چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد سوم

على ربانى خلخالى

- ۱۸ -


115. مادر، در آستانه فلج كامل بود  
روز غم انگيز بود، خواهرم به خانه مان آمد و سراسيمه گفت :
- دكترها قطع اميد كرده اند.
- چرا؟
- نمى دانم . بايد به تهران برويم .
او، پيش از اين ، موضوع را به مادر گفته بود. مادر كه محبت زيادى به فرزندان و دامادهايش دارد، از اين موضوع به شدت متاثر و ناراحت مى شود، اما چيزى به زبان نمى آورد.
درتاريخ بيستم بهمن ماه خواهر و شوهر خواهرم به تهران مى روند. روحيه شوهر خواهرم خوب بود و ما انتظار داشتيم او دوباره به شيراز باز گردد. اما در چهارم اسفند ماه خير تاسف بار فوت او به خانواده مان رسيد. از آن پس ‍ خواهرم و پنج فرزندش . تنها ماندند.
اندوه مادر از شنيدن اين خبر از همه بيشتر بود، او با شنيدن خبر ناگوار در گذشت دامادش ، شوكه مى شود و آنقدر بر سر و روى خود مى كوبد كه از حال مى رود. دو ماه از اين ماجرا گذشته بود كه سردردهاى مادر شروع شد. او بارها مى گفت :
- نمى دانم چرا سرم به شدت درد مى گيرد.
- شايد سرما خورده ايد. شايد فكر و خيال داريد.
- نمى دانم مادر، خيلى سرم درد مى كند.
روزى كه پسر خاله ام فوت كرد، مادر حال خوبى نداشت . خبرهاى ناگوار در فواصل اندك به او مى رسيد و دردهاى مادر روز به روز تشديد مى شد. آن روز هم مادر با شنيدن اين خبر، از حال رفت و رنج اصلى او آغاز شد. مادر به راحتى نمى توانست روى پا بايستد. هر چه سعى كرديم او را وادار كنيم درخانه استراحت كند، زيرا بار نرفت و گفت :
- نه !... بايد حتما در مراسم او شركت كنم .
او را به زحمت به مراسم برديم . همه آنهايى كه آمده بودند، شاهد آشفتگى حال مادر بودند. از همين رو با ايما و اشاره به من فهماندند كه او را با خود ببرم .
- مادر، بهتر است من و شما برويم .
- باشد دخترم ، برويم .
وقتى مادر پذيرفت از مجلس برويم ، يك دفعه دلم ريخت . او هرگز خودش ‍ را تسليم بيمارى نمى كرد. آن روز وقتى به ناتوانى خود واقف شد، بيم ما بيشتر شد. از همين رو، بلافاصله به همراه زن برادر و دختر عمويم او را به درمانگاه رسانيدم . دكتر معالج پس از معاينه دقيق گفت :
- چيز مهمى نيست .
اما قبل از خروج از مطب به زن برادرم گفت ، شما بمانيد تا من نسخه اش را بنويسم . از مطب بيرون رفتيم و او در غياب ما گفت :
- اين خانم سكته مغزى كرده و گويا خطر رفع شده است . به هر حال مراقبش باشيد.
با اين كه دكتر گفته بود، خطر رفع شده ، حال مادر روز به روز وخيم و وخيم تر مى شد. نمى دانستيم چه بايد بكنيم . يك هفته بعد كه من براى ديدن مادر رفتم ، همسر برادرم گفت :
- حال مادر خوب نبود، او را به بيمارستان برده اند.
به سرعت خودم را به بيمارستان رساندم .
- آقا، مادرم كجاست ؟
- مادرتان كيست ؟
- خانم گودرزيان ... من هم دخترش شهره هستم .
- الان دكترها مشغول معاينه ايشان هستند، بايد صبر كنيد.
مادر را از اتاق معاينه با ويلچر بيرون آوردند. خداى بزرگ ! چه صحنه دلخراشى بود. مادرم پيش از اين مثل كوه استوار بود. حالا اما ناتوان و كم رمق روى ويلچر افتاده بود. بى اختيار اشك از چشمانم جارى شد.
- ايشان سكته مغزى كرده اند.
- اما آقاى دكتر دست و پاى مادر از كار افتاده است . اين مشكل چطور حل مى شود؟
- اين بى حسى و بر حركتى تا چهار ماه ديگر ادامه مى يابد. به مرور خوب خواهد شد ولى بايد اميدوار باشيدكه او مثل سابق خوب و پر انرژى بشود.
برايمان مهم اين بود كه مادر بماند، حتى اگر مجبور مى شديم همه عمر او را به اين حال ببينيم ، تحمل شرايط او باز هم آسان بود به توصيه دكتر از سر مادر عكس گرفتيم .
روز يكشنبه بيست و هشتم فروردين ماه به خانه برادرم رفتم تا عيادتى از مادر كرده باشم .
- حالت چطور است مادر؟!
چه سوال بى مفهمومى مى كردم . او را مى ديدم كه ناتوان و بى رمق تر شده است . شايد دوست داشتم او به من دلدارى بدهد و نگرانى ام را از بين ببرد. در چنين مواردى همه دوست دارند صاحب درد بشنوند كه حالش خوب است و مشكلى ندارد، در حالى كه شايد انتظار بيهوده باشد.
- خوب نيست مادر، حالم اصلا خوب نيست .
مادر به سختى راه مى رفت ، موقع راه رفتن بايد دو نفر به او كمك مى كردند، با اين حال چند قدم كه راه مى رفت ، ضعف به او مستولى مى شد و رنگ چهره اش مى پريد، در نگاه مادرم مى خواندم كه او بيشتر از ما از اين وضع ناراحت است . او گاهى مى گفت :
- آخر عمرى روى دست شما افتادم ، اسباب زحمت شده ام ، بايد ببخشيد.
حرف هاى مادر مثل نيشتر به جانمان مى نشست . البته ناگفته نماند كه او با وجود ناراحتى ، هنوز روحيه خوبى داشت . هرگز لبخند از لب هاى مادر دور نمى شد، او مى گفت :
- دلم نمى خواهد آخر عمرى دس و پاگير باشم .
- شما هيچ وقت دست و پا گير نبوده و نخواهيد بود. اين را من گفتم و دوباره براى رهايى مادر از اين رنج ، تلاشم را آغاز كردم . همان روز از يكى از پزشكان وقت گرفتم و بعد از ظهر مادر رابه همراه خودم زهره به درمانگه شهيد مطهرى رسانديم . همان جا مادر را روى برانكار خواباندند و به داخل بخش بردند. حال مادر چنان وخيم بود كه بيماران ديگر، نوبت خود را به او دادند و پزشك ، مادر را ديد.
