امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۱۶ -


بياييد پيش از آن كه به آستانه مرگ برسيد، زندگى را بفهميد و از آن بهره بردارى كنيد. پيش از اين كه ما به آستانه مرگ وارد بشويم ، بايد بفهميم زندگى چيست . مادامى كه زندگى ما را احاطه كرده ، ما را در خود غوطه ور كرده و به محاصره انداخته است ، امكان ندارد كه ما زندگى را بفهميم . اين معناى زندگى نيست .
گاه گاهى اين شعرا - همان گونه كه زياد جست وجو كردم ، هم از غربى ها و هم از شرقى هاى خودمان - وقتى به موضوع مرگ مى رسند و مى خواهند مرگ را تعريف كنند، بعضى از آنان واقعا بيداد مى كنند و لطافت قضيه به حد نصاب مى رسد. مثلا؛
((اى مرگ ! وقتى كه فرا مى رسى ، دو انگشت را بر روح و جان ما دراز مى كنى كه آن را بگيرى ، جان ما در آن حال مانند يك برگ گل ظريف است كه هم در مقابل نيروى تو از خود تسليم نشان مى دهد و هم به جهت ظرافتش يك حال فرار دارد.))
لطف قضيه را احساس كنيد. من در حدود 200 - 300 عبارت پيدا كردم ، كه وقتى اين شعرا و نويسندگان به موضوع مرگ مى پردازند، هيجان فوق العاده پيدا نموده و هنگامه مى كنند. از مرگ مى گويند و اين كه :
((پيش از آن كه مفاهيم كفن و گور تيره و تاريك به لرزه ات در آورد، به زير آسمان رو و لحظاتى چند با اين ستارگان به راز و نياز بپرداز كه ميلياردها سال است حركت مى كنند و خم به ابرو نياورده اند و چند صباحى ديگر باز به حركت خود ادامه خواهند داد، ولى از تو نشانى از كره خاكى نخواهد بود، گويى كره خاكى فرزندى مانند تو را سراغ نداشت )).
اما با اين حال ، به ما چه مى دهند؟ چون مرگ را شاعرانه تحويل مى دهند، مرگ هم شاعرانه مى شود.
آن وقت است كه ، نويسنده اى يك قسمت از زندگى را مات مى كند، نويسنده ديگر، يك قسمت ديگر را متلاشى مى كند. آن وقت مى گويد؛ فلسفه حيات و موت چيست ؟ فلسفه زندگى چيست ؟ مرگ يعنى چه ؟
اين شعله درخشان حيات چرا خاموش شود؟ چرا زانوهاى انسان ها در مقابل اين پديده وحشتناك بلرزد؟
همه اين چون و چراها، مربوط به همان جريان ماهى است كه در آب است .
 
الذى حارت البريه فيه   حيوان مستحدث من جماد(198)
((چيزى كه مردم درباره آن در حيرت فرو رفته اند، زندگى است ، كه از جماد ايجاد مى گردد.))
((ابوالعلاء معرى ))
آن چه كه تمام افكار را متحير گذاشته ، اين است كه اين احساس (زندگى ) و حيات چگونه از خاك جامد بيرون مى آيد و چگونه باز مى گردد؟ ما در اين ميان چه مى كنيم ؟ حال ، اسلام حيات و موت را چگونه مطرح كرده و در مكتب اسلام چه معنايى دارد؟
منطق اسلام درباره زندگى و مرگ غير از اين هاست . اسلام در جهت هماهنگ ساهتن عقل و وجدان شما در زندگى ، كوشش مى كند كه ابتدا معناى زندگى را به شما بفهماند. پس از آن است كه مرگ را خودتان خواهيد فهميد. مرگ فهماندن نمى خواهد، خودش معلوم مى شود. وقتى من توانستم به شما معناى روشنايى را ثابت كنم ، يا معناى روشنايى را براى شما قابل درك ساختم ، آن گاه مى گويم ، نفى و نبود روشنايى ، مى شود تاريكى ! اين ديگر آسان است . عمده بحث بر سر همين زندگى است ، والا:
 
