چراغ شانزدهم
: پندآموزى
اويس مى گويد :
و طلبت الرئاسة فوجدتها فى الخلائق
(219) ؛ رياست را طلب كردم ، پس آن را در
نصيحت مردم يافتيم
خطر سقوط، همواره آدمى را تهديد مى كند، انسان در معرض
لغزش در پرتگاههاى گوناگون است . يكى از پرتگاههاى خطرناك
و لغزشهاههاى ترسناك رياست طلبى
است . كسى كه مى خواهد براى مردم سرورى كند، سرنگون مى شود
و با سر به قعر دره گمراهى سقوط مى كند. رياست طلبى هلاكت
فرد را به دنبال دارد، كما اين كه امام صادق عليه السلام
مى فرمايند :
من طلب الرئاسه هلك ؛
(220) هر كس رياست طلبد، به هلاكت مى رسد.
اگر چه اويس به گفته خويش به جستجوى رياست مى پردازد، ولى
آن را در پند آموزى مردم مى يابد. طلب رياست براى او نه
تنها عامل هلاكت نيست ، بلكه وسيله نجات خود او و ديگران
مى باشد. اويس آن گاه كه خود را رئيس اجتماع و در راس
جامعه احساس كند به نصيحت
مردم مى پردازد و با دست ارشاد، انسانها را نوازش مى دهد.
پس رياست ارشادى وى از نوع حكومت حق بر قلبها و راهنمايى
دلها به سوى حق كام او را حلاوت بخشيده است .
يكى از زيباترين كارها اين است كه شخص هدايتگر، دست افتاده
اى را در باتلاق نفس بگيرد، او را به چشمه سار توبه ببرد،
در آب رحمت شستشويش دهد، با غسل هدايت تطهيرش نمايد، لباس
تقوى بر اندامش بپوشاند و با عطر دل انگيز اخلاص معطرش
سازد. از اين رو، اويس ، حلاوت رياست را در هدايت انسانها
مى داند، او طعم ارشاد مردم را چشيده است ، او با زبان
رفتار و گفتار، مردم را به سوى خدا دعوت مى كند، البته
كمتر سخن مى گويد و بيشتر عمل مى كند كه زبان گوياتر و
شيواتر است . بهترين دستورالعمل براى تبليغ دين را يم توان
در اين كلام امام صادق عليه السلام جستجو كرد :
كونوا دعاة للناس بغير السنتكم
الورع و الجتهاد و الصلاة و الخير؛ فان ذلك داعية ؛
(221) با غير زبان خويش مردم را دعوت كنيد،
مردم بايد تقوا كوشش و نماز و خير شما را ببينند، چرا كه
اين امور، خود دعوت كننده است .
اويس ، بزرگمردى است كه رياست طلبى را در نصيحت مردم مى
يابد
(222) نه برده ساختن آنان .
چراغ هفدهم :
صداقت
اويس مى گويد :
و طلبت المروة فوجدتها فى الصدق ؛
(223) مروت و جوانمردى را جستجو كردم ، پس
آن را در صداقت يافتم .
كسى كه از جوانمردى بى بهره مانده ، از قافله و انسانيت جا
مانده است ، و شخصى كه از مكتب فتوت پيروى مى كند، به
شخصيت والاى انسانى دست مى يابد.
اما فتوت و مروت به چه معناست ؟
جوانمردى ، عبارت است از آيين و مرامى كه در آن ، همت و
سخاوت به درجه اى مى رسد كه فرد را فداى جمع مى كند.
جوانمردى ، لذت خدمتگزارى است ، كسانى كه اهل فتوتند، به
نثار و ايثار كردن اشتياق دارند : نثار كردن مال و جان به
پشيگاه خدا و ايثار آنچه كه دارند به درگاه بندگان خدا
جوانمردى برعكس نامردان عمل مى كنند، كسانى كه نامردى
وجودشان را فرا گرفته است ، نسبت به شرارت و شقاوت اشتياق
دارند؛ آنان نه تنها دست افتادگان را كه نمى گيرند بلكه از
زمين خوردن ديگران غرق لذت مى شوند، ناجوانمردان آنانند كه
از رنج زنان و مردان ، و بلكه همه آدميان شاد مى شوند. .
حال آن كه جوانمردان از شادى مردم ، شاد و از غم آنان
اندوهيگين و غمگين مى شوند. اهل فتوت با خداى خويش ، عهد
مروت بسته اند كه اسير لذت و رنج فردى خود نباشند. آنان
افق ديد و نگاهى والا و بالا دارند.
جوانمردى مطلوب ، در شخصيت اويس قرنى متجلى است ، او به
دنبال جوانمردى ، منزل به منزل مى گردد، به سير و سلوك مى
پردازد، و يم خواهد كه روح حقيقت جوانمردى را بيايد. پس از
جستجوى نتيجه تلاش خويش را به ما هديه مى كند كه :
طلبت المروة ، فوجدتها فى الصدق
.
اين چنين است كه اويس صداقت را جوهر جوانمردى مى داند،
چگونه مى توان به فتوت رسيد و حال آن كه از صداقت و صميميت
بى بهره بود؟!
صداقت جلوه هايى دارد : يكى آن كه انسان با خويشتن صادق
باشد، ديگر آن كه با خداى خويش از در راستى و راست كردارى
وارد شود. و ديگر از جلوه هاى صداقت اين است كه با مردم
صادق باشد، ظاهر و باطن او هماهنگ باشد، قول و فعل او با
هم مطابقت كند، دل و زبانش يكديگر را تاييد نمايد. صداقت
را در هر شان كه هست و در تمام شوون زندگى فردى و اجتماعى
، زنده و سازنده نگهدارد، روح صداقت در كليه جوانب جامعه
مى تواند اميدبخش و راهگشا باشد : چه در وزارت و صدارت ،
ريشه در با باتلاق جهالت و حماقت دارد و نتيجه اى جز ندامت
به دنبال نخواهد داشت .
(224)
چراغ هجدهم :
قناعت
اويس مى گويد : و طلبت الشرف
فوجدته فى القناعه ؛
(225) شرافت را طلب كردم ، پس آن را در
قناعت يافتم .
در برابر انسان ، دو نوع نردبان موجود است : يكى به سوى
آسمان و ديگرى به سوى زمين . اگر آدمى عروج و بالا رفتن را
انتخاب كند، شريف و شريفتر مى شود، و اگر سقوط و پايين
رفتن راه انتخاب كند، ضعيف و ضعيفتر مى شود.
بلند پايگان كسانى اند كه شرافت را در كانون زندگى خويش
قرار داده اند و دون پايگان آنانند كه به شخصيت خويش ،
خيانت كرده و ذلت را به زواياى وجودشان رخنه داده اند.
انسانهاى شريف از درخشش ويژه اى برخوردارند و افراد پست ،
شرافت خويش را بردار كشيده و در تاريكى ، گرفتار گمراهى
شده اند. اويس دلباخته شرافت است . او با تمام وجود، شرافت
را جستجو مى كند، تا تشنگى خويش را با شرافت بر طرف نمايد.
