اويس قرنى

محمد رضا يكتايى

- ۴ -


چراغ چهارم : خداشناسى  
اويس مى گويد : من عرف الله لايخفى عليه شى ء (177)؛ كسى كه خداوند را شناخت ، چيزى برايش پوشيده و پنهان نخواهد ماند.
آن گاه كه آدمى با نگاهى سطحى زمين و آسمان را تماشا مى كند و يا به تعبير ديگر نگاهش سطحى است ، به نتيجه اى كم ارزش دست مى يابد. در اين تماشا، هر چيز شكل و وضعى دارد و جاى تعجب و شگفتى نيست كه اگر انسان در رهگذر اين نظر ظاهرى ، به جايى نمى رسد، و از طبيعت بيرون نمى رود، چرا كه براى پرواز به عالم بالا و جهان ماوراى طبيعت بايد عميق بود و دقيق ديد.
حال اگر انسان ، ژرف انديش باشد و به ژرفاى حقيقت سفر كند، به معرفت دست مى يابد، ديگر زمين و آسمان و آنچه را در آنهاست ، نمى بيند، بلكه فقط خدا را مى بيند و ديگر هيچ . و كسى كه خدا را مى شناسد، خود و جهان را نيز شناخته است ، چرا كه منشاء وجود و منبع حيات ، همان فياض على الاطلاق است .
اويس مى گويد : شناخت خدا، شناخت همه هستى است . البته اين بدان معنا نيست كه ديگر زمين زمين و يا آسمان آسمان نيست ، بلكه مفهوم آن اين است كه حقيقت وجودى زمين و آسمان ، چيزى جز نور حضرت حق نيست كه الله نور السموات و الارض . (178)
اين است كه منصور بن حازم مى گويد: قلت لا بى عبدالله عليه السلام : ان الله اجل و اكرم من ان يعرف بخلقه ، بل الخلق يعرفون بالله ؛ قال : صدقت ؛ (179) به امام صادق عليه السلام گفتم : همانا خدا برتر و بزرگوارتر از اين است كه به خلقش شناخته شود، بلكه مخلوق به خدا شناخته شوند. حضرت فرمود : راست گفتى ؛ يعنى معرفت حق ، پايه و اساس همه معارف است ، اگر خدا را شناختى ، همه چيز را شناخته اى ، و اگر خدا را نشناختى ، همه شناختها، نيرنگ و فريب است .
اويس مى گويد : كسى كه خدا را شناخت ، هيچ چيز برايش پنهان و ناشناخته نمى ماند. او مى خواهد بگويد كه شناخت خدا ركن اصلى همه شناختهاست .
همه معرفتها به معرفة الله چشم دوخته اند. همان گونه كه محراب همه مساجد به كعبه و مسجد الحرام چشم دوخته اند. اساسا مگر مساجد به كعبه و مسجد الحرام چشم دوخته اند. اساسا مگر غير از او وجودى هم هست ؟!
هر چه هست اوست و هر چيز از اوست و جلوه اوست ، او مغز است و موجودات پوست ، و اين پوست از مغز، هيچ است . كدام ممكن الوجود را مى شناسى كه به اندازه يك سر سوزن ، وجودش از خودش سرچشمه گرفته باشد؟!
پس همه جهان منهاى عنايت خداى مهربان ، فضايى است به ابعاد هيچ در هيچ در هيچ ! و كدام عارفى است كه هيچ را به حساب آورد و هيچ شناسى را علم و معرفت بداند؟! اين جا كه اويس عارف ، نگاهى ژرف و كلامى شگرف نسبت به معرفه الله دارد، از نظر او مشاهده حق ، به انسان ، مشاهده خلق را هديه مى كند. صد البته كه نگاهى سطحى و ظاهرى ، هرگز شايسته نام معرفت نيست .
اين جاست كه كلام بزرگان درباره وحدت حق ، جلوه بيشترى مى يابد؛ زيرا وجود حقيقى از آن حضرت حق است و ساير موجودات داراى وجودى مجازيند و اگر بهره اى از وجود دارند از آن حق تعالى است . پس شناخت همه موجودات است ، چرا كه جلوه و پرتوى جداى از خورشيد خداوندى نيستند، و موجودات ، امواجى هستند كه جداى از درياى پروردگار عالم واقعيتى ندارد، اين است كه اويس مى گويد : اگر دريا بشناسى ، حتما امواج را نيز شناخته اى .
چراغ پنجم : معرفت حقوق خدا  
اويس مى گويد : ان معرفه المومن بحقوق الله لم تبق له قضة و لاذهبا (180)؛ به درستى كه علم مومن به حقوق خداوند، طلا و نقره اى برايش باقى نمى گذارد.
زراندوزى يكى از بيماريهاى روحى است كه به طور شبانه روزى ، انسانيت انسان را تهديد به نابودى مى كند و در برخى از افراد، اين بيمارى به شرك و كفر، منجر مى شود. هنگامى كه افراد در باتلاق زرپرستى فرو مى روند، آنها غلام زر خريد سيم و زرند. در يك تجارت زيانبار، كرامت خويش زا با طلا و نقره و اموال و املاك ، معاوضه كرده اند. زرق و برق دنيا آن چنان چشمانشان را خيره و تيره و تار كرده است ، كه نه خدا مى بينند و نه بندگان خدا را.
كلام اويس سرود رهايى از زراندوزى و زرپرستى است و دعوت براى ورود در مسير انفاق و ايثار و پرستش حضرت پروردگار. او مى گويد : مؤ من به حقوق خداوندى ، علم و معرفت دارد و مى داند كه هر دارد، از خداست و بايد در راه خدا صرف شود. مؤ من مى داند كه خداوند، غنى و بى نياز است و عبادت و انفاق و ايثار و صدقات براى خداوند سبحان سود و زيانى ندارد بلكه اين انسان است كه نيازمند پرستش خدا و دستگيرى از خلق خداست .
مؤ من مى داند كه خداوند بر او حقوقى دارد و در برابر اين حقوق ، او مكلف و موظف است . مؤ من مى داند كه اگر بخواهد حقوق الهى را ادا نمايد، بايد مردم را دوست بدارد و درد و رنج خويش بداند، و به پاى ايشان زربيفشاند.
مؤ من مى داند كه بايد دل مالال عشق به حق باشد و زرپرستى با حق پرستى قابل جمع نيست . مؤ من مى داند كه از و زر و بال و منال ، با انفاق خالصانه ، رهايى مى يابد. مؤ من مى داند كه اگر مى خواهد در راه خدا جانباز و پاكباز باشد، بايد دست و دل باز باشد. مؤ من مى داند كه قرض دادن ، نوعى دل كندن از ثروت اندوزى است ، و البته براى زراندوزان نوعى جان كندن تلقى مى گردد. مؤ منى مى داند كه اگر قرض الحسنه مى دهد، اين البته يدالله است كه آن را مى گيرد و در اصل ، حضرت احديت مخاطب اوست ، او به اين آيه قرآنى ، لبيك مى گويد :
من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له و له اجر كريم ؛ (181) كيست كه خدا را قرض الحسنه دهد، تا براى او دو چندانش ‍ كند، و مزدى نيكو يابد؟
حال ، اين سؤ ال مطرح مى شود كه : ثروتهايى كه اندوخته ايم ، به ما تعلق دارند و يا اموالى كه در راه خدا انفاق و ايثار كرده ايم ؟ پاسخ خيلى روشن است . زيرا اموالى كه ما انبار دار آنيم ، در معرض نابودى و زمينه ساز گناهند و حتى اگر گرسنه و يا برهنه اى در عالم هست ، ما مسؤ ول و مقصر هستيم . پس آنچه كه در راه خدا مى دهيم ، داريم و آنچه را كه در انبار داريم ، از دست خواهيم داد.
و اويس قرنى مؤ من را آن گونه مى بيند كه رعايت حقوق الهى و توجه بدان ، برايش سيم و زرى باقى نمى گذارد، و به جاى اندوختن سيم و زر، براى آخرت خويش ذخيره سازى مى كند.
چراغ ششم : بت شناسى  
به اويس گفتند : شخصى است كفن پوش و سى سال است كه در گورى نشسته و شبانه روز مى گويد. اويس گفت : مرا نزد او ببريد. آن گاه كه اويس ‍ او را زار و نزار و گريان و پريشان ديد، گفت : سى سال است كه تو، به گور و كفن از خدا باز ماندى و اين هر دو، بت راه تواند. آن مرد به نور كلام اويس ، بت خويش شناخت و به سراى باقى شتافت . (182)
شيخ فريد الدين عطار نيشابورى ، اين قصه حكمت آميز و عبرت آموز را به زبان شيرين و دلنشين شعر، چنين سروده است :
 

