اويس قرنى و
چاووش علوى
پس از ملاقاتى كه هرم بن
حيان با اويس داشت ، ديگر كسى او را نديد، تا اين كه روزى
اويس بر كنار آب فرات وضو مى ساخت ، آواز طبلى به گوش او
رسيد، پرسيد : اين چه صدايى است ؟ گفتند : سپاه على مرتضى
عليه السلام به جنگ معاويه مى رود، چاووش اوست كه مردم را
به صحنه نبرد دعوت مى كند، و صدا صداى طبل سپاه على عليه
السلام است .
اويس گفت : هيچ عبادتى نزد من برتر
از متابعت على مرتضى نيست .(57)
آن گاه گفت به متابعت و ملازت اميرالمومنين على عليه
السلام شتافت . آرى ، اويس در برابر نداى چاووش ، سراى
خاموش را نمى گزيند، گوشهايش سنگين نيست ، اين است كه و
با وقار به ديدار دلدار مى شتابد. و از آن جا كه آلوده
دامن نيست ، با خاطر آسوده به سوى خيمه گاه على مرتضى عليه
السلام مى رود. اويس پاكدامن با دو سلاح عرفان و شمشير،
راهى دامنه كوه استوار ولايت مى شود، به اميد ملاقات مولى
در قله جهاد و شهادت ، و براى چشيدن طعم لبخند علوى .
اويس و جنگ
صفين
پس از جنگ جمل ، اميرالمومينن على عليه السلام به
كوفه آمد و آن جا را مقر حكومت خويش قرار داد. سپاه نور به
فرماندهى على مرتضى عليه السلام از كوفه به سوى شام حركت
كرد، و سپاه ظلمت به فرماندهى معاوية بن ابوسفيان حركت شوم
خود را از شام به طرف كوفه آغاز نمود. تا اين كه دو لشكر
در منطقه اى به نام صفين در برابر يكديگر قرار گرفتند.
صفين موضعى است نزديك رقه كه در ساحل فرات واقع شده است .
جنگ صفين از اول محرم سال 37 هجرى قمرى آغاز شد.
اميرالمومنين على عليه السلام در راه رفتن به صفين ، به
منطقه اى به نام ذى قار رسيد. ذى قار بين بصره و كوفه واقع
شده است . امام على عليه السلام در ذى قار فرمود :
از طرف كوفه هزار نفر به سوى شمار
مى آيند، نه يك نفر بيشتر و نه يك نفر كمتر، آنان با من تا
پاى جان بيعت مى كنند.
(58)
ابن عباس مى گويد : من شروع كردم به
شمارش كسانى كه براى بيعت مى آمدند، تعداد به 999 نفر
رسيد! و كس ديگرى نبود. گفتم : انا لله و انا اليه راجعون
؛ چه باعث شد كه حضرت چنين گويد؟!
امام على در
انتظار اويس
امام زمانت در انتظار توست ، پس تو كجايى ؟! آن گاه
كه امام عليه السلام در بين اصحاب نظر مى كند، تو را نمى
بيند! پس تو كجايى ؟! مى گويند : همه آمده اند. اما امام
زمانت همچنان چشم به راه توست !
اگر در سجده اى ، اگر بر سجاده اى ، اگر در محرابى ، اگر
در طواف كعبه اى و در هر حال كه باشى ، آن گاه كه در محضر
امام خود نباشى ، پس هيچ جا نيستى ! نمى بينى حق و باطل در
برابر هم صف بسته اند؟! نمى بينى لشكريان نور و ظلمت مقابل
يكديگرند؟! تو كدام طرفى هستى ؟!
مى دانم كه تو در مكه و مدينه و همراه پيامبر صلى الله
عليه و آله نبوده اى ، مى دانم تو در غدير خم حضور نداشته
اى . مى دانم كه در جريان ليله المبيت ، در هجرت ، در بدر،
احد و خيبر و خندق نبوده اى . اما آيا عطر ولايت علوى به
مشامت نرسيده است ؟! تو كه شامه اى قوى دارى ! امام نگران
توست ، نكند بى تفاوت شده اى و بر سفره عزلت و عزت شخصى ،
نان بى معرفتى مى خورى ؟!
هرگز! تو را مى شناسم ، تو خواهى آمد، پس بشتاب . خلوت
خويش رها كن ! مى بينى بيعت تعداد كنندگان ناقص است . تو
كاملش كن . على عليه السلام كه دروغ نگفته و نمى گويد.
تمام و كمال لشكر على مرتضى عليه السلام به توست . البته
تمام و كمال تو نيز وابسته به جبهه اى است كه به آن وابسته
اى . تو كدام سويى هستى ؟! موضعت را روشن كن . درست
است كه عمرى را در عرفان و عبادت سپرى كرده اى ، اما آيا
اكنون نمى خواهى سپرى باشى براى دوست در برابر دشمن ؟!
اويس ! بشتاب كه امام زمانت در انتظار توست !
نهصد و نود و
نه به اضافه يك
ابن عباس مى گويد : در فكر و
انديشه بودم كه ناگاه ، نگاه كردم و ديدم شخصى مى آيد،
نزديك شد، او مردى بود پشمينه پوش و سلاح بر دوش . او با
شمشير و سپر و ادوات جنگى مى آمد. آمد و به اميرالمومنين
عليه السلام نزديك شد، و گفت : دستت را بده تا بيعت كنم !
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بر چه چيز با من بيعت مى
كنى ؟ گفت : بر شنيدن و اطاعت كردن و قتال در پيشگاهت تا
اين كه بميرم و يا خداوند پيروزت گرداند!
اميرالمومنين فرمود : اسمت چيست ؟ گفت : اويس :
اميرالمومنين فرمود : تو اويس قرنى هستى ؟ گفت : آرى .
اميرالمومنين فرمود : الله اكبر! دوستم رسول خدا صلى الله
عليه و آله به من خبر داد كه مردى از امتش را درك خواهم
كرد كه به اويس قرنى گفته مى شود. او حزب اللهى ، و از حزب
پيامبر خداست ، مرگش در شهادت است ، به تعداد دو قبيله
ربيعه و مضر شفاعت مى كند.
ابن عباس مى گويد: (با اين سخن )
شادمان شديم و غم و اندوه را از ما زدود.