اما شرافت در چيست و شريف كيست ؟ اويس شرافت را در
قناعت و شريف را انسان قانع مى داند. اگر انسان از
كسالت و سستى ، اسراف كارى و خود پرستى دورى گزيده و راه
قناعت را پيش گرفت و سازگارى با نعمتهايى را كه دارد،
پيشه خويش كرد، بدون شك شرافت نيز يافته است .
فرومايگان هرگز راه قناعت را نمى پويند، اسراف و تبذير
برايشان مطلوب و دلپذير است ، اسراف كارى را براى خود
سرمايه شخصيت و تشخص توهم مى كنند. از اين رو، هنگامى كه
وارد بازار زندگى مى شوند و به داد و ستد مى پردازند،
سرمايه شرافت خويش را مى دهند و ثروت و قدرت مى گيرند، از
حقيقت خود مايه مى گذارند، و در آتش شخصيت كاذب مى گدازند.
از صعود بازمانده و به پرتگاه انحطاط سقوط مى كنند، شرافت
ماندگار را با مظاهر فريبنده دنيا تعويض نموده و گرفتار
زندگى اسفبار مى شوند. و زيانكاران واقعى همينانند
والعصر، ان انسان لفى خسر
(226) و آنان كه به به جز اين قناعت دسترسى
مى يابند، هرگز فقير و عليل و خوار نمى گردند، شخصيت حقيقى
خويش را با ثروت و قدرت مجازى مبادله مى كنند، به ثروتى
دست يافته اند كه به قول امير بيان و امين رحمان على عليه
السلام ، هرگز پايان نمى پذيرد :
القناعه مال لاينفد ؛
(227) قناعت دارايى است كه نيست و نابود
نمى شود.
اين جاست كه اويس قرنى شاگرد اميرالمومنين على عليه السلام
، در زندگانى خويش راه قناعت مى پويد و در سخنان خود از
قناعت مى گويد و شرافت را در قناعت مى داند، و كسى به قله
شرافت نرسد، مگر اين كه بر سر سفره قناعت بنشيند. به قول
حافظ :
چو حافظ در قناعت كوش ،
وز دنيى دون بگذر
|
كه يك جو منت دو نان صد
من زر نمى ارزد
(228)
|
چراغ نوزدهم
: زهد
اويس مى گويد :
و طلبت
الراحه فوجدتها فى الزهد ؛
(229) آسايش و آسودگى را جتسجو كردم ، آن
را در زهد و پارسايى يافتم .
انسان راحت طلب است ، در جستجوى آسودگى و آسايش به اين در
و آن در مى زند و به اين جا و آن جا مى رود و استراحت او
را سر حال نگه مى دارد، او قلبا به سكون و آرامش تمايل
دارد، و از طرف ديگر ناآرامى او را عصيانى مى كند، و تب و
تاب و رنج و تعب ، مطلوب او نيست .
آدمى نشستن را بر ايستادن ، دراز كشيدن را بر نشستن ، و
خوابيدن را بر دراز كشيدن ترجيح مى دهد و توجيه مى كند كه
براى جهد و كوشش بايد استراحت كرد و آرامش روحى داشت . اما
انسان افسرده و بى قرار، گرفتار ناراحتى و نارضايتى است .
اويس قرنى نيز همانند همه انسانها، طالب راحتى و آسايش است
، او نيز قلبا تمايل به آسايش و آرامش دارد.
اما آسايش در چيست ؟ آيا در بيشتر داشتن است ؟ يا در كمتر
داشتن ؟ كداميك از فقر و غنا خشنودى دل را تاءمين مى كند؟
و خرسندى درونى با چيز به دست مى آيد؟ اويس سوالات ما را
در يك كلمه پاسخ مى دهد، او مى گويد :
من به دنبال راحتى و آسودگى گشتم ،
و آن را در زهد و پرهيزكارى يافتم .
آرى ، بايد مزرعه دل ، تشنگى كاشت ، انسانى كه تشنه و طالب
نيست ، هرگز در زندگى كامياب نمى شود، آدمى بايد تشنه
راحتى باشد و دشنه بر قلب ناراحتى فرو برد، و اين ممكن
نيست مگر با زهد. البته بايد توجه داشت كه زهد عبارت از
كار نكردن ، نداشتن ، نخوردن ، نياشاميدن ، نپوشيدن نيست ،
بلكه زهد آن است كه انسان كوشش و مجاهده نمايد، نعمتهاى
خداوندى را كسب كند، حتى بيشتر از نياز خويش كار و درآمد
داشته باشد، ولى به دسترنج خود دل نبندد و گنج فراهم نكند،
تمايل به دنيا و تعلق به مال و منال نداشته باشد، و از
حرام دورى گزيند كه امام الزاهدين ، اميرالمومنين على عليه
السلام مى فرمايد :
لا زهد كالزهد
فى الحرام ؛
(230) هيچ پارسايى همانند بى رغبتى در حرام
نيست . زاهد، افزون بر نياز خويش ، كسب و درآمد دارد، اما
همه را براى خود نگه نمى دارد، بلكه از آنها به اندازه
نياز استفاده مى كند و باقيمانده را در راه خدا انفاق كرده
و ذخيره آخرت مى نمايد.
زهد بى رغبتى به دنياست ، ولى پرهيز و ستيز با نعمتهاى
الهى نيست ، زاهد اسير دنيا و ديناپرستان نمى شود، او در
كمال آزادگى و وارستگى زندگى مى كند و به قول اويس او
آسايش را در زهد يافت .
(231)
چراغ بيستم :
فقر
اويس قرنى مى گويد :
و طلبت الفخر، فوجدته فى الفقر
؛
(232) فخر و افتخار را طلب كردم ، پس را در
فقر و افتخار يافتم .
داشتن مايه افتخار است . داشتن مقام قدرت و ثروت ، عده اى
را به وجد مى آورد و آنها ره به باتلاق فخر مى اندازد،
داشتنى ها گروهى ره سرمست مى كند و آنان را به خاطر آن چه
كه دارند، به طور تخيلى برترى مى بخشد : اين است خانه من !
اين است تجارتخانه من ! اين است ثروت من ! اين است نوكران
و چاكران من ! و كيست كه همانند من ، خانه ، تجارتخانه ،
ثروت و مكنت داشته باشد؟!
هركس كه به داشتنيهاى خود مغرور و به ثروتهاى خويش مسرور
باشد، لحظه به لحظه از خدا دور و دورتر مى شود. اين جاست
كه مال و ثروت بر انسان سلطه مى يابد و آدمى در بيراهه فخر
فروشى گرفتار و سرگردان مى ماند.
اويس نيز به دنبال فخر و افتخار مى دود، او تشنه برترى است
و طالب فخر، ولى او داشتنى ها را از آن خرد نمى داند، او
يك چيز را از خود مى داند و آن فقر
و بى چيزى است . افتخار اويس به اين است كه او خود
را حقيقتا مخاطب يا ايها الناس انتم
الفقراء الى الله
(233) قرار مى دهد و آرام و قرار مى گيرد،
او همه چيز را از خدا مى داند، وجود حقيقى را از آن حق مى
شناسد.
