راه روشن ، جلد هشتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۶ -


بيان معناى انبساط و تجرى كه ثمره غلبه انس است . 
بدان هرگاه دوام و غلبه يابد و مستحكم شود و آن را نگرانى شوق ، مشوش ‍ و بيم دورى و حجاب منغص نكند نوعى انبساط و بى باكى در گفتار و كردار و نيايش با خداوند پديد مى آورد كه گاهى ظاهر آنها به سبب گستاخى و تجرى كه در آنهاست زشت به نظر مى آيد.
اين امور از كسى كه در مقام انس قرار گرفته دور از احتمال نيست ، ليكن كسى كه به اين مقام راه نيافته و در گفتار و كردار به آنها تشبه جويد بى شك هلاك شده و در آستانه كفر قرار گرفته است . نمونه آنها برخ سياه است كه خداوند به كليم خود موسى (عليه السلام ) دستور داد از او بخواهد تا براى بنى اسرائيل پس از هفت سال قحطى طلب باران كند. موسى (عليه السلام ) به همراه هفتاد هزار تن از شهر بيرون آمد تا براى آنها از خدا درخواست باران كند، ليكن خداوند به او وحى فرمود: چگونه آنها را اجابت كنم و حال آن كه گناه روزگار آنها را تيره كرده است .
درون آنها پليد است مرا بى آن كه بر طريق يقين باشند مى خوانند، و از مكر من خود را ايمن مى دانند به يكى از بندگانم كه او را برخ مى گويند مراجعه كن و به او بگو بيرون آيد و دعا كند تا او را اجابت كنم . موسى جوياى او شد ليكن او را نمى شناخت يك روز كه موسى (عليه السلام ) به راهى مى رفت با رده سياهى روبرو شد كه اثر سجده در پيشانى او ديده مى شد و خود را در گليمى پيچيده و آن را در گردنش گره داده بود موسى (عليه السلام ) به نور الهى او را شناخت ، به او سلام كرد و گفت : چه نام دارى ؟ پاسخ داد، نامم برخ است ، موسى (عليه السلام ) گفت : مدتى است در طلب توايم ، بيرون رو و براى ما درخواست باران كن پس بيرون آمد و ضمن سخنانش گفت : اين از افعال تو نيست ، اين از حلم تو نيست برايت چه روى داده است ؟ ايا ابرها تو را نافرمانى كرده انديا بادها از طاعت تو سر پيچيده اند، يا آنچه نزد تو بوده به پايان رسيده ، و يا خشمت بر گنهگاران شدت يافته است ايا تو پيش از آفرينش خطا كران آمرزنده نبوده اى ؟ تو خود رحمت را آفريده و ما را به مهربانى دستور داده اى يا به ما نشان مى دهى كه از رحمت خوددارى دارى ، يا از بيم آن كه فرصت از دست رود در مجازات شتاب مى كنى ؟ پيوسته به همين گونه سخن گفت تا آنگاه كه باران شورع شد و بر اثر آن بنى اسرائيل تر و نمناك شدند و خداوند در طول نصف روز گياهان را رويانيد به حدى كه بلنداى آنها به زانو مى رسد آنگاه برخ بازگشت در اين هنگام موسى عليه السلام او را ديدار كرد، برخ گفت : ديدى هنگامى كه به پروردگارم دادخواهى كردم چگونه به انصاف با من رفتار كرد موسى خواست او را تنبيه كند ليكن خداوند به او وحى فرمود كه برخ روزى سه بار مرا مى خنداند.
از حسن نقل شده كه گفته است : در بصره كپرها يا خانه هايى كه از نى و بور يا بود دچار حريق شد و سوخت ، يكى از اين خانه ها كه در وسط آنها بود سالم باقى ماند در اين هنگام امير بصره ابو موسى اشعرى بود، او را از اين جريان آگاه كردند، وى كسى را به سوى صاحب آن خانه فرستاد، پير مردى را آوردند، ابو موسى به او گفت : اى پير مرد! چه شد كه خانه تو نسوخت ، پاسخ داد: من خدا را سوگند دادم كه خانه ام را نسوزاند ابو موسى گفت : من از پيامبر صلى الله عليه واله شنيدم كه مى فرمود: در امت من گروهى باشند كه مويشان ژوليده و جامه شان چركين است اگر خدا را سوگند دهند درخواست آنها را بر آورده مى كند(151) .
گفته اند: در بصره آتش سوزى شد، ابوعبده خواص آمد و بر روى آتش قدم بر مى داشت و امير بصره به او گفت : بنگر در آتش نسوزى ، پاسخ داد: من خدا را سوگند داده ام كه مرا به آتش نسوازند، گفت : پس آتش را سوگند ده كه خاموش شود. او آتش را سوگند داد و خاموش شد.
ابوحفص روزى به راهى مى رفت يك روستايى مدهوش با او روبرو شد، ابو حفص به او گفت : چه پيشامدى برايت روى داده است ؟ پاسخ داد: الاغم گم شده والاغ ديگرى ندارم ، ابوحفص ايستاد و گفت : پروردگارا به عزتت سوگند گام بر نمى دارم ، تاالاغش را به او برگدانى . در همان حال الاغ او پيدا شد و ابو حفص ازآن جا رفت اين داستانها و امثال آنها براى ارباب انس ‍ اتفاق مى افتد ليكن ديگران را نمى رسد كه باآنها تشبه جويند.
جنيد گفته است : اهل انس در سخنان و راز و نيازهاى خود در خلوت چيزهايى مى گويند كه از نظر عوام كفر است ، و گاهى مى گفت : اگر عوام را بشنوند آنان را تكفير مى كنند، در صورتى كه آنها با اين سخنان مزيد احوال مى يابند اين گونه سخنان همواره از آنها محتمل و در خور آنهاست گوينده ابيات زير به همين مطلب اشاره كرده و گفته است :

قوم يخالجهم زهو لسيدهم
والعبديز هو على مقدار مولاه (152)
تا هوا برويته عما سواه له
ياحسن رؤ يتهم فى عز ما تاهوا(153)
شبلى گفته است :
ان المحبة للرحمان اسكرنى
و هل رايت محبا غير سكران (154)
و نبايد مستبعد شمرد كه خداوند از بنده اى به چيزى خشنود شود كه اگر از بنده ديگرى صادر شود از او به خشم آيد چه مقام آنها مختلف است . در قرآن بر اين معانى اگر آنها را درك كنى اشارات و تنبيهاتى است و براستى در همه داستانهاى قرآن براى بينايان و ارباب بينش تنبيهات و هشدارهايى است تا به ديده اعتبار به آنها بنگرند هر چند آنها از نظر مغروران و فريفته شدگان از جمله افسانه ها به شمار مى آيند.