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست   پيش دشمن ، دشمن و بر دوست دوست
پيش ترك آيينه را خوش رنگى است   پيش زنگى آينه هم زنگى است
آن كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار   آن ز خود ترسا نه اى جان هوش ‍ دار
روى زشت توست نى رخسار مرگ   جان تو هم چون درخت و مرگ برگ
گر به خارى خسته اى خود كشته اى   ور حرير و قز درى خود رشته اى (199)
روى زشت توست نى رخسار مرگ (ما مرگ زشت نداريم ، فقط بگوييد زندگيتان چه بوده است ؟)
جان آدمى همانند درخت است كه برگ نتيجه اش است . شما برگ را مطابق حركت و فعاليت درخت خواهيد ديد. جان تو همچون درخت و مرگ برگ .
ترس از مرگ ! وحشت از مرگ ؟ هراس از مرگ ؟ عبور از پل {زندگى } كه وحشت ندارد. بحث بر سر اين طرف پل و آن طرف پل است . والا عبور از پل يك معناى طبيعى است . گام كه داريد، قدم كه داريد، نيرو هم كه داريد، پس بايد عبور كرد.
قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ، ان كنتم صادقين (200)
((بگو اى يهود، اگر شما كه مى گوييد اولياء خدا ما هستيم و كسى ديگر نيست ، پس آرزوى مرگ كنيد اگر از راستگويان هستيد.))
اگر راست مى گوييد، خواهش مى كنم آرزوى مرگ بكنيد. آرزوى مرگ كه غير از عبور به لقاءالله و ديدار خدا چيز ديگرى نيست و ترس و وحشت ندارد. چرا اين قدر از مرگ مى ترسيد؟ شما را چه مى شود كه خيلى وحشت داريد؟ اگر زخمى به كوچك ترين جزء كالبد شما اصابت كند، مضطرب مى شويد و خيلى از مرگ مى ترسيد. آيا شما از اولياءالله هستيد؟ پس ؛ فتمنوا الموت ، ((مرگ را آرزو كنيد)). مرگ غير از اين است كه :
با ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه (201)
((اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام (به ياد خدا)، امروز به حضور پروردگارت بازآى كه تو خشنود و او از تو راضى است .))
اين {مرگ } كه دعوا ندارد و شعر گفتن نمى خواهد؛ گريه و زارى ، ناراحتى و زانو لرزيدن ندارد. دروغ گفتن ، زانو لرزيدن دارد. تعدى ، زانو لرزيدن دارد كه نقطه هاى زندگى را تشكيل مى دهد و سپس يك دايره مى شود. اين طرف دايره زندگى است و آن طرفش مرگ . اين ترس دارد. آيا اين طور نيست ؟
والله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى اءمه (202)
((سوگند به خدا، انس فرزند ابى طالب با مرگ ، بيش از انس كودك شير خوار است به پستان مادرش .))
والله ما فجعلنى من الموت ما اناكارهه
((به خدا قسم ، مرگ چيزى به من نمى دهد كه از آن كراهت داشته باشم .))
وقتى آن ضربه را به فرق مباركش زدند، گفت : ((سوگند به خدا، هيچ چيز تازه اى بر من نيامده است )).
يعنى به قول بعضى از روان شناسان ؛ چون من دائما در دو حاشيه مرگ و زندگى راه مى رفتم ، با مرگ آشنا هستم و چيز تازه اى نبود. اين براى خود مطلبى است . اى عزيزان ، چرا زندگى ما لذت ندارد؟ چرا زندگى به ما طعم نمى دهد؟ به جهت اين كه مثل اين كه نشسته ايم و رودخانه اى از آب زندگى در دهان ما مى ريزد. ما اگر در هر لحظه احساس مى كرديم كه زندگى در حال ريزش است ، و مرگ ، زندگى ، موت ، حيات ، براى ما مطرح بود، اصلا قيافه تاريخ بشر عوض مى شد.
 