- مادرتان سكته مغزى كرده است . او را به بيمارستان نمازى ببريد و از سرش عكس بگيريد. نامه تازه دكتر را به همراه مادر به بيمارستان نمازى برديم . شبانه از مادر عكس گرفته و قرار شد، صبح روز بعد، براى جواب به بيمارستان برويم . عكس را به دقت ملاحظه كردند و يكى از آنهايى كه تعجب كرده بود، گفت :
- عكس چيز خوبى را نشان مى دهد.
- منظورتان چيست ؟
- هيچى معلوم نيست . بايد او را به يك متخصص مغز واعصاب نشان بدهيد.
گويى كار به جاهاى تاريكى كشيده شده بود. پزشكك معالج و متخصص ‍ مغز و اعصاب پيدايش نبود. او در بخش ها براى ويزيت بيماران رفته بود و بايد هر طور شده پيدايش مى كرديم .
دكتر (ر) بعد از ملاحظه عكس ها گفت :
- ايشان سكته نكرده اند. به دليل ضربه اى كه به سرشان خورده دچار ضربه مغزى شده و خون در مغزشان لخته شده است . او بايد هر چه سريع تر عمل بشود.
- عمل ...! آقاى دكتر، يعنى تا اين اندازه خطرناك است ؟
- به خدا اميد داشته باشيد. من به اتاق عمل مى روم و شما هم بيمار را بياوريد.
به سرعت لباس مادر را عوض كرديم و از طريق بانك خون مقدار معينى خون تهيه نموديم و مادر را به اتاق عمل رسانيدم . دكتر با ديدن ما با عصبانيت گفت :
- بيمار را دو ماه دير آورده ايد. حالا هم معطل مى كنيد؟
خيلى ترسيده بوديم . نمى دانستيم چه كنيم . نگاه دكتر و حتى اضطراب او به خوبى نشان مى داد كه بيمارى خطرناك از تصور ماست . چرا او اين قدر عجله كرده بود، نكند... دلمان نمى خواست فكر بد بكنيم ، اما فكر خوب هم به ذهنمان نمى آمد.
ساعت يازده و نيم شب مادر را به اتاق عمل بردند و ما دست هامان به دعا و استغاثه بلند بود. خطر هر لحظه در كمين مادر بود و جز خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام هيچ كس نمى توانست ما را يارى بدهد.
- خدايا، مادرمان را از خودت مى خواهيم ... يا امام على عليه السلام به داد ما برس ، سلامت مادرمان را خودت به او برگردان ... يا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مادر را نجات بده ... يا اماى رضاى غريب عليه السلام شفاى مادر را از تو مى خواهيم .
زهره خواهرم ، سفره حضرت ابوالفضل عليه السلام نذر كرد. من يك گوسفند نذر كردم كه به محض شنيدن سلامت مادر، قربانى كنم . چه لحظات روحانى بود. چه دل هايى كه شكست و در اندوه ناراحتى مادر، مويه كرد. همه فقط و فقط به خدا و ائمه اطهار عليهم السلام اميدوار بودند.
ساعت نزديك يك بامداد بود كه يك نفر از اتاق عمل بيرون آمد و لبخند زنان گفت :
- خدا را شكر كنيد، حال مادرتان بد نيست . عمل موفقيت آميز بود. مادر را به اتاق (آى سى يو) (مراقبتهاى ويژه بعد از عمل ) بردند و ما از خوشحالى روى پا بند نبوديم . وقتى مادر را به بخش منتقل مى كردند، رنگ و روى پريده اى داشت . شب تا صبح خواهرم نزد او ماند و ساعت 7 با ما تماس گرفت و گفت :
- مادر مى تواند دستها و پاهايش را بلند كند... مادر خوب شده است .
همان روز يك گوسفند قربانى كرديم و روزهاى شاد زندگى مان به اعتبار دعاها و استغاثه ها آغاز شد. پزشك معالج مادر مى گفت :
زنده ماندن مادرتان چيزى مثل معجزه است . اگر او يك روز ديرتر عمل شده بود، شايد حتى در صورت موفقيت هم باز تمام بدنش فلج مى شد و آن موقع كارى از دست كسى ساخته نبود.
چند روزى كه از بهبودى مادر گذشت ، راجع به ضربه اى كه مادر را از پا انداخته بود، سوال كرديم . دكتر گفت :
- وقتى آن اندوه وارد شد، مادرتان چنان از خود بى خود شده كه ضربه هاى سنگين به سر خودش زده بود، به طورى كه خونريزى مغزى همان موقع شروع شده بود.
مادرم به لطف و عنايت خداوند در تاريخ چهارشنبه سى و يكم فروردين از بيمارستان مرخص شد و حالا صحيح و سالم زندگى را مى گذراند. من در پايان صحبتهايم يك پيشنهاد به همه خانواده ها دارم . در صورت بروز سردرد يا سرگيجه شديد در اثر زمين خوردگى يا وارد شدن ضربه ، حتما به پزشك مراجعه كنند و ضمنا هيچ گاه عنايتهاى الهى را ناديده نگيرند. هو الشافى . (165)
116. برو نزد برادرم حضرت عباس عليه السلام  
جناب حجت الاسلام و المسلمين ، عالم متقى ، آقاى حاج سيد كاظم حسينى شاهرودى ، فرزند فقيه عاليقدر آيه الله العظمى آقاى حاج سيد محمد حسينى شاهرودى (دام ظله العالى )، داستان جدشان ، مرجع بزرگ جهان تشيع ، فقيه فرزانه ، آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمود حسينى شاهرودى (قدس سره )، متوفاى هفده شعبان سال 1349 هجرى قمرى را نقل كردند، ذيلا مى خوانيد:
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد كاظم بادكوبه اى نجفى فرمودند كه مرحوم پدرم آيه الله سيد محمد باقر بادكوبه اى نقل مى نمودند كه سفرى پياده كربلا در خدمت آيه الله العظمى سيد محمود حسينى شاهرودى بوديم و بعد از ورود به كربلا در مدرسه بادكوبه بعد از گذاشتن وسائل سفر خواستيم حركت كنيم براى زيارت اباعبدالله عليه السلام . با همان حالت خستگى و پاهاى تاول زده وارد صحن حضرت اباعبدالله عليه السلام شديم در همان حال يك نفر زائر ايرانى كه متوجه شده بود آقايان به كربلا پياده مشرف شده اند. التماس مى كرد كه ثواب اين پياده را به من بفروشيد. مرحوم آقاى شاهرودى اعتنايى به در خواست او نكردند و به طرف مطهر متوجه شدند. بعد از زيارت به مدرسه بادكوبه آمديم و استراحت كرديم .
