راه روشن ، جلد هشتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۲ -


بيان آن كه تنها خداوند، مستحق محبت است  
كسى كه غير خدا را دوست بدارد و دوستى او به وى به سبب نسبت او به خداوند نباشد، اين علاقه او نشانه نادانى و كوتاهى او در شناخت خداوند است . دوستى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز ستوده است ، چه عين دوستى خداست دوستى عالمان و پرهيزگاران نيز همين گونه است ، زيرا دوست دوست و فرستاده دوست و دوستدار دوست دوست است و همه اين دوستيها به دوستى اصل بازگشت دارد و از او به غير تجاوز نمى كند. از اين رو محبوب حقيقى در نزد ارباب بينش تنها خداست و جز او كسى استحقاق محبت ندارد.
براى توضيح اين مطلب بايد به اسباب پنجگانه اى كه ذكر كرديم بازگرديم و روشن كنيم كه همه آن صفات در حق تعالى جمع است و در غير او جز آحادى از آنها يافت نمى شود و وجود آنها در خداوند حقيقت و در غير او و هم و خيال و مجاز محض است كه هيچ حقيقتى براى آن نيست ؛ و چون اين مطلب ثابت شود، بر هر صاحب بينشى ضد آنچه خردهاى ناتوان و دلهاى ضعيف گمان كرده اند كه دوستى خداوند محال است ، مكشوف و روشن خواهد شد كه مقتضاى تحقيق آن است كه انسان جز خداوند را دوست نداشته باشد.
اما سبب اول - و آن عبارت است از محبت انسان به ذات و بقا و كمال و دوام وجود خويش و بغض او نسبت به هلاكت و عدم و نقصان خود و آنچه او را از وصول به كمال باز دارد اينها جبلت و سرشت هر انسان زنده اى است و تصور نمى رود هيچ جاندارى از اينها تهى باشد و همين امر مقتضى كمال محبت نسبت به خداوند متعال است ؛ چه كسى كه خود و پروردگارش ‍ را بشناسد، قطعا مى داند كه به ذات خود وجودى ندارد و هستى و دوام و كمال آن از خدا و به وسيله خدا و به سوى خداست و اوست كه وجود او را ايجاد و اختراع كرده و به او نعمت بقا بخشيده است همچنين اوست كه با آفرينش صفات كمال و ايجاد اسبابى كه رساننده او بدان باشد و آفريدن دانش به كار بستن اين اسباب وجود او را كامل مى گرداند وگرنه بنده از حيث ذات خود وجودى ندارد و اگر خداوند نعمت هستى به او نبخشيده بود، محو محض و عدم صرف بود؛ و چنانچه با ابقاى وجود به او تفضل نكرده بود، پس از وجود هلاك و نابود مى شد؛ و اگر به فضل خود خلقت وى را كامل نكرده بود پس از ايجاد نيز وجودى ناقص و ناتمام بود.
كوتاه سخن آن كه در جهان هستى چيزى وجود ندارد كه به ذات خود قيام داشته باشد، جز خداوند زنده پايدارى كه به ذات خود قايم است و هر چه جز اوست ، قايم به اوست لذا اگر كسى كه داراى اين عرفان است ، ذات خود را دوست بدارد، در حالى كه بداند هستى ذات او از غير است و او را آفريننده و ايجاد كننده و مخترع و بقا دهنده و قايم به ذات خويش و مقوم غير خو بداند، در حقيقت آفريننده و بقا دهنده خود را دوست مى دارد و اگر او را دوست ندارد، به سبب آن است كه خود و پروردگارش را نشناخته است دوستى ثمره معرفت است . اگر معرفت نباشد، محبت نخواهد بود. با ضعف آن اين ضعيف و با قوت گرفتن آن اين قوى خواهد شد از اين رو گرفته اند: كسى كه خدا را بشناسد، او را دوست مى دارد و كسى كه آتش را بداند از او دورى مى جويد و كسى كه دنيا را بشناسد، در آن زهد مى ورزد آيا چگونه ممكن است تصور كرد انسان خودش را دوست بدارد و پروردگارش ‍ را كه قوام وى به اوست ، دوست ندارد. روشن است كسى كه به گرماى آفتاب گرفتار شده چون سايه را دوست مى دارد، ضرورتا درختانى را كه قوام سايه به آنهاست ، نيز دوست مى دارد. همه آنچه در جهان وجود داست در مقايسه با قدرت حق تعالى مانند سايه نسبت به درخت و نور نسبت به خورشيد است ، را همه چيز از آثار قدرت اوست و وجود همه موجودات تابع وجود اوست ، چنان كه وجود نور تابع خورشيد و وجود سايه تابع درخت است ، بلكه اين مثال نسبت به اوهام عوام است ، چه آنها مى پندارند كه نور اثر خورشيد و نشاط گرفته از او و موجود به اوست ، در حالى كه اين پندار خطاى محض است زيرا بر ارباب قلوب به گونه اى روشنتر از ديدن ، با چشم آشكار شده است كه نور از قدرت حق تعالى بر سبيل اختراع به هنگام وقوع مقابله ميان خورشيد و اجسام غليظ حاصل مى شود، چنان كه نور خورشيد و عين و شكل و صورت آن نيز از قدرت حق تعالى به وجود آمده است ؛ ليكن غرض از مثالها فهمانيدن مطلب است و مطلوب بيان حقايق نيست .
