نه اين كه برود {و فقط} سايه اى از خود بگذارد كه {سايه خودش
} بران ترين شمشير را به وجود او بكشد!))
بدين جهت مى گوييم ، پيروزى واقعى با پيامبران (عليه السلام) است . ابراهيم (عليه
السلام)، موسى بن عمران (عليه السلام) و عيسى بن مريم (عليه السلام) پيروزند. اين
محمدبن عبدالله (صلى الله عليه وآله ) است كه پيروز است . والا - همان طور كه عرض
شد - گرگى در دنيا نيست ، مگر اين كه گرگى درنده تر از او وجود دارد. پيروزى را به
جايى بايد وصل كرد كه ابدى باشد، نه اين كه تو برو كنار، من مى خواهم به جاى شما
بيايم (جابه جايى ). بسيار خوب ، تشريف بياوريد، من هستى ام را به شما دادم ! پس
تنفس هاى شما بعد از اين چه خواهد شد؟ كسى كه آلام و دردهاى او عميق تر باشد، لذايذ
زيادترى خواهد ديد. آيا غير از اين چيز ديگرى هم هست ؟ وقتى كه من در اين هستى جا
داشتم ، تو جاى مرا غصب كردى . جاى مرا به زور از دستم گرفتى و عنوانش را پيروزى
گذاشتى . اين تاريخ و اين هم شما، برداريد و دقيقا ورق بزنيد كه اين نوع پيروزى هاى
رسمى و پيروزى هاى طبيعى چه نتايجى داشته است !؟ عبيدالله يا همان عبدالله بن عمر
جعفى مى گويد:
((من از كوفه بيرون آمده بودم كه حسين را نبينم . ديدم كه
حسين بن على به طرف چادر من مى آيد. از يك طرف ، شخصيت اين مرد (حسين بن على ) خيلى
بزرگ بود، و از طرفى ديگر، من با ابن زياد نمى توانستم طرف بشوم . از كوفه آمدم
بيرون كه نه له او باشم و نه عليه او. (بى طرف باشم ). خودم را در گوشه اى از
بيابان هاى كوفه مخفى كردم . تصادفا كاروان حسين بن على از آن نزديكى ها عبور مى
كرد.))
حضرت سيدالشهداء مى پرسد، ببيند كه اين چادر از آن كيست ؟ مى گويند: چادر عبيدالله
بن عمر جعفى است . (عبيدالله بن عمر جعفى يكى از سران كوفه و خيلى ثروتمند و متنفذ
بود. اين خودش مى تواند دليلى باشد بر اين كه چرا از كوفه بيرون آمده بود؟ چون
بالاخره ، مى بايست به حادثه وارد و جزء حادثه مى شد).
عبيدالله بن عمر جعفى مى گويد: همين طور كه نشسته بودم ، ديدم كه حسين بن على مى
آيد - در بعضى از تواريخ هست كه حسين آمد و با انگشتش به چادر زد - مى گويد: خيلى
واخوردم كه عجب گرفتار شدم . من كه نمى خواستم با اين مرد (حسين (عليه السلام))
روبه رو شدم ، بالاخره روبه رو شدم . حسين فرمود: عبيدالله ، تو در عمرت معصيت هاى
زيادى كرده اى ، خيلى گناهان مرتكب شده اى . آيا ميل دارى كه با من بيايى و با هم
به پيروزى برسيم ؟ {حضرت در جملات خود}، تعبير ((فتح
)) را به كار برده است . گفتم : آقا من از كوفه بيرون نيامدم
، مگر براى اين كه شما را نبينم ، چون در غير اين صورت گرفتار مى شدم . من نه مى
خواستم به روى شما شمشير بكشم ، و نه مى توانستم با شما موافقت كنم ، ولى حالا كه
شما آمديد، من اسبى دارم كه اسب عجيبى است و در كوفه شايد بى نظير باشد. آن را به
خدمت شما تقديم مى كنم . شمشيرى هم دارم كه ارزش آن هزار دينار است ، آن را نيز به
حضور شما تقديم مى نمايم ، ولى مرا معذور بداريد. حضرت فرمود: من با خود تو كار
داشتم ، با خود تو. حال كه نمى آيى ، ما را به شمشير و اسب شما احتياجى نيست .