روز بعد خادم مدرسه آمد و گفت كه محمود شاهرودى و محمد باقر بادكوبه اى كجا هستند؟ يك نفر كارشان دارد. بعد از ملاقات متوجه شديم كه او همان شخص ديروزى است كه مى خواست زيارت را بخرد. او گفت : ديشب خوابى ديده ام كه مجلسى مى باشد كه حضرت اباعبدالله عليه السلام تشريف دارند و عده اى هم در اطراف آن جناب مى باشند. بنده با گريه خدمت حضرت آمدم و عرض كردم كه من مى خواستم ثواب پياده دو سيد پياده رو را بخرم و آن دو سيد نپذيرفتند. حضرت ابا عبدالله عليه السلام به شخص يا فرشته اى فرمودند: برو نزد برادرم حضرت عباس و آن شخص نزد حضرت عباس عليه السلام رفتم و ايشان هم در جايى نشسته بودند و در اطرافشان عده اى بودند. و آن شخص اين مطلب را از حضرت عباس عليه السلام پرسيد.
حضرت رو به ملكى كه آن جا رو كرد و فرمود: ثواب پياده دو سيد را چقدر مى نويسيد؟ فرشته آن زائر را گرفت به طرفى و گفت : چه مى بينى از دور گفت آسمان در بارش است . فرشته گفت : اگر خدا امر بفرمايد قطرات اين باران راحساب بكنم ما مى توانيم آن قطرات را حساب كنيم اماثواب پياده اين دو سيد را نمى توانيم حساب كنيم . (166)
در فضائل زائران حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام
فضايلى كه براى زاير است به حسب حالات و آن شانزده فضيلت است :
يكم : در حالت رفتن به زيارت ، چنان كه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه خداوند را فرشتگانى است كه موكلند بر قبر حسين عليه السلام پس چون كسى قصد زيارت آن مظلوم نمايد خداوند گناهان او را به ايشان مى دهد، پس چون يك گام برداشت همه آن گناهان را محو كنند، و در قدم دوم حسنات او را مضاعف نمايند، و همچنين در گام سوم و چهارم ، و همچنين تا اين كه بهشت بر او واجب شود، و چون بعد از نيت غسل كند ندا دهد او را خاتم انبيا كه : اى مهمان خدا، بشارت باد تو را كه رفيق من خواهى بود در بهشت ، و ندا كند او را على عليه السلام كه : من ضامنم كه حاجات شما روا شود، و در راست و چپ او باشند تا مراجعت نمايد. (167)
دوم : در حال مهيا كردن اسباب زيارت كه آن سبب خوشحالى اهل آسمان هاست . (168)
سوم : هرگاه چيزى صاف نمايددر مهيا كردن اسباب زيارت ، پس به هر درهمى به قدر كوه احد حسنات به او دهند، و اضعاف او را به او رد كنند، و بلاها از او دفع شود، و در روايت ابن سنان آمده است كه به هر درهم به او دهند هزار، و هزار و هزار تا ده مرتبه ، و رضاى خدا و دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين و ائمه هدى از براى او بهتر است . (169)
چهارم : چون از منزلش بيرون آمد ششصد ملك از شش جهت به مشايعت او آيند. (170)
پنجم : چون به راه افتد بر هر چه قدم گذارد درحقش دعا كند. (171)، و به هر گاهى هزار حسنه برايش نوشته شود، (172) و اگر در كشتى شود و كشتى مضطرب گردد. ندا رسد خوش به حال شما كه بهشت از براى شماست (173)، و اگر سوار باشد پس به هر گامى كه مركوبش بردارد هزار حسنه از برايش ‍ نوشته مى شود. (174)
ششم : هر گاه آفتاب بر او تابد گناهانش را تمام كند چنانكه آتش هيزم را مى سوزاند. (175)
هفتم : هرگاه از شدت گرما يا حركت عرق كند، پس در مزار كبير روايت شده است كه به هر عرقى هفتاد هزار ملك خلق مى شود كه از براى زوارآن حضرت استعفار مى كنند تا روز قيامت .
هشتم : چون آب فرات غسل كند به جهت زيارت ، بريزد گناهان ايشان ، و نداكند ايشان را خاتم انبيا كه : بشارت باد شما را كه رفيق مى خواهيد بود در بهشت ، و اميرالمؤ منين عليه السلام گويد: من ضامن قضاى حوايج و رفع بلا از شما هستند در دنيا و آخرت چنانكه گذشت .
نهم : چون به راه افتد بعد از غسل خدا از برايش به هر قدمى كه بردارد يا بگذارد صد حج مقبول ، و صد عمره مقبوله ، و صد جهاد كه در پيش روى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله با بدترين دشمنان او كرده باشد. (176)
دهم : چون نزديك كربلا رسد چند صنف از فرشتگان به استقبال او آيند، كه از آن جمله چهار هزار نوشته اند كه به يارى آن سرور آمدند در روز عاشورا، و مامور شدند كه در همان زمين بمانند، و از آن جمله هفتاد هزار فرشته . (177)
دعاى فرشتگان براى زوار
يازدهم : چون حضرت را زيارت كند آن جناب به او نظر كند پس در حقش ‍ دعا كند، و از پدر و جدش خواهد كه براى او طلب مغفرت نمايند. (178) پس ‍ ملائكه برايش دعا كنند وهمه انبيا و مرسلين ، و نوشته شود از برايش ثواب جميع عبادات ، چنان كه گذشت ، و مصافحه كنند با او ملائكه ، و مهرى بر صورتش زنند از نور عرش كه اين است زاير قبر حسين عليه السلام فرزند خانم انبيا و سيد شهداء. (179)
دوازدهم : چون خواهد به وطنش مراجعت نمايد متابعت كنند او را چند صنف از ملائكه خصوصا جبرئيل ، و ميكائيل و اسرافيل ، وهمان چهار هزار ملك ، و هفتاد هزار كه گذشت ، و بالخصوص دو ملاك به نزد او آيند، و به او گويند: اى ولى خدا آمرزيده شدى و تو از حزب خدا و رسول صلى الله عليه و آله و اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله هستى ، به خدا قسم كه آتش را به چشم نخواهى ديد و تو را نخواهد خورد، و منادى ندا كند كه : خوشا به حال تو كه بهشت از براى تو است . (180)
سيزدهم : هرگاه وفات نمايد بعد از زيارت الى يك سال يا دو سال ، آن ملائكه بر جنازه اش حاضر شوند، و از برايش طلب مغفرت نمايند، (181) او را زيارت كند در حال موت يا در شب اول قبر. (182)
پس اى كسانى كه در قبر غريب و تنها خواهيد بود، و به وحشت آن مبتلا خواهيد شد، و كسى به زيارت شما نخواهد آمد، كه با شما مواجهه نمايد، بلكه اگر كسى به زيارت شما بيايد، نزديك قبر شما خواهد ايستاد به فاصله دو زراع خاك و گل ، پس هرگاه زيارت كنى امام حسين عليه السلام را، البته آن جناب در آن حال به زيارت تو آيد به طريق مواجهه ، و بر تو سلام خواهد كرد، پس آيا ديگر وحشت و خوفى از براى تو باقى خواهد ماند؟ و هر چند بيشتر زيارت كرده باشى ، و شوقت به او زياده باشد او هم مكرر به زيارت تو خواهد آمد و مانوس تو خواهد بود.
