راه روشن ، جلد هشتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۱ -


فهرست مطالب 
 كتاب محبت و شوق و رضا و انس
 شواهدى از شرع در محبت بنده نسبت به خداوند
 حقيقت محبت و اسباب آن
 تحقيق معناى محبت بنده نسبت به خداوند
 بيان آن كه تنها خداوند، مستحق محبت است
 بيان آن كه لذّت نظر بر وجه كريم حق تعالى بزرگترين لذات است
 اسبابى كه مايه افزايش محبت خداوند است
 سبب تفاوت مردم در دوستى خداوند
 سبب قصور مردم ار درك معرفت خداوند
 بيان معناى شوق به خداوند
 محبت خداوند نسبت به بندگانش و معناى آن
 نشانه هاى محبت بنده نسبت به خداوند
 بيان معناى انس با خدا
 بيان معناى انبساط و تجرى كه ثمره غلبه انس است .
 در بيان رضا به قضاى الهى و حقيقت و فضليت آن
 بيان فضيلت رضا
 بيان حقيقت رضا و تصور آن در چيزى كه خلاف خواهش نفس است
 بيان آن كه دعا با رضا تناقض ندارد و دعا كننده را از مقام رضا بيرون نمىبرد
 بيان آن كه گريز از شهرهايى كه گمان اتكاب گناه در آنها مى رود و نكوهش آنهامضر به مقام رضا نيست
 كتاب نيت و صدق و اخلاص
 باب اول : بيان فضيلت نيت
 بيان حقيقت نيت
 بيان رمز قول پيامبر خدا صلى الله عليه واله كه : ((نيت مؤ من بهتر ازعمل اوست ))
 بيان اعمالى كه مربوط به نيت است
 بيان آن كه نيت در اختيار آدمى نيست
 باب دوم : در اخلاص و فضيلت و حقيقت و درجات آن
 بيان حقيقت اخلاص
 بيان درجات شائبه ها و آفتهايى كه به اخلاص آسيب مى رساند
 بيان حكم عمل مشوب و استحقاق ثواب بر آن
 باب سوم : در صدق و حقيقت و فضيلت آن
 فضيلت صدق
 بيان حقيقت صدق و معنا و مراتب آن
 كتاب مراقبه و محاسبه
 مرابطه اول مشارطه است
 مرابطه دوم مراقبه است
 فضيلت مراقبه
 حقيقت مراقبه و درجات آن
 مراقبه به هنگام شروع در عمل
 مرابطه سوم محاسبه نفس پس از عمل است
 بيان حقيقت محاسبه پس از عمل
 مرابطه چهارم مجازات نفس در برابر كوتاهيهاى آن است
 مرابطه پنجم مجاهده است
 مرابطه ششم در نكوهش و سرزنش نفس است
 كتاب تفكر
 فضيلت تفكر
 بيان حقيقت تفكر و ثمرات آن
 بيان موارد تفكر
 بيان چگونگى تفكر در مخلوقات خداوند
 كتاب ذكر مرگ و آنچه پس از آن است
 باب اول : در فضيلت ذكر مرگ و ترغيب به آن
 بيان فضيلت ذكر مرگ به هر گونه كه باشد
 بيان طريق تحقق دادن ياد مرگ در دل
 باب دوم : در درازى آرزو و فضيلت كوتاهى آن و سبب درازى آرزو و درمان آن
 سبب درازى آرزو و درمان آن
 بيان مراتب مردم در درازى و كوتاهى آرزو
 بيان شتافتن به عمل و پرهيز از آفت ، تاءخير
 باب سوم : سكرات مرگ و شدت آن و حالاتى كه به هنگام مردن مستحب است
 آنچه از احوال محتضر به هنگام مرگ مستحب است
 بيان حسرت آدمى به هنگام ديدن فرشته مرگ
 باب چهارم : در وفات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله
 باب پنجم : پيرامون گفتار برخى صالحان به هنگام احتضار
 باب ششم : پيرامون گفتار عارفان بر جنازه ها و گورها و حكم زيارت قبور
 بيان احوال قبر و گفتار عارفان بر قبور
 بيان گفتار عارفان به هنگام مردن فرزند
 بيان زيارت قبور و دعا براى ميت و آنچه بدان مربوط است
 باب هفتم : در حقيقت مرگ و آنچه مرده تا نفخه صور در گور مى بيند
 گفتار گور با مرده
 بيان عذاب قبر
 بيان سؤ ال منكر و نكير و صورت آنها و فشار قبر
 باب هشتم : برخى از احوال مردگان كه از طريق مكاشفه در خواب روشن شده است
 بيان خوابهاى كا كاشف احوال مردگان است ، و ذكر اعمالى كه در آخرت سودمند است
 بيان نفخه صور
 زمين محشر و اهل آن
 عرق اهل محشر
 طول روز قيامت
 روز قيامت و سختيها و نامهاى آن
 چگونگى سوال
 چگونگى ميزان (ترازو)
 مطالبه كنندگان و رد مظالم
 چگونگى صراط
 چگونگى شفاعت
 چگونگى حوض
 چگونگى دوزخ و هولهاى و عذابهاى آن
 چگونگى بهشت و نعمتهاى آن
 چگونگى ديوار بهشت و زمين و نهرها و درختان آن
 چگونگى لباس بهشتيان و فرشها و تختها و پشتيها و خيمه هاى آنها
 چگونگى خوراك بهشتيان
 اوصاف حورالعلين و ولدان
 سخنان متفرقه اى كه از اوصاف بهشتيان در اخبار آمده است
 گستردگى رحمت خداوند
كتاب محبت و شوق و رضا و انس 
بسم الله الرحمن الرحيم
و اين ششمين كتاب منجيات المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است
ستايش ويژه خداوندى است كه دلهاى دوستانش را از توجه به متاع دنيا و زيباييهاى آن منزه داشته ، و نيات آنها را از ملاحظه غير حضرت او پاكيزه گردانيده ، سپس آنها را براى اقامت بر بساط عزت خود برگزيده و به اسماء و صفات خود بر دلهاى آنها تجلى كرده تا به انوار معرفت او فروزان شدند. پس از آن از سبحات وجه خود پرده بر گرفت تا به آتش محبت او سوختند؛ سپس به كنه جلال خود از آنان محجوب گرديد، تا در ميدان پهناور عظمت و كبريايى او حيران و سرگردان شدند؛ و هر زمان براى ملاحظه حقيقت جلال او به پا خاستند خرد و بينش خود را مستغرق بهت و حيرت يافتند؛ و هر گاه در صدد بر آمدند كه نوميدانه از او باز گردند از سراپرده جلال او ندا رسيد: اى كسى كه به سبب نادانى و شتاب خود از وصول به حق نوميدى ، شكيبا باش . از اين رو آنان در ميان رد و قبول و منع و وصول همچنان غريق درياى معرفتش ، و سوخته آتش محبتش باقى ماندند.