هر نفس نو مى شود دنيا و ما   بى خبر از نو شدن اندر بقا
معناى نو اين است كه لحظه قبلى كهنه شد. اين لحظه دوم ، نو و تازه است . ما اگر احساس كنيم كه هر لحظه :
 
صورت از بى صورتى آمد برون   باز شد كانا اليه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتيست   مصطفى فرمود دنيا ساعتيست (203)
همان موقعى است كه بالا مى رويم . حالا مى توانيد درباره زندگى و مرگ اظهار نظر كنيد، حلالتان باشد، اگر به اين وضع رسيده ايد و اين حال را احساس مى كنيد كه :
 
هر نفس نو مى شود دنيا و ما   بى خبر از نو شدن اندر بقا
عمر هم چون جوى نونو مى رسد   مستمرى مى نمايد در جسد(204)
اى انسان ، آيا هفتاد سال داريد؟ بله . ايشان همان است كه در سن چهارده سالگى ، با هم به يك مدرسه مى رفتيم . درشتى حواس را ببينيد. {مرد هفتاد ساله } صد هزار مرتبه عوض شده ، ولى آن واحد شخصيت است كه اين را هنوز ((يك )) نشان مى دهد. به قول پزشكان ، هر چهار روز يك بار، تمام اجزا و سلول هاى بدن عوض شده است ، فقط تغيير سلول هاى مغز است كه مقدارى طول مى كشد. اگر توجه بفرماييد كه اين {زندگى } دائما در حال ريزش است ، در حقيقت ، گامى فراتر گذاشته ايد. اى ماهى ، حالا مى توانى آب را تعريف كنى . حالا مى توانى يك روشنايى درباره آب داشته باشى . چرا؟ چون از گامى بالاتر نگاه مى كنى .
مادامى كه شما در اين اتاق هستيد، درباره آن چه كه در اتاق هست مى توانيد اظهارنظر كنيد: مثلا، آن عكس است ، آن چراغ است ، اما اگر به شما بگويند اين اتاق را از بيرون ، محيطش ، وزنش ، مصالحش و... را بسنجيد، نمى توانيد قضاوت كنيد، چون داخل اتاق هستيد. كسى كه داخل اتاق است ، اتاق را نمى تواند مطرح كند، بايد به پشت بام برود. متاءسفانه اغلب ما در خود رود خانه ، سر زير آب داريم و در حيات شنا مى كنيم ، اما نشسته ايم و در مورد حيات اظهارنظر نموده و كتاب هم مى نويسيم ! پررويى را ببينيد! شعر هم مى گوييم ، بشر است ، خوشش مى آيد و مى گويد!
 