در جايى كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله مفتخر به
الفقرء فخرى
(234) است ، در مقام حكومت و رياست بر
جامعه بشرى ، به فقر خويش فخر مى نمايد اويس نيز زمزمه مى
كند كه : طلبت الفخر فوجدته فى
الفقر . چرا كه اويس شاگرد مكتب محمدى است ، او در
كردار و گفتار، پا جاى پاى پيامبر صلى الله عليه و آله مى
گذارد. از نظر اويس ، كوشش و تلاش براى معاش خويش و جامعه
پسنديده است . اما اگر بر اثر ايثار و نثار مال ، كسب حلال
او به تهيدستى انجامد، اين نداشتن مايه افتخار است و
افتخار و افتخار همآغوش و همآواز يكديگرند.
چراغ بيست و
يكم : تقوا
اويس مى گويد : طلبت النسبة
، فوجدتها فى التقوى
(235) نسبت به خويشاوندى را طلب كردم ، پس
آن را در تقوا و خويشتن دارى يافتم .
اويس طالب قوم و خويش است ؛ او مى خواهد كه فاميل دار
باشد، زيرا نيازمند اين ارتباط است . اما رابطه را در
ضابطه مى يابد، او بهترين خويشاوندى را خويشتن دارى مى
داند، چرا كه قوم و خويش ، نگهدانده آدمى نيست ، اما تقوى
حافظ و نگهبان انسان است . فاميل ، به انسان در برابر گناه
مصونيت نمى بخشد، اما تقوى براى او دژ و قلعه مستحكم الهى
است . هستند كسانى كه شخصيت را در داشتن فاميل فراوان مى
پندارند، اما اويس تقوا را بهترين خويشاوند مى داند، او
شخصيت را در تقوا جستجو مى كند.
انسانهاى باتقوا، با شخصيت هستند، شخصيت از درونشان مى
جوشد و همواره بر شيطان باطن مى خروشد. ولى نبست ظاهرى نمى
تواند آدمى را زا گزند گزندگان درونى و برونى رهايى و
ايمنى ببخشد.
تقوا، پرهيز از هر كار خبيث و ستيز با ابليس است ، اما اين
يك جنبه تقواست بعد تقوا، جنبه ايجاب آن است كه متقى را
كامياب و سيراب مى كند.
تقوا پيشگان هم پرهيزكارند و هم نيكوكار. تقوا براى متقيان
كشتى نجات است در يك درياى
طوفانى و ظلمانى ؛ حضرت موسى بن جعفر در اين باره مى
فرمايد :
يا هشام ! ان لقمان قال لابنه : يا
بنى ! ان الدنيا بحر عميق ، قد غرق فيها عالم كثير، فلتكن
سفينتك فيها تقوى الله ؛
(236) اى هشام ! لقمان به پسرش گفت : پسر
عزيزم ! دنيا درياى ژرفى است كه خلقى بسيار در آن غرق
شدند، بايد كشتى تو در اين دريا، تقواى الهى باشد.
اين است كه اويس خويشاوندى را در تقوا و خويشتن دارى مى
يابد، متقى زندگى مى كند، و با تقوا به شهادت مى رسد، چرا
كه از درياى طوفانى زندگى به گشتى تقوا پناه برده و در
برابر امواج خطرناك گناه معصونيت يافته بود.
(237)
چراغ بيست و
دوم : سخن حق
اويس مى گويد : ان قول الحق
لم يترك لى صديقا؛
(238) به درستى كه گفتن سخن حق ، برايم
دوست و رفيقى باقى نگذاشته است .
يكى از وظايف ايمان آوردگان ، اظهار حق و اقرار به حقانيت
است . اساسا يكى از اركان ايمان نيز اظهار زبانى است . مؤ
من حقيقى ، حق و حقيقت را در دل و زبان و عمل خويش حاكميت
مى بخشد، و همه زندگى خود را بر مدار حق استقرار مى دهد.
مصلحت انديشى ، او را فريب نداده و همواره مكتب
حق محورى را كيش خويش مى
داند. براى انجام دستورات خداوند، جدى ، كوشا و علاقمند
است . احكام الهى را نكته به نكته و مو به مو انجام مى
دهد، هر جا ببيند كه معروفى ترك شده و يا به منكرى عمل مى
شود ابر عطوفت او باران امر به معروف و نهى از منكر را فرو
مى فرستد، حتى بر ياران . ملاك او رضايت حق است و ديگر هيچ
. او اسير خويشاوند نيست . او رعايت حال دوست و رفيق را
خيانت به حق و ضد حقانيت مى داند. آن جا كه پاى حق در ميان
است . او بى ملاحظه به تكليف الهى خود عمل مى كند. بر اساس
همين اصول است كه وى در جمع مصلحت انديشان و فرصت طلبان ،
چهره اى مقبول و مطلوب ندارد. البته مؤ من سخن حق را به
صورتى گويا و شيوا و كاملا نرم و لطيف بيان مى كند، اما به
هر حال ، حق ، سنگين و گران ، و باطل سهل و آسان است .
امير بيان ، على عليه السلام اين اصول اساسى را چنين مطرح
فرموده است :
ان الحق ثقيل مرى ء و ان الباطل
خفيف وبى ء؛
(239) به داستى ، حق سنگين و گوارا است ، و
باطل ، سبك و نابود كننده .
بديهى است كسانى كه راحت طلب هستند، متمايل به باطلند و از
حق ، روى گردان . و اگر اهل حق و حقانيت به آنان سخن حقى
را برسانند، دوستى خويش را با آنان بر هم مى زنند. اويس
قرنى ، قربان حق محورى و حق مدارى خويش است ؛ زيرا سخن حق
مى گويد، امر به معروف و نهى از منكر مى كند، در دوستى بى
ملاحظه است ، اهل صلح و سازش با باطل نيست ، لذا خود چنين
مى گويد :
گفتن سخن حق ، براى من دوستى باقى نگذاشته است .
چراغ بيست و
سوم : چهره حق
اويس مى گويد
ما سمعت كلمه للحكماء كانت انفع لى
من قوله : صانع وجها واحدا، يكفيك الوجود كلها ؛
(240) از حكيمان ، سخنى از اين سودمندتر
براى خويش نشنيده ام كه گفته اند : يك چهره براى خود بساز،
تو را از تمامى چهره ها بى نياز مى كند.
يكى از ابعاد اخلاص ، به دور بودن از دو رويى است ، بر عكس
يكى از ويژگيهاى نفاق ، ناخالصى مى باشد. انسانهاى صادق و
بى غل و غش ، نه فقط محبوب مردم خويشند، بلكه محبوب خدا و
تاريخند. اما اشخاص دو رو، نه فقط منفور جامعه زمان
خويشند، بلكه مغضوب خدا و تاريخند. آدمهاى پاك و صادق ،
همانند آب زلال ، بى غل و غشند كه جامعه تشنه را از خلوص
خويش سيراب و كامياب مى كنند، از آن جا كه حضرت حق يگانه و
بى همتاست ، اهل حق و فضليت نيز چهره اى حقانى ، نورانى و
يگانه دارند؛ زيرا دل ، زبان و عمل موحدان آيينه حق است .
