امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۱۷ -


سقراط گفت : اى افلاطون ، مرا رها كن ، زيرا من به ابديت نزديك مى شوم . آيا تو مى خواهى مرا دوباره برگردانى و كلاف ماده تاريك را به گردن من بپيچى ؟ اين چه نوع خيرخواهى است كه تو درباره من مى كنى ؟ فرداى آن روز افلاطون (شاگرد سقوط) نيامد. روز دهم نيز نيامد كه قيافه مرگ سقراط را ببيند.
سقراط كجا؟ حسين بن على كجا؟ سن آن مرد (سقراط) از هفتاد گذشته بود. ولى حسين بن على (عليه السلام) تقريبا ميانسال بود، چون پنجاه و هفت سال داشت . هنوز بچه شيرخوار داشت . يعنى حيات هنوز بر قيافه حسين (عليه السلام) مى خنديد، هنوز زندگى با حسين بن على كار داشت . وضع ايشان غير از وضع پيرى بود كه دوران خود را گذرانده است . چنين شخصى ممكن است بگويد چون زندگى از او خداحافظى كرده و پشت گردانده ، مى خواهد با عزت و شرافت از دنيا برود. مساءله حسين بن على اين نيست ! دوران زندگانى ايشان بسيار عالى بود. در آن زمان با آن شخصيت اجتماعى ، به اضافه اين كه مربوط به خدا بود، در 15 - 16 كشور اسلامى مى فهميدند كه او اولين شخصيت است . در آن دوران اثبات شده بود كه حسين بن على اولين شخصيت آن دوران است ؛ حتى از نظر عمومى .
ابن خلدون مى گويد: ((اين كه حسين بن على احساس مى كرد شايسته زمامدارى است ، درست گمان مى كرد و بالاتر از آن بود كه خودش گمان مى كرد.))(215)
ابن خلدون كسى است كه اصلا مكتب اهل بيت را نديده است . چون مردى اسپانيايى بود و دائما با مكتب اموى ها (بنى اميه ) سرو كار داشت . با اين حال ، يك نگاه مختصر كه به تاريخ حسين كرده است ، مى گويد: ((اين كه در خودش اين لياقت را مى ديد، درست بود و بالاتر هم بود! و چون مى ديد عده اش كم است و قدرت او نمى تواند در مقابل يزيد عرض اندام كند، نمى بايست اقدام به قيام بكند.)) اين سخن ابن خلدون است . بدين جهت كه حيات از عينك ابن خلدون ، حياتى است كه حتى معاويه هم دارد. روى آن حساب ، گفته ايشان درست است . ولى حيات در نظر حسين و پدر حسين ، مساءله ديگرى است كه قابل مقايسه با اين ها نيست . لذا، در بعضى از تواريخ آمده است كه حسين بن على (عليه السلام) در آن ساعات حساس ‍ عاشورا، خيلى برافروخته و گلگون تر شده بود. نيز مى گويند؛ قدرت و دلاورى و شجاعتى عجيب كه ايشان در آن روز نشان داد، تا آن روز نشان داده نشده بود. شب عاشورا هم خيلى ذكر و مناجات و راز و نياز داشت ... تا آن جا كه فرمود:
 
و كل حى سالك سبيلى   و انما الامر الى الجليل

((و هر زنده اى راه مرا خواهد پيمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جليل ختم مى شود.))
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه (216)
((اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام (به ياد خدا)، امروز به حضور پروردگارت باز آى كه تو خشنود و او از تو راضى است .))
مسير و سرنوشت حسين اين است و آن هم مرگ (شهادت ) او بود. ان شاءالله در جلسات بعدى توضيح بيشترى در اين زمينه خواهيم داد.
پروردگارا! تو را قسم مى دهيم به اولياءت - كه حقيقت زندگى را چشيدند - حقيقت زندگى را بر ما بچشان .
پروردگارا! تو را قسم مى دهيم به زنده هاى جاويدت ، تو را قسم مى دهيم به اولياء ابدى ات ، ابديت ما را از همين زندگانى تاءمين فرما. پروردگارا! ما را موفق بدار كه هرگز در زندگانى ، به ناملايماتى كه روح ما را متلاشى مى كند مبتلا نشويم . در ناملايماتى كه مقدر فرموده اى ، صبر و تحمل به ما عنايت فرما.
