امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۲۱ -


لابد مى پرسيد كه آيا اين داستان همان حكايت هالرز حاكم نيست ؟ شايد چنين باشد، ولى در عين حال ، داستان علوم رياضى در اواخر قرن نوزدهم نيز مى باشد. از بيست قرن تاكنون ، مردم در مقابل آن ، ضعف و غش ‍ مى كردند. هر كس مى خواست در كوچك ترين مورد، اصلاحى به عمل آورد يا دخالتى كند، عمل او را مانند توهين به مقدسات تلقى مى كردند. اما ناگهان اصل اقليدس ، ضعف گريه آورى از خود نشان داد و مفهوم قديم اتصال با سر و صداى بسيار فرو ريخت و نابود شد و قلمرو آشناى اعداد معمولى ، به وسيله بهمنى از اعداد اصم و اندازه نگرفتنى خرد شد و بنايى كه اين قدر مورد احترام و پرستش بود، ترك ها و شكاف هايى بزرگ برداشت . اما فقط بناى معظم رياضيات نبود كه گرفتار خرابى و ويرانى مى شد، بلكه تمام قصر بزرگ علوم به اين حال دچار بود... (وقتى كه رياضيات در گذرگاه قرون به چنين نوسانى دچار شود، تكليف ديگر قضاياى علمى نيز روشن مى گردد). در همين اوقات ، فيلسوف آمريكايى ويليام جميز (1842 - 1910) علم را چنين تعريف كرد: مجموعه اى از قراردادهاى ساده .))(243)
((علم ورشكست شد!)) ولى علم ورشكست نشده است ، شما هدف و وسيله تان را نمى فهميد. علم چرا ورشكست شده باشد؟ علم دائما سرمايه كلان خودش را در اختيار ما و شما گذاشته است . {به اصطلاح }، نه به آن شورى شور، نه به اين بى نمكى .
پى ير روسو مى گويد: ((ورشكستگى علم اعلام شد!)) نخير، ورشكستگى علم اعلام نشده ، بلكه رقاصى هاى ما عوض شده است . والا علم همان است و بايد مورد تقدس و ستايش ما باشد و ما بايد عالى ترين فداكارى را در راه دانش بكنيم ، ولى بدانيم كه دانش نشان دهنده واقعيات ، و تدريجا واقعيات را پيش بگيريم و برويم .
بنابراين محاسبه ، چه حيات ها و زندگانى هايى كه به وسيله رادمردان تاريخ مورد وسيله قرار گرفته است .
 
راه بگريختنش بود، ولى   دل كم حوصله در سينه فشرد
گفت بايد همه جا قانون را   محترم ديد و مقدس بشمرد
شوكران از كف قاتل بگرفت   چون خمارى كه شرابى بى درد
نوچه ها پيش دويدند كه نيست   كشتى دام نخستين با گرد
دادشان جام عزيزان را ديد   كه يكى بعد دگر جان بسپرد
دور ساغر چو بدو شد ساقى   گفت وجه مى ما كسر آورد
صبر كن تا ز حكومت برسد   وجه سمى كه تو مى خواهى خورد
با هوا خواه خود آزاده حكيم   اين سخن گفت و جهانى آزرد
بدهش سيم كه تا سم بدهد   زان كه مفتى به جهان نتوان مرد
رادمردان تاريخ ، حياتشان را وسيله قرار دادند. حيات به جايى مى رسد كه وسيله مى شود. اول در ارگانيزم وجود انسانى ، حيات ، عالى ترين هدف است . اما حيات كه يك پله نيست . از يك پله حيات كه بالا مى رويد، به پله دوم مى رسيد، و بعد از آن به پله هاى سوم و چهارم و پنجم ، تا رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند. هر پله قبلى ، وسيله اى براى پله بعدى مى شود. اما اين وسيله ، خودش نشان مى دهد كه وسيله است . چه كنيم كه ماده زبان ندارد كه بگويد وسيله است . اما رشد روحى در هر مرتبه پايين زبان دارد و مى گويد من وسيله ام ، حواست جمع باشد. وقتى كه علم واقعا در روح انسان تاءثير كرد و روح رشد يافت ، روح رشد يافته مى گويد: بالاتر برويد و به سوى پله هاى بعدى حركت كنيد.
 