اين است كه اويس مى گويد : از
حكيمان سخنى از اين سودمندتر براى خويش نشنيده ام كه گفته
اند : يك چهره براى خود بساز، تو را از تمامى چهره ها بى
نياز مى كند.
اويس اين پند حكمت آموز را آويزه گوش خويش نمود و يك عمر
در رفتار و گفتار، رو راست و صادق بود، البته جاى شگفتى
نيست ؛ زيرا اويس بر وجود خاتم پيامبران عشق مى ورزيد و
سرمست عطر ولايت محمد صلى الله عليه و آله بود.
راستى چرا پس از پانزده قرن ، هنوز كه هنوز است آن گاه كه
كلام مؤ ذن نورافشانى مى كند كه :
اشهد ان محمدا رسول الله دلها به شوق او مى تپد؟! و
چرا زيباترين نام ، نام او و گوياترين كلام ، كلام اوست ؟!
يكى از دلايل اين گرايش و عشق پرشور، اين است كه رسول الله
صلى الله عليه و آله ، قبل و بعد از بعثت و قبل تو پس از
به قدرت و حكومت رسيدن ، فقط و فقط يك چهره داشت ، آن هم
چهره حق ، در اين درياى زلال
يك قطره ناخالصى نبود و انگيزه غير الهى بدان راه نداشت .
زندگى پيامبر داراى ابعاد گوناگون بود، اما در همه شئون
حيات فردى و جمعى ، با همه رو راست و صادق بود.
انگار انسانها نفاق سنج دارند، اگر كسى به پست و مقام و
علم و ثروت و موقعيتى برسد و چهره عوض كند، بلافاصله مردم
بدان پى برند. از سوى ديگر مردم اخلاص را مثل نسيم هوا حس
مى كنند و دوست دارند دريچه هاى دل خويش را به روى مخلصان
باز كنند.
كسانى كه اين در و آن در مى زنند، براى خويش به صورت
مصنوعى چهره هاى دروغينى دست مى كنند، سخت در اشتباهند، و
به قول اويس يك چهره حقانى ، آدمى را از ساير چهره هاى
رنگانگ بى نياز مى كند. اينان از تعفن نفاق خويش در
عذابند، راه يافتگان حقيقت و دلباختگان فضيلت ، چهره اى
واقع نما و به دور از نفاق دارند و غرق در نور و سرورند.
ظاهر و باطن آنان با يكديگر تطابق دارند و با چهره پر از
صدق و صفاى خود، ديگران را نيز در مسير تكامل يارى مى
رسانند. هم خودشان از عطر توحيد مسرورند و هم ديگران .
آنان مرز و مكان را مى شكنند و نور وجودشان در همه زمانها
و همه مكانها جارى مس شود. همان گونه كه حضرت سيدالمرسلين
صلى الله عليه و آله يك چهره حق نما داشت و شايستگى صفت
رحمه للعالمين يافت .
(241)
چراغ بيست و
چهارم : بيمارى دلنشين
مردى بنگريست به اويس القرنى ، او را گفت : چونست
اين كه تو را همچون بيمارى مى بينم ؟ گفت : چرا بيمار
نباشد اويس ، كه بيمار طعام خورد و اويس نخورد، بيمار
بخسبد و اويس نخسبد
(242)
آدمى با عشق و محبت زندگى مى كند. هر لحظه كه از عشق خالى
باشد، روح و جانش پوك و زندگى اش پوچ خواهد شد و به قول
حافظ :
اى دل مباش يكدم خالى
از عشق و مستى
|
و آن گه برو كه رستى از
نيستى و هستى
|
اگر لحظه لحظه انسان سرشار از عشق شود، از دغدغه هست و
نيست رهايى مى يابد، و هرگز بازنشست نشده و همواره به كار
او مشغول مى شود و به قول
حافظ :
گر جان به تن ببينى
مشغول كار او شو
|
هر قبله اى كه بينى
بهتر ز خودپرستى
|
و انسان به او نمى رسد، مگر
آن كه از زندان نفس خويش آزاد گردد. و تا زمانى كه قبله اش
خودپرستى است و گرفتار شيطان درون ، طعم روى آوردن به قبله
دوست را نخواهد چشيد. از اين رو بايد حصار خودپرستى را
بشكند و جان خويش را نثار دوست كند، تا شيرينى خداپرستى را
دريابد و به قول حافظ :
با ضعف و ناتوانى همچون
نسيم خوش باش
|
بيمارى اندرين ره ،
بهتر زتن دستى
|
در راه دوست ، ضعف و ناتوانى و درد و بيمارى مطرح نيست ،
رضاى دوست از همه چيز مهمتر است . سلامتى جسمانى براى آدمى
چه لذتى دارد، آن گاه كه خداوند از او ناخشنود است ، كه
بدون مغز، به چه كار آيد پوست ؟!
و در اين راه درد، دردآور و رنج ، رنج آور نيست و به قول
حافظ :
خار ار چه جان بكاهد،
گل عذر آن بخواهد
|
سهلست تلخى مى در جنب
ذوق مستى
(243)
|
اويس قرنى عاشق اوست ، نگران جسم و سلامت جسمانى نيست ، او
به رضاى دوست مى انديشد، و به عشق او مى كوشد، و حتى اگر
لاتزم شود، لباس زبر و خشن بيمارى را نيز مى پوشد. و اين
است كه اويس عاشق ، خواب و خوراك ندارد و مردم او را بيمار
مى پندارند!
چراغ بيست و
پنجم : جهد و كوشش
اويس مى گويد : كن فى امر
الله كانك الناس كلهم ؛
(244) در امر خداوند آن گونه باش كه انگار
همه مردم هستى .
اويس براى امرالهى ارزشى چشمگير قائل است ، تا آن جا كه مى
گويد : انسان بايد حصار فرديت را شكسته و شخصيت خود را
معادل شخصيت همه مردم بداند، كه در اين صورت به اندازه
آنان جهد و كوشش خواهد نمود، و منتظر اقدامات آنان نخواهد
ماند، بلكه در امور، پيشگام و پيشقدم گشته ، و به عنوان يك
فرد مجاهد، الگو و اسوه ديگران خواهد شد. شايد اين كلام
اويس بى شباهت با كلام حق نباشد كه درباره حضرت ابراهيم
عليه السلام مى فرمايد :
ان ابراهيم كان امه قانتا لله حنيفا
و لم يك من المشركين ؛
(245) همانا ابراهيم امتى بود مطيع و
فرمانبردار خداوند، و هرگز از مشركان نبود.
پس ، ابراهيم عليه السلام به تنهايى بك امت بود، اگر چه
ديگران ، در كفر و گمراهى ، زندگانى را به تباهى كشانده
بودند، اما او شخصيتى داشت همطراز يك امت . شخصيت ابراهيم
امت ساز بود.
