راه روشن ، جلد هشتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۱۷ -


آنچه از احوال محتضر به هنگام مرگ مستحب است  
بدان آنچه در هنگام مرگ نسبت به وضع محتضر مستحب مى باشد و آرامش و سكون است و آن كه زبانش به شهادتين گويا و دلش به خداوند خوش گمان باشد.
اما درباره وضع آن از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت شده كه فرموده است : ((سه چيز را نسبت به مرده مراقب باشيد: هرگاه عرق به پشانيش ‍ نشيند و اشك از چشمش سرازير شود و لبهايش خشك گردد آن از رحمت خداوند است كه بر او نازل شده است . و اگر مانند كه خفه شده صدا كند و رنگش سرخ شود و لبهايش به رنگ خاكسترى در آيد آن از عذاب خداوند است كه بر او فرود آمده است .))(565)
مى گويم : از طريق خاصه (شيعه ) الفقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرموده است : ((هنگامى كه ديدى مؤ من چشمانش را خيره كرده و اشك از چشم چپش سرازير شده و عرق بر پيشانيش نشسته و لبهايش جمع شده و آب از بينى او خارج مى شود هر كدام از آنها براى تو كافى است كه به سختى مرگ پى ببرى .))(566)
و نيز از آن حضرت درباره ميت كه در موقع مرگ اشك از چشمانش سرازير مى شود پرسيدند فرمود: ((اين به هنگام ديدار پيامبر خدا صلى الله عليه وآله و دين چيزى است كه او را خوشحال كرده است ، سپس فرمود: آيا نمى بينى انسان در موقع ديدن چيزى كه محبوب اوست و او را شادمان مى كند اشك از چشمانش فرود مى ريزد و خنده مى كند.))(567)
و نيز از آن حضرت روايت است كه : ((دوستدار على (عليه السلام ) آن حضرت (عليه السلام ) آن حضرت را در سه جا ديدار مى كند و بدان خوشحال مى شود: در هنگام مرگ ، در موقع عبور از صراط و نزد حوض ‍ كوثر؛ و فرشته مرگ شيطان را از كسى كه بر نمازش هايش مواظبت داشته باشد دفع و شهادت ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله را در آن موقع به او تلقين مى كند.))(568) پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : لا اله الا الله را به مردگانتان تلقين كنيد چه كسى كه آخرين گفتارش لا اله الا الله باشد وارد بهشت مى شود(569) ))
غزالى مى گويد: اما روانى زبان او به دو كلمه شهادتين نشانه خوبى است ، ابو سعيد خدرى گفته است كه پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: لا اله الا الله را به مردگانتان تلقين كنيد(570) ))؛ در روايت حذيفه آمده است كه : ((اين كلمه گناهان پيشين را از ميان مى برد(571) ))
عثمان گفته است : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود: ((كسى كه بميرد و بداند كه هيچ معبوى جز خداوند نيست وارد بهشت مى شود(572) .))
تلقين كننده بايد در تلقين اصرار نورزد بلكه مهربانى كند زيرا بسا زبان بيمار روان نباشد و اصرار او را به زحمت اندازد و باعث آن شود كه تلقين بر او گران آيد و كلمه شهادت را با كراهت اداء كند و بيم آن است كه همين امر سبب سو عاقبت وى شود.
معناى اين كلمه و اداى آن در حال مرگ اين است كه انسان در موقعى كه مى ميرد چيزى جز خدا در دلش نباشد و هرگاه جز حق يگانه مطلوبى نداشته باشد، ورود او بر محبوبش به سبب مرگ بالاترين نعمتى است كه به وى ارزانى شده است و اگر دلش به دنيا مشغول و به آن متوجه و از فقدان لذتهايش متاءسف باشد، و كلمه شهادت تنها بر نوك زبان او بوده و دلش ‍ گوياى آن نباشد امر او در خطر مشيت قرار خواهد گرفت چه صرف حركت زبان فايده اش اندك است مگر آن كه خداوند به قبول آن تفضل فرمايد.
مى گويم : از امام صادق (عليه السلام ) روايت است كه : ((هيچ كس نيست كه مرگش فرا رسد جز اين كه ابليس دسته اى از شيطانهايش را بر او مى گمارد كه تا آنگاه كه روح از بدنش بيرون مى رود او را به كفر وادارند و در دين به شك اندازند، اگر او مؤ من باشد شيطانها بر اين كار قدرت نخواهند يافت پس هرگاه نزد مرده هايتان حاضر شديد شهادت ان الا اله الا االله و ان محمد رسول الله را تا آنگاه كه مى ميرند به آنها تلقين كنيد)) در روايت ديگرى آمده كه فرموده است : ((كلمات فرج و شهادتين را به او تلقين كن ، و امامان (ع ) را جهت اقرار به آنها يكى پس از ديگرى براى او نام ببر تا آنگاه كه زبانش از كار بيفتد(573) ))
از ابى بكر حضرمى نقل شده كه گفته است : يكى از افراد خانواده ام بيمار شد، به عيادت او رفتم و به او گفتم : اى فرزند برادر من برايت اندرزى دارم آيا آن را مى پذيرى ، گفت : آرى ، گفتم : بگو اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، او شهادت داد، گفتم : بگو: و آن محمد رسول الله ، اين را نيز شهادت داد: گفتم : اينها وقتى براى تو سودمند است كه آنها را از روى يقين ادا كنى ، گفت : بر اينها يقين دارم گفتم : گواهى ده كه على ولى خدا و وصى پيامبر صلى الله عليه وآله و خليفه بلا فصل او و امامى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه وآله اطاعت او واجب است ، وى بدينها گواهى داد، گفتم : اينها وقتى به حال تو سودمند است كه بر يقين باشى ، گفت : به يقين هستم سپس امامان (عليه السلام ) را يكايك نام بردم و او به آنها اقرا كرد و گفت : بر امامت آنها يقين دارم ، و ديرى نگذشت كه مرد و خانوده اش نسبت به او سخت بيتابى مى كردند من از آنها جدا شدم و پس از آن كه به سوى آنان بازگشتم آنان را شكيبا و خشنود يافتم ، به آنها گفتم : حال شما چطور است ، و اى زن در اين سوگ چگونه اى زن گفت : به خدا سوگند با مرگ فلانى مصيبت بزرگى بر ما وارد شد ليكن از آنچه مايه تسلى خاطرم شده خوابى است كه همين شب ديدم ، گفتم : آن خواب چگونه است ، گفتن فلانى يعنى مرده را در خواب ديدم كه زنده و سلام است ، گفتم : اى فلان گفت : بلى ، گفتم : آيا تو نمرده بودى ، گفت : آرى ليكن به سبب كلماتى كه ابوبكر حضرمى به من تلقين كرد نجات يافتم و اگر آن نبود نزديك بود هلاك شوم (574) .
از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده است : ((اگر عكرمه را به هنگام مرگ مى يافتم به او نفع مى رساندم )) به امام صادق عرض شد: به چه چيزى به او نفع مى رسانديد، فرمود: ((چيزى را كه شما اعتقاد داريد به او تلقين مى كردم ))(575)
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((به خدا سوگند اگر بت پرست به هنگامى كه جان از تنش خارج مى شود به آنچه شما معتقديد اقرار كند هرگز بدنش سوزش آتش را نخواهد چشيد))(576)
و نيز فرموده است : ((انسان مؤ من به هنگام مردنش از هر موقع ديگر خردمندتر است ))(577)
و نيز فرموده است : در زما آن پيامبر خدا صلى الله عليه وآله مردى از اهل مدينه در بيماريى كه به سبب آن وفات يافت زبانش بند آمده بود، پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بر او وارد شد و به او فرمود: ((بگو لا اله الا الله ))، وى نتوانست بگويد، براى بار ديگر به او فرمود باز هم نتوانست زنى بر بالاى سر آن مرد ايستاده بود به او فرمود: ((آيا اين مرد مادر دارد)) عرض كرد: آرى اى پيامبر خدا من مادر اويم ، به او فرمود: ((آيا تو از او خشنودى يا نه )) عرض كرد: نه بلكه بر او خشمگينم پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((من دوست مى دارم از او خشنود باشى )) عرض كرد: به سبب خشنودى تو اى پيامبر خدا از او خشنودم سپس آن حضرت به آن مرد فرمود: ((بگو، لا اله االا الله )) گفت : لا اله الا الله ، فرمود: بگو، ((يا من يقبل اليسير و يعفو عن الكثير اقبل منى اليسير و اعف عنى الكثير انك انت العفو الغفور)، اين را گفت ، به او فرمود: ((چه مى بينى )) گفت : دو سياه را مى بينم كه بر من وارد شدند، فرمود: ((ان را تكرار كن )) سپس به او فرمود: ((چه مى بينى )) عرض كرد: آن دو سياه از من دور شدند و آنها را نمى بينم و دو سپيدر و بر من در آمده و هم اكنون به من نزديك شده اند تا جانم را بگيرند، و او در همان لحظه مرد(578) .