پروردگارا! تو را به حسينت قسم مى دهيم ، دنيا را از عينك حسين بر ما بفهمان . حيات را از ديدگاه حسين بر ما روشن فرما. جوانان ما را موفق بدار كه در آينده ، انسان هايى مفيد براى دنيا و آخرتشان باشند.
((آمين ))
شكست و پيروزى انسان الهى
 
خنده از لطفت حكايت مى كند   گريه از قهرت شكايت مى كند
اين دو پيغام مخالف در جهان   از يكى دلبر روايت مى كند
با اين مفاهيم متضاد: خنده ، گريه ، شادى ، اندوه ، شكست ، پيروزى ، و يك قدم بالاتر، زندگى و مرگ قابل تفسير نخواهد بود، مگر اين كه بدانيم و درك كنيم كه اين مفاهيم از كجا سرچشمه مى گيرد، و از چه چيز ناشى مى شود. خنده هايى وجود دارد پوچ و متلاشى كننده روح آدمى هستند. گريه هايى هم هستند.
احيا كننده روح انسان ها. زندگى اى وجود دارد عين مرگ ، و مرگى داريم عين ابديت و عين زندگى . اين پديده هايى كه از ما انسان ها سر مى زند، قشرها و صورت ها و كف هايى است كه اگر بخواهيم آن ها را در منطقه ارزش ‍ ارزيابى كنيم ، بايد مساءله را عميق تر بررسى كنيم .
اندوهى در دنيا داريم كه غير از گرفتگى روح ، چيزى ديگر نيست . مثل اين كه ابرى ، فضاى روح آدمى را مى گيرد و به دنبال آن ، انسان اندوهناك شده و غصه مى خورد. اما خود آن ابر از كجاست ؟
آن ابر ممكن است از اين ناشى شود كه {آدمى } به چيزى دل ببندد و نتواند از آن بهره بردارى كند. يا به جهت عدم موفقيت ، فضاى روحش را ابر تاريكى فراگيرد و او را اندوهگين سازد. ممكن است آن چه كه فضاى روح را تاريك ساخته و انسان را در غصه غوطه ور كرده است ، يك مساءله مالى ، يا شهوى باشد، يا خواسته هاى غير منطقى و غير عقلانى . اين اندوه چه ارزشى دارد؟ اين اندوه روح ما را صيقلى نمى كند.
اندوهى داريم كه براى روح بهتر از آن ، صيقلى كننده اى وجود ندارد.
 
آب حيات من است خاك سر كوى دوست   گر دو جهان خرمى است ما و غم روى دوست
اين غم ، اندوهى ديگر و {اساسا} غير از فقدان مزاياى مادى است كه مثل سايه ، در دنبال آدميان افتاده است . بلكه اندوهى است كه تمام رادمردان تاريخ ، غبارى از آن را در قيافه شان نقش كرده اند. ما در امتداد تاريخ ، گريه ها و اندوه هاى عميق را بيشتر از خنده هاى عميق ديده ايم . مقصود از گريه كه عرض كردم ، گريه دم دستى نيست . بحث اندوه طبيعى را نمى كنيم كه به مجرد بروز ناملايمات ، ابرى فضاى روح را بگيرد.
بحث ما اين است : ((گرفتگى روح از اين كه مبادا انبساط و عظمتى كه براى روح انسانى وجود دارد، من به آن نرسم )). انسان ها كه گام به روى خاك مى گذارند و چند صباحى زندگى مى كنند و از بين مى روند، آيا به حقوقشان مى رسند؟ آيا تمام امكانات خود را به فعليت مى رسانند؟ بى اعتنايى به اين مساءله خنده دار است ، اما خنده اش كاشف از نابودى روح آن كسى است كه مى خندد. اين موضوع ، غبارى از اندوه بر دل انسان مى نشاند. اين اندوه مافوق تمام لذايذ بشرى است ، زيرا روح خيلى بايد اوج بگيرد تا وقتى به او بگويند كه مثلا در قرون وسطى با برده ها اين گونه رفتار مى كردند، واقعا اندوهگين بشود. اين روح خيلى بالا رفته است . اين روح از نوع روح هاى دم دستى نيست . بنابراين ، وقتى توجه مى كند كه آيا افكار بشرى و انديشه هاى بشرى ، اين سرمايه كلان را كه دارد، واقعا به جا مى آورد يا نمى آورد؟ مى گويد:
 
نگزينى ار غم او چه غمى گزيده باشى   ندهى اگر به او دل به چه آرميده باشى
نظرى نهان بيفكن مگرش عيان ببينى   گرش از جهان نبينى به جهان چه ديده باشى
اين غم است كه ، يكى از عالى ترين آرمان هاى روح انسان هاست . چرا؟ چون اين غم موقعى پيش مى آيد، و موقعى روح انسانى را تصرف مى كند كه روح انسانى به طرف بالا اوج مى گيرد و بقيه را اجزاء خود مى بيند. از شعر بنى آدم اعضاى يك پيكرند بالاتر مى رود. آن ها فقط شعر هستند. دريافت مساءله غير از دانستن مساءله است ، آن هم در قالب شعر! اين دريافت ، اندوهى دارد و چه مقدس است اين اندوه ! چه مقدس است آن چشمى كه براى انسان ها مى گريد، و چه مقدس است آن دو قطره اشكى كه به حال انسان ها مى ريزد.