بپرسيد از اويس آن پاك جانى
 
كه مى گويند سى سال آن فلانى
 
فرو بر دست گورى خويشتن را
 
فرو آويخته آن جا كفن را
 
نشسته بر سر آن گور پيوست
 
ز گريه مى ندارد يك زمان دست
 
به روز آرام و شب خوابش نماندست
 
به چشم اشك ريز آبش نماندست
 
به خوف و ترس او در روزگارى
 
نيفتادست هرگز ترس كارى
 
تو او را ديده اى اى پاك رهبر؟
 
و را گفتا مرا آن جايگاه بر
 
چو رفت آن جايگه او را چنان ديد
 
ربيم تيغ مرگش نيم جان ديد
 
بزارى و نزارى چون خلالى
 
رخ چون بدر كرده چون هلالى
 
زهر چشمش چو سيلى خون روانه
 
دلى چون پر تف زبانى چون زبانه
 
كفن در پيش و گورى كنده در بر
 
به سان مرده اى بنشسته بر سر
 
اويسش گفت : اى نامحرم راز
 
بدين گور و كفن ماندى زحق باز
 
خيال خويشتن را مى پرستى
 
همه گور و كفن را مى پرستى
 
ترا گور و كفن مشغول كرده
 
بسى سالت زحق معزول كرده
 
ترا سى سال بت گور و كفن بود
 
كه راه خدايت راهزن بود
 
چو آن آفت بديد آن مرد در خويش
 
برآمد جان از آن دلداده درويش
 
چو از سر حقيقت كور افتاد
 
بزد يك نعره و در كور افتاد
 
چنين كس را زهد بى حسابست
 
چو از گور و كفن چندين حجابست (183)
 