اويس قرنى نيز با اين سخن خود چنين توصيه مى كند : آن گاه
كه امر خدا را در نظر مى گيرى ، خود را فردى تنها مدان ،
بلكه خويش را معادل همه فرض نما، در اين صورت بار
مسووليت يك جامعه را به دوش مى كشى ، و دستورات الهى را آن
چنان عمل مى كنى كه گويى تنها تو مكلف هستى ، و همتى خواهى
داشت به اندازه همت همه مردم ، و قلب خويش را به وسعت
قلبهاى انسانها گسترش خواهى داد. اين روش ، آدمى را از
تنبلى و سستى ، به سعى و تلاش در راه خدا مى كشاند، و او
را پيرو ابراهيم خليل عليه السلام مى نمايد، و تا آن جا
پيش مى برد كه به امتى تبديل گردد.
چراغ بيست و
ششم : بدهكارى به مردم
اويس مى گويد : كن فى امر
الله ، كانك قتلت الناس كلهم ؛
(246) در كار خدا آن گونه باش كه گويى همه
مردم را گشته اى !
اگر كسى ، فردى را بكشد، بدون اين كه او شخصى را كشته و يا
مفسد فى الارض باشد، مثل اين است كه همه انسان ها را كشته
است ؛ من قتل نفسا بغير نفس او فساد
فى الارض فكانما قتل الناس جميعا
(247)
حال اگر كسى همه انسان را بكشد، كدام گناه خطرناك را انجام
داده ، و چه مقدار بايد ترسناك باشد؟! اويس مى گويد : در
امرالهى و ارتباط خود با خدا آن گونه باش كه انگار همه
مردم را كشته اى ! در اين صورت ، شخص ، خويش را مستحق
عذاب دنيوى و اخروى مى داند، و مى پذيرد كه هر چه در روز
رستاخيز شكنجه و عذاب ببيند، حق و عدل است . اما خداوند
تواب و غفور، راه توبه و عبور از وادى گنهكارى و سيه رويى
را باز نموده و گناهكاران را به سوى خويش مى خواند و آنان
را بندگان خود مى داند :
قل يا عبادى الذين اسرافوا على
انفسهم لاتقظوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا
انه هو الغفور الرحيم و انيبوا الى ربكم و اسلموا له من
قبل ان ياتيكم العذاب ثم لاتنصرون ؛
(248) بگو بندكان من كه بر زيان خويش اسراف
كرده ايد. از زحمت خدا ماءيوس مى شويد؛ زيرا خدا همه
گناهان را مى آمرزد. اوست آمرزنده و مهربان . پيش از آن كه
عذاب فرا رسد و كسى به ياريتان برنخيزد، به پروردگارتان
روى آوريد و به تسليم شويد.
پس بايد به سوى او بازگشت و به كرم فضلش چشم دوخت و
عاجزانه و ملتمسانه سوخت و از او درخواست عفو و بخشايش
نمود؛ چرا كه خود چنين خواسته است .
از سوى ديگر شايد اويس مى خواهد بگويد كه اگر تو خود را
قاتل همه مردم فرض كنى ، آن گاه كه در جامعه حضور مى يابى
، مبتلا به غرور نخواهى شد و از كارهاى خويش مسرور نخواهى
بود، بلكه همواره خويش را مجبور به عذرخواهى از پيشگاه
مردم خواهى كرد، و در خدمت به آنان ثابت قدم و قوى دل
خواهى بود. پس بايد خود را نسبت به مردم
بدهكار بدانى و نه
طلبكار، و اگر اين گونه شد،
توقع كم و تحمل زياد مى شود. كسانى كه خود را شناخته اند و
نه مردم را بلكه اينان به بيمارى و انحراف در شناخت دچار
شده اند، و آنان كه بر اين انحراف اصرار دارند، به خطاى
بزرگى گرفتار گرديده اند، راه علاج ، انصراف از اين انحراف
است و روشى كه اويس قرنى پيشنهاد مى كند؛ با اين فرض كه
انسان قاتل همه انسانهاست ، اگر چه فرض محال است ، ولى
نتايج درخشانى به دست آدمى مى دهد و اين نقيصه بزرگ رل نمى
توان شست ، مگر با هدايت و ارشاد انسانها، چرا كه خداوند
فرمود : و من احياها فكانما احيا
الناس جميعا .
(249)
پس اگر در كار خدا آن گونه اى كه گويى در برابر همه
انسانها خود را مقصر مى بينى ، بايد پريشان باشى ، و دست
به كار شوى تا درخت هدايت را در دل انسانها بنشانى ، و نور
ارشاد را در تاريكخانه نفس بيفشانى .
(250)
عطار نيشابورى ، سخن اويس را بدين گونه مى نويسد :
دهم : قصه اويس كه به طالبى گفت :
بايد خوف تو مانند كسى باشد كه همه خلق جهان را به قتل
رساند، اين چنين دردى و بيمى ممكن است تو را به مقصود
رساند
(251) كه نتيجه آن با نتيجه حكايت سابق
نزديك است . به دليل ارتباط اين مطلب با حكايت نهم ، اشاره
به آن خالى از لطف نيست :
نهم : قصه سگ كه كليچه اى
(252) يافته بود و ماه را بر آسمان ديد،
كليچه را بر زمين انداخت كه ماه را بگيرد، ولى دستش به ماه
نرسيد و بازگشت تا كليچه را بردارد، ديد كليچه را برده اند
و از اين سو به آن سو مى تاخت . نتيجه آن كه تا گمشده اى
نباشد و طلب در دل طالب قوت نيابد، مقصود حاصل نمى شود.
(253)
عطار، كلام اويس را به نظم نيز در آورده است :
طالبى را كو طلب مى كرد
راز
|
روى آن دارد كه تو در
راه بم
|
تا كه جان دارى ، چنان
باشى مقيم
|
كاين همه خلق جهان را
آشكار
|
گوييا تو گشته اى از
درد كار
|
تا نباشد اين چنين دردى
تو را
|
ننگ باشد خواندن مردى
تو را
(254)
|
چراغ بيست و
هفتم : زمان آگاهى
جاء رجل من مراد الى اويس القرنى ، فقال : السلام
عليكم ، قال : و عليكم . قال : كيف انت يا اويس ؟ قال :
بخير بحمدالله . قال : كيف الزمان عليك ؟ قال : ماتسال
رجلا اذا امسى لم يرانه يصبح لم يرانه يمسى
(255) شخصى از قبيله مراد به نزد اويس قرنى
آمد و به او گفت : سلام بر شما. اويس گفت : و سلام بر شما.
شخص گفت : اى اويس ! چگونه اى ؟ اويس گفت : خوب ، حمد
خدا را مى كنم . شخص گفت : روزگار بر شما چگونه است ؟ اويس
گفت : چگونه از فردى سوال مى كنى كه آن گاه كه وارد شب مى
شود : نمى داند كه صبح را درك خواهد كرد هنگامى ؟ وارد صبح
مى شود مطمئن نيست كه آيا به شب خواهد رسيد.
