشد تا در روز شهادت حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها ايشان به قم مشرف شدند
و داستان مزبور را اين گونه نقل فرمودند:
شخصى به نام آقاى (عليجان
) هست كه الان زنده است و در بخش (دارج
) از توابع (سده
) واقع در ميان (قائن
) و (بيرجند)
به شغل طبابت مشغول است و از احدى پولى به عنوان ويزيت دريافت نمى كند، زيرا با
حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل عليه السلام چنين تعهدى كرده است و داستان ظريفى دارد.
آقاى عليجان روزى در وسط بيابان با سه گرگ درنده مواجه مى شود، او كه هيچ وسيله
دفاعى نداشته ، به ديوارى كه آنجا بود، خودش را مى رساند، به آن ديوار پشت خود را
تكيه مى دهد، تا گرگ ها او را محاصره نكنند و فقط از يك طرف حمله كنند.
حمله شروع مى شود، هر يك از گرگ ها به سوى او حمله مى كنند، او نيز با تمام قدرت از
خودش دفاع مى كند، تا ديگر رمقى براى او باقى نمى ماند.
هر گرگى كه به او حمله مى كند، دو گرگ ديگر كنار مى ايستند، آن گرگ خسته مى شود و
كنار مى رود، ديگرى با او گلاويز مى شود، آنگاه سومى تهاجم آغاز مى كند.
او پس از آنكه زخم فراوان بر مى دارد، خطاب به حضرت ابوالفضل (عليه السلام ) عرضه
مى دارد:
(يا اباالفضل ، اگر مرا از دست اين گرگ
ها نجات بدهى ، من تعهد مى كنم كه هرگز از احدى پول ويزيت دريافت نكنم
).
تا اين جمله را بر زبان جارى مى كند، يك مرتبه گرگ ها به او پشت مى كنند و از او
دور مى شوند.
تا كنون آثار جراحات وارده در سينه و شكم اين شخص باقى هست و حاج آقا علوى براى
اينكه نقلش مستند باشد، رنج سفر بر خود همواره كرده ، تا
(دارج ) تشريف برده و آثار
زخمها را با چشم خود ديده است .
بازوى لشكر شكن
آمدن آن ماه كه خوانند مه انجمنش
|
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش
|
آيت صولت و مردانگى و شرم و حيا
|
روشن از چهره تا بنده و وجه حسنش
|
ز جوانمردى و سقايى و پرچمدارى
|
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
|
آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش
|
و آنكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش
|
ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود
|
خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش
|
كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز
|
كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش
|
آنچنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك
|
آفرين گفت بر آن بازوى لشكر شكنش
|
همچو پروانه اى دلباخته از شوق وصال
|
آنچنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش
|
خواست دستش كه رسد زود به دامان (رسا)
|
از كرم پاك كن از چهره غبار محنش
|
176. انتظارى كه به گل نشست
انتظار سخت و كشنده اى بود. لحظه به لحظه هم بيشتر مى شد و وجودم را پر مى كرد،
احساس خفگى و بى تابى آزام مى داد، دلم مى خواست چشم مى گشودم و او مى آمد اما... .
هر روز همين وقت ها مى رسيد، خورشيد كه وسط آسمان مى ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه
ها به شهر عطر مى پاشيد، مدرسه ها كه تعطيل مى شد، مدرسه اى ها كه دسته دسته مى
آمدند... او هم مى آمد و انتظار هر روزه ام را پايان مى داد و من غرق در او مى شدم
، دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود.
نيامد آفتاب هم خميد و چين برداشت ، مثل قامت و پيشانى من ، چشم هايم
(دو دو) مى زد و شوروى اشك
به لب هايم هم مى رسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و
اضطراب ، انگار قرار بود از پا در بيايم .
آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه . در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه
بروم سراغ دوستانش ، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون ، مرغ سركنده اى را
مى مانستم كه نمى داند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه اى ، هميشه با او مى
آمد، ضجه زدم :
- فرشته از مدسه آمده يا نه ؟
- مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:
- نه ، من هم منتظرم !
هنوز اضطرابش را به درستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختر كش آبى بود بر آتش دل او و
آتشى بر دل من .
فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن
(ريحانه ) است تند پرسيدم :
- ريحانه كو؟!
انگشت اشاره اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم :
- گفتم ريحانه را نديدى ؟!
دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد.
(من و منى
) كرد و مادرش را نگريست ، از نگاه زن خواندم كه به دخترش التماس مى
كند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را مى دانست . دخترك نفس
زنان و بريده بريده گفت :
- ريحانه ...