(59)
اويس راهب و
مجاهد
آن گاه كه اويس قرنى ، اين عارف پاكباخته و زاهد
خود ساخته ، در اردوگاه على مرتضى عليه السلام حاضر شد،
اميرالمومنين عليه السلام را خرسند و ياران او را خوشحال
كرد. ورود اويس به جبهه حق عليه باطل ، حتى در لشكريان
معاويه نيز تاثير گذاشت . تا آنجا كه در اولين روز نبرد،
شخصى از اهالى شام آمد و از سپاهيان امام على عليه السلام
سؤ ال كرد : آيا اويس قرنى در
لشكر شماست ؟
جواب داده شد كه : آرى ، از او چه
مى خواهى ؟، گفت : از رسول
خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود : اويس القرنى خير
التابعين باحسان ؛ اويس قرنى از نظر نيكوكارى بهترين
تابعين است . اين حديث را گفت و بى درنگ اسب خويش
را به سوى جبهه على دوانيد و وارد اردوگاه اميرالمومنين
عليه السلام شد.
(60)
البته اويس براى تبليغات و برگزارى مراسم دعا به جبهه
نيامده بود؛ زيرا او همراه خود دو
شمشير و يك فلاخن
براى پرتاب سنگ هم آورده بود
(61)
اين است كه به محض شروع جنگ ، اين پيرمرد شير دل ، قهرمان
ميدان عرفان و جهاد مى شود. او پيشتاز مبارزه شده ، وبه
استقبال مرگ در راه خدا مى رود.
اينك اين راهب زاهد، مبارز و مجاهد شده است . او سالها در
جهاد اكبر پيروز و سر بلند بوده و حالا به ميدان جهاد اصغر
آمده است .
اويس مناجات مى كند كه : اللهم
ارزقنى شهادة توجب لى الجنه و الرزق
(62) پروردگار! شهادتى ارزانى ام كن كه
برايم بهشت و روزى به ارمغان آورد.
اويس آماده نبرد مى شود، لباس كمترى مى پوشد تا چابك و
سبكبال باشد.
در اين هنگام منادى لشكر على عليه السلام ندا مى دهد كه
آماده باشيد! و سپاهيان صف مى بندند. با شروع جنگ ، اويس
كه در پياده نظام است ، شمشيرش را مى كشد و حمله مى كند،
قلب سپاه دشمن با شمشير اويس قرنى شكافته مى شود؛ با اين
حال مى جنگد تا دسته شمشيرش مى شكند، آن گاه شمشير را مى
اندازد و ندا مى دهد كه : اى مردم ،
(كار را) تمام كنيد، تا همه چيز درست و تمام شود، و روى
مگردانيد تا بهشت را ببينيد. مى گويد و مى گويد تا
تيرى آمده بر قلب او مى
نشيند. انگار كه سالهاست روحش به معراج رفته و قفس تن وى
بر جاى مانده است ، بدين ترتيب كبوتر روحش پرواز مى كند،
وقتى كه بيش را بر بدن اين عارف دلباخته على مى شمارند،
مشاهده مى كنند كه بيش از چهل جراحت از سوى جبهه جهل و
جنايت ، پيكر اويس را آزرده است ، اما اين شيعه آزاده ،
زخم در راه دوست را دوست مى داشته و با لباس احرام ولايت
كه اينك به خون رنگين شهادت آغشته شده ، به لقاءالله
شتافته است .
تيرى كه بر قلب اويس نشست ، قلب امام را آزرد. اگر چه اويس
به آرزوى خويش رسيد، اما امام عارفى شيفته و زاهدى بر جسته
را از دست داد. اگر اويس عاشق اميرالمومنين عليه السلام
بود مولا هم اويس را دوست مى داشت . اين است كه بر پيكر
پاك اويس حاضر مى شود. بر نماز مى گذارد، و او را دفن مى
كند.
(63)
آرى ، اويس از شهرت فرار مى كند و در آغوش شهادت قرار مى
گيرد.
او نمى خواهد از صفين به دور بماند، لذا در آن جا حضور مى
يابد، چرا كه اهل خروج نيست ، اهل عروج است .
آرى ، بدين گونه سهيل يمانى
در كهكشان راه شيعى درخشش
جاودانه يافت .
فصل دوم : مقام عرفانى حكيم يمانى
پيش از آن كه به به مقام قرنى پرادخته شود، اين
پرسش جلوه گرى مى كند كه عرفان چيست و عارف كيست ؟ پاسخ را
بايد در درياى معارف جستجو كرد و پاى صحبت اساتيد ظرايف و
آموزگاران حقايق نشست و اين راهى است طولانى و نورانى ،
اما براى رعايت اختصار، به قطره اى از آن دريا اكتفا مى
شود :
- عرفان ، معرفت حضرت حق است كه او اول و آخر و ظاهر و
باطن است :
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن
.
(64)
- عارف به هر سو كه روى مى آورد، همان جا رو به خداست :
فاينما تولوا فثم وجه الله .
(65)
- عرفان ، يقين به اين حقيقت زرين است كه خداوند نور
آسمانها و زمين است : الله نور
السموات و الارض
(66)
- عارف به فضل و رحمت حضرت حق ، شادمان است و دست افشان ،
و از هر چه جز آن ، گريزان : قل
بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا هو خير مما يجمعون .
(67)
- عرفان شناخت حضرت احديت است كه جز او خالق و رازق نيست ،
او صاحبخانه وجود است و همه موجودات همواره سر سفره احسان
او نشسته اند و آنان كه جايى ديگر رفته اند، پيمان ازلى
شكسته اند : يا ايها الناس اذكروا
نعمت الله عليكم ، هل من خالق غير الله يرزقكم من السماء و
الارض ، لا اله الا هو، فانى توفكون
(68)
- عارف حجابهاى نورانى و ظلمانى را درهم مى شكند و هرگز
اوضاع بر او وخيم نمى گردد، او در راه خدا و به يارى حضرت
حق ، با دشمن برون و دژخيم درون جهاد مى كند، او اراده
خويش را تحت اراده حق قرار داده است ، و مرارت و ملالت او
را بى قرار نمى كند. او حقا مجاهد فى سبيل الله است :
و جاهدوا فى الله حق جهاده
(69)
- عرفان آيين محبت است چرا كه محبت ، تمام زواياى وجود را
آذين بسته است و در بازار عرفان يك كالا رواج دارد و آن
محبت است ، و در شبستان عرفان يك چراغ نورافشانى مى كند و
آن عشق است . خداوند دوستان خويش را دوست دارد و آنان نيز
به پروردگارشان مهر مى ورزند يحبهم و يحبونه
(70)
- عرفان به واسطه اى نماز، هر گونه آلودگى روحى را به
سهولت زايل مى كند : ان الصلوة تنهى
عن الفحشا و المنكر
(71)، بهشت باطن خويش را به گلهاى ياد
پروردگار زينت مى بخشد، او به ياد خداست و خداوند است و
خداوند نيز به ياد اوست : فاذكرونى اذكركم .
