امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۲۰ -


اين است معناى حركت الهى ! اين است معناى اين كه انگيزه انسان واقعا انگيزه خدايى باشد، در زندگانى ، ديگر نه محدود فكر مى كند، نه زندگى اش ‍ را محدود مى بيند و نه ناملايمات ، روح او را متلاشى مى كند.
الا ان اولياءالله ، لا خوف عليهم و لا هم يحزنون (232)
((آگاه باشيد كه دوستان خدا، نه ترسى باشد بر ايشان و نه اندوهناك مى شوند.))
وسيله و هدف
 
من غلام آن كه او در هر رباط   خويش را واصل نداند بر سماط(233)

در دنياى ما، اين يك اصل است كه هر شكل آرمان و ايده آلى براى انسان مطرح شود، انسان بعد از وصول به آن آرمان ، احساس گيجى خواهد كرد و تحيرش شروع خواهد شد. در اين دنيا بايد وسيله و هدف ، خوب تشخيص ‍ داده بشود.
شايد اين مساءله را، مخصوصا آنان كه تا حدودى مطالعه داشته اند و كم و بيش درك كرده اند، از سخنان پيشتازان انديشه دريافته اند كه گمان شده است بشر، يك گره عجيب دارد و آن اين است كه به هر وضع كه برسد، و وقتى كه بر آن وضع درست مسلط شد و زمام آن را در دست گرفت ، تازه اول گيجى اوست ! مساءله بسيار حساسى است . بعضى ها به اين تشبيه كرده اند كه انسان در بيابانى مى خواهد برود و تپه بلندى جلوى آن را مى گيرد. او با صرف انرژى و صرف وقت و با زحمت از اين تپه بالا مى رود. هنگامى كه بالا مى رود، مى گويد من وقتى به قله اين تپه رسيدم ، به آرمانم رسيده ام . اصلا ديگر در زندگى ، پيروزى بهتر از اين براى من وجود ندارد. قدم آخرين را كه به روى تپه گذاشت ، نگاه مى كند و مى بيند كه قله اى بالاتر در پيش روى اوست . از تپه پايين مى آيد، سرازير مى شود تا برود آن قله ديگر را طى كند. و عين همين تفكرات را در رسيدن به قله دوم دارد. وقتى به قله دوم رسيد، مشاهده مى كند و مى بيند قله هاى مرتفع تر ديگرى اين طرف و آن طرف وجود دارد. و آن وقت ، موقع تحير انسان است . اگر زندگى ما را در قرن بيستم به مردم قرون وسطى نشان مى دادند و آنان مى ديدند كه بشر روزى با يك كليد، يك شهر را در يك لحظه روشن مى كند، فكر مى كردند كه بهشت موعود همين است ، زيرا در دوره شمع و چراغ موشى ، چراغ برق و الكتريسيته ، قله خيلى مرتفعى است كه وصول به آن از نظر علمى ، آرمان بزرگى است . اگر به آن قرون وسطايى ها يا مردم عهد باستان مى گفتند: روزى فرا مى رسد كه بشر در دو ساعت هزاران فرسنگ را طى مى كند. اگر باور مى كردند، مى گفتند: آرى ، كتب سماوى كه به ما از بهشت اطلاع داده اند، مقصودشان همين است . يا اگر به آنان درباره عمل هاى جراحى معجزه آسا مى گفتند كه : قرن هايى مى رسد كه انسان به مرز زندگى و مرگ مى رسد، قيچى را مى زنند و او را راحت مى كنند و او دوباره به قلمرو حيات برمى گردد؛
مى گفتند: عجب ! پس همه آن ها عيسى (عليه السلام) هستند؟ همه آن ها مسيحا نفس هستند؟ پس در دنيا ناملايمات و ناراحتى و جهل و اشتباهى وجود ندارد. اين بهشت مى شود!
اما اگر از شما سؤ ال كنيم : كجا هستيد؟ خواهيد فرمود: اگر بخواهيم از اين طرف خيابان تا آن طرف خيابان برويم ، هشتاد درصد كسانى كه مى بينيم ، بيمارى روانى دارند، اما به روى مباركشان نمى آورند؛ نه خنده ها، نه گريه ها، نه اندوه و نه شادى آنان روى حساب است . از حيث تمدن و فن آورى نيز به اين جا رسيده كه برق دست اوست ، هواپيماى جت غرش كنان فضاها را درهم مى نوردد و... با اين حال سؤ ال و تحيرش از همه بيشتر است .
به همين شكل اگر به عقب برگرديم و به جلوتر نگاه كنيم ، وضع بشر همين است ، هيچ فرقى نمى كند.
روى قانون عرض مى كنم كه فرق نمى كند. آب را ملاحظه فرموده ايد؟ وقتى كه از بالاى كوه با فشار به طرف پايين سرازير مى شود، سيلى است كه به جهت باريدن ابر متراكمى از بالاى كوه به صورت سيل پايين مى آيد. غرش ‍ كنان ، خودش را به اين صخره و آن درخت مى زند. خودش را به اين طرف و آن طرف پخش مى كند. هنگامه اى است و عجيب در غرش و تلاطم است . اگر بپرسيم : اى آب كجا مى روى ؟ پاسخ مى دهد: جاى هموارى مى خواهم . خسته شده ام . وقتى كه به زمين هموار رسيد، مثل اين كه متحير است ، مى گويد بعد از اين چه كار كنيم ؟ بسم الله تازه اول حيرانىِ اوست .
بشر غالبا هر قدمى كه در تاريخ برداشته ، همين طور بوده است . جملاتى را نيز در همين مضمون ، مى توانيد در نوشته هاى داستايوسكى ملاحظه كنيد.(234)
در قدم قبلى ، قدم بعدى را آرمان مطلق تصور كردن ، و روى آن به عنوان هدف نهايى حساب كردن ، اين درد (تحير) را دربر دارد. اين تحير، تحير منطقى نيست . اين تحير، كمبود منطق است ، زيرا ما وسيله را به جاى هدف گرفته ايم . اين دردش ، آن هم دوايش .
ما فرزندان آدم در زندگانى فردى و دسته جمعى ، از يك جهت مثل شخصى هستيم كه وقتى يك اشتباه كوچك مى كند، اين امر براى او عقده روانى مى شود و در پى آن ، حدود هفتاد سال جست و خيز مى كند.
مگر چه شده است ؟ هيچ . اصلا جاى جست و خيز است ؟ جاى آن نيست . فقط يك خار در او فرو رفته است و آن خار، او را اين طور مى كند. والا درد ديگرى ندارد. منطق به جاى خودش و درخت هم در جاى خودش قرار دارد. كوه البرز هم به جاى خودش است و ستاره ها و آتش و همه و همه ، كار خود را انجام مى دهند. جهان طبيعت با آن نظم قانونش منظم است . وضع او (انسان ) خراب است . گره در دلش افتاده است .
 