زين پرده ترانه ساخت ، نتوان   زين پرده به خود شناخت ، نتوان
تا بيرون نياييد، نمى توانيد تعريف كنيد. به عنوان مثال : يك دستگاه موسيقى را تصور كنيد كه يك مورچه ، از يك گوشه اش به يك گوشه ديگر مى رود. همين طور كه در حال رفتن است ، دستگاه بزرگ صدا مى كند و آهنگش را هم مى زند. اين مورچه كه مى رود، قطعه قطعه صداهاى متنوع به گوشش خواهد خورد، ولى مجموع آهنگ را نخواهد فهميد، زيرا داخل دستگاه است . او روى دستگاه راه مى رود و قطعه قطعه مى شنود، اما نمى فهمد آهنگش چيست . ما موقعى كه پول به دست مى آوريم ، يك لذتى از زندگى مى فهميم ، يا وقتى دانشجو هستيم و در امتحانات قبول بشويم ، يا وقتى دلباخته ايم به معشوق برسيم ، لذتى از زندگى به انسان دست مى دهد. در اين حال ، انسان مى گويد: ((واقعا عجب زندگى لذت بار است ! خدا كند كه مرگ را از ميان انسان ها بردارند! اصلا مرگ را خدا براى چه آفريد!؟)) در آن حال از فلسفه مرگ مى پرسد. چرا؟ چون در لذت غوطه خورده است . اما اگر مختصر دردى شروع شود، يا {زندگى } كمى نيشش را نشان بدهد، مى گويد: ((ما هم نفهميديم اين كهكشان ها را خدا براى چه آفريد؟ اصلا فلسفه هستى چيست ؟)) آقا، در همان يك دقيقه فيلسوف مى شود، چون يك نيش به او خورده است . اين هم يك تفسير حيات و آن هم يك تفسير حيات ! واقعا خنده دارد و گاهى هم گريه دارد. اصلا به وضع روانى خودتان نگاه كنيد. مى خواهيد بخنديد، مى خواهيد گريه كنيد. {بشر} با يك درد و با يك لذت فيلسوف مى شود. {بايد پرسيد} اين دو فلسفه متناقض را از كجا آورده اى ؟ اين دو تفكر متضاد را در مغز مباركت چه طور جا داده اى ؟ درست مثل ماهى هستى . ديده ايد كه ماهى همين طور كه حركت مى كند و به آب گل آلود مى رسد، خود را به اين طرف و آن طرف مى زند و اصلا موضوعى به عنوان آب براى او مطرح نيست . به جايى مى رود كه آب زلال تر است . در حركتش آب زلال را مى بيند. در آب زلال غوطه ور مى شود و لذت مى برد.
با اين منطق ، آيا باور مى كنيد كه ما انسان ها زندگى نمى كنيم !
روى اين منطق ، زندگى نيست . چنان كه آن مورچه آهنگ موسيقى را درك نمى كند، ما هم قطعه قطعه حركت نموده و احساس مى كنيم . يا قطعه قطعه لذت و الم مى بينيم . بعد آن ها را جمع مى كنيم و مى گوييم :
45 سال و سه ماه و دو روز و الان هم ساعت هشت است كه من زنده هستم ! اگر تجزيه و تحليل كنيد، خواهيد ديد، زنده نبوده است ، فقط حركتى بوده و احساسى ، يا اين كه ؛ ((مى خواهم ))، ((نمى خواهم )).
لذت بار است ، و درد دارد. {مى گويد:} بلى ، امروز هم يك منظره اى تماشا كرديم و هيجانى داشتيم . امروز گرممان بود، فردا سردمان است . اين طور و آن طور... انسان اين ها را با هم قاطى مى كند و خود را زنده مى نامد. كسى كه زندگى را با اين عينك مطالعه كند، شعر كه سهل است ، كمتر از شعر هم مى تواند فلسفه زندگى را از دستش بگيرد و به ديوار بزند. اين طور است يا نه ؟! اين دو موضوع حيات و موت ، يا زندگى و مرگ ، بسيار مهم است .
اميدوارم كسانى كه شايستگى پيدا نكرده اند، اظهار نظر نكنند! خيلى شايستگى مى خواهد كه انسان اين دو موضوع را براى خودش مطرح كند.
 
هنگام تنگدستى در عيش كوش و مستى   كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
يك لحظه از حيات ، اگر حيات است ، شما در ابديت پيروزيد! حيات از خاك در آمده است ، شما انسان ها از خاك در آمده ايد. اما وقتى از خاك در آمديد، فاصله بين شما و خاك بى نهايت است . خاك احساس ندارد. خاك درك لذت نمى كند. خاك درد نمى كشد. خاك اراده ندارد. اما چه پلى شما را به خاك وصل مى كند؟ خاك مى گويد اين جسم و روح را از خاكى بودن بيرون بپران ، تا بيرون بيايد. حتما بيرون خواهد آمد و لذت هم مى بيند. خود و شخصيت پيدا مى كند. لذا، همين خاكزاده و همين فرزند خاك !
جهانى را در جيبش مى گذارد، اما سنگينى احساس نمى كند. خوب ، يك قدم ديگر بالا بياييد. وقتى آمديد بيرون ، تا حدودى خاك را مى شناسيد. خاك چيست ؟ خواهيد گفت يك عده عناصر مرده و زنده . با تغيير محيط اين طور مى شود. تابش آفتاب اگر اين گونه باشد، اين طور خواهد شد. آن را مى شناسيد. چرا؟ چون از خاك بيرون آمده ايد و در خاك نيستيد. اگر هر لحظه از حياتى كه داريد، يك قدم بالاتر بياييد، حيات قبلى را خواهيد شناخت . كسى كه از حيات درآمده است و در همان منزلگه اول درجا مى زند، مثلا اگر متوقع مقامى بوده و مقام به دست او نرسيده است ، بشريت را محكوم به سقوط كرده و حيات را بيهوده خرج مى كند. آيا از خاك و از حيات دم دستى و منزلگه اول بيرون آمده بودى كه اظهارنظر مى كنى ؟ چرا اظهارنظر مى كنى ؟
اسباب بازى بهتر از بشر پيدا نمى شود! {بشر} اسباب بازى عجيبى است ! من در اين باره خيلى فكر كرده ام .
اين جا جايگاه آزمايش هرگونه اسلحه است ! ميدان عجيبى است . نه گمرك مى خواهد. و نه استخوان دارد تا در گلو گير كند. متاءسفانه همين طور درباره بشر مى گويد: در منطق اسلام ، مرگ موقع شكوفان شدن روح آدمى است . گويى بدن در اين دوران حيات ، حالت غنچه بودن را سپرى مى كرده است ، و حالا مرگ ، حالت شكوفانى اش است .
 
