چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد سوم

على ربانى خلخالى

- ۲ -


همه درد تو به دوا رسد
ز طريق بندگى على نه اگر بشر به خدا رسد
به چه دل نهد به كه رو كند به چه سو رود به كجا رسد؟
ز خدا طلب دل مقبلى به على بجوى توسلى
كه اگر رسد به على دلى به على قسم به خدا رسد
ازلى ولايت او بود، ابدى عنايت او بود
ز كف كفايت او بود ز خدا هر آنچه به ما رسد
به على اگر برى التجا چه در اين سرا چه در آن سرا
همه حاجت تو شود روا همه درد تو به دوا رسد
على اى تو ياور ويار ما اسفا به حال فكار ما
نه اگر به عقده كار ما مدد از تو عقده گشا رسد
صغير اصفهانى
4. يادم آمد فرماندار جديد وهابى است  
مرحوم آيت الله حاج آقا حسين بروجردى طباطبائى فرمودند به نقل از استادشان در زمان مرحوم آيت الله آخوند ملا كاظم خراسانى ، معروف شده بود شب هاى جمعه اعراب بدوى كه از بيرون مى آمدند به نجف دروازه خود به خود براى آن ها باز مى شده حكومت وقت كه وهابى منش ‍ بود دستور داده بود دروازه را به طور ضربدر آهن كش كنند و پليس ها در آن جا كشيك دهند، مبادا شيعيان دست درازى كنند و كليد را به خود فرماندار نجف بدهند تا اعراب بدوى نتوانند بيايند.
مرحوم آيت الله بروجردى به نقل از استادش فرمودند: من ميل به ترشى پيدا كرده بودم ، ترشى فروش نزديك ما نبوده ، كم كم رفتم تا به ترشى فروش ‍ نزديك دروازده نجف رسيدم . ديدم سربازان زيادى آن جا هستند و دروازه را آهن كش كرده اند. يك مرتبه يادم آمد فرماندار جديد وهابى است . و اين كار اوست . با خود گفتم : خوب وقتى آمدم تا به چشم ببينم چگونه دروازه خود به خود باز مى شود. مرتبا صداى جمعيت نزديك مى شود، همين طور كه نزديك مى شدند ناگهان ديدم لمعه نورى به اندازه هندوانه بزرگى از حرم مطهر بيرون آمد و به آهن كشى ها خورده شده و شرطى ها افتادند و بى هوش شدند. اين معجزه عجيب را به چشم خود ديدم و ايمانم به اميرالمؤ منين على عليه السلام قوى تر شد.
4/4/80 شمسى ، منصوره سادات بروجردى
شب هاى على عليه السلام
على آن شير خدا شاه عرب
الفتى بود و را با دل شب
شب ز اسرار على آگاه است
دل شب محرم سر الله است
شب شنيده است مناجات على
جوشش چشمه عشق ازلى
ناله هايش چو در آويزه گوش
مسجد كوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سينه آفاق شكافت
چشم بيدار على خفته نيافت
ناشناسى كه به تاريكى شب
مى برد شام يتيمان عرب
پادشاهى كه به شب برقع پوش
مى كشد بار گدايان بر دوش
تا نشد پردگى آن سر جلى
نشد افشا، كه على بود على
شهسوارى كه به برق شمشير
در دل شب بشكافد دل شير
شاهبازى كه به بال و پر راز
مى كند در ابديت پرواز
عشقبازى كه هم آغوش خطر
خفته در خوابگه پيغمبر
پيشوايى كه به شوق ديدار
مى كند قاتل خود را بيدار
ماه محراب عبوديت حق
سر به محراب عبادت منشق
مى زند پس ، لب او كاسه شير
مى كند چشم ، اشارت به اسير
چه اسيرى ، كه همان قاتل اوست
تو خدايى مگر؟ اى دشمن دوست
در جهانى همه شور و همه شر
ها على بشر كيف بشر
پيرهن از رخ وصال خجل
كفن از گريه غسال خجل
شبروان مست ولاى تو على
جان عالم به فداى تو على (24)
5. هدايت سفير فرنگ ، به معجزه اميرالمؤ منين على عليه السلام  
شاعرى در عهد شاه عباس قصيده اى در مدح حضرت امير عليه السلام سروده و در آخر قصيده ، طلب صله و جايزه از شاه كرده بود، قصيده را در وقتى انشاد كرد كه شاه به واسطه بعضى سوانح به شدت غضبناك بود، چون شاعر اشاره به مطالبه صله كرد شاه از شدت غضب كه متوجه نبود، گفت : برو صله خود را از كسى بگير كه در حق وى مدح گفته اى ، شاعر گفت : به چشم البته بايد همين طور باشد و من اشتباه كردم كه نزد تو خواندم و از تو جايزه خواستم ، و اندوهناك بيرون آمد و عازم زيارت حضرت امير عليه السلام گرديد.
شاه عباس بعد از سكون غضب و به ياد آوردن كلام خويش پشيمان شده كسى را فرستاد از پى شاعر كه عذر خواهى كرده جايزه بدهد، وى قبول نكرد و پاى پياده و پا برهنه به سوى نجف رفت و با همان هيات سفر داخل صحن شريف شد، و مقابل حرم مطهر حضرت امير عليه السلام ايستاد و بعد از سلام ، عرض كرد: تو بر قصيده من از من داناترى و نيازى نيست كه بخوانم و من بر ساحت تو فرود آمده ام و از تو جايزه مى خواهم كه همه كس ‍ بداند كه از جانب شماست ، و هرگز از مكان خود قيام نخواهم كرد مگر آنكه بميرم يا آنچه مى خواهم در همين جا برسد، و پيوسته مى گريست و تضرع مى كرد تا شب فرا رسيد و خواب او را ربود.