عنايت به اين حكايت ، انسان را به حقيقت هدايت مى كند كه بت شناسى مقدمه بت شكنى است . و اگر انسان غفلت ورزد، به ناگاه شيطان معلم اخلاق او مى شود و دانشكده جان و دل را به بتكده گناه و رذايل ، بدل مى سازد و توان بت تراشى او را بالا مى برد.
و آنان كه هشيارند و به هشدار آگاهند، همواره خويشتن خويش را به پناگاه حضرت حق مى برند و با تمام وجود زمزمه مى كنند : اعوذ بالله من الشيطان الرجيم .
چراغ هفتم : دين پرورى  
اويس قرنى چون چيزى به دست گرفتى گفتى : يا رب اينها به بهانه دين من مگردان . (184)
اويس نگران است كه دين او، در معرض تعرض و تهاجم قرار گرفته ، و آتش ‍ وسوسه ها و ترديدها بر مزرعه ايمانش آتش بزند.
اويس از همه چيز احساس نگرانى مى كند؛ چون هر چيز اين استعداد را دارد كه عسل ايمان را با زهر مسموم سازد. البته بستگى به نگاه و ديدگاه انسان دارد، اگر او از بالاى قله معرفت به پديده ها نظر بيفكند، آنها را بزرگتر از آنچه هستند نمى بيند. ولى اگر از پايين و از دره رذالت و باتلاق جهالت به امور نگاه كند، بى ترديد، دين و ايمان در نظرش حقير مى نمايد و شياطين و جاذبه هاى شيطانى ، پر جاذبه و عظيم مى گردد و از اين رو، حتى پديده هاى نيك نيز به سلامت دينى انسان ، لطمه و صدمه مى زند، حتى علوم و معارف و كمالات ، آدمى را مغرور مى گرداند، و اموال و املاك ، همسر و اولاد، پست و مقام و هر چه كه داشتنى به حساب آيد، آدمى را مى فريبد.
نگرانى اويس بيسار بجاست ؛ زيرا انسان بادى يكى از اين دو روش را انتخاب كند : روش اول : من فداى دين است و روش دوم : دين فداى من ! ممكن است اين سؤ ال مطرح شود كه چگونه دين فداى انسان مى شود؟! پاسخ در اين است كه اگر كسى خود را ارزشمندتر از دين دانست ، دين را در پاى هوا و هوس خويش قربانى مى كند. هنگامى كه بيمارى نياز به معالجه و عمل جراحى دارد، مال و ثروت را فداى صحت و سلامت خود مى كند؛ به اين دليل كه ثروت از ارزش كمترى برخوردار است ، عقل حكم مى كند كه همواره دانى فداى عالى شود؛ يعنى گياه فداى دين ايمان شود. راه ايمان و كفر از همين جا جدا مى گردد. حتى حضرت رضا عليه السلام يكى از ويژگيهاى امام را حافظا لدين الله (185) بر مى شمارند چرا كه امام بايد دين پرور باشد و از دژ مستحكم دين پاسدارى نمايد.
مؤ من نيز به پيروى از امام ، بايد به دين يارى رساند؛ همان گونه كه اميرالمومنين على عليه السلام يكى از ويژگيهاى مؤ من را ناصر للدين (186) بيان مى فرمايد. پس مؤ من نمى تواند ببيند كه صحت و سلامت ظاهريش محفوظ است ، اما سلامت دينى ندارد و حريم دين در معرض تعرض قرار گرفته است . فرد با ايمان خود را به آب و آتش مى زند، تا ناصر و نگهبان دين باشد و در هنگام ضرورت ، جان خويش را فداى دين نمايد. لحظه لحظه زندگى انسان مؤ من تفسير و تصوير اين حقيقت است كه من فداى دين . و اين حقيقت پرتوى است از كلام مولاى متقيان و امير المومنان على عليه السلام كه مى فرمايد :
اعلموا ان القرآن هدى الليل و النهار و نور الليل المظلم على ما كان من جهد وفاقه ، فاذا حضرت بليه فاجعلوا اموالكم دون انفسكم ، و اذا نزلت نازله فاجعلوا انفسكم دون دينكم ؛ اعلمواان الهالك من هلك دينه ، و الحريب من حرب دينه ؛ (187) بدانيد كه قرآن هدايت شب و روز، نور شب تاريك است ، براى هر سختى و نيازى ؛ پس چون بلايى فرا رسد، اموال خود را سپر جانتان سازيد، و چون حادثه اى پيش آيد، جان خويش را فداى دينتان كنيد، و بدانيد كه كسى كه دينش تباه شود، هلاك شده است ؛ و غارت زده كسى است كه دينش را بربايند.
و از آن جا كه اويس پيرو امام على عليه السلام است هنگامى كه چيزى به دست مى گرفت ، مى گفت : يا رب اينها را بهانه دين من مگردان .
چراغ هشتم : همنشينى با قرآن  
اويس مى گويد : لم يجالس هذا القرآن احد الا قام عنه بزيادة او نقصان ، هو شفاء و رحمة للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا (188) هيچ كس همنشين قران نمى شود، مگر هنگامى كه بر مى خيزد، به او چيزى افزوده شده و يا چيزى از او كاسته است ؛ قرآن براى مؤ منان ، شفا و رحمت است ، و ستمكاران را زيان و خسران مى افزايد.
قرآن كتابى بى تاءثير و حتى كم تاءثير نيست . قرآن براى مؤ منان عامل رشد و قوت و كمال است و براى ستمكاران ، زمينه ساز ضعف و تباهى و شكست مى شود.
قرآن كشتى نجات است براى گرفتاران در گردابهاى روحى ، يعنى بيمار دلان و معصيت كاران .
قرآن فانوس هدايت است براى تاريك دلان فرو رفته در مرداب خود پرستى و نفسانيت .
قرآن ، آيين سير و سلوك است براى بيدار دلان فرارى از منجلاب كفر و عصبيت .
قرآن گروهى را ماءنوس تر و عده اى را سالوستر مى نمايد.
قرآن مؤ ثر و حيات بخش است ، هم براى مفسر پاكباخته و هم براى مقصر جهنم ساخته .
قرآن همانند باران است مكه در گلزار، عطر و در لجنزار تعفن بر مى انگيزد.
قرآن مثل آتش و گرماست ، برخى را از سرمازدگى مى رهاند و گروهى را دچار گرمازدگى مى كند.
قرآن همانند نمك است ، دهان عده اى را ضد عفونى مى كند و براى دهانهاى زخمى ، نمك روى زخم است .
