فهرست مطالب
مقدمه
فصل اول : از ولادت تا شهادت
زادگاه اويس
چرا اويس
قرنى است ؟
اويس در آغوش اسلام
رويش بدون گويش
شغل اويس
پيامبر صلى الله عليه و آله در نگاه
اويس
اويس در نگاه پيامبر صلى الله عليه
و آله
اويس ، ميراثدار ارزشها
فرار از شهرت
اويس به سفر حج مى رود
هرم بن حيان در جستجوى اويس
اويس قرنى و چاووش علوى
اويس و جنگ صفين
امام على در انتظار اويس
نهصد و نود و نه به اضافه
يك
اويس راهب و مجاهد
فصل دوم : مقام عرفانى حكيم يمانى
1 - نسيم رحمانى
آيا مى توان اويس را از اصحاب حضرت
رسول صلى الله عليه و آله دانست ؟
خير التابعين
2 - حوارى علوى
3 - زهد و آزادگى
4 - مقام شهادت
5 - مقام شفاعت
6 - رايحه هاى بهشتى
فصل سوم : حكمت يمانى
چلچراغ حكمت يمانى
چراغ اول : پند پذيرى
چراغ دوم : دلپرورى
چراغ سوم : انس با خدا
چراغ چهارم : خداشناسى
چراغ پنجم : معرفت حقوق خدا
چراغ ششم : بت شناسى
چراغ هفتم : دين پرورى
چراغ هشتم : همنشينى با قرآن
چراغ نهم : معجون خوشبختى
1 - چه نيكوست ايمان ، كه او را
بيارايد علم ! للّه
2 - چه نيكوست علم كه او را
بيارايدعمل !
3 - و چه نيكوست عمل كه او را
بيارايد حلم !
4 - و فراز نيازمند چيزى به چيزى
مانند حلم به علم للّه
چراغ دهم : ره توشه
چراغ يازدهم : مرگ آگاهى
چراغ دوازدهم : مرگ باورى
چراغ سيزدهم : مرگ پديده همگانى
چراغ چهاردهم : قيامت ترسى
چراغ پانزدهم : تواضع
چراغ شانزدهم : پندآموزى
چراغ هفدهم : صداقت
چراغ هجدهم : قناعت
چراغ نوزدهم : زهد
چراغ بيستم : فقر
چراغ بيست و يكم : تقوا
چراغ بيست و دوم : سخن حق
چراغ بيست و سوم : چهره حق
چراغ بيست و چهارم : بيمارى دلنشين
چراغ بيست و پنجم : جهد و كوشش
چراغ بيست و ششم : بدهكارى به مردم
چراغ بيست و هفتم : زمان آگاهى
چراغ بيست و هشتم : خوف و رجاء
چراغ بيست و نهم : گناه شناسى
چراغ سى ام : حقيقت عبادت
چراغ سى و يكم : شب زنده دارى
چراغ سى و دوم : اصالت نماز
چراغ سى و سوم : خشوع در نماز
چراغ سى و چهارم : دعا براى دوست
چراغ سى و پنجم : امر به معروف و
نهى از منكر
چراغ سى و ششم : مسووليت اجتماعى
چراغ سى و هفتم : جامعه پذيرى
چراغ سى و هشتم : تنهايى
چراغ سى و نهم : ولايت
چراغ چهلم - شهادت
فصل چهارم : جايگاه اويس در نگاه بزرگان
سهيل ، ستاره اى تابان در آسمان
عرفان
اختلاف در وفات و محل دفن
آرامگاه اويس
شهادت اويس و حقانيت امام على عليه
السلام
اويس در نگاه بزرگان
سيد حيدر آملى
ابن اثير
ابن جوزى
ابن حجر عسقلانى
ابن مسكويه
ابونعيم اصفهانى
احمد بن حنبل
سيد محسن امين
انورى
اوحدى مراغه اى
مجيرالدين بيلقانى
تاج الاسلام
جامى
حافظ
حمدالله مستوفى
خواجوى كرمانى
خاقانى شروانى
دعبل خزاعى
سلطان ولد
سمعانى
سنايى غزنوى
شيخ حسن بن زين الدين
شيخ طوسى
شيخ حر عاملى
قاضى نوالله شوشترى
علامه محمد تقى شوشترى
علامه سيد حسين طباطبايى
عطار نيشابورى
سيد حسن غزنوى
ابو حامد محمد غزالى
علامه مجلسى
مدرس خيابانى
مولوى
يغماى جندقى
مقدمه
سلام بر سفيران خداوند، از
آدم عليه السلام تا خاتم عليه السلام .
سلام بر جانشينان حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله ، از على
مرتضى عليه السلام تا حضرت مهدى (عج )
سلام بر اويس قرنى ، كه نسيم رحمانى بود و رسول صلى الله
عليه و آله به وجودش بشارت داد.
سلام بر اويس قرنى ، كه حكيم يمانى بود و رسول خدا صلى
الله عليه و آله بوى خوش خويش را از او استشمام مى كرد.
سلام بر اويس قرنى ، كه امى زيست و همواره از پيامبر امى
پيروى كرد.
سلام بر اويس قرنى ، كه شبانى مى كرد و قدر و منزلت مادر
پير و ناتوان خويش مى دانست .
سلام بر قرنى ، كه زهد و قناعت را در كردار و گفتار به
همگان آموخت .
سلام بر اويس قرنى ، كه از شهرت فرار كرد و از شهوت به دور
بود.
سلام بر اويس قرنى ، كه كلامش عطر عرفان دارد و طعم تقوا.
سلام بر اويس قرنى ، كه سخنان مصطفى صلى الله عليه و آله
درباره خويش را مايه فخر فروشى قرار نداد.
سلام بر خير التابعين ، كه شيفته ى محمد امين صلى الله
عليه و آله بود و شيعه اميرالمؤ منين عليه السلام .
سلام بر زهد مجاهد، كه به صفين آمد و دست در دست اميرالمؤ
منين عليه السلام گذاشت ، در جهاد فى سبيل الله به شهادت
رسيد،
(1) و يك بار ديگر غدير را تقرير و تقدير
كرد.
و سلام بر اويس ، كه خيرالمرسلين به او سلام هديه كرد.
و بشارت بر شما خواننده اى كه مشتاق شناخت بيشتر اويس قرنى
هستيد، كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ى او
فرمود : ابشروا بر جل امتى يقال له
اويس القرنى .
در نوشتارى كه پيش رو داريد، سعى شده است كه غبار غربت از
شخصيت عارف بر جسته و زاهد وارسته و مسافر من الله و مهاجر
الى الله ، اويس قرنى شود، تا آشنايى مختصرى با زندگى
معنوى او فراهم آيد.
اى كاش معرفى اين شخصيت بزرگ صدر اسلام را فردى بر جسته به
عهده مى گرفت كه شايستگى چنين كارى را داشت و خود اهل و
عمل بود.
اما اگر اين بنده ناچيز در اين راه قدم زده و درباره ى
اويس قلم زده ام ، امتثال امر اساتيد و سروران گرامى خويش
را كرده ام . و اگر چه به جمع آورى منابع و ماءخذ دشوار مى
نمود، اما به توفيق الهى و راهنماييهاى خالصانه استاد
فرزانه جناب آقاى دكتر ابراهيمى دينانى ، راه هموار شد و
بار به سر منزل مقصود رسيد. البته هر گونه حقيقت و راستى
در آن به فضل الهى و لطف آن عزيز مى گردد و هر سستى و
كاستى به اين جانب .
بسيار ضرورى و بجاست كه از تمامى سروران ، اساتيد و
عزيزانى كه در گرد آورى ، تدوين و چاپ و نشر اين اثر زحمت
فرموده اند، تشكر نمايم . به ويژه از فاضل محترم آقاى كريم
جبارى و فاضل معظم مرحوم عليرضا فلاح كه كه زحمت ويرايش
كتاب را متحمل شده اند، سپاسگزارم .
از خداوند مهربان ، توفيق همگان را در كسب معرفت و عرفان
خواستارم .