- وايستاد، انگار از گفتن شرم داشت ، ناليدم :
- ريحانه چى ؟! بگو ديگه !
كاش دخترك مى فهميد من يك مادرم ، كاش مى دانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش مى
دانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ...
- همه كلاس اولى ها آمدند يا فقط تو آمدى ؟
انگار با دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت :
- همه آمدند، ريحانه هم آمد...
چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت :
- افتاد توى چاه .
و بعد هم به اشاره به بيرون خانه و راه مدرسه اشاره كرد.
مردم ، توى دلم يك چيزى نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه وار از خانه اى كه خبر
به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه . در راه همه نگاهم
مى كردند، چيزى نمى فهميدم ، ديوانه بودم ، دختركم در چاه افتاده بود.
رسيدم به انبوه آدم ها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه ،
افتادم روى خاك ها و نگاهم را دواندم به سياهى چاه ، ظلمات بود. دلم مى خواست بيفتم
توى چاه ، دست هايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم . خون گريستم و فرياد
زدم :
- ياعباس ! منم خواهر جوانت زينب ! خودت رحم و ديگر چيزى نفهميدم .
نمى دانم خواب بود يا بيدارى . صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب
خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد. نگاهم را آوردم پايين ، ريحانه - دختركم كه به
چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم ، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته .
دستم را به صورتش كشيدم ، خودش بود، لبخندى خسته و درد آلود بر لب داشت ، مردم
اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان مى كردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه ،
باورم نمى شد، بلندش كردم ، ايستاد، سراپايش سالم بود، به آغوشش كشيدم ، بوسه
بارانش كردم ، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم .
اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى ، يكدانه دختر شيرين زبان
هم داشته باشى كه كلاس اولى است ، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق
شوى ، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و... دخترك روى پاهايت
بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى كنى ؟!
مردم به تدريج مى رفتند و اطرافمان خلوت مى شد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را
نگريست ، دست هايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد،
عده اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم ،
ريحانه به يكباره بى تابى كرد، مى خواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را
زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم ، ريحانه به اين سو و آن سو نگاه مى كرد، لا به
لاى جمعيت مى گشت ، حيرانش شديم ، دنبال چه كسى مى گشت ؟!
به سويش رفتم ، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم :
- دنبال كى مى گردى مادر؟
با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت :
- او آقاهه كو؟!
سر در گم پرسيدم :
- كدوم آقاهه ؟!
ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه مى رفت و گفت :
- همون آقاهه ديگه ! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه .
متعجب و حيران گفتم :
- من ؟! من كه كسى رو نفرستادم .
ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت :
- مامان دروغگو! اون آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده .
كلاف سر در گم انديشه ام لحظه به لحظه بيشتر به هم مى پيچيد، ريحانه از كسى حرف مى
زد كه روح من هم از آن بى خبر بود. مردمى كه در حال رفتن بودند برجا ميخكوب شدند،
شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد. نا و توان حرف زدن نداشتم ، شوهرم
حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت :
- بابا جون ! اون آقاهه چه قيافه اى داشت ؟
ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت :
- اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم ، نشستم كنارش ، چون خيلى مى ترسيدم باهاش
حرف زدم . بهش گفتم آقا دست من رو بگير و ببر بيرون ، اون آقاهه گفت مامانت فقط به
من گفته مواظبت باشم ، اون كه مى دونست من دست ندارم . به دست هايش كه نگاه كردم
ديدم دست نداره ، دلم مى خواست بدونم اون آقاهه كيه ، بهش گفتم شما كى هستى ، اون
آقا گفت : من عباسم ، برادر زينب عليهماالسلام .
همه چشمها خيس بود و...
آب آور كودكان اباالفضل
زينب به عزا نشست برگرد
دل رفته ز دستم ايها الناس
|
من مانده ام و دو دست عباس
|
من مانده ام و ديده پر از اشك
|
شمر آمد و داد امان به دستت
|
مشك توبه سوى مى پرستى است
|
177. يا علمدار كربلا پسرم را صحيح و
سالم از تو مى خواهم
ساعت هفت صبح سه شنبه ، هشتم شهريور ماه بود كه آقاى مولايى لباسش را پوشيده و
آماده رفتن شد.
لحظه خدا حافظى از همسرش ، نگاهى به اتاق كوچك پسرشان محمد رضا انداخت و گفت :
- از امروز ديگر محمد رضا را زودتر از روزهاى قبل بيدار كن .