و درود بى كران و سلام فراوان بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بدان حد كه در خور كمال نبوت اوست و بر خاندانش كه مهتران و پيشوايان خلق و راهنمايان و زمامداران حق اند و بر اصحاب او باد.
اما بعد؛ بى شك دوست داشتن خداوند عاليترين هدف همه مقامات و بلندترين قله رفيع درجات است ؛ چه پس از ادراك اين محبت هيچ مقامى نيستت ، جز اين كه ثمره اى از ثمرات و تابعى از توابع آن است ؛ مانند شوق ، رضا، انس و نظاير آنها. همچنين هيچ مقامى پيش از ادراك اين محبت و جود ندارد، جز اين كه مقدمه اى از مقدمات آن است ؛ مانند توبه ، صبر، زهد و جز اينها، و مقامات ديگر اگر چه عزيز و ارزشمندند، ليكن دلها از تصديق به امكان آنها خالى نيست . اما محبت خداوند چيزى است كه تصديق به امكان آن نيز نادر و كمياب است تا آن جا كه برخى از دانشمندان امكان آن را انكار كرده و گفته اند: دوست داشتن خداوند معنايى جز مواظبت بر طاعت او ندارد، و حقيقت محبت تنها به وجود جنسيت و همگونى قابل امكان است . اينان چون محبت را منكر شدند، انس و شوق و لذت مناجات و ديگر لوازم محبت و پيامدهاى آن را نيز انكار كردند. از اين رو ما ناگزيريم پرده از روى اين حقيقت برداريم و به بيان مطالب زير بپردازيم :
1 - حقيقت محبت و اسباب آن
2 - حقيقت محبت و اسباب آن
3 - بيان آن كه تنها خداوند مستحق محبت است
4 - لذّت نظر بر وجه كريم حق تعالى بزرگترين لذات است
5 - به چه سبب لذّت لقاى حق تعالى در آخرت بيش از لذّت معرفت او در دنياست
6 - اسبابى كه مايه افزايش محبت حق تعالى است
7 - سبب تفاوت مردم در دوستى خداوند
8 - سبب قصور فهم مردم از درك معرفت خداوند
9 - معناى شوق به خداوند
10 - محبت خداوند نسبت به بندگانش
11 - نشانه هاى دوستى بنده نسبت به خداوند
12 - معناى انس با خداوند
13 - معناى انبساط در انس
14 - معناى رضا و فضيلت آن
15 - حقيقت رضا
16 - اين كه دعا و كراهت از گناه و فرار از آن تناقضى با رضا ندارد
17 - داستانهاى پراكنده اى ، از محبان و سخنانى از آنان
شواهدى از شرع در محبت بنده نسبت به خداوند 
بدان امت بر اين اجماع دارد كه دوستى خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله واجب است و چيزى كه وجود ندارد، هرگز واجب نمى شود. چگونه ممكن است دوستى خداوند به طاعت تفسير شود در حالى كه طاعت تابع دوستى و نتيجه آن است و ناگزير بايد محبت بر آن مقدم باشد، چه از دوست اطاعت مى شود.
از جمله شواهد شرعى در لزوم محبت خداوند قول او است حبهم و يحبونه (1) ؛ و نيز: والذين آمنوا اشد حبالله (2) و اين آيه ها دليل اثبات محبت براى خدا و اثبات شدت و ضعف در آن است . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ضمن احاديث بسيارى دوستى خداوند را از شرايط ايمان قرار داده است . ابو رزين عقيلى عرض كرد: اى پيامبر خدا! ايمان چيست ؟ فرمود: اين كه خدا و پيامبرش را از هر چه غير آنهاست ، دوست تر بدارى ))(3) ؛ و در حديث ديگر آمده است : ((هيچ يك از شما ايمان نمى آورد، جز آنگاه كه خدا و پيامبرش را از غير آنها دوست تر بدارد))(4) ؛ و در حديث ديگرى است : ((هيچ بنده اى مؤ من نمى شود جز آنگاه كه من در نزد او از اهل و مالش و همه مردم مجبوت تر باشم ))(5) ، و در روايتى است ((....و از جانش .)) چگونه چنين نباشد و حال آن كه خداوند فرموده است : قل آن كان اباؤ كم و ابناؤ كم واخوانكم تا... احب اليكم من الله و رسوله (6) و اين آيه در معرض ‍ انكار و تهديد نازل شده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله به محبت خداوند امر كرده و فرموده است : ((خداوند را دوست بداريد، چه شما را از نعمتهاى خود بهره مند مى كند و مرا دوست بداريد، چون خدا مرا دوست مى دارد))(7)
روايت شده است مردى به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: اى پيامبر خدا! من تو را دوست مى دارم ، فرمود: ((خود را براى فقر آماده كن ))، گفت : من خدا را دوست مى دارم ، فرمود: ((آماده بلا باش ))(8)
از عمر نقل شده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير را ديد كه از روبرو مى آمد و پوست گوسفندى را بر روى خودانداخته و وسط آنرا به كمرش بسته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ((بنگريد به اين مردى كه خداوند دلش را نورانى كرده است ، من او را در ميان پدر و مادرش ‍ ديدم كه پاكيزه ترين خوردنيها و آشاميدنيها را به او مى خورانيدند، و محبت خدا و پيامبر او را به چنين وضعى كه مى بينيد در آورده است ))(9) در خبر مشهورى است كه ابراهيم (عليه السلام ) به فرشته مرگ هنگامى كه براى قبض روح او آمده بود گفت : هيچ دوستى را ديده اى كه دوستش را بميراند؟ خداوند به او وحى فرمود: ((هيچ دوستى را ديده اى كه ديدن دوستش را خوش نداشته باشد؟)) ابراهيم (عليه السلام ) گفت : ((اى فرشته مرگ هم اكنون جانم را بگير))(10) اين مقام تنها براى بنده اى ميسر است كه خداوند را با تمام وجود خود دوست بدارد، چه هنگامى كه دانست مرگ وسيله ديدار است دلش بدان مايل مى شود و محبوب ديگرى جز خدا نخواهد داشت كه ، به او توجه كند. پيامبر خدا در دعايش عرض ‍ مى كند ((با خدايا! دوستى خود و دوستى كسى كه تو را دوست مى دارد و دوستى چيزى كه مرا به دوستى تو نزديك گرداند، روزى ام فرما، و دوستى خود را در نزد من محبوبتر از آب خنك قرار ده ))(11)