{عبدالله } مى گويد: من محاسن حضرت را ديدم كه سياه است . گفتم يا اباعبدالله ، خوب
است كه محاسنتان سفيدى ندارد. حضرت فرمود: نخير، حنا زده ام . عبيدالله مى گويد:
((حضرت به راه افتادند. من نيز دنبالشان بلند شدم و نگاه كه
كردم ، ديدم ايشان وقتى از چادر خودشان آمده اند، بچه هاى كوچك ، 4 ساله ، 5 ساله ،
6 ساله ، 7 ساله ، هم دنبال ايشان آمده اند. ديدم حضرت آرام آرام به هواى آنان راه
مى روند، يعنى تند نمى روند تا همه بچه ها به ايشان برسند. ديدم كه وقتى بعضى از
بچه ها زمين مى خوردند، حضرت برمى گشت آنان را بلند مى كرد و بغل مى كرد. و بعد
خيلى با آرامش حركت مى كرد.
در اين ماجرا، عبيدالله بن عمر جعفى در قيافه حسين بن على (عليه السلام) چيزى ديده
بود كه بعد از اين كه ختم داستان نينوا را شنيد، اختلال روانى پيدا كرد. به نوشته
بعضى از تواريخ ، خودش را در شط كوفه غرق كرد و خود كشى نمود! اين را مى توان
پيروزى ناميد. اين پيروزى است كه او در قيافه اين مرد (حسين ) چنان عظمتى ديده است
كه بعد نتوانسته اين را هضم كند كه من چرا با اين مرد نرفتم ؟ اى خاك بر سر مال و
منال دنيا! كه اين مرد آمد و از من كمك خواست . اين حرف ، حرف تمام پاكان اولاد آدم
است . وقتى شما آهى از اعماق دل مى كشيد كه : اى حسين ، كاش ما هم با شما بوديم ،
اين حال دلالت مى كند بر اين كه ارواح آدميان در عالى ترين اوج ، تسليم روح آن مرد
هستند. او روح ها را مالك است . اگر ديگران اجسام ما را مالك هستند، آنان وجدان
آزاد ما را در اختيار دارند. اما در تواريخ ، شمشيرها كالبد ناخود آگاه انسان ها را
در اختيار دارند. حال ، پيروزى از آن كيست ؟ آيا از آن كسى است كه وجدان آزاد انسان
ها را در اختيار دارد، يا كالبد مجبور آن ها را؟
در اين مسائل خيلى بايد دقت كنيم و اين ها دقيقا بايد بررسى شود كه شكست از آن كيست
و پيروزى از آن كيست ؟ اگر شكست را مى گوييد، مهم ترين شكست را على بن ابى طالب
(عليه السلام) خورده است ، چرا؟ چون از آن اوايل بروزش در اجتماع - به اصطلاح يكى
از جامعه شناسان - هر روز اين مرد را دو سه بار مى كشتند و دو سه بار هم زنده مى
كردند. اين موجوديت طبيعى متزلزل على است در اجتماع ! چرا؟ طلحه مى گويد سبيل من
بايد چرب بشود. على مى گويد: چرب نمى شود. زبير مى گويد: {سر كيسه را} شل كن . خوب
، آن هم كه نمى شود. وقتى كه انسان ها مرا امين دانستند، من چه چيزى را شل كنم ،
لذا، كارش متزلزل بود.
جنگ جمل ، جنگ صفين ، جنگ خوارج ، داخل ، خارج ... تحملش را نداشتند. ظاهرش اين بود
كه هر روز اين مرد شكست مى خورد و قد علم مى كرد. لطفا اين شكست ها را جمع كنيد، به
هم اضافه كنيد. آن وقت شما بايد بگوييد، على مى بايست همان روزها دفن مى شد، قاعدتا
اين است ! چون هر عامل انسانى در آن جامعه غير مستعد به او ضربه زده است . شوخى
نيست كه عمروعاص را حاكم على قرار دادند. آيا تاريخ مى خوانيد؟ سرنوشت على را به
دست عمروعاص سپردند! باز على سر بلند نكند و نگويد خدايا اين چه معامله اى است با
من مى كنى ؟ من چه كرده ام به تو؟ حتى اين مرد سر خود را بلند نكرده و آرامش خود را
از دست نداده است . نمى دانم مزه اين مطلب را - مخصوصا جوانان - مى چشند يا نه ؟ اى
على ! هستى تو در عالم امكان ، توجيه وجود تو، بايستى از طرف عمروبن عاص معين شود!