قرآن همانند آب گوارايى است كه كام تشنگان را سيراب مى كند، ولى اگر كسى از آن نا به جا استفاده كند همانند اين است كه آب حيات بخش را وارد ريه خود كند، به ناچار دچار خفگى مى شود.
قرآن مثل برق است كه زندگى فردى و جمعى را نور و گرما مى بخشد، اما همين برق مفيد و مؤ ثر، گروهى را گرفتار برق گرفتگى مى كند.
قرآن شبيه درياست ، غواصان را لولو و مرجان هديه مى كند و خناسان را زيان و خسران مى افزايد، عده اى در دريا، سرمايه حيات را از دست مى دهند.
اويس قرنى در اين زمينه مى گويد : مؤ من فقيه و مؤ من غير فقيه و مناطق را در دنيا مى توان را باران مثال زد، آن گاه كه باران از آسمان به زمين فرود مى آيد، به درخت سر سبز و كم ميوه ، برخورد مى كند و شاخ و برگ و ميوه آن را پرورش و افزايش مى دهد و اگر به پاى درخت سر سبز و بى ميوه برسد، آن را پر شاخ و برگ و ميوه مى كند، و اين درخت را شبيه درخت قبلى مى نمايد. اما اگر درخت پوسيده و خشكيده اى در مسير جريان باران قرار گيرد، آن را مى شكند و با خود مى برد. (189) سپس اويس اين آيه را مى خواند :
و ننزل من القرآن ما شفاء و رحمة للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا (190) و با اين قرآن چيزى را كه براى مومنان شفا و رحمت است ، نازل مى كنيم ، ولى كافران را جز زيان نيفزايد.
پس انسان در هر مرتبه علم و معرفت يا ايمان و كفر باشد، به تناسب وضعيت خويش ، از قرآن بهره مى برد و يا زيان مى بيند. آدمى بايد مسير رشد و تعالى را پيش گيرد، تا قرآن برايش شفا بخش و رحمت آور باشد. اويس قرنى در اين زمينه الگو و اسوه خوبى است ؛ زيرا آن گاه كه رسول خدا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله نشانه هاى اويس را بر مى شمرند، چنين مى فرمايد :
... يتلو القرآن بيكى على نفسه ... (191)؛ اويس قرآن مى خواند و بر خويش ‍ مى گريد.
آرى اويس آيات نورانى قرآن را بر خود تطبيق مى دهد و به تطهير خويش ‍ مى پردازد، و اشك ، نشانه اين سير و سلوك است . اشك همان گونه كه گونه را غبار زدايى مى كند و چشم را شفاف مى سازد، روح و جان انسان را نيز لطيف و نورانى مى نمايد.
البته اشك اويس ، براى ظاهر سازى نيست ، بلكه اين اشك ، ميوه باورهاى قلبى اوست . اشكى است پاك ، بر چهره عارفى چالاك ، همانند دانه هاى شبنم بر صورت گل .
هرم بن حيان كه از عارفان و زاهدان زمان اويس است ، سالها در جستجوى او بود، هنگامى كه به وصال اويس مى رسد، در فرازى از گفتگو خويش با او چنين مى گويد :
گفتم : خداوند تو را رحمت كند، آياتى از قرآن برايم بخوان . اويس ‍ گفت : پروردگارم پاك و منزه و منزه و بلند مرتبه است و سخن او صادقترين سخنهاست و كلام او برترين كلام ، و گفتار او راست ترين گفتار. سپس اويس ‍ گفت : اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم . بسم الله الرحمن الرحيم : حم . الكتاب المبين انا النزلناه فى ليله مباركه انا كنا منذرين . (192) تلاوت آيات را با اين آيه به پايان رساند.
الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم (193) اين آيه را كه تلاوت كرد، ناگهان فرياد كشيد، سپس بيهوش بر زمين افتاد ، گمان بردم كه مرده است . زمانى طولانى در آن حالت بود.
(194)
قرآن كتابى است جاودان ، قانون رشد و تكامل است و نسخه شفابخش ‍ دردها و بيماريهاى روحى ، داروهايش تاريخ مصرف ندارد و انسان در هر زمان و مكان مى تواند با آن انس بگيرد. و همگان نى توانند در زندگانى ، راه اويس قرنى را بپيمايند و همنشين اين كلام دلنشين باشند و عرفان شيرين آن را بچشند. (195)
چراغ نهم : معجون خوشبختى  
اويس قرنى گفت : چه نيكوست ايمان ، كه او را بيارايد علم !. چه نيكوست علم ، كه او را بيارايد عمل ! و چه نيكوست عمل ، كه او را بيارايد حلم ! و فراز نيارند چيزى به چيزى مانند حلم به علم . (196)
هر انسانى شور و شوق زندگى دارد و از سنگلاخ گمراهى و چنگال تباهى ، به پناهگاهى روى مى آورد. لازم است كه عوامل بسيارى كنار يكديگر قرار گيرند. بايد مجموعه اى از زيباييها به طرزى مناسب و متناسب تركيب شوند، تا خوشبختى و سعادت انسان تاءمين گردد. به ويژه اگر هدف آدمى رسيدن به سعادت دنيا و آخرت باشد كه هر قدر هدف متعالى شد، وسيله نيز بايد تعالى بيشترى داشته باشد و مسائل خوشبختى دنيوى و نيكبختى اخروى حل نمى شود، مگر اين كه وسائل مورد نياز آن فراهم گردد.
پس براى رسيدن به خوشبختى بايد به معجنون خوشبختى دست يافت .
اين جا اويس قرنى ، سخنى حكمت آميز دارد و تركيبات سازنده آن را بدين گونه طبقه بندى مى كند :
1 - ايمان و علم ؛ 2 - علم و عمل ؛ 3 - عمل و حلم ؛ 4 - حلم و علم .
1 - چه نيكوست ايمان ، كه او را بيارايد علم !  
ايمان و علم داراى مراتبى هستند. كسب مدارج اوليه هر يك چندان دشوار نيست ، اما اگر كسى طالب مراحل پيشرفته ايمان و يا علم باشد، ناگزير از تركيب ايمان و علم و تلفيق باور و دانش خواهد بود. ايمان و علم ، مجموعه اى را تشكيل مى دهند كه يار و ياور يكديگر شده و انسان را در طى طريق كمك مى كنند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، آدمى را در رسيدن به بهترين مراحل اين گونه راهنمايى مى فرمايد :