حضور فرشتگان الهى در تشييع جنازه زوار
چهارم : از امام صادق عليه السلام نقل شده كه هر گاه زائر در بين راه بميرد، ملائكه در تشييع جنازه او حاضر مى شوند، و كفن و حنوط از بهشت از براى او مى آورند، و بر او نماز مى گزارند، و از ريحان بهشت در زير او فرش ‍ مى كنند، و زمين قبر گشاده مى شود از هر سمت به قدر سه ميل ، و درى از بهشت به سوى قبرش مى گشايند كه از روح و ريحان آن بر او داخل مى شود تا روز قيامت . (183)
پانزدهم : از امام صادق عليه السلام نقل شده : هر گاه در بين راه به او اذيتى رسد از حبس ياضرب ، در عوض هر روزى كه حبس شود، يا غمى به او رسد، فرحى در قيامت به او خواهد رسد، راوى عرض كرد: اگر بعد از حبس ‍ او را بزنند به جهت قصد زيارت ؟ فرمود: به عوض هر زدنى يك حورى به او دهند، و به عوض هر دردى هزار هزار حسنه به او داده شود و هزار هزار گناه از او محو گردد، و هزار هزار درجه ترفيع يابد، و از كسانى باشد كه در قيامت هم همصحبت با پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله باشند تا مردم از حساب فارغ شوند، و حاملان عرش با او مصافحه نمايند و به او گويند: هر حاجت كه مى خواهى بخواه ، و ضارب او را بياورند به مقام حساب ، و بدون سوال و جواب بازوى او را بگيرند و ببرند به نزد فرشته اى ، پس شربتى از (حميم ) جهنم و شربتى از (غسلين ) به او دهند، و او را بر كوه هاى آتش مقام دهند، به او گويند بچش آنچه را از براى خود مهيا كردى به دست خود، كه مهمان خدا و رسول را زدى و اذيت كردى . پس آن مضروب را به نزد در جهنم آورند، و بگويند: ببين زننده خود را، و آنچه به او رسيده است از عذاب الهى ، آيا سينه ات شفايافت ، و به قصاص خنود رسيد؟ مى گويد: حمد خدا را. (184)
شانزدهم : از امام صادق عليه السلام نقل شده : اولين قطره اى كه از خونش ‍ ريخته شود جميع گناهانش آمرزيده شود، و ملائكه طينت اصليه او را مى شويند تا در برابر پاك شود مانند طينت انبيا، از آنچه با او مخلوط بوده است از طينت كفار، و قلب او را بشويند تا اينكه منشوح گردد، و از ايمان مملو شود، و خدا را ملاقات نمايد پاك و پاكيزه ، از جميع معاصى و صفات رذيله ، و شفاعت او را قبول نمايند در حق اهل بيتش ، و هزار نفر از برادرانش ، و ملائكه با جبرئيل و ملك الموت بر او نماز كنند، و كفن و حنوط او را از بهشت بياورند، و قبر او را وسيع نمايند، و چراغ ها در قبرش روشن كنند، و درى از بهشت به سوى او گشايند، و ملائكه تحفه ها از بهشت براى او بياورند، و بعد از هيجده روز او را به حظيره قدس بالا برند، پس با اولياى خدا باشد تا نفخه صور او را دريابد، و بعد از نفخه دوم از قبر بيرون آيد، پس اول كسى كه با او مصافحه كند پيغمبر صلى الله عليه و آله باشد و اميرالمؤ منين و اوصيا و بشارتش دهند، و بگويند: با ما باشد، پس او را بر حوض بدارند، پس آب بياشامد، و به هر كه بخواهد بدهد. (185) (186)
117. عظمت زائر كربلا  
مصنف كتاب سرور المومنين مى نويسد:
برادر من ، شيخ جعفر بيان كرد كه يك بار همراه با يك سيد از كربلا به نجف به قصد زيارت مى رفتيم . در بين راه به يك منزل عالى شان نظرم افتاد كه داراى درخت هاى فراوان و سبز و باغ عظيم الشان بود.
من در فكرم افتادم كه چندين بار از اين راه آمده ام ولى منزل به اين عظمت و زيبايى را نديده ام . كه داراى اين چنين باغ و درخت هايى باشد. من در اين فكر بودم و با سيدى كه همسفرم بود مشغول صحبت بودم كه شخصى بزرگوار و نورانى رو به روى ما آمد و گفت : اين منزل مال ماست ، لطفا امروز ميهمان ما باشيد.
ما همراه با آن بزرگ داخل منزل شديم . آه آن چه خانه اى بود، نمونه جنت بود.
همه اسباب آسايش و استراحت آن جا فراهم بود. در اين خانه چه نعمت هايى بوده ، قبل از اين نديده بودم و حتى گوشم نشنيده بود. سبحان الله ! بالاى درختان پرنده گان نغمه سرايى مى كردند، نهرها جارى بود، درخت ها
با بار ثمرها سر افكن بودند. دماغم با بو معطر بود. داشتيم اين عظيم الشان منزل را تماشا مى كرديم كه اتاقى در گوشه باغ از توصيفش قاصر است . در اين اتاق مرد بزرگوارى نشسته و از چهره اش عظمت عيان بود. سيمايش ‍ بسيار نورانى ، هيبت و وقارش بى نظير بود.