(256)
(257)
(258)
چراغ بيست و
هشتم : خوف و رجاء
قال
اويس ين حيان : قد عمل الناس على الرجاء؛ تعال نعمل على
الخوف ؛
(259)
اويس قرنى به هرم بن حيان گفت : مردمان از روى رجا كار مى
كنند؛ بيا تا ما بر اساس خوف عمل كنيم .
اعمال انسان بر اساس خوف و رجا، تنظيم و تحكيم مى شود، كه
خوف به معناى ترس و رجا به معناى اميد است . نگرانى اويس
قرنى اين است كه مردم بر مبناى رجا عمل مى كنند، و به همين
دليل كارها را آسان مى گيرند، با تكيه به رحمت خدا، عذاب
الهى را فراموش مى كنند، ارتكاب گناه چنان آنان را ناراحت
نمى كند؛ زيرا اميد صرف به غفران و بخشش خداوندى بدون خوف
، موجب بى پروايى در عمل مى شود.
و حال آن كه رجاى حقيقى دو ويژگى دارد : اولا انسان را به
عمل و اخلاص وا مى دارد، چرا كه خداوند مى فرمايد :
فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا
صالحا و لايشرك بعباده ربه احدا؛
(260) هر كس به ديدار پروردگار خويش اميد
مى بندد، بايد كردارى شايسته داشته باشد و در پرستش
پروردگارش هيچ كس را شريك نسازد.
ثانيا در دل رجاى حقيقى ، خوف نيز نهفته است . بدين معنا
كه سالك ، اميد به وصال دارد، اما همواره خوف فراق و ترس
از نرسيدن نيز با اين اميد همراه است .
اويس مى گويد : مردم بر مبناى رجا عمل مى كنند لذا مى توان
نتيجه گرفت كه آنان به رجا نگاهى سطحى دارند، اين است كه
اويس عارف به ابن حيان ، كه
او نيز از عرفان بهره مند است ، مى گويد :
بيا تا ما بر اساس خوف عمل كنيم .
خائف از هواى نفس خويش و شيطان درون مى ترسد، او شيطان
برون را هر لحظه در كمينگاه خود مى بيند. او از انجام گناه
هر قدر كه كوچك هم باشد، نگران است . او از مرگ مى ترسد،
از سوال و جواب و قبر و قيامت وحشت دارد، تصور عذاب الهى و
آتش جهنم دلش را به لرزه در مى آورد، آن گاه كه خود را در
فراق حضرت حق مى بيند، مى ترسد و مى سوزد، در يك كلمه شخص
خائف محتاط است .
البته ، خوف ناپسند و مذهوم نيز هست ، آن جا كه شخص از
آينده مى ترسد ولى اولياى خدا چنين ترسى ندارند :
الا ان اولياء الله لاخوف عليهم و
لاهم يحزنون
(261) آرى اولياى الهى ترس و بيمى ندارند و
غمگين نمى شوند. چرا كه خوف از مشكلات و ترس از مردم براى
اولياى خدا شايسته نيست ، بلكه بر عكس ، دشمنان از آنان مى
ترسند؛ زيرا آن كه از خداوند پروا دارد و خدا ترس است ،
ديگر در ميدان هاى نبرد ترسى ندارد، مولوى مى گويد :
هر كه ترسيد از حق و
تقوا گزيد
|
ترسد از وى و انس و هر
كه ديد
(262)
|
اما خوف پسنديده و سنجيده ، خوف از
مقام حق و خوف از سلطه
نفسانيت بر خلق است :
درباره خوف از مقام حق ، خداوند مى فرمايد :
و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس
عن الهوى # فان الجن هى الماوى ؛
(263) اما هر كس از عظمت پروردگارش ترسيده
و نفس را از هوا بازداشت ، بهشت جايگاه اوست .
خائف در اين مرتبه ، خداوند را شاهد، حاضر و ناظر مى داند
و اسب سركش نفس را لگام مى زند و در هر لحظه گامى به سوى
حق بر مى دارد و از مقام حق هراسان است .
درباره خوف از سلطه هواهاى نفسانى بر مردم نيز، مولاى
متقيان على عليه السلام مى فرمايد :
ايها الناس ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان : اتباع الهوى ، و
طول الامل ، فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق و اما طول
الامل فينسى الاخره ؛
(264) اى مردم ! ترسناك ترين چيزى كه از آن
بر شما مى ترسم دو چيز است : اول پيروى از هواى نفس و دوم
آرزوى طولانى ، اما پيروى از هواى نفس ، شخص را از راه حق
باز مى دارد، و آرزوى بى حساب آخرت را از ياد مى برد.
ترس از مقام حق و ترس از غلبه هوسها بر خلق ، نبايد با جبن
و بزدلى اشتباه شود؛ زيرا اين ترس و خوف از صفات پسنديده و
سرچشمه اعمال سنجيده خواهد بود. و از اين رو سفارش اويس به
ابن حيان كه بدو مى گويد : بيا تا
ما بر مبناى خوف عمل كنيم . قابل تامل و در خور
عنايت و اهتمام است .
چراغ بيست و
نهم : گناه شناسى
اويس مى گويد : و لا تنظر
الى صغر ذنبك ، ولكن انظر الى من عصيت ، فان صغرت ذنبك فقد
صغرت الله ؛ به كوچكى گناه خود نگاه مكن ، بلكه به كسى
بنگر كه او را معصيت كرده اى ، پس اگر گناهت را كوچك
بشمارى ، خداوند را كوچك پنداشته اى
(265)
آن گاه انسان به سعادت دنيوى و اخروى مى رسد كه سالك ،
صالح و سالم باشد، و انسان به سعادت و سلامت نخواهد رسيد،
مگر آن كه گناه شناس باشد، كه در اين صورت اگر گناهى از
او سر زد، حتى گناه كوچك ، هرگز به كوچكى گناه نگاه نكند،
بلكه به ماهيت گناه بنگرد كه چه كسى را معصيت كرده و دستور
كدام را زير پا گذارده است .
انسان معصوم نيست و به هر روى از وى گناه سر مى زند، اما
اگر كوچكى گناه او را به جسارت وا دارد، اين گناه دوم -
يعنى جسارت - طعم تلخ خسارت را به او مى چشاند، ولى اگر
كوچكى گناه او را به ندامت رساند، خداوند برايش در كرامات
گشايد. و اينها جمله ساى و خيال پردازى نيست ، كه امام
صادق عليه السلام بشارت مى دهد :
ما من عبد اذنب فندم عليه الا غفر
الله له قبل ان يستغفر؛
(266) هيچ بنده اى نيست كه گناهى كند و از
آن پشيمان گردد، جز اين كه پيش از آن كه طلب آمرزش كند،
خدا گناهش را بيامرزد.