فصلاول : از ولادت تا شهادت
زادگاه اويس
يمن در جنوب غربى شبه جزيره ى عربستان و كنار درياى
سرخ واقع شده است و از خوش آب و هواترين و پر جمعيت ترين
منطقه ى عربستان است . از مهمترين محصولات زمينى آن جو،
گندم و ارزن است . اما محصولات
آسمانى يمن چشمگيرتر است و دلپذيرتر. يمن در
جغرافياى عشق نيز سر زمينى است خوش آب و هوا، حاصل خيز و
دل انگيز. و از اين جهت اين سرزمينى پر يمن و با بركت را
يمن ناميده اند.
(2) و از افتخارات اهل يمن اين است كه
گروهى از انصار رسول خدا صلى الله عليه و آله از يمن قيام
كرده اند. و وقتى جمعى از ايشان به خدمت حضرت ختمى مرتبت
صلى الله عليه و آله رسيدند، آن حضرت چنين فرمود :
اتاكم اهل اليمن ، هم الين قلوبا،
وارق افئده ، الايمان يمان ، والحكمه يمانيه ؛
(3) اهل بر شما وارد شده اند، آنان قلبهايى
بسيار نرم و دلهايى سرشار از مهربانى دارند، ايمان يمنى و
حكمت يمانى است .
اگر به يمن عربستان خوشبخت
گفته اند، راه به اشتباه نرفته اند. اهل يمن را به حق ،
اهل و عمل ، و حكمت و معرفت دانسته اند. در آسمان يمن
ستارگانى مى درخشد، اما ستاره سهيل را از آن جهت كه در يمن
كاملا مشهود است ، سهيل يمانى خوانند و مولوى چه خوش سروده
است :
كى باشد كاين قفس چمن
گردد؟
|
و اندر خورگام و كام من
گردد؟
|
اين زهره كشنده انگبين
بخشد
|
وين خار خلنده ياسمن
گردد؟
|
در خرمن ماه سنبله
كوبيم
|
چون نور سهيل در يمن
گردد؟
(4)
|
يمن دو آسمان دارد و دو سهيل يمانى ؛ هنگامى كه ستاره سهيل
در آسمان يمن ظهور مى كند، آخر فصل گرماست و ميوه ها مى
رسند و آن گاه كه
اويس قرنى
و سهيل يمانى طلوع مى كند، گرما گرم فصل قولوا لا الله الا
الله تفلحوا.
اويس قرنى را مى توان اويس يمنى نيز گفت ؛ زيرا اصل او از
يمن بوده و در اين سرزمين مى زيسته است .
(5)
چرا اويس
قرنى است ؟
وجود نامگذارى اويس به قرنى بدين شرح است :
وجه اول : قرن منطقه اى است
نزديك طائف و اهل نجد از اين موضع ، احرام حج مى بندند كه
ميقات ايشان است و اويس را از اين منطقه مى دانند.
(6)
وجه دوم :قرن منسوب به قبيله
بنى قرن است و اين قبيله از بنى عامر بن صعصعه مى باشد
(7)
وجه سوم :قران نام شخصى است
از اجداد اويس ؛ زيرا مورخان او را اين گونه معرفى مى كنند
:
اويس بن عامر بن جزء بن مالك بن
عمرو بن سعد بن عصوان بن قرن بن ردمان بن ناحيه بن مراد.
(8) پس اويس قرنى منسوب است به
قرن بن ردمان كه يكى از
اجداد اوست و اين وجه در نامگذارى اويس به قرنى به حقيقت
نزديكتر است .
(9) به هر حال در پاسخ اين پرسش كه
اويس كجايى است ؟ بايد گفت :
اويس يگانه يمن است و دردانه قرن .
اويس در آغوش
اسلام
جبرئيل نغمه ى وحى را در گوش حبيب خدا صلى الله
عليه و آله زمزمه مى كند و خورشيد هدايت طالع مى شود، اما
تا سه سال آفتاب هدايت از پس ابرها پرتو افشانى مى نمايد.
آن گاه كه فرمان مى رسد :
و انذر
عشرتك الاقربين
(10) دعوت خويشاوندان و نزديكان آغاز مى
شود.
تشنگان فضيلت ، تك تك و گروه گروه به سوى چشمه حقيقت
شتابانند و پيروان
جبل النور
صلى الله عليه و آله روز افزون است و رحمه للعالمين از
گمراهان و خفتگان محزون . پيامبر صلى الله عليه و آله به
دستور حضرت حق ، بال تواضع را براى مؤ منان مى گستراند :
و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤ
منين
(11) تا اين كه آوازه ى او و زيباييهايش
فراگير مى شود. سفره نورانى
و لتنذر
ام القرى و من حولها
(12) گرسنگان را به سوى خود فرا مى خواند.
نداى حق ، اهل حق را نوازش مى دهد. گوشهاى مشتاقان تيز مى
شود و دلهايشان از عشق لبريز. اين ندا مرزهاى زمان و مكان
را در هم مى نوردد و در جاى جاى گيتى مى درخشد. همه جا سخن
از محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله است . پرتوى از
خورشيد، يمن و اهل آن را نور و گرما مى بخشد. در اين
سرزمين جوانى زندگى مى كند به نام
اويس قرنى .
براى اويس ،
شب يلداى جاهليت
آزار دهنده است كه جاهليت ، يعنى خشك سالى امان و قحطى
انسان . در تاريكى جهل و نادانى ، نور دعوت محمد صلى الله
عليه و آله مى درخشد. دعوت او كه مرز زمان و مكان را شكسته
است ، همه ى انسانها، همه نسلها و تمامى عصرها مخاطبند.
البته و صد البته كه استحكام دعوت ، به معجزه ى آن است اين
دعوت ، روح اعجاز را نيز در خود دارد!
اويس پيامبر صلى الله عليه و آله را زا نزديك نديده و
معجزات او را مشاهده نكرده است . اما در جغرافياى عشق ،
مرز معنا ندارد. بر اين مبنا، اويس هم از نزديك پيامبر صلى
الله عليه و آله را ديده است و هم معجزه او را مشاهده
نموده است . چشمان اويس به دو نور، نورانى است : يكى
سراج منير و ديگرى
قران مبين
. ديدگان جوان يمنى اين دو نور را زا يكديگر جدا نمى داند
و نمى بيند. اويس كه مشتاق نور معرفت است ، مشتاقانه بر
سفره ى
و اوحى الى خذا القرآن
لانذركم به و من بلغ
(13) مى نشيند.
ولادت اويس درست در كنار سفره نور است . فطرت او
مرز نمى شناسد و او را به هرز نمى كشاند. آن گاه كه گوش
درون مى شنود و چشم دل مى بيند، زبان ضمير سخن مى گويد:
لبيك يا محمد صلى الله عليه و آله ! اينك من با تمام وجودم
وارد وادى اسلام مى شوم .
لبيك يا محمد صلى الله عليه و آله ! با تو پيمان مى بندم
كه بند بند وجودم از هم نپاشيده از پا ننشينم .
لبيك يا محمد صلى الله عليه و آله ! كه بر من به صبعه الله
منت نهادى ، اين هويت الهى را با هيچ چيز تعويض نمى كنم .
لبيك يا محمد صلى الله عليه و آله ! كه تو را نديده ام ،
ولى پيام دلنشين و كلام شيرين تو را شنيده ام .
لبيك يا محمد صلى الله عليه و آله ! كه عطر وجودت از دور و
بر كوچه هاى دلم عبور مى كند و آن را بر همه عطرها ترجيح
مى دهم . فطرتم را به تو متوجه كرده ام و روى به سوى تو بر
مى گردانم . سرشتم از دعوت شيطانى بيزار است و از شيطنت
نفسانى دل آزار .
لبيك يا محمد صلى الله عليه و آله ! كه دعوت از توست و
لبيك هم از تو، كه حضورت را در وجودم حس و لمس مى كنم .
بخشى از هستى ام دعوت و قسمتى از ضميرم ، مستى ام را اعلام
مى كند.