چون كسى را خار در پايش خَلد   پاى خود را بر سر زانو نهد
با سر سوزن همى جويد سرش   ور نيابد مى كند با لب تَرش
خار در پا شد چنين دشوار ياب   خار در دل چون بود واده جواب
خارِ دل را گر بديدى هر خسى   كى غمان را راه بودى بر كسى
كس به زير دمِ خر، خارى نهد   خر نداند دفع آن برمى جهد
خر ز بَهرِ دفع خار از سوز درد   جفته مى انداخت صد جا زخم كرد
آن لگد كى دفع خار او كند؟   حاذقى بايد كه بر مركز تند
برجهد آن خار محكم تر كند   عاقلى بايد كه خارى بركند(235)
جَستن ما انسان ها در امتداد تاريخ ، جَستن آن حيوان است . هر چه جستيم ، خار را محكم تر كرديم .
عاقلى بايد كه بر مركز تند و بگويد: در زندگى ، وسيله را با هدف مخلوط نكنيد. اين خود يك خار است .
اين خار را خارج كنيد.
 
خلد گر به پا خارى آسان درآرم   چه سازم به خارى كه بر دل نشيند
خارهاى عجيبى به وجدان تاريخ خليده است . نسل گذشته آن را در نمى آورد و آن را به نسل بعدى تحويل مى دهد، و ما هم آن را در نياورده به نسل آينده تحويل خواهيم داد.
غالبا ما وسيله و هدف را با يكديگر اشتباه مى كنيم . در اين حال ، وسيله را آرمان و ايده آل مطلق گرفته ايم و سرانجام به جايى مى رسيم كه روح مى گويد: خودت را مسخره كن . خودت را ريشخند كن ؛ آيا من (روح ) بى نهايت اسير اين وسيله باشم ؟ لذا، روح مى گويد: بيچاره ات خواهم نمود، و اين بيچارگى همان تحير ماست .
 