اعرابيى به خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! قيامت كى خواهد بود؟ فرمود: براى آن چه آماده كرده اى ؟ عرض كرد: من نماز و روزه زيادى براى آن آماده نكرده ام ، جز اين كه من خدا و پيامبرش را دوست مى دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: ((انسان با كسى خواهد بود كه او را دوست مى دارد.)) انس گفته است : من مسلمانان را نديدم كه پس از سلام به چيزى به اندازه اين سخن شاد شوند.(12)
يكى از صحابه گفته است : هر كس از دوستى ناب خداوند بچشد، آن چشيدن او را از طلب دنيا منصرف و از همه مردم متوحش خواهد ساخت ديگرى گفته است : هر كس خدا را بشناسد او را دوست خواهد داشت ؛ و كسى كه دنيا را بشناسد در آن زهد مى ورزد و آن را دشمن خواهد داشت . مؤ من بازى نمى كند مگر آنگاه كه غافل شود، و هرگاه بينديش غمگين مى گردد.
ابو سليمان دارانى گفته است : خداوند خلقى را آفريده كه بهشت و نعمتهايش آنان را از او باز نمى دارد، پس چگونه ممكن است دنيا آنان را از او به خود مشغول سازد.
روايت شده است كه عيسى (عليه السلام ) از كنار سه تن گذشت كه بدنهاى آنها گفت : چه چيزى شما را به اين حالت در آورده است ؟ گفتند: ترس از آتش . فرمود: بر خدا حق است كه ترسان را ايمنى دهد. سپس بر سه تن ديگر گذشت كه از آنها نحيف تر و رنگ رويشان دگرگون تر بود به آنان گفت : چه شده است كه شما را به اين حالت مى بينم ؟ گفتند: شوق بهشت . گفت : حق است بر خداوند كه اميد شما را برآورده كند پس از آن از كنار سه نفر ديگر عبور كرد كه از دو دسته پيش نزارتر و رنگ رو باخته تر بودند و گويى بر چهره هاى آنها آينه هايى از نور بود. به آنها گفت : چه شده است كه شما را به اين حالت مى بينم ؟ گفتند: محبت خداوند گفت : شما مقربانيد، شما مقربانيد.
عبدالواحد بن زيد گفته است : از كنار مردى گذشتم كه در برف ايستاده بود به او گفتم : آيا هيچ احساس سردى نمى كنى ؟ گفت : هر كس را دوستى خدا مشغول كند، احساس سردى نمى كند.
از سرى سقطى نقل شده كه گفته است : روز رستاخيز امتها را به نام پيامبرانشان مى خوانند و به آنها گفته مى شود: اى امت موسى ، اى امت عيسى ، اى امت محمد، جز دوستان خدا كه به آنها ندا مى شود: اى اولياى خدا! به سوى خداوند سبحان بياييد، پس دلهاى آنها از شدت شادى نزديك باشد كه از جا كنده شود.
هرم بن حيان گفته است : مؤ من هنگامى كه پروردگار خود را شناخت ، او را دوست مى دارد و چون او را دوست بدارد، به او رو مى آورد و چون حلاوت رو آوردن به او را يافت ، به دنيا با چشم شهوت و به آخرت با ديده رغبت نمى نگرد و او تنش در دنيا و روحش در آخرت است .
يحيى بن معاذ گفته است : عفوا و همه گناهان را فرا مى گيرد، پس خشنودى او چگونه است ؟ خشنودى او همه آرزوها را فرا مى گردد، پس محبت او چگونه است ؟ محبت او خردها را مدهوش مى كند، پس مودت او چگونه است ؟ مودت او غير او را فراموش مى كند، پس لطف او چگونه خواهد بود؟
در برخى كتابها آمده است : اى بنده من ، به حقى كه بر من دارى سوگند، من تو را دوست مى دارم پس به حقى كه من بر تو دارم سوگند مرا دوست بدار.
يحيى بن معاذ گفته است : به اندازه خردلى دوستى خداوند نزد من محبوبتر از عبادت هفتاد سال بدون دوستى اوست : و نيز گفته است : پروردگار، من به درگاه تو مقيم و به ستايش تو مشغولم ، در كودكى مرا به سوى خود برگرفتى ، و جامه قرب بر من پوشانيدى و به معرفت خود مشرف گردانيدى و لطف خود را شامل حالم كردى ؛ از حالى به حالى مرا نقل دادى ، و در اعمالم از حيث مستورى ، توبه ، زهد، شوق ، رضا و محبت مرا دگرگون ساختى ، پس از آن مرا از حوض كرم خو سيرآب كردى ، و در رياض ‍ نعمتهاى خويش متنعم فرمودى ، و ملازم امر خود قرار دادى ، و به قول خود مشعوف گردانيدى تا به جوانى رسيدم و توانايى ام ظاهر شد. اكنون چگونه در بزرگى از تو روگردانم در حالى كه از خردى به لطف تو خود گرفته ام ، و بايد در پيرامون تو باقى بمانم ، و آهسته به درگاه تو زارى كنم ، چه من تو را دوست مى دارم و هر دوستى به دوست خود خرسند و از غير او روگردان است .