امام صادق (عليه السلام ) فرموده است : ((هر گاه بر محتضرى وارد شديد اين دعا را بر او بخوانيد تا آن را بگويد))(579)
غزالى مى گويد: امام حسن ظن به خدا در اين وقت متحب است و ما در كتاب رجا اين موضوع را ذكر كرده ايم و درباره فضيلت آن اخبارى وارد شده است واثلة بن اسقع بر بيمارى وارد شد به او گفت : به من بگو گمان تو به خدا چگونه است گفت : در غرقاب گناه فرو رفته و در شرف هلاكتم ليكن به رحمت خداوند اميدوارم واثله تكبير گفت و با تكبير خداوند فرموده است : ((من در نزد گمانى هستم كه بنده ام به من دارد پس هر چه خواهد به من گمان كند))(580)
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بر جوانى وارد شد كه در حال مرگ بود، به او فرمود: ((چگونه اى ))، عرض كرد: به خدا اميدوار از گناهانم بيمناك پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: ((اين دو در چنين وقتى در دل بنده اى جمع نمى شوند جز اين كه خداوند آنچه را اميد دارد به او عطا مى كند و از آنچه بيمناك است به او ايمنى مى دهد(581) ))
اعرابى بيمار شد به او گفتند: تو مى ميرى ، گفت : مرا كجا خواهند برد، گفتند: به سوى خدا، گفت : چه كراهتى داشته باشم از اين كه مرا نزد كسى بزند كه جز نيكى از او ديده نمى شود.
بيان حسرت آدمى به هنگام ديدن فرشته مرگ  
مى گويم : غزالى نخست كيفيت قبض ارواح را بيان كرده و سپس به ذكر داستانهايى در اين باره پرداخته است و ما از طريق خاصه (شيعه ) مطلب نخست را شرح مى دهيم و از داستانهايى كه نقل كرده به ذكر پاره اى از بسنده مى كنيم .
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است : ((به فرشته مرگ گفته شد چگونه در يك لحظه ارواح بسيارى را قبض مى كنى در حالى كه برخى از آنها در مغرب و بعضى در مشرق اند پاسخ داد، آنها را فرا مى خوانم و اجابتم مى كنند، و گفت ، دينا در جلو چشم من مانند قدح غذا در پيش ‍ روى شماست كه آنچه مى خواهيد از آن بر مى گيريد و نيز دنيا نزد من مانند درهمى در كف دست شماست كه هر نوع مى خواهيد آن را زير و رو(582) مى كنيد))
از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدند: فرشته مرگ مى داند جان چه كسى را بايد بگيرد؟ فرمود: ((نه بلكه فرامينى از آسمان نازل مى شود كه جان فلان فرزند فلان را بگير))(583)
غزالى مى گويد: و به بن منبه گفته است : يكى از پادشهان روى زمين خواست تا سوار و به محلى رهسپار شود، جامه هايى طلبيد تا بپوشد آنچه آوردند نپسنديد تا پس از چند بار بهترين جامه را كه مورد پسندش بود آورند و بر تن كرد همچنين اسب طلب كرد چنيدن اسب آوردند كه مورد پسنديش نبود تا آنگاه كه اسبان بسيارى آوردند و شاه بهترين آنها را انتخاب و بر آن سورا شد در اين ميان شيطان آمد و در بينى او دميد و وى را پر از تكبر و خودبينى كرد سپس شاه با لشكريانش به حركت در آمدند در حالى كه او به سبب كبر به مردم نمى نگريست ، مردى ژنده پوش به او سلام كرد، او پاسخ سلام وى را نداد آن مرد لگام اسب او را گرفت : لگام اسب را رها كن چه تو كار بزرگى را عهده دار شده اى ، و گفت : من به تو حاجتى دارم ، شاه گفت : صبر كن تا از اسب فرود آيم ، گفت : نه همين الآن و به زور لگام اسبش ‍ را گرفت : شاه گفت : حاجت خود را بگو، گفت : آن سرى است ، شاه سر خود را به او نزديك كرد، وى آهسته به او گفت : من فرشته مرگم ، رنگ چهره شاه دگرگون شد و زبانش دچار لكنت گرديد، سپس گفت : مرا بگذار تا به سوى خانواده باز گردم و حاجت خود را برآورم و آنها را وداع كنم . فرشته مرگ گفت : نه ، به خدا قسم هرگز كسان و دارايى خود را نخواهى ديد سپس ‍ جانش را گرفت و تنش همچون تكه چوبى بر زمين افتاد. در اين حال فرشته مرگ بنده مؤ منى را ديد كه به او سلام مى كند، وى پاسخ سلام او را داده و به وى گفت : مرا با تو حاجتى است كه بايد آن در در گوش تو بگويم ، گفت : بگو، آهسته به او گفت : من فرشته مرگم ، پاسخ داد: مرحبا به تو كه مدت غيبت تو بر من طولانى شده است به خدا سوگند غايبى در روى زمين نيست كه من لقاى او را از ديدار تو دوست تر بدارم ، فرشته مرگ به او گفت : حاجتى را براى آن بيرون آمده اى روا كن ، وى پاسخ داد: من حاجتى ندارم كه نزد من بزرگتر و محبوبتر از لقاى خداوند باشد، فرشته مرگ گفت : هر حالتى را كه مى خواهى در آن قبض روح شوى انتخاب كن ، گفت : بر اين توانايى دارى ؟ گفت : آرى من بدين ماءمورم ، گفت : مرا واگذار تا وضو بگيرم و دو ركعت نماز گزارم سپس در حالى كه در سجده باشم جانم را بگير. فرشته مرگ او را در حال سجود قبض روح كرد.
بكر بن عبدالله مزنى گفته است : مردى از بنى اسرائيل مال جمع كرد هنگامى كه در آستانه مرگ قرار گرفت به فرزندانش گفت : انواع اموالم را از نظرم بگذرانيد آنها اموال بسيارى اعم از اسب و شتر و برده و جز اينها را از معرض ديد او گذراندند، هنگامى كه او به آنها نظر كرد اشك حسرت فرو ريخت ، فرشته مرگ او را ديد كه مى گريد، به وى گفت : چه چيزى تو را به گريه در آورده است ، سوگند به آن كه اين اموال را بر تو داده از منزلت بيرون نخواهم رفت جز آنگاه كه ميان جان و تنت جدايى بيندازم . گفت : پس ‍ مهلت بده تا اين اموال را پخش كنم : هيهات ، مهلت از تو بريده شده چرا پيش از فرا رسيدن اجل اين كار را نكردى ، سپس جان او را گرفت .
وهب بن منبه گفت : فرشته مرگ جان يكى از جباران را كه نظيرى در زمين نداشت گرفت سپس به آسمان بالا رفت فرشتگان به او گفتند: از كسانى كه قبض روح كرده اى نسبت به چه كسى مهربانتر بوده اى ؟ پاسخ داد: براى گرفتن جان زنى كه در بيابان زندگى مى كرد ماءمور شدم چون بر او وارد شدم فرزندى زاده بود من به سبب غربت او و خردسالى كودكش و سكونت او در بيابان بدون هيچ سرپرست ، بر او ترحم كردم ، فرشتگان گفتند: اين جبارى را كه تو اكنون جان او را گرفتى همام كودكى است كه به او ترحم كردى ، فرشته گفت : منزه است خداوندى كه به هر كسى بخواهد لطيف و مهربان مى شود.
يزيد پرقاشى گفته است : يكى از جباران بنى اسرائيل در خانه خود نشسته و با برخى از كسانش خلوت كرده بود، در اين ميان نگاهش به شخصى افتاد كه به در خانه اش وارد شد، بى تاب و خشمگين از جا بر خاست و به او گفت : تو كيستى ، و چه كسى تو را وارد خانه من كرده است ؟ گفت : اما آن كه مرا وارد خانه كرده مالك آن است ، و اما من كسى هستم كه حجاب مانع من نيست ، از پادشاهان اجازه نمى گيرم و از سطوت و قدرت آنها بيم ندارم و هيچ جبار ستيزه گر و شيطان شرير نمى تواند مرا از كارم باز دارد. پس آن جبار در حالى كه لرزه بر اندامش افتاد بود خود را به رو در جلو او انداخت سپس با فروتنى و تذعليهم السلام سر بلند كرد و گفت : تو فرشته مرگى ؟ پاسخ داد: من همويم ، گفت : آيا ممكن است مرا مهلت دهى تا با كسانم عهده تازم كنم ؟ پاسخ داد: هيهات ، مدت تو منقطع شده و نفسهايت پايان يافته و ساعاتت به آخر رسيده و هيچ راهى براى تاءخير باقى نيست ، گفت : مرا به كجا خواهى برد؟ گفت : به سوى عملى كه از پيش فرستاده اى و به جاى كه پيش از اين آماده ساخته اى ، گفت : من كار نيكى براى آينده نكرده ام و جاى خوبى براى خود فراهم نساخته ام ، پاسخ داد: پس تو را به سوى آتش سوزانى خواهم برد كه پوست سر را مى كند. پس از آن جان او را گرفت و وى در ميان كسانش بر زمين افتاد، بعضى فرياد مى كشيدند و برخى مى گريستند. يزيد رقاشى گفته است : اگر جايگاه بدى را كه بدان باز گشته است مى دانستند فرياد و زارى آنها بر او بيشتر بود.