نخستين اين داستانها سرگذشت آدم (عليه السلام ) و ابليس است . آيا نمى بينى چگونه در واژه هاى معصيت و مخالفت با هم مشتركند سپس در گزينش و عصمت از هم متمايز مى شوند اما ابليس از رحمت خدا نااميد گرديد و گفته شد از رانده شدگان است ، ليكن در باره آدم فرمود: و عصى آدم ربه فغوى ، ثم اجتبيه به فتاب عليه و هدى (155) . از اين رو انبساط و دلير از برخى بندگان بر خلاف بعضى ديگر محتمل است از انبساط انس ‍ قول موسى (عليه السلام ) است كه گفت : ان هى الا فتنتك تضل بها من تشاء و تهدى من تشاء (156) ، و چون به وى گفته شد: اذهب الى فرعون انه طغى (157) بر سبيل تعلل و اعتذار گفت : و لهم على ذنب فاخاف ان يقتلون (158) . همچنين : سوء ادب است چه كسى را كه در مقام انس جا داده اند به او ملاطفت و از او تحمل مى شود.
و از يونس (عليه السلام ) به كمتر از اين تحمل نشد چه او در مقام قبض و هيبت قرار گرفته بود لذا به زندانى شدن در شكم ماهى در ظلمات سه گانه مجازات و به ادامه آن تا روز حشر تهديد شد، و فرمود: لولا تدار كه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم (159) . و پيامبر ما (عليه السلام ) را نهى كرد از اين كه به او اقتدا كند، و به او فرمود: فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذنادى و هو مكظوم . (160)
برخى از اين اختلافات به سبب اختلاف احوال و مقامات ، و بعضى به علت تفاوتها و اميتازهايى است كه در تقسيم ميان بندگان در ازل مقدر شده است خداوند فرموده است : و لقد فصلنا بعض النبيين على بعض ‍ (161) ؛ و نيز: منهم من كلم الله ورفع بعضهم درجات (162) عيسى (عليه السلام ) از جمله برترى يافتگان بود و به همين سبب بر خويشتن درود فرستاد و گفت : و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا (163) و بنگر چگونه آنچه برداران يوسف (عليه السلام ) نسبت به يوسف مرتكب شدند تحمل شد.
يكى از عالمان گفته است : من از آغاز قول خداوند كه فرموده است : اذا قالوا ليوسف واخوه احب الى ابينا منا (164) تا بيست آيه بعد كه از بى ميلى آنها به يوسف خبر داده چهل واندى گناه را بر شمردم كه برخى از آنها از برخى ديگر بزرگتر است و در يك كلمه سه يا چهار تا از آنها جمع مى شود اما خدا همه آنها را آمرزيد و بخشيد ليكن از عزير كه يك مساءله از قدر پرسيد تحمل نكرد حتى به او گفته شد اگر تكرار كنى نام تو از ديوان نبوت محو مى شود.
همچنين بلعم با عورا از اكابر عالمان بود چون كالاى دنيا را به وسيله دين به دست مى آورد از او تحمل نشد؛ و نيز آصف از مسرفان بود و با جوراح مرتكب گناه مى شود و مورد عفو قرار گرفت روايت شده است كه خداوند به سليمان (عليه السلام ) وحى فرمود: اى سر دسته عابدان و اى رهنماى زاهدان ! تا كى پسر خاله تو آصف مرا معصيت مى كند و من هر بار نسبت به او حلم ورزيده ام به عزت و جلالم سوگند اگر يك بار خشم من وى را فرا گيرد او را رها مى كنم به گونه اى كه مايه عبرت كسى خواهد شد كه با اوست و موجب عقوبت آن كه پس از اوست . هنگامى كه مايه عبرت كسى خواهد شد كه با اوست و موجب عقوبت آن كه پس از اوست . هنگامى كه آصف بر سليمان وارد شد او را از آنچه به او وحى شده بود آگاه كرد، او از شهر بيرون رفت و بر تلى از ريگ ايستاد و سپس سر و دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : اى پروردگار من ! اى آقاى من ! تو تويى ، و من منم چگونه توبه كنم اگر توبه مرا نپذيرى ، و چگونه مصونيت از گناه طلب كنم اگر مرا مصون ندارى ، به فريادم برس وگرنه به گناه باز مى گردم و باز مى گردم و باز مى گردم خداوند به او الهام فرمود كه : اى آصف ! راست گفتى من منم ، و تو تويى با توبه به سوى من بيا چه توبه تو را پذيرفتم و من توبه پذير و مهربانم اين سخن كسى است كه در پيشگاه خدا دليرى ورزد و از او به سوى او گريزد و از او به او بنگرد.
در خبر آمده است خداوند بنده اى را كه در آستانه هلاكت بود مورد ترحم قرار داد و به او الهام فرمود: اى بنده من چه گناهان بسيارى كه مرا با روبرو كردى و من آنها را برايت آمرزيدم در حالى كه به كمتر از آنها امتى راهلاك كرده ام .
اين سنت حق تعالى در ميان بندگان اوست كه بنا بر مشيت ازلى بعضى را برترى مى بخشد و بعضى را مقدم و يا موخر مى دارد، و اين داستانها به اين منظور در قرآن آورده شده است تا سنت او در ميان بندگان پيشين او دانسته شود، چه در قرآن چيزى يافت نمى شود جز اين كه براى مردم هدايت و نور و شناخت است از اين رو گاهى تنزيه خود را به آنها گوشزد مى كند و مى فرمايد: قل هو الله احد، الله الصمد، لم يلد و لم يولد ولم يكن لده كفوا احد (165) ؛ و گاهى صفات جلال خود را به آنها معرفى مى كند و مى گويد: الملك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبر؛ (166) ؛ و زمانى آنها را به افعال بيم دهنده و اميدوار كننده خود آشنا مى سازد و سنت خود را در ميان پيامبران و دشمنانش بازگو مى كند و مى فرمايد: الم تركيف فعل ربك بعاد، ارم ذات العماد (167) ؛ و نيز الم تركيف فعل ربك باصحاب الفيل (168) . قرآن در بيان اين مطلب از اين سه قسم تجاوز نمى كند كه عبارتند از ارشاد به معرفت بارى تعالى و تنزيه او، شناخت صفات و اسماى او، و شناخت افعال و سنتهاى او در ميان بندگانش و چون سوره اخلاص مشتمل بر يكى از اين سه قسم است كه آن تنزيه حق تعالى است ، لذا پيامبر خدا صلى الله عليه واله آن را با ثلث قرآن برابر كرده و فرموده است : ((كس كه سوره اخلاص را بخواند ثلث قرآن را خوانده است ))(169) ؛ زيرا منتهاى تنزيه او آن است كه در سه چيز يگانه و بى همتا باشد.