((عمروبن عاص ))ى كه صريحا گفت : من
همه شخصيت و حيثيت و دينم را به معاويه و سفره معاويه فروخته ام .
پيروزى را ببينيد. چيزى اين مرد (على ) را متزلزل نكرد. يك زخم و يا صدمه اى به
شخصى مى رسد و سر بلند مى كند كه : ((ما هم نفهميديم كه
عدالت خداوندى يعنى چه !)) اگر هزار بار على را مى كشتند و
زنده مى كردند، بهتر از اين بود كه عمروبن عاص را بر او حاكم قرار بدهند. {عمروعاص
را} بر نويسنده فرمان مالك اشتر كه با اعلاميه جهانى حقوق بشر تطبيق شد و بر آن
ترجيح داده شد، {حاكم قرار دادند.} عجيب است كه حضرت على (عليه السلام) با كمر ليف
خرمايى در دكان ميثم تمار، اعلاميه جهانى حقوق بشر را بنويسد و خودش اولين شخصى
باشد كه به اين اعلاميه عمل كند. سپس حكم درباره وجودى با اين همه عظمت را به دست
عمروبن عاص بدهند، كه آقا بفرماييد كه حق با كيست ؟ و اين مرد (على ) متزلزل نشود و
خود را نبازد.
اين معناى پيروزى است . اين شخص توانسته است آهنگ اصلى هستى اش را به صدا درآورد.
بقيه {انسان ها} آهنگشان معلوم نيست در اين زندگانى چيست ! يك بار نشد كه {على } سر
خود را بلند كند و بگويد خدايا، ما كه داماد پيغمبر تو بوديم ، من كه اين قدر سواد
دارم ، چه قدر به يتيم ها مى رسم ، چه قدر كارهاى خوب مى كنم ، پس اين قضيه عمروبن
عاص چه بود؟ اما نگفته است . يك تاريخ سراغ نمى دهد كه على سر بلند كند و
العياذبالله خلاف دادگرى خدا حرفى بزند. ما انسان ها قربانى جهالت خودمان هستيم ،
والا دادگرى خدا به حد لازم و كافى در هستى حكمفرماست . اين جهالت ما و شكست ماست
كه به جاى اين كه بايد تكاپو كنم و كار كنم و زندگى ام را در سنگلاخ ماده نجات دهم
، مثلا سنگى به سرم بخورد و به آن هستى كه عظمتش را جز خدا نمى داند و آن هستى
باعظمت در نزد خدا كه به قدر موى سر شما ناچيز است و در پيش شما بى اهميت است ، هم
چنين به جهان هستى كه در مقابل خدا چه عظمتى دارد، ايراد بگيرم و به خدا بگويم اى
كشتى بان ، اين چه جور كشتى راندنى است !؟ ما شكستيم . انسان ها غالبا با شكست
مواجه هستند. على مى تواند انسان را زنده نگه بدارد، چون خودش زنده است . اين است
معناى پيروزى !
زنده جاويد كيست كشته شمشير دوست |
|
كآب حيات قلوب از دم شمشير اوست |
پروردگارا! حيات و موت را به ما بفهمان ! خدايا معناى شكست و پيروزى را براى ما
قابل درك بساز!
خدايا عينك ما را خودت تصفيه كن كه جهان بينى ما درست باشد! اين است كه ساليان دراز
با اين كه در طول تاريخ چه مقام هايى بوده ، و چه قدرت هايى اعمال شده ، {ولى
داستان حسين اثرات بسيارى داشته و پيروز است }. متوكل عباسى خيلى ايستادگى كرده
بود، حتى دست ها بريده بود كه هر كس به زيارت حسين برود يا نام حسين بر روى فرزند
خود بگذارد، چه طور مى شود... چه طور نمى شود... با اين كه من عقيده ام اين است و
فكر مى كنم ، اگر مى توانستيم هاله مذهبى و آن شبهى از شباهت هاى مذهبى را كه در
مغرب زمين به عنوان حرفه تلقى مى شود و پيرامون داستان حسين را گرفته است ، درست
نشان بدهيم ، داستان اين مرد مى توانست آموزنده ترين داستان براى تاريخ بشر باشد.