مى گويم : در مصبالح الشريعة (13) از امام صادق (عليه السلام ) آمده كه فرموده است : ((محبت خداوند هنگامى كه درون بنده را روشن كند، او را از هر شغل و ذكرى جز خداوند تهى مى گرداند؛ و محب از نظر باطن خالص ترين مردم براى خداست ، در گفتار از همه راستگوتر، در عهد از همه وفادارتر، در عمل همه پاكتر، در ذكر از همه پاكيزه تر، در نفس از همه عابدتر است . فرشتگان به هنگام مناجاتش بر همديگر مباهات و به ديدارش افتخار مى كنند. خداوند به سبب وجود او شهرهايش را آباد، و در پرتو شرف او بندگانش را گرامى مى دارد. هرگاه به حق او از خداوند در خواست كنند به آنها عطا مى كند و به سبب رحمتش به او بلاها را از آنها دفع مى كند. اگر مردم مى دانستند وى در نزد خداوند چه مقام و منزلتى دارد، جز به خاك قدم او به خدا تقرب نمى جستند. اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : ((دوستى خداوند، آتشى است كه بر چيزى نمى گذرد، جز اين كه آن را مى سوزاند و نور خداوند بر چيزى نمى تابد، جز اين كه آن را روشن مى كند و آسمان خدا هر چيزى را كه در زير آن پديد آيد مى پوشاند و باد او بر چيزى نمى وزد، جز آنى كه آن را به جنبش در مى آورد و آب او مايه حيات هر چيزى است و از زمين او همه چيز مى رويد. هر كس خدا را دوست بدارد، از پادشاهى و دارايى همه چيز به او مى دهد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : ((هر گاه بنده اى از امتم خدا را دوست بدارد، خداوند محبت او را در دلهاى برگزيدگان و ارواح فرشتگان و ساكنان عرش خود مى اندازد تا او را دوست بدارند و چنين كسى براستى دوست خداست . خوشا به حال او، خوشا به حال او، روز قيامت او در نزد خداوند شفاعت مى كند))(14) . پايان گفتار امام صادق عليه السلام .
غزالى مى گويد: درباره محبت خداوند اخبار و احاديث بى شمارى وارد شده است و آن امرى روشن است . آنچه پيچيده و دشوار مى باشد، حقيقت معناى آن است كه ما اكنون به تحقيق آن مى پردازيم .
حقيقت محبت و اسباب آن 
تحقيق معناى محبت بنده نسبت به خداوند 
بدان مقصود از اين فصل روشن نمى شود، جز اين كه نخست حقيقت محبت و چگونگى آن و سپس شرايط و اسباب آن دانسته مى شود و پس از آن بنگريم كه چگونه درباره حق تعالى تحقق مى يابد.
نخستين چيزى كه بايد حتما دانسته شود آن است كه محبت تنها پس از معرفت و ادراك ، قابل تصور، است ، چه انسان كسى را كه نمى شناسد دوستش نمى دارد. بدين سبب نمى توان تصور كرد كه جمادى متصف به صفت محبت شود، زيرا اين صفت از ويژگيهاى انسان زنده با ادراك است . مدركات ذاتا سه قسم اند:
1 - آنچه موافق و ملايم طبع ادراك كننده و لذّت دهنده اوست .
2 - آنچه منافى طبع ادراك كننده و مايه تنفر و انزجار اوست .
3 - آنچه در طبع ادراك كننده لذّت و المى ايجاد نمى كند.
بنابراين هر چيزى كه در ادراك آن لذّت و راحت است ، از نظر ادراك كننده و محبوب و آنچه در ادراك آن درد و رنج است ، نزد ادراك كننده مبغوض و هر چه لذّت و المى در پى ندارد، نه محبوب است و نه مكروه . در اين صورت هر چيز لذّت بخشى نزد كسى كه از آن لذّت مى برد محبوب است ، و معناى محبوب بودن آن است كه طبع بدان ، مايل است ، و معناى مبغوض بودن آن كه نفرت است . لذا دوستى عبارت از گرايش طبع به چيزى لذّت دهنده است و اگر اين گرايش شدت و قوت يابد، عشق ناميده مى شود، و بغض ‍ عبارت از نفرت طبع از چيزى درد آور و رنج دهنده است كه اگر قوى شود آن را مقت يا دشمنى مى خوانند اين نخستين اصل در حقيقت معناى دوستى است كه از شناخت آن چاره اى نيست .
اصل دوم - چون دوستى تابع معرفت و ادراك است ، ناگزير بر حسب مدركات و حواس به اقسامى منقسم مى شود؛ چه هر حسى نوعى از مدركات را احساس مى كند و هر يك از آنها از بعضى مدركات لذّت مى برد، و طبع به سبب احساس لذّت به آنها مايل مى شود، و از نظر طبع سليم آن مدركات از محبوبات به شمار مى آيند لذّت چشم در نگريستن و ادراك ديدنيهاى خوب و صورتهاى نمكين و زيباست لذّت گوش در شنيدن آوازهاى خوش و موزون ، و لذّت بويايى در استشمام بوهاى خوش ، و لذّت ذايقه در چشيدن مزه طعامها، و لذّت لامسه در لمس نازكى و نرمى است ؛ و چون اين مدركات حسى لذّت بخش اند، محبوب انسان مى باشند، بدين معنا كه طبع سليم بدانها رغبت دارد تا آن جا كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((از دنياى شما سه چيز محبوب من است : بوى خوش ، زن و روشنى چشم من در نماز است ))(15)
آن حضرت بوى خوش را محبوب خود مى شمرد و روشن است كه چشم و گوش از بوى خوش بهرهاى نمى برند و تنها نيروى شامه از آن برخوردار مى شود همچنين زنان را محبوبات مى ناميد، در حالى كه تنها چشم و لامسه از آنها بهره مند مى گردند. و شامه و ذائقه و سامعه را از آنها بهرهاى نيست . و نماز را مايه روشنى چشم خواند و آن را بهترين اين محبوبات به شمار آورد در صورتى كه معلوم است حواس پنجگانه را از آن نصيبى نيست ، بلكه حس ششمى كه دل به منزله مركب آن است ، از آن بهره مند مى شود و اين حس را كسى درك ميكند كه صاحبدل باشد.