نعم وزير الايمان العلم (197) چه وزير خوبى است علم براى ايمان !
ايمان در كشور جان سلطان است و بايد حكم براند. اما هر سلطانى نيازمند وزيرى است لايق كه دقايق را دريابد و تابع حقايق باشد. حقيقتا علم ، وزير و معاون زيبايى است براى ايمان ، و ايمان با داشتن اين وزير، وارسته و وزين مى گردد.
حال اگر مفهوم مخالفت را در نظر بگيريم ، يعنى ايمان بدون علم و يا علم بدون ايمان . ايمان بدون علم ، يك دلبستگى كور است و علم بدون ايمان ، يك آگاهى بدون نور، و مجموعه ايمان و علم ، نور على نور خواهد بود و چه دل انگيز است اين نيايش امام صادق عليه السلام كه اللهم انى اسالك ايمان العلماء و فقههم (198) پروردگارا! از تو، ايمان و فهم دانشمندان را درخواست مى كنم .
2 - چه نيكوست علم كه او را بيارايدعمل !
چه زيباست دانشمندى كه به دانش خويش عمل مى كند. شيرينى علم را در عمل مى چشد و ديگران را نيز به اين راه مى كشاند. ايمان و علم به او كشش هديه مى كنند، اما با كوشش به كشش كمال مى بخشد. عالم عامل همانند درختى است تناور و بارور، و به سان چشمه اى كه آب گوارا در آن جارى است ، و همانند گلى با عطر و بويى دلپذير.
چه زشت است چهره دانشمندى كه مرد عمل نيست و علم و عمل را با هم عجين نكرده و كردارش گفتارش را تكذيب مى نمايد و نه تصديق و تاييد؛ او درختى است كه آب و خاك و نور را ضايع كرده بى آن كه اثر و ثمرى در بر داشته باشد؛ كوزه اى است قيمتى كه از آب گواراى آن خبرى نيست ، نه مردم از او راضى اند و نه خداوند و حتى خود او؛ او گلى است كه از دور جلوه اى زيبا دارد، ولى از نزديك بى رنگ و بو و بى خاصيت است . او سرابى است كه تشنگان را به خويش مى خواند و همگان را بى بهره از خود مى راند. و چه زيباست كلام امير بيان و مولاى متقيان ، على عليه السلام كه مى فرمايد :
العلم مقرون بالعمل ، فمن علم عمل ؛ و العلم يهتف بالعمل ، فان اجابه و الا ارتحال عنه (199) معلم نزديك و پيوسته به عمل است ، هر كس ‍ كه دانست ، عمل كرد علم ، عمل را به سوى خويش مى خواند، اگر او بپذيرد (كه درنگ مى كند و مى ماند) در غير اين صورت به جايى ديگر كوچ مى كند.
3 - و چه نيكوست عمل كه او را بيارايد حلم !
كسى كه اهل عمل است ، ولى بردبار و شكيبا نيست ، مردم از او گريزانند، حتى خود نيز از خويش متنفر است . مردى كه بسيار كار مى كند، اما كارش با تندى ، عجله و ناشكيبايى همراه است و همواره مورد سرزنش قلبى و يا زيان ديگر قرار مى گيرد. بر عكس ، كسانى كه خلق و خوى آتشفشانى ندارد، بلكه از صبر و متانت ، درجه و نشانى دارند، هم كارشان مطلوب است و هم خودشان محبوب . البته هر كس به مقام بالاترى از علم و عمل برسد، بردبارى بيشترى از او انتظار مى رود. اين شكيبايى انسانها را به راه سعادت ، و گناهنكاران را به راه ندامت ، هدايت مى كند.
امام صادق عليه السلام غلامى را در پى كارى فرستاد، او دير كرد، امام به دنبالش رفت و مشاهده نمود كه او خوابيده است ، بالاى سرش نشست و او را باد مى زند تا بيدار شد. امام صادق عليه السلام را او فرمود : اى مرد! به خدا قسم تو اين حق را ندارى كه شب و روز بخوانى ، شبت از آن تو و روزت از آن ماست .(200)
4 - و فراز نيازمند چيزى به چيزى مانند حلم به علم  
آموختن علم و دانش ، انسان را كفايت نمى كند، بلكه آميختن علم و حلم به يكديگر است كه به آدمى فضيلت مى بخشد. اويس مى گويد تركيبى بهتر از تركيب علم و حلم نيست ؛ استاد و مولاى او، امام على عليه السلام نيز يكى از ويژگيهاى مؤ منان را چنين بيان مى فرمايند :
يمزج الحلم بالعلم (201) مؤ من ، بردبارى را با دانش ‍ مى آميزد.
آرى ، انسان به سعادت نمى رسد مگر با معجون خوشبختى و سعادت كه از به هم آميختن ايمان و عمل و حلم و علم فراهم مى آيد و اويس قرنى خوشبخت زيست ؛ زيرا او مردى بود با ايمان و اهل عمل و شكيبا و دانشمند.
چراغ دهم : ره توشه 
به اويس گفتند : كارى تو چگونه است ؟ گفت : آه از بى زادى و درازى راه ! (202)
عطر عرفان ، جان و روح اويس را خوشبو كرده است ، كه در پاسخ به سوال كار تو چگونه است ؟ از دنيا و آرزوهاى دنيوى و از خانه و انبار و از شغل و اموال پاسخ نمى دهد. دلشوره و دلواپسى اويس در چيزهاى ديگرى است ، از اين رو مى گويد : آه بى زادى و درازى راه !.
مسافرتهاى انواع گوناگونى دارند، برخى كوتاه و بعضى طولانى است ، برخى بى خطر و بعضى پرخطر و از ميان درياهاى طوفانى است . ويژگيهاى هر مسافرتى نيازها را نيز تعيين و تبيين مى نمايد. هر سفرى مقدار معينى توشه سفر مى طلبد.
وسيله نقليه و وسائل مورد نياز و امكانات مجاز، براى هر مسافرتى فرق مى كند.
اگر راه امنيت ندارد و احتمال مى رود راهزنانى در راه كمين كرده باشند، بايد سلاح مناسب و روش دفاع متناسبى تدارك ديده شود و جوانب امر به دقت بررسى گردد.