ولى متاءسفانه چه مى توان گفت ؟
شما يك ژان والژان ساختگى را ببينيد در بينوايان چه كار كرده است ؟ ده ها سال است
كتاب بينوايان ويكتور هوگو با اين ((ژان والژان
))اش كه اصل هم ندارد و رمانتيك است ، انسان تربيت مى كند.
در صورتى كه ما در داستان حسين بن على ، در اين داستان چند روزه اش ، مطالبى داريم
كه واقعيت دارد و از آن چه كه در بينوايان گفته مى شود حساس تر است ، ولى متاءسفانه
، حقيقتا حسين را ما در هاله اى از اغراض شخصى مخفى نموده و پوشانده ايم . من گمان
مى كنم كه اگر حتى از حربن يزيد رياحى در ماجراى حسين بن على بن ابى طالب درست بحث
بشود، خود يك درس آموزنده عجيب براى آدميان است . سر تاپاى اين حادثه ، از آن كوچك
ترين تا بزرگ ترين حادثه اش ، نشانه پيروزى حسين بود كه در اين گرفتارى شديد به اين
مرد روى آورد.
الهى رضى بقضائك
و تسليما لامرك لا معبود سواك
((خداى من ! رضا به قضايت دارم و تسليم امر توام ، معبودى جز
تو نيست .))
آيا شخصيت {حسين } متزلزل شود؟ ابدا. احساس اين كه كشته شدن هست و مرگى هست و بچه و
شيرخواره ... اين حرف ها اصلا مطرح نيست . واقعا مافوق همه اين ها قرار گرفته است .
چه بايد كرد كه اين كالبد دامنگير ماست ، اگر كالبد نبود، قيافه روحى حسين بن على
(عليه السلام) را تماشا مى كرديم و مى فهميديم كه روح حسين بن على در چه حالى بوده
است . معناى پيروزى غير از جا خالى كردن از روى خاك است كه جانورانى در آن جا مى
لولند. پيروزى از آن موقع شروع مى شود كه به قول يكى از نويسندگان بسيار بزرگ :
((براى ما امكان اين هست كه نه از نيكى متاءثر شويم و نه از
بدى ، ولى گاهى در درون ما يك ارگ ، گويا و مستعد حركت است كه به هيجان در مى
آيد... اين جا يك تناقض هولناك روحى است كه بر ضد بيهودگى و نيستى سر به طغيان بر
مى دارد و مى گويد: نمى توانى بگويى من نيستم و نمى توانى بگويى كه من بيهوده هستم
))(220)
اين اول پيروزى است . والا:
دير و زود اين شكل و شخص نازنين |
|
خاك خواهد گشتن و خاكش غبار |
چه با شمشير و يا با مرض وبا باشد، يا كم كم قوا و نيروهاى عاريتى را خالى كند. اين
را نه شكست مى گويند و نه پيروزى . اين كالبد شكستنى است .
جامى است كه عقل آفرين مى زندش |
|
صد بوسه ز مهر بر جبين مى زندش |
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف |
|
مى سازد و باز بر زمين مى زندش |
همه اين كاسه ها زمين خوردنى است . آن چه كه از زمين برآمده است ، به زمين خوردنى
است ، جاى شك نيست . اما آن كه از بالا شروع شده ، در خاك ختم نمى شود. اما آن هم
كه از خاك شروع شده است ، در خاك هم ختم مى شود. آن روح شماست كه از بالا شروع شده
و در اين جا پايان نخواهد پذيرفت . توجه به اين كه من در اين خاك فناپذير نيستم ،
يكى از علل پيروزى ماست .
اى حسين ، ابديت از آن توست . اى مسافر ابديت ، پيروزى هميشه از آن تو بوده و خواهد
بود، زيرا آرمان تو پيروز است . آرمانى كه براى انسان ها مطرح كردى پيروز است و
شكست ندارد. زندگى و مرگ انسان ، وابسته به آن است كه محور هستى اوست . محور هستى
تو (انسان ) چه بود؟ او كه ابدى است ، پس تو ابدى هستى و پيروز.
پروردگارا! تو را سوگند مى دهيم به آن حالات روحى حسين بن على كه پيروزى مطلق در
خود احساس مى كرد، ما را در زندگانى با شكست مواجه نساز.
پروردگارا! قوت و قدرت و نيرو بر ما عنايت فرما تا در زندگانى پيروز باشيم .
پروردگارا! طعم هدف زندگى را در اين دنيا بر ما بچشان .