آن روحى كه نمى گذارد لذات شخصى ، تمام وجود او را لحظه اى در زندگانى فرابگيرد، چه قدر عظمت گرفته است . مى گويد كمبود احساس ‍ مى كنم . اين غصه نيست ، بلكه موتور و محرك تاريخ است . اين كه در اين مكان جمع شده ايد و نام حسين بن على را برده و آهى مى كشيد، اين گريه و اندوه نيست ، بلكه محرك تاريخ انسان هاست . نشان دهنده اين اشتباه است كه بعضى ها مى فرمايند: ((در هر وضعى قرار بگيريد و هيچ اصلى را نپذيريد، و ريش مباركتان هم در هيچ جا گير نكند)). قيافه هاى روحانى كه من الان در اين جا مى بينم ، حال يك اندوه مقدس را دارد كه فقط براى مقابله با اين اصل در اين مكان نشسته اند!
 
آب حيات من است خاك سر كوى دوست   گر دو جهان خرمى است ما و غم روى دوست
در درك و بيان معناى شادى ها و اندوه ها، لذايذ و آلام چه قدر اشتباه داريم ، و چه قدر كوچك فكر مى كنيم . به راستى چه قدر امر بر ما مشتبه شده است كه نام لب ها را از هم جدا كردن و دندان هاى جلويى را نشان دادن و بعد روح را افسرده ساختن ، خنده مى گذاريم . ولى آن هيجانات الهى و حالت هاى روحانى را كه تمام لذايذ يك طرف و آن حالات هم يك طرف ، اصلا خنده نمى دانيم ، غصه هم همين طور است .
بدين سان تاريخ ، شكست و پيروزى را بر ما آدميان ، تحميل كرده است . تاريخ را اين گونه معنا كرده اند، چه كنيم ! مثلا مى گوييم {شخصى } ورشكست شد و شكست خورد. اين سخن درست نيست . يا مثلا اگر او موقعيت وجودى طبيعى خود را در ميان تعدادى از جانوران مثل خود حفظ كرد، مى گوييم پيروز شد. باز فرياد ما از دست اين الفاظ بلند است :
 
راه هموار است و زيرش دام ها   قحطى معنا ميان نام ها
لفظها و نام ها چون دام هاست   لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست (217)
دندان مان هم درست كار نمى كند كه تشخيص بدهد: اين ريگ است نه آب ! واقعا چه اشتباهاتى در كلمات حياتى بشر داريم . يك دفعه اشتباه اين است كه مثلا آجر را خشت مى گوييم ، اين مهم نيست . اگر اسم آجر را خشت بگذاريم و بعد آب روى آن فرو بريزد، وقتى اين خشت متلاشى شد، مى گوييم اشتباه كرديم اين خشت بود، آجر نبود، غلط گفتيم و نفهميديم . يك دفعه مساءله بى اهميت است ، ولى يك وقت مساءله مربوط به حيات و ممات بوده و مربوط به وجود انسان هاست . آيا در اين مورد هم بايد مسامحه شود؟ اى بى انصاف ها، آيا درباره حيات انسان ها هم بايد شوخى شود؟ بازى ، با دم شير هم بازى ؟ ما كلمه پيروزى را به كار مى بريم ، با اين گمان كه پيروز آن شخصى است كه توانسته است در موقعيت وجودى خود، نيروى طبيعى زيادترى را به كار ببرد و عده اى را تحت الشعاع وجود طبيعى خود قرار بدهد. پيروزى را، اغلب قاموس هاى بشرى ، تا حال براى ما اين طور معنا كرده اند. شكست را نيز در مقابلش ، به عنوان يك مفهوم ضد اين مفهوم به ما تزريق كرده اند. ما انسان ها به خاطر اين تفسيرهاى لفظى چه قدر تلفات بايد بدهيم ؟
حقيقت قضيه ، شكست و پيروزى نيست . اگر مقصودتان پيروزى مطلق است ، در جهان چه كسى را سراغ داريد كه به پيروزى مطلق برسد؟ كدام گرگ درنده اى را ديده ايد كه گرگ درنده ترى ، چنگالش را در سينه او فرو نكند؟ بالاخره ، در برابر هر قوى ، يك قوى ديگرى هست . در تاريخ ، قضيه به اين شكل بوده است . به چه علت بحث تنازع در بقا را مطرح كرديم ؟ به دليل اين كه بحث تنازع در بقا مربوط به من و شما بود، تا اين جا مساءله را درست معنا كنيم .