اكنون اگر محبت انسان نسبت به ذات خويش امرى ضرورى است ، محبت او نسبت به كسى كه در درجه اول ، قوام او و در درجا دوم ، بقاى وى از حيث ذات و صفات و جواهر و اعراض بدوست ، نيز ضرورى مى باشد و اين امر مستلزم آن است كه اين مطلب را بداند كسى كه از اين محبت تهى است ، به سبب آن است كه به خود و شهواتش سرگرم و از پروردگار و آفريننده خويش غافل است او خدا را چنان كه شايسته است ، نشناخته و نظر و فكر خود را به شهوات و محسوساتش منحصر ساخته است و اين همان عالم شهادت است كه بهايم در تنعم و رفاه در آن با او شريكند، بر خلاف عالم ملكوت كه تنها كسى كه به فرشتگان شباهت دارد پا بر سرزمين آن مى نهد و به اندازه قرب او به صفات فرشتگان در آن مى نگرد و به قدر انحطاط او در عالم پست بهايم دستش از آن كوتاه است .
اما سبب دوم - و آن ، محبت او نسبت به كسى است كه به وى نيكى و با مال خود با او مواسات كند و در گفتار با او ملاطفت ورزد و با كمكهاى خود او را يارى كند و در سركوبى دشمنان و پيروزى بر آنان به نصرت او شتابد و در دفع شرّ از او قيام كند و در همه مقاصد و اغراضى كه درباره خود و فرزندان و نزديكانش دارد، براى او وسيله اى باشد در اين صورت قطعى است كه وى محبوب او خواهد بود اين امر نيز عينا مقتضى آن است كه جز خداوند را دوست نداشته باشد، چه اگر خداوند است و بس . ما انواع احسان او را به همه بندگان ذكر نمى كنيم ، زيرا هيچ كس قادر به شمارش آنها نيست ،چنان كه خود فرموده است : و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها (21) . و به اندكى از آنها در كتاب شكر اشاره كرده ايم و در اين جا به همين مقدار بسنده مى كنيم كه بگوييم احسان از مردم جز بر سبيل مجاز قابل تصور نيست و احسان كننده تنها خداوند است ، چه اگر فرض كنيم شخصى همه اموالش را به تو ببخشد و به تو امكان دهد كه هر جور بخواهى در آنها تصرف كنى ، تو تصور خواهى كرد كه اين احسانى از اوست ليكن اين پندارى نادرست است ، زيرا اگر چه اين احسان به وسيله او و به مال و قدرت او بر آن و بر انگيزه اى كه در او ايجاد و باعث شد مالش را به تو منتقل كند انجام گرفته است ، ليكن چه كسى نعمت حيات به او ارزانى داشته و مال و قدرت و اراده او را آفريده و اين انگيزه را در او به وجود آورده و چه كسى تو را محبوب او گردانيده و او را به تو مايل ساخته و به دل او انداخته كه صلاح دين و دنيايش در احسان به تو است . اگر اينها نبود بى شك حبه اى از مالش را به تو نمى دادخداوند اين انگيزه ها را بر او چيره و در نفس او مقرر كرده كه صلاح دين و دنيايش تسليم مال او به توست و در تسليم آن به تو مقهور و ناگزير بوده و توان مخالفت نداشته است ، پس احسان كننده كسى است كه او را مضطرّ ساخته و بدان كار وا داشته و كه او را به عمل وادار كرده و در او برانگيخته است ، اما دست او واسطه اى بيش نيست كه احسان خداوند را به تو رسانيده و صاحب دست در اين كار مضطر بوده همان گونه كه مجراى آب در برابر جريان آب در آن مضطر است ، بنابراين اگر او را نيكوكار بدانى و از اين حيث شكرگويى كه به نفس خود نيكو كار است ، نه از آن جهت كه واسطه احسان خداست ، بى شك به حقيقت امر نادانى ، چه احسان از انسان قابل تصور نيست ، جز نسبت به نفس خودش ، اما احسان به غير از مخلوق محال است ، زيرا او مالش را جز در راه هدفى كه در آن راه مورد نظر اوست نمى بخشد. اين هدف او ممكن است براى آينده باشد كه همان ثواب الهى است و يا براى حال باشد، از قبيل منت گذارى و تحقير يا ستايش و آوازه و مشهور شدن به سخاوت و كرم و يا جذب دلهاى مردم براى فرمانبردارى و محبت ، چه انسان هرگز مالش را به دريا نمى اندازد، زيرا او را در اين كار هدفى نيست و آن را جز در راه غرضى كه مقصود و مطلوب اوست ، به ديگرى نمى دهد ليكن تو مقصود و مطلوب او نيستى ، بلكه دست تو وسيله اى است براى تو در گرفتن تا آنگاه كه هدف او از شهرت و ستايش و شكر و ثواب با دريافت مال از سوى تو خاص شود در حقيقت او براى رسيدن به مقصودش در اين گرفتن ، تو را به خدمت خود وا داشته است . لذا او به خودش احسان كرده و در برابر آنچه بخشيده ، عوضى كه از نظر او از مالش بهتر مى باشد، دريافت كرده است و اگر اين رجحان نبود هرگز به خاطر تو از دارايى اش چشم نمى پوشيد بنابراين او به دو سبب استحقاق شكر گزارى و دوستى را ندارد:
اول - به سبب آن كه خداوند انگيزه هايى را بر او چيره ساخته كه قدرت مخالفت با آنها را نداشته است ، چهار به منزله خزانه دار پادشاه است و اگر شاه كسى را به دريافت خلعت مفتخر سازد و خزانه دار خلعت را به وى تسليم كند، خزانه دار به وى احسانى نكرده است ، زيرا ناگزير از اطاعت و امتثال چيزى بوده كه شاه به او فرمان داده و قدرت مخالفت با آن را نداشته است و اگر شاه اين امر را به ميل او وا مى گذاشت هرگز خلعت را به وى تسليم نمى كرد همه احسان كنندگان به همين گونه اند، چه اگر خداوند انسان را به حال خود واگذارد هرگز دانه اى از مال خود را بذل و بخشش نخواهد كرد تا آنگاه كه خداوند انگيزه هايى را بر او چيره كند و به دلش اندازد كه خير او از نظر دين و دنيا در بذل مال است و در آن موقع است كه به بخشش آن اقدام مى كند.
دوم - آنچه را داده در برابر آن ، عوضى كه در نر او كاملتر و مجبوب تر از چيزى است كه بذل كرده دريافت كرده است ، و همان گونه كه فروشنده احسان كننده نيست ، زيرا او آنچه را مى دهد به عوض چيزى است كه در نظر او از آنچه داده محبوتر است ،بخشنده نيز در برابر بخشش خود ثواب يا حمد يا ستايش يا عوض ديگرى را دريافت كرده است شرط عوض آن نيست كه ديدنى و مال باشد، بلكه همه بهره وريها عوضهايى هستند كه ممكن است اموال و اعيان در برابر آنها حقير و ناچيز باشند اما احسان به بخشش است و بخشش عبارت از بذل مال بدون دريافت عوض و يا بهره اى است كه به بخشنده باز گردد، و وقوع اين امر از غير خداوند محال است و اوست كه جهانيان را مورد انعام قرار داده و به آنها احسان فرموده است ، صرفا براى خود آنها نه براى بهره يا غرضى كه سودش به او باز گردد، چه او برتر از اغراض و كسب نصيب و بهره است .
بنابراين اطلاق واژه جود و احسان در مورد غير او دروغ يا مجاز است و صدق معناى آن درباره كسى جز او محال و مانند جمع ميان سياهى و سپيدى ممتنع مى باشد و اوست كه به جود و احسان و عطا و امتنان متفرد و يگانه است لذا اگر طبع آدمى نيكوكار را دوست مى دارد بايد عارف به اين معانى تنها خداوند را دوست بدارد، چه احسان از غير او محال است و فقط اوست كه مستحق محبت مى باشد؛ اما غير او به شرطى استحقاق محبت در برابر احسان را دارد كه آدمى معناى احسان و حقيقت آن را نداند.
اما سبب سوم - و آن عبارت از آن است كه نيكى كننده را دوست بدارى ، هر چند احسان او به تو نرسيده باشد و اين در طبايع موجود است ، چه اگر خبر دو پادشاه به تو برسد كه يكى دانشمند، دادگر، عابد، خوشرفتار و نسبت به مردم فروتن و مهربان است ، و ديگرى ستمگر، متكبر، فاسق ، بى شرم و بدكاردار باشد، و هر كدام در يكى از كشورهاى بسيار دوردست مشغول فرمانروايى باشند در دل خود تفاوتى ميان آنها مى يابى ، چه دلت نسبت به اولى گرايش دارد كه اين دوستى است و نسبت به دومى متنفر است كه اين دشمنى است با اين كه تو از خير اولى نوميد و از شر دومى ايمنى ، چه اميد ندار كه بتوانى به كشورهاى آنها كوچ كنى . اين همان دوستى نيكى كننده است از حيث آن كه ذاتا نيكوكار است و بس نه به سبب آن كه نسبت به تو نيكوكار است و اين امر مقتضى دوست داشتن خداست ، بلكه مقتضى آن است كه اصلا كسى جز او دوست داشته نشود، مگر آن كه به سببى تعلق به او داشته باشد، چه خداوند متعال است كه به همه خلايق احسان كرده و بر همه انصاف خلق تفضل فرموده در مرتبه نخست با ايجاد آنها و در مرتبه دوم با تكميل آنها به وسيله اعضا و اسبابى كه ضرورى آنهاست و در مرتبه سوم با آفرينش با آفرينش اسبابى كه گمان احتياج به مى رود اگر چه ضرورى آنها نيست به منظور رفاه و تنعّم ايشان و در مرتبه چهارم با زيادتيها و مزيتهايى كه موجب زينت و آرايش آنها مى باشد و خارج از ضرورت و نيازهاى آنهاست مثال ضرورى سر و دل و جگر، و مثال آنچه بد آن نياز است چشم و دست و پا و مثال آنچه زينت است ، كمانى بودن ابروها و سرخى لبها و بادامى بودن چشمها و جز اينهاست كه اگر وجود نداشتند، بدانها حاجت و ضرورتى نبود مثال ضرورى از نعمتهاى خارج از بدن انسان ، آب و غذا است و مثال آنچه بدان نياز است دارو و گوشت و ميوه است و مثال آنچه مزيت و آرايش است ، سبزى درختها و زيبايى شكوفه ها و گلها و گوارايى ميوه ها و خواركيهايى است كه در صورت نبودن آنها حاجت و ضرورتى پيش نمى آيد.