پروردگار! جوانان ما را موفق بدار كه براى خود و براى جامعه ما در آينده مفيد
باشند.
پروردگارا! دانشى بر ما عطا فرما كه صيقل دهنده روح و تقويت كننده روح ما باشد.
((آمين ))
انگيزه حركت انسان الهى
موضوعى كه براى اين جلسه در نظر گرفته شده است ، مساءله انگيزه حركت انسان
الهى است . البته موضوع ، موضوع بسيار بااهميتى است ، و شايد يك ، دو، و يا سه جلسه
براى توضيح كامل در اين باره كافى نباشد، ولى تا آن مقدارى كه وقت اجازه مى دهد،
مسائلى را مى توانيم مطرح كنيم .
تشخيص انگيزه و به دست آوردن عامل زندگانى ، كارى بس دشوار است . در عين حال كارى
است بس سهل و آسان كه در اصطلاح مى گوييم ((سهل الممتنع
)). يعنى تشخيص اين انگيزه با يك عينك خيلى آسان ، و با يك
عينك بسيار دشوار و پيچيده و بغرنج است . از آن نظر تشخيص آن آسان است و در مراحل
ابتدايى حتى افكار معمولى هم آن را مى فهمد كه مى گويد: شما اين كار را براى چه مى
كنيد؟ جواب مى دهد براى خدا. انگيزه من خداست . انگيزه من براى خداست . اين جمله اى
است كه ممكن است انسان در هفتاد سالگى و بعد از درك بسيار عالى درباره جهان و زندگى
ادا كند: انگيزه من خداست . يك شكل قضيه هم اين است كه غالبا مى گوييم : چرا اين
كار را انجام مى دهيد؟ براى ثوابش ؟ براى كيفر؟ ترس از كيفر؟ طمع يا پاداش ؟ جواب
مى دهد: نخير. من براى خدا اين كار را انجام مى دهم . ((براى
خدا)) در ذهن اين گونه اشخاص ، انداختن سنگ به جاى خيلى
تاريك است كه نقطه اى را در گوشه اى از مغزش براى خدا بايگانى كرده است ، خدايى كه
معلوم نيست اصلش كجاست . او اين مفهوم را از كجا به دست آورده ؟ چه بوده است ؟
چه شرايطى اين خدا را در مغز او ايجاد كرده است ؟ من براى خدا اين كار را انجام مى
دهم . اين مسلما منطقى نيست . اگر كسى را در زندگانى اين منطق اشباع كند، او خيلى
كوچك فكر مى كند، مگر اين كه ما فقط به كلمه خدا كه از دهان اين شخص درمى آيد
احترام بگذاريم ، او را تجليل كنيم و شايسته احترامش بدانيم . فقط به جهت اين كه
كلمه خيلى بزرگى را به زبانش مى آورد. بزرگ تر از اين ، موضوعى نداريم :
براى خدا من اين كار را مى كنم . مثالى عرض خواهم كرد كه كمى روشن تر شود. يك دفعه
اين است كه مردى است جهان ديده و جهان يافته ، جهان شناس و جهان ياب ، خداشناس و
خداياب . اين مرد مى گويد:
زندگى من و انگيزه هايم خداست . در اين مورد، فرق معامله بسيار است ، شايد بتوانيم
بگوييم ، فاصله بين اين دو ادعا واقعا بى نهايت است . نه شوخى ، نه ادبيات و نه شعر
(شعر خيالى ).
مثال : در علم و دانش كه تا حدودى همه با آن سروكار دارند، اين مساءله خيلى روشن مى
شود. انسان مى گويد: ما كه دو - سه كلمه فهميديم ، دانش خودش اقتضا مى كند كه ما
خدا را هميشه دريابيم و مطابق خواسته خدا رفتار كنيم . من عالم و دانشمند هستم . مى
دانم و مى بينم و بينايى دارم و بينش دارم . يك ادعا در مراحل ابتدايى علم اين طور
است . يكى ديگر هم در آن مراحل بالاست كه انسان در يك تحير مقدسى غوطه ور مى شود و
به هر طرف كه مى نگرد، مى بيند غير از خدا كسى نمى تواند در مخيله و درونش راه پيدا
كند. او اگر بگوييد انگيزه من خداست ، گفته اش غير از گفته كسى است كه با يك دانش
محدود، يا با چيزهايى سر خود را گرم كرده و به خودش تسليت مى دهد و مى بالد.