پس حضرت امير عليه السلام را در خواب ديد كه نامه اى به وى داد و فرمود: اين حواله اى است براى سفير فرنگ در بغداد، اين نامه را بده و جايزه خود را از او بگير، شاعر بيدار شد و نامه را در دست خود ديد كه به لغت فرنگ نوشته شده ، ولى از اين حواله تعجب كرد و با خود گفت شايد سر در اين نامه است كه من نمى دانم ، پس به سوى بغداد حركت كرد تا آمد در خانه سفير، چون دربانان را ديد ترسيد كه با آن لباس كهنه چه طور داخل شود و برگشت ، و همچنين روز دوم ، و روز سوم خود را سرزنش كرده گفت : تو مامور هستى از جانب آن جناب و كسى قدرت بر اذيت تو ندارد و اگر مانع شدند بر مى گردى ، پس داخل خانه شد و كسى جلوگيرى نكرد و آمد ديد كه سفير تنها در صحن خانه راه مى رود و با حالت تفكر چوب در دست بر زمين مى زند و چون نظر سفير به شاعر افتاد گفت : كجا هستى كه سه روز است به اين شهر آمدى و از خور و خواب مرا انداخته اى ؟ شاعر تعجب كرد وعذر خود را گفت . سفير فرمود: من به دربانان سپرده بودم كه مانع نشوند و نشانى هاى تو را به آنان داده بودم ، و او را نزد خود نشاند و غذايى خواست . شاعر به واسطه كفر او نخورد، سفير گفت : بخور من نيز در دين تو هستم ، شاعر تعجب كرد و چون خط شريف را داد، سفير گريست و او را در ميان دو چشم خود گذارده بوسيد و خواند و گفت : بالاى چشم ، آن حضرت را نزد من امانتى است امر فرموده به تو بدهم ، شاعر تعجب كرده گفت : آشنا شدن به سرنوشت تو براى من مهم تر است از جايزه گرفتن .
سفير دست او را گرفت در اندرون خانه به مكان خلوتى برد و گفت : بدان كه من تاجرى بودم در شهر خودم ، مال التجاره اى تهيه كردم با جماعتى در كشتى نشسته به سفر دريا رفتيم . از قضا موجى برخاست و كشتى ما به گرداب افتاد، ما از حيرت خود مايوس شديم و در همان جا كشتى هاى زيادى ديديم كه احدى در آن ها نبود، پس در غذا جيره بندى كردم كه مبادا تمام بشود تا اينكه آذوقه تمام شد و هر روز كسى را با قرعه تعيين مى كرديم و مى خورديم تا به جز من و مرد ضعيفى نماند، پس من فرصت يافته او را كشتم و چند روزى با گوشت او زندگى كردم .
در خلال اين احوال در آن كشتى هاى خالى تفريح مى كردم و از اجناس و جواهرات آن ها تفحص مى كردم ، تا روزى جعبه اش يافتم كه سنگ هاى قيمتى و جواهرات نفسيى در آن بود، از جمله سنگ درخشانى ديدم كه مانند آن را هرگز نديده بودم ، پس جعبه را برداشته و خود را به آن سرگرم مى كردم و حال آنكه مى دانستم كه به زودى از آن مفارقت خواهم كرد، تا گوشت آن مقتول تمام شد و زمانى گذشت كه غذايى به دست نيامد و قوا منهدم گرديد و به مرگ خود يقين كردم . در اين حال به خيالم خطور كرد كه تضرع بنمايم به درگاه خدا و توسل جويم به مقربان خدا از انبيا و سوگند دهم به حق ايشان كه شايد بر من رحم بفرمايد و از اين ورطه خلاصى بخشد، پس استغاثه كردم و شفيع آوردم كسانى را كه مى دانستم از آدم تا عيسى و متوسل شدم بديشان ولى فرجى پيدا نشد.
در اين وقت متذكر شدم كه جماعتى از عرب كه به بلاد ماتردد مى كردند مدعى بودند كه پيغمبرى از ايشان مبعوث شده و هر چه فكر كردم اسم او به يادم نيامد، مگر اينكه نام وصى او كه شگفتى هاى زيادى را به وى نسبت مى دهند خاطرم آمد، پس ندا كردم و گفتم : يا على ! اگر مسلمانان راست مى گويند در آنچه به تو نسبت مى دهند و تو در اين مرتبه عظيمى هستى كه ادعا مى كنند، پس مرا از اين ورطه خلاصى بده ، و من عهد مى كنم كه ترك نصرانيت گفته به دين اسلام در آيم و تضرع و استغاثه مى كردم و در شرف هلاكت بودم كه ناگاه ديدم سواره اى روى اسب سفيد پيدا شد و مرا به نام صدا زد، پس من برخاستم كه گويا ضعفى در بدنم نيست و فرمود اين كشتى ها را به يكديگر متصل كن ، من آن ها را با ريسمان ها و زنجيرها وصل كردم ، سپس فرمود: بگير دم اسب را و پاهاى اسب روى آب بود، ودم اسب بلند شده به آن چسبيدم ، پس بر اسب نهيبى زد و چون حركت كرد تمام كشتى ها به حركت آمدند و با اسب به راه افتادند، كه ناگاه ديدم سواد شهر و ديوار خانه ها پيدا شد. پس ايستاد و فرمود: مى شناسى اين شهر را؟ دقت كردم ديدم شهر ماست ، عرض كرديم : آرى اين شهر ماست ، فرمود: برو و اين كشتى ها را با آنچه در آن ها مى باشد از آن توست ، گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: من آن كسى هستم كه صدا كردى و استغاثه كردى . من دهشت عظيمى كردم و در جزاى اين نعمت بزرگ متحير شدم و آن جعبه را كه مملو از جواهرات نفيسه بود در دست گرفته گفتم چيزى لايق حضور مبارك به جز اين ندارم اين هديه را از من قبول بفرماييد.
پس آن جناب گرفت و گشود و يك جواهر ارزشمند قيمتى از آن بيرون آورد و جعبه را به من داده و فرمود:
من اين جواهر را از تو قبول كردم ، بعد به من رو كرد و فرمود: اين امانتى است از من پيش تو آن وقت كه حواله مى دهم به كسى كه از تو بگيرد من گرفتم و داخل شهر شدم و اجناس كشتى ها را پخش كرده مشغول تجارت شدم ، و از اعظم تجار و غنى ترين مردم شدم ، و با بعضى مسلمين خلوت كرده معالم دين اسلام را ياد مى گرفتم و ديدم كه حفظ دين در آن بلاد كفر مشكل است .