نعط من اعرض هنا عن ذكرنا   عيشه ضنكا و نحشر بالعمى (236)
نمونه اى از انحرافات انسان از قانون منطق روانى اين است كه ، مثلا شخصى به يك نفر سيلى مى زند. با اين كه انسان به درد اين سيلى آگاهى دارد و احساس درد مى كند، اما با اين حال ، دست با يك حركت عجيبى ضربه به صورت او مى زند. اول اين فكر به ذهن مى آيد: آيا من زده ام ؟ بله . آيا دردش ‍ آمد؟ بله ، اشكالى ندارد! خيلى ها دردشان مى آيد و بر طرف مى شود. الان هم رفته و خوابيده است . يك نفر هم به يك نفر ديگر سيلى زده است ، من كه كارى مرتكب نشده ام . (كه اين بحث را در توفان زير دو جمجمه خواهيم كرد.)(237) حجاج بن يوسف آن قدر آدم كشته است ، من فقط يك سيلى زده ام . در حال انديشه ، اين مساءله موج مى زند و كم كم به صورت قبض ‍ روانى در مى آيد. خواه بداند يا نداند، يك گرفتگى روحى در فرد ايجاد مى شود، كه نمى داند از كجاست . چون كلاه ها و كلاه شرعى را گذاشته ، از انديشه رد شده ؛ البته از چشم رد شده ، ولى روح آن را رد نكرده است .
كم كم اگر برگشت و جبران كرد، در همان حال گرفتگى منقلب مى گردد و آن خار پوسيده مى شود و از بين مى رود. اگر پررويى نشان داد، قبض به صورت انعقاد و عقده روانى در مى آيد. در اين حال باز احساس مى كند كه اين خار است ، اگر آن را در آورد كه هيچ ، اگر آن را در نياورد، اين كه امروز دل گير است ، فردا پاى گير مى شود! كم كم در سطح طبيعى روانى انسان ، او را محتاج به روان پزشك مى كند. اول در انديشه بود، يا نوسانى در انديشه بود، اما كم كم او را به بيمارستان روانى ، روانه مى كند. اگر قبول نداشته باشد، در خيابان ها مى چرخد، منتها به شكل يك بيمار روانى متحرك ! باز اعتنا نمى كند. اصرار او، باد در اين آتش مى دمد و شعله ورش مى سازد، سپس در زندگانى سر تا پا كلافه مى شود.
 
نعط من اعرض هنا عن ذكرنا   عيشه ضنكا و نحشر بالعمى
همه چيز و همه امكانات زندگى براى او مرتب است ، اما نمى فهمد او را چه مى شود. نمى فهمد {جريان } چيست . شادى اش ، شادى دامنه دار نيست . تفكرش بريده مى شود. اراده هايش با هم مى جنگند و تزاحم پيدا مى كنند.
 