يكى از بزرگان مغرب زمين كه درباره اش گفته اند كه بزرگ ترين مغزى است كه آلمان
پرورانده است ، مى گويد:
((ابتداى علم را به خدا نسبت دادن شوخ چشمى است ، اما اين كه
پايان علم خداست ، درست است .))(221)
گوينده اين سخن چند قرن است كه مغز اروپا را در اختيار دارد، البته از نظر زير پرده
اى ، والا در ظاهر ده - بيست نفر آمدند و بازى كردند و هنوز نتوانسته اند در مقابل
مطالب عميق اين شخص ، نظام (سيستم ) براى بشريت مطرح كنند.
اين مطلب شبيه به اين است كه عرض كردم . انسان در زندگانى ابتدايى دم دستى اش
((خدا خدا)) مى گويد، ولى مى دانيم كه
:
خداخوان تا خدادان فرق دارد |
|
كه حيوان تا به انسان فرق دارد |
ديگرى هم كه اگر در آن مراتب عالى ، در هستى ، در خود و در جهان واقعا غوطه ور شده
است ، خدايى بيابد، خداى او غير از آن خداى دم دستى است . گو، كه گاه گاهى هم لذتى
دارد. مثلا در حال نيايش به سر مى برد، يا در حال بيمارى است . دعا مى كند و خداخدا
مى گويد. خوب مى شود و آن جا از لذت شارژ مى شود. خداخدا گفتن او موقت است . اين
لطف خدايى است كه هر كس كه واقعا از او طلب كند، عنايت مى فرمايد. اين خدا گفتنش
نتيجه ندارد و يك لذت روانى زودگذر است . او خداياب نيست و خداجو نيست . اگر بگويد
انگيزه تحريك من و انگيزه حركت من خداست ، مى خواهد شوخى كند. او مى خواهد كلاه سر
خودش و سر آن كس كه اين جمله را به او مى گويد، بگذارد.
اين مطلب ايشان (كانت ) كه مى گويد: ((پايان علم خداست ، ولى
اول آن نه ))، اشتباه كرده است . ابتداى علم خداست ، آخرش هم
خداست . به چه دليل آغاز و پايان علم هم از خداست ؟ به اين دليل : مقصودتان از علم
چيست ؟ در كلاس اول براى كودك ، جمله ((بابا آب داد))،
علم است . به همين سنخ اگر بالا برويم ، بگوييم الكترون ها موج هستند، علم نيست .
اگر ((بابا آب داد)) علم است ، اين هم
كه يك انعكاس جامد ناخودآگاه از خارج در مغز دانشمند است علم نيست و هنوز علم شروع
نشده ، زيرا بريده و گسيخته است .
منتها، مغز اين (دانشمند فيزيك ) ظريف تر است و آزمايشگاه عالى ترى در مقابلش وجود
دارد. خواص آن را مى بيند و مى گويد اين خواص موجى است ، جرم نيست . موجى است در
وسط، فشار حداكثر شده و انسان فكر مى كند جرم است . يكى ديگر مى گويد: نخير جرم است
. اين جرميت در پيرامون آن ، به حداقل موج مى رسد. اما اگر اين مرد از جهان اين
پديده را مثل آيينه منعكس كرده و فقط نشان مى دهد كه الكترون موج است ، يا الكترون
جرم است و يا حوزه مغناطيسى اتم ها اين طورى است . اين بابا آب داد يا پرويز به من
سيب داد هم ، از نظر اين كه در زمينه جهان يابى نيست ، فرقى نمى كند. چه فرقى مى
كند كه شما به بچه بگوييد: اى بچه بخوان :
شب تاريك رفت و آمد روز |
|
به چه روزى چو بخت من فيروز |
پادشاه ستارگان امروز |
|
از افق سر برون نكرده هنوز |
دقيقا به خاطر ندارم كه در كدام كلاس اين اشعار را مى خوانديم ، كلاس اول يا دوم .