1 - كسى كه همنوع و شبيه اوست از او حاصل نشود، قول لم يلد گوياى آن است .
2 - از كسى كه همنوع و نظير اوست حاصل نشده باشد قول و لم يولد دليل آن است .
3 - در مرتبه او كسى وجود نداشته باشد كه مانند او بوده هر چند اصل و فرعى نداشته باشد، و قول او و لم يكن له كفوا احد دلالت بر آن دارد و همه اين معانى در جمله اين معانى در جمله : قل هو الله احد جمع است ، وهمگى تفصيل قول لا اله الا الله است .
اينها اسرار قرآن است و امثال آنها در قرآن بى شمار است ، و هيچ خشك و ترى نيست كه در كتاب مبين نباشد از اين رو ابن مسعود گفته است : قرآن را كاوش كنيد و عجايب آن را بجوييد، چه در آن علوم اولين و آخرين است و مطلب چنان است كه وى گفته است و نمى شناسد آن را جز كسى كه در يكايك كلمات آن تفكر بسيار كند، و فهم خود را صاف و پاكيزه سازد تا هر كلمه آن برايش گواهى دهد كه كلام جبار قاهر و پادشاه مقتدر است و سخنانى خارج از حد توانايى بشر مى باشد؛ و چون بيشتر اسرار قرآن ضمن داستانها و اخبار گنجانيده شد و در فهم و استنباط آنها حريص و كوشا باش ‍ تا عجايبى بر تو مكشوف شود كه در برابر آنها علوم ظاهر فريبى را كه از محدوده علوم قرآنى خارج است حقير و ناچيز بشمارى .
اين است آنچه مى خواستيم در معناى انس و انبساط كه ثمره آن است و تفاوت بندگان خدا در آن بيان كنيم .
در بيان رضا به قضاى الهى و حقيقت و فضليت آن 
بدان رضا يكى از ثمرات محبت و از بالاترين مقامات مقربان است و شناخت حقيقت آن براى اكثر مردم دشوار است ، و به سبب تشابه و ابهام آن جز براى كسانى كه خداوند دانش تاويل را به آنها آموخته و در دين فقيه گردانيده روشن نيست . چه دسته اى رضا به چيزى را كه مخالف هواى نفس ‍ باشد غير قابل تصور دانسته و انكار كرده و گفته اند: اگر رضا به هر چيزى به سبب آن كه فعل خداست ممكن باشد بايد اسنان به كفر و گناه نيز راضى باشد. گروهى به اين سخن فريفته شده و رضا به فسق و فجور و ترك اعتراض و انكار را از باب تسليم به قضاى الهى دانسته اند؛ و اگر اين اسرار براى كسى كه تنها به شنيدن ظواهر شرع اكتفا مى كند روشن مى شد پيامبر خدا صلى الله عليه واله براى ابن عباس دعا نمى كرد و نمى گفت : ((خداوندا! او را در دين فقيه و به تاويل دانا گردان (170) .)) از اين رو ما نخست فضيلت رضا سپس داستانهايى از احوال راضيان و بعد از حقيقت رضا و چگونگى تصور در آنچه مخالف نفس باشد بيان مى كنيم و پس ازبه ذكر آنچه گمان مى كنند كه از كمال رضاست و از آن نيست مانند ترك دعا و سكوت بر گناه مى پردازيم .
بيان فضيلت رضا 
اما آنچه در آيات آمده آن است كه خداوند فرموده است : رضى الله عنهم و رضوا عنه (171) ؛ و نيز: هل جزاء الاحسان الا الاحسان (172) و منتها احسان رضامندى از بنده است ، و آن ثواب رضاى بنده از خداست ؛ و نيز: و مساكن طيبة فى جنات عدن و رضوان من الله اكبر (173) ، خداوند بر مؤ منان تجلى مى كند و مى فرمايد از من بخواهيد، مى گويند: ((اى پروردگار! رضاى تو را مى خواهيم ))(174) در خواست رضا پس از نظر بيانگر نهايت برترى و فضل آن است چه مرتبه اى بالاتر از نظر كردن به او نيست ، و اين كه پس از نظر رضاى او را درخواست كرده اند براى آن است كه رضا سبب دوام نظر است ؛ و گويى اينان كه به نعمت ديدار دست يافته اند آن را برترين هدفها و بالاترين آرزوهاى خود دانسته و در آن هنگام كه به آنها امر مى شود از خدا بخواهند،
جز دوام ديدار او را مسالت نمى كنند و دانسته اند كه رضا سبب دوام رفع حجاب است ، خداوند فرموده است : و لدينا مزيد(175) . يكى از مفسران در اين باره گفته است : در وقت مزيد از سوى پروردگار عالم سه تحفه كه نظير در بهشت يافت نمى شود براى بهشتيان مى رسد: يكى از آنها هديه اى است از سوى حق تعالى كه در بهشت مانندى براى آن نيست وقول حق تعالى : فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين (176) اشاره به آن است دوم سلام پروردگار برايشان است و آن افضل از هديه مى باشد چنان كه فرموده است :سلام قولا من رب رحيم (177) سوم آن است كه حق تعالى به آنان مى گويد: من از شما خشنودم اين از هيده سلام برتر است چنان كه او فرموده است : و رضوان من الله اكبر (178) ، يعنى رضاى خداوند از نعمتهايى كه آنان به آنها متنعم اند برتر است اين فضيلت خشنودى خداست كه ثمره خشنودى بنده است و معناى آن به چيزى كه درباره محبت خداوند نسبت به بنده ذكر كرديم نزديك است ؛ و چون فهم مردم از درك آن قاصر است رواست كه انسان در صدد كشف حقيقت آن برآيد، و كسى كه توانايى آن را داشته باشد مى تواند به طور مستقل آن را نسبت به خود ادراك كند حقيقت رضاى خلق را در آينده ذكر خواهيم كرد.