از اعمش از خيثمه نقل شده كه گفته است : فرشته مرگ بر سليمان بن داوود وارد شد و به يكى از همنشينانش نگاهى طولانى كرد هنگامى كه فرشته بيرون رفت آن همنشين به سليمان (عليه السلام ) گفت : اين كه بود؟ اين فرشته مرگ بود، گفت : ديدم به من چنان نگريست كه گويا قصد مرا دارد، گفت : چه مى خواهى ، پاسخ داد: مى خواهم مرا از او رهايى دهى و به باد دستور فرمايى تا مرا به دورترين نقاط هند برد، سليمان (عليه السلام ) به باد دستور اين كار را داد و باد فرمان او را به انجام رسانيد. سپس بار ديگر كه فرشته مرگ نزد او آمد سليمان (عليه السلام ) به وى گفت : مشاهده شد كه توبه يكى از همنشينانم نگاهى طولانى كردى پاسخ داد: آرى من از او شگفت شدم چه ماءمورم بودم در ساعتى نزديك او را در يكى از دورترين مناطق هند قبض روح كنم و چون او را در نزد تو ديدم دچار شگفتى شدم .
باب چهارم : در وفات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله 
مى گويم : ما اكنون از آنچه غزالى در اين باره ذكر كرده صرف نظر مى كنيم زيرا بسيارى از آنها از افتراهاى پيشينيان اوست كه براى ترويج اغراض ‍ فاسد خويش بهم بافته اند. از اين رو بايد آنچه را اصحاب ما از طرق و ماءخذ صحيح نقل كرده اند ذكر كنيم .
يكى از دانشمندان ما در كتاب خود كه آن را درباره وفات پيامبر صلى الله عليه وآله و سبب اختلاف صحابه پس از او تصنيف كرده (584) پس از ذكر حديث حجة الوداع و وصيت آن حضرت در روز غدير خم و مطالب مربوط به آن چنين نوشته است : پيامبر نزديكى اجل خود را مى دانست و بيم داشت منافقان و دوستان آنها خلافت را غصب كنند، و اينها هزار مرد بودند لذا پرچمى براى اسامة بن زيد ترتيب و اكثر مهاجران و انصار را تحت فرماندهى او قرار داد و از وى خواست كه به همراه آنها به سوى محلى از كشور روم كه پدرش در آن جا كشته شده بود رهسپار شود تا پس از وفات آن حضرت كسى كه طمع حكومت و خلافت داشته باشد در مدينه باقى نماند و اين امر براى اميرمؤ منان (عليه السلام ) به انجام برسد و در آنجا منازعى وجود نداشته باشد از اين رو به دستور پيامبر صلى الله عليه وآله اسامه اردوگاه سپاه خود را در چند ميلى مدينه قرار داد و آن حضرت مردم را به خروج از آن و پيوستن به سپاه اسامه تشويق مى كرد ليكن در اين ميان بيماريى كه سبب وفات او شد عارض آن حضرت گرديد هنگامى كه احساس بيمارى فرموده است على بن ابى طالب (عليه السلام ) را گرفت و فرمود:
ماءمور شده ام كه براى اهل بقيع استغفار كنم جمعى از مهاجران و انصار نيز آن حضرت را همراهى كردند، چون در بقيع حاضر شدند فرمود: ((سلام بر شما اى اهل قبور و گوارا باد بر شما آنچه در آنيد و برتر از چيزى است كه مردم در آنند فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك يكى پس از ديگرى رو آورده است .)) و براى آنها بسيار طلب آمرزش فرمود سپس رو به اميرمؤ منان عليه السلام كرد و فرمود: اى برادرم جبرئيل هر سال قرآن را يك بار بر من عرضه مى داشت و در اين سال دو بار آن را بر من عرضه كرده است و اين را جز به سبب حضور مرگ خود نمى دانم سپس فرمود: اى على من ميان آن كه گنجينه هاى دنيا را در اختيار داشته و در آن جاودان باشم ، و ميان لقاى پروردگارم و هشت مخير شدم و من لقاى پروردگار و بهشت جاودانى را اختيار كردم ، هنگامى كه مردم تو مرا غسل بده و عورتم را بپوشان چه هر كس به عورت من نگاه كند خداوند او را كور مى گرداند سپس به خانه بازگشت و سه روز در حال بيمارى بود: سپس از آن در حالى كه به اميرمؤ منان تكيه داده بود عازم مسجد شد و بر منبر رفت و خطبه خواند و حمد و ثناى آلهى را به جا آورد سپس فرمود: اى گروه مردم اينك من در ميان شما دچار لرزشم به هر كس وعده اى داده ام نزد من بيايد تا آن را ايفا كنم ، و هر كس از من طلبى دارد بر آن آگاهم كند مردى برخاست و گفت : اى پيامبر خدا از سوى تو به من وعده اى داده شده است چه من ازدواج كردم و شما به من وعده دادى كه سه ماده شتر به من بدهى پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آنها را به تو مى دهم و قدرى بيشتر سپس فرمود: اى گروه مردم ميان خدا و خلق جز عمل به طاعت او چيزى وجود ندارد كه به سبب آن خيرى به كسى برساند يا شرى را از او دفع كند، سوگند به آن كه مرا بحق برانگيخت جز عمل و رحمت او چيزى ماهى نجات نيست و اگر من معصيت خدا كنم نيز هلاك مى شوم سپس از منبر فرود آمد و نماز را سبك با مردم برگزار كرد و پس از آن داخل خانه اش شد و اين خانه ام سلمه بود، در اين موقع عايشه آمد و درخواست كرد پيامبر صلى الله عليه وآله به خانه اى كه او در آن است منتقل شود و به آن جا انتقال داده شد بامداد روز بعد انصار آمدند و گرد خانه را گرفته به غلام آن حضرت گفتند: از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله براى ما اجازه ورود بگير، غلام گفت : آن حضرت در حال بيهوشى است آنها گريستن آغاز كردند، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه وآله به هوش آمد و صداى گريه آنها را شنيد، فرمود: اينها كيستند عرض كردند: انصارند، فرمود: از خانواده ام چه كسى در اين جاست ، عرض ‍ كردند: على و عباس آن حضرت آنان را فرا خواند و در حالى كه به آنها تكيه داده بود از منزل بيرون آمد و به يكى از ستونهاى مسجد تكيه داد و مردم به گرد او اجتماع كردند آن حضرت حمد و ثناى آلهى را به جا آورد و پس از آن فرمود: اى گروه مردم هرگز پيامبر نمرده جز اين كه باز مانده اى از خود به جاى گذاشته است و آنچه من در ميان شما به جاى مى گذارم دو چيز سنگين است آنها كتاب خدا و عترتم ، يعنى اهل بيت من مى باشند به آنها تمسك جوييد چه هر كس آنها را ضايع كند خدا او را ضايع خواهد كرد بدانيد انصار به منزله خانواده گنجينه منند كه به آنها پناه جستم ، شما را وصيت مى كنم به تقواى الهى و نيكى به نيكان آنها و گذشت از بدان آنها در اين موقع مردمى كه در سپاه اسامه شركت نداشتند به عيادت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله مى آمدند و سپس به سوى سعد بن عباده باز مى گشتند و او را عيادت مى كردند آنگاه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اسامة بن زيد را فرا خواند و به او فرمود: با اميد به خداوند به سمت محلى كه تو را ماءمور كرده ام و به همراهى كسانى كه در تحت فرماندهى تو قرار داده ام حركت كن : و آن حضرت جمعى از مهاجران انصار از جمله ابوبكر و عمر و ابو عبيده و جز آنها را زير فرماندهى او قرار داد و به او دستور داده بود كه از قريه و آيد فلسطين كه پدرش زير در آن جا كشته شده بود بگذرند اسامه عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اى پيامبر خدا به من اجازه ده تا آنگاه كه خداوند به تو بهبودى عنايت كند در اين جا بمانم چه هرگاه با اين حالتى كه شما دارى از اين جا بيرون روم با دلى مجروح بيرون رفته ام پيمبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى اسامه آنچه را به تو دستور داده ام اجرا كن كه باز ايستادن از جهاد پسنديده خدا نيست اسامه در همان روز از مدينه خارج شد و در يك فرسخى آن اردو زد، و ندا كننده اى از سوى پيامبر صلى الله عليه وآله ندا در داد كه هان هيچ يك از كسانى كه آنها راحت فرماندهى اسامه قرار داده ام از رفتن با او تخلف نكند، ليكن هنگامى كه آن حضرت سستى مردم را در خروج مشاهده كرد قيس بن سعد بن عباده را كه شمشيردار آن حضرت بود و خباب بن منذر را دستور داد با گروهى از انصار بيرون روند و مردم را به سوى اردوگاه كوچ دهند قيس و ياران او آنها را از شهر بيرون برده و به اردوگاه ملحق ساخته و به اسامه گفتند: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اجازه نداده است كه در ماءموريت خود تاءخير كنى لذا پيش از آن كه از درنگ تو آگاه شود حركت كن اسامه همراهانش را كوچ داد، و قيس و يارانش به سوى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بازگشتند و حركت آن گروه را به اصلاع آن حضرت رسانيدند،