و بدين سان ، اويس به آغوش اسلام پناه آورد. او كلام رسول
خدا صلى الله عليه و آله : يومن بى لايرانى
(14) را تحقق مى بخشد. البته شايان ذكر است
كه اويس از هدايت و ارشاد عموى خويش به نام
عصام قرنى بهرمند بوده است .
(15)
رويش بدون
گويش
اويس در دامان اسلام و دامنه ايمان رشد و نمو مى
كند، اما بدون سر و صدا؛ مثل غنچه اى كه شكوفا مى شود ولى
معركه به راه نمى اندازد. اساسا شكوفايى مولود وجد و حال
است نه قيل و قال . عطر افشانى كه نياز به فرياد ندارد.
اين رويش بدون گويش بهترين مبلغ اسلام است . اويس در عمل
تبليغ دين مى كند.
او نشانى سفره نورانى را به همگان هديه مى نمايد. البته
بيشترين استفاده را در راهنمايى گم گشتگان از رفتار و
كمترين آن را از گفتار مى برد. او اين سفارش امام صادق
عليه السلام را عملا ستايش مى كند كه :
كونوا دعاه بغير السنتكم ليروا منكم
الورع و الاجتهاد و الصلاه و الخير؛ فان ذلك داعيه ؛
(16) با غير زبان خويش مردم را دعوت كنيد،
تا مردم ورع و كوشش و نماز و خير شما را ببينند؛ چرا كه
اينها خود دعوت كننده اند.
هنر اويس در تبليغ كيش خويش همين است كه با مردم سخن مى
گويد، ولى از زبان استفاده نمى كند. او پارسا، جهادگر،
نمازگزار و اهل خير است و چنين ارزش هاى والايى است كه
انسانها را به منزل كمال ، رهنمون مى سازد.
اگر چه از زمان ولادت اويس بى خبريم ، اما ولادت حقيقى او
در دامان اسلام مسلم و مسجل است . تولد دوم او در مهد قرآن
است . تاريخ از تولد اول او حرفى نمى زند. شايد به اين
دليل است كه اويس به شدت از شهرت فرار مى كرد. او از اوليا
الله بود و ناشناس و ناشناخته زيسته است .
شغل اويس
اويس شتربانى مى كرد.
(17)
هر صبحگاه شتران را به صحرا مى برد و هر شامگاه از چراگاه
بر مى گرداند. او نگهبان خوبى براى شتران بود. شتربانى
براى اويس فقط اشتغال نبود، بلكه ديگرى برايش به ارمغان مى
آورد.
شتربانى ، انس با طبعيت را ممكن مى كند. طبعيت براى رندان
مثل دامان مادر، آسايشكاه و دانشگاه است . البته شرط اول
سكوت و
شنيدن است . كسانى كه در بهره گيرى از مواهب طبيعى
زرنگند؛ پيش و بيش از هر سخنى ساكت و شنونده اند. بذر تعقل
و تفكر، در سرزمين سكوت و در پرتو آفتاب ملكوت رشد و نمو
مى كند. اين سخن دلنشين از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام
است :
يا هشام ان لكل شى ء دليلا و دليل
العقل ، التفكر، و دليل التفكر، الصمت ؛
(18)
اى هشام ! هر چيزى دليلى دارد، دليل عقل ، تفكر و دليل
تفكر، سكوت است .
شغل اويس سكوت و چگونه شنيدن را به او هديه مى كند. طبيعت
با او سخن مى گويد و او نيز با طبيعت حرف مى زند. اويس از
طبيعت ماءيوس نيست ، بلكه با زيباييهايش ماءنوس است .
شتربانى خلوت و تنهايى را مهيا مى سازد. اويس اهل خلوت است
.
او تنهاست و به تنهايى عشق مى ورزد. او را مكتب فطرى پيروى
مى كند. تنهايى برايش كسالت آور نيست ؛ زيرا در زمين فطرت
، بذر كمال مى كارد و خوشه وصال مى كاود. او در تنهايى شور
و نشاطى دارد. اساسا براى بنده خدا كسالت وجود ندارد. پرسش
خدا انسان را سر حال و شادمان مى سازد. تنهايى مى تواند
زمينه زمزمه با خدا باشد. اويس تشنه زمزم زمزمه است . او
براى چشيدن حقيقت بى تاب است . در اين دنيا انسانها دو
گروهند : گروهى بى تاب چريدن و گروهى بى تاب چشيدن .
دنيا براى گروه اول مرتع و براى گروه دوم معبد است . اويس
خداست و از كسانى كه دنيا را چراگاه مى دانند، بيزارى و
دورى مى جويد و به پناه خلوت روى مى آورد. او از تنهايى
وحشت ندارد؛ زيرا در تنهايى تنها نيست . آن گاه كه تنها مى
نشيند، در مكتب فطرت زانو مى زند و دردهايش را مى گويد. او
از درخت تنهايى دو ميوه مى چيند : تفكر و تعبد.
البته تنهايى افراطى و ناپسند است . انسان بايد در جامعه و
با اجتماع زندگى كند. جامعه را بشناسد و خدمتگزار اجتماع
باشد. اويس هم تنهاست و هم در ميان جامعه . او كار مى كند
و با جامعه داد و ستد مى نمايد. او از طريق شتربانى
خدمتگزار جامعه است . پيوند اويس با خانواده ى خويش محكم و
مستحكم است . او شغل و درآمدش را دوست دارد، اما به مادر
نيز عشق مى ورزد و دسترنج خويش را پيش پاى مادر مى ريزد و
تقديم او مى نمايد. نان آور خانه است . سفره ى كوچكش را به
حلال و نفقه ى زلال زينت مى كند.
شتربانى
چوپان نفس را ميسر
مى كند. اويس هر بامداد قواى نفس را به صف كرده و زمام هوا
را به كف مى گيرد. او بسيار مراقب است كه نفسش در سرزمين
اطمينان به سر برد، تا مخاطب يا ايتها النفس المطمئنه
(19) باشد. نفس خود را به سفره ى رضا دعوت
و مهمان مى كند. رضايت حق برايش رضايت خاطر مى آورد. او
سرمست اين نداست كه : ارجعى الى راضيه مرضيه
(20) او چوپان است . مراقب مى كند كه گرگان
هوا، گردان خدا را پاره پاره و تكه تكه نكنند و اين مراقبت
لحظه لحظه ى زندگى او را فراگرفته است . قواى نفس بايد از
سفره ى
كلوا كامياب و از
چشمه
اشربوا سيراب باشد.
اويس شيفته ى وصال است ، بنابراين راه حلال مى پويد و حرام
مرام او نيست .
اويس هر روز خويشتن خويش را به معبد حق مى برد نه مرتع
دنيا. او شديدا مراقب خويش و پيرو اين آيين و كيش است . او
قواى نفس را با غذاى مناسب ، كامياب و سيراب مى نمايد و در
عين حال مواظب است كه گرگى به اين گله نزند. به خصوص آن
گاه كه گرگ به لباس ميش در آيد و گناهى را زينت بخشد :
تالله لقد ارسلنا الى امم من قبلك
فزين لهم الشيطان اعمالهم فهو وليهم اليوم و لهم عذاب اليم
؛
(21)
به خدا سوگند كه براى مردمى هم كه پيش از تو بوده اند
پيامبرانى فرستاده ايم . ولى شيطان اعمال زشت آنها را در
نظرشان زيبا جلوه داد. پس امروز (روز محشر) شيطان يار
آنهاست و به عذاب دردناك گرفتار خواهند بود.
اويس شيفته و فريفته ى زينتهاى شيطانى نيست . شعار او
مراقبت است و مراقبت . او هر شامگاه در تداوم اين چوپانى
به حساب و كتاب نفس خود مى پردازد و چنين مراقبتى را با
محاسبه كمال مى بخشد. همان گونه كه در شتربانى عمل مى كند،
در شب نيز به چوپانى نفس مى پردازد. شغل او چوپانى است ،
اما ساعت كارش هشت ساعت در شبانه روز نيست بلكه او چوپان
شبانه روزى و شغل او زندگى اوست . شغل اويس الگوى كاريابى
است ، براى هر كسى كه كاميابى آروز مى كند.
