امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۱۹ -


آيا مطلب براى خودتان پيدا كرده ايد؟ چرا شما از آن هايى كه در هستى جا خالى كرده اند تبعيت مى كنيد؟ او جا خالى كرده و مى گويد من نمى توانم ، من ناتوانم . خداوند به شما قدرت داده است و مسؤ ول اين قدرت ، شما هستيد. بله ، شما جوانان ، مسؤ ول آن قدرت هستيد كه خدا عطا فرموده است .
ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله . اين قدرت ها، نمونه قدرت من (خدا) است كه به انسان ها داده ام . روز رستاخيز به شما خواهند گفت : پنج حس را در كجا پالوده اى ؟ اين عقل را در كجا كوبيدى ؟ من به شما 15 ميليارد رابطه الكتريكى در مغزتان داده بودم ، شما چه كارش ‍ كرديد؟
مى گويد: بله ، من در فلان كتاب خواندم كه دنيا هم جاى درك و معرفت نيست . اگر براى شما اين جواب خواهد شد، آن كتاب ها را بخوانيد. بعضى ها هم براى شهرت طلبى خودشان ، حاضرند هرگونه مضرى را بر جهان بشريت معرفى كنند.
پس دانش ، هم آغازش و هم پايانش از خداست . شما موقعى كه وارد دانش ‍ مى شويد، البته آن دانشى كه مستند به خداست ، تازه مى توان گفت كه زندگى شما شروع شده است . از اين جا به بعد زندگى شروع مى شود. قبل از اين زندگى نبود.
اگر آن جمله كه در جلسه پيش عرض كردم خاطرتان باشد: حداكثر جاى تراكم حوادث ، يك كم باد، يك كم هوا، يك كم اكسيژن ، يك كم آهن ، و اين صد و خرده اى عنصر، مقدارى از آن در شما جمع شده و موجودى را بر روى كره خاك قرار داده و اسم آن را انسان گذاشته اند.
اين {انسان } زنده نيست ! اين زنده اگر زنده باشد، آن هم دانش است : بابا آب داد. نه اين دانش است و نه آن زندگى است . لذا، طرح اين سؤ ال كه انگيزه شما در زندگانى چيست ، غلط است . اين چه سؤ الى است كه شما مى پرسيد؟ اين سؤ ال منطق ندارد. من زندگى نمى بينم تا اين كه از من سؤ الى كنى ، آيا هدف و انگيزه اى دارى ؟
يك عده از عناصر آلى و مواد شيميايى جمع شده ، دو چشم و دو ابروى قشنگ تشكيل داده و در خيابان ها پرسه مى زند و نام خود را انسان گذاشته است ، و مى گويد: ((در قاموس انسان ها درباره من هم فكر كنيد. هر وقت درباره انسان ها صحبت كرديد، من هم يكى از آن ها هستم )). اين زندگى نيست كه ما درباره انگيزه اش صحبت كنيم .
در جايى به دانشجويان عرض كردم : متاءسفانه اين سؤ ال را زياد از من مى پرسند: فلسفه زندگى چيست ؟ به قدرى اين سؤ ال را مطرح مى كنند كه در مورد بعضى از آن ها تحقيق كرديم كه چه طور شده است كه اين شخص ‍ از فلسفه زندگى سؤ ال مى كند؟ دقت كرديم و متوجه شديم كه اين سؤ ال كننده ، روح بى نهايت و زندگى خود را در يك ابروى درشكه هاى كرايه - به قول بالزاك - نه معشوقه حقيقى (چون اگر معشوقه حقيقى باشد، انسان دلش نمى سوزد) خلاصه كرده است ، و او هم ابرو را درست به اين نشان نداده است حالا مى گويد: هستى رفت ، ديگر هستى تمام شده است . ديگر همه اين سحابى ها، كهكشان ها، ماده ، انرژى ، نظم ، ترتيب ، عظمت و... تمام شد. مى گويد: اصلا نفهميديم هدف جهان هستى چيست ؟
كدام هستى و كدام زندگى را مى گوييد؟ اين هستى و زندگى كه شما براى خودتان معنا كرده ايد، معطل نباشيد، اگر بخواهيد براى اين زندگى فلسفه ببافيد، از حماقت است . هر لحظه يك زندگى گسيخته ، سپس فلسفه گسيخته . هر لحظه يك تكه از زندگى ، يك تكه هم انگيزه اش . اين سؤ ال منطقى نيست .