(72) او نماز را اقامه مى كند و به نياز
ادامه مى دهد و به سير و سلوك مى پردازد، تا به ملاقات
پروردگار و ديدار دلدار سيراب و كامياب شود :
يا ايها الانسان انك كادح الى ربك
كدحا فملاقيه
(73)
آن گاه كه با اين تعريف و توصيف از عرفان و عارف ، به
زندگانى اويس قرنى نگاه مى كنيم ، او را عارفى برجسته و
سالكى وارسته مى يابيم . حكيم يمانى
در سايه ى تربيت عرفانى نهانى به ديد حقانى نايل شد و به
لقاى ربانى رسيد، او در سير و سلوك خويش ، تقوا اندوخت و
تقوا به همگان آموخت كه : فرداى
بهتر، با تقواى بيشتر، و
وتزودوا فان خير الزاد التقوى ؛ و توشه برداريد، كه
بهترين توشه ها تقواست .
اينك به بررسى گوشه هايى از مقام عرفانى اويس قرنى مى
پردازيم .
1 - نسيم
رحمانى
انسان همين جسم خاكى است و
بس . اين همان درسى است كه ابليس به تشخيص خويش به
شاگردان خود مى دهد. هستند كسانى كه در كلاس انسانى شناسى
شيطان شركت مى كنند و به پيروى از معلم رانده شده خويش ،
انسان را تنها توده اى خاك مى دانند و بس ؛ زيرا آن گاه كه
شيطان از سجده بر آدم سرباز زد، چنين گفت :
قال انا خير خلقتنى من نار و خلقته
من طين ؛
(74) من از او بهترم ، مرا از آتش آفريده
اى و او را از گل .
شيطان در معرفى انسان فقط به جنبه ى اين جايى او اشاره مى
كند و جنبه آن جايى او را ناديده مى گيرد و حال كه آدمى ،
آنى دارد كه از تمامى
موجودات متمايز مى شود، او تنها صدفى است كه گوهر
روح اللهى به جسم خاكيش زينت
مى بخشد. در نگاه آفرينش و درگاه خلقت ، نفس الرحمان در او
دميده ، و عطر روح خدايى به او رسيد است :
فاذا سويته و نفخت فيه من روحى ...
(75)
آدمى آن گاه شايستگى سجده فرشتگاه را يافت كه اين نفس
رحمانى را دريافت ؛ وگرنه براى خاك سجده نمى كنند، بلكه بر
خاك سجده مى نمايند. تمام هنر انسان در حراست و حفاظت از
آن نفس رحمانى و نفخه الهى است كه زيباترين هديه اى است كه
خداوند، آن را تنها به انسان عنايت كرد.
و اويس قرنى اين نسيم رحمانى را پاك و پاكيزه نگه مى داشت
، و همان گونه كه جسمش از نفس جسمانى زنده بود؛ روح و جانش
از نفس آسمانى سر حال و سرزنده مى نمود. اشتغال
اويس شتربان به تزكيه نفس و
تصفيه روح ، آن چنان فسحتى به روح خدايش بخشيد كه بوى خوش
آن ، حصار مكان را شكست و از يمن به مدينه رسيد و مشام يار
ديرينه را نوازش داد و گاهگاه حضرت مصطفى صلى الله عليه
و آله آن رسول بى قرينه ، سينه پاك خود را رو به سوى يمن
كرده و زمزمه مى فرمود :
انى لاجد نفس الرحمن من قبل اليمن ؛(76)
من نسيم رحمانى را از سوى يمن مى يابم . اويس قرنى دل و
جان خويش را در مسير نسيم رحمانى قرار داده ، و از شميم
كشف و شهود سرمست در محراب محبت افتاده ، و بدين سان خصيم
خستگى ناپذير شيطان گشته ، و نفس الرحمان نصيب او گرديده ،
و از عطر رحمه للعالمين معطر
و مطهر شده ، و همانند آيينه اى صاف و بى زنگار نور دلدار
را از يمن به مدينه يار، باز مى گرداند. و از آن جا كه سر
چشمه نفس الرحمان ، خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله است
، اويس دم جانبخش محمدى را دريافت نموده و به مدينه بازگشت
مى دهد. در نفس آسمانى بر عكس نفس جسمانى ، دم و بازدم -
هر دو - پاك و عرفانى است . اين است كه دم گرم نبى مكرم
اسلام به اويس كه مى رسد، هدر نمى رود، بلكه به او روح مى
بخشد و دوباره لبيك گويان به سوى مدينه ، تابان و شتابان
سفر مى كند. و در واقع حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله
بوى خويش و عطر نبوى را از جانب يمن و اويس قرنى استشمام
مى فرمايند.