خار دل را گر بديدى هر خسى   كى غمان را راه بودى بر كسى
اين جمله معترضه بود كه عرض كردم . اصل قضيه و موضوع مهم ، اين است كه ما وسيله و هدف را در اين دنيا با هم مخلوط كرده ايم . نمى دانيم با چه موضوعى به عنوان وسيله رفتار كنيم و با چه موضوعى به عنوان هدف . آن وقت چرا تحير پيش مى آيد؟ چرا شك مى كنيم ؟ چرا به اضطراب مى افتيم ؟ نكته مهم اين جاست .
فرض كنيد فردى يك مقام را براى خودش هدف و ايده آل قرار داده است . براى رسيدن به اين ايده آل ، مراحلى را طى كرده ، زحمت كشيده ، خود را به اين طرف و آن طرف كوبيده است ، حق و ناحق و صحيح و باطل را مخلوط كرده ، تا بالاخره به آن رسيده است . اگر آگاهى را از دست داد، كه هيچ . (همان طور كه در جلسه پيش عرض كردم . باد كره خرش را در ميان باد و توفان تشخيص مى دهد، ولى من خود را تشخيص نمى دهد)، ولى اگر آگاهى او بماند، محال است كه تحير به او روى نياورد. چرا؟ به جهت اين كه به آن نقطه كه رسيد، روح خواهد گفت : الان چه كنيم ؟ او خيال مى كرد كه اين ((چه كار كنيم )) سطحى است ، در حالى كه خيلى عميق است . نيز، روح خواهد گفت : ((عظمت بى نهايت در اين جا نمى تواند پياده شود)). لذا، من گمان مى كنم اين اصل خيلى كلى باشد. يك نقاش زبردست را در نظر بگيريد و موضوعى را كه نقاش را جلب كرده است . نقاش همه چيز را وسيله قرار داده و هدفش اين است كه تابلوى زيبايى را به وجود بياورد. يقين بدانيد، آن تابلوى زيبا حتى اگر كه بهترين تابلو باشد، او را اشباع نخواهد كرد.
زمانى من در اصفهان مايل بودم ، يكى از نقاشان بزرگ را ببينم . اين اصل را در آن جا خوب احساس كردم . در چند مورد ديگر هم در صنف نقاشان و خيلى از طبقات ، اين موضوع را واقعا تجربه كردم . از اين نقاش اصفهانى برايم خيلى تعريف كرده بودند كه خيلى زبردست است . اين مرد را اين طور ديدم . ديدم در آن نقاشى و در آن كار خود، به عالى ترين وضعى كه مى توانست در يك محيط برسد، رسيده است ، ولى مى گفت : بله ، همه چيز را نمى شود در نقاشى پياده كرد. (من از گفتار ساده او مطالعه دقيق روانى مى كردم ). ديدم او آن تابلوى محدودش را جايگاه ريزش فعاليت بى نهايت روح خود مى داند. صفحه كاغذ متعهد نيست ! صفحه كاغذ، گنجايش ‍ ريزش بى نهايت او را ندارد، ولى فكر آن جاست . چون آگاهى او باقى مانده است و هنوز شخصيت خودش را نباخته است . من مى ديدم كه پياده شده كار، يك تابلوى كوچك بود، اما جملاتى مى گفت كه شكوفان مى شد.
خدا مى داند عين داستان را مى گويم ، مى ديدم كه او شكوفان مى شود. مى گفت وقتى يك سنگ را در نقاشى مى كشيدم ، چه مى ديدم ، (نقاش ) مى گفت : آخر چه طور بگويم ؟
ملاحظه كنيد {روح } او در كجا پياده شده است ؟ در يك چيز محدود. من فهميدم كه او راه رفته است . او راه رفته و بى نهايت جويى روح خود را از دست نداده است .
هر چيز محدود را در جهان هستى ، مورد عشق قرار بدهيد، اگر توانستيد از او بى نهايت بيرون بكشيد، تحير نداريد. اگر نتوانستيد و موضوع براى شما محدود باشد و شما را محاصره كند، گيج خواهيد شد، زيرا روح بزرگ تر است و اين ها كوچك تر. قلمرو را وسيع بگيريد. زندگانى اين نيست كه آن ها را كه وسيله است ، هدف بگيريم . اين {امر} ما را ساقط مى كند.
آيا شما خيال مى كنيد وقتى كه يك شاعر، يك شعر مى گويد (البته شاعر كه مى گوييم ، مقصودمان يك شخص چيز فهم و انسان شناس است )، مطلب همان است كه در آن جا گفته است ؟ مى گويد:
 