يا اگر يك دختر خانم و يك آقا پسر در جلوى محراب عبادتشان آيينه (محرابى كه در آن عابد و معبود يكى مى شود)، يك يا دو موى سفيد را احساس كند كه در موهاى اوست ، يا يك مختصر برآمدگى بر روى صورتش ‍ احساس كند، چرا؟ چون معبود از دستش رفته است . معبود كه از دستش ‍ رفت ، زندگى نيست ، زندگى هم كه نباشد ديگر جهان نيست .
در اين جا راست هم مى گويد. او درست مى گويد كه جهان براى من قابل تفسير نيست . حق مى گويد. اما ريشه اش چيست ؟ ريشه اش اين است كه زندگى براى شما تفسير شده بود بر اين كه پانصد و هشتاد سال زندگى ، تر و تازه و شكوفان باشد، موها مشكى باشد و برق بزند. چشم هاى فروغى داشته باشد، هم چون فروغى بيست و دو ساله . از آيينه هم همين را خواهش كرده بود. صبح و شام با اين آيينه ، راز و نيازش اين بود كه مبادا روزى دو تار موى سفيد از سرش نشان بدهد.
ما حيات را طورى معنا مى كنيم كه بعد شروع به سر زدن كنيم (به سرمان بزنيم ). آيا اين قدر انسان بايد به خودش عبادت كند و ساخته فكر خود را بپرستد؟ مسلما چنين شخصى از خدا اطلاع نخواهد داشت .
اگر اين خدايى كه ما براى خود جعل مى كنيم ، آن خدايى كه اگر زن هستم به من بايد زيبايى كلئوپاترا را بدهد، و اگر مرد هستم زيبايى يوسف را، اگر از عدالت خوشم بيايد بايد عدالت على (عليه السلام) را به من بدهد، ثروت قارون را بدهد، جهانگيرى اسكندر مقدونى را بدهد... اين خدا اگر يك اپسيلون از اين موقعيت ها كمتر به من لطف كند، خدايى مشكوك است . مى گويد: خدا وجود ندارد، دليلتان بر وجود خدا چيست ؟
منشاء و ريشه اين قضيه از اين جاست : خدا را طورى مى سازد، كه بعد به او شك كند. بعد آن فيلسوف ساده را ببينيد كه مى گويد: خدا را واقعا نمى توان از روى دليل ثابت كرد.
كدام خدا را مى فرماييد؟ آن خدايى كه من ساختم و تو ساختى ، شك در آن نكن ، يقينا چنين خدايى وجود ندارد. بشر را راحت كنيد. آن خدايى كه ما ساخته ايم ؛ بازرگان ساخته براى چك و سفته اش ، دانشجو و دانش آموز براى نمره هاى خوب ساخته است ، مريض براى خوب شدنش مى سازد، اقوياى عالم براى بدبخت كردن مردم مى سازند، آيا اين خداها را مى فرماييد؟ چرا اين قدر خودتان را در كتاب ها خسته مى كنيد؟ اين خدا، به حق حقيقت قسم وجود ندارد. يك ((خدا نيست )) كه انگيزه حركت براى انسان ها نمى شود. يك ((خدا نيست )) كه آن قدر شعر و استدلال نمى خواست .
به هر حال ، انگيزه حركت انسان الهى خداست . خوب دقت بفرماييد، بلكه قضيه روشن شود. در ذهن بعضى از مردم چنين مى گذرد: مثلا خدايى كه يك مقدارش را سعدى گفته ، يك مقدار آن را ابن سينا در كتاب الاشارات و التنبيهات گفته است ، يك مقدار هم كه كلمه اش (الله ،الله ) در قرآن وجود دارد. اين كلمات مفهومى در ذهن ما ايجاد كرده و وقتى مى گوييم انگيزه زندگى انسان الهى خداست ، آن خداست . يعنى يك خدايى در گوشه اى از عرش نشسته است و انسان ها را تماشا مى كند و مى خندد كه ببين چه طور اين ها را به جان هم انداخته و پدرشان را در آورده ام .