در لذات حواس پنجگانه بهايم با انسان شريكند، اگر محبت منحصر به مدركات اين پنج حس باشد تا آن جا كه او بگويد: خداوند با حواس در كه نمى شود و در خيال متصور نمى گردد، پس محبوب نيست در اين صورت خاصيت آدمى از ميان رفته و حس ششمى كه بدان از جانوران ممتاز است و از آن به عقل يا نور يا دل يا هر نام ديگر تعبير مى شود از وجود او رخت بر بسته است و در اين بحثى نيست .
ليكن اين امر بى نهايت بعيد است ، چه ديده باطن از چشم ظاهر قويتر و ادراك دل از ادراك چشم شديدتر و جمال مفاهيمى كه به وسيله عقل ادراك مى شوند از جمال صورتهاى ظاهرى كه توسط چشمها درك مى گردد، بيشتر و برتر است از اين رو بى ترديد لذّت دل به آنچه از امور شريف الهى درك مى كند و بالاتر از آن است كه به وسيله حواس ادراك شود، تمامتر و كاملتر است و در نتيجه رغبت طبع سليم و عقل صحيح به اين لذّت قويتر و بيشتر است دوستى جز گرايش به چيزى كه در ادراك آن لذّت است ، معناى ديگرى ندارد، چنان كه بزودى تفصيل آن خواهد آمد، بنابر اين محبت خداوند را تنها كسى انكار مى كند كه بر اثر قصور فهم در حد بهايم قرار گرفته و به هيچ رو از مرز مدركات حسى پا فراتر ننهاده است .
اصل سوم - پوشيده نيست كه انسان خودش را دوست مى دارد، و اين نيز روشن است كه ديگران را هم براى خودش دوستدار است آيا مى توان تصور كرد كه آدمى ديگرى را براى خود او نه براى خودش دوست بدارد؟ اين مطلب از مسايلى است كه درك آن براى ضعيفان دشوار است تا آن جا كه اينان گمان مى كنند تصور نمى شود كه انسان ديگرى را براى خود او دوست بدارد بى آن كه سواى ادراك ذات وى بهره اى از او به وى باز گردد ليكن حق آن است كه اين امر قابل تصور و موجود است از اين رو بر ما لازم است كه اقسام محبت و اسباب آن را شرح دهيم .
روشن است كه نخستين محبوب در نزد هر زنده اى نفس و ذات خدا اوست و معناى حب نفس ميل انسان به دوام وجود خويش و نفرت از عدم و نابودى آن است ، زيرا آنچه محبوب است ، طبعا ملايم و مطلوب محب است در اين صورت چه چيزى مى تواند در نزد انسان ملايم تر از نفس او و دوام وجودش باشد همچنين كدام چيز است كه در نزد او منفورتر و مبغوض تر از عدم و هلاك اوست از اين رو آدمى دوام وجود خود را دوست مى دارد و مرگ و كشته شدن مكروه اوست و اين به سبب ترس از وقايع پس ‍ از مرگ يا سكرات آن نيست ، بلكه اگر بدون هيچ درد و رنج و يا ثواب و عقابى از اين جهان بوده شود، بدين امر خشنود نبوده از آن كراهت خواهد داشت ، و مرگ و عدم محض را جز به هنگامى كه در زندگى دچار رنج و درد شديد مى شود دوست نمى دارد، و چون گرفتار بلايى مى شود زوال بلا محبوب اوست و اگر عدم را خواهان باشد براى خود آن نيست ، بلكه براى آن است كه در آن بلا زايل مى شود لذا هلاكت و عدم نزد او مبغوض و دوام وجود محبوب است و همان گونه كه دوام وجود محبوب اوست كمال وجود نيز مطلوب اوست ، زيرا ناقص فاقد كمال است و نقص به نسبت مقدار مفقود عدم است و نسبت به انسان هلاكت مى باشد و هلاكت و عدم در صفات و كمال وجود مبغوض است ، چنان كه در اصل ذات مبغوض ‍ مى باشند و وجود صفات كمال محبوب است ، همان گونه كه دوام اصل وجود محبوب است و اين غريزه اى است كه به حكم سنت بارى تعالى در طبايع قرار داده است : و لن تجد لسنة الله تبديلا (16) .