مرد كه در آن اتاق مسند نشين بود به سيدى كه همسفرم بود كه من اصلا با او آشنايى نداشتم ولى به خاطر همسفر بودنش مايوس شده بودم ، فرمود كه اين شيخ را كه روضه خوان سيد الشهداست به فلان اتاق ببريد و به او آب سرد و طعام خوش مزه اى بدهيد و هر چيزى كه احتياج داشته باشد به او بدهيد. سيد مرا جايى برد و انواع و اقسام غذاها وجود داشت . من خوب سيراب شدم . بعد از صرف غذا، سيد دم در براى خدا حافظى من آمد. وقتى كه مى خواست خداحافظى كند به ايشان گفتم : سيد، سوگند به اين شخصيت والا مقام كه آن جا مسند نشين است ، به من بگو اين اتاق كيست و نام اين مكان چيست ؟ ايشان در جواب فرمود:
اسم اين مكان وادى مقدس است و آن آقا كه مسند نشين بوده نامش ‍ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . در اين مكان مقدس عده اى از زائران مخلص سيد الشهداء جمع مى شوند و از اين جا براى زيارت امام حسين عليه السلام مى روند.
كرب و بلا حلقه ذكر خداست
كرب و بلا حلقه ذكر خداست
حق حق عشاق به شوق بلاست
يك طرف از خيل حرامى سپاه
سوى دگر شعشعه مهر و ماه
دشت و عطش ، آتش و خون باهمند
شعله و خورشيد به هم محرمند
حضرت عباس ، عليه السلام
بسته كمر پيش امام همام
كاى به فداى تو، شهادت بده
جام بلاغت به ارادت بده
گاه بلوغ است خدا را بريز
از خم اخلاص ، صفا را بريز
باده مخواه اين همه خالى مرا
هست به مى همت عالى مرا
تشنه آبم ؟ نه ؛ خدا شاهد است
تشنه مرگم ، و بلا شاهد است
هر چه بلا هست به جانم بريز
تا بشوم در طلبت ريز ريز
دست و دل و ديده فداى تو باد
اين همه از بهر رضاى تو باد
گر تو نباشى همه عالم مباد
سايه ات از اهل ولا كم مباد
گفت حسين بن على با نگاه
سر پس پرده و اسرار راه
(اى تو علمدار سپاه حسين
ماه بنى هاشم و ماه حسين
وى قمر لشكر هفتاد و دو
تاج سر لشكر هفتاد و دو
مى روى و مى رود از دل قرار
مى روى و مانده زمين ذوالفقار
مى شكند پشت حسينت ولى
مى شود اسرار على منجلى )
بعد سخن ها كه بدين سان گذشت
حضرت عباس هم از جان گذشت
شد دگر از دست ، توان و شكيب
نصر من الله و فتح قريب
معركه ماند و علمى بى سوار
ناله و فرياد و غمى بى شمار
آب كه از مشك با الفضل ريخت
آينه از اشك اباالفضل ريخت
آينه ها جلوه ساقى شدند
هر چه شكستند اياغى شدند
گشت عدو باعث تكثير نور
كرد خدا باز به نوعى ظهور
دشت ، پر از حضرت عباس شد
كرب بلا مزرعه ياس شد
عطر شهادت همه جا را گرفت
دست خدا دست خدا را گرفت
شد ز كفم باز توان و شكيب
نصر من الله و فتح قريب (187)
118. امام زمان عليه السلام فرمودند: عمويم ابوالفضل العباس عليه السلام اينجا ايستاده اند
الحمدلله رب العالمين و الصلاه و السلام على خاتم النبيين محمد النبى الامين ، و على آله الطيبين الطاهرين ، و لا سيما ابن عمه ووصيه اميرالمؤ منين صلوات الله عليهم اجمعين .
ضمن عرض سلام و تبرك به مناسبت فرا رسيدن عيد غدير خم به محضر مبارك دانشمند فاضل محترم جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دامت بركاته ):
اين جانب صالح آرايش در 29 اسفند ماه 1377 شمسى ساعت 30:10 به محضرتان رسيده و به ديدارتان شرفياب شدم . همان جا چندين كرامت از مولا، ابوالفضل العباس عليه السلام كه از علما شنيده بودم ، نقل كردم . جناب عالى فرموديد كه آنها را با سندشان نوشته و ارسال نمايم . حسب الامر اين جانب دو كرامت ذيل راخدمت محترمتان ارسال مى نمايم تا آن را زينت بخش جلد سوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام نماييد، ان شاء الله .
1. كرامت اول : سند نوار حاج منصور، شب دوازدهم ماه رمضان سال 1377 شمسى ، از زبان حجة الاسلام و المسلمين رجبى كه در مسجد جامع قرچك در ماه مبارك رمضان نقل كردند.
عالمى امام زمان (ارواحناله الفدا) را درخواب مى بيند كه در محضر مباركشان جناب قمر بنى هاشم عليه السلام نيز ايستاده اند. آقا حجة ابن الحسن عليه السلام دو دست نامه در دستشان بوده ، آن جناب يك دسته از نامه ها را مى بوسيد و زمين مى گذاشت ولى دسته دوم را بر چشمان مباركشان گذاشته و گريه مى كردند، سپس به زمين مى گذاشت . شخص عالم سوال مى كند، يابن رسول الله ، حكمت اين كه چنين عمل مى نماييد چيست ؟
امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد: نامه هايى كه فقط مى بوسم و زمين مى گذارم نامه هايى است كه ارباب حوايج به امامزادگان نوشته اند، اما نامه هاى دسته دوم را حاجتمندان به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام نوشته اند. عمويم اين جا ايستاده اند و التماس مى نمايند كه جوابشان را بدهم و آنها را رد نكنم .
119. نگران نباشيد، خودش بر مى گردد  
2. كرامت دوم : سند: به نقل از حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى مير كتولى از علماى قم كه براى تبليغ و نشر احكام در ماه مبارك رمضان به مسجد جامع قرچك تشريف مى آوردند.
جناب حجه الاسلام مير كتولى نقل كردند:
گوسفندى از روستاى ما گم مى شود، صاحب گوسفند نزد پدرم مى آيد و مى گويد گوسفندى با اين نشان كه نذر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بوده گم شده است . پدرم كه سيدجليل القدر و مستجاب الدعوه نيز بوده به ايشان مى گويد: چون اين گوسفند نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام بوده ، نگران نباشيد خودش بر مى گردد. همچنان كه ايشان فرموده بود گوسفند مزبور همان روز بر مى گردد.