روزى سلطان فرنگ را گفتم كه شما هر سالى كسى به بغداد مى فرستيد و مصارف زيادى انفاق مى كنيد، من اين شغل را بدون مطالبه چيزى از دولت متقبل مى شوم ، سلطان از اين سخن خوشحال شد و چون مرا با عقل و ثروت و امانت مى شناخت قبول كرد و مرا بدين جا فرستاد.
من سال هاست كه اينجا هستم در باطن به زيارت ائمه عليهم السلام مى روم و در ظاهر در كيش نصارى مى باشم .
حضرت امير عليه السلام در نامه شريف امر فرموده كه امانت او را به تو بسپارم و آن جواهر را از جعبه اى كه توى صندوقى بود بيرون آورد و به شاعر داد. و او به عجم برگشت و سلطان از قصه او مطلع شده او را طلبيد و ملاطفت و اكرام كرد و فرمود: تو از آن نمى توانى استفاده كنى مگر آنكه بفروشى و من آن را مشترى مى باشم ، بدان چه دلت بخواهد كه از خزينه من بردارى .
شاعر قبول كرد و داخل خزينه شد و هر چه خواست برداشت و سلطان آن جوهره را به خزانه فرستاد، و خدا عالم است كه در اثناى حوادث زمان آن گوهر گران بها چه شد! (25)
قصيده اى به مناسبت ميلاد با سعادت حضرت على عليه السلام
باز طبعم كرد ساز ساحت قدس ولايم
تا زند پر فراز قبه عرش علايم
رفته بر باب على بنشسته سرگردان و حيران
تا ببينم جلوه اى از آن شه ملك بقايم
ناگهان از در رسيدم آن مه والاى عصمت
حضرت مولا امين حق على مرتضايم
پس بدو گفتم على جان اى فدايت جسم و جانم
خود ز نفس خويشتن بر گو تو اى مشكل گشايم
گفت رو رو اين معمايى است بس دشوار و مشكل
كى توان رفتن به كام پشه آن بحر ولايم
گفتمش دانم وليكن عاشقت از خود مرنجان
خود تو برگو كيستى اى دلرباى جانفزايم
گفت دانى كيستم ؟ من ابن عم مصطفايم
من سفيرم من اميرم من على مرتضايم
ابن بو طالب منم سردار هستى سر مطلق
جلوه پروردگارم من امام و پيشوايم
حافظ نسل نبيم صهر ختم المرسلينم
همسر زهراى اطهر زهره خير النسايم
من اميرالمؤ منينم من شه دنيا و دينم
نور حق باب حسين تشنه شاه كربلايم
دخترى دارم نمونه زينب آن فخر شجاعان
مثل كلثومم كه دارد؟ باب مام مجتبايم
من عليم من عليم من امام المتقينم
سرور اهل يقينم شاه اقليم هدايم
اين منم تنديس ايمان اين منم تفسير قرآن
نقطة الباء وجودم سر امكان و بقايم
باء بسم الله و سر رحمتم عين رحيمم
مدح من حمد خدا زيرا كه من شير خدايم
وجه رب العالينم مالك در يوم دينم
ذكر من اياك نعبد مستعين كبريايم
من صراط المستقيمم من شه ملك قديمم
دشمنم گم كرده ره مغضوب حق نارش جزايم
لم يلد ازمادر گيتى چو من در يتيمى
لم يكن للفاطمه كفوى بجز نور ولايم
من شهيدم صالحم برتر ز جمله انبيايم
عبد احمد هستم و مولاى دين مير سخايم
اين منم طه و يس قاف و عين و سين و نونم
و القلم و الذارياتم و الضحى و هل اتايم
من مزمل من مدثر من به معراجش مكبر
مرسلاتم ناشراتم بو تراب پارسايم
سلسبيلم ، كوثرم من مالك يوم القرارم
جنت و نارش به من سپرده از امر خدايم
من صراطم عين ميزانم شفيع شيعيانم
سندسم ، استبرقم ، من زنجبيل دلربايم
نازعاتم ، ناشطاتم ، سابحات و سابقاتم
و السماء ذات البروجم يوم موعود و جزايم
عين فجرم ذات و ترم شفع را باب عظيمم
شاه اصحاب يمانم سر و الشمس و ضحايم
تين و زيتون طور سنين و تجلاى نهارم
اين منم آن احسن تقويم كز باطل جدايم
ليلة القدرم كه از آلاف اشهر برترم من
مطلع الفجرم سلامم جمله قرآن در ثنايم
دين به من گرديده كامل نعمت حق را تمامم
مكتب اسلام را من رهبرى بس پر بهايم
من بشيرم من نذيرم من سراجم من منيرم
شاهد اعمال خلقم لطف حق را من گدايم
اين منم آيات محكم بلكه من ام الكتابم
اين منم قرآن ناطق بر رضاى حق رضايم
صابرين و صادقينم قانتين و منفقينم
من همان مستغفرينم با سحرها آشنايم
من اولو العلمم اولو الالبابم و هم اهل ذكرم
من اولو الامرم كه حق واجب نموده اقتدايم
اين منم كاندر ركوعم معطى خير و زكاتم
اين منم مقصود بلغ او كشف را من ندايم
من خودم مفتاح غيبم من خودم عين شهودم
اولين مخلوق حقم راسخ علم خدايم
سابقون الاولونم تائبون الحامدونم
سائحون الركعونم ساجدون را پيشوايم
مخرج حيم ز ميت مخرج ميت ز حيم
من قسيم عمر و رزقم من بهشت دلگشايم
كوكب درى منم من نور و مشكاة و سراجم
من همان نور على نورم كه مصباح هدايم
من خودم جنات عدنم اعظم آيات حقم
مهد تقوا و حيات طيب و عشق و صفايم
من درخت طور هستم كز تجلاى جلالم
موسى عمران بشد مدهوش سيناى طوايم
اين منم فضل الله و نصر الله و فتح قريبم
محسنينم مسلمينم مومنين را مقتدايم
صافاتم تاليفاتم طارق و سقف رفيعم