يك چنين خدايى ! يا يك خداى گوشه گير دور از هستى در ذهن ما ايستاده و مى گوييم براى آن خدا زندگى مى كنيم . اين ادعا غلط است و دليل ندارد. سر تا پاى اين سخن غلط، غير منطقى و پوچ است . لذا، بعضى ها اين طور مى گويند: ما رسيديم به خدا و واقعا به دستورهاى دينمان عمل كرديم . آدم شديم ، رسيديم به خدا. سپس چه ؟ معناى سپس چه اين است : مثل اين كه به شما بگويم ، آقايان به آن طرف اتاق تشريف ببريد. شما هم رفتيد و اتاق تمام شد، خورديد به بن بست و ديوار. خواهيد گفت ما رسيديم به ديوار، فرمايش ديگرى داشتيد؟ چه كار كنيم ؟ آيا ديوار را بشكافيم و رد شويم ، يا همان جا بمانيم ؟ اين سؤ ال ها بچه گانه نيست . براى هم چون خدايى ، و براى خدايى كه يك موجود شخصى است ، اين سؤ ال ها هم وجود خواهد داشت . اگر شب هاى حساس و سوگوارى نبود، چند نكته مى گفتم كه اين بشر چه نوع خداهايى براى خود مطرح كرده و چه قدر خنده آور است !
در صورتى كه ورود به عظمت خدا و ورود به بى نهايت ، رسيدن و نرسيدن ندارد، آن جا و اين جا ندارد.
شما در تمام لحظات خود، در ابديت غوطه ور مى شويد. در تمام لحظات ، انسان در عظمت الهى و در درياى عظمت الهى غوطه ور است . رسيدن چيست ؟ مگر نقطه هندسى است كه بگوييم ؛ پانصد كيلومتر رفتيم و رسيديم ؟ مگر خدا، در يك بعد هندسى قرار گرفته است ؟ ما خداشناس و خداياب نيستيم . اگر هم بگوييم زندگى ما براى خداست ، شوخى مى كنيم . اگر هم بگوييم انگيزه ما خداست ، و اگر واقعا تجزيه و تحليل كنيم ، مسائلى را مى گوييم كه خودمان هم قبول نداريم . اين جاست كه مى گويد حركت كن و به خدا برس :
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه (223)
((اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام (به ياد خدا)، امروز به حضور پروردگارت بازآى كه تو خشنود و او از تو راضى است )).
يا:
انا لله و انااليه راجعون (224)
((از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم .))
ان الى ربك الرجعى (225)
((در حقيقت ، بازگشت به سوى پروردگار توست .))
و ان الى ربك منتهى (226)
((نهايت آن (همه امور) به سوى پروردگار توست .))
شما اين مساءله (خدا) را مطرح مى نماييد، اما وقتى كه وارد توحيد واقعى بشويد، آن وقت خواهيد ديد كه زندگى شما چه قدر شكوفان مى شود، و بدون آن (بدون استناد به انگيزه الهى ) زندگى قابل تفسير نبوده است و نيست و نخواهد بود. اين را هنوز جواب نداده اند. نه اين كه فلاسفه كار نكردند و متفكران نكوشيدند، خيلى هم كوشيدند و كار كردند، ولى جواب ندارند. براى اين جواب ندارند كه بعد از اين كه در {طول زندگى } پانصد كاسه آبگوشت را خورديم ، 700 - 800 متر پارچه را پاره كرديم ، و 2400 بار عمل جنسى انجام داديم ، سپس چه ؟ اين ((سپس چه )) را جواب نداده اند. (اين موارد را) روح قبول نخواهد كرد، زيرا روح نمونه بى نهايت است . آيا شما مى خواهيد اين نمونه بى نهايت را در آبگوشت بخيسانيد؟ آيا قصد داريد روح را از خود بيرون آورده ، در آبگوشت بريزيد و آن را تريد كنيد؟ آيا مى خواهيد روح را با غذاى گوشت سير كنيد؟ آيا شما مى خواهيد اين روح را با آقايى دنيا سير كنيد، همان طور كه ناپلئون مى خواست سير بشود؟ آيا مى خواهيد اين (روح ) را سير كنيد؟ او سير نخواهد شد. در يكى از جلسات ماه مبارك رمضان مثالى زدم : آيا تا به حال دو پاى مرغ را گرفته ايد؟ وقتى دو پاى مرغ را مى گيريد، مرغ شروع مى كند به پرپر زدن . مدام پر و بال مى زند. اگر وارد مغز اين مرغ شويد، خواهد گفت بى نهايت مى پرم . مى گوييم تو جان مى كنى و نمى پرى ، زيرا پاهاى تو گير است . وقتى كه پاى خود را به پول گير انداختيد، يا به دو چشم و ابرو گير انداختيد، امكان ندارد كه جان نكنيد، جان مى كنيد. روح را گير نيندازيد. روح را اين قدر دستكارى نكنيد، اين روح خوب راه مى رود، و راه خود را عالى بلد است . پاهاى روح را نگيريد. بعد هر چه از او بخواهيد، دو دستى در اختيار شما خواهد گذاشت . دانش حرفه اى ، پاى روح شما را نگيرد. سه ، چهار كلمه اصطلاحى ، يك تكه كاغذ، نسب ، من پسر فلانم ، يا نژاد ما به فلان جا منتهى مى شود، اين دو پاى روح را از اين (الفاظ) بيرون آوريد.