والسلام على من اتبع الهدى
حقير صالح آرايش
در خور ذكراست ، چون نام مقدس منجى انسانها، حضرت بقيه الله الاعظم ، امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف ، منتقم خون شهداى مظلوم در طول تاريخ ، بويژه مادر شهيده اش حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها، اول شهيده راه ولايت و امامت ، كه عظمتى بس فراوان دارد و درك آن براى ما ميسر نيست مگر اينكه خود يوسف زهرا، امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف مى فرمايد: كه مادرم اسوه من است . و نيز امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمايد: تمام مردم متوسل به ما اهل بيت مى شوند كه حاجتشان را از خدا بگيريم و ما نيز متوسل به مادر مظلومه مان حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليها شده و او را شفيع به درگاه خداى متعال برده تا او واسطه گردد كه حاجات مردم را گرفته و به آنها بدهيم ، چون خود قرآن كريم مى فرمايد: (بسم الله الرحمن الرحيم ، ياايها الذين امنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيله )، (188) در اينجا تيمنا و تبركا توجه خوانندگان را به يك معجزه از حضرت ولى عصر حجت بن الحسن العسكرى (روحى له الفداء) جلب مى كنيم :
فيض حضور
در آن شب فراموش نشدنى و خاطره انگيز، او (جانم فدايش باد) كه فرمود: بنويس (فيض حضور) و چنين نوشته شد.
هنوز كام روحم از آن شب روح افزا و جان پرور شيرين و مست است ، در حالى كه دو سال از آن روياى صادقه مى گذرد ولى لحظه هاى زندگى ام با او مى گذرد و هميشه وهمواره با ياد او صبح و شامم را سپرى مى كنم ، روزى نيست كه به يادش و دنبالش نباشم ، و اله و شيدايش هستم و در هر كوى و برزن در جستجويش ، پيش از اين چنين نبودم ، گاهگاهى يادى از او مى كردم و نامش را بر زبان مى آوردم ، اما اكنون چنين نيستم ، و دلم مى خواهد كه در كنارش باشم ، زيرا با او بودن آرامش و صفا است و بى او بودن ، جز سرگردانى و پوچى چيزى نيست ؟ حكايت از آنجا آغاز شد، در يك صبح جمعه كه مانند هميشه و به طور عادت به دعاى ندبه مى رفتم ، در دعا بعد از اين كه حالى و توجهى دست داد، و روحم صفا گرفت طبق معمول دعا كه تمام مى شد، پدرم چند دقيقه اى صحبت مى كردند، و روايتى قرائت مى نمودند يا تذكر اخلاقى مى دادند و در نهايت ، روضه و مصيبتى خوانده مى شد، آن روز در ضمن بيانات و گفته هايشان قضيه و حكايتى را نقل كردند در مورد فردى كه امام زمان حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف به او عنايت و توجه نموده و مشكل و گرفتاريش را بر طرف كرده اند، حكايت چنين بود: از قول حضرت آيه الله خزعلى نقل كردند كه در چند سال پيش شخصى از اهالى اهواز فرزند دو ساله اش را گم مى كند، و خيلى به دنبال او مى گردد، در شهر اهواز و در بيمارستان و كلانترها و هر جايى كه به ذهن وفكرش مى رسد به جستجوى فرزندش مى پردازد، چند روز از اين قضيه مى گذرد ولى هر روز از روز قبل سخت تر و دشوارتر بر اين خانواده مى گذرد و غمى بزرگ دل دل پدر و مادر جاى مى گيرد، مادر فرزند ديوانه وار شب و روزش را مى گذراند و ضعيف و نحيف و مضطر به ياد فرزندش دائما اشك مى ريزد و ناله مى كند، متوسل به رسانه هاى گروهى كشور از قبيل روزنامه و راديو و تلويزيون مى شوند و عكس فرزندشان را همه جا پخش مى كنند، ولى هيچ خبرى از او نمى شود روزها و ماه ها از پى هم مى گذرد و اين پدر و مادر در داغ غم گمشده شان مى سوزند و مى سازند، اميدشان از همه جا قطع شده و نمى دانند چه كنند و به كجا پناه ببرند؟!
هر گاه صداى زنگ خانه به صدا در مى آيد، سراسيمه پدر و مادر به درب خانه مى روند شايد كه فرزندشان باشد ولى هيچ خبرى نيست ؟ آرامش ‍ روانى خانواده به شدت به هم خورده و روزهاى سختى را مى گذرانند، ناله مادر شبها فضاى خانه را غم انگيزتر كرده و پدر نمى داند چه بكند و به كجا برود!؛دو سال بدين منوال مى گذرد و غم و اندوه در جان پدر و مادر كهنه مى شود، لبخند و شادى از لبانشان رخت بر مى بندد، و چهره غمگين و هميشه پر درد و رنجشان يادآور مصيبت فرزند گمشده شان است !
تا اينكه يك روز، پدر به قصد مسافرت به قم ، سفر مى كند در شهر قم پس از زيارت حضرت فاطمه معصومه (عليهاالسلام عليه السلام شب به مسجد جمكران مى رود، همان جايى كه منتسب و متعلق به حضرت بقيه الله الاعظم حضرت مهدى عليه السلام است ، شب را در آنجا بيتوته مى كند و نمى خوابد و نماز امام زمان و آداب مسجد را انجام مى دهد؛ در حالى كه نشسته بوده است ، با زبان دل شكسته ، حاجت خود را بيان مى كند و مى گويد: اى امام زمان ، اى مهدى جان ، معذرت مى خواهم و پوزش ‍ مى طلبم ، من براى فرزند گمشده ام همه درها را كوبيدم و رفتم جز كوى شما، به همه جا رفتم و به همه كس گفتم ، ولى از شما غافل بودم مرا ببخشيد و عفو كنيد، اى آقاى بزرگوار، غم مرا مبدل به شادى كنيد و فرزندم را به من برگردانيد اگر فرزندم از دنيا رفته بود و به اجل خود مرده بود شايد، غم او را تاكنون از ياد برده و فراموشم شده بود، ولى اين غم و درد مرا بيچاره و مضطر كرده و مادرش را ديوانه ، تو به فرياد ما برس ، اى فريادرس ‍ بيچارگان پس از چند دقيقه سكوت (خودش مى گويد): شنيدم كه از پشت سرم در گوشم مى گويد: فرزندت زنده است برو تهران - خيابان اكباتان ميلان ششم داخل ميلان پلاك 38، فرزندت آنجاست ؟ تا برگشتم و نگاه كردم كسى را نديدم جز چند نفرى كه مشغول نماز و دعا بودند، فهميدم كه آقا امام زمان عليه السلام بوده است ، برق اميدى در دلم زد، و خوشحال شدم ، هيچ شكى نداشتم كه فرزندم به من برگردانده شد، صداى اذان صبح از ماذنه هاى مسجد جمكران مرا به خود آورد، پس از اينكه نماز صبح را خواندم ، از امام زمان تشكر كردم و عازم تهران شدم ، حدود ساعت 7 صبح بود كه وارد ترمينال تهران شدم از آنجا يك ماشين دربستى كرايه كردم و سراغ آدرس رفتم ، پس از اينكه ميلان ششم را پيدا نمودم ، شماره پلاك منزلها را مى خواندم و با شوق و شورى غير قابل وصف و هيجان زده دنبال گمشده ام مى گشتم ، ناگهان چشمم به پلاك 38 افتاد، دستم بدون اختيار روى زنگ خانه رفت پس از لحظه اى درنگ ، صداى پاهاى ضعيفى كه به سوى در مى آمد به گوشم رسيد، تپش ضربان قلبم دو چندان شده بود، و نزديك بود كه قالب تهى كنم ، در همان لحظات كوتاه همه صحنه هاى غم از جلو چشمم رژه مى رفتند، و گاهى شك و دو دلى به دلم راه مى يافت كه اگر اينجا نبود چه كنم ؟ ولى باز دوباره مى گفتم اين خيالات شيطانى است ، باور و يقينم اين است كه درست آمده ام و درب را درست كوبيده ام ، كه ناگهان درب باز شد، و دختر چهار ساله اى را ديدم خوب كه نگاه كردم ، ديدم فرزند خودم هست ، او را در آغوش گرفتم و شروع كردم به گريه نمودن ، قلبم آرام شد، از خوشحالى دلم مى خواست پرواز كنم و زودتر او را به مادرش ‍ برسانم ، فرزندم تعجب كرده بود و نمى دانست چه كند، كه در اين هنگام خانم و آقايى با عجله و شتاب به طرف درب خانه آمدند و گفتند: چه كار داريد؟ چه كسى را مى خواهيد؟! من گفتم : فرزندم را مى خواستم كه او را يافتم ، باتعجب گفتند: فرزند تو! اشتباه مى كنى ! اين بچه فرزند ماست .