شتربانى به اويس اين امكان را مى دهد، آن گونه عمل كند كه
اميرالمؤ منين على عليه السلام به يكى از اصحابش به عنوان
موعظه نوشت و تقواى شغلى را به او گوشزد نمود :
تو را و خودم را به تقواى كسى سفارش
مى كنم كه نافرمانى اش روا نيست ، و اميد و بى نيازى جز به
او و از او نباشد؛ زيرا هر كه از خدا پروا كرد، عزيز و قوى
شد و سير و سيراب گشت و عقلش از اهل دنيا بالا گرفت ، تنها
پيكرش همراه اهل دنياست ، ولى دل و خردش نگران آخرت است .
آنچه را از محبت دنيا چشمش ديده ، پرتو دلش خاموش نموده ،
حرامش را پليد دانسته و از شبهاتش دورى گزيده ، به خدا كه
به حلال دنيا هم توجه ننموده ، جز به مقدارى كه ناچار از
آن است ؛ مانند نانى كه به پيكرش نيرو دهد و جامه اى كه
عورتش را بپوشاند، آن هم از درشت ترين خوراك و ناهموارترين
لباسى كه به دستش آيد، و نسبت به آنچه هم كه ناچار مى
باشد، اطمينان و اميدش ندارد، و اطمينان و اميدش به
آفريننده همه چيز است . تلاش و كوشش كند و تنش را به زحمت
اندازد. تا استخوانهايش نمودار شود، و ديدگانش به گودى
رود و خدا در عوض نيروى بدنى و توانايى عقلى اش دهد، و
آنچه در آخرت برايش اندوخته ، بيشتر است . دنيا را رها كن
كه محبت دنيا انسان را كور و كر و لال و زبون كند، پس در
آنچه از عمرت باقى مانده ، جبران گذشته نما و فردا و پس
فردا كردن ؛ زيرا پيشينيانت كه هلاك شدند، به خاطر پايدارى
بر آرزوها و امروز و فردا كردن بود تا آن كه ناگهان فرمان
خدا به سويشان آمد (مرگشان رسيد)، آنها غافل بودند، سپس بر
روى تابوت به سوى گورهاى تنگ و تاريك خود رهسپار گشته و
فرزندان و خانواده اش او را رها كردند، پس با دلى متوجه و
از همه بريده و ترك دنيا نموده ، با تصميمى كه شكست و
بريدگى ندارد، به سوى خدا رو. خدا من و تو را بر اطاعتش
يارى كند و به موجبات رضايتش موفق دارد.
(22) اويس زندگى خويش را بر اساس اين
رهنمودها به سر منزل كمال رهنمون و هواى نفس را سر نگون مى
نمايد. براى او اشتغال اين چنين جلوه مى كند :
- سوز و گذار در عشق حق
- اشتياق به خلوت و تنهايى ؛
- پرهيز از گوشه گيرى و دورى از مردم ؛
- علاقه روز افزون براى احسان به مادر.
و در نهايت ، شغل براى اويس عبارت از عبادت حق است . و به
او رضايت خاطر مى بخشد، تا آن جا كه در اواخر زندگى و در
كوفه نيز شتربانى و چوپانى و چوپانى مى كرد.
(23)
پيامبر صلى
الله عليه و آله در نگاه اويس
آن گاه كه اذان ، عطر يار را منتشر مى كند، دل اويس
ديگر از آن خويش نيست . دلدادگى او با شنيدن
اشهد الله محمد رسول الله صلى الله
عليه و آله ، دو صد چندان مى شود. دلش مالال محبت
پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله است و لبش تشنه بوسه ى
خاك پاى يار، آتش اشتياق در دل او زبانه مى كشد. از
زمانى كه خود را چنين مورد سوال قرار مى دهد : آيا آن
فرداى روح افزا خواهد آمد كه خود را رد گلستان هدايت بيابم
؟! و به حمايت از اين كشش فطرى به سر كويش پر و بالى بزنم
؟! و چهره به چهره و رو به رو با آن آفتاب آفرينش گفتگو
كنم ؟! آيا مى شود از گلستان رخسارش يك گل تبسم بچينم ؟!
قطعا كشش را بايد با كوشش زنده نگهداشت . اويس مى خواهد از
نزديك به رسالت عبدالله ، فرزند گواهى دهد. اما راهى دور و
دراز پيش دارد. آرزو بزرگ است و مشكلاتش بيشتر، ولى در يك
زندگى در هم و بر هم است كه آرزوهاى طبقه بندى نمى شوند و
يك عمر عزيز، لبريز از بيهودگى مى شود. و هوا و هوس به سان
آتش سوزان ، سرمايه را نابود مى كند. آرزوهاى اويس محدود
است و نفيس ، نه قبيح و خبث . او تصميم مى گيرد گام در راه
سفرى پر خطر و در عين حال پر ثمر بگذارد و براى زيارت
پيامبر به مدينه برود.
اويس بر خويش واجب مى داند كه با اجازه ى مادر اين مسافرت
را انجام دهد. او شتربانى مى كند، تا مخارج زندگى مادر را
تاءمين نمايد. او كسى جز مادر ندارد. او خود را وقف پسر
نموده است . اويس مى داند كه جوان شدن او، پيرى مادر را به
دنبال داشته است . اويس مى داند كه سلامت او، مديون بيمارى
مادر است . اويس مى داند كه اينك او جهان و زيباييهاى آن
را مى بيند، ولى مادر نابيناست . اويس مى داند كه مادر تاب
و توان خويش را به او هديه كرده است . و از اين رو معتقد
است كه بدون اجازه مادر حتى به زيارت حضرت رسول صلى الله
عليه و آله نيز نرود. زيرا اويس پرستار مادر نيز كسى جز او
ندارد. مادر هر چند با چشم سر فرزند را نمى بيند، اما با
چشم سر دلبند خويش را مشاهده مى كند و زحمات شبانه روزى
خود را هدر رفته نمى داند، لذا واژه واژه ى دعاهاى او،
لحظه لحظه ى اويس را گلباران مى كند.
مادر اويس پير زنى است ، ناتوان ، بيمار و نابينا. و اويس
خدمت به او را براى خويش نعمت مى داند. اويس بر خوردار از
نعمت
مادر دارى است . مادرى
كه نه فقط نامهربان ، نادان و بى ايمان نيست ، بلكه موج
اسلام ، ايمان ، صلاحيت و صداقت وجود او را به اوج تسليم و
تزكيه رسانده است . اگر خدا و رسول خدا و رسول هم امر به
احسان والدين نكرده بودند، اويس به حكم فطرت به مادر نيكى
مى كرد. شكى نيست كه بى مهرى به خورشيدى كه آسمان طفوليت
را گرم و روشن كرده است ، انسان را از انسانيت مى اندازد.
متاءسفانه فرهنگ قدرشناسى از مادر، رواج چندانى نداشته و
آماج تير بى معرفتيها قرار گرفته است و اين ظلم و ستم در
خود خواهى و خود پرستى ريشه دارد. به عنوان مثال يكى از
صفحات تاريك تاريخ متعلق به
نرون
امپراطور روم است . نرون از سال 54 تا 68 ميلادى حكومت كرد
و مجموعه اى از جنايات را مرتكب شد. اما از همه زشت تر اين
كه براى تصاحب قدرت ، مادر را به قتل رساند و اين ممكن
نبود، مگر اين كه او فقط خود را مى ديد و خويش را مى
پرستيد. نرون خود را شاعر و هنرمندى بى بديل تصور مى كرد،
و هنگامى كه مى كرد گفت :
دنيا با
مرگ من چه هنرمندى را از دست داد!
(24)
اما اويس پيرو مكتبى است كه نگاه خصمانه به پدر و مادر
ستمگر را نيز جايز نمى داند. چنان كه امام صادق مى فرمايد:
من نظر الى ابويه نظر ماقت ، و هما
ظالمان له ، لم يقبل الله له صلاه ؛
(25) هر كس به پدر و مادر خود نظر دشمنى
كند، در صورتى كه آن دو به او ستم كرده باشند، خداوند
نمازش را نپذيرد.