فاتح و پيروز، آن متفكر بود كه او را در دوران فلاسفه قرون وسطى ، بيست سال در زندان انداخته بودند.
اين شخص در زندان ، يك نظام (سيستم ) فلسفى بسيار عالى نوشت كه بعدها در سطح جهانى مطرح شد!
چنين شخصى را مى توان پيروز ناميد. اين پيروز است ، ولو اين كه در يك چهار ديوارى نشسته باشد.
پيروزى و سيرى دو چيز متفاوت است . هيچ گاه پيروزى با سيرى و شكست با گرسنگى مرادف نيست . و همين طور شكست با وداع از روى خاك مساوى نيست . هر وقت گفتند ((شكست ))، خيال نكنيد كه اگر كسى روى خاك را وداع نمود، شكست خورده است . يا كسى كه وجود طبيعى اش ، ساليانى ، بلكه قرنى ، روى زمين و كره خاكى را اشغال كرده است ، نگوييم پيروز شده است . كوه هيماليا را ببينيد؛ ميليون ها سال است كه همان جا وجود دارد. عمر زمين را نمى دانيم چه قدر است . بعضى از كهكشان ها ميلياردها سال است كه از سحابى ها جدا شده اند. حيات يك مورچه ، موقعى كه يك گندم را به آشيانه خود مى برد پيروز است ، اما كهكشان پيروز نيست ، زيرا مورچه آگاه است و حيات را درك مى كند. پيروزى اين مورچه در چه چيزى پياده شده است ؟ در يك دانه گندم .
بنا به نوشته مجلات اخير فرانسه ، بعضى از كوزارها، ده ميليون برابر خورشيد نورافكنى مى كنند! ولى خود آگاهى ندارند. با اين حال ، مورچه از نظر پيروزى در وجود، از آن ها (كوزارها) بالاتر است . چنان كه اگر صد ميليارد تن گل پلاستيكى در عالى ترين منظره بسازيد، يك برگ گل عادى كه به سلسله هستى متصل باشد، و حياتى براى خود داشته باشد؛ مسلما گل طبيعى پيروز است . روى اين حساب ها بالا مى رويم ، تا ببينيم پيروزى يعنى چه .
ممكن است ما هفتاد سال عمر داشته باشيم ، و همه هفتاد سال ما منهاى يك لحظه ، شكست باشد. يعنى فقط يك لحظه ما پيروزى باشد و اتفاقا ابديتمان را نيز در همان لحظه تنظيم كنند، و آن موقعى است كه به خود آمده و احساس كنيد، شما هستيد و بيهوده هم نيستيد. اين تصور (هستيد و بيهوده نيستيد)، يك لحظه ، يا يك دقيقه و يا دو دقيقه به طول مى انجامد، ولى اين مدت كم ، آن مخ ابديت است كه شما نمونه اش را در اين لحظه مى چشيد و شما پيروزيد. اما اگر نه تنها هفتاد سال ، بلكه هفتصد سال عمر كنيد و حيات شما فقط ساخته شده هوا، آب ، عناصر آلى ، يك مقدار عوامل انسانى و عوامل اجتماعى باشد، يعنى يك موجود كاملا وابسته باشيد، هرگز به پيروزى نخواهيد رسيد. چون شما خودتان نيستيد {و فقط} در جايگاه حداكثر حوادث هستيد. شما يعنى چه ؟ يعنى ؛ مقدارى هوا، گاز، عناصر آلى ، كه نام او را انسان گذاشته ايد!