رحمت فراگير و عالمگير محمدى صلى الله عليه و آله ، حصار
زمان و مكان را شكسته ، و نسيم آن بر هر دلى مى وزد، فقط
كافى كافى است كه صاحبدل ، درگاه دل خويش را باز گشايد و
عاشقانه نسيم رحمانى را به مشام جان برساند، و به يك نفس
راه مدينه عشق را بپيمايد، و مشام حضرت خيرالانام صلى الله
عليه و آله را به رايحه خوش تقوا و تزكيه خوشبو نمايد. و
اين راه براى همگان باز است ، و هر كس مى تواند خويشتن
خويش را در مسير حياتبخش نسيم رحمانى قرار دهد :
يا ايها الذين آمنوا استجيبوالله و
للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ؛
(77) اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خدا
و پيامبرش شما را به چيزى فرا خوانند كه زندگيتان مى بخشد،
دعوتشان را اجابت كنيد. اگر آدمى همسان اويس ، خود را در
برابر دم گرم صاحب نفس قرار دهد و روح خدايى خويش از قفس
آزاد كند و شيطان هوا و هوس را دربند كشاند و گوش جانش جرس
قافله عشق را بشنود، و حصار زمان و مكان را در هم شكند،
آن گاه دل پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله از او شاد گردد
و بوى نفس الرحمان را از وى استشمام فرمايد. و خود نيز
صاحب نفس شود و صاحب نظر، و به قول حافظ به بركت نفس او،
سنگ و گل ، لعل و عقيق گردد :
سنگ نفس را كند از يمن
نظر لعل و عقيق
|
هر كه قدر نفس باد
يمانى دانست
(78)
|
سيد حيدر آملى كه خود از
عرفان قرن هشام است ، دليل جلالت و مقام عرفانى اويس را در
اين مى داند كه او. از طريق كشف و شهود و شيوه ذوقى به
اسراالهى اطلاع يافت ، و آن گاه شايسته آن كلام زيباى حضرت
مصطفى صلى الله عليه و آله شد. سيد حيدر آملى چنين مى
نويسد :
و لجلاله قدر اويس القرنى - رحمه
الله عليه - ايضا لاطلاعه على اسرار الله تعالى كشفا و
ذوقا، قال صلى الله عليه و آله فى حقه ، حين كان يستنشق من
طرف اليمن و روائح انفاسه الشريفة ، من حيث الباطن او
الظاهر:
انى لانشق روح الرحمن من طرف اليمن .
(79)
و مولوى راز بلند مرتبگى اويس را در اين مى داند كه او از
خويش فانى گشته و آسمانى شده بود :
گفت بوى بوالعجب آمد به
من
|
همچنان كه مرنبى را از
يمن
|
كه محمد صلى الله عليه
و آله گفته بر دست صبا
|
از يمن مى آيدم بوى خدا
|
بوى رامين مى رسد از
جان و يس
|
بوى يزادن مى رسد هم از
اويس
|
از اويس و از قرن بوى
عجب
|
مرنبى را مست كرد و پر
طرب
|
چون اويس از خويش فانى
گشته بود
|
آن زمينى آسمانى گشته
بود
|
آن هليله پروريده در
شكر
|
چاشنى تلخيش نبود در گر
|
آن هليله رسته از ما و
منى
|
نقش دارد از هليله طعم
نى
|
آن كسى كز خود به كلى
در گذشت
|
اين منى و مايى خود در
نوشت
(80)
|
آيا مى توان
اويس را از اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله دانست ؟
يكى از آرزوهاى شيرين هر
انسان ، همنشينى با انسان كامل است ، مصاحبت با اولياى
خدا، روح را صفا و دل را صيقل مى دهد. البته هر قدر، قدر و
منزلت همنشين بالاتر باشد، لذت مصاحبت و ملازمت او بيشتر
خواهد شد. از آن جا كه سيد ابرار و احمد مختار صلى الله
عليه و آله ، اشرف مخلوقات و افضل موجودات است ، مصاحبت با
او نيز بهترين و زيباترين مصاحبتها خواهد بود.
اصطلاح صحابى ريشه در مصاحبت
حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله دارد، صحابى كسى است كه
دوست ، همدم و همنشين سيد المرسلين صلى الله عليه و آله
بوده و مصاحبت و ملازمت ايشان را درك كرده باشد.
(81)
اما اين پرسشها مطرح مى شود كه : آيا صحابى پيامبر صلى
الله عليه و آله شدن فقط با همنشينى ظاهرى تحقق مى يابد؟!
و يا اگر كسى حضور جسمانى حضرت رسول صلى الله عليه و آله
را درك نكرد، نمى تواند صحابى او باشد؟! و روح و حقيقت
صحابى چيست ؟
ظاهرا فقط كسى را مى توان از اصحاب پيامبر دانست كه عمر و
زمان و يا محضر پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرده
باشد، آيا حقيقت مصاحبت رسول خدا صلى الله عليه و آله
هم سخنى با آن حضرت است ؟ در
اين صورت ممكن است كسى بارها و بارها خدمت پيامبر صلى الله
عليه و آله رسيده ، ولى به حقيقت مصاحبت ايشان نرسيده
باشد. اما از طرف ديگر امكان دارد كه در هر عصر و نسل ،
كسانى مشاهده شوند كه بدون درك زمان و محضر ظاهرى سيد
المرسلين صلى الله عليه و آله ، در زمره
هم سخنان و اصحاب به شمار
آيند. به اين معنا برخى از اصحاب ، صحابى نيستند، ولى
گروهى از انسانهاى وارسته در آيين محمدى صلى الله عليه و
آله بارها حصار زمان و مكان را شكسته ، و به جمع اصحاب
پيوسته اند. اين جا تذكر اين نكته خالى از لطف نيست كه در
تعريف و تبيين اصطلاح رجالى صحابى
، اقوال گوناگونى مطرح شده است :
1 - صحابى كسى است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله را
ملاقات و با او مجالست كرده باشد.
2 - صحابى كسى است كه حداقل يك يا دو سال با حضرت مصاحبت
داشته و با او به جنگها رفته باشد.
3 - صحابى كسى است كه با حضرت مصاحبه بسيار داشته و از وى
روايت كرده باشد.
4 - صحابى كسى است كه حضرت را ملاقات كرده باشد، در حالى
كه بالغ بوده است .
5 - صحابى كسى است كه زمان حضرت را درك كرده ، در حالى كه
مسلم بوده و اگر چه حضرت را نديده باشد.
6 - صحابى كسى است كه از خواص حضرت بوده است و همچنين
اقوال ديگر.