اين است براى گرفتن اجازه و گذرنامه سفر به نزد مادر مى
آيد.
مادرى ناتوان ، بيمار، نابينا، پير، مؤ منه ، صالحه و
صادقه .
(26)
مادر با زيارت حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و
مسافرت به مدينه موافقت مى كند، به شرط آن كه اگر رسول خدا
صلى الله عليه و آله در منزل نبود، اويس بيش از نيم روز
توقف نكند!
اويس خوشحال و سر حال توشه ى مختصرى آماده مى كند، و پا در
چادرعشق مى گذارد. اولين هجرت مكانى را براى كمال بخشى به
هجرت نهانى خويش آغاز مى كند و به سوى مدينه پرواز مى
نمايد.
راهى است دور، پر فراز و نشيب و سنگلاخ ، گرماى طاقت فرسا
بر فرق او تازيانه مى زند و خارهاى مغيلان زير پاى او
زبانه مى كشد، اما او آزاده است و نه آزرده ، چرا كه مركب
شوق را به سوى خورشيد مى برد. خستگى را نمى فهمد.
اساسا دلبستگى ، خستگى نمى شناسد. اويس روشن روان ، شتابان
راهى مدينه است . صحرا و بيابان ، كوه و دشت ، رمل و راه
را پشت سر مى گذارد و اينك مدينه را پيش رو دارد. ديوارهاى
مدينه را مى بيند، مثل سر زدن خورشيد در سحرگاهان . سر از
پا نمى شناسد و به شهريار پر مى كشيد. بى قرار است و
قرارگاه عشق را مى جويد : خانه دوست كجاست ؟ خانه حبيب
كجاست ؟ منزل طبيب كدام است ؟ و آن وقت با خود مى گويد :
اگر پيامبر صلى الله عليه و آله را ببينم ، اول خاك پاى او
را بوسه مى زنم . من سخنى نخواهم گفت . او همه چيز را مى
داند. من فقط او را نگاه مى كنم . خدايا ياريم كن . توانم
بخش . لياقتم بده . طاقتم عطا كن و... .
يمن خوش آب و هواست ، ولى مدينه حال و هواى ديگرى دارد.
اين جا بهشت روى زمين است . تنفس در مدينه به زندگى تحرك
مى بخشد. ياس رسالت از مدينه عطر افشان است و آفتاب نبوت
از اين جا نور افشان . در اين سر زمين نه فقط زندگى شيرين
است ، بلكه مرگ نيز دلنشين است . اگر او نگاهش را از من
دريغ نكند و از ستيغ رحمت ، شعله اى روانه ى وجودم كند، من
نيز با مرگ ستيز نكنم و اگر بپذيرد جانم را فدايش نمايم :
خوش آن چشمى كه بيند
روى ماهت
|
خوشا آن سر كه گردد خاك
پايت
|
روا باشد دهد جان ،
عاشق تو
|
اگر افتد به روى او
نگاهت
(27)
|
اگر او را در ميان جمع ببينم حتما مى شناسم و چون شمع براى
او خواهم سوخت . اصلا اگر او نبود من نبود. آفرينش عالم و
آدم طفيل
وجود اوست . من چه
هستم ؟! هر چه هست به واسطه ى اوست . اگر هستى و مستى هست
، تشعشع اوست . او سر سبد آفرينش است . اگر شبنم وجودم
هم آغوش لطف و محبتش شود، عاشقانه روانه ى سرزمين
دلباختگان خواهم شد. احساس مى كنم اويسى در كار نيست . هر
چه هست به او تعلق دارد :
تا در طلب گوهر كانى
كسانى
|
اين نكته و رمز اگر
بدانى دانى
|
هر چيز كه در جستن آنى
آنى
(28)
|
از وجود اويس شور و اشتياق زبانه مى كشد. خود را در يك
قدمى آرزوى ديرينه مى بيند. آن گاه كه در خانه ى خاتم
الانبياء را مى يابد و از محبوب خويش جويا مى شود؛ زمان به
سختى مى گذرد و دلشوره او را لختى آرام نمى گذارد. او با
ديدارش به مادر عهد و پيمانى دارد و مى داند كه فرزند آمنه
صلى الله عليه و آله نيز راضى نيست كه براى ديدارش به
مادرى بى احترامى شود. اويس رضا به قضا مى دهد و آخرين
نگاه را از خانه گلين محمد صلى الله عليه و آله توشه راه
مى كند. بيرون رفتن از
مدينه النبى
خيلى سخت است . اما اگر پيامبر صلى الله عليه و آله راضى
باشد، سهل است : اويس راه يمن را پيش مى گيرد، تا تقدير
براى اين جوان چه سر نوشتى به رشته ى تحرير آورد؟!
آرى ، اويس راه دور را در آرزوى زيارت زيور كاينات مى
پيمايد، ولى به دو جهت به زيارت ظاهرى او توفيق نمى يابد :
يكى احسان به مادر و ديگرى غلبه ى حال ، چرا كه اگر آن
نگاه ، در اين جوان دل آگاه مى افتاد، حتما جان به جان
آفرين تسليم مى كرد.
(29)
حافظ از بهر تو آمد سوى
اقليم وجود
|
قدمى نه به وداعش كه
روان خواهد شد
|
اويس در نگاه
پيامبر صلى الله عليه و آله
اويس به پيمان خويش با مادر پاى بند مى ماند و به
يمن باز مى گردد. هنگامى كه حضرت مصطفى به مدينه و خانه مى
آيد، نورى مشاهده مى نمايد و سؤ ال مى كند كه چه كسى به
خانه آمده است ؟! پاسخ مى دهند كه شتربانى به نام اويس
آمد، تحيتى فرستاد و بازگشت . ختم رسل صلى الله عليه و آله
مى فرمايد : آرى اين نور اويس است كه در خانه ما هديه
گذاشته و خود رفته است .
(30)
چرخ زمان به گردش خويش ادامه مى دهد و اويس همچنان در فراق
دلدار، روزگار مى گذارند. آواى دلنواز اذان را مى شنود.
جمله
اشهد ان محمدا رسول الله
عطر ياد مدينه و يار ديرينه را در وجودش جارى مى كند. آتش
عشق دلدار، او را وادار به يك ارتباط معنوى و حقيقت ديدار
مى نمايد. كم نبودند سيه رويانى كه در حضور پيامبر صلى
الله عليه و آله سيه روزى خويش را افزون مى نمودند. آنها
در يك قدمى زيبايى ، چشمان خود مى بستند و به كفر و نفاق
مى پيوستند. بايد دل به دل راه يابد. بايد چشم دل را باز
نمود. زيارت رسول صلى الله عليه و آله بايد مورد قبول دل
باشد. لحظه لحظه ، اويس به استقبال ديدار رفته ، زيارت يار
را در دل استمرار مى بخشد و صد البته كه دل به دل راه دار،
و جاى شگفتى نيست كه خاتم انبيا و محمد مصطفى صلى الله
عليه و آله گاه گاهى رو به جانب
يمن
كرده و چنين ترنم مى فرمود :
انى
لاجد نفس الرحمن من قبل اليمن ؛
(31) من نسيم رحمانى را از سوى يمن مى يابم
.
به ياد داشته باشيم كه حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و
آله مظهر رحمانيت عام و رحمت براى تمام موجودات است ، لذا
آن حضرت از سوى يمن و از اويس قرن ، بوى خويش را استشمام
مى نمود، چرا كه خداوند درباره ى آن وجود مقدس چنين فرمود
:
و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين
.
(32)
آرى ، پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله نسيم رحمت را از
سوى يمن ، از آن گل باغ معرفت ، دريافت مى كند. و جاى
شگفتى نيست كه روزى از روزها رسول خدا صلى الله عليه و آله
اصحاب خويش را چنين مورد خطاب قرار دهد :
ابشروا برجل من امتى يقال له اويس
القرنى فانه يشفع لمثل ربيعه و مضر؛
(33)
بشارت مى دهم به شخصى از امتم كه به او اويس قرنى گفته مى
شود و او (براى افراد كثيرى ) به تعداد دو قبيله ربيعه و
مضر شفاعت مى كند.