اين اقسام سه گانه اى كه ذكر شده براى هر جا ندارى ، بلكه براى هر سبزه و گياهى ، بلكه هر صنفى از اصناف آفريدگان از قله عرش تا قعر زمين وجود دارد بنابراين احسان كننده خداوند است و بس و چگونه غير او احسان كننده باشد و حال آن كه وى حسنه اى و پروردگار حسنات و پروردگار محسن و احسان و خالق اسباب احسان است . لذا به همين سبب دوست داشتن غير او نيز جهل محض است و كسى كه اينها را بداند، غير او را دوست نمى دارد.
اين اقسام سه گانه اى كه ذكر شد براى هر جا ندارى ، بلكه براى هر سبزه و گياهى ، بلكه هر صنفى از اصناف آفريدگان از قله عرش تا قعر زمين وجود دارد بنابراين احسان كننده خداوند است ، چه او آفريننده مخلوقات و آفريدگار حسنات و پروردگار حسنات و پروردگار محسن و احسان و خالق اسباب احسان است لذا به همين سبب دوست داشتن غير او نيز جهل محض است و كسى كه اينها را بداند، غير او را دوست نمى دارد.
اما سبب چهارم - و آن عبارت از دوست داشتن هر صاحب جمالى است به اخطار صرف جمال او، نه به منظور آن كه وراى ادراك جمال بهره اى از آن به دست آورد روشن كرديم كه حب جمال در طبايع سرشته شده است ، چه جمال دو قسم است : يكى جمال صورت ظاهر است كه به چشم سر ديده مى شود و ديگرى جمال صورت باطن كه با چشم دل و نور بصيرت ادراك مى گردد. جمال اولى را كودكان و بهايم درك مى كنند، چه رسد به ديگران و درك جمال دومى اختصاص به صاحبان دل دارد و كسى كه از زندگانى دنيا چيزى جز ظاهرى از آن نمى داند، در فهم آن با صاحبان دل مشاركت ندارد لذا هر جمالى از ديدگاه كسى كه آن را ادراك مى كند محبوب است ، اگر آنرا با دلش دريافته آن جمال ، محبوب دل اوست و مثال آن را در محبت مردم به پيامبران و عالمان و ارباب مكارم و صاحبان اخلاق پسنديده مشاهده مى كنيم و اين امرى است كه پيوسته تصور مى شد، اگر چه صورت و اعضاى ديگر زشت باشد و مراد از حسن صورت باطن همين است ، هر چند حس آن را ادراك نمى كند بلى حس آثارى را كه از حسن صادر مى شود و بر آن دلالت دارد، درك مى كند تا آن جا كه اگر دل بدان دلالت يابد، به آن مايل مى شود و دوستدار او مى گردد، چه كسى كه پيامبر يا امام يا يكى از اولياى خدا را دوست مى دارد، دوستى او براى محاسنى است كه از آنها بر وى مكشوف شده و هرگز به اخطار زيبايى صورت و يا خوبى اعمال نيست ، بلكه بدين سبب است كه حسن اعمال آنها بر حسن صفات آنها كه منشاء افعالند، دلالت كرده است ، زيرا اعمال آثارى هستند كه از صفات صادر مى شوند و بيانگر آنها هستند كسى كه محاسن تصنيف مصنفى يا زيباييهاى شعر شاعرى و نقش نقاشى و بناى بنايى را مى بيند، از اين اعمال آنها به صفات خويشان پى مى برد كه چنانچه بررسى شود، حاصل آن صفات به علم و قدرت آنها برگشت مى كند و هر چه معلوم از حيث جمال و جلال و عظمت شريفتر و كاملتر باشد، علم شريفتر و زيباتر خواهد بود. و نيز هرگاه مقدور مرتبه اش بزرگتر و پايگاهش والاتر باشد، مرتبه قدرت بر آن بزرگتر و ارزش آن بالاتر است برترين معلوم ، خداوند متعال است . به همين سبب شناخت خداوند بهترين و شريفترين دانشهاست و آنچه بدين دانشها نزديك باشد، به اندازه وابستگى آن از اين شرافت برخوردار است لذا جمال صفات صديقان كه دلها به طبع خود آنها را دوست مى دارند، به سه چيز بازگشت دارد:
1 - شناخت آنها نسبت به خداوند و فرشتگان و كتب و پيامبرانش و شرايع آنها.