عجيب اين است كه اگر بخواهند در يك قاموس مثال بزنند كه انسان موجودى است اين گونه ، مثل على بن ابى طالب (عليه السلام) و ابن ملجم و مثل كسى را كه فقط تراكم يافته حوادث است ، نام مى برند. يا مثل يك دستگاه موسيقى راكد و جامد كه با يك انگشت ، صداى آهنگ آن را دربياورد. حالا اين (انسان ) مى تواند تمام هستى را زير پا بگذارد؟ او كه مالك خودش نيست تا مالك ديگرى شود؛ اصلا مالك نيست ، زيرا اين ندارد، او ندارد، خود ندار. پس پيروزى كى بوده است ؟ پيروزى از آن موقع شروع مى شود كه اول انسان خودش را دريابد. اول قاره خودتان را كشف كنيد، اول مركز حركات و انديشه هاى خودتان را پيدا كنيد كه شما چه هستيد، ولو اين كه خيلى كم كشف كنيد. اما شروع كنيد، پيروزى شما از اين جا شروع مى شود.
بعضى از اوقات ، ما خيلى كوته فكرى مى كنيم و نام آن را دوربينى مى گذاريم . اين طور مى گوييم : ((من آگاه شدم . من متوجه شدم )). نتيجه اين آگاهى چه موقع مشخص مى شود؟ وقتى كه ان شاءالله خيلى باسواد شدم و هزاران گذشت كردم ! بعد از ازدواج كه درست حركت كردم !... و همين طور هزار شرايط و مقتضيات جمع مى كند، سپس مى گويد ((نخواهم رسيد، خيلى دور است و من به اين موفقيت نمى رسم . من در زندگانى به پيروزى نخواهم رسيد)). اين {قبيل مفاهيم } اولين وسيله شكست ماست ، بين ما و تكامل ، بين ما و مالكيت ، بين ما و آزادى ، فاصله اى به عنوان يك مقدار هندسى و جغرافيايى وجود ندارد، بلكه ((توجه به خود)) است كه اصلا فاصله ندارد. اين يكى از بدبختى هاى ماست كه هميشه آرمان ها را دورتر از خود قرار مى دهيم و مى گوييم كه ان شاءالله خواهيم رسيد، اما قرنى هم كه زندگى مى كند و نمى رسد. چرا؟ چون بين خود و او را ((آينده )) قرار داده است . او نمى داند كه در مساءله روح و در عمق روح ، گذشته و آينده مطرح نيست . اين جسم خارجى است كه براى اين كه از نقطه A به نقطه B برود، بايد مسافتى را طى كند. روح ، مشمول اين حرف ها نيست ، بلكه بالاتر از اين مسائل است . حضرت موسى (عليه السلام) يك روز عرض كرد: كيف اصل اليك ((خدايا، چگونه به تو برسم ؟)) خداوند فرمود: قصدك لى وصلك الى ، (((اى موسى ) قصد كردن وصول به من همان ، و رسيدن به من همان .))
آيا قصد كردى كه برسى ؟ قصد كردن همان ، و رسيدن همان ! يعنى {اگر بخواهم } به تقرب تو برسم و به پيشگاه تو راه بيابم ، كى و چگونه برسم ؟ چند ميليون فرسخ بايد راه بروم ؟ اصلا اين حرف ها مطرح نيست .
قصدك لى وصلك الى . قصد تو مرا، اگر قصد است ، ((قصد همان و رسيدن همان .)) در بعضى از جملات نيايش هاى على بن الحسين حضرت سجاد (عليه السلام) هست كه :
اشهد ان المسافر اليك قريب المسافه
((شهادت مى دهم كه مسافر كوى تو، مسافتش خيلى نزديك است .))
درباره ظلم هم مى گوييم كه : يك نفر به ديگرى گفت : فاصله بين زمين و آسمان چه قدر است ؟ گفت به قدر آه يك مظلوم ! اين جا فاصله {به اندازه } يك توجه است . بنابراين ، پيروزى از آن موقع شروع مى شود كه حركات و سكنات انسان ها روى اين محور قرار بگيرد. فرضا پانصد هزار دفعه هم كشته شويم و زنده شويم ، باز پيروزيم . مابقى شوخى است . بقيه براى شعر (شعربافى هاى خيالى ) و براى مباحث تنازع در بقا خوب است .