(82)
البته آنچه كه در تمام اقوال گوناگون مى توان بدان اعتقاد
و اعتماد داشت ، اين است كه صحابى
بايد با ايمان باشد تا لحظه مرگ نيز مسلمان بوده و در سايه
سار اسلام دنيا را ترك گويد :
الصحابى : من لقى النبى صلى الله عليه و آله مومنا به و
مات على الاسلام
(83)
اما اويس قرنى كسى است كه به
عشق پيامبر صلى الله عليه و آله راهى بس دور و دراز را مى
پيمايد، ولى توفيق زيارت ظاهرى آن حضرت را به دست نمى
آورد، و حال آن كه تعابير خاتم النبيين صلى الله عليه و
آله درباره اويس نشان نى دهد كه او به زيارت باطنى رسول
خدا صلى الله عليه و آله نايل گشته است . رسول خدا صلى
الله عليه و آله بارها عطر وجود خويش را زا جانب يمن و از
اويس قرن استشمام مى كرد.
اويس با ايمان ، همنشين و هم سخن پيامبر صلى الله عليه و
آله است ، اگر چه حتى ى بار هم به زيارت ظاهرى حضرت توفيق
نيافت ؛ چرا كه بر عهد و پيمان مادر بود. پس ملاك صحابى
شدن ، ايمان ريشه دار و هم سخنى با يار و انسان كامل است ،
و ملاقات حضورى و ملازمت ظاهرى ، روح و حقيقت آن نيست ، و
نقش اصلى و اساسى ندارد :
من با تو چنانم اى نگار
يمنى
|
من در عجبم كه من توام
يا تو منى
|
گر در يمنى چو با منى
پيش منى
|
ور بى منى و پيش منى در
يمنى
|
اگر چه اويس در يمن و حضرت محمد صلى الله عليه و آله در
مدينه است ، اما او با پر و بال عشق پرواز كرده و جان خويش
به جانان پيوند زده ، و به دور قيل و قال ، به شور و حال
پرداخته و با لباس پاك و پاكيزه تقوا در جمع ياران خاتم
پيامبران صلى الله عليه و آله قرار گرفته است ، چرا كه
امام باقر عليه السلام محبوبترين اصحاب خويش را كسى مى
داند كه با تقواترين ، فقيه ترين و رازدارترين باشد :
و الله ان احب اصحابى الى اورعهم و
افقههم و اكنمهم لحديثنا .
(84) آن گاه كه ويژگيهاى اويس قرنى اين
حكيم يمنى را در نظر مى گيريم او را
نسيم رحمانى ، نفس الرحمان
و عطر الصحابه مى يابيم .
خير التابعين
تابعى اصطلاح رجالى
است و به شخصى گفته مى شود كه صحابى رسول خدا صلى الله
عليه و آله را ديده و مدتى با آنان ملاقات و مصاحبت داشته
باشد. با توجه به مطالبى كه پيرامون صحابى مطرح شد، اين جا
نيز پرسش را بايد پاسخ داد كه : حقيقتا تابعى كيست ؟
آنچه مسلم است ، ديدار ظاهرى اصحاب نمى تواند كسى را تابعى
كند بلكه بايد شخص دل و جان را زا چشمه سار ايمان سيراب
نموده و در سايه سار اسلام ، هنگام مرگ كامياب شود؛ چرا كه
: التابعى : من لقى الصحابه مومنا
بالنبى صلى الله عليه و آله و مات على الاسلام ؛(85)
به بيان ديگر حقيقت تابعى شدن در تبعيت است ، پيروى از
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ريشه در محبت انسان به
خداوند دارد و ميوه و ثمره آن ، محبت خداوند به انسان است
:
قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم
ذنوبكم و الله رحيم
(86)
بگو : اگر خدا را دوست مى داريد از من پيروى كنيد تا او
نيز شما را دوست بدارد و گناهانتان را بيامرزد، كه خداوند
آمرزنده و مهربان است .
اويس قرنى حقيقتا پيرو نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله
بود و از تابعين به شمار مى رود و بهترين تابعان معرفى مى
فرمايند :
ان خير التابعين رجل يقال له : اويس
(87)
2 - حوارى
علوى
اويس قرنى در حجه الوداع
حضور نداشت و مكه را به قصد مدينه ترك نكرد. آن گاه كه در
هم شكننده حكومتهاى ايران و روم به غدير خم رسيد و دستور
داد كه كه كاروان محمدى صلى الله عليه و آله در آن مكان
گرد هم آيند، و آنان كه رفته اند باز گردند و آنان كه هنوز
نيامده اند به جمع بپيوندند، اويس نبود.
در آن روز گرم كه از بار شتران منبر ساختند و آن جمعيت
انبوه گوش به سخنان نبى مكرم مى دادند. و براى اكثر آنان ،
اين آخرين بارى بود كه : صداى ملكوتى و نداى آسمانى ،
مهمان گوش و دل و جانشان مى شد. اويس قرنى در آن اجتماع
بزرگ شركت نداشت .
نسائى
(88)، نويسنده و فقيه اهل سنت در كتاب خويش
: خصائص اميرالمومينن على بن ابى طالب (ص 21) چنين آورده
است :
وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله
از حجه الوداع برگشت و رد غدير منزل گرفت ، دستور داد زير
چند را روفتند. پس فرمود : گويا مرا دعوت كرده اند و من
اجابت كرده ام ، و من در ميان شما دو چيز گران و بس بزرگ
مى گذارم ، يكى بزرگتر از ديگرى است ، كتاب خدا و عترتم ،
اهل بيتم . پس نيك بنگريد كه پس از من با آن دو چگونه
معامله كنيد، و جانشين من در آن دو باشيد، چه آن دو از
يكديگر جا نخواهند شد، تا در كنار حوض مرا ديدار كنيد. آن
گاه فرمود : خدا مولاى من و من ولى هر مؤ منم . پس از آن
دست على را بگرفت و فرمود : هر كس را من مولاى اويم اين
على ولى اوست ، بار الها! دوستى كن با كسى كه با او دوستى
كند، و دشمنى كن با كسى كه با او دشمنى كند.
(89)
اويس در غدير خم حضور نداشت و هنوز نويسندگان و شعرا، ريزه
كارى هاى ماجراى غدير را بيان نكرده بودند. هنوز
علامه امينى
(90) كتاب الغدير را تاءليف نكرده بود كه
سرود حقانيت امام على عليه السلام را زا آثار و نوشته هاى
اهل سنت زمزمه كند.