اما اخبار وارد در فضيلت آن : از پيامبر خدا صلى الله عليه واله روايت شده است كه از دسته اى از اصحاب خود پرسيد شما چه كسانى هستيد گفتند: مؤ منان ، فرمود: نشانه ايمانتان چيست ؟ عرض كردند: به هنگام بلا صبر و در وقت رفاه شكر مى كنيم و به قضاى الهى خشنوديم ، فرمود: ((به پروردگار كعبه سوگند شما مؤ منيد))(179) ؛ و در خبر ديگرى آمده كه فرمود: ((اينان حكيمان و عالمانند نزديك است از فقاهتى كه دارند از پيامبران باشند))(180) در خبر است كه : ((خوشا به حال كسى كه به اسلام هدايت شده و روزى او به اندازه كفاف بوده و به آن خشنود است ))(181) ؛ و نيز فرموده است : ((هر كس به روزى اندك خشنود باشد خداوند به عمل اندك او خشنود خواهد بو))(182) ؛ و نيز فرمود است : ((هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد او را مبتلا مى كند اگر شكيبايى ورزد او را اختيار، و اگر خشنود بايد او را انتخاب مى كند))(183) ؛ و نيز: ((هنگامى كه روز قيامت شود خداوند در گروه از امتم بالهايى مى روياند كه از قبرهايشان به سوى بهشت پرواز و در آن به هر گونه كه بخواهند گردش و تنعم مى كنند، فرشتگان به آنها مى گويند: آيا حساب را ديده ايد؟ پاسخ مى دهند: حساب از نديده ايم ، مى گويند: آيا از صراط گذر كرده ايد: پاسخ مى گويند: صراط نديده ايم ، به آنها مى گويند: آيا جهنم را ديده ايد؟ مى گويند: چيزى نديده ايم ، شما را به خدا سوگند مى دهيم به ما بگوييد اعمالتان در دنيا چه بوده است ، پاسخ مى دهند: در ما دو خصلت بوده كه خداوند به فضل و رحمت خود ما را به اين مرتبه رسانيده است ، مى گويند: آن دو خصلت چه بوده است ، پاسخ مى دهند: ما در خلوت شرم مى كرديم كه او را معصيت كنيم ، و به اندك چيزى كه نصيب ما مى شد خشنود بوديم ، فرشتگان مى گويند: اين سزاوار شماست ))(184) .
و نيز فرموده است : ((به دل از خداوند خشنود باشيد تا به پاداش فقر خود دست يابيد و گرنه ثوابى نخواهيد يافت ))(185) .
در اخبار موسى (عليه السلام ) آمده است : هنگامى كه بنى اسرائيل به موسى (عليه السلام ) گفتند: از پروردگارت براى ما چيزى را بپرس كه چون ما آن را انجام دهيم از ما خشنود شود. موسى (عليه السلام ) عرض كرد: بار خدايا! آنچه را اينها گفند شنيدى ، خداوند فرمود: اى موسى ! به آنها بگو: از من خشنود باشند تا من از آنها خشنود باشم . گواه اين مطلب روايتى است كه از پيامبر صلى الله عليه واله نقل شده كه فرموده است : ((هر كس ‍ دوست بداند نزد خداوند چه منزلتى دارد بنگرد خداوند را نزد او چه منزلتى است چه حق تعالى بنده را در جايگاهى قرار مى دهد كه بنده او را در آن فرود مى آورد))(186) .
در اخبار داوود (عليه السلام ) است كه : ((دوستان مرا به انديشه دنيا چه كار است ، چه انديشه شيرينى مناجات مرا از دلهايشان مى زدايد. اى داوود! من دوست دارم دوستانم روحانى و بى غم باشند.))
از عيسى (عليه السلام ) پرسيدند بهترين اعمال چيست ؟ پاسخ داد: خشنودى از خدا و دوستى او. نقل شده است كه موسى (عليه السلام ) عرض كرد: پروردگارا! مرا به كارى راهنمايى كن كه خشنودى تو در آن باشد تا آن را به كار بندم . خداوند به او وحى فرمود: رضاى من در چيزى است كه مكروه توست و تو بر مكروه شكيبايى ندارى ، عرض كرد: پروردگارا! مرا به آن دلالت كن ، فرمود: رضاى من آن است كه به قضاى من راضى باشى .
در مناجات موسى (عليه السلام ) آمده است : اى پروردگار من ! كدام يك از آفريدگانت نزد تو محبوبتر است ؟ فرمود: كه آن چون او را از او بگيرم با من در آشتى باشد. عرض كرد: كدام يك از آفريدگانت مورد خشم تو است ؟ فرمود: كسى كه از من در كارش طلب خير كند و هنگامى كه قضايم را بر او جراى كردم به قضايم خشنود نباشد. از اين سخت تر روايت ديگرى است كه در آن آمده است : ((خداوند مى فرمايد و جز من خدايى نيست ، هر كس ‍ بر بلايم شكيبايى نورزد و به قضايم خشنود نباشد و بر نعمتهايم شكر نكند بايد پروردگارى جز من برگزيند))(187) نظير آن در شدت همان است كه پيامبر صلى الله عليه واله از آن خبر داده كه خداوند فرموده است : ((مقادير را مقدر كردم و تدابير را سامان بخشيدم ، و آفرينش را مستحكم ساختم هر كس خشنود است من از او خشنودم تا آنگاه كه مرا ديدار كند، و هر كس خشمگين است بر او خشمگينم تا آن زمان كه مرا ملاقات كند))(188) .
در خبر آمده است كه : ((خداوند مى فرمايد: نيكى و بدى را آفريدم ، خوشا به حال كسى كه او را براى نيكى آفريدم و نيكى را به دست او جارى كردم ، و واى بر كسى كه او را براى بدى آفريدم و بدى را به دست او روان ساختم ، و واى پياپى بر آن كس كه بگويد: چرا و چگونه ؟))(189) در اخبار پيشنيان آمده است كه يكى از پيامبران ده سال از گرسنگى و نادارى و شپش به خداوند ناله و شكايت كرد، و جوابى به او اده نشد پس از آن خداوند به او وحى فرمود: چقدر شكايت مى كنى ، من سزاوار نكوهش و شكايت نيستم و تو بديها سزاوارترى . آغاز تو نزد من در ام الكتاب پيش از آن كه آسمانها و زمين را بيافرينم بر تو جارى گشته است ، مى خواهى براى تو آفرينش را از سر گيرم يا مى خواهى آنچه را برايت مقدر كرده ايم مبدل سازم تا آنچه را تو دوست مى دارى برتر از چيزى باشد كه من دوست مى دارم ، و آنچه را تو مى خواهى بالاتر از چيزى باشد كه من مى خواهم . به عزت و جلالم سوگند اگر بار ديگر اين شكايتها از دلت بگذرد نامت را از ديوان نبوت محو مى كنم .
نقل شده است برخى از فرزندان خردسال آدم (عليه السلام ) بر تن او بالا و پايين مى رفتند. يكى از آنها پايش را بر پهلوى او مى گذاشت و او را مانند پلكانى قرار مى داد، بر سر او بالا مى رفت و بر پهلوى او فرود مى آمد، و آدم عليه السلام در اين حال سرش را پايين انداخته به زمين مى نگريست ، نه سخن مى گفت و نه سر بلند مى كرد. يكى از فرندن بزرگش به او گفت : اى پدر آيا نمى بينى اين بچه به توجه مى كند خوب است او را از اين كار بازى دارى ، گفت : اى فرزند! من چيزى ديده ام كه شما نمى بينيد، و چيزى دانسته ام كه شما نمى دانيد، من يك حركت كردم و بر اثر آن از سراى كرامت به سراى خوارى و از ديار نعمت به ديار رنج و بدبختى در افتادم ، بيم دارم اگر حركت ديگرى كنم به من آنچه را نمى دانم برسد.