پس اگر گناهكار، پريشان و پشيمان شود، پيش از آن كه
درخواست بخشش كند، خداوند مهربان او را مى بخشد و او به
جاى اين كه بر خاك سياه و به عزا و ماتم نشيند، بر سفره
رحمت و عنايت مى نشيند و درس انسانيت مى آموزد.
و اگر عصيانگر، دچار عجب و تكبر شود، و عالما و عامدا
دستور خداوند را نافرمانى كند، حتى در گناه كوچك نيز بى
احترامى بزرگى نسبت به خداى رحيم و كريم مرتكب شده است .
آيا اين نهايت بدبختى نيست كه سلطان انسان ، شيطان باشد؟!
شيطانى كه بر انسان سجده نكرد، حال آدمى بر او سجده
نمايد؟! اگر مى خواهيم گناه شناس شويم ، بايد پاى سخن سيد
انبيا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بنشينيم :
زمانى موسى عليه السلام نشسته بود
كه ناگاه شيطان سوى او آمد، و كلاه دراز و رنگانگى به سر
داشت ، چون نزديك موسى عليه السلام رسيد، كلاهش را برداشت
و خدمت موسى بايستاد و به او سلام كرد.
موسى گفت : تو كيستى ؟ گفت : من شيطانم .
موسى گفت : شيطانى تويى ؟! خدا آواره ات كند. شيطان گفت :
من آمده ام به تو سلام كنم ، به خاطر منزلتى كه نزد خدا
دارى . موسى عليه السلام به او فرمود : اين كلاه چيست ؟
گفت : به وسيله اين كلاه دل آميزاد را مى ربايم . (گويا
رنگهاى مختلف كلاه نمودار شهوات و زينتهاى دنيا و عقايد
فاسد و اديان باطل بوده است . موسى گفت :
به من خبر ده از گناهى كه چون
آدميزاد مرتكب شود بر او مسلط شوى ؟
شيطان گفت : اذا اعجبته نفسه و
استكثر علمه و صغر عينه ذنبه ؛ هنگامى كه او را از خود
خويش آيد و عملش را زياد شمارد و گناهش در نظرش كوچك آيد.(267)
حقيقا اويس قرنى حكيم يمنى است و سخنان حكمت يمانى ، كه
سفارش مى كند :
به كوچكى گناه خود نگاه مكن ، بلكه
به كسى بنگر كه او را معصيت كرده اى ، پس اگر گناهت را
كوچك بشمارى ، خداوند را كوچك پنداشته اى .
آرى ، گناهكار، اخراجى مدرسه محبت است و خارج شده از مسير
فطرت . او هرگز از گناه لذت نخواهد برد، چرا كه
يك لحظه هوسرانى ، يك عمر پيشمانى
است . لذت حقيقى در اكتساب حلال است و اجتناب حرام .
براى گناهكار جسور، راه عبورى از جنهم درون و عذاب برون
نيست ، ولى اگر انسان به ماهيت گناه بينديشد، حتى اگر
گناهكار و شرمسار باشد، طعم شيرين و دلنشين بهشت بر ذايقه
اش مى نشيند، چنان كه يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام
نقل مى كند كه فرمود :
ان الرجل ليذنب فيدخله الله به
الجنه ؛ همانا شخص گناه كند و خدا به وسيله آن او
را به بهشت ببرد.
امام صادق فرمود : نعم انه ليذنب
فلا يزال منه خائفا ماقتا لنفسه ، فيرحمه الله فيدخله
الجنه ؛
(268) آرى ، هر آيينه او گناه كند و پيوسته
از آن ترسان باشد و بر خود خشمناك ، پس خداوند بر او ترحم
كند و او را به بهشت ببرد.
چراغ سى ام :
حقيقت عبادت
و عن اويس القرنى انه قال :
لو عبدت الله عباده اهل السموات و الارض لما منك حتى نصدقه
، قيل : و كيف نصدقه ؟ قال : تكون آمنا بما تكفل الله لك
من امر رزقك ، وترى جسدك فارغا لعبادته ؛
(269) اويس مى گويد : اگر تو خداوند را
همسان پرستش آسمانيان و زمينيان بپرستى ، از تو نپذيرد،
مگر آن كه باورش كنى . گفته شد : چگونه باورش كنيم ؟ گفت :
بدانچه كه خداوند براى تو از رزق و روزى متعهد گشته است ،
باور داشته باشى و تن خويش را در عبادت او فارغ و آسودگى
ببينى .
همه آفرينش سرخوش از پرستش هستند و همه هستى سرمست از عشق
و مستى . و اگر انسان ، پيشانى عبارت بر درگاه كرامت مى
سايد، وصله ناهماهنگ عالم خلقت نيست ، بلكه زمزمه عاشقانه
او، همآواز با پرستش موجودات و همساز با ستايش آنان است
.
پس انسان در هماهنگى با آفرينش به پرستش مى پردازد، حال ،
اويس مى گويد كه اگر كسى عبادتش همسان و همسنگ اهل زمين
و آسمان ها باشد، پذيرفته نخواهد شد، مگر آن كه خداوند را
تصديق نمايد، از نظر اويس ، حقيقت عبادت در تصديق است و
تصديق يعنى ضمير از هر آلودگى پست و حقير، تصديق يعنى
تصميم قاطع براى جلوگيرى از ورود به فضاى فرزنده جان و دل
. تصديق يعنى پاكسازى هر گونه شائبه از آيينه دل و تصويب
قانون توحيد. و تصديق يعنى بارور شدن درخت تناور باور، و
اقرار به حقانيت حضرت داور. يقين و باور به حدى ارزشمند
است كه خداوند كريم در قرآن مجيد سفارش مى كند:
و لقد تعلم انك يضيق صدرك بما
يقولون فسبح بحمد ربك و كن من الساجدين و اعبد ربك حتى
ياتيك اليقين ؛
(270) و مى دانيم كه تو از گفتارشان
دلتنگ مى شوى . به پروردگارت را بپرست ، تا هنگام يقين فرا
رسد.
آرى ، يقين و خداباورى ، ميوه شيرين و ثمره و دلنشين عبادت
است . لذا وقتى از اويس سوال مى شود كه يقين چگونه تحصيل
مى شود، او روش دستيابى به باور و تصديق را در دو چيز مى
داند:
اول ، داشتن خاطرى آسوده از زرق و روزى : آدمى بايد از
تنبلى و تن پرورى دورى گزيند و همواره به كوشش و تلاش
بپردازد، ولى نگران معاش نباشد. اين سنت الهى است كه هر كس
تقوا پيشه كند و خداترس باشد، خداوند موانع سير و سلوك را
از پيش پاى او بر مى دارد، خارهاى راه را دور مى كند، بن
بست ها را درهم مى شكند، و به از جايى روزى مى رساند كه به
حساب نمى آورد و فكرش را هم نمى كند:
و من يتق الله يجعل له مخرجا ميرزقه من حسيث لايحسب ؛
(271) و هر كس تقواى الهى پيشه كند، برايش
راهى براى بيرون شدن قرار مى دهد و از جايى كه گمانش را
ندارد، روزى اش مى دهد.