من الف لاميم و صاد و مفخر بر انمايم
نجم ثاقب بدر طالع خالص دين مبينم
والقمر روى منيرم تاج راس مصطفايم
اول و آخر منم هم ظاهر و هم باطنم من
عروة الوثقاى دينم قاضى يوم القضايم
من كهدر ام الكتاب حق على و هم حكيمم
من كه فرقانم بلاغم شاه اخوان الصفايم
كعبه را من زادگاهم قبله را ركن ركينم
حجر اسماعيلم و زمزم منم كوه صفايم
مروه ام ركن يمانم مستجار و مستجيرم
هم مقامم بهر ابراهيم و هم كوه حرايم
من كه ميقاتم منايم مشعرم سعيم طوافم
من همان بيت الحرامم بيت معمور خدايم
شاهد بزم الستم با خدا من عهد بستم
اهل ذكرم نور حقم معنى قالوا بلايم
انبيا را من معلم اوليا را اوستادم
اصفيا را مرشدم من قله كوه تقايم
من خليلم من ذبيحم شيث و ادريس و كليمم
عيسى روح اللهم من ثانى آل عبايم
حامل نوحم به كشتى ناجى موسى به بحرم
صاحب يونس به بطن حوت و يار بينوايم
خضر والياسم من و داود و ذا الكفل نبيم
حامى عيسى به مهدم يار شيخ الانبيايم
قلب احمد هستم و نور دل آن شهريارم
من محمد را امينم دين حق را من بهايم
من نگهبان زمينم سر رفع آسمانم
آمرم شمس و قمر را حافظ عرش و فضايم
اين منم صديق اكبر اين منم فاروق اعظم
من پيمبر را وزيرم بهترين اوصيايم
من يداللهم منم عين الله و وجه خدايم
قدرت الله نعمت الله رحمت بى انتهايم
نسخه اسماء حسنا و منم آن اسم اعظم
چونكه من اصل الاصولم واجب ممكن نمايم
شاه فرد مومنينم شهسوار متقينم
آيت عظماى حقم قامت شرم و حيايم
فاتح خيبر منم كوبنده شرك و عنادم
بدر و احزاب و احد را قائدى مشكل گشايم
من علمدارم سپه دارم امير تاج بخشم
من نبى را ياورى دلسوز و با مهر و وفايم
حيدرم من صفدرم من عبد حى داورم من
قاب قوسين شهودم منبع جود و عطايم
من صلاتم من زكاتم من صيام وهم جهادم
اصل و فرع دينم و كروبيان را مقتدايم
ديدن رويم عبادت چون جمال كردگارم
وصف من توصيف حق من جلوه نور خدايم
حب من ايمان و بغضم كفر و الحاد و شقاوت
شيعيانم شادمان و درد آنها را دوايم
باب ايتامم به مسكينان پرستارى روفم
بر اسيران مبهربانم من نواى بى نوايم
در شجاعت نامدارم در صداقت بى مشالم
ساقى حوض شراب طاهر و آب بقايم
جان من جان محمد جان او جان من آمد
اين تعهد نزد حق بستيم در عرش علايم
خاك درگاهم بشد مسجود جبريل و ملائك
اسجدوا فرموده بهر تربت پاكم خدايم
پيك توحيدم من و تورات و خود نفس زبورم
من كه انجيلم براى عيسى او را رهنمايم
فيض اول عقل كل ممسوس ذات كردگارم
حق نموده در ازل تاجى زكرمنا عطايم
باب شهر علم احمد پيكر فضل و شعورم
حاكمم بر هستى و بر ما سوا فرمانروايم
فيض و جودم قسط و عدلم دشمن ظلم و فسادم
من خودم سيف اللهم من تاجدار لافتايم
(ساعيا) دانى كه هستم ؟ بنده پروردگارم !
چونكه عبدم حق بدادم اين چنين عز و بهايم
مرتضى عظيمى (ساعى شهرضائى )
بخش سوم : گلچينى از فراموش شده هاى تاريخ 
فصل اول
آيا ضمانت مى كنى مرا به آنچه گفتى ؟  
نامه حجت الاسلام و المسلمين حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ هادى اشرفى ، به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
سرور ارجمند مولف محقق جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج آقاى شيخ على ربانى خلخالى
ضمن تقديم خالصانه ترين سلام و عرض تبريك به مناسبت عيد سعيد و فرخنده اضحى ، توفيقات روز افزون حضرتعالى را از خداوند مسالت دارم . با توجه به اينكه از مطالب مفيد و وسيع شما استفاده كرده و بهره هاى زيادى برده ام ليكن از كتاب ارزشمند چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام جاى مطلبى را خالى ديدم كه به حضورتان ارسال مى نمايم كه به صلاحديد خود در كتاب مزبور بگنجانيد.
ارادتمند شما اشرفى ، دهم ذى حجه 1421 هجرى قمرى
بسم الله الرحمن الرحيم
حزام بن خالد بن ربيعه با جماعتى از بنى كلاب در سفر بود. شبى از شب ها در خواب ديد كه در يك دشت سرسبز و با صفا نشسته دور از جمعيت يارانش و مرواريد درشت و ذى قيمتى در دست دارد كه زيبائى و درخشش ‍ آن او را متعجب و چشمانش را خيره كرده است . آن گاه ديد سواره اى در كسوت اشراف و بزرگان به نزدش آمد، سلام كرد و حزام جواب سلامش را رد كرد. سواره گفت : مرواريد را به چه قيمتى مى فروشى ؟
پاسخ داد: قيمت آن را نمى دانم ، شما به چه قيمتى خريداريد؟
سواره گفت : من نيز قسمت آن را نمى دانم ، ليكن پيشنهاد مى كنم كه آن را به يكى از بزرگان اهدا كنى و من ضمانت مى كنم تو را به چيزى كه بهتر و بالاتر از درهم و دينار است .