خانم مولايى سرى تكان داد و با نوعى دلخورى گفت :
- بيدارش كنم كه بيشتر شيطنت و بازيگوشى كند. نه بهتر است كه خواب باشد تا من به
كارهايم برسم .
آقاى مولايى ، اين بار با لحن قاطع و هشدار دهنده اى گفت :
- خانم جان ، امروز و فردا است كه مدرسه ها باز بشود، بنابراين بايد در دو سه هفته
آينده ، او را به سحر خيزى عادت بدهى كه مهرماه ، مشكلى نداشته باشيم . يادت رفته
سال قبل ، يك هفته اول مهر با چه مكافاتى او را بيدار مى كردى تا روانه مدرسه اش
كنى ؟
- نه يادم نرفته ، اما خب ... به چشم ... همين كه زنگ ساعت هشت به صدا در بيايد، او
را بيدار مى كنم .
لبخندى از رضايت بر لبان آقاى مولايى نشست و با عجله روانه محل كارش شد.
خانم مولايى در دل ، همسرش را به خدا سپرد و به طرف آشپزخانه بازگشت تا مقدمات
ناهار را فراهم كند.
عقربه ساعت شمار روى عدد هشت قرار گرفته بود كه صداى هشت ضربه پياپى زنگ ، در فضاى
خانه طنين انداز شد. خانم مولايى براساس قولى كه به همسرش داده بود به سراغ محمد
رضا رفت .
حدود نيم ساعت طول كشيد تا محمد رضا توانست رختخواب خود را ترك كند.
او كه بيشتر از دو ماه را تا ساعت ده صبح خوابيده بود، حالا برايش خيلى سخت بود كه
زودتر از معمول بيدار بشود.
چيزى به ساعت 5/9 نمانده بود كه چند تا از همبازى هاى محمد رضا به سراغش آمدند، به
اين ترتيب او رفت تا به بچه هاى محله بپيوندد كه بازى هر روزه خود، فوتبال را شروع
كنند.
نيم ساعت پس از آن بود كه صداى زنگ تلفن در فضاى خانه پيچيد. خانم مولايى ،
آشپزخانه را ترك كرد و شتابان به سوى تلفن رفت . هنوز چند لحظه اى از مكالمه تلفنى
نگذشته بود كه پسر عمه محمد رضا هراسان و فرياد كشان وارد خانه شد. او در حالى كه
بر سر و صورت خود مى زد به خانم مولايى گفت :
- زن دايى معصومه . بدو كه رضا را برق گرفت . اگر كمى دير برسى ، رضا مى ميرد!
خانم مولايى ، براى چند لحظه مات و متحير به پسر بچه خيره شد و سپس تلفن را رها
كرد و فرياد زنان به بيرون دويد. اشاره يكى از بچه هاى محله او متوجه شد كه پسرش به
پشت بام خانه رفت است . با عجله پله ها را دو تا يكى كرد و خودش را به پشت بام
رساند. محمد رضا در چند قدمى اش قرار داشت . دو رشته سيمى كه به احتمال قوى بر اثر
جرقه ، پاره شده بوده در دستان محمد رضا قرار داشت . پسر بچه ، با رنگى سفيد و بدنى
خشك شده ، هيچ ايرى از حيات بروز نمى داد.
خانم مولايى ، با ديدن اين صحنه فقط توانست فرياد بزند:
- يا اباالفضل ... يا علمدار كربلا... پسرم را صحيح و سالم از تو مى خواهم .
سپس بر سر زنان از هوش رفت . همان لحظه گروهى از همسايه ها هم خودشان را به پشت بام
رساندند، اما هيچ كس جرات نداشت قدمى جلو بگذارد و براى نجات جان محمد رضا اقدامى
كند.
همان لحظات يكى به فكرش رسيد كه به كمك دو تكه چوب ، مى توان سيم ها را از بدن محمد
رضا جدا كرد و بلافاصله رفت تا چوب بياورد. اما همان موقع ، رعد و برقى زده شد و
برق منطقه قطع شد. به اين ترتيب ، يكى از همسايه ها به سرعت جلو رفت و دو رشته سيم
را از بدن پسر بچه جدا كرد و او را كه كاملا بى حال بود روى دست گرفت .
همين موقع ، خانم مولايى ، با كمك چند تن از همسايه ها به هوش آمد و بلافاصله فرياد
كشيد:
- پسرم ، پسرم چه شد؟ يا ابوالفضل (عليه السلام ) او را نجات دادى ؟
و تازه اينجا بود كه به صداى بلند شروع به گريستن كرد. در اين موقع ، صداى ضعيف
محمد رضا به گوش رسيد كه گفت :
- مادر گريه نكن ، حال من خوب است .