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اين قوم كوچ نمى كنند از سوى ديگر هنگامى كه افراد ماءمور به شركت در سپاه اسامه در اردوگاه فرود آمدند ابوبكر و عمر و ابو عبيده نزد اسامه آمده گفتند: كجا مى روى و مدينه را خالى مى گذارى در حالى كه ما از هر كس ديگر به اقامت در آن نيازمندتريم ، اسامه گفت : چه شده است ؟ گفتند: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را مرگ فرا رسيده و به خدا سوگند اگر مدينه را خالى گذاريم على بن ابى طالب زمام اين امر را به دست خواهد گرفت و محمد صلى الله عليه وآله ما را به اين مقصد دور ماءمور نكرده جز براى آن كه مدينه را براى على بن ابيطالب خالى كنيم تا مردم با او بيعت كنند و كار به سود او تمام گردد و همه آن كه مدينه را براى على بن ابيطالب خالى كنيم تا مردم با او بيعت كنند و كار به سود او تمام گردد و همه آنچه ما طرح ريزى كرده ايم از ميان برود، لذا آن گروه به جاى نخستين خود بازگشتند و در آن اقامت گزيدند: و پيكى روانه كردند تا خبرها و چگونگى بيمارى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را به اطلاع دهد اين پيك نزد عايشه آمد و پنهانى از او در اين باره پرسش كرد عايشه گفت : به سوى ابوبكر و عمر برو و به آنها بگو: حال پيامبر خدا صلى الله عليه وآله سنگين و دشوار شده و بيماريش فزونى يافته ، هيچ يك از شما از محل خود دور نشود و من اخبار را پياپى به شما مى رسانم چون بيمارى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله شدت يافت و عايشه صهيب رومى را فرا خواند و به او گفت : نزد ابوبكر و عمر برو و آنها را آگاه كن كه حالت پيامبر صلى الله عليه وآله نوميد كننده است و به ابوبكر بگو خود و عمر و ابوعبيده همين امشب به مدينه بازگردند صهيب نزد آنها آمد و پيام عايشه را رسانيد آنها دست او را گرفته نزد اسامه بردند و از پيام عايشه او را آگاه كردند و اجازه خواستند كه به مدينه باز گردند.
اسامه به آنها اجازه داد و گفت : كسى از وضع شما آگاه نشود، اگر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بهبود يافت به اردوگاه باز گرديد و اگر رحلت كرد مرا آگاه سازيد تا هر راهى را مردم اختيار كردند من با آنها هماهنگ شوم ابوبكر و عمر و ابوعبيده شبانه وارد مدينه شدند و پيامبر خدا صلى الله عليه وآله در حالت بيهوشى بود هنگامى كه از آن حال باز آمد فرمود: به خدا سوگند در اين شب شر بزرگى به مدينه وارد شده است ، عرض كردند: اى پيامبر خدا آن شر چيست ؟ فرمود: آنانى را كه ماءمور كرده بودم براى شركت در سپاه اسامه بيرون روند دسته اى از آنها در مدينه بازگشته و بر خلاف دستور من رفتار كرده اند آگاه باشيد كه من در پيشگاه خداوند از آنها بيزارم ، واى بر شما سپاه اسامه را روانه كنيد - و اين را سه بار تكرار فرمود - لعنت خدا بر آن كه از آن سپاه تخلف كند و اين را نيز سه بار تكرار كرد راوى مى گويد: اما على بن ابى طالب و فضل بن عباس در طول بيمارى آن حضرت از او جدا نمى شدند.
بلال اذان گو در وقت هر نماز واجب به حضور پيامبر مى رسيد و عرض ‍ مى كرد: اى پيامبر خدا نماز، اگر آن حضرت قادر بر خروج از خانه بود بيرون مى آمد و نماز را با مردم به جماعت مى گذارد و اگر قدرت نداشت به على بن ابى طالب دستور مى داد كه با مردم به جماعت نماز بگذارد در بامداد شبى كه آن عده وارد مدينه شدند بلال به حضور پيامبر صلى الله عليه وآله رسيد تا براى نماز اذان بگويد ديد آن حضرت قادر به خروج از منزل نيست پس ندا داد:
الصلاة يرحمكم الله ، پيامبر خدا صلى الله عليه وآله كه سرش در دامان على ابن ابى طالب (عليه السلام ) بود با دست اشاره فرمود كه يكى از آنان با مردم نماز بگذارد چه من دچار وضع خودم هستم عايشه گفت : دستور دهيد ابابكر با مردم نماز بگذارد، حفصه گفت : فرمان دهيد عمر با مردم نماز بگذارد، هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله گفتار آنها را شنيد و حرص هر يك را در مقدم داشتن بگذارد، هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله گفتار آنها را شنيد و حرص هر يك را در مقدم داشتن پدر خود ديد به آنها فرمود: عفيف باشيد سپس بيهوش شد عايشه به بلال گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه وآله از هوش رفته و سرش در دامان على است و وى نمى تواند از او جدا شود به ابوبكر بگو تا با مردم نماز بگذارد، بلال گمان كرد عايشه اين سخن را از سوى پيامبر صلى الله عليه وآله به او گفته است لذا به مردم گفت : ابوبكر را مقدم بداريد، و در اين موقع ابوبكر و عمر و همراهان آنها به مسجد در آمده بودند عايشه صهيب رومى را نزد ابوبكر فرستاد و به او پيغام داد كه من به بلال دستور داده ام كه به مردم بگويد با ابوبكر نماز بگذارند پس بر جماعت مقدم باش تا بلال اين دستور را به تو برساند ابوبكر پيش رفت و وارد محراب شد هنگامى كه تكبير نماز گفت پيامبر صلى الله عليه وآله به هوش آمد و تكبير را شنيد، به على فرمود: چه كسى است كه با مردم نماز مى گزارد، عرض كرد: اى پيامبر خدا عايشه و حفصه به بلال دستور داده اند كه به ابابكر بگويد با مردم نماز بگزارد، پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: تكيه گاه من باشيد و مرا به مسجد ببريد به خدا سوگند فتنه اى بر اسلام وارد شده كه آسان نيست سپس به عايشه و حفصه نگاهى خشمگينانه كرد و به آنها فرمود: آگاه باشيد شما مانند زنان مصرى نسبت به يوسف هستيد.
مقصود آن حضرت ابن بود كه زنان مصرى به يوسف تهمت زدند و آنچه را شيطان گمراه اراده كرده بود از يوسف مى خواستند از اين رو پيامبر خدا صلى الله عليه وآله عايشه و حفصه را به آنها تشبيه كرد چه آنها با گفتن اين كه پيامبر صلى الله عليه وآله به خود مشغول مى باشد و على نمى تواند از او جدا شود و دستور داده است ابابكر با مردم نماز گزارد به آن حضرت تهمت زدند سپس پيامبر صلى الله عليه وآله در حالى كه دستمالى بر سرش بسته شده و به على و فضل بن عباس تكيه داده بود و بر اثر ضعف پاهايش بر زمين كشيده مى شد از منزل بيرون آمد و هنگامى كه مسلمانان آن حضرت را ديدند كه با اين حالت وارد مسجد مى شود سخت بر آنها گران آمد پيامبر صلى الله عليه وآله جلو رفت و ابابكر را از محراب دور كرد و خود نماز را نشسته با مردم به جا آورد، و تا آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه وآله نماز را به طور كامل گزارد بلال تكبيرات آن حضرت را به مردم مى شناسانيد. پس ‍ آرزوى به مردم كرد و ابابكر را نديد لذا فرمود: ((آيا از پسر ابى قحاقه و يارانش دچار شگفتى نمى شويد، من آنها را تحت فرماندهى اسامه به سمتى كه تعيين كرده ام روانه ساخته بودم ، اما آنها به مدينه بازگشت اند تا فتنه بر پا كنند، آگاه باشيد خداوند آنان را دستخوش اين فتنه خواهد ساخت مرا به سوى منبر بريد سپس با حالتى نزار به پا خاست و به سبب شدت ضعف مردم او را بر پايين ترين پله منبر نشانيدند آن حضرت نخست حمد و سپاس الهى را چنان كه شايسته ذات مقدس اوست به جا آورد سپس فرمود: اى مردم من چيزى را در ميان شما به جا مى گذارم كه اگر به آن تمسك جوييد پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد و آن كتاب خدا و عترت من يعنى خاندانم مى باشد چه اين دو از هم جدا نمى شوند تا آنگاه كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند پس به آنها تمسك جوييد و پراكنده نشويد، و بر اهل بيت من پيشى نگيريد كه از دين بيرون مى رويد و از تاءخر پيدا نكنيد تا هلاك شويد، به عهد من وفا كنيد و بيعت خود را با من نشكنيد بار خدايا آنچه را به من امر كردى ابلاغ كردم و به اندازه اى كه توانستم آنان را نزد دادم توفيق من از خداست و توكلم بر او و باز گشتم به سوى اوست )) پس از آن برخاست و داخل حجره اش شد آنگاه دستور داد ابابكر و عمر و كسانى را كه مسجد بودند به نزد او فرا خواندند و به آنان فرمود: ((آيا به شما دستور ندادم كه با سپاه اسامه روانه شويد؟)) ابوبكر عرض كرد: من به اين منظور از مدينه بيرون رفتم ليكن براى آن كه با شما تجديد عهد كنم بازگشتم عمر گفت : من بيرون روانه كنيد، و اين سخن را سه بار تكرار و فرمود: لعنت خدا بركسى باد كه اين امر را به تاءخير اندازد پس از آن به سب برنج و تاءسف زياد بر كسانى كه در اجراى امر او تاءخير كرده بودند به حالت بيهوشى در افتاد و مسلمانان به گريه در آمدند و صداى ناله و زارى زنان و فرزندانش بلند شد.