رواست شده است كه خداوند به داوود (عليه السلام ) وحى فرمود: ((تو مى خواهى و من هم مى خواهم و تنها آنچه من مى خواهم واقع مى شود اگر در برابر خواست من تسليم باشى خواست تو را كفايت مى كنم و اگر در برابر خواست من تسليم نباشى تو را در راه آنچه مى خواهى به رنج مى اندازم و سپس جز آنچه خواست من است واقع نخواهد شد.))
و نيز پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((خداوند از روى حكمت و جلال خود آسودگى و شادى را در رضا و يقين و غم و اندوه را در شك و خشم قرار داده است ))(190) .
مى گويم : اما آثار ديگرى را كه غزالى در اين باره بيان كرده چون متضمن فايده بيشترى نيست از ذكر آنها چشم مى پوشيم .
بيان حقيقت رضا و تصور آن در چيزى كه خلاف خواهش نفس است  
بدان كسى كه گفته است : آنچه خلاف هواى نفس و از انواع بلاست جز صبر چيز ديگرى نيست و رضا در اين موارد قابل تصور نمى باشد خطاى او ناشى از آن است كه وى محبت حق تعلى را انكار كرده است . ليكن هرگاه تصور محبت بنده نسبت به خداوند و مستغرق شده فكر به او ثابت گردد روشن مى شود كه محبت ، رضا به افعال دوست را به بار مى آورد، و اين امر به دو سبب است :
اول - آن كه محبت احساس درد را از ميان مى برد به طورى كه درد بر او عارض مى شود ليكن او آن را احساس نمى كند و جراحت به او مى رسد و او از آن متاءلم نمى شود. نمونه آن شخص رزمنده است كه اگر در حال خشم يا ترس زخمى به او برسد آن را حس نمى كند و تنها هنگامى كه خون در بدن خود ببيند مى فهمد مجروح شده است . بلكه كسى كه در پى كار نزديكى مى دود چنانچه خارى در پايش خلد به سبب مشغولى دل درد آن را احساس نمى كند. همچنين كسى را كه حجامت كنند يا سرش را تيغ كند بتراشند دچار درد مى شود ليكن اگر دلش به امر مشغول باشد و از آرايشگر و حجامت كننده غافل شود درد را حس نمى كند. همه اينها به سبب آن است كه اگر دل در امرى كه بايد آن را به انجام رساند مستغرق شود غير آن را درك نمى كند. و نيز عاشقى كه تمام فكرش مستغرق در مشاهده و يا محبت معشوق خويش است بسا دچار چيزى شود كه اگر عشق او وجود نمى داشت به درد و غم گرفتار مى شد ليكن به سبب استيلاى شديد محبت معشوق بر دلش درد و غمى احساس نمى كند. اين در صورتى است كه غم و درد از ناحيه غير دوست به او برسد و چگونه خواهد بود اگر آنها از سوى دوست باشد. مشغوليت دل به عشق و محبت از بزرگترين مشغوليتهاست ، و هرگاه عدم احساس درد اندك به سبب محبت اندك قابل تصور باشد عدم درك درد بزرگ به سبب محبت بزرگ نيز قابل تصور خواهد بود، چه محبت از نظر قوت و شدت قابل چند برابر شدن است همچنان كه درد نيز از اين نظر ممكن است چند برابر شود، و همان گونه كه دوستى صورتهاى زيبا كه با چشم سر ادراك مى شود ممكن است پيوسته قوت گيرد همچنين دوستى صورتهاى زيباى باطنى كه به نور بصيرت شناخته مى شوند نيز همواره قوت و شدت مى يابد. و هيچ جمال و جلالى با جمال و جلال حضرت ربوبى قابل مقايسه نيست و اگر چيزى از آن بر كسى مكشوف شود چنان بر او چيره مى گردد كه او را واله و مدهوش مى سازد و ديگر آنچه را بر او مى گذرد ارداك نمى كند چنان كه گفته شده است : زدن دوست درد ندارد.
دوم - آن كه درد را احساس مى كند، ليكن بدان راضى و خشنود بلكه راغب و خواهان آن است و اين رغبت به حكم عقل اوست هر چند بر حسب طبع از آن كراهت دارد. وى مانند كسى است كه از رگزن بخواهد تا او را فصد و يا حجامت كند چه او درد را ادراك مى كند ليكن بدان خشنود و در آن راغب است و منت رگزن و حجامتگر را نيز بر گردن مى گيرد. اين حالت كسى است كه به دردى كه بدان دچار شده خشنود و راضى باشد. همچنين هر كسى كه براى به دست آوردن سود به سفر مى رود سختيهاى مسافرت را درك مى كند ليكن علاقه و محبت او به ثمرات سفر سختيهاى آن را برايش آسان و گوارا مى كند و او را بدان راضى مى گرداند، و هر زمان بلايى از سوى خداوند بر او وارد شود چون يقين دارد پاداش كه برايش ذخيره مى شود برتر از چيزى است كه به سبب آن بلا از او فوت شده است بدان راضى و راغب بوده و آن را دوست مى دارد و خداوند را بر آن شكر مى گويد. اين زمانى است كه او ثواب و احسانى را كه در برابر آن بلا به او داده مى شود در نظر مى گيرد اما ممكن است محبت به قدرى بر دلش چيره شود كه خوشى او تنها بر آوردن مراد محبوب و به دست آوردن رضاى او باشد نه چيز ديگرى و راى آن و جز رضا و مراد دوست محبوب و مطلوب ديگرى نداشته باشد. ما همه اين امور را در دوستيهاى مردم با يكديگر مشاهه مى كنيم و توصيف كنندگان آنها را از طريق نظم و نثر ياد كرده اند و براى معنايى نيست جز ملاحظه جمال صورتهاى ظاهرى كه با چشم سر ادراك مى شود؛ و اگر در انى جمال انديشه و دقت شود جز پوستى نيست كه بر گوشت و خونى كه پر از كثافات و پليديهاست كشيده شده است ؛ آغاز نجاسات است . اگر در ادراك كننده اين جمال بينديشى چشمى است پست كه در آنچه مى بيند بسيار غلط و اشتباه مى كند، كوچك را بزرگ ، و بزرگ را كوچك و دور را نزديك ، و زشت را زيبا مى بيند، و هرگاه استيلاى محبت انى حمال بر دل قابل تصور است چرا محبت جمال ازلى و ابدى كه براى كمال او نهايتى نيست و با چشم بصيرت درك مى شود محال باشد چشمى كه دچار غلط و اشتباه نمى شود و مرگ بدان راه ندارد بلكه دارنده آن پس از مرگ زنده مى ماند، به روزيى كه خداوند به او مى دهد شادمان است و مرگ براى او مايه مزيد هشيارى و آگاهى است . اين موضوع اگر به ديده عبرت نگريسته شود امرى روشن است و جهان وجود و احوال محبان و سخنان آنان بر آن گواهى مى دهد.