يكى از مسافرتهايى كه بايد همگان آماده آن باشند، سفر آخرت است . براى هيچ كس راه فرار وجود ندارد. اين سفر داراى داهى است طولانى و براى گمراهان طوفانى و ظلمانى . هر انسانى همواره دو راه در پيش رو دارد : يكى راه است و حق ، و ديگرى راه كج و باطل . راه راست روشن است و نورانى ، ولى راه باطل اساسا راه نيست ؛ زيرا به بيراهه زيادى منشعب شده و انسان در برابر اين همه راه انحرافى ، گمراه و سرگردان مى شود. راه حق واحد است و خداوند متعال و مهربان ، به طور لحظه لحظه ، هدايتش را به راه يافتگان هديه مى كند.
اما در بيابان بى حد و مرز گمراهى ، در هر گوشه ، شيطانى در كمين است و گم گشته بى توشه ، خسته و ناتوان . انسانى كه رهرو راه راست و درست است ، دايما به سوى خدا تقرب مى يابد و هر چه بيشتر تلاش مى كند تا از خرمن عمر خويش ، خوشه خداپرستى بچيند و توشه سفر تدارك ببيند.
مولاى اويس ، حضرت على عليه السلام ، آن جا كه تكليف خويش را با دنيا مشخص كرده و دنيا را سه طلاقه مى كند كه بازگشتى در آن نيست ، مى فرمايد :
آه من قله الزاد و طول الطريق ؛ (203) آه از كمى توشه و درازى راه !
و لابد اويس نيز درس خويش را در مكتب علوى آموخته كه همين گونه سخن گفته است .
چراغ يازدهم : مرگ آگاهى  
اويس به هرم بن حيان مى گويد :
يا هرم ! توسد الموت اذا نمت و اجعله امامك اذا قمت ؛ (204) اى هرم ! آن گاه كه مى خوابى ، مرگ را بالش خويش گردان و هنگامى كه بر مى خيزى ، مرگ را پيش روى خود قرار ده .
يكى از پديده هاى آفرينش كه بر همه چيز سايه گسترانيده ، مرگ است . شناخت و آگاهى از مرگ مى تواند زندگى را به سمت و سويى هدايت كند كه نيازهاى فطرى را تاءمين نمايند. توجه به مرگ ، آدمى را به تفكر درباره زاد و توشه وا مى دارد. مرگ آگاهى ، انسان را آماده پاسخ به اين پرسشها مى كند : از كجا آمده ام ؟ در كجا هستم ! و به كجا خواهم رفت ؟
هيچ كس نمى تواند خود را از اين سوالات به دور نگهدارد، خويش را در چهار ديوارى به من چه ؟! محصور نمايد. و از آن جا مرگ ، پير و جوان ، زن و مرد، عالم و جاهل ، فقير و غنى ، رهبر و رهرو و سياه و سفيد نمى شناسد، اويس قرنى پند و اندرز مى دهد كه همواره با ياد مرگ زندگى كن ؛ يعنى با ياد مرگ بخواب و بيدار شو، به مرگ بينديش و به ياد مرگ آرام و قرار گير!
البته افرادى هستند كه از مرگ مى ترسند، حتى شنيدن واژه مرگ آنان را به وحشت مى اندازد. چنين افرادى ، آگاهى دستى از مرگ ندارد؛ چرا كه مرگ همانند آيينه است ، هركس كه در آيينه نگاه مى كند، زيباييها. يا زشتيهاى خويش را نظاره مى كند. اين است كه آيينه براى زشت رويان ترسناك است و براى زيبا رويان طربناك . مرگ هم اين گونه است .
كس كه خود را در حمام توبه شسته و از جويبار نور، وضو ساخته و خود را به نماز آراسته و عطر مناجاتش همه جا آكنده است ، از ديدار چهره مليح خويش ، در آيينه مرگ لذت مى برد، شادمان مى شود و شاكر نعمتهاى حضرت حق است ، ذكر خدا مى گويد و راه وصال مى پويد و تلاش ‍ مى كند كه همواره در اين آيينه بنگرد؛ چرا كه سپيد رويان اگر نقطه و يا لكه اى سياه و كثيف در چهره خويش ببينند، فورا به پاكسازى و خود سازى مى پردازند و تميز و نظيف مى نمايد.
اما كسى كه در باتلاق گناه فرو رفته ، و در لجنزار معصيت غلتيده ، و سياهى چهره اش را فرا گرفته ، و در آتش شهوت سوخته ، از ديدن چهره كريه خويش در آيينه مرگ وحشت مى كند، هراسان مى شود و از زيبايى بر باد رفته خويش غمناك شده و نه از مرگ بلكه از خويش ترسناك است . خداوند وضعيت سياه رويان را هنگام مرگ اين گونه اعلام مى فرمايد :
فكيف اذا توفتهم الملائكه يضربون وجوهم و ادبارهم # ذلك بانهم اتبعوا ما اسخط الله و كرهوا رضوانه فاحبط اعمالهم (205) چگونه اند آن گاه كه فرشتگان آنها را ميرانند و بر صورت و پشتهايشان مى زنند؟ اين به كيفر آن است كه از آنچه خدا را به خشم مى آورد، پيروى مى كرده اند و از آنچه خشنودش مى ساخته ، كراهت داشته اند، خدا نيز اعمالشان را نابود كرد.
آرى ، كسانى كه رد دنيا اهل كفر بوده اند، با شكنجه و درد از اين جهان منتقل مى شوند و اين چه صحنه چه وحشتناك و غم انگيز است !
اما خداوند وضعيت سپيد رويان را هنگام مرگ بدين صورت بشارت مى دهد :
جنات عدن يدخلونها تجرى من تحتها الانهار لهم فيها ما يشاوون كذلك يجزى الله المتقين # الذين تتوفهم الملائكه طيبين يقولون سلام عليكم ادخلوا الجنة بما كنتم تعلمون ؛ (206) به بهشتهاى جاويدان داخل مى شوند، كه در آن جويها روان است . هر چه بخواهند برايشان مهيا. خدا آنان را اين چنين پاداش مى دهد، آنان كه فرشتگان ، جانشان را - در حالى كه پاكند - مى ستانند مى گويند : سلام بر شما، به پاداش كارهايى كه مى كرده ايد به بهشت درآييد.
آرى سپيد رويان تقوا پيشه در سراسر زندگى به ياد مرگ هستند، و هميشه خويش را در آيينه نگاه مى كنند تا سپيد و سالم بمانند، و به پاداش اين مراقبت ، هنگام مرگ ، فرشتگان آنان را با سلام و صلوات به بهشت فرا مى خوانند. پس اين كلام اويس ، حياتبخش و نجاتبخش است كه مى گويد :
آن گاه مى خوابى ، مرگ را بالش خويش گردان ، و هنگامى كه بر مى خيزى ، مرگ را پيش روى خود قرار ده .