2 - قدرت آنها بر اصلاح نفس خويش و اصلاح بندگان خدا از طريق ارشاد و سياست .
3 - منزه بودن آنها از پستيها و پليديها و شهوتهايى كه بر دلها چيره است و انسان را از طريق خير باز مى دارد و به راههاى بد مى كشاند.
امثال اينها هستند كه پيامبران و عالمان را دوست مى دارند، پس اين صفات را بايد با صفات خداوند سنجى اما علم بشر از اولين تا آخرين آنها كجا مى تواند با علم خداوند كه بر همه چيز احاطه دارد مقايسه شود، احاطه اى كه نهايت ندارد تا آن جا كه به اندازه ذره اى در آسمانها و زمين چيزى از او پنهان نيست و به همه خلق خطاب فرموده كه : و ما اوتيتم من العلم الا قليا (22) و اگر همه اهل آسمانها و زمين جمع شوند، تا به علم و حكمت او در چگونگى آفرينش مورچه يا پشه اى احاطه يابند، بركمترين چيزى از آن آگاهى نخواهند يافت و به چيزى از علم او احاطه پيدا نمى كنند، مگر آنچه را او بخواهد و آنها مقدار اندكى از علم را كه همه مردم مى دانند، به سبب تعليم او آن را فرا گرفته اند، چنان كه فرموده است : خلق الانسان ، علمه البيان (23) بنابراين اگر جمال علم و شرف آن امر محبوب و در ذات خود براى دارنده آن زينت و كمال است ، پس به همين سبب كسى جز خدا سزاوار دوست داشتن نيست چه دانش ‍ دانشمندان در مقايسه با دانش او جهل و نادانى است ، بلكه اگر كسى داناترين و نادانترين مردم زمان خود را بشناسد محال است به سبب علم نادانترين را دوست بدارد و داناترين را فرو گذاردن هر چند نادان از نوعى علم به چگونگى امور معيشتى خالى نباشد تفاوت ميان علم خداوند و علم خلايق بيشتر از تفاوت ميان دانشمندترين و نادانترين مردم است ، زيرا آنچه دانشمندترين را بر نادانترين مردم برترى مى دهند دانشهاى معدود و محدودى است كه مى توان توصيه كرد نادانترين بتواند با تحصيل و تلاش ‍ آنها را به دست بياورد، ليكن برترى علم خداوند بر همه دانشهاى بشرى بى نهايت است ، زيرا دانشهاى او را نهايتى نيست و دانشهاى بشرى محدود و پايان پذير است .
اما صفت قدرت كمال ، و عجز نقص است ، و هر كمال و بها و عظمت و قهر و مجد و استيلا محبوب و ادراك آن لذّت بخش است تا آن جا كه اگر انسان در سرگذشتها شجاعت على (عليه السلام ) و ديگر دليران را بشنود و بر قدرت و چيرگى آنان بر اقران و همرزمانشان آگاهى يابد، به مجرد شنيدن ، در دل خود بى اختيار احساس شادى و خوشحالى مى كند، چه رسد به اين كه صحنه نبردهاى آنها را مشاهده كرده باشد اين امر به طور ضرورى نسبت به دارنده اين صفت محبت ايجاد مى كند، چه شجاعت و قدرت نوعى كمال است اكنون قدرت همه خلايق را با قدرت خداوند مقايسه كن ، زيرا آن كه از همه كس نيرومندتر و كشورش پهناورتر، و در حمله قويتر و در سركوب شهوات و ريشه كن كردن پليديهاى نفس چيره تر و در سياست و اصلاح نفس خود و ديگران تواناتر است ، سرانجام قدرتش به پايان مى رسد و نهايت توانايى او آن است كه بر برخى از صفات نفس خويش و بر بعضى از مردم در پاره اى از امور قدرت ، يافته است ، ليكن با اين حال ، مالك مرگ و زندگى و سود و زيان خود نيست ،بلكه قادر نيست كه چشمش را از كورى و زبانش را از گنگى و گوشش را از كرى و تنش را از بيمارى حفظ كند نيازى نيست كه ما آنچه را كه تا حدى تعلق به قدرت انسان دارد، ليكن از انجام دادن آنها نسبت به خود و غير خود ناتوان است ، بشماريم ، چه رسد به آنچه تعلق به قدرت انسان ندارد، مانند ملكوت آسمانها، افلاك ، ستارگان ، زمين ، كوهها، درياها، بادها، صاعفه ها، معدنها، روييدنيها، جانوران و همه اجزاى آنها كه انسان به اندازه ذره اى بر آنها قدرت ندارد، قدرتى هم كه انسان بر خود و غير خودش دارد، ناشى از خود او و به سبب ذات او نيست ، بلكه خداوند آفريننده او و آفريننده قدرت او و آفريننده اسباب او و قدرت دهنده او بر كار است ، و اگر پشه اى را بر بزرگترين پادشاهان و نيرومندترين جانوران مسلط كند، بى شك او را نابود مى سازد چه بنده را جز فرمانبردارى مولاى خود توان و چاره اى نيست ، چنان كه خداوند درباره ذوالقرنين يكى از بزرگترين پادشاهان روى زمين فرموده است : انا مكناله فى الارض ‍ (24) ، پس همه ملك و سلطنت او در بخشى از زمين جز به قدرت و سلطه اى كه حق تعالى به وى داده بود براى او حاصل نشده است و همه زمين در مقايسه با اجسام اين عالم كلوخى بيش نيست و همه حكومتهايى كه مردم در زمين به دست مى آوردند، غبار اين كلوخ است و اين غبار نيز جز به فضل حق تعالى و افاضه قدرت از سوى او حاصل نمى شود.