اويس در غدير نبود، اما دست تقدير دست او را در دست
اميرالمومنين على گذاشت و به او عنوان
حوارى علوى عطا نمود؛ حضرت
موسى بن جعفر عليه السلام مى فرمايند :
اذا كان يوم القيامه نادى مناد اين
حوارى محمد بن عبدالله رسول الله صلى الله عليه و آله
الذين لم ينقضوا العهد و مضوا عليه سلمان و مقداد و ابوذر.
ثم ينادى مناد اين حوارى على ابن ابى طالب عليه السلام وصى
محمد بن عبدالله رسول الله فيقوم عمروبن الحمق الخزاعى و
محمد ابن ابى بكر و ميثم بت يحيى التمار مولى بنى اسد و
اويس القرنى ؛
(91)
آن گاه كه روز قيامت فرا رسد، منادى ندا مى كند : كجايند
ياران صميمى رسول خدا محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله
كه پيمان نشكستند و بر آن ثابت و استوار ماندند؟ پس سلمان
و مقداد و ابوذر مى ايستند. سپس منادى ندا مى دهد :
كجايند ياران صميمى على بن ابى طالب ، جانشين رسول خدا
محمد بن عبدالله ؟ پس عمر و بن حمق خزاعى و محمد بن ابى
بكر و ميثم بن يحيى تمار و اويس قرنى قيام مى كنند.
بنابراين اويس قرنى از حواريون على بن ابى طالب عليه
السلام است ، يعنى او يار مخلص ، دوست صميمى و يار و ياور
اميرالمومنين عليه السلام است ، همان گونه كه حواريون حضرت
عيسى عليه السلام ياران صميمى او بودند و در كلام وحى به
عنوان ياران دين خدا معرفى شده اند :
فلما احس عيسى منهم الكفر قال : من
انصارى الى الله قال الحواريون نحن انصار الله امنا بالله
و اشهد بانا مسلمون ؛
(92) چون عيسى دريافت كه به او ايمان نمى
آورند، گفت : چه كسانى در راه خدا ياران منند؟ حواريان
گفتند : ما ياران خدايم ، به خدا ايمان آورده ايم ، شهادت
ده كه ما تسليم هستيم .
حوارى از حور است و به معناى شدت سپيدى ، و حواريان بر
گزيدگانى هستند كه انبيا و اوليا را پيروى و يارى مى كنند
و دلهاى آنان همانند لباس شسته شده ، پاك و سپيد است .
(93)
اويس در غدير خم نداشت ، ولى خورشيد ولايت علوى را برگزيد
و از برگزيدگان و حواريون امام على عليه السلام شد. آرى ،
اويس حوارى علوى بود و از
اصحاب سر اميرالمومنين عليه السلام .
و اما از تابعين كه از اصحاب سر آن
جناب بوده اند نيز بى شمارند. از آن جمله مالك بن حارث
نخعى و ميثم تمار و رشيد هجرى و سعيد بن جبير و قنبر و
ابوعمره و اويس قرنى و...(94)
اويس لوح دل خويش را پاك و سپيد در اختيار امام العارفين
اميرالمومينن عليه السلام قرار داد :
(95) آنچه محقق است هر يك از ائمه عليه
السلام اصحاب باطن و سرى داشتند كه
على حسب استعدادهم و مراتبهم تعليم يافته اند، چنان
كه در خدمت حضرت امير عليه السلام جماعتى از صحابه كبار،
اهل اسرار بودند، مانند : سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و
اصحاب صفه - رضى الله عنهم - و بسيارى از تابعين ، مانند :
اويس قرنى و سعيد بن جبير و قنبر و رشيد هجرى و ميثم
تمار و مالك بن حارث نخعى و كميل بن زياد و امثالهم -
رضوان الله عليهم .
(96)
اويس از اصحاب سر على بن ابى طالب عليه السلام است و از
ايشان روايت نقل مى كند :
(97)
عن اويس القرنى ، عن ابن ابى طالب
قال : قال رسول الله : ان الله تسعه و تسعين اسماء؛ ماته
غير واحد؛ ما من يدعو؛ ما من يدعو بهذه الا وجبت له الجنه
انه وتر يحب الوتر؛ هو الله الذى لا اله الا هو؛ الرحمن
الرحيم الملك القدوس السلام - الى قوله - الرشيد الصبور
.
(98)
اميرالمومنين على عليه السلام به تعليم و تربيت اويس
پرداخته و دعا و نيايش به او آموخته است ،
(99) از جمله در
صحيفه علويه دو فراز از زمزمه هاى
خير البريه را اين گونه مى
خوانيم :
اول : و كان من دعائه عليه السلام
فى الصنا على الله مما علمه اويسا : يا سلامن المومن
المهيمن العزيز الجبار المتكبر المطهر القادر القاهر
المقدر...
(100)؛
دوم : و كان من دعائه فى
الثنا على الله مما علمه اويسا : بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم انى اسالك و لا اسال غيرك ، و ارغب اليك و لاا ارغب
الى غيرك ، اسالك يا امان الخائفين و جار المستحبرين ؛ انت
الفتاح ذو الخيرات ،مقبل العثرات ، و ما السيئات ، و كاتب
الحسنات ، و رافع الدرجات ...
(101)
اويس محرم اسرار مولا على بود و مهبط انوار علوى . او قلب
و روح خويش را به مرتبه سر ارتقا داده و گوش دل را به
زمزمه هاى عاشقانه و عارفانه مانوس ساخته بود.
حكيم يمانى ، اين يار نهانى على عليه السلام ، هرگز به
دنبال پست و مقام و مال و منال نبود، او آزاده بود و آماده
مشاهده ، كه گفته اند : صدور الاحرار، قبول الاسرار.(102)
اويس قرنى ، يار محمد امين صلى الله عليه و آله و ياور
اميرالمومنين عليه السلام است ، او در غدير خم حضور نداشت
، اما انگار آن دو نگار را آن شهود كرد، كه گوش جان به
سفارش احمد مختار صلى الله عليه و آله در ولايت امام ابرار
عليه السلام معطر و مطهر نمود، و از اصحاب مولا عليه
السلام شد و بهتر و برتر از تمامى اصحاب ايشان ،
(103) او در خطبه غدير را شنيده و على را
برگزيد. و از ياران برگزيده سبقت گرفته ، و در حوالى امامت
، حوارى ولايت شد.