و به دنبال آن ، صداى صلوات جمع ، فضا را عطرآگين كرد.
دقاقيق پس از آن بود كه محمد رضا را به بيمارستان منتقل كردند. بلافاصله آزمايشات
لازم به عمل آمد و پزشكى كه پسر بچه راتحت نظر گرفته بود، به همراهان او گفت :
- انگار هيچ اتفاقى نيفتاده است . فقط يك سوختگى سطحى در دست هاى
كودك مشاهده مى شود. آن طور كه شما شرح حادثه را داديد. هيچ چيز جز يك معجزه ، او
را نجات نداده است .
خانم مولايى ، با شنيدن اين حرف ها، لبخندى بر لب نشاند و زير لب نجوايى كرد كه
براى اطرافيان مفهوم نبود.
(203)
سوداى علمدار
بر خيز دلا كه ديده بيدار كنيم
|
بر نوحه گران يار ديدار كنيم
|
تا جارى علقمه به لبيك شتاب
|
سر در سر سوداى علمدار كنيم
(204)
|
ماه و خورشيد
178. در بين راه به حضرت ابوالفضل
العباس عليه
السلام متوسل شده بودم
(آقاى آقا جانپور)
در ارتش خدمت مى كند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نكرده به محل كار خود مى رود و غروب
به منزل باز مى گردد.
از مدت ها قبل به دليل تداركات بسيار مهم و محرمانه به
(آقا جانپور) ماموريت مى
دهند كه خود را به مناطق جنوبى جنگ برساند.
او به همراه كليه پرسنل و همكارانش به محل ماموريت اعزام مى شود.
هيچ كس نمى داند چه حادثه اى در انتظار است . (آقاى
آقا جانپور) گاه در خلوت نگران همسر
باردارش است كه تنها و به دور از بستگان در ياسوج زندگى مى كند.
(خدايا خودت مراقب او باش . همسرم را
به تو مى سپارم ).
(فقط ياد خدا او را آرام مى كند).
روزى كه نامه همسرش را به او مى دهند، همه در آماده باش كامل بودند.
(آقاى آقا جانپور)
با خواندن نامه همسرش چنان روحيه مى گيرد كه قصد دارد براى انجام كارهاى خطرناك
داوطلب شود. همسر مهربان او يادآور شده بود كه فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان
افتخار مى كنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مى زنم .
توباعث افتخار همه ما هستى . نگران كودكمان هم نباش . او در آينده به دنيا مى آيد و
منتظر پدرش مى ماند.
اشك از گونه هاى (آقاى آقا جانپور)
سرازير شد و خود را مهياى نبردى جانانه كرد.
غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت كوتاهى بخش عظيمى از ميهن مان از لوث وجود
بعثى ها پاك شد.
سپاهيان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد كردند و (آقاى
آقا جانپور) هم كه در اين افتخار سهيم
بود پس از بيرون ريختن سربازان بعثى به ياسوج بازگشت .
دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند (آقاى
آقا جانپور) به دنيا آمد. او دخترى
زيبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را (زهرا)
گذاشت . (زهرا)
همه وجود (آقاى آقا جانپور)
بود، علاقه آن دو، روز به روز بيشتر مى شد، به طورى كه پدر كمتر روزى مى توانست
دورى دخترش را تحمل كند.
(در يكى از روزها خواهر بزرگ زهرا، او
را به بيرون از خانه مى برد و روى يك سكو كه نسبتا بلند بود قرار مى دهد. زيرا آن
موقع به زحمت مى نشست . دختر بزرگ آقاى آقا جانپور يك لحظه حواسش به اطراف پرت مى
شود و زهرا در همين زمان كوتاه از جايش حركت مى كند و به زمين مى خورد.
سر زهرا به شدت به بتون آرمه محكمى كه در مسير بود برخورد مى كند و از هوش مى رود).
زهرا به كمك خواهرش ، بى هوش بى خانه رسانده مى شود.
(يا حضرت ابوالفضل ...)
چه بر سر (زهرا)
آمده است . (زهرا)
همان لحظه به هوش مى آيد و مادر كه دستپاچه است و نمى داند چه كند، به انتظار ورود
همسرش مى نشيند، مردخانه تا دقايق ديگر پيدايشان مى شود.
(آقاى آقا جانپور) وقتى در
جريان ما وقع قرار مى گيرد، نگاهى به دخترش مى اندازد او را بى هوش مى يابد.
(زهرا)
هر چند وقت يك بار به هوش مى آيد و استفراغ مى كند، به سرعت پدر متوجه خطر مى شود و
(زهرا) را به
(بيمارستان هلال احمر)
ياسوج مى رساند. پزشك بيمارستان به محض معاينه (زهرا)
مى گويد. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است .