 
طيران مرغ ديدى تو ز پاى بند شهوت   بِدَر آى تا ببينى طيران آدميت
آخر، تو كه بيرون نمى آيى ! مى گويى من در خرما هم غوطه ور مى شوم و خدا را در مى يابم . آيا ادعا را مى بينيد؟ توجه كنيد.
مثال ؛ شخصى پاى بند تمبر مى شود. از ده مترى نگاه مى كند و مى گويد اين تمبر، يك وقتى قيمت بلوكش اين قدر بود. بعدا در تاريخ بعدى يك بار ديگر چاپ كردند. اين سرى اش هفت عدد بود. رنگ بنفش آن خيلى كمياب است ، اما اين رنگش اين طور است و... در صورتى كه اگر همين تمبرها را به دست يك آدم معمولى بدهيد، شايد 5 يا 6 سال هم فكر كند، باز نفهمد كه اين چيست و قضيه چيست . اين شخص به چه چيزى بند شده است ؟ به يك تمبر. اگر به او بگوييد: ((من )) شما چيست ؟ مى گويد: من ؟ مدتى است كه ديگر ما، من به كار نمى بريم ، ما با كيلوگرم سروكار داريم . اگر بگوييد: درباره انديشه خودتان براى من صحبت كنيد، كه انديشه يعنى چه ؟ مى گويد: انديمشك را مى گويد؟ ما وقتى با قطار به اهواز مى رفتيم ، در راه انديمشك را ديديم كه خيلى جاى باصفايى است . انديشه مى شود انديمشك ، انديشه اى كه در اين (مغز) است . تمبرى كه از آن طرف دنيا آمده است ، آن را مى شناسد، ولى انديشه را نمى شناسد.
اين مثال را بدين جهت عرض كردم كه اين زندگى ها قابل تفسير نيست . براى اين كه {روح } پابند است .
در زندگى شما، حركت روح جوهرش است . روح اگر از حركت ايستاد، ديگر پى فلسفه نرويد، چون خسته مى شويد.
يك روستايى هر سال به خانه يك شهرى مى آمد و يك ماه يا دو ماه در خانه شهرى رحل اقامت مى افكند. بيچاره شهرى ، غذا و سفره و رختخواب مى آورد و بالاخره همه كار او را انجام مى داد. هفت ، هشت ، ده سال به اين منوال شهرى از اين روستايى پذيرايى كرد. خيلى آدم باانصاف ، با شرافت و با شخصيتى بود. او ميهمان نوازى ها كرد، تا اين كه روزى اين آقاى روستايى شروع كرد كه اى خواجه شهرى ، يك روز هم به ده بياييد تا در خدمتتان باشيم . شهرى گفت من كار دارم ، ان شاءالله روزى به روستاى شما مى آيم . بالاخره ، آن قدر روستايى اصرار كرد كه بعد از سه - چهار سال ، شهرى قبول كرد كه به روستا برود.
بعد از آماده كردن اسب ها و بار و بنديل راه افتادند. اما روستايى به او نگفته بود كه راه ده از فلان جاست .
فقط گفته بود حتما تشريف بياوريد. گويى اين ((حتما)) براى او راه مى شود! شهرى عازم روستا شد و بعد از ده روز، راه را گم كردند. بيست روز، سى روز در بيابان ها با زن و بچه سرگردان بودند تا بالاخره رسيدند.