اين جهان هم چون درخت است اى كرام   ما بر او چون ميوه هاى نيم خام
سخت گيرد خام ها مر شاخ را   زان كه در خامى نشايد گاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان   سست گيرد شاخه ها را بعد از آن (205)
{حيات و زندگى } سست نمى شود. اين تشبيه ناقصى است . تازه طعم خود را نشان مى دهد. تازه انسان مى فهمد كه : يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا(206)، ((يك پديده و نمودى را از زندگى مى شناخت )).
لرمانتوف تعبيرى دارد كه مى گويد:
((مستانه ، لب بر جانم زندگى نهاده و اشك سوزان بر كناره زرين آن فرو مى ريزيم ، تا آن گاه كه دست مرگ ، نقاب از چشمان ما بردارد. آن گاه خواهيم فهميد، كاسه زندگى كه داشته ايم از اول خالى بوده است !))
كناره زرين ، خيلى خوش نما و خيلى زيبا! يك دفعه انسان احساس كند كه چيزى نبوده و نيست ، كه همين طور كه هم هست . چون اين دو پهلو دارد. با هر قدم كه جلو مى رويد، مواظب باشيد و جلو برويد. در آن هنگام است كه حيات و زندگى شما اصالت پيدا خواهد كرد. اگر قدم برنداشتيد، شماييد كه بعد از 40 سال ، 50 سال ، 60 سال خواهيد گفت :
 
افسوس كه مرغ عمر را دانه نماند   اميد به هيچ خويش و بيگانه نماند
دردا و دريغا كه درين مدت عمر   از هرچه بگفتيم جز افسانه نماند
بيتى ديگر هم خواهيد خواند:
 
من كيستم تبه شده سامانى   افسانه اى رسيده به پايانى (207)
اين ها را خواهيم گفت . چرا؟ چون در حال حيات ما نخواستيم قدمى بالاتر برويم و حيات را در اختيار بگيريم . حياتى كه عوامل طبيعت و انسان ها به انسان بدهند، اساس ندارد. خود انسان بايد زنده باشد. درد اين جاست ! اگر بنا شود زندگى را گوشت ، آب ، شيرينى جات ، هوا و شعاع آفتاب و... بدانيم ، اين ها كه مربوط به عوامل طبيعت است ، آيا زندگى من يعنى اين عوامل طبيعت ؟ آيا زندگى من ، زدن و آواز و رقصيدن من است ؟
اگر اين است ، پس :
 
من كيستم تبه شده سامانى   افسانه اى رسيده به پايانى
اگر در مقابل عوامل طبيعت گفتيد: ((تو بيا و هستى مرا تاءمين كن ، اما چه بايد بشوم ، اين به عهده خودم است )). شما كسى هستيد كه هر لحظه در ابديت غوطه وريد. اگرچه در ظاهر، كالبد شما، زندگى طبيعى است . اين اصل مطلب است . آن اولش و اين هم آخرش . آن چه من احساس و گمان مى كنم ، اين است .
اين كه قرآن مجيد مى فرمايد:
و ان الدار الآخره لهى الحيوان (208)
((و زندگى واقعى ، سراى آخرت است .))
آيا اين حيات حقيقى نيست كه فلسفه اش را مى خواهيد و گيج مى شويد؟! اى جوانان عزيز، خدا مى داند، وقتى كه خودتان زندگى را احساس كرديد و مفهوم آن را با ((بايست زنده باشم )) به دست آورديد، شما طعم ابديت را در همين زندگى مى چشيد. وقتى طعم ابديت را چشيديد، بحث چون و چرا از بين مى رود.
 