گفتم : پس از دو سال در به درى و خون جگر خوردن ، و آه و ناله و درد اكنون فرزندم را يافته ام و مادرش در انتظار اوست ، و ديوانه وار شب و روز را سپرى مى كند، من خودم اينجا نيامدم بلكه باهدايت و راهنمايى مولايم امام زمان عليه السلام به اينجا آمده ام ! خواهش مى كنم بيش از اين امر عذاب ندهيد و حقيقت را برايم روشن نماييد، در همين هنگام ديدم كه آن خانم آهى كشيد و گفت : درست است اين فرزند شماست ، دو سال است كه ما از او نگهدارى مى كنيم ، بفرماييد داخل خانه تا سرگذشت او را برايتان بگوييم ، واردخانه شدم پس از پذيرايى شروع به صحبت كردند: جالب اينكه از ابتدايى كه فرزندم را در آغوش گرفته بودم يك لحظه از من جدا نشد، گرمى وجودش اميد و حيات دوباره به من مى داد. هر چه او را مى بوسيدم ، قلبم قوت مى گرفت و روحم تازه تر مى شد. انگار كه دوباره جوان شده بودم و همه غم ها و رنج ها و سختى ها و نااميدى هاى دو ساله مبدل به شادى و آرامش و اميد شده بود و اينجا بود كه فهميدم صبر ميوه اش اميد است و هيچ ميوه اى شيرين تر از اين نيست زيرا كه گفته اند:
پايان شب سيه ، سفيد است .
شوهر زن گفت : ما به اهواز سفر كرده بوديم ، در بازگشت هنگامى كه سوار قطار شديم كودكى خردسال كه همين فرزند شماست را در ميان سالن قطار ديديم پس از اين كه يكى دو ساعت از حركت قطار به طرف تهران گذشته بود ديديم رئيس قطار به كوپه ها، يكى يكى سر مى زند و سوال مى كند اين فرزند شما نيست ؟ اين بچه گمشده است ! ما هم كه ساليانى است بچه دار نمى شويم و خانه مان سرد و خاموش است و مشتاق بچه هستيم ؛ به همسرم گفتم خوبست بگوييم بچه ماست ؛ تا وارد كوپه ما شدند سريعا دويدم جلو و بچه را در آغوش گرفتم و گفتم بابا كجا بودى ؟ چقدر دنبالت گشتيم ؟! ديگر هيچ جاى شكى براى رئيس و مامور قطار باقى نماند كه بچه خود ماست ، خوشبختانه بچه نه احساس غريبى مى كرد و نه گريه و نه چيزى مى گفت ، كمى شكلات و آجيل به او داديم ، كم كم نامش را پرسيديم ، و بعد سوال كرديم چند خواهر و برادر دارد، با همان زبان كودكى حرف مى زد، معلوم شد كه برادر و خواهر هم دارد، ديگر ما خوشحال بوديم كه خانواده اين كودك خيلى ناراحت نخواهند شد چون فرزندان ديگرى هم دارند و ممكن است مدتى غمگين شوند ولى به مرور زمان فراموش خواهند كرد، بچه را به خانه آورديم و از او خوب پذيرايى نموديم و تاكنون كه دو سال مى گذرد كسى نفهميده كه ما فرزند داريم و هيچگاه او را از خانه بيرون نبرديم ، و حتى همسايه ها نمى دانند، و هميشه درب حياط را خودمان باز مى كرديم ، نمى دانيم امروز چه شد، ما را غفلت گرفت ، و يكباره بچه خودش به طرف در حياط دويد و در را باز كرد شايد امداد الهى كمكش ‍ كرده . اين بود سر گذشت فرزند گمشده شما.
در اين حال فهميدم كه فرزندم چگونه سوار قطار شده زيرا كه خانه ما نزديك راه آهن اهواز است ، اين توى كوچه بازى مى كرده ، و همين طور آمده و سوار قطار شده ، به هر حال از آنها تشكر كردم و خداحافظى نموده و فرزندم را برداشتم آمدم ايستگاه راه آهن و از آنجا عازم اهواز شدم ، وقتى كه به اهواز رسيدم . و به خانه رفتم ، مادرش هنگامى كه بچه را ديد مات و مبهوت مانده بود به او نگاه مى كرد و بى اختيار اشك مى ريخت ، فرزندش را در آغوش گرفت ، فرزندى كه پس از دو سال گمشدن ، اكنون آغوش گرم مادرش را احساس مى كند، اين بود سرگذشت فرزند گمشده ما و عنايت حضرت بقيه الله الاعظم امام زمان حضرت مهدى عليه السلام به خانواده ما.