در يك جلسه ماه مبارك {درباره پيروزى } عرض كردم . توجه فرماييد: ابوذر غفارى در آن بيابان در حال جان دادن بود (از دنيا مى رفت ). نخست شكست {ظاهرى } را احساس كنيد: رنگ پريده ، پيرمرد، ساليان درازى را سپرى كرده ، عمر به سر آمده ، از مال دنيا و انسان هاكسى را ندارد، مگر همسرش (و به گفته بعضى از تواريخ ، دخترش ) كه با او همراه است . نزديك به غروب آفتاب ، دراز كشيد. دختر يا زنش خيلى ناراحت بود. ابوذر گفت : چرا ناراحتى ؟ همسرش (دخترش ) گفت : ((شما در وسط اين بيابان از دنيا مى رويد و من اين جا كسى را ندارم . از اين رو مضطربم و...)) ابوذر گفت : ((آن سياهى كه از دور مى آيد، كاروانى است . آنان بازرگانان هستند كه از جاده عبور مى كنند. برو به آن ها بگو كه يكى از اصحابه پيغمبر در اين جا فوت شده است ، او را كفن و دفن كنيد)). تا اين جا يك چيز خيلى عادى است . ((اما دخترم ، همين كه آن ها خواستند دست به كار تجهيز و تكفين من بشوند، اول اين گوسفند را بكشند و بخورند و براى من مجانى كار نكنند))! در اين جا بايد بگوييم :
اى پيروز پيروزمندان ! آيا اين كه مى گويد براى من مجانى كار نكنند، شكست مى خورد؟
در مورد اين مساءله يك مقدار دقت كنيد. منظور، تاريخ ‌گويى و شوخى و افسانه نيست . ابوذر گفت :
براى من مجانى كار نكنند. با اين كه تجهيز و تكفين ميت ، واجب كفايى است ؛ خواه بگويد، يا نگويد، سفارش كند يا نكند، بايد اين كار انجام شود. آن هم شخصيت والا مقامى مثل ابوذر غفارى ! اين مرد كهنسال .
اين پيروزى چه قدر ريشه مى خواهد تا در آن دقايق آخر، اين سخن را بگويد؟ روح او در كجاست ؟
عرض كردم با اين كه از نظر فقهى دفن و كفن واجب كفايى است ، مخصوصا چون در آن بيابان به آن ها منحصر بود، شايد براى آن عده وجوب عينى نيز پيدا كرده بود. ولى گفت : ((براى من مجانى كار نكنند و از اين (گوسفند) استفاده كنند)). چرا ما اسم اين را پيروزى گذاشتيم ؟ براى اين كه هيچ مكتب انسانى و هيچ ايدئولوژى انسانى ، نمى تواند در اين كره خاكى جوابى به اين سؤ ال انسان ها بدهد، مگر اين كه اين اصل را مد نظر داشته باشد: كار ارزش دارد. آيا اين ارزش پيروز است يا نه ؟ اگر صد ميليون قرن ديگر در اين دنيا بگذرد، مطلب اين است : و لا تبخسوا الناس اشيائهم (218)، ((كار و كالاى مردم را بى ارزش نكنيد)). ابوذر طعم اين ارزش را چشيده بود كه در آن لحظات مى گفت : ((براى او مجانى كار نكنند)). هنگام مرگ ، موقعى است كه همه چيز از ياد انسان مى رود. ديگر تقريبا زمان سنج ، اصل سنج و قانون سنج مغز به هم خورده است . يك روح چه قدر بايد بزرگ باشد، تا در حالى كه مغز كم كم قدرتش را از دست مى دهد، ولى روح به پيروزى رسيده و ديگر نابودى نداشته باشد. اى ابوذر! جهان از آن شماست . پيروزى ابدى از آن شماست . شماييد موجب اميد انسان ها، شما و امثال شما نخواهيد گذاشت هرگز ياءس بر ما غلبه كند. عظمت پيروزى اين است .