قافيه انديشم و دلدار من   گويدم منديش جز ديدار من (238)
من نمى توانم در قافيه بگنجم . آن چه كه در اين جا مى گذرد، قافيه گنجايش ‍ آن را ندارد. اين يك اصل مهم است . اغلب گيجى و اضطرابات ما، روى اين مبناست كه دنبال سايه خودمان مى دويم ، كه : اى سايه اگر تو را بگيرم ، ديگر كار من تمام است . سايه را نمى توانى بگيرى و اگر هم بگيرى ، شروع كار توست . تازه بايد بگويى اين سايه از كيست ؟
چون سايه خودش نشان خواهد داد، و خواهد گفت من از آنِ او هستم . عقل كه جاى ديگر نمى رود.
عقل در جاى خود قرار دارد. اگر سايه را گرفتى اگر... تازه خواهيد ديد كه اين اصل اين جا خوابيده است .
مى گويد: من از آن او هستم . دنبال من چرا مى دوى ؟ دنبال آن برو كه سايه را ايجاد كرده است . (توضيحى عرض كنم در مورد هدف گيرى در زندگى ؛ اين مطلب مفيد است مخصوصا براى جوانان ): اين جا ما چند نفر نشسته ايم . روشنايى در بالاى سر ماست . اين روشنايى براى بعضى ها از طرف راست و براى بعضى ها از طرف چپ مى تابد و با فاصله هاى مختلف ، سايه هاى ما را بر كف اتاق مى اندازد. در اين مورد هيچ جاى شك نيست . وقتى از اين جا بيرون مى رويد، اگر از شما بپرسند كه در آن اتاق چه مى كرديد و براى چه رفته بوديد، آيا يك نفر از شما پيدا مى شود كه بگويد ما رفته بوديم كه سايه مان به زمين بيفتد؟ به ذهن هيچ كس ، حتى يك در ميليارد هم خطور نمى كند كه هدف ما از رفتن به آن اتاق ، ايجاد سايه بود. سايه وجود، هدف وجود نمى شود.
آيا اتاق و خانه را ساخته اند براى افتادن سايه ، يا براى اين كه در آن زندگى كنند؟ عسل براى همه ما شيرين است ، زيرا ساختمان وجودى ما طورى است كه عسل براى ما شيرين است . شيرين بودن و لذت بار بودن عسل ، سايه وجود من و شماست . والا آيا قرار بود اين عسل را سر كوه البرز بريزيد و كوه البرز ناگهان شاخ در بياورد؟ در نمى آورد. عسل براى من و شماست . يا شير براى مزاج من و شما مفيد است . اگر ماهى را از آب بيرون بكشيد و به او شير بدهيد، نه تنها برايش خوب نيست ، بلكه او را خواهد كشت .
تمام مزاياى مادى جهان ، سايه وجود من و شماست . من و شما هستيم كه اين را زيبايش كرده ايم .
تابلوى رامبراند را جلوى شتر بگذاريد، چه مى كند؟ اگر گرسنه باشد، فكر مى كند خوردنى است و آن را مى خورد. يا اين كه عالى ترين نقاشى را در كنار كندوى زنبور عسل براى زنبورهاى عسل بگذاريد.
زنبور عسل با لبخند ژوكوند چه خواهد كرد؟ اين لبخند ژوكوند براى من و شما زيباست ، زيرا مغز ما و محتويات مغز ما اقتضا مى كند كه از اين نقاشى لذت ببريم . علم ، مقام ، پيروزى و... هم اين گونه است . حالا كه اين طور است و اين ها ساخته من و شماست ، پس سايه من و شماست . سايه من و شما نمى تواند هدف زندگى باشد.
 
پس بود دل جوهر و عالم عرض   سايه دل كى بود دل را غرض ؟(239)
آيا شما هدف را در ماده مى جوييد؟ اگر هدف خاك ، خاك باشد، اشكالى ندارد. اگر هدف عنصر اكسيژن ، اكسيژن باشد، سنخيتى دارد و اشكالى ندارد.
آيا هدف روح باعظمت شما، خاك و جلوه هاى خاك است ؟ پس وقتى خودمان اين روح را زندانى كرديم ، چرا بيمار نشود؟ چرا هواى جنگ به سرش نزند؟ براى خود فلسفه مى بافيم كه اينان (انسان ها) براى چه مى جنگند؟
هدفى بالاتر از خاك نشان دهيد و بگوييد تزاحم نداشته باشيد. بشر مادامى كه در خاك است ، بر سر هم خواهد كوبيد. تمام بحث ها بر سر اين است : من خاكى ، تو خاكى ، اگر جايى كه من مى گيرم ، محبوب تو باشد، با من خواهى جنگيد. (هر كس قوى تر است بايد پيروز شود!)
هدف خاكى ، خاك است ، بلى . اما هدف آن روحى كه على (عليه السلام) ساخته است چيست ؟ آيا مى گوييد از خاك هدف بگيرد؟ هدف آن شخصى كه مغزى دارد و واقعا جهان براى او كوچك است ، چيست ؟
 