يكى از اسماى احسناى الهى ، رزاق
است ، خداوند اولا و بالذات رازق تمامى موجودات مى باشد.
انسان مجاهد و تلاشگر، روزى رسان را فقط خدا مى داند و بس
. اگر چه ممكن است ديگران واسطه فيض الهى قرار گيرند.
نكته مهمى در اين جا قابل توجه است و آن اين كه انسان
نبايد به اين نيت تلاش كند كه روزى خود و خانواده را
تاءمين كند، بلكه بايد به نيت انجام وظيفه و قربه الى الله
، سر تا پا و صبح تا شب يكپارچه غرق شور و نشاط و تلاش و
كوشش باشد. البته خداوند رازق نيز از جايى كه او كمان نمى
برد، رزق و روزى بنده اش را تاءمين مى كند. حافظ چه خوش
سروده است :
تو بندگى چو گدايان به
شرط مزد مكن
|
كه دوست ، خود روش بنده
پرورى داند
(272)
|
دوم : عبادت با تمام وجود : اويس قرنى دومين عامل براى
رسيدن به تصديق كامل را در پرستش تمام عيار مبدا آفرينش مى
داند. انسان بايد تمام توان خويش را در راه دوست مصرف
نمايد. هر نيرويى كه در غير طريق حق به كار رود، به هدر
رفته است . تمام اعضا و جوارح بايد در مسير اداى فرايض
تكاپو ورزند؛ چنان كه اميرالمومنين على عليه السلام مى
فرمايد :
و لا عباده كاداء الفرائض ؛
و هيچ عبادتى همانند انجام واجبات نيست .
چراغ سى و
يكم : شب زنده دارى
كان اويس القرنى اذا امسى
يقول : هذه ليله الركوع ، فيركع حتى يصبح . و كان يقول اذا
امسى : هذه ليله السجود، فيسجد حتى يصبح ؛
(273) اويس قرنى برخى شبها مى گفت : امشب
شب ركوع است ، و ركوع مى كرد تا صبح شود. و بعضى شبها مى
گفت : امشب شب سجود است ، به يك سجده ، شب را به صبح مى
آورد.
پديدههاى گوناگونى آفرينش ، براى انسانهاى اهل بينش ، جلوه
ويژه اى دارد. اگر چه گروهى از علم و دانش حتى به ذم برخى
پديدهها مى پردازد، ولى عارفان به ستايش همه پديدهها
دلخوشند و به كرنش در پيشگاه آفريننده پديدهها و سخن گفتن
با او و بريدن تعلق از هر چه هست ، با نشاط و سر مستند.
حافظ مى گويد :
حال دل با تو گفتم هوس
است
|
خبر دل شنفتم هوس است
(274)
|
و آن گاه كه شب از راه مى رسد، اهل معنا كمر همت مى بندند
كه پديده شب را غنيمت شمرند :
شب صحت غنيمت دان كه
بعد از روزگار ما
|
بسى گردش كند گردون ،
بسى ليل و نهار آرد
(275)
|
بنى عباس ، امام حسن عسكرى عليه السلام را به جرم فروزندگى
و فرزانگى زندانى مى كنند، گروهى نزد
صالح بن وصيف زندانيان مى
روند كه بر امام عليه السلام بيش از پيش سخت بگيرد. صالح
مى گويد :
من چه كنم ؟! دو نفر از نانجيبترين
مردانى را كه مى توانستم پيدا كنم ، بر او گماشتم ، آن دو
از لحاظ عبادت و نماز و روزه خيلى كوشا شدند! من به آن دو
گفتم : در او چه خصلت است ؟ گفتند : چه مى گويى درباره
مردى كه روز را روزه مى گيرد و تمام شب عبادت مى كند؟! نه
سخن مى گويد و نه به چيزى سرگرم مى شود، چون به او نگاه مى
كنيم ، رگ هاى گردان ما مى لرزد و حالى به ما دست مى دهد
كه نمى توانيم خود را نگه داريم !
(276)
پاسبان حرم دل شده ام
شب همه شب
|
تادرين پرده جز انديشه
او نگذارم
(277) |
گرچه شب تاريك و ظلمانى است ، ولىعاشقان ، تاريكخانه دل را
به شمع وجود يار نورانى كنند :
شب ظلمت و بيابان ، به
كجا توان رسيدن
|
مگر آن كه شمع رويت به
رهم چراغ دارد
(278)
|
و انسان نيازمند همدم و مونس ، همه شب با يار انس مى گيرد
و ياد دوست در دل مى پرورد :
از صبا پرس كه ما همه
شب تا دم صبح
|
بوى زلف تو همان مونس
جانست كه بود
(279)
|
آرى ، آن گاه كه شب فرا مى رسد، عارفان به خوش آمد گويى اش
مى شتابند، و بر سجاده عبادت مى خرامند، و دل مطهر به بوى
ياد دوست معطر مى نمايند، و تو گويى هر شب وصل ، شب قدر
است :
شب وصلست و طى شد نامه
هجر
|
سلام فيه حتى مطلع
الفجر
(280)
|
هنگامى كه شب از راه مى رسد، اميرالمومنين على عليه السلام
به استقبال مى رود و شب جديد را خوش آمد مى گويد :
مرحبا بالليل الجديد .
(281)
و اويس قرنى نيز شاگرد اميرالعارفين عليه السلام است كه
چون شب فرا رسد شادمانه گويد : امشب شب ركوع است ، و تا
صبح به ركوع مى پردازد. شبى ديگر را شب سجود مى نامد و تا
سپيده دم ، پيشانى به خاك مى سايد و مدام از دوست دم مى
زند. اهل ركوع و محو در سجود است :
به جانت اى بت شيرين
دهن كه همچون شمع
|
شبان تيره مرادم فناى
خويشتن است
(282)
|
در ميان آب و آتش
همچنان سرگرم تست
|
اين دل زار نزار اشك
بارانم چو شمع
|
در شب هجران مرا پروانه
وصلى فرست
|
ورنه از دردت جهانى را
بسوزانم چو شمع
|
سرفرازم كن شبى از وصل
خود اى نازنين
|
تا منور گردد از ديدارت
ايوانم چو شمع
(283)
|
و اگر اويس و اويسيان شب را به خضوع و ركوع و تواضع و سجود
سر مى كنند، و اگر در چشمانشان درياى عشق موج مى زند،
خداوند نيز آنان را دوست مى دارد، كه امام باقر عليه
السلام مى فرمايد :
ما من قطره احب الى الله عزوجل من
قطره دموع فى سواد الليل مخافه من الله ، لايراد بها غيره
؛
(284) هيچ قطره اى نزد خدا محبوبتر نيست از
آن قطره اشكى كه در تاريكى شب از ترس خدا بريزد، و از آن
جز خدا ديگرى مقصود نباشد.
لذت شب زنده دارى چشيدنى است و بشارت مرغ خوش الحان عرفان
، شنيدنى :
مرغ خوش خوان را بشارت
باد، كاندر راه عشق
|
دوست را با ناله شب هاى
بيداران خوش است
(285)
|