گفته بودم چو بيايى غم دل با تو بگويم   چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايى
((سعدى ))
اين حيات واقعى ، حيات طيبه (حياه طيبه ) است :
يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم (209)
((اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خدا و پيغمبر را اجابت كنيد وقتى به شما مى گويند بياييد مى خواهيم شما را زنده كنيم .))
اگر مقصود ما از زندگى فقط نفس كشيدن ، خوردن و آشاميدن است ، اين مساءله (حيات طيبه ) خنده آور مى شود. انسان مى گويد: بسيار خوب ، زنده هستيم ديگر! مى پرسيم ، پس پيغمبر از ما چه مى خواهد؟
آرمان هاى بشرى از ما چه مى خواهند؟ رادمردان و اولياءالله ، از ما چه مطالبه اى دارند؟ حيات چيست ؟
مى گويد؛ زنده هستيم ديگر. اما اين زندگى نيست . لذا، حتى اشخاصى كه : خور و خواب و خشم و شهوت طرب است عيش و عشرت ، آنان را راضى مى كند، معلوم مى شود كه مغزشان واقعا كوچك است ! زيرا فقط مى خواهند به وحشت و ترديد نيفتند. گاهى سيخ به او نزنند و با اين حال ، گونه ها قرمز و شاداب و... باشد.
اين نوع زندگى ، جزء مكتب و نظام (سيستم ) زنبور عسلى است . و ان الدار الآخره لهى الحيوان (210) ((سراى ابديت ، حيات حقيقى شماست )) بشر مى گويد: مى نشينم و بعدا مى آيد؟ نخير، هم اكنون ؛ لما يحييكم است .
هم اكنون است ؛ حياه طيبه ، حيات پاكيزه و حيات واقعى . اين گوى و اين ميدان ، شروع كنيد. آيا در اين صورت ، مرگ اين طور براى ما هولناك جلوه خواهد كرد؟ ابدا.
حسين بن على (عليه السلام) موقعى كه مى خواست {از مكه } خارج شود، فرمود:
الحمدلله و ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلى الله على رسوله ، خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جيد الفتاه (211)
((سپاس براى خداست كه آن چه را بخواهد مى شود و جز او تكيه گاهى نيست و درود او بر پيامبرش باد.
مرگ بر اولاد آدم ، مانند گردن بندى است كه به درون گردن زن جوان پيچيده است .))
مرگ گريبانگير تمامى فرزندان آدم است . اگر زنده هستيد، مرگ نيز به دنبال زندگى است . بسيار خوب ، حال ما به كجا مى رويم و چه مى خواهيم بكنيم ؟ مقصود من چيست ؟
و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف (212)
((چه عشق و ولع و شيفتگى عجيبى به ديدار پدرانم دارم ، مثل اشتياق يعقوب به ديدار يوسف .))
من ديدار عبادالله المكرمون را كه در سراى ابديت به زندگى واقعى رسيده اند، آرزو دارم .
اين روايت هم چنان ادامه دارد، تا در آن اواخر جمله مى فرمايد:
الا فمن كان فينا باذلا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلير حل معنا غدا فانى راحل مصبحا انشاءالله (213)
((اينك ، آگاه باشيد! كسى كه مى خواهد نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما بامدادان حركت خواهيم كرد، ان شاءالله .))
{امام حسين (عليه السلام)} نمى فرمايد مى خواهيم به ديدار مرگ برويم . نمى فرمايد آن جا مى رويم ، كه از هستى خارج شويم و به كرانه نيستى برسيم ، بلكه مى فرمايد: ((اگر كسى مثل ما اشتياق ديدار خدا را دارد، من صبح حركت خواهم كرد. با من بيايد.))
در آن جا كه با عبدالله بن عمر جعفى صحبت فرمود، عجيب بود. وقتى كه {عبدالله بن عمر جعفى } را ديد، خود حضرت گفت : ((آيا مى توانى با ما بيايى ؟ تو مرد گنهكارى هستى و زندگى تو آلوده بوده است ، آيا مى آيى با ما برويم تا به فتح و پيروزى برسى ؟)) (كه درباره فتح و پيروزى ان شاءالله يك بحث مستقلى خواهيم كرد). مى بينيد كه هيچ اصلا مساءله اين كه حسين بن على (عليه السلام) يك مثبت را از دست مى دهد و به يك منفى مى رسد، مطرح نيست .