هر آن كاو زدانش برد توشه اى   جهانى است بنشسته در گوشه اى
بيانات خوب و شيك و زيبا و جريانات روزگار، هدف هايى پايين تر از ارزش ‍ روح انسان براى او قرار مى دهند. به هر يك از آن ها كه مى رسد، اول گيجى و تحير اوست و بدبختى اش از همان جا شروع خواهد شد. من گمان مى كنم كه بعضى از نويسندگان مغرب زمين كه نتوانسته اند جوابى براى اين مساءله پيدا كنند، علتش اين است كه درست دقت نمى كنند. جواب مساءله همان است كه گفته شد. داستايوسكى اين طور مى گويد:
((اما بشريت من حيث المجموع به كجا بايد برود؟ هر بار كه به مقصد مى رسد بر او مشتبه مى شود و در وجود خويش يك نوع سرگردانى حس ‍ مى كند. تلاش به مقصد را دوست دارد، ولى خود نفس رسيدن را نمى خواهم كاملا نفى كنم ، خيلى مضحك است اگر چنين باشد، يعنى كه نفس وصول را نمى خواهد، ولى چه مى توان كرد كه خلاصه بگويم : بشر طبيعتا و از نظر خصيصه هايش مضحك و خنده دار است و از تمام جهات كه در نظرش بگيريم و توجهش كنيم ، سرگردان است .))(240)
دليل آن روشن است . مربيان مخلص بشرى بايد آن را درست كنند.
 
آدمى در عالم خاكى نمى آيد به دست   عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى
خاك تكليف خود را به جاى آورده ، وظيفه خودش را انجام داده و جريان را به خوبى طى كرده است .
جريان طبيعت هم مقدس ترين كار خود را انجام داده است . شما چه مى خواهيد؟ ما انسان ها چه مى خواهيم ؟ عجيب اين است كه بعد از فاصله گرفتن از خاك ، دوباره به خاك و به خاك خورى باز مى گرديم . والا همه قبول داريم كه خاك زاده جنگ خواهد كرد، چون كنترل ندارد. خاك خودش به شما نشان نخواهد داد كه دروازه ورود و خروج شما چيست ؟ مساءله اى عرض كنم كه امروز مبتلا به جوامع است .
انديشه هاى معمولى و محدود ما انسان ها فعلا در قرن بيستم ، مخصوصا در بعضى از كشورهاى متمدن ، براى خود منطقى پيدا كرده است ، و با نظر به منطق خاك ، اين منطق را ايجاب كرده است : ((كارى به كار كسى ديگر نداشته باشيد. مادامى كه مزاحمت نباشد، روابط جنسى به هر شكل آزاد باشد؛ فقط مزاحمت در كار نشود، عنف در كار نشود، هيچ اشكالى ندارد.))
لازمه اين منطق چيست ؟ لازمه اش اين است كه : براى دروازه ورود بشر {به دنيا}، كارت (مجوز) نمى خواهند و كنترل هم نمى كنند. اما اگر به دنيا آمد و بر ما تحميل شد، اگر حتى ناخن او را بكنيم ، در دادگاه محاكمه مى شويم .
اما اى داد از دست جنگ ها! دروازه خروج {از دنيا}، حساب ندارد! چرا؟ زيرا وقتى دروازه ورود حساب ندارد، چرا دروازه خروج حساب داشته باشد؟ مثل اين است كه پانصد - ششصد نفر نجار داشته باشيم و به آن ها بگوييم بسازيد و بيرون بريزيد (ميز و صندلى و سه پايه و...) وقتى كه اين ها را ساختند، اگر هر كس به پايه اين ميز يك ضربه وارد كند، ما او را قطعه قطعه مى كنيم . با اين ((قربان برم خدا را، 572 هوا را)) چه كار كنيم ؟
منطق است ديگر! اين هم يكى از مواردى كه ما وسيله و هدف را گم كرده ايم .
ملاحظه مى كنيد كه ما عنوان اشباع غريزه جنسى را كه مقدس ترين رابطه دو انسان با هم است ، به چه روزى انداخته ايم ! چرا؟ چون جاى منطقى اش را از موقعيت هستى تغيير داده ايم .
غريزه جنسى لذت بارترين و عالى ترين وسيله است ؛ اما اين وسيله ، هدف مطلق هستى من و شما نيست . شهوت ، لجن زار عجيبى است :
 