بنابر اين محال است كه انسان بنده اى از بندگان خدا را براى قدرت و سياست و تواناى و چيرگى و كمال نيرومندى او دوست بدارد و خداوند را به همين سبب دوست نداشته باشد، در حالى كه نيرومندى جز او نيست و كسى وجود ندارد كه قدرتش برخاسته از ذاتش باشد، بلكه هيچ كس را حول و قوه اى نيست ، جز عنايت خداوند على عظيم و او جبار قاهر و داناى توانايى است كه آسمانها مانند طومارى پيچيده شده در دست او، و زمين و آنچه در آن است در قبضه با كفايت او و زمام همه آفريدگان در قبضه قدرت اوست اگر همه آنها را هلاك كند از ملك و سلطنت او ذره اى كم نمى شود و اگر هزارها امثال آنها بيافريند، در آفرينش آنها، در نمى ماند و از ايجادخستگى و سستى بدو راه نمى يابد بنابراين هيچ قدرت و قدرتمندى وجود ندارد، جز اين كه آنها اثرى از آثار قدرت اوست جمال و زيبايى و عظمت و كبريايى و استيلا و چيرگى به او اختصاص دارد و اگر تصور شود كه قدرتمندى به سبب قدرتش محبوب باشد، بى ترديد كسى به سبب كمال قدرت جز او مستحق دوستى نخواهد بود.
اما صفت منزه بودن از عيبها و نقصها و قداست از پستيها و پليديها يكى از موجبات دوستى و مقتضيات حسن و جمال صورت باطنى است پيامبران و صديقان اگر چه از عيبها و پليديها منزه بوده اند، اما كمال تقدس و تنزيه اختصاص به ذات پاك خداوند ذوالجلال و الاكرام دارد، ولى هر مخلوقى از نقص و يا نقايصى خالى نيست ، بلكه او مخلوقى ناتوان و مسخر و مضطر است كه اينها خود عين نقص و عيب مى باشد لذا كمال ، اختصاص به خداوند دارد و بس و هر چه غير از اوست فاقد كمال است ، جز به قدرى كه او به وى اعطا كرده است و كسى كه قدرتش از ديگرى است ، نمى تواند منتهاى كمال را به ديگرى اعطا كند، چه كمترين درجات كمال آن است كه بنده قايم به غير و مسخر ديگرى نباشد و اين امر جز در مورد خداوند محال است و اوست كه در كمال يگانه و از هر عيب بيگانه و منزه است . شرح تقديس و تنزيه حق تعالى از نقايص طولانى و از اسرار علوم مكاشفه است و در اين جا سخن را درباره آن به درازا نمى كشانيم .
بنابراين هرگاه اين صف ، كمال و جمال و محبوب است ، حقيقت آن به طور كامل جز درباره خداوند تحقق ندارد و كمال و قداست غير او مطلق نيست ، بلكه در مقايسه با كسى است كه نقصانش از او بيشتر است چنان كه اسب نسبت به الاغ داراى كمال است و انسان در مقايسه با اسب نيز واجد كمالى مى باشد، ليكن اصل نقصان شامل همه آنهاست و تفاوت آنها تنها در درجات نقصان است از اين رو صاحب جمال محبوب است ، ليكن دارند جمال مطلق خداوند يگانه اى است كه همتايى ندارد، فردى است كه ضدى ندارد، وجود جاودانى است كه منازعى ندارد، توانگرى است كه او را نيازى نيست ، توانايى است كه آنچه بخواهد انجام مى دهد و به آنچه اراده فرمايد، حكم مى كند؛ فرمان او را رد كننده و حكم او را تاءخير كننده اى نيست ؛ قاهرى است كه گردن هيچ جبار و سركشى از ربقه قدرت او بيرون نيست و هيچ قيصر و گردنكشى توان رهايى از سطوت و قدرت او را ندارد؛ ذات ازلى است كه وجود او را آغازى نيست ؛ وجود سرمدى است كه بقاى او را پايانى نيست ؛ واجب الوجودى است كه عدم به حريم او راه ندارد؛ قيومى است كه قائم به نفس خويش است و همه موجودات قايم به اوست او جبار زمين و آسمانها، آفريدگار جماد و نبات و جاندارها، متفرد به عزت و جبروت ، متوحد در ملك و ملكوت ، صاحب فضل و بها و جلال و جمال و قدرت و كمال است ، آن ، كه خردها در شناخت جلال او حيرانند و زنها در تصوير او گنگ و ناتوانند آن كه كمال معرفت عارفان در اعتراف به عجز از شناخت اوست و منتهاى نبوت پيامبران اقرار به قصور در توصيف اوست ، چنان كه سرور پيامبران كه درود خداوند بر او و همه آنان باد فرموده است : ((تو آن چنانى كه خود خويش را ستوده اى نه آن چنان كه من تو را مى ستايم ))(25) .