بنابر اين نخستين محبوب انسان ذات او، سپس سلامتى اعضاى او، پس از آن مال و فرزند و كسان و دوستان اوست پس اعضاى آدمى محبوب اويند و سلامت آنها مطلوب اوست ؛ چه كمال و دوام وجود او موقوف بر اينهاست مال نيز محبوب است ، زيرا آن نيز وسيله دوام وجود و كمال آن است و همچنين است ديگر اسباب اين كه انسان اشياى مذكور را دوست مى دارد، براى اعيان آنها نيست ، بلكه به سبب آن است كه بهره مندى او از دوام وجود و كمال آن بدانها وابسته است تا آن جا كه آدمى فرزندش را با اين كه از او بهره اى نمى برد، بلكه سختيهايى را هم به خاطر او تحمل مى كند، دوستت مى دارد؛ زيرا او را پس از مردن جانشين وجود خويش مى كند، و بقاى نسلش نوعى از بقا براى اوست ، و به سبب علاقه شديد به بقاى نفس ‍ خود، بقاى كسى را كه جانشين او شود نيز دوست مى دارد، و گويا آن جزيى از اوست ؛ چه نمى تواند طمع داشته باشد كه تا ابد زنده بماند آرى هرگاه ميان كشتن او و كشتن فرزندش مخير شود، و طبع او بر اعتدال خويش باقى باشد، بقاى خود را بر بقاى فرزندش ترجيح خواهد داد، زيرا بقاى فرزندش ‍ تنها از يك نظر به منزله بقاى اوست و بقاى محقق او نيست محبت او به خويشاوندان و كسانش نيز به محبت او برا كمال نفسش بازگشت دارد، چه او خود را به سبب آنها تنها نمى بيند و به كمال آنان خود را قوى و آراسته مى انگارد، زيرا خانواده و مال و اسباب خارجى همچون بالهايى مكمل وجود انسان اند، و كمال وجود و دوام آن طبعا محبوب اوست بنابراين نخستين محبوب هر زنده اى ذات و كمال ذات و دوام همه اينهاست ، و آنچه ضد آنهاست ، مكروه اوست ؛ و اين امور نخستين سبب محبت به شمار مى آيد.
سبب دوم احسان است ، چه انسان ، بنده احسان است و دل به دوستى كسى كه به او نيكى كند و دشمنى كسى كه به او بدى كند، سرشته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : بار خدايا، براى هيچ بدكارى دستى براى نيكى به من قرار مده تا او را دوست بدارم (17) . اين حديث اشاره به آن است كه دوستى دل نسبت به كسى كه به وى نيكى كن امرى اضطرارى و غير قابل اجتناب است ، در نهاد و فطرت انسان سرشته شده و براى دگرگون كردن آن راهى نيست به همين سبب گاهى انسان بيگانه اى را كه هيچ رابطه خويشى و پيوندى با او ندارد، دوست مى دارد اين امر چنانچه تحقق يابد، به سبب اول بازگشت خواهد داشت ، چه احسان كننده كسى است كه آدمى را به مال و ديگر اسبابى كه باعث دوام وجود و كمال آن مى شود كمك كند و موجب حصول بهره منديهاى شود كه وجود انسان بدانها مستعد و آماده مى گردد، جز اين كه اين تفاوت وجود دارد كه انسان اعضاى خود را دوست مى دارد، چه كمال وجودش به آنهاست و آن همان كمال مطلوب اوست اما احسان كننده عين كمال مطلوب نيست ، بلكه سببى براى آن است مانند پزشك كه سببى است براى دوام سلامتى اعضا. فرق است ميان دوست داشتن صحت و دوستت داشتن پزشك كه سبب صحت است ، زيرا صحت ذاتا مطلوب است و پزشك ذاتا مطلوب نيست ، بلكه چون سبب حصول صحت است مطلوب است همچنين علم و استاد محبوبند، ليكن علم ذاتا محبوب است و استاد چون سبب حصول علم است كه محبوب است محبوب مى باشد؛ و نيز خوراك و نوشيدنى محبوب است و درهم و دينار نيز محبوب مى باشند، ليكن طعام ذاتا محبوب است و در هم و دينار چون وسيله تهيه طعامند محبوبند.
اگر چه فرق آنها در اين جا به تفاوت رتبه بازگشت مى كند، ليكن بازگشت هر يك از آنها به محبتى است كه انسان به ذات خود دارد، چه كسى كه احسان كننده را به سبب احسانش دوست مى دارد، محققا دوستدار ذات او نيست ، بلكه دوستدار احسان اوست و اين فعلى از افعال احسان كننده است اگر اين افعال زايل شود دوستى نيز زايل مى شود با آن كه ذات احسان كننده باقى است ، و اگر احسانش نقصان يابد، دوستى نيز نقصان مى يابد و اگر زياد شود، دوستى نيز زياد خواهد شد و بالاخره بر حسب زياده و نقصان احسان محبت كم يا زايد مى شود.
سبب سوم - آن كه چيزى را براى ذات آن ، نه به سبب به راهى كه غير از ذاتش از او مى يابد، دوست بدارد، بلكه ذات او عين بهره اوست و اين همان دوستى حقيقى كاملى است كه دوام آن مورد اعتماد است ، مانند دوستى جمال و زيبايى ، چه هر جمالى در نزد كسى كه آن را ادراك مى كند محبوب است و اين دوستى براى عين جمال است ، زياد در ادراك آن لذّت است و لذّت ذاتا محبوب است نبايد گمان كنى كه دوستى صورتهاى زيبا تنها براى رضاى شهوت است ، چه ارضاى شهوت خود لذّت ديگرى است كه گاهى صورتهاى زيبا را به سبب آن دوست مى دارند، اما ادراك نفس ‍ جمال نيز لذّت بخش است و مى تواند به اخطار ذاتش محبوب باشد چگونه ممكن است اين را انكار كرد و حال آن كه سبزه و آب جارى دو چيز محبوب و خواستنى هستند، و اين براى آن نيست كه آب آشاميده و سبزى خورده شود و يا غير از صرف ديده بهره ديگرى از آنها ببرند، و پيامبر صلى الله عليه و آله از سبزه و آب روان خوشش مى آمد(18) .
طبع سليم حكم مى كند كه نظر كردن به شكوفه ها، گلها و مرغان خوش ‍ رنگى كه از نقش و نگار زيبا و تناسب اندام برخوردارند، لذّت آور است ، تا آن جا كه انسان با نگاه كردن به آنها غمها را از دل بيرون مى كند بى آن كه غير از نگاه بهره ديگرى ببرد.
اين اسباب همه لذّت بخش مى باشند و هر لذيذى محبوب است ، و ادراك هر زيبايى و جمالى خالى از لذتى نيست ، هيچ كس انكار نمى كند كه زيبايى طبعا محبوب است بنابراين وقتى ثابت شود كه خداوند متعال جميل است ، لا محاله در نزد كسى كه جمال و جلال او بر وى مكشوف شده است محبوب خواهد بود، چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((خداوند جميل است و جمال را دوست مى دارد))(19) .