ترك شهوت ها و لذت ها سخاست   هر كه در شهوت فرو شد برنخاست (241)
گوته شاعر معروف آلمان ، جمله اى درباره غريزه جنسى انسان ها دارد كه جمله عجيبى است :
((در شب هاى عشق ، آن جا كه نهال زندگى كاشته مى شود و مشعل فروزان حيات ، در گذرگاه ابديت دست به دست مى گردد.))
اگر اين سخنان معناى روابط زناشويى است ، پس چرا آن را به عنوان اشباع غريزه جنسى به اين روز انداختيد؟ واقعا تعبير را تماشا كنيد: ((و مشعل فروزان حيات در گذرگاه ابديت ، دست به دست مى گردد)).
ما اين رابطه مقدس و اين باعظمت ترين رابطه را كه وسيله است ، به چه وضعى نشانديم ؟ آن وقت تمام فعاليت ها و موجوديت هاى روح را مى خواهيم روى اين (غريزه جنسى ) پايه ريزى كنيم . به قول مولوى :
 
جز ذكر، نى دين او، نى ذكر او   سوى اسفل برد او را فكر او(242)
آيا ميلياردها روابط الكتريكى در مغز بايد فقط يك لامپ روشن كند، آن هم فقط براى تماشاى اعضاى محرك ؟ آن ها مى گويند، اما شما چرا باور كرديد؟ من گفتم كه چشمتان فقط يك لامپ روشن كند.
آيا اين پانزده ميليارد رابطه الكتريكى ، فقط براى تماشاى اعضاى محرك است ؟ چرا شما باور مى كنيد؟
ارسطو يك گوشه از فكر خود را روشن كرده و سه هزار سال بشر را زير ذره بين دانش گرفته است .
ماكس پلانك فقط يك گوشه اش را روشن كرده ، كه تحولى در عالم فيزيك ايجاد نموده است . يك گوشه اش كه ملاى رومى آن را روشن كرده است ، هفتصد سال زيربناى فرهنگ بشرى را تشكيل مى دهد. آيا همه اين ها بايد يك لامپ باشد فقط براى اين كه نگاه كنم و ببينم كه اين كاريكاتور حيات ، چگونه مى تواند وسيله اشباع شهوت من باشد؟ البته نه حيات ، بلكه كاريكاتور حيات !
به هر حال ، مساءله وسيله و هدف ، فوق العاده حساس است . بياييد هدف را گم نكنيم . بياييد آن چه را كه وسيله است به جاى هدف ، و آن چه را كه هدف است ، به جاى وسيله نگيريم . آيا الان يك نفر از شما به ذهنتان خطور مى كند كه بلند شويد و اين لامپى را كه بالاى سر شما روشن است ، به عنوان هدف در روح خود جاى بدهيد؟ اين كار را نمى كنيد. مى گوييد: اين وسيله اى براى روشنايى و مطالعه و... است .
اگر بخواهيد علم را به عنوان وسيله تلقى كنيد، علم مى گويد: من به واى گفتن شما، به ناله و فرياد شما گوش نمى دهم ، من وسيله هستم ، نشان مى دهم به شما كه اين پديده تحت اين شرايط، چنين و چنان مى شود. بايدهاى شما چيست و به من مربوط نيست (يعنى به علم مربوط نيست ).
زمانى آن طور افراطى ، علم را براى خود هدف گرفتند! در قرن نوزدهم ، بشر براى خود يك معبد و يك مجسمه هم براى پرستش درست كرد؛ اين معبد دانشگاه بود و مجسمه اش علم بود. در آن زمان بشر مى پنداشت كه فقط بايد براى علم زانو زد، تا اين كه قرن بيستم رسيد. پى ير روسو مى گويد:
((ورشكستگى علم اعلام شد. آورده اند كه وقتى در يكى از شهرهاى آلمان حاكمى مى زيست كه از لحاظ درستى و جديت ضرب المثل بود، دزدان و راهزنان از او ترس و وحشت داشتند و مردان شرافتند او را صميمانه احترام مى كردند. اما روزى اهالى شهر به رازى صاعقه آسا پى بردند، از اين قرار كه حاكم هر شب لباس مبدل مى پوشيد و تپانچه اى در جيب مى گذاشت و آهسته و بى سر و صدا از خانه خارج مى شد و مردم را لخت مى كرد و يا از ايشان به زور چيزى مى گرفت ...