مى گويد: سرور اوصياء اميرمؤ منان (عليه السلام ) فرموده است : ((عجز از درك ادراك ادراك است ))(26) و سيد الساجدين امام زين العابدين عليه السلام فرموده است : ((منزه است آن كه جهت معرفت خود براى خلايق راهى جز ناتوانى از شناخت خويش قرار نداده است ))(27) .
غزالى مى گويد: اى كاش مى دانستم آن كه امكان دوستى خداوند را به طور حقيقت منكر است و آن را مجاز مى شمارد، اوصاف جمال و كمال و محامد و محاسن را منكر است ، يا اتصاف خداوند را به اين صفات انكار مى كند، و يا منكر آن است كه جمال و جلال و عظمت و كمال نزد كسى كه آنان را ادراك كند محبوب است ؟ پس منزه است خداوندى كه به سبب غيرت بر جمال و جلال خويش خود را از چشم كوردلان محجوب داشته و نخواسته است بر آن آگاهى يابند، جز كسانى را كه در ازل سعادت آنان را مقدر فرموده و آنها را از آتش حجاب دور نگهداشته است و زيانكاران را در ظلمات كورى رها كرده تا سرگردان بمانند و در چراگاه محسوسات و شهوات بهايم در تردد باشند، از زندگى دنيا جز ظاهرى از آن را ندانند و از آخرت بى خبر و غافل باشند، و سپاس خداى را كه بيشتر آنها نادانند.
بنابر اين دوستى به اين سبب قويتر از دوستى به سبب احسان است چه احسان كم و بيش مى شود. از اين رو خداوند به داوود (عليه السلام ) وحى فرمود كه : دوست ترين دوستان نزد من كسى است كه مرا بدون عطا بپرستد تا حق ربوبيت را ادا كند در زبور آمده است : چه كسى ستمكارتر از آن است كه مرا براى بهشت يا دوزخ بپرستد؟ من اگر بهشت يا دوزخ مى ترسيم و ديگرى كه مانند آنها بودند گذشت ، گفتند: ما خداوند را براى دوستى و تعظيم جلال او عبادت مى كنيم . فرمود: براستى شما دوستان خداييد و به من امر شده كه با شما باشم . در خبر آمده است : ((هيچ يك از شما نبايد همچون بنده بدى باشد كه اگر نترسد، كار نكند يا مانند مزدور بدى باشد كه اگر مزدش داده نشود، دست از كار كشد))(28) .
اما سبب پنجم براى دوستى وجود مناسبت و مشابهت است ، چه هر چيزى جذب كننده شبيه خويش و هر شكلى به مانند خود مايلتر است از اين رو ديده مى شود كه كودك با كودك و بزرگسال با بزرگسال و پرنده با نوع خود انس مى گيرد و از نوع ديگر نفرت دارد همچنين انس عالم با عالم بيشتر از انس او با پشته ور، و انس بازرگان با بازرگان بيش از انس او با برزگر است اين امرى است كه تجربه و اخبار و آثار بدان گواهى مى دهد، چنان كه ما در كتاب آداب صحبت ، باب برادرى براى خدا آن را شرح داده ايم و بايد بدان جا مراجعه شود.
بنابر اين مناسبت يكى از اسباب محبت است ، و آن آگاهى به سببى است كه آشكار است مانند مناسبت كودك با كودك كه سبب آن كودكى است و زمانى سبب آن پوشيده است به طورى كه نمى توان به آن آگاهى يافت ، چنان كه گاهى ديده مى شود ميان دو شخص وحدت و اتفاق صورت مى گيرد بى آن كه انگيزه آنها جمال يا طمع مال يا غير آن باشد چنان كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بدان اشاره كرده و فرموده است : ((جانها لشكريانى بسيج شده اند آنچه از آنها يكديگر را بشناسند با هم انس ‍ مى گيرند و آنچه همديگر را نشناختند اختلاف مى يابند))(29) ، و آشنايى تناسب و نا آشنايى دورى و تباين است .