3 - زهد و
آزادگى
عارف زاهد، فردى است مجاهد،
او همواره تلاش و كوشش مى كند كه محتاج ديگران نشود، او به
تلاش براى معاش به عنوان عبادت نگاه مى كند، براى او در
تمامى صحنه هاى زندگى فردى و اجتماعى ، سجاده پرسش حق
مهياست ، او از سستى و كاستى پرهيز كرده و با تنبلى و تن
پرورى ستيز مى كند، كار مى كند اما قربه الى الله و به عشق
دلدار، دسترنج و دستمزد خويش را مى گيرد، اما ورود ثروت را
به نهاخانه دل نمى پذيرد. زاهد عارف مى داند كه اگر محبت
دنيا از يك راه وارد قلب شد، نور ايمان و عرفان به سرعت
سير نور، از راه ديگر دور خواهد شد، او از دسترنج خويش
زندگى ساده اى براى خود و خانواده آماده كرده و باقيمانده
را در راه خدا انفاق مى كند و حتى گاهى آنچه را كه خود
نياز دارد، ايثار مى كند و دل نيازمندان را شاد كرده و به
آنان مى بخشد. او به هر چيز دنيايى و اين جايى ، اين گونه
مى انديشد، براى او خوراك ، پوشاك ، مسكن ، همسر، شهرت ،
شهوت و رياست ، دلبستگى و وابستگى نمى آورد. او مردى حق
است و حق مى گويد، و حق مى خواهد، و حق مى پيمايد.
به اين معنا اويس قرنى عارفى است زاهد پيشه . او يك عمر
شتربانى مى كند ولى وابستگى به دستمزد خويش ندارد،
مختصرى را براى خود و مادرش بر مى دارد و بقيه را انفاق مى
كند.
اويس اين سخن اميرالمومنين على عليه السلام را درباره زهد،
در زندگانى خويش بخشيده است :
الزهد كله بين كلمتين من القرآن قال
الله سبحانه : لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما
آتاكم
(104) و من لم ياس
الماضى و لم يفرح بالاتى فقد اخذ الزهد بطرفيه ؛
(105) تمام زهد و پارسايى بين دو كلمه از
قرآن است كه خداوند سبحان مى فرمايد : تا بر آنچه از
دستتان مى رود اندوهگين نباشيد، و بدانچه به دستتان مى آيد
شادمانى نكنيد. و كسى كه بر گذشته افسوس نخورد و به آينده
شادمان نگردد، پس زهد سمت آن دريافته است .
اويس شتربانى كوشاست ، اما حاصل زندگانى او املاك و اموال
نيست ، و از انى مهمتر، چشم نياز به دست ديگران ندوخته است
. از اين رو، در ديدارى كه عمر بن خطاب با اويس دارد، به
او مى گويد : باش تا چيزى از براى
تو بياورم .
اويس دست در جيب مى كند و دو درهم بيرون مى آورد و مى گويد
: اين از اشتربانى كسب كرده ام اگر
تو ضمان مى كنى كه من چندان بزيم كه اين را خرج كنم ، آن
گاه ... قبول كنم .
(106)
از اين نوع بر خورد اويس مى فهميم كه او حقيقتا به دنيا بى
رغبت و بى اعتناست و به معنايى كه خواجه عبدالله انصارى
براى زهد بيان مى كند؛ زاهد است :
الزهد اسقاط الرعنه عن الشى بالكيه
؛
(107) زهد دور انداختن رغبت از چيزى به طور
كلى است . اويس ، دل و جان خويش را زا هر چه رنگ
تعلق دارد، آزاده كرده و حافظ شيرازى به حق غلام همت اوست
:
غلام همت آنم كه زير
چرخ كبود |
زهر چه رنگ تعلق پذيرد
آزاد است
(108) |
اويس از حضور بيگانه در خانه دل ، ترسان و هراسان است و از
خوراك و پوشاك خوشايند و لذيذ گريزان است تا گرفتار لذت
طلبى نشود و اسارت روحى پيدا نكند، امام محمد غزالى مى
نويسد :
بزرگان و اهل حزم ، بدين سبب بوده
است كه بر قدر ضرورت اقتصار كرده اند. و امام و مقتدا اندر
اين ، اويس قرنى بوده است (رض ) كه چنان تنگ فرا گرفته بود
كار دنيا بر خويشتن ، كه قوم وى پنداشتى كه وى ديوانه است
. و به يك سال و دو سال بودى كه روى وى نديدى . به وقت
بانگ نماز بيرون شدى و پس از نماز خفتن آمدى . و طعام وى
آسته خرما بودى كه از راه چيدى . اگر چندان خرمايى بد
يافتى كه بخورد، آسته به صدقه دادى ، و اگر از سر گين
دانها بر چيدى و بشستى . و براى اين بود كه رسول الله هرگز
وى را ناديده بر وى ثنا گفت .
(109)
عطار نيشابورى نيز پس از بيان مطالب فوق درباره جامه كهنه
اويس ، چنين مى نويسد : نفس اهل
خداى از ميان چنين جاى بر مى آيد.
(110)
اويس در انديشه آباد كردن باطن است ، او گرفتار لباس و
ظاهر نيست ؛ از سيد المرسلين صلى الله عليه و آله نقل شده
است كه فرمود :
ان من امتى من لايستطيع ان ياتى مسجده او مطلاه من العرى ،
يخحزه ايمانه ان يسال الناس . منهم اويس القرنى و فرات بن
جيان ؛
(111) هست كه به دليل برهنگى نمى تواند به
مسجد و نماز گاه خويش بيايد، و ايمانش او را از درخواست از
مردم باز مى دارد، از ايشانند : اويس قرنى و فرات بن حيان
.
اويس قرنى زاهد وارسته و عارفى برجسته بود، او نمى توانست
نيازمندى را ببيند و چشم خويش ببندد، او ديگران را بر خود
ترجيح مى داد و ايثار مى داد را انتخاب مى كرد و گاهى
اتفاق مى افتاد كه لباسش را مى بخشيد و به واسطه برهنگى
نمى توانست در نماز جمعه حاضر شود :
ان كان اويس القرنى ليتصدق بثيابه
حتى يجلس عريانا لايجد ما يروح فيه الى الجمعه .