فلج ؟!... نه !... چرا؟...
او را بايد به (بيمارستان نمازى شيراز)
ببريد.
(موقع حركت به سمت شيراز، پدر متوجه بى
حركت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد).
از اين رو تصميم گرفت هر چه زودتر خودش را به شيراز برساند.
فاصله ياسوج تا شيراز، يكصد و هشتاد كيلومتر است و جاده پيچ و خم زيادى هم دارد.
(آقاى آقا جانپور)
به همراه همسرش و يك دوست خانوادگى راهى (بيمارستان
نمازى شيراز) مى شوند. موقع رفتن يكى
از پزشكان مى گويد: فلج شدن بچه حتمى است . فايده ندارد او را به شيراز برسانيد.
پدر نااميد از آنچه شنيده ، با سينه درد آلود و گلوى بغض دار و چشم هايى كه به اشك
نشسته ، پشت فرمان راه را تا شيراز سينه مى كند (در
همان حال كه دلشكسته و محزون است ، به حضرت ابوالفضل (عليه السلام ) متوسل مى شود و
گونه اش را از اشك تر مى كند و با حنجره بغض آلود او را مى خواند.
با ابوالفضل العباس ... يا مظلوم ... شفاى دخترم را از خودت مى خواهم . اشك از گونه
پدر سرازير شده واو نمى داند كه همسر و دوست خانوادگى هم همپاى او اشك مى ريزند. دل
ها شكسته است . اميدى جز ائمه اطهار عليهم السلام نيست . دل كه مى شكند، هر جا كه
باشى ، دعا به عرش مى رسد. صداى تو را ملائك مى شنوند و اگر گوش جان را شكسته
باشى صداى بال ملائك را در اطراف خود حس مى كنى . ملائكى كه دعاى تو را به آسمان مى
برند و به عرش كبريايى مى رسانند).
چهل كيلومتر از ياسوج دور شده اند كه (ناگهان
صداى دوست خانوادگى آنها كه زهرا را در آغوش گرفته ، بلند مى شود. زهرا خوب شد...
دست و پايش تكان مى خورد.). اين صدا و
اين خبر دلنشين ، چنان ذوق را در تن پرد نشاند كه همان جا ترمز كرد. زهرا را در
آغوش گرفت و دست و پايش را به دقت نگاه كرد و آنگاه آن را به سينه فشرد و با همه
وجود گريست .
حالا چه مى كنى ؟ اين را همسرش پرسيد و او گفت :
بايد به شيراز از برويم و ببينيم دكتر چه مى گويد: با اين سخن دوباره سينه جاده را
شكافتند و راه شيراز را در پيش گرفتند. دو ساعت بعد، در بيمارستان ، پزشك متخصص پس
از معاينه دقيق زهرا دستور داد از سر عكس رنگى بگيرند. عكس ساعتى بعد آماده شد.
پزشك پس از معاينه دقيق گفت :
(خيلى عجيب است يكى از رگ هاى مغز قطع
شده است . مقدارى خونريزى شده ولى معلوم نيست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش
خورده و خونريزى هم قطع شده است .
دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند كه من تا امروز سراغ ندارم پزشكى در سراسر دنيا
چنين پيوندى زده باشد).
به پزشك گفتم : (در بين راه به حضرت
ابوالفضل العباس (عليه السلام ) متوسل شده بودم ).
دكتر لبخند مهرآميزى زد و گفت : (شما
به بهترين پزشك دنيا پناه برده ايد. به هر حال سلامت فرزندتان مبارك باشد).
حالا بايد چه كنم ؟ او را به حياط بيمارستان ببريد و دو ساعت صبر كنيد اگر استفراغ
كرد به نزد من بياوريد. اگر استفراغ نكرد به شهرتان برگرديد.
دو ساعت انتظار به پايان رسيد و آقاى آقا جانپور به همراه همسر و فرزندش و دوست
خانوادگى شان راهى ياسوج شدند.
الان بعد از چندين سال زهرا در كلاس سوم راهنمايى درس مى خواند. او از كلاس اول
ابتدايى تا سوم راهنمايى ، رتبه اول را كسب كرده و هنوز هم وقتى از پدر و مادرش مى
شنود كه به (شفاعت حضرت ابوالفضل
العباس (عليه السلام ) بهبودى يافته ، از خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام تشكر
مى كند).
ما استجابت دعاى خانواده آقا جانپور و سلامت دخترشان را تبريك گفته و آرزوى طول عمر
با عزت برايشان داريم .
(205)