پرسيدند كه منزل فلان شخص (همان روستايى ) كجاست . به آن ها خانه را نشان دادند. در حالى كه اين ها با چه حال خسته و زارى به طرف آن خانه مى رفتند، در زدند. روستايى آمد و گفت : كيست ؟ شهرى خنديد و گفت : بنده هستم . ما خدمتتان رسيده ايم . روستايى گفت : جناب عالى كه باشيد؟ شهرى گفت : مرا نمى شناسيد؟ من همان ميزبان شما در شهر هستم . شما به شهر تشريف مى آورديد و ما هميشه در خدمت شما بوديم و... روستايى كمى دقيق تر نگاه كرد و گفت : درست شما را به جا نمى آورم . آقا كه باشند؟ شهرى گفت : يادتان هست كه بر سر سفره من مى نشستيد و چه احترام ها به شما مى كردم ؟ حتى يادتان هست كه غالبا وقتى مى خواستيد به ده برگرديد، من براى شما هديه ها مى خريدم ؟ روستايى گفت : شما مى گوييد، ولى من به خاطر نمى آورم . حالا اين مرد شهرى چه كار كند؟ سرگردان و خسته و كوفته است . چهار، پنج شب آن جا ماند. گوشه اى كنار در را انتخاب كرد و با بچه هايش آن جا نشستند. شب پنجم يك باران حسابى آمد و توفان و گردباد بلند شد. شهرى دوباره در را زد و گفت : آقاى روستايى عزيز، من هيچ حقى به گردن شما ندارم و تو هم مرا نمى شناسى . خواهش مى كنم براى توشه آخرتت ، فقط امشب ما را اين جا جا بده ، زيرا بچه هاى من زير باران و در گل و گردباد و توفان مانده اند. قيامتى هست ، خداوند ان شاءالله در قيامت پاداش شما را بدهد، روستايى گفت : جا نداريم ، اما آن گوشه باغ اتاقكى هست كه باغبان ما شب هنگام با تير و كمان در دستش در آن جا مى نشيند و فقط پاسبانى گرگ را مى كند كه گرگ نيايد. خواجه شهرى گفت : عيبى ندارد، آن تير و كمان را به من بدهيد تا من به جاى باغبان براى شما پاسبانى كنم ، بلكه فرزندانم تلف نشوند و نميرند. روستايى گفت برو. تير و كمان را به دست آقاى شهرى داد.
نيمه شب ، آقاى شهرى بيچاره تير زن كه آن شب پاسبان شده بود، نگاه كرد و ديد حيوانى از بالاى تپه بالا آمد. كمان را راست كرد و به خيال اين كه گرگ است ، تيرى به حيوان زد. حيوان درغلتيد و موقع غلتيدن ، يك باد با صدا از او صادر شد. روستايى از خانه بيرون آمد و گردن شهرى را گرفت و گفت : تو كره خر مرا كشته اى ! من به تو گفتم گرگ بكش يا كره خر مرا بكش ؟ كره خر من كشته شده است . پدرت را در مى آورم .
شهرى گفت : نه آقا من گرگ زدم . شما دقت كنيد، تمام اشكال گرگى در او آشكار بود. من گرگ را كشتم . روستايى گفت : نخير، من كره خر خودم را مى شناسم . شهرى گفت : شب است و تاريك و چشم درست نمى بيند. نزديك تر تشريف ببريد و ببينيد اين كه من زدم ، گرگ است و كره خر نيست . اين گفتگو ادامه داشت ، تا اين كه روستايى گفت : اگر بيست نوع باد باشد، من باد كره خر خودم را تشخيص مى دهم .
چشم هايت را باز كن و طرف خود را بشناس ، تو كره خر مرا كشته اى . ناگهان خواجه شهرى گردن روستايى را گرفت و گفت : اى ناكس ! تو در تاريكى نيمه شب ، آن هم در باران و باد و توفان ، در حالى كه باد همه اجسام را به صدا در مى آورد، در ميان هزاران صدا، باد كره خرت را مى شناسى ، اما مرا نمى شناسى ؟
 
در سه تاريكى شناسى بادِ خر   چون ندانى مر مرا اى خيره سر
آن كه داند نيم شب خر كره را   چون نداند يار را روز لقا(227)
آيا توجه فرموديد؟ چه عرض كنم كه ما انسان ها از ميان هزاران باد، باد كره خرمان را خيلى دقيق مى شناسيم . در همان موضوعى كه پاهاى ما را گرفته و روح ما را به جان كندن وادار كرده است ، فلسفه ها مى گوييم و فلسفه ها مى بافيم . دقت كنيد: رفته ايم تا چه مى كنيم ؟ مى گويد: چه عاملى زندگى مرا اين طور پوچ كرده است ؟ اين مساءله نظير آن خواجه شهرى است كه گرگ مى جست ، اما گرگ او همان روستايى بود.