بعد از اين كه اين حكايت شيرين و دل ربا را در دعاى ندبه روز جمعه شنيدم ، حالى ديگر پيدا نمودم و تا شب به فكر امام زمان عليه السلام و توجه و عنايت حضرت بودم كه آيا مى شود به من هم توجهى نمايد؟ و از الطاف خاصه حضرت بهره مند شوم ؟ ولى باز با خود مى گفتم رفتن به سوى او، اخلاص مى خواهد، اشك و زارى و لابه و خلاصه دل شكسته ! آيا مى شود در عمر، يكبار، براى يك لحظه جمال دل آراى او را ديد، فقط يك بار به فيض حضورش رسيد، گاهى فكر مى كردم كه غير ممكن است و ما را به اين در، راهى نيست ولى چگونه صدها نفر، خدمتش رسيده اند، و بعضى ها چندين مرتبه او را درك كرده اند، پس مى شود او را ديد، با اين شرط كه زمينه و مقدمات حضور را بايد فراهم نمود، هر چند كه آن زمينه ها و مقدمات سخت است ولى بر هر مسلمان فرض واجب است كه معاصى و حرام را ترك نمايد و واجبات را انجام دهد و براى فرج حضرت مهدى عليه السلام دعا نمايد، و خود را فردى آماده براى ظهور كند، و اساسا معنى انتظار همين است كه آماده شويم و دل را از هر چه ناپاكى و زشتى و پليدى است پاك كنيم و زمينه را براى ظهور حضرت فراهم آوريم ؛ انسان مهذب به تزكيه و تصفيه نفس ، و متعهد و متدين و متقى مى تواند به فيض حضور برسد...
آن شب خوابيدم در عالم رويا ديدم كه به زيارت حضرت رضا (عليه السلام ) در حرم آن حضرت مشرف شده ام ، ازدحام جمعيت بيش از اندازه بود نتوانستم خودم را به ضريح حضرت برسانم همان بيرون ، كنار پايه پائين پاى حضرت ايستادم و شروع كردم به زيارتنامه خواندن پس از اينكه زيارت تمام شد، احساس تشنگى نمودم ، خادمى از خدام حضرت رضا عليه آلاف التحيه و الثناء كنار درب حرم ايستاده بود، از او در خواست آب نمودم ، گفت : اينجا كه آب نيست برو از حرم بيرون داخل صحن آن جا شير آب است ، در همين هنگام جمعيتى كه در آنجا كنارم مشغول دعا و زيارت بودند، در ميان آنها سيد جوان بلند و بالايى را ديدم كه سبزه رو و خوش ‍ سيما بود، ليوانى را به من داد و گفت اين آب ، و يكباره ديدم ليوان پر آب شد، پس از اينكه آب را نوشيدم ، در اين فكر بود؛ آمدم گوشه اى نشستم كه معروف به پيش روى حضرت است كنار جا قرآنى ها، دفترى در دستم بود، ديدم همان آقا آمد و فرمود: بنوس (فيض حضور) و ناگهان به خطى زيبا روى جلد دفتر نوشته شد (فيض حضور) سوال كردم آقا چه بنويسم ، فرمودند همين قضيه امروز را كه شنيدى ، و بعد رفتند.
نيمه هاى شب بود كه از خواب بيدار شدم ، در تمام عمرم چنين خوابى به اين زيبايى و شيرينى نديده بودم ، تمام وجودم پر از احساس شادى و شعف بود، و يك سرور ذاتى و درونى يافته بودم ، آنقدر كامم شيرين بود، كه هنوز هم شيرين است و ياد آن رويا و خاطره جاودانه همانند چراغى پر نور در دلم روشن است .
بعد از آن خواب ، شكى برايم باقى نماند كه آن آقا، حتما و مسلما مولايم حضرت صاحب الزمان ، ابا صالح المهدى عليه السلام بوده است . بر خود وظيفه دانستم كه اين قضيه و حكايت را به رشته تحرير در آورم . زيرا كه خود حضرت فرمودند: بنويس و من هم نوشتم ، امتثال امر مولا را نمودم ، شايد كه مورد قبول افتد و در نظر آيد. و به حقيقت يكبار هم كه شده در بيدارى ، فيض حضورش نصيبم شود، آرزوى ديرينه و هميشگى ام اين است كه تا نمرده ام ، او را ببينم و بعد جان به جانان سپارم . تمام اين حكايت و خاطره فراموش نشدنى را براى تيمن و تبرك بيشتر، روزها و شب ها به حرم حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم و در همان جا يعنى كنار جا قرآنى پيش روى حضرت نشستم و ساعت ها نوشتم تا بدين گونه در آمد، اگر نقصى در نوشتن از جهات ادبى دارد، خوانندگان عزيز بايد ببخشايند و مرا عفو نمايند كه ويراستارى صحيحى انجام نشده است چون با عجله و در ازدحام جمعيت و صداى دعا و زيارت و راز و نياز مومنين نوشته شده است ، ولى خودم خوشحال و مسرور هستم كه در فضاى ملكوتى حرم حضرت رضا عليه السلام نوشته ام با دعا و مناجات زائرين حضرت ممزوج و مخلوط شده است و اميدوارم كه اين وجيزه كوتاه ذخيره اى بزرگ براى آن جهانم باشد. از همه خوانندگان عزيز كه حتما از شيفتگان و عاشقان حضرت مهدى عليه السلام هستند، التماس دعا دارم و طلب عفو و بخشش ‍ از خداى متعال در خاتمه بايد بگويم كه : اى شيعيان و شيفتگان مكتب اهل بيت عليهم السلام تا مى توانيد براى فرج حضرت بقيه الله دعا كنيد! تا مى توانيد به ياد او و در راه او باشيد.
همواره و هميشه او را فراموش نكنيد. و صبح و شام به ياد او باشيد و عمر را بگذرانيد تا مى توانيد در اصلاح فردى خود كه تهذيب نفس و كسب تقوى الهى است بكوشيد و از اصلاح اجتماعى و مبارزه و ستيزه با ظلم و جور و گناه غافل مباشيد، از حرام بپرهيزيد و به حلال و واجب الهى عمل كنيد.
از نماز اول وقت و نماز شب و خدمت به خلق خدا غافل نشويد. اين توصيه ها و سفارش ها براى فيض حضور تا روز ظهور است . والسلام على من اتبع الهدى .
(اللهم انا نرغب اليك فى دوله كريمه تعزبها الاسلام و اهله و تذل بها انفاق و اهله )
مشهد مقدس - ساعت 38/8 دقيقه در حرم حضرت رضا (عليه السلام ) صبح روز جمعه 18 شعبان 1415 قمرى برابر با 30/10/1373 شمسى به پايان رسيد. (189)
م - ع
لازم به ذكر است چون قصه فوق راجع به حضرت حجة بن الحسن العسكرى حضرت مهدى موعود (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) مى باشد بر آن شديم كه تاريخچه مقدس مسجد جمكران ، كه تجلى گاه يوسف زهرا حضرت امام زمان عليه السلام مى باشد، براى روشنايى چشم عاشقان و دوستداران آن حضرت بيان كنيم :