اين سبب نيز مقتضى دوست داشتن خداوند است و اين از جهت مناسبتى باطنى است كه به مشابهت در صورت و شكل بازگشت ندارد، بلكه به علتهايى باطنى ارتباط دارد كه رواست برخى از آنها در كتابها ذكر شود و نوشتن برخى ديگر جايز نيست بلكه بايد در زير پرده غيرت نهفته بماند تا بعضى از سالكان اين راه كه شرايط سلوك را كامل كرده اند، بدانها آگاهى يابند آنچه را مى توان ذكر كرد، تقرب بنده به خداوند متعال در صفاتى است كه دستور داده در آنها به او اقتدا كنند و به اخلاق او آراسته شوند تا آن جا كه گفته شده است : تخلقوا به اخلاق الله ؛ يعنى به اخلاق خداوند متخلق شويد و مقصود اكتساب صفات پسنديده است كه از صفات ربويى است مانند: دانش ، نيكى ، احسان ، لطف ، كمك به غير: ترحم بر خلق ، نصيحت و ارشاد آنها به سوى حق و منع آنها از باطل و ديگر صفات پسنديده اى كه در شرع آمده است و همه آنها انسان را به خدا نزديك مى كند، و اين امر به معناى قرب مكانى نيست ، بلكه تقرب به صفات است ، اما آنچه روا نيست كه در كتابها نوشته شود و از مناسبتى كه تنها آدمى بدان اختصاص دارد سخن به ميان ايد، همان است كه خداوند بدان اشاره كرده و فرموده است : و يسالونك عن الروح قل الروح من امر ربى (30) ، زيرا بيان كرده كه آن امر خدايى و بيرون از حد عقول بشرى است و نيز در آن جا كه فرموده است : انى جاعل فى الارض خليفة (31) ، اشاره به همين است ، چه آدم جز به همين مناسبت استحقاق خلافت خداوند را نداشت و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : ((خداوند آدم را بصورت خود آفريد))(32) نيز كنايه از همين است ليكن قاصران پنداشتند مراد از صورت همين صورت ظاهر است كه با حواس ادراك مى شود، از اين رو به تشبيه دچار شدند و براى او جسم و صورت قايل گرديدند، تعالى الله رب العالمين عما يقول الجاهلون علوا كبيرا(33) و نيز قول خداوند به يكى از پيامبران و در يكى از نسخه هاست به موسى (عليه السلام ) به همين مطلب اشاره دارد كه به او فرمود: ((بيمار شدم از حالم نپرسيدى )) عرض كرد: پروردگارا آن چگونه ممكن است ؟ فرمود: ((فلانى بيمار شد و عيادتش نكردى ، اگر او را عيادت كرده بويد، مرا نزد او مى يافتى ))(34) اين مناسبت زمانى نمايان مى شود كه با مراقبت در اجراى احكام واجبات در اداى نوافل نيز مواظبت شود، خداوند فرموده است : ((بنده پيوسته با اداى نوافل به من تقرب مى جويد تا آنگاه كه او را دوست بدارم و هنگامى كه او را دوست بدارم ، من گوش او خواهم بود كه وى بدان مى شنود، و چشم او خواهم بود كه بدان مى نگرد، و زبان او خواهم بود كه بدان سخن مى گويد))(35)
در اين جا بايد عنان قلم در كشيد، چه در آن مردم دچار چند دستگى شده اند قاصران ظاهر را در نظر گرفته به تشبيه گراييده اند، غاليان زياده روى كرده ، از حد مناسبت درگذشته قايل به اتحاد و حلول شده اند تا آن حد كه يكى از آنان نداى اناالحق سر داد. نصارا درباره عيسى (عليه السلام ) گمراه شده گفتند: او خداست و بعضى از آنها مدعى شدند كه ناسوت به لباس ‍ لاهوت درآمده است ، و برخى گفتند: ناسوت بالاهوت متحد شده است ، اما آنانى كه تشيه و تمثيل و حلول و اتحاد را محال دانستند و حقيقت اين سر بر آنها روشن شده بود، از همه اين گروهها كمتر بودند.
آنچه از اسباب محبت روشن است همين ها بود كه ذكر شده و همگى به طور حقيقت نه مجاز، و در بالاترين درجات نه پايين ترين درجات ، نسبت به حق تعالى مناسب و شايسته اند، بلكه آنچه در نزد ارباب بينش معقول و معقول است تنها محبت خداوند است و بس ، چنان كه در نزد كوردلان تنها محبت غير خداوند مقبول و ممكن است و بس .
سپس كسى كه يكى از آفريدگان را به سبب يكى از اين اسباب دوست بدارد، قابل تصور است كه ديگرى را نيز به مشاركت او را در اين سبب دوست بدارد، اما شركت در دوستى نقص و بيانگر كمبود كمال است و هيچ كس در صفت محبوبى متفرد و يگانه نيست ، جز آن كه در چيزى كه مايه محبوبيت اوست ، شريك و نظيرى براى او يافت مى شود و اگر يافت نشود امكان آن وجود دارد، جز در مورد حق تعالى ، چه او موصوف به صفاتى است كه نهايت جمال و كمال است و در آنها چه از نظر وجود و چه بر حسب امكان ، هيچ شريكى ندارد از آنى رو در محبت او مشاركت صورت نمى گيرد و نقصان به محبت او راه نمى يابد، چنان كه در صفات او نيز شركت راه ندارد بنابراين اوست كه مستحق اصل دوستى و كمال دوستى است ، استحقاقى كه به هيچ روى كسى را در آن مشاركتى نيست .

 

next page

fehrest page

back page