او زير دست گرگ واقعى جان مى كند و آن گرگ واقعى تير و كمانى هم به دستش داده بود كه گرگ ها را بزن .
اين وضع ما بشر است ! شما خيال مى كنيد با اين وضع ، ما خداشناس شويم و زندگى مان را به خداوند نسبت بدهيم ؟ چه ادعاى بزرگى و چه دهان هاى كوچكى !
خدايا! پروردگارا! بارالها، مهربان خدايا، ودود خدايا، خودت روح ما را از اين علايق ناچيز نجات بده !
پروردگارا! آن نيروى الهى را بر روح ما عطا فرما كه در اين گذرگاه ابديت ، راكد و جامد نشود؛ به حركت توجه كند و انگيزه الهى را ببيند. امام حسين (عليه السلام) فرمود:
الا فمن كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلير حل معنا غدا فانى راحل مصبحا انشاءالله (228)
((اينك ، آگاه باشيد! كسى كه مى خواهد نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما بامدادان حركت خواهيم كرد، ان شاءالله .))
به كجا حركت خواهد كرد؟ به دشت نينوا! از كجا به كجا؟ از بارگاه الهى به بارگاه الهى . شما فكر مى كنيد حسين بن على به كربلا مى رفت تا خدا را پيدا كند؟ او در درياى عظمت الهى غوطه مى خورد. خواه در وطن خودش كه مدينه باشد، خواه در دشت نينوا كه شمشيرها آماده متلاشى ها كردنش ‍ شده بودند. ببينيد نام آن را چه گذاشت :
الا فمن كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلير حل معنا غدا فانى راحل مصبحا انشاءالله
تواريخ معتبر نشان داده است كه او تمام راه را با يك حال شكوفان ، بدون كوچك ترين دغدغه و بدون كوچك ترين نگرانى طى كرد. خدايا! در زندگى ما را گرفتار نگرانى مفرما!
آيا در كارى به اين عظمت ، انسان نگران نباشد؟ در كار به اين مهمى كه سرنوشت تاريخ را معين مى كند، او آرام و ساكت بود. با بچه ها مى گفت و مى خنديد و دست بچه ها را مى گرفت ، خيلى آرام ، اين هفتاد و دو نفر، يا هفتاد و يك نفر، چه هفتاد و يك نفرى ! وقتى كه دو روح ، سه روح به هم اضافه مى شود، دو و سه كه نمى شود، {بلكه يك مى شود}. من اين را يك بار به بعضى از فضلا عرض كردم . يك قوطى را در نظر بگيريد. اگر يك قوطى ديگر روى آن بگذاريد، دو قوطى مى شود. يكى ديگر اضافه كنيد، سه تا مى شود.
هر موجود كه در جهان سراغ داريد، اگر يكى به يكى اضافه شود، اضافه و زيادتر مى شود. غير از روح انسانى كه هر چه اضافه مى شود، واقعا اگر اضافه شود، وحدتش بيشتر و قوى تر مى شود. هفتاد و دو نفر نگوييد، بلكه بگوييد يك نفر! آن يك نفر كيست ؟ روح تاريخ بشرى ! اگر سيصد هزار اردو با حسين بن على در مسافرت شركت مى كرد، يك نفر مى شدند. چرا؟ چون شعاع آن رهبر، شعاع خيلى پهناور و بزرگى است ، و انگيزه حركت او، خداست . همه اين افراد در زير يك شعاع ، كم كم با آن شعاع متحد شدند. اين شعر نيست ، بلكه واقعيت دارد. در حركت هاى دسته جمعى تاريخى و سياسى و تحولات اجتماعى ، تاريخ به ما نشان مى دهد كه صدهزار نفر، يك دفعه راه مى افتادند. يك فرد فكر مى كرد كه نيروى صد هزار نفر در يك نفر است (در يك فرد است )! از نظر جامعه شناسى اين ها را دقت بفرماييد. در حركت هاى دسته جمعى اين طور است ، آن وقت چه رسد به آن جا كه مساءله خدا در كار است .