آرى اويس كسى است كه بشير نذير و سراج منير صلى الله عليه
و آله به آمدنش بشارت مى دهد.
اويس كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خطاب به
عمر، آن كلام نغز را با اين سخن پر مغز تداوم مى بخشد :
يا عمر! ان انت ادركته فاقراه منى
السلام ؛
(34)
اى عمر اگر محضرش را درك كردى ، سلام مرا به او برسان .
سلام بر اويس كه پيامبر صلى الله عليه و آله را نديد و به
او ايمان آورد و رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او
چنين فرمود :
يومن بى ولايرانى .
(35)
سلام بر اويس كه نبى مكرم صلى الله عليه و آله طلب استغفار
از وى را اين گونه دستور مى دهد :
... فمن لقيه منكم فمروه فليستغفرلكم .
(36)
سلام بر اويس كه دوست و خليل فرستاده ى رب جليل است : @
خليلى من هذه الامة ، اويس القرنى .
(37)
و چرا رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ى اويس چنين مى
گويد؟! در زمان اويس نيز اين پرسش مطرح بود. شخصى از مادر
اويس مى پرسد كه از كجا اين جايگاه عظيم و پايگاه رفيع
براى فرزندت حاصل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را
به گونه اى مدح و ستايش كرده كه نمونه ندارد، و حال آن كه
حضرت او را نديده است ؟!
مادر وى پاسخ مى دهد :
اويس از
دوران بلوغ ، عزلت و گوشه نشينى بر مى گزيد، و به تفكر و
عبرت آموزى مى پرداخت .
(38)
حال اگر
بشارت محمد صلى الله عليه و
آله و
شهادت مادر را
درباره ى اويس كنار هم بگذاريم ، قدر و منزلت او را
آشكارتر مى بينيم ، و ناگريز در برابر بزرگيش ، سر به زير
مى افكنيم و او را به ديده تكريم و تعظيم مى نگريم .
سلام بر اويس كه پيامبر او را
خير
التابعين ناميد
(39) و اگر دستور داد كه از او درخواست
استغفار كنيد و سلام مرا به او برسانيد، نشانه هاى او را
نيز اين گونه بيان داشت : اويس چشمان ميشى دارد و بين دو
كتف او اثر گرفتگى وجود دارد، متوسط القامه و بسيار گندم
گون است ، چانه اش مايل است ... قرآن مى خواند و به حال
خويش مى گريد. دو جامه ى كهنه دارد. زمينيان او را نمى
شناسند، اما نيز آسمانيان معروف است . اگر به خداوند قسم
خورد، سوگندش پذيرفته است . پايين دوش چپ او لكه ى سپيد
رنگى وجود دارد. هنگامى كه قيامت فرا رسد، به ديگر مردمان
گفته مى شود؟ وارد بهشت شويد، ولى به اويس گفته خواهد شد
كه بايست و شفاعت كن ، خداوند به تعداد قبيله ربيعه و مضر،
شفاعت او را مى پذيرد.
(40)
اويس مردى است با موهاى بلند و بر پهلوى چپ و كف وى به
اندازه ى يك درهم سپيدى است .
(41)
پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله در هنگام وفات ، جامه ى
خويش به اويس قرنى مرحمت مى فرمايد.
(42)
همو بود كه گاه گاهى مى فرمود :
واشوقاه اليك يا اويس القرن ؛(43)
چقدر اشتياق ديدارت را دارم اى اويس قرنى !
اويس ،
ميراثدار ارزشها
برخى افراد هستند كه اگر مورد تعريف و تمجيد بزرگى
قرار گيرند، ديگر در در پوست خويش نمى گنجد و به سرعت
گرفتار انحراف و انحطاط مى شوند.
و ارزشهاى را كه بدان افتخار و تظاهر مى كنند از دست مى
دهند. در صورتى كه نگهدارى ارزشها بسيار دشوارتر از
دستيابى به آنهاست . اگر يك بار ديگر اويس را در نگاه
پيامبر صلى الله عليه و آله مرو كرده و از كوچه هاى
زندگانى اويس نيز عبور كنيم ، به خوبى مى يابيم كه اويس
ميراثدار ارزشها و پاسدار سفارشهاى محمدى صلى الله عليه و
آله است .
همان طور كه اشاره شد رسول خدا صلى الله عليه و آله با
اشاره به اويس قرنى فرمودند : نسيم رحمانى را زا جانب
يمن استشمام مى كنم . به عمر فرمودند : اگر او را ديدى
سلام مرا به او برسان ! به همين دليل بود كه پس از رحلت
پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله ، عمر چند بار در صدد
تفقد از احوال اويس بر آمد :
1 - هر گاه از جانب يمن جمعيتى مى آمد، عمر از ايشان مى
پرسد :
آيا اويس بن عامر با شماست ؟
(44) تا آن كه در يكى از گروههاى يمنى ،
اويس را به عمر معرفى كردند و عمر خطاب به او گفت :
-
آيا تو اويس فرزند عامرى ؟
اويس :
آرى من همان اويسم .
-
از طايفه ى قرن ؟
-
آرى از طايفه ى قرن هستم .
-
آيا زمانى مبتلا به بيمارى برص
بوده اى كه صحت يافته باشى و تنها به مقدار درهمى از آثار
آن باقى مانده باشد؟
-
بلى چنين است كه گفتى .
-
مادر دارى ؟
- آرى مادر پيرى دار.
-
از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود
: اويس فرزند عامر قرنى ، جزء جمعيت هاى يمن نزد شما خواهد
آمد. او مبتلا به برص بوده و از خداوند خواسته تا او را
شفا دهد، مگر به مقدار درهمى ، و مادرى دارد كه نسبت به او
بسيار نيكى مى كند، اگر بر امرى قسم ياد كند، خداى متعال
به واسطه انجام مقصودش از پيامدهاى آن رهايى اش مى بخشد،
پس اگر توانستى ، از او بخواه كه برايت از خداوند درخواست
بخشايش كند.
سپس عمر خواست كه برايش استغفار كند و اويس از درگاه
خداوندى برايش طلب مغفرت نمود.
عمر :
به كجا خواهى رفت ؟
اويس :
مى خواهم به كوفه بروم .
عمر :
آيا مى خواهى سفارش نامه اى
به حاكم كوفه برايت بنويسم ؟
اويس :
همنشينى با فقرا نزد من
محبوبتر است !
(45)
2 - گروهى از اهالى كوفه در مدينه نزد عمر رفتند. عمر
پرسيد :
از اهل قرن كسى اين جاست ؟
شخصى خود را قرنى معرفى كرد.
عمر گفت :
پيغمبر خدا به ما خبر داد
كه از يمن مردى به نام اويس به نزد شما مى آيد، و جز مادر،
كسى ندارد، در بدنش سفيدى بوده ، خدا را خوانده ، و فقط به
اندازه ى يك درهم (از آثار برص ) بر جاى مانده است . هر كه
او را ديد، از او بخواهد تا برايش استغفار كند. زمانى بر
ما وارد شد، سخنان پيامبر را درباره او تحقيق كردم ، همه
آنها درست بود. از او خواستم تا برايم طلب آمرزش كند، و
سپس پيشنهاد كردم تا نزد من بماند، نپذيرفت و به كوفه رفت
.
شخصى هنگام مراجعت به كوفه قبل از آن كه به خانه خويش
برود، پيش اويس رفته و از او عذر خواهى نمود، اويس گفت :
رفتار تو با من غير از اين بود، چه
شده كه دگرگون شده اى ؟!
آن مرد گفت :
آرى در مدينه نزد عمر
رفته بودم و او چنين و چنان گفت ، اينك از تو مى خواهم تا
براى من طلب آمرزش كنى .
اويس گفت :
برايت استغفار مى كنم به
شرط آن كه آنچه از عمر شنيده اى براى كسى بازگو نكنى !