سپس به هوش آمد و به آنها نگريست و فرمود: دوات و كاغذى برايم بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد پس از آن از هوش رفت ، يكى از حاضران برخاست تا دوات و استخوان شانه گوسفندى حاضر كند، عمر گفت : برگرد چه پيامبر هذيان مى گويد سپس به سرزنش يكديگر پرداختند، برخى گفتند: پيامبر را فرمانبردار باشيد دوات و استخوان شانه حاضر كنيد و دسته اى گفتند: عمر را اطاعت كنيد، و ديگران گفتند: انا الله و انا اليه راجعون ؛ ما از مخالفت با پيامبر خدا بيمناكيم چون آن حضرت دوباره به هوش آمد بخرى عرض كردند: اى پيامبر خدا آيا دوات استخوان بياوريم ؟ فرمود: اما پس از آنچه گفتيد نه ، ليكن به شما وصيت مى كنم با خاندانم به نيكى رفتار كنيد و روى خود را از آنها گردانيد برخاستند و رفتند يكى از عارفان در اين باره گفته است :

اوصى لنبى فقال قائلهم
قد ضل يهجر سيد البشر (585)
و راى ابابكر اصاب و لم
يهجر و قد اوصى الى عمر (586)
راوى مى گويد: نزد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله على بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب و اهل بيت آن حضرت باقى ماندند عباس گفت : اى پيامبر خدا اگر اين امر در ميان ما قرار خواهد گرفت ما را بدان بشارت ده و اگر دانسته اى كه ما در برابر آن مغلوب خواهيم شد درباره ما سفارش كن ، فرمود: پس از من شما مستضعف خواهيد بود و ديگر چيزى نفرمود برخاستند در حالى كه گريه مى كردند و از پيامبر صلى الله عليه وآله نوميد شده بودند پس از آن كه آنها از نزد آن حضرت بيرون رفتند فرمود: على بن ابى طالب و عمويم عباس را نزد من بازگردانيد، چون آنها حاضر شدند به عباس فرمود: اى عمو آيا وصيتم را مى پذيرى و وعده هايم را وفا و وامهايم را ادعا مى كنى ؟ عباس گفت : اى برادرزاده عمويت پيرى سالخورده است و عائله اى سنگين دارد، و تو در جود و كرم بر باد پيشى مى گيرى و وعده هايى را بر عهده گرفته اى كه عمويت نمى تواند به ايفاى آنها اقدام كند پيامبر صلى الله عليه وآله رو به اميرمؤ منان (عليه السلام ) كرد و فرمود: اى برادر آيا وصيت مرا مى پذيرى و وعده هايم را وفا و وامهايم را ادا و پس از من به اصلاح امور خانواده ام قيام مى كنى عرض كرد: آرى اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: نزديك من بيا، اميرمؤ منان به نزديك او رفت ، آن حضرت وى را به سينه خود چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسيد و يكديگر را در آغوش كشيدند و هر دو گريستند آنگاه پيامبر صلى الله عليه وآله انگشترش را از انگشتش بيرون آورد و به اميرمؤ منان فرمود: اى را بگير و در دست خود كن سپس خواست تا شمشير، زره ، جامه جنگ ، اسب ، ناقه ، قاطر و شالى را كه به هنگام پوشيدن سلاح و بيرون رفتن براى جنگ بر كمر مى بست حاضر كنند و همه آنها را به اميرمؤ منان (عليه السلام ) داد و فرمود: آنها را به اميد خدا به منزلت ببر.
راوى مى گويد: ابن عباس از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اجازه ورود خواست آن حضرت به او اجازه داد، چون وارد شد عرض كرد: اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد آيا اجل تو نزديك شده است ؟ فرمودن آرى ، عرض كرد؟ اى پيامبر خدا مرا چه دستورى مى دهى ؟ فرمود: اى پس عباس ‍ مخالفت كن با كسى كه با على مخالفت كند و پشتيبان و دوست مباش ابن عباس عرض كرد: اى پيامبر خدا چرا مردم را دستور نمى دهى كه مخالفت با او را ترك كنند پيامبر صلى الله عليه وآله گريست به طورى كه از هوش رفت : و پس از آن كه به حال خود آمد فرمود: اى ابن عباس قلم تقدير و علم پروردگار نسبت به آنها پيشى گرفته ، سوگند به آن كه براستى مرا به پيامبرى برانگيخته است هيچ يك از كسانى كه با او مخالفت و حق او را انكار كنند از دنيا نمى رود جز اين كه خداوند نعمتى را كه به او ارزانى داشته است دگرگون مى كند اى پسر عباس اگر مى خواهى خداوند را در حالى ملاقات كنى كه از تو خشنود باشد راه على بن ابى طالب را برگزين و به هر سو كه رو آورد رو آورد و به پيشوايى او خشنود باشد و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند و دوست بدار آن كه را با او دوستى ورزد، اى ابن عباس بپرهيز از آن كه درباره او كنى چه در شك در على كفر به خداست .
سپس اصحاب آن حضرت براى عيادت بر او وارد شدند و چون اجتماع حاصل شد ابوبكر به پا خاست و عرض كرد: اى پيامبر خدا اجل كى فرا مى رسد؟ فرمود: فرا رسيده ، عرض كرد: بازگشت تو به كجاست ؟ فرمود: به سدرة المنتهى ، به جند الماوى ، به رفيق اعلى : به كاس اوفى و به زندگى گوارا ابوبكر گفت : چه كسى از ما غسل تو را به عهده خواهد داشت ، فرمود: مردى از خاندانم نزديكترين پس از نزديكترين ابوبكر گفت : در چه چيزى تو را كفن كنيم ؟ فرمود: در همين جامه ام يا در حله يمانى و يا در پارچه سفيد مصرى ، عرض كرد: نماز بر تو چگونه است ؟ راوى مى گويد: در اين هنگام زمين به سبب گريه حاضران به خود مى لرزيد، پيامبر صلى الله عليه وآله به آنها فرمود: آرام باشيد خدا شما را بيامرزد، وقتى كه غسلم دادند و كفن كردند مرا در خانه ام بر روى تختى كنار قبرم بگذاريد سپس ساعتى از كنار من بيرون رويد چه خداوند نخستين كسى است كه بر من نماز مى گذارد سپس فرشتگانند و سپس دسته دسته بر من وارد شويد و نماز بر من را نزديكترين كسى از خاندانم آغاز كند پس از آن زنان و بعد كودكان دسته دسته بر من نماز بر من را نزديكترين كس از خاندانم آغاز كند پس از آن زنان بعد كودكان دسته دسته بر من نماز گزارند سپس عرض كرد: چه كسى تو را وارد قبر مى كند فرمود: نزديكترين پس از نزديكترين افراد خاندانم به اتفاق فرشتگان كه شما آنها را نمى بينيد اكنون از پيش من برخيزيد و به كسانى كه در پشت سر شما هستند اجازه ورود دهيد پس از اين برخاست .