اين را در ذهن بچه منعكس كنيد و به ذهن يك فيلسوف هم اين را منعكس كنيد:
پس بود دل جوهر و عالم عرض |
|
سايه دل كى بود دل را غرض
(222) |
اما اگر اين {مطلب } را در نيابد، چه فرقى مى كند؟ علم نيست ، آغاز علم ، از مجرد
عكس بردارى شروع نمى شود. عكس بردارى هايى هست و شايد مغز و حافظه يك انسان ،
ميليون ها اطلاع داشته باشد. ما اين را علم نمى دانيم . اگر چنين بود، ما بايد در
مقابل مغزهاى الكترونيكى كه عمليات هاى سرسام آورى انجام مى دهند، پيشانى به خاك مى
ساييديم . اما ما در مقابل مغز الكترونيكى ، پيشانى به خاك نمى ساييم ! شايد
ميلياردها كتاب در دسترس مردم است ، آيا يكى از آن ها را بوسيده ايد؟ زيرا جان و
حيات ندارد! در طاقچه ها گرد مى خورند و وسيله تزيين كشورها و تمدن ما شده است .
سه ميليارد و نيم نفر از بيمارى مى ميرند و ميلياردها كتاب در آن جا نسخه نسخه وجود
دارند كه محتوى اين عبارات است : ((اين دارو شما را بهبود مى
بخشد. علاج بيمارى شما اين است )). اما علم اين چنين نيست .
آغاز علم ، مجرد عكسبردارى و حفظ نمودن نيست . آغاز علم از موقعى است كه : موقعيت
خودتان را در اين جهان درك كنيد. اين هم ميلياردها معلومات نمى خواهد، بلكه بعد از
درك موقعيت كه من جزئى از آهنگ هستى هستم كه روى يك هدف اعلى نواخته مى شود، آغاز
علم معنا پيدا مى كند. نه اين كه ؛ بابا آب داد، يا آب وجود دارد. معلوم شما هم فقط
همين است : آب ديدم . آب وجود دارد. آب ميعان دارد. آب مركب از هيدروژن و اكسيژن
است . طرح اين مطالب ، موقع شروع علم است . والا برويد به كنار درياهاى زلال ، عكس
ماه و عكس كهكشان و كوزارها و سحابى ها، همه در آن افتاده است . الان ستاره هايى را
شايد درياها نشان مى دهند كه هنوز تلسكوپ هاى ما اصلا نشان نداده اند. ما چه مى
دانيم در اين كيهان بزرگ چه مى گذرد؟ من اگر ماه را اين جا منعكس كنم ، دانشمند
نشده ام و ماه را ندانسته ام ، بلكه فقط صورت ماه است كه در آن جا (روى آب دريا)
افتاده است .
پس اگر ايشان (كانت ) خيال كرده است كه آغاز دانش را به خدا نسبت دادن اين است ،
اين دانش نيست .
حق داريد شما بگوييد، زيرا پيش از احراز زمينه و پيش از احراز اين كه من چه جزئى از
آهنگ هستى هستم ... هرچه فرابگيريم ، گسيخته است . چون گسيخته گسيخته است ، دانش
نيست . و چون دانش نيست ، غير از شك و ترديد و تحيرهاى دم دستى نتيجه اى ديگر
نخواهد داشت . باز مجبورم اين جمله را براى دانشجويان عزيز عرض كنم :
{بشر} وقتى كه مغز را فرسوده مى كرد، خيال مى نمود كه اين دانش هاى گسيخته ، او را
به جايى خواهد رساند، ولى نرساند و نتيجه نداد. آن وقت چه كار مى كند؟ زود حالت
منفى به خود مى گيرد. عجز و ناتوانى او را از پاى در مى آورد و به منفى بافى هاى
بعضى از شعرا و به جملات نويسندگان هنرمند منفى باف كه هنر را به واقعيت ترجيح مى
دهند، روى مى آورد. {نويسندگانى كه } فكر مى كنند، قلم زيبا باشد، اما واقعيت هرچه
مى خواهد بشود، اشكالى ندارد {كه انسان ها} در شك و ترديد بيفتند. اگر در اين
موقعيت خود را كنار بكشد و بگويد من تنها به اين حال افتادم ، عيبى ندارد، ولى
قيافه فيلسوفانه به خود مى گيرد و مى گويد:
بلى ، جهان هم ، جهان تحير و جهان شك و ترديد است ! كه انسان وقتى قيافه او را مى
بيند، از علم و دانش و همه چيز سير مى شود. در حالى كه اين بچه (انسان ) موقع درس
خواندنش است .
تو بى خبرى ، بى خبرى كار تو نيست |
|
هر بى خبرى را نرسد بى خبرى |