(46)
3 - عمر در مسافرتى كه به كوفه داشت ، به جستجوى اويس
پرداخت و او را نيافت ، تصيميم گرفت در مراسم حج به ديدارش
رود، تا اين كه در ايام حج اويس را در هياتى زيبا و جامه
اى كهنه و مندرس يافت . آن گاه كه از او سوال كرد، حضار
عمر را سرزنش كردند و گفتند :
اى
امير المومنين ! از كسى سوال مى كنيد كه سزاوار نيست شخصى
مانند شما از او سوال كند!
عمر گفت :
چرا؟ گفتند :
زيرا او مردى گمنام و بى عقل است و
گاه گاهى بچه ها او را به بازى مى گيرند.
عمر گفت :
او براى من محبوبتر است .
سپس عمر پيش روى او ايستاد و گفت :
اى اويس ! رسول خدا صلى الله عليه و آله به من سفارش كرد
كه پيام او را به تو برسانم ، پيامبر صلى الله عليه و آله
به تو سلام رساند، و به من خبر داد كه تو به اندازه ى دو
قبيله ربيعه و مضر شفاعت مى كنى .
ناگاه اويس به زمين افتاد و سجده كرد، و مدتى طولانى در آن
حالت ماند، تا اين كه از گريه ايستاد و خاموش و ساكت شد،
چنانچه گمان كردند كه او مرده است ! او را گفتند،
اى اويس ! اين اميرالمومنين است
. سپس اويس سر از سجده برادشت و گفت :
اى اميرالمومنين ! آيا اشتباه نمى
كنى و خودت آن سخنان را شنيده اى ؟!
عمر گفت :
آرى اى اويس ! پس مرا نيز
در شفاعت خويش قرار ده سپس مردم نيز از او خواهش و
در خواست شفاعت مى كردند و به او تبرك مى جستند كه اويس
گفت :
اى اميرالمومنين ! مرا مشهور
كردى و به هلاكت رساندى !
(47)
4 - عمر در يكى از سالها و در موسم حج گفت :
اى مردم بايستيد. همه
برخاستند، سپس عمر گفت :
بنشينيد
مگر كسى كه از اهالى يمن است . گروهى نشستند. گفت :
بنشينيد مگر كسانى كه از قبيله مراد
هستند. عده اى نشستند. عمر گفت :
بنشينيد مگر كسى كه از قرن است . همه نشستند مگر
شخصى كه عموى اويس بود.
عمر گفت :
آيا تو قرنى هستى ؟
پاسخ داد :
بله . عمر گفت :
آيا اويس را مى شناسى ؟ عموى
اويس كفت :
اى اميرالمومنين شما چرا
از او سوال مى كنيد؟! به خدا سوگند كه در ميان ما كسى از
او بى عقلتر، نادانتر و فقيرتر وجود ندارد.
عمر پس از شنيدن اين سخنان گريه كرد و گفت :
براى تو يادآور مى شوم كه خودم از
رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود : با
شفاعت او، افرادى به تعداد قبيله ربيعه و مضر وارد مى
شوند.
(48)
فرار از شهرت
اويس حقيقتا ميراثدار ارزشها
بود. او هرگز از شنيدن سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله
درباره ى خودش در باتلاق غرور فرو نرفت . او در برابر
جستجوها و گفتگوى هاى عمر گرفتار اشتهار نشد. او شهوت شهرت
را در خويش نابود كرده بود. آن گاه كه گروهى از اهالى قرن
از كوفه به يمن بازگشتند و به ستايش او پرداختند، او در
ميان قوم خويش حرمت و احترامى ويژه يافت . اما اويس كه
عارفى وارسته و زاهدى اى آراسته بود، و از ظاهر سازى و
ظاهر پرستى رنج مى برد، از يمن به كوفه مهاجرت كرد،
(49)و به تعبير ديگر از شهرت فرار كرد، تا
در عزلت قرار گيرد.
اويس در كوفه به شتربانى اشتغال داشت و دسترنج خويش را، جز
مقدارى ناچيز، در راه خدا ايثار مى كرد. او از فرصتهاى
مناسب استفاده مى نمود و به بيان حقايق قرانى و دقايق
عرفانى مى پرداخت . تا آن جا كه اسير بن جابر مى گويد :
در كوفه گوينده و محدثى بود كه براى
ما حديث مى گفت ، هنگامى كه سخنانش پايان مى يافت جمعيت
متفرق مى شد، گروهى مى نشستند و در ميان ايشان مردى بود كه
به صحبت او بسيار علاقه مند بودم ؛ زيرا سخنان او را كس
ديگرى نمى شنيدم ، اما ديگران او را مسخره و استهزا مى
كردند. مدتى گذشت و او را نديدم . به دوستانم گفتم : چنين
كسى را كه در ميان ما بود مى شناسيد؟ يك نفر پاسخ داد :
آرى او را مى شناسم ، اويس قرنى است . گفتم : نشان منزلش
را مى دانى ؟ گفت : آرى . مرا به خانه اويس راهنمايى
كرد، در كوفتم ، جلو در آمد، گفتم : برادر! چرا بيرون نمى
آيى ؟! گفت : برهنه ام ، گفتم : اين برد يمانى را بپوش و
به مسجد بيا. گفت : اين كار را نكن ؛ زيرا اگر برد را بر
تنم ببينند، اذيتم مى كنند! من اصرار كردم ، تا آن كه آن
را پوشيد و در ميان جمعيت آمد، همين كه وارد شد، يكى از
ايشان گفت : نمى دانم چه كسى را فريفته و لباسش را دزديده
است ! گفتم : چرا او را آزار مى دهيد؟! شخص گاهى لباس مى
پوشد و زمانى برهنه است . به شدت آنان را ملامت و سرزنش
نمود.
(50)
اويس به سفر
حج مى رود
شعله ى شوق زيارت كعبه و سفر حج در دل اويس زبانه
مى كشد. اويس دوست مى دارد كه آهنگ كعبه كند و لباس
احرام بپوشيد و دعوت حق را لبيك بگويد.
اويس دوست مى دارد كه به شوق معبود، سر از پا نشناخته ،
بيابانها را پشت سرگذاشته و به سوى مكه پرواز نمايد و با
معبود خويش راز و نياز كند.
اويس دوست مى دارد كه طواف كعبه كند و به دور خانه ى دوست
بگردد، پشت مقام ابراهيم نماز گزارد و در حجر اسماعيل دست
نياز به سوى خداى بى نياز برد.
اويس دوست مى دارد كه از زمزم عشق جرعه اى بنوشد و تشنگى
را سيراب و سراب را رسوا نمايد. اويس دوست مى دارد كه از
صفا به مروه رود و از مروه به صفا و دل را به زمزمه هاى
عاشقانه صفا بخشد. اويس عاشق حج است .
اويس دوست مى دارد كه در عرفات به شناخت خالق كائنات
بپردازد، و در مشعرالحرام ، شعور را با وجود خويش بياميزد،
و در مناى يار، شيطان مكار را به آتش ايمان بگذارد، و
اسماعيل خويش را به قربانگاه برد و آنچه در آستين دارد
هديه آستان حق كند.
اويس حج را دوست مى دارد چرا كه دستور پروردگار است ، او
مى داند كه اگر كسى استطاعت يابد و به حج نرود و امروز و
فردا كند تا بميرد، خداوند او را در روز قيامت ، يهودى و
يا نصرانى بر مى انگيزد.
(51)
اما اويس چوپانى است ساده و پر تلاش ، و دستمزد خويش را
صرف نفقه مادر زندگى زاهدانه خود و انفاق در راه خدا مى
كند. پس انداز او دعاى مادر و رضايت خاطر و خشنودى بارى
تعالى است .
اويس استطاعت حج رفتن نداشت ، تا اين كه در جلسه اى كه او
هم حضور داشت ، از حج سخن به ميان آمد. از سوال مى شود كه
: آيا به حج رفته اى ؟.
اويس پاسخ مى دهد : نه .