صبح بود و بريربن خضير همدانى با يكى از هفتاد و يك نفر شوخى كرد و خنديد. آن طرف عبدالرحمن عبدر گفت :
ما هذه بساعه باطل (229)
((اين لحظات ، لحظات باطل (شوخى ) نيست .))
برير گفت :
والله علم قومى انى ما اءحببت الباطل كهلا و لا شابا(230)
((به خدا قوم من ، (طايفه من )، مى دانند كه نه در جوانى و نه در سالخوردگى (كهولت ) باطل را دوست نداشته ام .))
اما نمى دانيد اين ساعت ، چه ساعتى است . ساعت پيروزى مطلق روح ماست . من ساعتى خوش تر و لذت بارتر از اين سراغ ندارم . چرا نخندم ؟ چرا خوشحال نباشم ؟ من امروز به هدف زندگى ام رسيده ام . من امروز در آن چه كه نمى خواستم ، و آن شروع و آغاز گام گذاشتن به بى نهايت است گام مى گذارم . چرا نخندم و لذت نبرم ؟
درباره عابس بن ابى شبيب شاكرى كه يكى از شيوخ و بزرگان عرب بود، تواريخ دست اول مى گويد:
اين شخص همين طور به سى ، چهل هزار شمشير كشيده شده براق نگاه مى كرد، مثل اين كه انسان به ديوار نگاه مى كند. نوشته اند كه لباس خود را در آورد و عريان به ميدان آمد. اين ها مسائلى است كه از پدران ما در اتاق ها به عنوان روضه هاى حرفه اى زياد تكرار شده است ، اما مزه كار عابس بن ابى شبيب شاكرى را ما نمى دانيم و نمى فهميم . واقعا نمى دانيم ! روح آن قدر عظمت بگيرد كه يك ذره در خود شك و ترديد نداشته باشد، و واقعا بدون اين كه دچار اختلال روانى باشد، به تمام معنا، روان در حال خود است ، ولى انگيزه او خداست . ما اين را در داستان نينوا به خوبى مى بينيم . شواهد زيادى در اين باره مى بينيم . انگيزه براى خدا، انگيزه حركت مرد الهى براى خداست .
شب بود و پسر ذى الجوشن شقى ترين مرد تاريخ ، كه اين داستان زير سر اوست و به آن وضع رساند - والا ابن زياد را مى شد قانع كرد، به شك هم مى افتاد - همان گونه كه به شك هم افتاد - از نزديكى هاى چادرهاى اين لشكريان ابديت عبور مى كرد. مسلم بن عوسجه آن جا ايستاده بود، گفت : يا اباعبدالله ، اين شمر است كه از اين نزديكى رد مى شود. اجازه بدهيد من با همين تيرى كه در دست دارم ، همين جا او را بكشم . چرا او اين اجازه را خواست ؟ زيرا شمر زيربناى اين حادثه خونين بود. منطق ما چه مى گويد: منطق ما مى گويد معطل نكن ، اما منطق حركت الهى مى گويد: قصاص قبل از جنايت نمى شود. اين منطق كسى است كه حركت او براى خداست . اين شخص {امام حسين (عليه السلام )} مزه ديگرى از زندگى فهميده است . {اين است كه در پاسخ به مسلم بن عوسجه مى گويد:} جنگ شروع نشده است و ما نمى توانيم پيشدستى بكنيم .
هنوز جنايتى روى نداده است . طرفين هنوز قيافه صددرصد جنگى از نظر رسمى بر خود نگرفته اند. و شمر رد شد و رفت .
چنان كه على بن ابى طالب (عليه السلام)، ابن ملجم را رد كرد و رفت . على بن ابى طالب (عليه السلام) وقتى به ابن ملجم نگاه مى كرد كه عبور مى كرد، مى گفت :
 
اريد حياته و يريد قتلى   عذيرك من خليلك من مراد(231)

((من زندگى اين مرد (ابن ملجم پليد) را مى خواهم ، او كشتن مرا. عذر اين دوست مرادى ات را در اين مقابله به ضد براى من بازگو كن .))
اين ها مى توانند قانون بسازند و به بشر راه را نشان بدهند، زيرا راه را مى شناسند. حضرت {على } فرمود: من چه كنم ؟ من به او چه بگويم كه او (ابن ملجم ) را بكشم ؟ قصاص قبل از جنايت ! عين مكتب را ببينيد. مكتب يكى است . شب عاشورا، عين همين قضيه درباره مسلم بن عوسجه است . واقعا داستان عجيبى است !