سپس گروه ديگرى اجازه خواستند و پس از ورود سلام كردند، پيامبر صلى الله عليه وآله سالم آنها را پاسخ داد و به آنان خوش آمد گفت پس از آن از ميان آنان عمار بن ياسر برخاست و عرض كرد: اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد هرگاه دنيا را ترك كنى از ما چه كسى تو را غسل خواهد داد، فرمود: برادرم و پسر عمويم على بن ابى طالب ، بدانيد او قصد شستن هيچ عضوى از من نمى كند جز اين كه فرشتگان او را بر آن كمك مى كنند، عرض ‍ كرد: اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد از ميان ما چه كسى بر تو نماز مى گزارد، فرمود: اى عمار خدا تو را رحمت كند، سپس فرمود: برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب كجاست ، اميرمؤ منان با گفتن لبيك يا رسول الله درود خدا بر تو باد به آن حضرت پاسخ داد: فرمود: اى پسر عم مرا بنشان و تكيه ام ده ، پس آن حضرت را نشانيد و بر سينه خود تكيه داد، سپس فرمود: اى پسر عم هنگامى كه مرگم فرا رسيد سرم را در دامان خود قرار ده و وقتى روح از تنم جدا شد آن را با دست خود بگير و بر صورت خدا بشكن ، سپس ‍ مرا رو به قبله كن و غسل ده و در همين دو جامه ام يا در پاچه سپيد مصرى يا در برد ديمانى كفنم كن و درباره كفنم زياده روى مكن و تو مقدم بر ديگران بر من نمازبگزارد، و بدان نخستين كسى كه بر من نماز مى گزارد خداوند جبار است سپس جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل سپس فرشتگانى كه گرداگرد عرشند و شماره آنها را كسى جز خدا نمى داند و پس از آنها ساكنان هر آسمان پس از آسمان ديگر و بعد خاندانم آهسته و اشاره مانند بر من نماز مى گزارند و سلام مى دهند با فرياد فرياد كننده و با صداى عصاهاى آهنى مرا آزار ندهيد سپس فرمود: اى بلال مردم را فراخوان ، هنگامى كه مردم اجتماع كردند پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به على بن ابى طالب (عليه السلام ) فرمود: مرا بر جاى بلندى بنشان و خود را تكيه گاه من قرار ده ، اميرمؤ منان (عليه السلام ) آن حضرت را در حالى كه دستمالى بر سرش ‍ بسته شده بود بلند كرد و بر روى كرسى نشانيد خود را تكيه گاه من قرا ده ، اميرمؤ منان (عليه السلام ) آن حضرت را در حالى كه دستمالى بر سرش ‍ بسته شده بود بلند كرد و بر روى كرسى نشانيد خود را تكيه گاه شانه هاى او قرار داد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله حمد ثناى الهى را به جا آورد و پس ‍ از آن به خودش اشاره كرد و مرگش را خبر داد.
سپس فرمود: اى گروه مردم من چگونه پيامبرى براى شما بودم ، همه يك زبان گفتند: بهترين پيامبر فرمود: آيا با شما جهاد نكردم ؟ آيا دندانم نشكست ؟ آيا پيشانيم به خاك آغشته نشد؟ آيا خون بر صورتم جارى نشد به طورى كه به پيشانى بر زمين افتادم ؟ آيا از نادانهاى قوم خود سختى و رنجها تحمل نكردم ؟ آيا از گرسنگى سنگ بر شكم نبستم ؟ همه آنها گفتند: آرى اى پيامبر خدا بى شك تو در بلاها شكيبا و در برابر نعمتهاى خداوند شكر گزار بودى از بديها نهى كردى و به نيكيها امر فرمودى خداوند بهترين پاداشها را از سوى ما به تو عنايت فرمايد فرمود: و خداوند به شما نيز جزاى نيكو دهد سپس فرمود: اى مردم پس از من پيامبرى و پس از سنت من سنتى نيست ، هر كسى چنين چيزى ادعا كند در آتش خواهد بود اى مردم قصاص را زنده نگهداريد و حق صاحب حق را احيا كنيد، پراكنده نشويد و تسلمى باشيد كتب الله لا غلبن انا و رسلى ان الله قوى عزيز(587) اى مردم پروردگارم فرمان داده و سوگند خورده كه از ستم ستمگرى نگذرد جز اين كه ستمديده عفو يا قصاص كند: شما را به خدا سوگند مى دهم هر كس از سوى محمد بر وى ستمى شده يا قصاصى براى اوست برخيزد و از من انتقام گيرد چه قصاص در دنيا نزد من محبوبتر از قصاص در آخرت در برابر چشم نظاره كنندگان است .
راوى مى گويد: مردى كه او را سواة بن قيس مى گفتند از جا برخاست و عرض كرد: پدر مادرم فدايت باد اى پيامبر خدا شما از طايف مى آمديد من به استقبالتان آمدم : شما بر ناقه غضبانه نشسته بودى و عصاى ممشوق خود را در دست داشتى ، عصا را بلند كردى تا بر ناقه فرود آورى ليكن به شكم من اصابت كرد و نمى دانم كه اين كار به عمد بود يا به خطاء فرمود: اى سواده پناه مى برم به خدا اگر به عمد بوده باشد سپس فرمود: اى بلال برخيز و نزد دخترم فاطمه برو و همان عصا را بياورد بلال بيرون رفت در حالى كه در ميان كوچه هاى مدينه فرياد مى زد كيست كه پيش از فرا رسيدن روز قيامت خود را در معرض قصاص قرار دهد، پس از آن نزد فاطمه (عليه السلام ) آمد و گفت : اى فاطمه برخيز و عصاى ممشوق را به من بده كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله آن را مى خواهد فاطمه عليه السلام فرياد زد پيامبر خدا(ص ) عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد: امروز روز عصا نيست ؟ بلال گفت : اى فاطمه آيا نمى دانى پدرت براى مرم خطبه خوانده و خبر مرگ خود را داده و با اهل دين و دنيا وداع كرده است فاطمه (عليه السلام ) فرياد واحزناه برآورد و گفت : اى پدر چه كسى فقيران و بيچارگان و درماندگان را يارى خواهد كرد، اى حبيب خدا و اى محبوب دلها سپس ‍ عصا را به بلال داد و بلال آن را تقديم پيامبر خدا صلى الله عليه وآله كرد پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آن پير مرد كجاست ؟ پير مرد گفت : اينك اى پيامبر خدا اين جا هستم ، به او فرمود: برخيز و از من انتقام بگير تا خشنود شوى ، پير مرد گفت : اى پيامبر خدا شكمت را برهنه كن ، آن حضرت پيرهن را از روى شكمش بالا زد، پيرمرد گفت : پدر و مادرم فدايت باد اى پيامبر خدا آيا اجازه مى دهى دهنم را بر شكمت بگذارم ، فرمود: اجازه دادم : پيرمرد دهنش را بر روى شكم پيامبر خدا گذاشت و آن را بوسيد و گفت : پناه مى برم به شكم پيامبر خدا از آتش روز قيامت ، پيامبر صلى الله عليه وآله به و ساده فرمود: آيا مى بخشى يا قصاص مى كنى ؟ پيرمرد گفت : بلكه مى بخشم اى پيامبر خدا، پبامبر صلى الله عليه وآله گفت : بارالها سواة بن قيس را عفو فرما چنان كه پيامبرت را عفو كرده است .
پس از آن پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به اصحابش سفارش فرمود: كه به سنت او تمسك جويند و به عترتش اقتدا كنند و آنان را از مخالفت با اهل بيت بر حذر داشت سپس به على بن ابى طالب (عليه السلام ) دستور داد كه او را بر روى بسترش بخواباند و مردم از نزد او برخاستند در حالى كه از ادامه حيات آن حضرت نوميد بودند چون فرداى آن روز شد مردم از اين كه به خدمت از ادامه حيات آن حضرت نوميد بودند چون فرداى آن روز شد مردم از اين كه به خدمت پيامبر صلى الله عليه وآله برسند ممنوع شدند، و على عليه السلام پيوسته در كنار آن حضرت بود هنگامى كه براى ضرورتى از آن جا بيرون رفت زنان پيامبر صلى الله عليه وآله بر او وارد شدند در اين موقع آن حضرت به هوش آمد و على (عليه السلام ) را در كنار خود نديد به همسرانش فرمود: برادر و ياور مرا فرا خوانيد، عايشه گفت : ابوبكر را فرا خوانيد هنگامى كه او را صدا زدند و حاضر شد و نگاه پيامبر صلى الله عليه وآله بر او افتاد روى از او بگردانيد ابوبكر برخاست و گفت : اگر او حاجتى داشت آن را به من ارجاع مى داد، چون وى بيرون رفت پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: برادر و ياورم را فرا خوانيد: حفصه گفت : عمر را فراخوانيد: او را صدا زدند هنگامى كه آمد و پيامبر صلى الله عليه وآله نگاهش به او افتاد روى از او گردانيد و عمر بازگشت و گفت : اگر او را حاجتى بود آن را به من مى گفت چون عمر بيرون رفت پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: برادر و ياور مرا فرا خوانيد، ام سلمه گفت : على (عليه السلام ) را فراخوانيد، به خدا سوگند كسى جز او را زير رو انداز خود به طرف صورت وى خم شد و مدتى دراز در بن گوش او سخن گفت ، سپس على برخاست و به كنارى رفت ، پس از آن مردم به على (عليه السلام ) گفتند چه چيزى در بن گوش تو گفت فرمود: هزار باب علم به من ياد داد كه از هر بابى هزار باب ديگر به رويم باز مى شود، و به چيزهايى كه من به خواست خدا به آنها عمل خواهم كرد وصيت فرمود: پس از آن ام سلمه از پيامبر خدا صلى الله عليه وآله اجازه ورود خواست و آن حضرت به او اجازه داد چون داخل شد سلام كرد و گفت : پدر و مادرم فدايت باد اى پيامبر خدا تو را دگرگون مى بينم فرمود خبر مرگم به من داده شده پس سلام من بر تو باد، پس از امروز ديگر صداى محمد را نخواهيد شنيد، ام سلمه گفت : واى از اين اندوه بزرگ ، اندوهى كه حسرت و ندامت آن را تدارك نمى كند پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى ام سلمه حبيبه و نور چشم و ميوه دلم فاطمه مظلومه پس از مرا فرا خوان ، هنگمى كه فاطمه (عليه السلام ) پدر را ديد سر و گونه هاى آن حضرت را بوسيد و گفت : جانم فداى جانت باد، اى واى از اندوهى كه به خاطر اندوه توست اى پدر پيامبر(ص ) چشمانش را باز كرد و فرمود: اى دخترم هيچ اندوهى پس از به امروز براى پدرت نيست ، فاطمه عليه السلام عرض كرد: اى پدر مى بينم كه مى خواهى از دنيا جدايى اختيار كنى ، فرمود: دخترم من از تو جدا خواهم شد، سلام من بر تو باد، فاطمه عليه السلام عرض كرد: اى پدر روز قيامت محل ملاقات در كجاست فرمود در موقف حساب ، عرض كرد: اگر تو را در آن جا نبينم ، فرمود: در آن جا كه دوستان تو شفاعت مى شوند، عرض كرد: اگر به هنگام شفاعت تو را نبينم ، فرمود: به هنگام گذر از صراط جبرئيل رد طرف راست و ميكائيل در سمت چپ من ايستاده اند، و همسرت على بن ابى طالب در پيش روى من خواهد بود، لواى حمد در دست اوست و فرشتگان در پشت سر من ندا مى كنند: پروردگارا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنها آسان گردان فاطمه (عليه السلام ) گفت : مادرم خديجه كجاست ؟ فرمود: در كاخى كه از مرواريد سپيد است و چهار در دارد.