سوال مى كنند كه : چرا؟ اويس
سكوت اختيار كرده و چيزى نمى گويد. در اين هنگام شخصى مى
گويد : مركب و وسيله سوارى دارم
. ديگرى اظهار مى دارد : من هزينه
مسافرت را مى دهم و شخص ديگرى مى گويد :
من نيز توشه سفر را تقبل مى كنم
. سپس اويس از ايشان مى پذيرد و به سفر حج مى رود.
(52) و بدين صورت صاحبخانه براى اويس
دعوتنامه مى فرستد و او به آرزوى خويش مى رسد و در لباس
ساده بى رنگ و شورانگيز احرام زمزمه مى كند كه :
لبيك ، اللهم لبيك ، لبيك لاشريك لك
لبيك ، ان الحمد و النعمه لك و الملك ، لاشريك لك لبيك
و تولدى ديگر... .
هرم بن حيان
در جستجوى اويس
هرم بن حيان يكى از
بزرگان زهد و عرفان در قرن اول هجرى است . از اصحاب
اميرالمومنين على عليه السلام است و در عبادت و تقوا،
شخصيتى وارسته مى باشد. او در عرصه زهد آن چنان جلوه گر شد
كه يكى از زهاد ثمانيه (زاهدان هشتگانه ) به شمار مى رود.(53)
هرم بن حيان بارها و بارها صفات و ويژگيهاى اويس را شنيده
و اشتياق ديدار اويس او را بى قرار كرده بود. به ويژه آن
گاه كه شنيد كه در موسم حج ، عمر در جستجوى اويس بوده و
حديث پيامبر را درباره شفاعت او نقل كرده است .
ابن حيان نشانه هاى اويس را مى دانست و شنيده بود كه به
كوفه مهاجرت كرده است . او از بصره به قصد ديدار با اويس ،
به كوفه مى آيد. او مى گويد :
چون درجه ى شفاعت اويس را شنيدم ،
آرزوى ديدار او بر غالب شد، و از بصره به مقصد كوفه رفتم .
مدتى طولانى در آن جا اقامت كردم ، اما اويس را نيافتم .
تصميم به بازگشت گرفتم كه او را در كنار فرات و به هنگام
ظهر ديد. اويس را از نشانيهايى كه مى دانستم شناختم . او
در حال وضو گرفتن و شستشوى جامه خويش بود. او را با وقار،
با هيبت ، با ريش انبوه و سر تراشيده يافتم ، جلو رفتم و
سلام كردم ، او سلام مرا پاسخ داد. دستم را براى مصافحه
پيش بردم ، نپذيرفت . گفتم : خداوند تو را ببخشايد، حالت
چطور است ؟ حال و احوالش را كه مشاهده كردم ، از شدت محبتش
، بغض گلويم را گرفت . من كردم و او نيز گريست . گفت :
خداوند تو را مشمول رحمت خويش گرداند، اى هرم بن حيان !
حالت چطور است ؟ اى برادر! چه كسى تو را به سوى من
راهنمايى كرد؟ گفتم : خداوند. گفت :
لا اله الا الله ، سبحان ربنا ان كان وعد ربنا لمفعولا؛(54)
پروردگار ما پاك و منزه است ، البته وعده خداى ما انجام
يافتنى است .
گفتم : چگونه نام من و پدرم را دانستى ، و حال آن كه پيش
از امروز يكديگر را نديده بوديم ؟! گفت : خداوند دانا و
آگاه مرا خبر داد، آن گاه كه جان من با جان تو سخن گفت ،
روح من روح تو را شناخت ، مؤ منان به واسطه روح خداوند
يكديگر را شناخته و محبت مى ورزند، اگر چه همديگر را
ملاقات نكرده و فاصله زيادى ميان ايشان باشد.
گفتم : خداوند تو را رحمت كند، برايم از رسول خدا صلى الله
عليه و آله حديث بگو.
گفت ، من رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك نكرده ام ،
و با سخن نگفته ام . پدر و مادرم فداى رسول الله صلى الله
عليه و آله ، اگر چه من شخصى را ديده ام كه او پيامبر صلى
الله عليه و آله را ديده بود، اما من نمى خواهم اين در را
براى خويش باز كنم و محدث يا قاضى و يا مفتى باشم ، دل
مشغولى مرا از مردم وا مى گذارد.
گفتم : برادرم ! آياتى از كتاب خدا برايم بخوان ، تا آنها
را از تو بشنوم ، و وصيت و سفارش كن كه از تو به يادگارى
داشته باشم ، البته من تو را به خاطر خدا دوست مى دارم .
دستم را گرفت و گفت : اعوذ بالله
السميع العليم من الشيطان الرجيم
(55) پروردگارم كه استوارترين و درست ترين
گفته ها سخن اوست ؛ چنين فرموده است : سپس اين آيات را
تلاوت كرد : و ما خلقنا السموات و
الارض و مابينهم لاعبين# ما خلقنا هما الا بالحق و لكن
اكثرهم لايعلمون # ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين# يوم
لايغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون # الا من رحم
الله ، انه هو العزيز الرحيم ؛ ما اين آسمانها و
زمين و آنچه را ميان آنهاست به بازيچه نيافريده ايم . آنها
را به حق آفريده ايم ،
ولى اكثر نمى دانند. وعده گاه همه در روز داورى قيامت است
. روزى كه هيچ دوستى براى دوست خود سودمند نباشد و از سوى
كسى يارى نشوند، مگر كسى كه خدا بر او ببخشايد؛ زيرا او
پيروزمند و مهربان است .
پس از تلاوت آيا،، فريادى كشيد و من گمان كردم كه بيهوش
شد! پس از مدتى گفت : اى هرم بن حيان ! پدر تو مرد و تو
نيز خواهى مرد، يا به سوى بهشت و يا به سوى جهنمم ، و آدم
پدر تو مرد و حوا مادرت نيز مرد، نوح پيامبر صلى الله عليه
و آله خدا مرد، ابراهيم خليل الرحمان مرد، موسى نجى الله
مرد، داود خليفه الرحمن مرد و محمد صلى الله عليه و آله
مرد ابوبكر مرد عمر مرد و من و تو نيز فردا جزء مردگانيم .
سپس بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و آهسته
دعا خواند و گفت :
اى هرم بن حيان ! اين وصيت من به توست كه به كتاب خدا توجه
كنى و از رسولان و مومنان صالح پيروى نمايى ، همواره به
ياد مرگ باش و آنى از آن غافل مباش و آن گاه كه به قوم
خويش بازگشت مى كنى ، ايشان را از عذاب الهى بترسان و
انذار ده و همه ى را نصيحت كن و مواظب باش كه از اجتماع
دور نشوى كه از دينت دور خواهى شد، در حالى كه نمى دانى و
وارد آتش مى شوى ، و براى من و خودت دعا كن .
سپس گفت : پروردگار! اين مرد خيال مى كند مرا به خاطر تو
دوست دارد و به جهت رضاى تو به ديدار من آمده ، او را در
دارالسلام بهشت ، بر من وارد كن ، و مادامى كه زنده است ،
او را محافظت كن ، و به مقدار كمى از دنيا او را خشنود
ساز، و او را نسبت به آنچه از دنيا و عافيت و توفيق عمل مى
بخشايى ، از شاگردان و سپاسگزاران قرار ده .
خدا حافظ او، اى هرم بن حيان ! به خواست خدا بعد از امروز
ديگر مرا نخواهى ديد، من شهرت را ناپسند مى دانم و تنهايى
نزد من از هر چيز محبوبتر است ، و آن گاه كه با اين مردم
هستم ، اندوهگينم . پس ديگر به سراغ من نيا كه مرا نخواهى
ديد، من به ياد تو خواهم بود و تو را دعا مى كنم ، ان
شاءالله و رفت و رفت . خواستم ساعتى با او قدم بزنم كه
مخالفت كرد. و از يكديگر جدا شديم ، او گريه مى گرد و من
نيز گريان بود.
پس از اين واقعه به جستجوى او پرداختم ، ولى كسى از او به
من خبرى نداد. البته بر من جمعه اى نمى گذشت كه يك دوبار،
او را در خواب ديدار نكنم .
(56)