سبب چهارم - در بيان معناى حسن و جمال است . بدان آن كه در تنگناى خيالات و محسوسات زندانى است ، بسا گمان مى كند زيبايى و جمال جز تناسب اندام و شكل و خوبى رنگ و سرخ و سپيدى و لندى قامت و امثال چيزهايى كه انسان صاحب جمال را بدان توصيف كنند، معناى ديگرى ندارد، چه حس غالب در مردم ، حس بينايى است و توجه مردم نيز بيشتر به صورت اشخاص است ، از اين رو انسان گمان مى كند آنچه ديدنى نيست و در خيال نمى آيد و داراى شكل و رنگ و اندازه نيست ، حسن او قابل تصور نمى باشد، و هرگاه حسن او قابل تصور نباشد، در ادراك آن لذتى نيست و در نتيجه محبوب نخواهد بود. ليكن اين گمان خطايى روشن است چه زيبايى به مدركات چشم ، تناسب اندام ، آميختگى سرخى و سپيدى منحصر نيست ما مى گوييم : اين خطى زيباست ، و اين آوازى زيباست ، بلكه مى گوييم : اين جامه اى زيبا و اين ظرفى زيباست حال اگر زيبايى تنها در صورت است ، زيبايى آواز و ديگر چيزها چه معنايى دارد؟ روشن است كه چشم از نگاه كردن به خط زيبا، و گوش از شنيدن آوازهاى خوش و پاكيزه لذّت مى برد، و هيچ چيزى از مدركات نيست ، جز اين كه به زيبا و زشت تقسيم مى شود.
آنچه به معناى زيباى است و اشياى مذكور در آن مشاركت دارند، ناگزير از بحث و بررسى است ليكن بحث آن طولانى است و در خور علم معامله نيست كه در آن طولانى سخن گفته شود؛ ناچار صريح حق را ذكر مى كنيم و مى گوييم : زيبايى و جمال هر چيزى در آن است كه كمالى كه ممكن و سزاوار آن است ، برايش حاصل شده باشد و هرگاه همه كمالاتى كه براى آن مناسبت ، در او فراهم شده است آن چيز در نهايت جمال خواهد بود و اين غايت كمال او نيز مى باشد، و هر قدر برخى از كمالات او در وى حاصل شد، حسن و جمال او نيز به همان اندازه خواهد بود. اسب خوب و زيبا آن است كه همه آنچه سزاوار اسب است ، اعم از هياءت ، شكل ، رنگ ، تكاورى و قابليت حمله و گريز در آن گرد آمده باشد خط زيبا آن است كه همه چيزهايى كه شايسته خط خوب است ، اعم از تناسب و توازن حروف و استقامت ترتيب و حسن انتظام در آن جمع آمده باشد هر چيزى را كمالى است كه او سزاوار آن است و ضد آن سزاوار غير آن است . پس حسن هر چيزى در كمالى است كه او لايق آن مى باشد از اين رو آنچه مايه زيبايى اسب است ، نمى تواند مايه زيبايى انسان باشد و آنچه موجب زيبايى خط است ، موجب زيبايى آواز نيست و آنچه سبب زيبايى ظروف است ، سبب زيبايى لباس نخواهد بود، همچنين ديگر چيزها.
اگر بگويى : هر چند همه اين اشيا با حس بينايى ادراك نمى شود، مانند آوازها، مزه ها و بويها، ليكن ادراك آنها همواره با حواس صورت مى گيرد، پس آنها محسوساتند و كسى حسن و جمال محسوسات را منكر نشده و لذتى را كه از ادراك زيبايى و جمال آنها حاصل مى شود، انكار نكرده است . آنچه مورد انكار است ، چيزى است كه با غير حواس درك شود.
پاسخ اين است كه بدانى زيبايى و جمال در غير محسوسات موجود است ، چه گفته مى شود: اين خويى نيكوست ، آن دانشى نيكوست ، اين روشى نيكوست و آن اخلاق جميل و زيباست و مقصود از اخلاق جميل دانش ، خرد، پاكدامنى ، دليرى ، پرهيزگارى ، كرم ، و مروت و ديگر خصلتهاى نيكوست و هيچ يك از اين صفات با حواس پنجگانه ادراك نمى شود، بلكه به وسيله نور بصيرت باطن دريافت مى گردد. همه اين خصلتهاى جميله دوست داشتنى و محبوبند، و آن كه داراى اين صفات باشد، طبعا نزد كسى كه صفات او را بداند محبوب است دليل صحت اين امر آن است كه طبايع به دوستى پيامبران صلى الله عليه و آله سرشته شده اند، با اين كه آنها را نديده اند، بلكه بر دوستى ارباب مذاهب نيز به همين گونه اند تا آن جا كه محبت آدمى نسبت به رهبر مذهبش به سرحد عشق مى رسد، به طورى كه همه اموالش را در نصرت مذهبش و دفاع از آن خرج مى كند و جان خود را در پيكار با كسى كه نسبت به پيشوا و متبوع او بد گويد، به مخاطره مى اندازد چه بسيار خونهايى كه در راه نصرت صاحبان مذاهب ريخته شده است اى كاش مى دانستم مثلا كسى كه پيشوايش را دوست مى دارد، براى چه چيزى دوستدار است ، در حالى كه هرگز بصورت او را نديده است و اگر او را ببيند، بسا از صورت او خوشش نيايد.
بنابر اين آنچه او را به زياده روى در محبت وادار مى كند سيرت باطن اوست ، نه صورت ظاهر؛ چه صورت ظاهر او به خاك مبدل مى شود، پس ‍ دوستى او به سبب صفات باطنى او مى باشد كه عبارت از دين ، پرهيزگارى ، فراوانى دانش ، احاطه به مدارك دين ، قيام او به افاضه علوم شرعى و منتشر كردن اين خيرات در جهان به وسيله است ؛ و همه اينها كارهاى خوبى هستند كه حسن آنها جز به نور بصيرت ادراك نمى شود، و حواس از درك آنان قاصر است اين صفات باطنى همگى به علم و قدرت بگشت دارد و اين زمانى صورتت مى گيرد كه انسان حقايق امور را بداند و قادر باشد كه نفس خويش را به سركوب كردن شهواتش وادار كند.