پرسيد: آن چيست ؟ گفت : من ضمانت مى كنم تو را به مقام و منزلت نزد او و درجه و شرافت و سيادت ابدى . باز هم پرسيد: آيا ضمانت مى كنى مرا به آنچه گفتى ؟ گفت : آرى . پرسيد: آيا واسطه اين كار مى شوى ؟ گفت : آرى ، مرواريد را به من بده تا به ايشان هديه كنم .
سپس چون حزام از خواب بيدار شد و رويايش را براى دوستانش تعريف كرد تعبير آن را جويا شد يكى از دوستانش گفت : اگر روياى تو صادق باشد خداوند دخترى به تو عطا مى فرمايد و يكى از بزرگان آن را از تو خواستگارى مى كند و تو به سبب آن وصلت به قرب و شرف و بزرگوارى مى رسى .
پس چون از سفر بازگشت همسر او ثمامه بنت سهيل حامله بود و وضع حمل او مصادف با بازگشت حزام از سفر بود. وقتى مژده دادند كه خداوند دخترى به او عطا فرموده : چهره اش شكفت و بسيار شاد و مسرور گشت و با خود گفت : خوابم درست بوده و پرسيدند نام او را چه انتخاب مى كنى . گفت : او را فاطمه نامگذارى كنيد و كنيه اش را ام البنين ، و اين رسم عرب بود كه هنگام ولادت نام و كينه مولود را انتخاب مى كردند. (26)
كوبنده در كيست ؟  
نامه جناب حجت الاسلام و المسلمين ، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى ، به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
بسمه تعالى
السلام عليك يا مولاى و سيدى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته ، اغثنى
مطالبى جالب از زندگانى و مصائب قمر بنى هاشم باب الحوائج عليه السلام از كتاب مولد العباس ابن على عليه السلام . (27)
1. روايت شده از قنبر غلام اميرالمؤ منين عليه السلام كه گفت : در حالى كه در مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه نشسته بوديم و اميرالمؤ منين عليه السلام در جمع ما مانند ماه شب چهارده در وسط آسمان صاف تشريف داشتند و ما را موعظه نموده و بيم از جهنم داده و تشويق به بهشت مى فرمودند، ناگاه مردى اعرابى آمد و مركب خود را در مسجد بست و وارد مسجد شد. اميرالمؤ منين على عليه السلام را در ميان اصحاب ديد كه نشسته اند آمد و سلام بر آن بزرگوار نمود و دست هاى آن سرور را بوسيد و با ادب ايستاد.
اميرالمؤ منين عليه السلام به او فرمودند: اى برادر عرب حاجتت چيست و چه مى خواهى ؟ عرض كرد: اى آقاى من شما آگاه تريد به آن .
قنبر مى گويد: آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام به من توجه كردند و فرمودند: اى قنبر، به منزل برو و به بانوى خود زينب دختر فاطمه بنت رسول الله بگو: فلان كيسه پول را كه در فلان جامه دادن در فلان جا هست ، به تو بدهد (و بياور).
عرض كردم : حب و كرامت ، مخصوص خداوند و تو است ، اى آقاى من .
به منزل اميرالمؤ منين عليه السلام رفتم ، دوبار در زدم ، بار سوم فضه دم در آمد و گفت : كوبنده در كيست ؟
گفتم : قنبر غلام اهل بيت . گفت : اى قنبر حاجتت چيست ؟ فرمان مولا و سيدم اميرالمؤ منين عليه السلام را به فضه گفتم .
فضه به داخل منزل بازگشت و من دم در ايستادم ، صداى غريو شادى و سرور از درون منزل شنيدم . وقتى فضه آن كيسه پول مخصوص را آورد علت صداى شادى را پرسيدم .
گفت : همين الآن پسرى براى اميرالمؤ منين عليه السلام به دنيا آمد. گفتم : از كدام يك از همسران حضرت ؟ گفت : از ام البنين فاطمه بنت حزام عليها السلام ، و بانوى من زينب فاطمه زهرا عليهماالسلام به من فرمود كه به تو بگويم : وقتى نزد اميرالمؤ منين رفتى به آن حضرت بشارت اين نوزاد را بده و از اسم و كنيه و لقب اين نوزاد سوال كن . گفتم حبا و كرامة . پس از رسيدن به مسجد و دادن كيسه پول به دست مبارك مولا درخدمت آن بزرگوار ايستادم ، كيسه پول را به آن مرد اعرابى عطا فرمودند و او رفت . بعدا اميرالمؤ منين عليه السلام به من توجه نموده ، فرمودند: اى قنبر چه خبر دارى ؟ زيرا اثر خوشحالى و سرور در صورتت مى بينم . عرض كردم : بلى ، اى آقاى من ، به شما بشارت مى دهم بشارت بزرگى . فرمودند: خير است اى قنبر، اين بشارت چيست ؟ عرض كردم : اى آقاى من ، پسرى برايتان به دنيا آمد، فرمودند: از كدام يك (از همسرانم )؟ عرض كردم : از فاطمه ام البنين عليها السلام . فرمودند: چه كسى اين خبر را به تو داد؟ عرض كردم : خادمه شما فضه وقتى كيسه پول را برايم آورد به من خبر داد و گفت كه زينب دختر فاطمه عليهما السلام مى گويد: مولايت را به اين نوزاد بشارت بده و از اسم و كنيه و لقب او سوال كن .
وقتى حضرت اين بشارت را شنيد از خوشحالى صورتش گل انداخت و فرمود: اى قنبر، اين نوزاد مقام بزرگى نزد خداست ، و اسامى و القاب او زياد است .
براى نامگذارى و كنيه او من خودم به منزل مى روم . همان وقت حضرت برخاسته به منزل تشريف فرما شدند، بعد از ورود به منزل ، دخترش زينب را صدا زد و فرمود: دخترم زينب ، پسرم را نزد من بياور، زينب در حالى كه برادر نوزادش را كه پيچيده در پارچه اى سفيد بود روى دست داشت آمد. وقتى نزديك پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد تبريك گفت و نوزاد را به آن بزرگوار داد (توجه به اين نكته لازم است كه سن مبارك زينب كبرى عليها السلام هنگام ميلاد ابوالفضل عليه السلام بيست سال بود).