در روز عاشورا، امام حسين بن على (عليه السلام) در يك اتمام حجت فوق العاده باعظمت ، به اين ابيات (ابيات فروه بن مسيك مرادى ) استشهاد فرمود:
 
فان نهزم فهزامون قدما   و ان نغلب فغير مغلبينا
و ما ان طبنا جبن و لكن   منايانا و دوله آخرينا
اذا ما الموت رفع عن اناس   كلاكله اناخ بآخرينا
فافنى ذلكم سروات قومى   كما افنى القرون الاولينا
فلو خلد الملوك اذن خلدنا   ولو بقى الكرام اذا بقينا
فقل للشامتين بنا افيقوا   سيلقى الشامتون كما لقينا(219)
((اگر در اين جنگ غلبه كنيم ، ما از ديرباز غالب (پيروز) بوده ايم و اگر شكست بخوريم (شما مى گوييد شكست است )، ما هرگز شكست را نديده ايم و نخواهيم ديد.
سرشت ما بر اساس ترس نيست ، و حال آن كه مى دانيم به خون غلتيدن دولتى بعد از ما را نويد مى دهد (انتقام ما را خواهند گرفت ).
اگر تير اجل به سينه فردى اصابت نكند، به سينه شخصى كه در كنارش ‍ ايستاده است اصابت خواهد كرد.
و همين پيك است كه خبر نيستى را به بزرگان قوم مى رساند، همان گونه كه قبلا عده زيادى را از نابودى خويش آگاه ساخت .
اگر پادشاهان جاودان مى ماندند و اگر گرانمايگان روزگار بقا داشتند، ما هم عمرى بى پايان و زندگانى سر مد داشتيم .
به ملامتگران بگو، كه از خواب غفلت سر بردارند و بدانند كه آنان نيز در پى ما خواهند بود.))
اصلا ما مغلوب نمى شويم و مغلوب نخواهيم شد. شما كجا هستيد؟ آيا انسانى كه اول ((خود)) را دريافته ، سپس متوجه شده است كه اين ((خود))، اگر آن استقلال را كه در مقابل خودآگاهى احساس مى كند رها كند، نابودش خواهد كرد و لذا روح خود را به عظمت خداوندى وصل كرده ، بعد انسان ها را در خود دريافته است ، مغلوب مى شود؟ چه كنيم كه تاريخ بشر در ارتباط بشر با بشر، فقط با دو چشم سروكار دارد.
يعنى وقتى دو چشم خيره مى شود به دو چشم ديگر و آن دو چشم در ظاهر جا خالى مى كند، مى گوييم آن دو چشم شكست خورد، و براى خود تاريخى درست كرده ايم كه فلانى زد و فلانى هم از بين رفت .
 
زنده جاويد كيست ؟ كشته شمشير دوست   كآب حيات قلوب از دم شمشير اوست
گر بشكافى هنوز خاك شهيدان عشق   آيد از آن كشتگان زمزمه دوست ، دوست
صدرالمتاءلهين در يك رباعى مى گويد:
 
آنان كه ره عشق گزيدند همه   در كوى حقيقت آرميدند همه
در معركه دو كون فتح از عشق است   هر چند سپاه او شهيدند همه
عشق والاى الهى ، انسان را از اين مفاهيم شكست و پيروزى هاى دم دستى بالاتر مى برد - چنان كه عرض كردم - گريه و خنده ، گاهى به معناى طبيعى خودش مطرح مى شود و گاهى بالاتر از اين هاست . يك خنده جهانى را شكوفان مى كند، يا يك گريه براى جهانى موتور تاريخ مى شود. مثل اشك هايى كه در طول تاريخ براى حسين بن على ريخته شده است . بشر، مقدس ترين اشكش را در راه حسين (عليه السلام) ريخته است . چه انسان هايى ، شايد ميليون ها انسان كه پليدى و تبهكارى ، تمام عمر آن ها را فراگرفته بود، و يك بار با يك انقلاب روحى ، به حسين بن على توجه كرده و عمرشان را دريافته اند! چه دولت ها كه با نام حسين بن على بر سر كار آمدند، و چه قدر براى آنان كه بحث از دادگرى مى كردند و عشاق داد و عدالت بوده اند، ميدان باز شد.
بحث خيلى لطيفى دارد، او مى گويد: گاهى ما در الفاظ اشتباهاتى داريم . بعد مثال مى زند و مى گويد:
((مرد پيروز كسى است كه اگر وجودش از روى خاك به زير خاك منتقل شد، تابش شعاع او شروع شود.