سپس پيامبر صلى الله عليه وآله از هوش رفت در حالى كه سرش در دامان على بن ابى طالب (عليه السلام ) بود فاطمه (عليه السلام ) خود را به روى او خم كرد و پيوسته به صورت او مى نگريست و گريه و زارى مى كرد و اين دو بيت را مى خواند:
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للارامل ))(588)
((يطوف به الهلاك من آل هاشم
فهم عنده فى نعمة و فواضل (589)
رواى مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه وآله چشمانش را باز كرد و با صداى ضعيفى به فاطمه (عليه السلام ) گفت : اينها گفتار عموى تو ابو طالب است آنها را مگو بلكه بگو: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (590) فاطمه (عليه السلام ) گريه اى طولانى كرد سس پيامبر صلى الله عليه وآله به او اشاره كرد كه نزديك او بيايد، فاطمه (عليه السلام ) به نزديك او رفت به طورى كه پيامبر صلى الله عليه وآله او را در زير رداى خود جاى داد، سپس سخنانى در بيخ گوش او گفت : پس از آن فاطمه (عليه السلام ) سرش را بلند كرد در حلاى كه اشك از چشمانش سرازير بود، سپس به او فرمود: نزديك من بيا چون نزديك او شد چيزى در گوش او گفت كه فاطمه (عليه السلام ) خنديد حاضران از آن در شگفت شدند فاطمه (عليه السلام ) فرمود: خبر مرگ خود را به من داد گريستم سپس به من گفت : اى دخترم از مرگ پدرت بيتابى مكن ، من از پروردگارم خواسته ام تو را نخستين كسى قرار دهد كه از اهل بيتم به من ملحق مى شود: و پروردگارم به من خبر داده كه اين درخواست مرا اجابت كرده است ، بدين سبب من خنديدم سپس پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى دخترم دو فرزندم حسن و حسين را نزد من فراخوان فاطمه آنها را فرا خواند، چون پيامبر صلى الله عليه وآله آنان را ديد آنها را بوسيد و بوييد و مكيد و اشك از چشمان آنها سرازير بود سپس مدهوش شد، حسن و حسين فرياد زدند: اى جد بزرگوار جان ما فداى جانت و وجود ما سپر وجودت باد، و پيوسته صيحه مى زدند و گريه مى كردند تا آنگاه كه بر روى بستر پيامبر صلى الله عليه وآله افتادند على (عليه السلام ) خواست آنها را از آن حضرت دور كند ليكن پيامبر صلى الله عليه وآله در اين هنگام به هوش ‍ آمد و فرمود: اى على فرزندانم را از من درو مكن ، بگذار آنها را ببويم و مرا ببويند و از آنها توشه بردارم و از من توشه گيرند اين وداعى است كه ديدارى پس از اين نيست آگاه باش پس از من بر آنها ستم خواهد شد و به ستم كشته خواهند شد لعنت خدا را كشنده و ستم كننده بر آنها باد، سپس فرمود: اى ابا محمد اما تو به زهر كشته مى شود در حالى كه ستمديده و بى ياور باشى ، و تو اى ابا عبدالله غريب و تشنه كام به قتل مى رسى ، اى فرزند لعنت خدا بر امتى باد كه تو را بكشد.
راوى مى گويد: در مدتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله بيمار بود در هر شب و روز جبرئيل بر او فرود مى آيد و عرض مى كرد: سلام بر تو اى پيامبر خدا پروردگارت به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: حالت چگونه است ؟ او به تو داناتر است ليكن مى خواهد بر كرامت و شرافتى كه به تو ارزانى داشته بيفزايد همچنين خواسته است كه عيادت بيمار در ميان امت تو سنت باشد در اين هنگام اگر پيامبر صلى الله عليه وآله آرام و سبك حال بود مى فرمود: خود را آرام مى بينم : جبرئيل مى گفت : خداوند متعال را مى ستايم چه او دوست دارد كه او را بستايند و بر شكرش بيفزايند؛ و اگر آن حضرت دردمند بود مى فرمود: دردى در خود احساس مى كنم ، جبرئيل مى گفت : خدايت بر تو سخت نگرفته و هيچ مخلوقى نزد او از تو گرامى تر نيست ولى دوست دارد كه او را بستايى و شكر گويى تا هنگامى كه خدا را ديدار مى كنى استحقاق عاليترين درجه و كسب ثواب دايم و شرافت بر همه خلق را داشته باشى اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : جبرئيل در وقتى كه معمولا بر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله نازل مى شد فرود آمد هنگامى كه من نزول او را احساس كردم به كسانى كه در خانه بودند گفتم ، دور بروند، چون بر پيامبر خدا(ص ) وارد شد بر بالاى سر آن حضرت نشست ، سپس ‍ گفت : سلام بر تو اى پيامبر خدا همانا پروردگارت به تو سلام مى رساند و از تو مى پرسد حالت چگونه است و او به تو داناتر است پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: خود را مرده مى بينم جبرئيل گفت : اى محمد مژده باد تو را چه خداوند مى خواهد به وسيله آنچه مى بينى تو را به كرامتى كه برايت آماده ساخته است برساند.
اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : پس از آن مردى اجازه خواست تا بر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وارد شود، من بيرون آمدم و به او گفتم : چه مى خواهى گفت من مى خواهم بر پيامبر صلى الله عليه وآله وارد شوم ، گفتم : نمى توانى با او ارتباط يابى ، حاجت چيست ؟ آن مرد گفت : چاره اى نيست جز اين كه بر او وارد شوم اميرمؤ منان (عليه السلام ) نزد پيامبر صلى الله عليه وآله آمد و براى او اجازه خواست ، آن حضرت اجازه داد، آن مرد وارد شد و بر بالاى سر پيامبر صلى الله عليه وآله نشست و سپس گفت : من فرستاده خدا به سوى تو هستم ، فرمودن تو كدام يك از فرستادگان خدايى ؟ عرض كرد: من فرشته مرگم كه پروردگارت مرا به سوى تو هستم ، فرمود: تو كدام يك از فرستادگان خدايى عرض كرد: من فرشته مرگ كه پروردگارت مرا به سوى تو فرستاده و به تو سلام مى رساند او تو را ميان لقاى خود و بازگشت به دنيا مخير كرده است ، فرمود: مرا مهلت ده تا جبرئيل فرود آيد، بر من سلام كند و من بر او سلام و با او مشورت كنم فرشته مرگ از نزد پيامبر صلى الله عليه وآله بيرون رفت ، جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد و به او گفت : اى فرشته مرگ آيا روح محمد صلى الله عليه وآله را قبض كردى ؟ گفت : نه اى جبرئيل او از من خواست كه وى را قبض روح نكنم تا آنگاه كه تو بر او فرود آيى و بر او سلام كنى و او بر تو سلام و با تو مشورت كند، جبرئيل گفت : اى فرشته مرگ آيا نمى بينى براى ورود روح محمد صل الله عليه واله درهاى آسمان گشوده شدهاست و آيا نمى بينى حوريان براى محمد صلى الله عليه وآله خود را آرايش داده اند؟ سپس جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه وآله فرود آمد و عرض كرد: سلام بر تو اى احمد، سلام بر تو اى محمد، سلام بر تو اى ابوالقاسم : فرمود: و سلام بر تو يا حبيب من جبرئيل ، فرشته مرگ اجازه خواست تا آمدن تو به من مهلت دهد جبرئيل عرض كرد: اى محمد پروردگارت مشتاق تو است و فرشته مرگ پى از تو از هيچ كس اجازه قبض روح نخواسته و پس از تو نيز از كسى اجازه نخواهد خواست پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: اى جبرئيل فرشته مرگ مرا از سوى پروردگارم مخير كرده كه لقاى او را اختيار كنم و يا به دنيا باز گردم اى حبيب من راى تو چيست ؟ جبرئيل گفت : اى محمد و لاخرة خيرلك من الاولى ، ولوسف يعطيك ربك فترضى (591) ؛ لقاى پروردگارت برايت بهتر است ، پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آرى لقاى پروردگارم برايم بهتر است ، اى حبيب من جبرئيل همين جا باش تا فرشته مرگ بيايد ساعتى بعد فرشته مرگ وارد شد و عرض كرد: سلام بر تو اى محمد، فرمود: و بر تو سلام اى فرشته مرگ ، چه مى خواهى بكنى ؟ گفت : مى خواهم تو را قبض روح كنم ، فرمود: آنچه را بدان مامورى اجرا كن جبرئيل گفت : اى محمد اين آخرين روز فرود آمدن من به دنياست ، فرمود: اى حبيب من جبرئيل به نزديك من بيا، به نزديك او رفت و در سمت راست او قرار گفت و ميكائيل در سمت چپ او بود و در اين حال فرشته مرگ روح مقدس او را قبض مى كرد: جبرئيل گفت : اى فرشته مرگ شتاب مكن تا به سوى پروردگارم عروج كنم و باز گردم ، فرشته مرگ گفت : روح او به جايى منتقل شده كه قادر بر بازگردانيدن آن نيستم در اين موقع جبرئيل گفت اى محمد اين آخرين فرود آمدن من به دنياست چه در آن حاجتى جز تو نداشتم و هم اكنون به آسمان بالا مى روم و ديگر تا ابد به زمين فرود نخواهم آمد سپس پيامبر صلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: اى برادرم نزديك من بيا كه امر خدا فرا رسيده است على (عليه السلام ) به آن حضرت نزديك شد به حدى كه در زير روانداز او قرار گرفت : سپس پيامبر صلى الله عليه وآله دهانش را بر گوش على عليه السلام گذاشت و مدتى دراز با او آهسته سخن گفت تا آنگاه كه روح پاكش از قفس تن رهايى يافت و آن حضرت هر زمان جامه خواب را از صورتش بر مى داشت به جبرئيل (عليه السلام ) مى نگريست و مى فرمود: اين حبيب من چرا به هنگام سختيها مرا ترك كرده اى و جبرئيل مى گفت : اى محمد انك ميت و انهم ميتون (592) ، كل نفس ذائقة الموت (593) .
سپس جبرئيل گفت : اى فرشته مرگ سفارش خداوند را در باره روح محمد رعايت كن .
در آن لحظه كه پيامبر صلى الله عليه وآله به عالم باقى شتافت دست على عليه السلام در زير چانه او بود و روح شريف آن بزرگوار در دست او سرازير شد و او آن را به صورت خود كشيد سپس آن حضرت را رو به قبله خوابانيد و چشمانش را بست و پس از آن به آهستگى خود را از درون بستر خواب آن حضرت بيرون كشيد در حالى كه مى گريست و به حاضران گفت : خداوند پاداش شما را در مرگ پيامبرتان بزرگ گرداند چه روح او را قبض فرمود.
راوى مى گويد: در اين هنگام آواز مردم به گريه و شيون بلند شد سپس ‍ اميرمؤ منان (عليه السلام ) فضل بن عباس را فراخواند و به او دستور داد پس ‍ از بستن دستمالى بر روى چشمانش با دادن آب به او كمك كند سپس ‍ حضرت را مطابق وصيت او غسل داد و چون از غسل او فارغ شد حنوط كرد و كفن فرمود: در اين موقع اصحاب و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله در اين كه كدام زمين بهتر است تا در آن دفن شود اختلاف كردند اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرمود: من پيامبر صلى الله عليه وآله را در خانه اى كه در آن قبض روح شده به خاك مى سپارم پس از آن عباس بن عبدالمطلب براى كندن قبر كسى را نزد ابو عبيدة بن جراح كه گور كن مردم مكه بود و طبق معمول آنها لحد براى مردگان حفر مى كرد فرستاد، و على عليه السلام يزيد بن سهل را اعزام كرد تا در حجره پيامبر صلى الله عليه وآله لحدى برايش حفر كند، سپس على (ع ) جسد مقدس پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را بر روى تخت او در كنار قبرش قرار داد، و پس از آن به تنهايى بر او نماز گزارد و هيچ كس در اين نماز با او شركت نداشت چه مسلمانان در اين گفتگو بودند كه چه كسى در نماز بر او امامت كند و در كجا جسد آن حضرت دفن شود آنگاه اميرمؤ منان (عليه السلام ) به سوى كسانى از بنى هاشم و مهاجران و انصار كه در مسجد بوده و در سقيفه حاضر نشده بودند آمد و فرمود: همانا پيامبر خدا صلى الله عليه وآله چه زنده باشد و چه مرده رهبر و پيشواى ماست اكنون دسته دسته وارد شويد و بر او نماز گزاريد، خداوند متعال هر پيامبرى از پيامبرانش را در هر جايى قبض روح كرده پسنديده است كه در همان جا به خاك سپرده شود، و من پيامبر صلى الله عليه وآله را در حجره اى كه در آن قبض روح شده به خاك مى سپارم مردم اطاعت كردند و از گفتار او خشنود شدند سپس اميرمؤ منان (عليه السلام ) و عباس بن عبدالمطلب و فضل بن عباس وارد قبر شدند در اين هنگام انصار از پشت خانه فرياد بر آوردند كه : اى على ، خدا را به ياد تو مى آوريم مبادا امروز حق ما نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه وآله از ميان برود، كسى از ما را به قبر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وارد كن تا در خاكسپارى آن حضرت ما را نيز بهره اى باشد اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرمود اوس بن خول كه بدرى و از برجستگان خزرج بود وارد قبر و شد هنگامى كه وارد قبر شد على (عليه السلام ) به او فرمود: در قبر فرود آى سپس اميرمؤ منان عليه السلام جسد پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را روى دست او قرار داد و وى را راهنمايى كرد كه آن را در لحد بگذارد، چون جسد بر روى زمين قرار گرفت به او فرمود: اى اوس بيرون آى ، چون بيرون آمد على وارد قبر شد و كفن را از صورت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله به يك طرف زد و گونه راست آن حضرت را بر زمين و رو به قبله قرار داد سپس با خشت لحد را پوشاند و خاك بر آن ريخت .
وفات آن حضرت در روز دوشنبه دو شب مانده به آخر صفر سال يازدهم هجرى كه شصت و سه ساله بود اتفاق افتاد و بيشتر مردم توفيق نماز بر آن حضرت و حضور ددر مراسم دفن او را نيافتند و به امر تعيين خليفه در سقيفه در بنى ساعده پرداختند ابوبكر اين فرصت را غنيمت شمرد چه مى دانست اگر در طلب خلافت سستى كنند تا اميرمؤ منان (عليه السلام ) از تجهيز پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فارغ شو در صورتى كه پيش از اين كار را مستحكم نكرده باشند آنچه را مى خواهند به دست نخواهند آورد از اين رو براى به سدت آوردن زمام خلافت سبقت گرفتند انصار نيز در ميان خود دچار اختلاف بودند، طلقاء و منافقان و مولفة قلوبهم نيز كراهت داشتند كه خلافت به اميرمؤ منان (عليه السلام ) برسد و مى دانستند اگر در اين امر تاءخير شود تا بنى هاشم از مراسم خاكسپارى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فارغ شوند امر خلافت در مقر خود قرار خواهد گرفت و اميرمؤ منان عليه السلام عهده ار خلافت خواهد شد و آنها در آنچه آرزو دارند ناكام خواهند ماند، به همين سبب براى رسيدن به خلافت پيشدستى كردند، و اين داستانى طولانى است و ما به اندازه اى كه مربوط به وفات پيامبر خدا صلى الله عليه وآله و مورد نياز بود از آن نقل كرديم نه آنچه را كه مربوط به امر خلافت است چه اين جا محل ذكر آن نيست .

 

next page

fehrest page

back page