اميرالمؤ منين عليه السلام نوزاد را گرفت ، در گوش راست او اذان و در گوش ‍ چپ او اقامه گفت و نگاه طولانى به او مى فرمود، زينب كبرى عليهاالسلام بعد از فراغ پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام از مراسم سنت ميلاد، رو به آن حضرت كرد و عرضه داشت : اى پدر جان ، اسم و كنيه اين نوزاد چيست ؟
فرمود: دخترم ، اسم و عباس و كنيه او ابوالفضل و اما القاب او زياد است از جمله آنها قمر بنى هاشم و سقا است . زينب عليهاالسلام بعد از شنيدن فرموده پدر عرض كرد: پدر جان ، اما اسم كه عباس است در اين نوزاد هم علامت شجاعت و دلاورى مى باشد، و اما كنيه اش كه ابوالفضل است در اين مولود هم نشانه شهامت و برترى هست ، و اما لقب او به قمر بنى هاشم ، علامت درخشندگى و جمال در او هست ، ولى معناى سقا چيست ؟ آيا برادرم سقا است .
اميرالمؤ منين عليه السلام در جواب فرمود: دخترم ، نه آن طور كه تو فكر مى كنى كه سقايى شغل و حرفه او باشد، بلكه او اهل و عشيره خود را سقايت مى كند، او ساقى تشنگان كربلاست .
هنگامى كه اين فرموده را زينب كبرى عليها السلام شنيد رنگ صورتش ‍ تغيير كرده بغض گلوگير او شده اشك چشم او بر صورتش جارى گشت .
حضرت فرمود: از گريه خوددارى كن ، برادرت را بگير، او را با تو امرى مهم در پيش است . زينب عليها السلام نوزاد را در برگرفته به سوى مادرش ‍ برگرداند، ام البنين عليهاالسلام در حالى كه از اسم و كنيه و لقب فرزند خود سوال مى كرد به استقبال حضرت زينب عليها السلام شتافت .
زينب عليهاالسلام به او فرمود: اسم اين نوزاد عباس و كنيه اش ابوالفضل و لقب او قمر بنى هاشم است . وقتى ام البنين عليهاالسلام لقب بنى هاشم را شنيد فرياد شادى سر داد و از خوشحالى صورتش گل انداخت و گفت : الحمدلله رب العالمين ، الآن خواب من تاويل شد. زينب عليهاالسلام به او فرمود: آن رويا كه تاويل شد چه بود؟ ام البنين عليهاالسلام زينب عليهاالسلام را از خوابى كه قبل از ازدواج با اميرالمؤ منين عليه السلام ديده بود خبر داد.
هنگامى كه زينب عليهاالسلام جريان خواب را از ام البنين عليهاالسلام شنيد خوشحال شد و صورت برادرش عباس عليه السلام راغرق بوسه كرد و فرمود:
به خدا عباس برتر از قمر است . (28)
او حافظ و نگهبان توست  
2. نقل شده است : چند روزى كه از ميلاد حضرت عباس عليه السلام گذشت زينب كبرى عليهاالسلام در حالى كه عباس عليه السلام را در آغوش ‍ داشت خدمت پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام آمد و عرض كرد:
از آن وقت كه اين نوزاد به دنيا آمد قلب خود را وابسته و متعلق به او مى بينم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: چون او كفيل (حافظ و نگهبان ) تو است .
عرض كرد: كفيل من !
فرمود: بلى ، اما تو از او جدا مى شوى و او هم از تو مفارقت مى كند.
عرض كرد: پدر جان ، آيا او مرا رها مى كند يا من از او جدا مى شوم ؟
فرمود: بلكه تو از او جدا مى شوى اما (نه اين كه او زنده باشد) در آن هنگام حضرت عباس عليه السلام روى زمين گرم و سوزان با دست هاى جدا از بدن و فرق دوتا از عمود آهنين .
در اين لحظه زينب عليهاالسلام با صداى بلند فرياد زد: وا عباساه . (29)
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين زينب امانت من نزد توست  
3. نقل شده است : درهنگام احتضار اميرالمؤ منين عليه السلام وقتى زينب عليهاالسلام را ديد آن حضرت فرزندانش را جمع كرده و مشغول وصيت به آنها و سفارش درباره آنهاست نزد پدر بزرگوارش شتافت و عرض كرد:
پدر جان ، مى خواهم يكى از برادرانم براى حفظ و حراست من متعهد شود.
حضرت فرمود: دخترم ، اينها برادرانت هستند هر كدام را خواستى براى اين كار انتخاب كن ، اين حسن و اين حسين عليهماالسلام است . عرض كرد: حسن و حسين عليهماالسلام امامان و آقايان من هستند، و من با چشم خود آنها را خدمتگزارى مى كنم ولى از برادران ديگرم انتظار خدمت دارم چون شايد در زندگانى ام به مسافرتى محتاج شوم ، لذا و حفاظت و خدمت مرا در سفر وحضر متعهد شود.
مولا عليه السلام فرمود: هر كدام را خواستى انتخاب كن . زينب عليهاالسلام نگاهش را به سوى برادرانش انداخت ، او كسى را براى مطلب خود نيز از قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام انتخاب نكرد. پس عرض كرد: پدر جان ، اين برادرم را مى گويم و به عباس عليه السلام اشاره كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام به عباس عليه السلام فرمود: پسرم نزديك بيا، عباس عليه السلام نزد مولا رفت ، مولا عليه السلام دست زينب عليهاالسلام را گرفت و در دست عباس عليه السلام گذاشت و فرمود: بنى هذه و ديعة منى اليك (پسرم اين زينب امانت من نزد تو است ) در حالى كه اشك چشم عباس عليه السلام بر گونه هاى صورتش جارى بود عرض كرد: پدر جان ، چشم تو را روشن مى كنم و تمام توان خود را در نگهدارى و حفاظت زينب عليهاالسلام به كار مى برم . آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام به عباس و زينب عليهاالسلام نگاه مى كرد و گريه مى نمود. (30)
وقتى ام البنين عليهاالسلام وارد شد زينب عليهاالسلام به استقبال او شتافت
4. نقل مى كند: هنگامى كه بشير وارد مدينه شد و خبر شهادت امام حسين عليه السلام را اعلام كرد و زن و مرد مدينه به طرف دروازه شهر حركت كردند در بين آنها ام البنين عليهاالسلام هم بود كه به استقبال كاروان حسينى به سمت دروازه آمد. وقتى خبر شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد بيهوش روى زمين افتاد. در اين بين اهل بيت امام حسين عليه السلام به منزل هاى خود وارد شدند و زينب عليهاالسلام فرمود: نمى خواهم امروز نزد من آيد مگر زنى كه عزيزى را در كربلا از دست داده باشد. آنگاه در منزل خود جلوس فرموده ، به فضه خادمه دستور داد كه دم در باشد.