(112)
انسان با دنياطلبى و ثروت اندوزى به جايى نمى رسد، بلكه
كسى كه اهل سير و سلوك است و مى خواهد حكمت اندوزى كند،
بايد راهى را برود كه زاهد قرنى رفت و شايسته عنوان حكيم
يمانى شد. امام صادق عليه السلام مى فرمايد :
من زهد فى الدنيا اثبت الله الحكمه
فى قلبه ؛
(113) كسى كه به دنيا زاهد و بى رغبت باشد،
خداوند حكمت را در قلبش قرار دهد.
اويس قرنى توانسته بود از اغراض دنيوى اعراض كند، زهد
بورزد، از دنياپرستى بپرهيزد، دلش نور حكمت بر افروزد، اين
است كه اسير بن جابر مى گويد
:
در كوفه محدثى بود كه ما حديث مى گفت ، و آن گاه كه سخنانش
تمام مى شد، از ما مى خواست كه متفرق شويد و سخنانى را كه
از او مى شنيدم ، از فرد ديگرى نمى شنيدم و او را دوست مى
داشتم ، تا اين كه ديگر او را نديدم ، از دوستانم پرسيدم
كه آيا كسى او را مى شناسد؟ شخصى گفت : آرى ، من او را مى
شناسم ، او اويس قرنى است . گفتم : خانه اش را نيز مى
شناسى ؟ گفت : بله . همراه او به خانه اويس رفتم ، و از او
پرسيدم : چرا از ما دورى مى گزينى ؟ اويس گفت : به خاطر
اين كه لباس ندارم . آرى دوستان اويس او را مسخره و اذيت
مى كردند. به او گفتم : اين برد را بگير و بپوش گفت :
اين كار را نكن ، آنان مرا اذيت و آزار مى كنند آن گاه كه
ببينند آن لباس فاخر را پوشيده ام . آن قدر اصرار كردم
تا پوشيد. هنگامى كه بيرون رفتيم ، عده اى گفتند : به چه
كسى نيرنگ زده اى و برد او را پوشيده اى ؟! اويس گفت :
مى بينى ؟! پس من اويس را به جلسه بردم و به مردم گفتم :
از جان اين مرد چه مى خواهيد؟ او را آزرده خاطر كرده ايد،
شخص گاهى برهنه لباس مى پوشد. و با كلام خويش آنان را
شديدا سرزنش كرد.
(114)
اويس قرنى هرگز از سخنان حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله
درباره خودش سوء استفاده نكرد، و از اين رو نيز مى توانيم
او را زاهدى وارسته بخوانيم
؛ احمد بن جلاء، عارف قرن سوم مى گويد :
من استوى عنده المدح و الذم فهو
زاهد .
(115)
اويس زاهد است و آزاده ، او با ستايش و يا سرزنش شخصى
متاثر نمى شود، او در كلاس زهد درس آزادگى آموخته است و
برايش فرق نمى كند كه او را ديوانه بدانند و يا فرزانه .
اويس سرو آزادى است كه به هيچ چيز تعلق ندارد، تمامى مصايب
و مشكلات براى او با يك تكبيره الاحرام عارفانه ، پست و
كوچك و حقير مى شود؛ سيد الوصيين و اميرالمومنين عليه
السلام مى فرمايد : و من زهد فى
الدنيا هانت عليه المصيبات ؛(116)
هر كس در دنيا زهد ورزد، رنجها، بلاها و سختيها برايش آسان
شوند. آزادگى ميوه اى است كه بر درخت زهد اويس مى
درخشد؛ حافظ مى گويد :
زير بارند درختان كه
تعلق دارند
|
اى خوشا سرو كه از بار
غم آزاد آمد
(117)
|
قانون زهد، اويس را رهنمون مى كند كه به كانون قدرت نزديك
نشود و گدايى پست و مقام را ننمايد، او رياضت طلب است و نه
رياست طلب . آن گاه كه عمر به او مى گويد : اى اويس ! مرا
دعا كن . اويس صادقانه و زاهدانه پاسخ مى دهد : در ايمان
نبود ميل نبود، دعا كره ام ، در هر نماز، در تشهد مى گويم
: اللهم اغفر للمومينن و المومنات . اگر شما ايمان به
سلامت به گور بريد، خود دعا شما را دريابد، و اگر نه ، من
دعا ضايع نكنم .
(118)
اويس از زهد ريايى دورى مى گزيند و بر سفره حقيقت مى
نشيند، به قول حافظ :
فردا كه پيشگاه حقيقت
شود پديد
|
شرمنده رهروى كه عمل بر
مجاز كرد
|
حافظ مكن ملامت رندان ،
كه در ازل
|
ما را خدا ز زهد ريا بى
نياز كرد
(119)
|
زهد اويس قطع وابستگى است و به آتش كشيدن قصر پوشالى
دلبستگى و رسيدن به وارستگى ، و كشيدن خاك كوى يار به چشم
بندگى ، و رها كردن دنيا و عقبى و درك فلسفه زندگى :
زهى همت كه حافظ راست
از دنيا و از عقبى
|
نيايد هيچ در چشمش به
جز خاك سر كويت
(120)
|
قلب اويس - كه از شهوات و مشكلات دنيوى پاك و پاگيزه شده
است - به اين نشان ممهور است . عشق به دنيا مردود است .
اويس در زهد به مقامى رسيده است كه در جمع زاهدان هشتگانه
(زهاد ثمانيه )،
(121) از همه بهتر و برتر بوده و درخشندگى
ويژه اى دارد.
در كتاب الزهد احمد بن حنبل فصلى به اويس اختصاص داده شده
است .
(122) و بان اثير مطالب خود را درباره اويس
اين گونه آغاز مى كند :
اويس بن عامر بن جزء بم مالك بن عمرو بن مسعدة بن عمرو بن
سعد بن عصوان بن قرن بن ردمان بن ناجيه بن مراد المرادى ثم
القرنى الزهد المشهور.
(123)
اويس قرنى ، اين زاهد مشهور، به همگان آموخت كه : دل يا
جاى دنياست و مكنت و يا جاى خدا و حكمت .