مادامى كه اين عينك در چشمان ما هست ، نمى توانيم زندگى و مرگ را از نظر اولياءالله درك كنيم كه چگونه است ؛ واقعا امكان ندارد. چنان چه الان شما بخواهيد لذايذى را كه در جوانى براى شما مطرح است به يك بچه شيرخواره ، يا كودك دو ساله ، سه ساله بفهمانيد، امكان ندارد. يك دانشمند وقتى كه بر يك مساءله علمى پيروز مى شود و مشكلى را كه جدى است حل مى كند، لذتش براى يك آدم بى سواد اصلا قابل درك نيست ؛ نه اين كه ما در زندگانى تشابه داريم : حسن زنده است . حسين زنده است ، كاظم ، رضا، على ، حسينقلى خان و اكبر آقا و... بلى ، همه اين ها زنده اند، على بن ابى طالب (عليه السلام)، سقراط، نرون ، چنگيز و ابن ملجم هم زنده هستند. باز هم بشماريد! اين تشابه در اين دو چشم ، تشابه در حركت ، تشابه در خنده و گريه ، تشابه در اين آثار ظاهرى زنده ، نمى گذارد ما بفهميم زندگى يعنى چه ! نمى دانيم در مغز آن ها راجع به زندگى چه مى گذرد.
دقايق آخر بود كه مى خواستند {سقراط} را اعدام كنند. روز قبل از آن ، شاگرد باشخصيتش {افلاطون } گفت : ((استاد من مى توانم تو را از زندان نجات بدهم .)) افلاطون خيلى باشخصيت بود. شخصيت اجتماعى افلاطون از سقراط خيلى بالاتر بود. چون سولون پدر مادرى اش ، قانون گذار يونان بود، گفت : ((استاد ما نمى توانيم اين گونه مرگ شما را ببينيم و من مى توانم شما را آزاد كنم . حتى اكثريت قضات را كه به اعدام شما حكم داده اند، مى شود پشيمان كرد و برايشان درست توضيح داد. پشيمان هم شده اند.)) سقراط خنديد و گفت : ((من از تو تعجب مى كنم . منى كه پله به پله ، زندگى را آن چنان كه مى بايست بشوم و آن چنان كه مى بايست بكنم ، كرده ام ، (نه اين كه زنده بودم .) - همان مطلبى كه قبلا عرض كردم : زنده بودن را نمى گويد - من زنده ، آن چه كه بنا بود زنده باشم ، شده ام و الان هم دانه دانه كلاف ها را باز كرده ام . من صفحه ابديت را مى بينم . چگونه به شما توضيح بدهم كه من الان چه اشتياقى به اين دارم كه بروم ؟)) حتى همسر و فرزندانش را كه روز آخر آوردند، همسرش شروع كرد به گريه كردن . به كريتون گفت : ((او را زود از اين زندان بيرون ببر. من نمى خواهم قيافه اين زن را ببينم )). نقل است كه :
((روزى سقراط به سفاليس (214) گفته بود زن بگير. گفته بود چرا زن بگيرم ؟ گفته بود زن بگير، چون از دو حال خارج نيست . يا زن خوبى نصيب تو مى شود مؤ دب ، معقول ، متين ، خوب ، كه در اين صورت زندگى خوبى خواهى داشت . اگر هم زن بدى شد، حداقل مثل من فيلسوف مى شوى !))
خلاصه ، همسر خود را بيرون كرد و گفت : ((او را ببريد، يك عمر براى من بس بوده است ، حالا اين دو ساعت هم مى خواهد با اين قيافه اش گريه كند. او اصلا نمى فهمد من در چه حالى هستم )).
تازه ، سقراط كجا و پيامبران (عليه السلام) كجا؟ وقتى نام موسى (عليه السلام) مى آيد، پاهاى سقراط در مقابل موسى مى لرزد - چون اين ها (فلاسفه يونان ) در بين عصر موسى (عليه السلام) و عيسى (عليه السلام) بودند - هم چنين ، ائمه اطهار (عليه السلام) و اولياءالله ، واقعا اينان هيچ خشونتى در مرگ نمى ديدند. چرا؟ چون زندگى براى آن ها درست مطرح بود.