بنابر اين همه خصلتهاى خوب از اين دو صفت انشعاب مى يابند و با حس ‍ درك نمى شوند و محل آنها در جزء لايتجزاى بدن است و در حقيقت همان محبوب است ، در حالى كه جزء لايتجزا داراى صورت و شكل و رنگ نيست ، تا به چشم ديده شود و به اين سبب محبوب باشد لذا زيبايى و جمال در سيرتهاست نه صورتها، و اگر سيرت خوبى بدون دانش و بصيرت يافت شود، موجب دوستى نخواهد بود لذا محبوب كسى است كه واجد سيرت زيبا باشد و آن عبارت از اخلاق ستوده و فضيلتهاى شريف و پسنديده است و اين صفات همگى به علم و قدرت بگشت دارد و طبعا محبوبند در حالى كه با حواس ادراك نمى شوند تا آن جا كه اگر كودكى را واگذارند كه به طبع خود رفتار كند، اگر بخواهيم غايب يا حاضر يا مرده يا زنده اى را دوست او گردانيم ، راهى جز اين داريم كه در توصيف او به شجاعت و كرم و دانش و ديگر صفات ستوده وى مبالغه كنيم و هرگاه كودك به آنها معتقد شود او را نمى تواند دوست نداشته باشد آيا جز اين است كه دوستى صحابه و دشمنى او بجهل و ابليس به سبب مبالغه در توصيف به خوبيها و زشتيها كه با حواس ادراك نمى شوند، بر دلها چيره شده است ، بلكه در آن هنگام كه مردم حاتم را به سخاوت و ديگرى را به شجاعت توصيف مى كنند، بى اختيار دلها دوستدار آنها مى شود اين دوستى بر اثر آن نيست كه صورت محسوس آنها را ديده و يا بهره اى از آنها برده باشند بلكه هرگاه حكايت شود كه يكى از پادشاهان در يكى از ممالك روى زمين به عدالت و نيكى رفتار و به بذل و بخشش اقدام مى كند، محبت او بر دلها چيره مى شود با آن كه دوستان به سبب بعد مسافت از رسيدن به احسان او نوميدند.
بنابر اين محبت انسان نسبت به نيكوكاران منحصر به كسى نيست كه به او نيكى مى كند، بلكه نيكوكار ذاتا محبوب است ، اگر چه احسان او هرگز به كسى كه دوستدار اوست نرسد، زيرا هر خوبى و زيبايى محبوب است صورت يا ظاهر است يا باطنه ، و حسن و جمال هر دو را شامل مى شود؛ صورت ظاهر با چشم ظاهر ديده مى شود و صورت باطن با ديده بصيرت مشاهده مى گردد كسى كه از داشتن ديده بصيرت محروم است ، نمى تواند صورت باطن را ادراك كند و از آن لذّت بيابد و بدان محبت و رغبت ندارد. اما كسى كه چشم او بر حواس ظاهريش غلبه دارد، محبت وى نسبت به معانى باطنى بيشتر از علاقه او به معانى ظاهر است و چقدر تفاوت است ميان كسى كه نقش روى ديوار را به سبب زيبايى صورت ظاهر آن دوست بدارد و آن كه پيامبر از پيامبران را به سبب جمال و زيبايى صورت باطنى او دوستدار باشد.
سبب پنجم - مناسبت پوشيده ميان دوستدار و محبوب است ، زيرا بسا دو شخص كه ميان آنها محبتى محكم و استوار بر قرار است بى آن كه سبب آن جمال و زيبايى يا بردن بهره اى از يكديگر باشد، بلكه انگيزه آن صرفا تناسب ارواح است چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : ((ارواح لشگريانى مجهزند، آنچه از آنها يكديگر را بشناسند، گردهم مى آيند و آنچه از آنها همديگر را نشناسند، اختلاف مى يابند))(20) . ما اين مطلب را در كتاب آداب صحبت در آن جا كه درباره دوستى براى خدا سخن گفته ايم اثبات كرده ايم و طالبان بايد بدان جا مراجعه كنند چه اين امر يكى از عجايب اسباب دوستى است .
بنابر اين اقسام دوستيها به پنج سبب بازگشت دارد كه يكى از آنها محبت انسان به ذات و كمال و بقاى خويش است . ديگر محبت انسان نسبت به كسى است كه به او احسان كند در چيزى كه به دوام وجود او بازگشت دارد و به بقاى او و دفع مهلكات از او كمك مى كند. ديگر دوست داشتن كسى كه ذاتا جميل و زيباست ، خواه اين زيبايى در صورت ظاهر باشد يا در صورت باطن و ديگر دوست داشتن كسى كه ميان آنها مناسبت نهانى باطنى وجود دارد.
اگر همه اسباب در يك شخص گرد آيد بى ترديد محبت چند برابر مى شود، چنان كه اگر انسان فرزندى داشته باشد زيبا روى ، خوشخوى ، دانشور، خوش تدبير، نيكوكار و نسبت به پدر و مادر نيك رفتار، قطعا بى نهايت محبوب خواهد بود، و قوت محبت نسبت به وى پس از اجتماع اين صفات در او بر حسب قوتت اين صفات در نفس دوست دارنده است . اگر اين صفات در منتهاى درجه كمال باشد قطعى است كه دوستى هم در بالاترين درجات خواهد بود. و ما اكنون روشن مى كنيم كه اجتماع همه اين اسباب و كمال آنها، جز در باره حق تعالى قابل تصور نيست ؛ از اين رو در حقيقت كسى جز خداوند استحقاق محبت ندارد.

 

next page

fehrest page