بشر گفته است : در آغاز كارم عازم آبادان شدم در آن جا مردى كور و مجذوم و ديوانه را ديدم كه بيهوش افتاده و مورچه گوشت بدنش را مى خوردند. من سر او را از زمين بلند كرده و در دامنم گذاشتم و با خود زمزه مى كردم ، چون او به هوش آمد گفت : اين فضول كيست كه ميان من و پروردگارم مداخله مى كند، اگر پروردگارم مرا پاره پاره كند جز بر دوستى او نمى افزايم . بشر گفته است : پس از آن هيچ بلا و محنتى ميان بنده و پروردگار نديدم كه آن را زشت بشمارم .ابو عمر و محمد بن اشعث گفته است : مردم مصر چهار ماه غذا نخوردند و تنها به رخسار يوسف صديق (عليه السلام ) مى نگريستند، هنگامى كه گرسنه مى شدند به چهره او نظر مى كردند و جمال او آنان را از احساس رنج گرسنگى باز مى داشت . آنچه در قرآن آمده از ابن بليغتر است و آن اين كه زنان به سبب دلباختگى به جمال يوسف (عليه السلام ) دستهايشان را بريدند و حس نكردند.
گفته شده است : يونس به جبرئيل (عليه السلام ) گفت : مرا به عابدترين مردم زمين راهنمايى كن او را به مردى رهنمون شد كه جذام دستها و پاهايش را قطع و او را نابينا و ناشنوا كرده بود و مى گفت : بارآلها! مرا چندان كه خواستى از آنها بر خوردار كردى و آنچه خواستى از من سلب فرمودى و اميد به خودت را برايم باقى گذاشتى اى احسان كننده و اى پيوند دهنده !
مسروق گفته است : از بنى اسرائيل مردى (با عائله اش ) در باديه زندگى مى كرد و او را سگ و الاغ و خروسى بود. خروس براى نماز آنان را بيدار مى كرد، و الاغ آب براى آنها مى آورد و چادرشان را حمل مى كرد و سگ نگهبانى آنها را به عهده داست . روباه آمد و خروس آنها را برد، عايله اش بر اثر آن غمگين شدند، ليكن او مرد پارسايى بود گفت : مقدر بوده شايد براى ما خير باشد. سپس سگ مرد، گفت : مقدر بوده شايد خير باشد. پس از آن گرگى آمد و شكم الاغ را پاره كرد و كشت و عايله اش بدين سبب اندوهيگن شدند، و مرد گفت : مقدر بود، شايد خير باشد. سپس يكى از روزها كه از خواب برخاستند ديدند همه كسانى كه در اطراف آنها بوده اند اسير شده و تنها آنها باقى مانده اند، گفت : آنها كه اسير شده اند به سبب دلالت بانگ سگ و الاغ و خروس ايشان بوده و خير ما را خداوند در نابودى اين حيوانات مقدر كرده بود. بنابراين كسى كه الطاف پنهانى خداوند را بداند به آنچه او كند راضى و خشنود است .
نقل شده است كه عيسى (عليه السلام ) از كنار مردى گذشت كه كور و پيس ، فلج و زمينگير بود، و جذام گوشت بدنش را فرو ريخته بود و مى گفت : سپس ويژه خداوندى است كه مرا از آنچه بسيارى از آفريدگارش را بدانها مبتلا كرد، عافيت داده است . عيسى (عليه السلام ) به او فرمود: اى مرا! كدام بلا را مى بينى كه خداوند آن را از تو دور كرده است ؟ پاسخ داد: روح الله ! من بهتر از كسى هستم كه خداوند آنچه را از معرفت خود در دل من نهاده در قبل او قرار نداده است . عيسى (عليه السلام ) به او فرمود: راست گفتى ، دستت را دراز كن ، پس دست او را گرفت و در حال خوبروترين و خوش اندامترين مردم شد، و خداوند بيماريهايى را كه داشت از او بر طرف كرد و از آن همنشين عيسى (عليه السلام ) شد و با او خدا را عبادت مى كرد.
مى گويم : پس از غزالى داستانها و اقوالى را از اين قبيل نقل كرده و گفته است : هرگاه در اين داستانها بينديشى بى ترديد خواهى دانست كه رضا به چيزى كه مخالف ميل و خواهش نفس است محال نيست بلكه آن يكى از مقامات بزرگ اهل دين است و آنچه در دوستى مردمان و بهره منديهاى از آن ممكن است اتفاق افتد در مورد محبت خداوند و بهره مندى از پاداشهاى اخروى نيز به طور قطع ممكن و قابل وقوع است و اين امكان به دو طريق حاصل مى شود:
اول - راضى و خشنود بودن به درد براى توقع ثوابى كه وعده داده شده مانند راضى بودن به حجامت و آشاميدن دارو به منظور حصول بهبودى .
دوم - راضى بودن به درد نه براى آن كه پاداشى به دست آورد بلكه بدين منظور كه آن مرا محبوب و متضمن رضاى اوست ، از اين رو گاهى محبت چنان بر دل چيره مى شود كه مراد محب در مراد محبوب مستور و فانى مى شود و لذيذترين چيزها نزد او شادى و رضاى دل محبوب و اجراى خواست اوست هر چند به بهاى نابودى جانش تمام وشد چنان كه گفته اند: فمالخرج اذا اءرضاك كم الم (191) . اين محبت ممكن است با احساس درد همراه باشد ليكن گاهى محبت چنان بر دل استيلا مى يابد كه درد را ادراك نمى كند، قياس و تجربه مشاهده گواه وجود آن است ؛ و كسى كه آن را در وجود خود نمى يابد نبايد آن را انكار كند و چه او اين حالت را به سبب فقدان سبب آن كه محبت شديد است در خود نمى يابد. كسى كه طعم محبت را نچشيده شگفتيهاى آن را نمى داند چه محبان را عجايبى است بزرگتر از آنچه ما ذكر كرديم .