چراغ دوازدهم : مرگ باورى  
اويس مى گويد : ان الموت و ذكره لم يدع لمومن فرحا (207) به درستى كه مرگ و ياد آن مؤ من ، سرور و شادمانى باقى نمى گذارد.
شاديهاى بى ريشه ، تيشه به ريشه نهال زندگى مى زنند. شادمانيهاى دون و دنيوى ، آدمى را دچار غفلت كرده و او را از سير و سلوك باز مى دارد. اساسا دنيا هنگامى فرح بخش است كه سكوى پرش به سوى آخرت و نردبان آسمان باشد.
شاديهاى دنيايى ، زوال پذير و زودگذرند. در عالم دنيا، نوش و نيش ، محنت و عشرت و مرارت و حلاوت همراه يكديگرند. شادمانى هر انسانى در معرض دو مرگ قرار دارد يكى مرگ آن شادمانى و جانشينى غم و اندوه و نگرانى ؛ و ديگرى مرگ همان كسى كه پاى كوبى مى كند و شادمانى را جاودانى مى پندارد.
براى انسان در هر آن امكان مرگ وجود دارد و اين حقيقت را همگان مى دانند، اما پارسايان به آن ايمان دارند. مؤ منان همواره به ياد مرگ بوده و آماده رفتن هستند و از اين درخت بارور و ميوه هاى باور هميشه بهرمند مى گردند.
ابو عبيده حذاء به امام باقر عليه السلام مى گويد : برايم سخنى بگو كه از آن سود ببرم و باقر العلوم عليه السلام مى فرمايند :
يا ابا عبيدة ! اكثرب الموت ؛ فانه لم يكثر انسان ذكر الموت الا زهد فى الدنيا ؛ (208) اى ابا عبيدة ! بسيار ياد مرگ كن ؛ زيرا هيچ كس از مرگ بسيار ياد نكند، جز آن كه به دنيا بى رغبت شود.
زهد در دنيا ميوه ياد مرگ است ، مسافرانى كه در قهوه خانه هاى بين راه اقامت مى كنند و به عيش و نوش مى پردازند، هرگز به سر منزل مقصود نخواهد رسيد. اين جا ياد مرگ مى بخشد و ذاكر را زاهد مى كند. و به مسافر يادآورى مى نمايد كه ماندن ، خوابيدن ، غفلت و شهوت ، تو را از رهنوردى باز مى دارد.
اويس قرنى در زندگانى خويش ، گفتار و رفتار خود را با يكديگر هماهنگ نموده بود. او از شاديهاى بى ريشه دورى مى كرد. او ذاكر مرگ بود و با تمام وجود مرگ را باور مى كرد و مى گفت : به درستى كه مرگ و ياد آن براى مؤ من ، سرور و شادمانى باقى نمى گذارد.
آرى مؤ من مرگ باور، همواره با ياد مرگ ، شاديهاى حقير را تحقير مى كند، و هنگام مرگ ، به زندگى بى سر و سامان مى دهد، و در سايه رضوان الهى شادمان مى گردد، كه دلبستگى به شاديهاى زودگذر، دشمن رهگذاران راه دنياست .
چراغ سيزدهم : مرگ پديده همگانى  
اويس مى گويد : يا هرم بن حيان ! مات ابوك حيان ، و يوشك ان تموت انت فاما الى الجنه و اما الى النار، و مات ابوك آدم ، و ماتت امك حوا، يابن حيان ! و مات نوح نبى الله ، و مات ابراهيم خليل الله و مات موسى نجى الله ، و مات داود خليفة الرحمن ، و مات محمد، صلى الله عليه و آله جميع الانبياء (209)؛ اى هرم بن حيان ! پدرت حيان مرد، و نزديك است كه تو نيز بميرى ، يا به سوى بهشت خواهى رفت و يا به طرف جنهم ، پدرت آدم نيز مرد، مادرت خواهم مرد، اى پسر حيان ! نوح پيامبر خدا نيز مرد، ابراهيم خليل الله هم مرد، موسى نجى الله نيز مرد، داود خليفة الرحمن نيز مرد، و محمد - كه درود خدا بر او و تمامى پيامبران باد - نيز مرد.
مرگ پديده اى همگانى است و هيچ كس در اين خاكدان ، عمر جاودان ندارد. همه ذايقه ها طعم مرگ را مى چشند كه كل نفس ذائقة الموت (210)، حتى انبيا و اوليا را نيز فرا مى گيرد، بلكه مرگ وسيله انتقال است . تقوا پيشگان به واسطه مرگ از زمين به بهشت برين پرواز مى كنند و كفر پيشكان به وسيله آن از بهشت زمين به جهنم آتشين سقوط مى نمايند.
امكان فرار از چنگال مرگ وجود ندارد و اگر كسى اقدام به فرار كند، مرگ او را از پشت سر نمى گيرد، بلكه به هر طرف كه روى آورد، با مرگ رو در رو خواهد بود :
قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ؛ (211) اى پيامبر! بگو مرگى كه از آن مى گريزيد شما را ملاقات مى كند.
و از همه چيز اعجاب انگيزتر اين آدمى مرگ را فراموش مى كند و باده خيالى خلود سر مى كشد و از سراب توهم ، سرمست مى گردد، در زندان دنيا محصور و از سرچشمه زلال ايمان به دور، و از تلاوت قرآن مهجور مى ماند.
خويش را زا حلاوت عبادت ، صفاى عمل صالح و لذت خدمت به خلق محروم كرده و مغضوب خدا و خلق مى شود.
و آن گاه كه مرگ مى رسد، پرده ها مى افتد و خورشيد حقيقت مى درخشد، ناگاه ، آگاه مى شود و روى به سوى ذات اقدس الهى مى كند و ندا مى دهد كه پروردگار! مرا بار ديگر به دنيا باز گردان تا كار نيك انجام دهم ! اما حالا ديگر بسيار دير شده است و پاسخ مى شنود كه هرگز :
حتى اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلى اعمل صالحا تركت كلا انها كلمه هو قاتلها و من و رائهم برزخ الى يوم يبعثون ؛ (212) چون يكى از آنها را مرگ فرا ترسد، گويد : اى پروردگار من ، مرا باز گردان ، شايد كارهاى شايسته اى را كه ترك كرده بودم به جاى آورم . هرگز اين سخنى است كه او مى گويد و پشت سرشان تا روز قيامت مانعى است كه بازگشت نتواند.