وقتى ام البنين عليهاالسلام به هوش آمد، از زينب كبرى عليهاالسلام و اهل بيت امام حسين عليه السلام سوال كرد: به او خبر دادند كه به منزل هاى خود رفتند.
از طرفى در حالى كه اهل بيت مشغول گريه و زارى بودند ديدند كه كسى در را مى كوبد. فضه گفت : چه كسى در مى زند، همانا خانم من زينب عليهاالسلام نمى خواهد زنى نزد او بيايد مگر زنى كه عزيزى را در كربلا از دست داده باشد.
ام البنين عليهاالسلام به او فرمود: به خانم خود زينب عليهاالسلام بگو من هم شريك او در اين عزا هستم و مى خواهم نزد او بيايم تا او را در اين عزادارى يارى كنم ، چون من خودم همانند او در مصيبت هستم .
وقتى فضه اين جريان و گفتگو را به حضرت زينب عليهاالسلام عرض كرد، فرمود: از او بپرس كه چه كسى است كه در مصيبت مانند من است ؟ بعد فرمود: اگر گمانم درست باشد بايد ام البنين عليهاالسلام باشد.
فضه دم در برگشت و عرض كرد: خانم من مى فرمايند تو چه كسى هستى كه در مصيبت همانند من هستى ؟
فرمود: من مادر فرزند از دست داده ، مادر مصيبت بزرگ هستم .
عرض كرد: واضح بيان كن . فرمود: زن محزون مى باشم كه صاحب فاجعه كبر است . عرض كرد: برايم نيكوبيان كن كه چه كسى هستى ؟
فرمود: آيا مرا نشناختى ، من ام البنين هستم .
عرض كرد: همانا خانم من درست حدس زد و به خدا قسم تو همان گونه كه مى گويى مادر مصيبت عظما و فاجعه كبرا است .
آن گاه فضه در را به روى او باز كرد. وقتى ام البنين عليهاالسلام وارد شد زينب عليهاالسلام به استقبال او شتافت و او را در بر گرفت و گريه كرد و فرمود: خدا اجر تو را در مصيبت چهار فرزندت زياد كند.
ام البنين عليهاالسلام عرض كرد: و شما هم خداوند اجر تو را در مصيبت امام حسين عليه السلام و چهار فرزندت زياد كند و ام البنين عليهاالسلام هم گريه كرد و هر كسى كه در آنجا حضور داشت گريه كرد. (31)
عبيدالله بن عباس بن على عليهم السلام ، لباسهاى پدر را پوشيد  
5. نقل مى كنند: امام زين العابدين عليه السلام بعد از حادثه عاشورا، در روزهاى عيد جلوس نمى فرمود بلكه وقتى روز عيد مى رسيد آن روز روز حزن و گريه او بود و مصيبت او تازه مى شد به حدى كه شيعيان و اهل بيت او از بزرگ و كوچك اين مطلب را فهميدند.
پس چون مدتى طولانى بر اين عادت حضرت گذشت صبر شيعيان تمام و حوصله شان تنگ شد. لذا به مناسبت نزديك شدن يكى از اعياد عده اى از زنان خود را نزد عقيله بنى هاشم زينب كبرى فرستادند كه درباره اين موضوع با حضرت گفتگو كند و عده اى از مردان شيعه هم براى همين مطالب همان موقع نزد آن حضرت رفتند.
هنگامى كه خدمت آن حضرت نشستند و خواستند گفتگو را شروع كنند غلامى آمد و عرض كرد: اى آقاى من ، سيده من شما رامى خواند، حضرت از مجلس برخاست . در اين هنگام ديدند حضرت زينب عليهاالسلام به استقبال آن حضرت آمد و آمدن زنان و شيعه و خواسته شيعيان را به حضرت اطلاع داده ، حضرت فرمود: ان شاء الله جلوس مى كنم .
وقتى حضرت به جاى خود برگشتند ديدند اصحاب هم همان در خواست را مى كنند، به آنها فرمود: به شرط اين كه براى مبارك باد نزد من نياييد و هيچ كدام از شماها هنگامى كه روز عيد نزد من مى آيد آثار خوشحالى از لباس نو و مثل آن نداشته باشد.
عرض كردند: ان شاء الله همان طور كه اراده فرموديد خواهد شد.
روز عيد كه فرا رسيد آن بزرگوار در مجلس خود براى مردم جلوس فرمود.
فرزند حضرت ابوالفضل عليه السلام به نام عبيدالله بن عباس بن على عليهم السلام معمولا خدمت حضرت مى رسيد و با آن بزرگوار مانوس بود و آن حضرت هم او را به خاطر مقام و منزلت پدرش حضرت ابوالفضل عليه السلام اكرام و احترام مى فرمود.
هنگامى كه عبيدالله آن بزرگوار را ديد كه در روز عيد براى مردم جلوس ‍ فرمود گمان كرد كه حزن و گريه تمام شد، لذا نزد جده اش ام البنين عليها السلام آمد و گفت : اى مادر، پسر عمويم على ابن الحسين عليهماالسلام در اين روز عيد براى مردم جلوس فرمود آيا برايم لباس نو هست ؟ تا در اين روز عيد بپوشم .