از عمروبن حارث رافعى نقل شده كه گفته است : در رقه در مجلسى نزد دوستى بودم و با ما جوانى بود كه به كنيزك خواننده اى كه در اين مجلس ، با ما بود عشق مى ورزيد و كنيزك با زدن شاخه درخت اين شعر را خواند:
علامة ذل الهوى على العاشقين البكاء و لا سيما عاشق اذالم يجد مشتكى (192)
جوان به كنيزك گفت : اى خاتون من به خدا سوگند نيكو گفتى آيا به من اجازه مى دهى بميرم ؟ پاسخ داد: با هشيارى بمير. جوان سرش را روى بالش نهاد و چشم و دهانش را بست . سپس كه او را تكان داديم مرده است . جنيد گفته است : مردى را ديدم كه به آستين نوجوانى آويخته و زارى سر داده و به اظهار محبت مى كرد، كودك به او رو كرد و گفت : تا كى نفاق خود را برايم ظاهر مى كنى ؟ پاسخ داد: خدا مى داند كه من در آنچه اظهار مى كنم راستگويم به طورى كه اگر بگويى بمير مى ميرم . گفت : اگر راستگويى بمير؛ آن مرد به كنار رفت و چشمانش را بر هم نهاد. وقتى به سراغ او رفتند مرده بود.
سمنون محب گفته است : در ميان همسايگان ما مردى بود كه كنيزكى داشت و به وى بى نهايت عشق مى ورزيد، كنيزك بيمار شد، آن مرد مشغول حريره اى براى او شد، در آن ميان كه آنچه را در ديگ بود بر هم مى زد كنيزك آهى كشيد. مرد مدهوش شد و قاشق از دستش افتاد و با دست شروع بر هم زدن محتويات ديگ كرد و به حدى كه انگشتانش سوخت و افتاد. كنيزك گفت : اين چه كارى بود كه كردى ؟ پاسخ داد: اين براى آهنى بود كه تو بر آوردى .
از محمد بن عبدالله بغدادى نقل كرده اند كه گفته است : در بصره جوانى را بر بالاى بامى بلند ديدم كه روبه مردم كرده اين شعر را مى خواند:
من مات عشقا فليمت هكذا لا خير فى عشق بلا موت (193)
سپس خود را بر زمين انداخت و مردم او را مرده يافته و حمل كردند. اين داستانها و امثال آنها را درباره محبت مخلوق نسبت به همديگر مى توان باور كرد و باور كرد آن در مورد محبت خداوند بسى سزاوار است ، زيرا چشم باطن راستگوتر از چشم ظاهر، و جمال حضرت ربوبى در جهان از هر جمال كاملتر است بلكه هر جمالى در جهان رشحه اى از محاسن آن جمال است . آرى آن كه چشم ندارد زيبايى چهره ها را انكار مى كند، و آن كه شنوايى ندارد لذت آهنگها و نغمه هاى موزون را منكر مى شود و آن كه دل ندارد ناگزير اين لذتها را كه جز در دل جايگاهى ندارند منتفى مى شمارد.
بيان آن كه دعا با رضا تناقض ندارد و دعا كننده را از مقام رضا بيرون نمىبرد
كراهت از گناه و دشمن داشتن گنهكار و قطع اسباب گناه و كوشش در زدودن آن از طريق امر به معروف و نهى از منكر متناقص با رضا نيست . دسته اى از نااهلان مغرور به خطا رفته پنداشته اند كه گناه و كفر از قضا و قدر آلهى است از اين رو رضا و تسليم در برابر آن واجب است و اين ناشى از نداشتن تاويل و غفلت از اسرار شرع است . اما دعا امرى است كه ما را به آن دستور داه اند، و دعاهايى كه از پيامبر صلى الله عليه واله و پيامبران ديگر عليه السلام نقل شده چنان كه در كتاب الدعوات ذكر كرده ايم بسيار است . و پيامبر ما صلى الله عليه واله در بالاترين مقامات رضا بود، و نيز خداوند بعضى از بندگان خدا را ستوده و درباره آنها فرموده است : يدعوننا رعبا و رهبا (194) .
اما انكار گناه و نفرت و ناخشنودى از آن چيزى است كه خداوند بندگانش را بدان موظف ساخته و آنها را بر راضى بودن از گناهان نكوهش كرده و فرموده است : و رضوا بالحياة الدنيا و اطمانوا بها (195) ؛ و نيز: رضوا بان يكونوا مع الخوالف و طبع على قلوبهم (196) . در خبر مشهور آمده است : ((هر كس عمل زشتى را شاهد و بدان راضى باشد مانند آن است كه خود آن را به جا آورده است ))(197) ؛ و نيز: ((دلالت كننده بر بدى به جا آوردنده آن است ))(198) .از ابن مسعود نقل شده كه گفته است : بنده از وقوع منكر غايب است ليكن مثل گناه به جا آورنده آن را بر دوش دارد، گفتند: اين چگونه است ؟ پاسخ داد: آن عمل را به او مى گويند و او خشنود مى شود. در خبر آمده است : ((اگر بنده اى در مشرق كشته شود و ديگرى كه در مغرب است بدان راضى باشد در كشتن او شريك است ))(199) . خداوند به حسد و رقابت در كارهاى نيك و پرهيز از بديها امر كرده و فرموده است : و فى ذلك فليتنافس المتنافسون (200) ؛ و نيز فرموده است : ((حسد جز در دو چيز روا نيست ، مردى كه خداوند به او حكمتى داده و او آن را در ميان مردم منتشر مى كند، و مردى كه خداوند به او مالى داده و او را براى صرف آن در راه حق قدرت بخشيده است ))(201) ، و در عبارت ديگر آمده است : و مردى كه خداوند قرآن را روزى او گردانيده و او شب و روز به اداى حق آن قيام مى كند آنگاه مردى مى گويد: ((اگر خداوند مانند آنچه را به او داده به من دهد من همان كارى را كه او مى كند خواهم كرد))(202) .
اما در مورد انكار كافران و بدكاران و دشمن داشتن آنان شواهدى كه در قرآن و اخبار وارد است از شماره بيرون است مانند قول خداوند: لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء من دون المومنين (203) ؛ و نيز: يا ايهاالذين آمنوا لا يتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض ‍ (204) ؛ و نيز: كذلك تولى بعض الظالمين بعضا (205) . در خبر آمده است : ((خداوند از همه مومنان بر دشمنى همه منافقان و از همه منافقان بر دشمنى همه مومنان پيمان گرفته است ))(206) ؛ و نيز ((انسان با كسى است كه محبوب اوست ))(207) ؛ و نيز هر كسى قومى را دوست بدارد و آنها را يارى كند و روز قيامت با آنها محشور خواهد شد))(208) ؛ و نيز: ((محكمترين دستاويزهاى ايمان دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا است ))(209) . ما شواهد اين موضوع را در كتاب آداب صحبت باب دوستى براى خدا و دوشمنى براى خدا و نيز در كتاب امر به معروف و نهى از منكر ذكر كرده ايم و به تكرار آنها نمى پردازيم .