سخن اويس به هرم بن حيان ، حكايت از اين حقيقت مى كند كه مرگ همگانى و بر همه انسانها سايه گستر است . مگر نه اين است كه خداوند به حبيب خويش ، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله خطاب مى كند كه : انك ميت و انهم ميتون ؛ (213) تو مى ميرى و آنها نيز مى ميرند.
چراغ چهاردهم : قيامت ترسى  
قال اويس لهرم بن حيان : احذر ليله صبيحتها القيامة ؛ (214) اويس به هرم بن حيان گفت : از شبى بترس كه بامداد آن قيامت است .
ترس دو نوع ريشه دارد : يك ريشه آن از جهل و نادانى تغذيه مى كند و آن ، ترس جاهلانه است . و ديگر بر مبناى علم و دانايى بنا مى شود و ريشه در عرفان و معرفت دارد و آن ، ترس عالمانه است .
اويس قرنى از اين مى ترسد كه آدمى گرفتار ترس جاهلانه شود، و از امورى هراسان باشد كه حتى ارزش فكر كردن را ندارد. دنيا محل گذر است . اگر كسى اين گذرگاه را با اقامتگاه اشتباهى بگيرد، گرفتار ترسهاى كاذب مى شود. اما شخصى كه تكليف خويش را با دنيا مشخص كرده است ، خود را براى عبور از گمرك مرزى دنيا و آخرت آماده مى كند، به خوبى مى داند كه كدام كالا مجوز ورود به برزخ و قيامت دارد، و چه كالايى را بايد اين جا بگذارد، اما حساب و كتابش را با خود ببرد.
آرى ، بامداد قيامت به دنبالش شبى طولانى فرا مى رسد. آن روز براى انسانهاى پيروز، نويد بخش است و براى منافقان و كافران ، حسرت آفرين .
تمام تلاش اويس در اين است كه انسان از چنين روزى هراسان باشد تا سر انجام از طلوع آفتاب قيامت ، رضايت خاطر بيايد، و از رويت نتيجه اعمال خويش ، خوشحال و سرحال شود، و از اين كه در دنيا به عاقبت اعمال انديشيده نه به اموال ، مسرور و شادمان گردد. و آدمى بايد بترسد از اين آفتاب قيامت برايش ناخوشايند جلوه كند و بايد عرق در تاءسف شود كه چرا در دنيا آن همه جست و خيز كرده ، اما به ياد رستاخيز نبوده است . چرا رشته تعلقات دنيوى را نبرده است كه گرفتار تشنگى و گرسنگى ، شرمندگى و درماندگى شده است ؟!
و چرا كالايى را كه حضرت پروردگار، خريدار و خواستار آن است ؛ تهيه نكرده است ؟! اويس مى خواهد بگويد كه قيامت حق است ، حساب و كتاب حق است و از آن بايد همچنان ترسيد و پيوسته حضرت حق را پرستيد، چرا كه خداوند در قرآن كريم ، انسان را اين گونه از قيامت مى ترساند :
يا ايها الناس اتقوا ان الساعة شى ء عظيم . يوم ترونها تذهل كل مرضه عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها و ترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله شديد؛ (215) اى مردم ! از پروردگارتان بترسد، كه زلزله قيامت حادثه بزرگى است . چون هنگامه آن روز بزرگ را مشاهده كنيد، هر زن شير دهنده اى شير خواره اش را از ياد ببرد و هر آبستنى بار خود بر زمين گذارد و مردم را چون مستان بينى ، حال آن كه مست نيستند، بلكه عذاب خدا شديد است .
چراغ پانزدهم : تواضع  
اويس مى گويد : طلب الرفعه فوجدتها فى التواضع ؛ (216) رفعت و بزرگوارى را طلب كردم ، پس آن را در تواضع يافتم .
انسان فطرتا كمال طلب است و داشتن جايگاه بلند و پايگاه رفيع يكى از كمالات مطلوب اوست . انسان در مجموعه هستى بالا نشين بوده و آرزوى بلند پايگى در جامعه و فرزانگى همه جانبه دارد . حقيقت انسان ، آسمانى و نورانى است ، و حقايق آسمانى همواره انسان را به سوى خويش مى خواند، روح آدمى داراى اين روحيه است كه از پستى و پرتگاه تنفر دارد و به همين جهت ، به نردبان آسمان ، عشق و علاقه نشان مى دهد. او مى خواند بر پشت بام هستى بايستد و افق ديدى وسيع و مكان بس رفيع داشته باشد. اگر حس ‍ برترى جويى و تفوق طلبى نبود، انسان هميشه در زمين همنشين حيوانات مى ماند و به سوى آسمان بال و پرى نمى زد و پرواز نمى كرد.
اويس قرنى نيز هم آواز با همه انسانها ، شيفتگى به رفعت در وجودش غوغا مى كند و او به وجد مى آورد. اين انسان بى تاب را چه چيز كامياب مى كند؟
آن گاه كه اويس به جستجوى رفعت رفعت مى پردازد، آن را در تواضع مى يابد. اويس حقيقتا نزد پيامبر عظيم الشاءن صلى الله عليه و آله : شان و مقامى رفيع دارد، او در بين امت اسلامى ، از جايگاهى بالا و پايگاهى والا برخوردار است ، اما اين مقام بلند او را گرفتار و گفتار غرورآميز نمى كند، چرا كه انگيزه او الهى است ، رفعت براى اويس ، گردن فرازى و گردن كشى نيست ، بلكه او محصول شيرين رفعت را از سرزمين حاصل خيز تواضع برداشت مى كند.
بنابراين ، روح رفعت در تواضع شكوفا مى گردد، و هر كس رفعت طلب است بايد تواضع كند، چرا كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايند :
من تواضع لله رفعه الله ، من تكبر خفضه الله ؛ (217) هر كس براى خدا تواضع كند، خداوند او را رفعت مى بخشد، و كسى كه خود را بزرگ پندارد، خداوند او را پست و خوار گرداند.
و كسى كه براى مردم تواضع مى كند از مقام بالايى برخوردار بوده و مردم مرام او را مى ستايند. و هر كس متواضعتر است ، جايگاهش در قلوب انسانها متعاليتر. و بالاتر مقام براى انسان تشنه مقام ، حكومت بر دلهاست ، و فرمانروايى بر قلبها به دست نمى آيد، مگر از طريق تواضع . رفتار و گفتار اويس قرنى اين حقيقت نورانى را اثبات مى كند كه :
طلب الرفعة ، فوجدتها فى التواضع . (218)