ام البنين عليهاالسلام فرمود: آرى ، پسر عزيزم ، آن گاه لباس هاى ابوالفضل العباس عليه السلام كه از دوران كودكى آن سرور در كنارى مانده بود را به اقامت عبيدالله پوشيد. آن طفل با لباس هاى نو خدمت امام زين العابدين عليه السلام كه درميان اصحاب نشسته بودند آمد. به محض اين كه نگاه آن حضرت به آن طفل افتاد كه مى آيد و لباس هاى عمويش عباس عليه السلام را در بردارد به قامت تمام ايستاد و اشك چشم مباركش بر گونه هاى نازنين جارى شد و گريه كرد.
محضر آن بزرگوار عرض شد: اى پسر رسول خدا چه چيزى باعث گريه شما شد؟
فرمودند: اين پسر عموى من است كه لباس هاى پدرش را پوشيده ، هنگامى كه او را ديدم به نظرم آمد مثل اين كه او عمويم عباس عليه السلام است و به ياد واقعه عمويم در روز عاشورا افتادم ، لذا گريه كردم . كه ناگاه عبيدالله بن عباس با همان لباس هاى پدر وارد مجلس شد و به حضرت سلام كرد.
حضرت به او فرمود: اى پسر عمو، اين لباس ها چيست ؟ پسر عزيزم گمان كردى حزن و اندوه ما بر امام حسين و پدرت عباس عليهماالسلام و بنى هاشم تمام شد، عرض كرد: اى آقاى من اين ايطور گمان كردم .
فرمود: هيهات اى پسر عمو، حزن و اندوه ما بر امام حسين عليه السلام تا روز قيامت تمام شدنى نيست . سپس اين اشعار را سرود:
نحن بنى المصطفى ذوو غصص
يجرعها فى الانام كاظمنا
عظيمة فى الانام محنتنا
اولنا مبتلى و آخرنا
يفرح هذا الورى بعيدهم
و نحن اعيادنا ماتمنا
آن گاه حضرت گريست و هر كس در مجلس حاضر بود گريه كرد. (32)
توسل به ام البنين عليهاالسلام  
6. در ضمن انواع توسلات به حضرت ام البنين عليهاالسلام مى گويد:
بين زن ها مشهور است كه روز شنبه روز مخصوصى است كه روزه گرفته مى شود و ثواب روزه به ام البنين عليهاالسلام هديه مى شود. (33)
ارادتمند: محمد رضا خورشيدى
قمر بنى هاشم عليه السلام و قبرستان بقيع  
(پدر پدر عباس نيست ؟)
على عليه السلام از جا برخاست . فاطمه عليهاالسلام شوريده حال ، به حضرت حسن مجتبى عليه السلام خيره شد. مرواريد اشك ، دانه دانه از صدف چشمانش بر چهره اش فرو غلتيد. قامتش بى اختيار تا شد و درهمان جا روى زمين نشسته و سرش را پايين انداخت .
تمام كوچه هاى شهر مدينه را زير پا گذاشتند. از حضرت عباس عليه السلام خبرى نبود جوانان بنى هاشم - دختر و پسر - هر يك چراغى در دست همه جا راجستجو كردند بى فايده بود. هيچ كس نمى دانست اين نوجوان ده ساله كجا رفته است . اوضاع مدينه نگران كننده بود آشوبگران درجاى جاى شهر ديده مى شدند، و سربازان خليفه ، هر حركتى را زير نظر داشتند. خبر رسيده بود كه سپاه معاويه براى يارى عثمان و نجاتش از دست مخالفان مسلح و خشمگين اش به زودى به شهر خواهند رسيد.
شب بود، غريبى خاندان على عليه السلام ، هيچ كس آن شب نمى دانست فاطمه كلابيه (ام البنين عليهاالسلام ) چه مى كشد، دو فرزند داشت : عباس ر جعفر و مدت ها بود كه او را فاطمه نمى خواندند و نام زيباى مادر پسران (ام البنين ) را براى خويش برگزيده بود.
على عليه السلام در حياط ايستاده بود و به ماه مى نگريست و آسمان پرستاره فاطمه عليهاالسلام فرزندم عباس را درياب على عليه السلام برگشت گفته بود كه كسى ام البنين را فاطمه نخواند. كسى در آنجا ديده نمى شد. صداى آشنا و دلنشين دوباره بر جانش نشست . على عليه السلام امام حسين عليه السلام را صدا كرد.
حسين جان ، آماده باش كه برويم برادرت عباس را بيابيم ، امام حسين عليه السلام گفت : چشم پدر جان من حاضرم على عليه السلام كيسه پر از نان و خرما را بر دوش گرفت . به سرعت از كوچه پس كوچه هاى مدينه گذشتند. قبرستان بقيع را در سكوتى دهشتناك در برابرشان قرار گرفته بود. باد زخمى لنگ لنگان مى توفيد و بر سر و روى آنها شلاق وار فرود مى آورد.
على و حسين عليهماالسلام آهسته آهسته ، خود را نزديك مزار غريب رساندند. نوجوانى آشفته با موهاى خاك آلود بر مزار به خواب رفته بود. على عليه السلام بى اختيار نشست و امام حسين عليه السلام نيز هر دو مى گريستند يكى براى همسر و محبوب ، ديگرى براى مادرى به لطافت صبح حضرت عباس عليه السلام چشمانش را گشود. پدر و برادر را در برابر خود ديد سلام كرد. على عليه السلام دست نوازش را بر سر عباس ‍ عليه السلام كشيد و گفت :
(چرا نگفتى كه به بقيع مى آيى ؟ همه در خانه نگران تو هستند؟) آخر من مى خواستم قبر فاطمه زهرا عليهاالسلام را زيارت كنم . مى ديدم كه بعضى از شبها شما و حسن و حسين و زينب و ام كلثوم و عمويم عقيل عليهم السلام به اينجا مى آييد. چند بار خواستم كه از شما اجازه بگيرم ، گفتم شايد چون ... چون پسر زهرا...)
و ديگر نتوانست چيزى بگويد و به سختى گريست . على عليه السلام او را در آغوش گرفت . صدايى دلنشين ، در گوش زمان پيچيد.
(على جان ، فرزندم عباس را به تو مى سپارم !)(34)