اگر بگويى : آيات و اخبارى درباره رضا به قضارى خداوند وارد شده است ، اگر گناهان بدون قضاى خداوند باشد محال و مضر به توحيد است و اگر به قضاى خداوند است مكروه شمردن و دشمن داشتن آنها كراهت و ناخشنودى از قضاى آلهى است ، پس چگونه مى توان ميان اين دو جمع كرد در صورتى كه با هم تناقص دارند، و اجتماع رضا و كراهت در شى ء واحد چگونه مى تواند امكان پذير باشد.
پاسخ اين است كه بدانى اين امر از چيزهايى است كه بر ضعيفانى كه از وقوف بر اسرار علوم ناتوانند مشتبه مى شود، همچنين بر دسته اى به حدى پوشيده مانده كه سكو در برابر منكرات را يكى از مقامات رضا دانسته و آن را خوشخويى نام نهاده اند. و اين جهل محض است . از اين رو مى گويم : رضا و كراهت زمانى با هم تضاد دارند كه بر يك چيز از و يك جهت و بر يك وجه جمع شوند، اگر كراهت در شى ء واحد از جهتى و رضايت از جهت ديگر باشد تضاد وجود نخواهد داشت . فى المثل اگر دشمنت كه بعضى از دشمنانت را نيز دشمن است و كوشش در هلاكت آنها دارد بميرد در اين صورت تو از نظر آن كه دشمن دشمنت مرده است مرگ او را كراهت دارى و از حيث آن كه دشمنت از ميان رفته است راضى و خوشحال مى باشى .
گناه نيز دو صورت دارد، يك وجه آن به خداوند مربوط مى شود از آن لحاظ كه آن فعل و اختيار و اراده اوست و تو از اين نظر همچون مملوك در دست مالك خود بوده و راضى و تسليم هستى تا هر كارى كه بخواه در ملك خود انجام دهد. وجه ديگر به بنده مربوط است كه آن گناه را مرتكب و بدان موصوف شده و ارتكاب آن از سوى او نشانه آن است كه وى مبغوض ‍ خداوند شده و او اسباب دورى و طرد وى را فراهم كرده است لذا گناه از اين حيث زشت و نكوهيده است چه هرگاه خداوند بر بنده اى از بندگانش ‍ انگيزه هاى گناه را چيره كند دلالت بر آن دارد كه از پيش مشيت خداوند بر طرد و ابعاد او قرار گرفته است از اين رو بر هر بنده اى كه دوستدار خداست واجب است آنچه را خداوند دشمن مى دارد دشمن بدارد و آنچه مبغوض ‍ خداوند است مبغوض او باشد، و هر كه را از خود رانده و دور ساخته از خود دور و دشمن بدارد هر چند او را به قهر و قدرت خود به دشمنى و مخالفت با خويش ناگزير كرده باشد، چه او دور و مطرود و ملعون درگاه حضرت ربوبى است اگر چه به قهر خداوند دور و طرد او ناگزير و مطرود شده است . و آن كه از درجات قرب رانده شده است بايد نزد همه دوستان خداوند مبغوض باشد تا با اظهار خشم بر كسى كه محبوب بر او خشم گرفته و او را از درگاه خود دور ساخته موافقت كرده باشد. به اين ترتيب همه اخبارى كه درباره دشمنى و دوستى براى خدا و سختگيرى و درشتى با كافران و دشمنى سخت با آنان وارد شده ضمن راضى بودن به قضاى خداوند از حيث آن كه قضاى اوست تحقق مى يابد. همه اين امور از قدر مدد مى گيرد كه رخصتى براى افشاى آن نيست ، چه خير و شر هر دو داخل در مشيت و اراده اند ليكن خير مرادى مورد رضا و شر مرادى مكروه است ؛ و كسى كه گفته است : شر از خداوند نيست نادان است ، و آن كه گفته است : همه امور از خداست و تفاوتى ميان رضا و كراهت نيست و نيز تقصير كرده است اما پرده بر داشتن از آن را اجازه نداده اند و سزاوارتر خاموشى و مودب بودن به آداب شرع است . پيامبر خدا صلى الله عليه واله فرموده است : ((قدر سر خداست آن را فاش نكنيد(210) )) و آن مربوط به علم مكاشفه است ، و آنچه در اين جا منظور ماست بيان امكان چيزى است كه خداوند مردم را بدان موظف ساخته است و آن جمع ميان رضا به قضاى حق تعالى و دشمن داشتن معاصى است در حالى كه معاصى نيز از قضاى خداوند است . با آنچه ذكر كرديم مقصود ما بى آن كه نيازى به كشف اين راز باشد روشن شده است . و نيز دانسته شد كه دعا براى آمرزش و مصون ماندن از گناه و ديگر اسبابى كه مايه كمك به امر دين است با رضا به قضاى خداوند ناقص ندارد، زيرا خداوند بندگان را به دعا دستور داده تا از اين راه صفاى ذكر و خشوع دل و رقت تضرع را در آنها برانگيزد، چه اين امور مايه جلا و روشنى دل و كليد كشف و سبب دوام مزد لطف است همچنان كه بر داشتن كوزه و آشاميدن آب با رضا به قضاى خداوند كه تشنگى است متناقص نيست و آشاميدن آب طلب رفع تشنگى و استفاده از سببى است كه مسبب الاسباب مقرر كرده است . دعا نيز وسيله اى است كه خداوند آن را معين فرموده و بدان دستور داده است .
چنان كه ذكر كدره ايم تمسك به اسباب به پيروى از سنت حق تعالى هرگز به توكل تناقص ندارد، و در كتاب توكل به انداره كافى در اين باره سخن گفته ايم . همچنين با مقام رضا منافات ندارد چه رضا با توكل پيوسته و مقرون است . آرى اظهار بلا بر سبيل شكايت و ناخشنودى قلبى از خدا منافى با رضايت ليكن اظهار بلا به منظور اداى شكر حق تعالى و نماياندن قدرت او ناقص مقام رضا نيست . يكى از پشينيان گفته است : از حس رضا و قضاى خدسات كه انسان نگويد: زيرا در زمستان گفتن اين سخن شكر است . شكايت در هر حالى با رضا تناقص دارد، همچنين بدگويى از خواركيها و ذكر معايب آنها منافى رضا به قضاى خداست ، چه بدگويى از صنعت در حكم بدگويى از صنعتگر است و همه چيز صنع و ساخته خداست ، و آن كه گفته است : فقر، بلا و محنت و عايله ، غم و رنج و كار زحمت و مشقت است همه مضر به مقام رضاست . بلكه بايد آدمى تدبير را به مدبر امور، و مملكت را به مالك آن واگذار، و آنچه را كه يكى از صحابه گفته است بگويد كه ، باك ندارم ثروتمند باشم يا مستمند چه نمى دانم كدام يك از اين دو براى من بهتر است .

 

next page

fehrest page

back page