من غلام آن كه او در هر رباط   خويش را واصل نداند بر سماط
تا نقص خود را در هر لحظه اعتراف كند و احتياج خود را به كمال بداند. ذكر يا حسين ، چرا سنگ تيره را هم چو در تابنده مى كند؟ چرا؟
 
ذكر يا حسين ، سنگ تيره را هم چو دو تابنده مى كند   آرى اركنده بنده بندگى ، كار آفريننده مى كند
چون زخود رستى همه برهان شدى   چون كه گفتى بنده ام سلطان شدى (244)
وقتى واقعا وسيله را به جاى آورديد، مى فهميد كه وسيله ، هدف نيست . جلسه پيش گفتم ، وقتى كه موى مشكى براق ، در زلف آقا پسر و يا دختر خانم ، هدف هستى است ، به محض مشاهده اولين موى سفيد، هستى را در مقابل چشمانش نابود خواهد كرد. خود را نبازيد، چرا بايد خود را ببازيم ؟
وقتى من يك جمله علمى فرا گرفتم ، اگر خود را به آن باختم ، جمله علمى بعدى از يك شخصيت عالى تر، ارزش واقعى علمى مرا از بين مى برد، چون پوچى اش معلوم مى شود كه عجب ! تناقضات هم اين طور مى شود؟ بله ، اين طور است .
ابن سينا عبارتى دارد كه مى گويد: وقتى كه انسان به حد نصاب رشد مى رسد، ديگر نتوان گفت انسان است : كاد ان يكون ربا انسانيا، ((نزديك است كه ربى باشد انسانى )).
زمانى فكر مى كردم كه فرق بين انسان و انسان ، خيلى زيادتر از فرق بين انسان و سنگ است . سنگ درك ندارد، احساسات ندارد، ولى انسان مى گويد: درك دارم ، اما نمى خواهم درك كنم .
اگر در تمام جهان طبيعت ، اين حال ضد خود را پيدا كرديد، انسان ضد موجوديتش مى شود. قيافه نشان مى دهد كه ضد موجوديتش شده است . مى گويد: او را زده ام ، احساس درد نمى كند. البته دردش مى آيد، ولى كسى كه او را مى زند، اين را نمى پذيرد. كدام افعى موقع نيش زدن ، اين حرف را به ما زده است ؟ اما انسان ها زده اند. {شخص زننده } مى داند كه طرف مقابل درد را خواهد چشيد، با اين حال حقش را پايمال مى كند. براى چه ؟ براى اين كه هدف ها پشيز است و ارزش ندارد، و هدف ها ضد هدف است .
رادمردان تاريخ ، حيات ها را وسيله كرده اند. {دقت كنيد:}، حيات وسيله نمى شود. درجه پايينى از حيات ، قربانى درجه بالاترى از حيات مى شود. الان اشخاصى در اين جا هستند كه در تكميل روح و مراتب علم كوشيده اند. خود شما ملاحظه فرموديد كه مراتب پايينى را قربانى كرديد تا به مراتب بالا رسيديد. بدين سان توقف نكنيد و راهتان را ادامه بدهيد. مى توانيد برويد. در اين وسايل ميخكوب نشويد.
هدف را گم نكنيم و بدانيم كه هر چيز كه بر ما هدف جلوه كند:
 
هر صورت دلكش كه تو را روى نمود   خواهد فلكش ز چشم دور تو ربود
هيچ در آن شك نكنيد:
 
رو دل به كسى نه كه در اطوار وجود   بوده است هميشه با تو و خواهد بود
حيات ، وسيله مى شود، بلى ، روزى كه در آن زندان ، آن مرد يونانى ، شوكران را مى گرفت ، به اين بى اهميتى مى گرفت كه شما در موقع صحبت يك ليوان آب مى گيريد! نوشته اند سقراط، سم كشنده را در حالى كه مشغول بحث بود، گرفت و خورد.
آن وقت ما سايه هاى حيات را هدف مى گيريم ، بعد شروع به چون و چرا مى كنيم . بعضى ها هم رند هستند و در اين چون و چراها كه بشر با گيجى مى غلتد، اين را به صورت هنر در مى آورند و براى خودشان در اين دنيا نان مى خورند. به جاى اين كه به ما راه نشان بدهند، به جاى اين كه بگويند: ارزش ‍ اين ، ارزش وسيله اى است . ارزش آن ، ارزش هدفى است ؛ اين يك ارزشى است ، آن چند ارزشى است . به جاى اين ، وقتى كه مى بيند آب گل آلود شده و ماهى ها گيج هستند، تور مى آورد. چرا؟ براى اين كه بگويد: ((به من حيران بمانيد، كه چه قدر من در اعماق روح مردم نفوذ دارم . دردها را من مى فهمم ))!
 
طالب (واله ) حيرانى خلقان شديم   دست طمع اندر الوهيت زديم (245)
براى اين كه بگويد: (( فكر و انديشه فقط حيران من شود، چون من قلم خيلى عالى دارم )).
1-
انا رب الندى ورب القوافى   وسهام العدى و غيظ الحسود
2-
ما مقامى بارض نخله الا   كمقام المسيح بين اليهود
3-
انا فى امه تداركها الله   غريبا كصالح فى ثمود(246)
1- ((من مرد شايسته سخاوت و خداى قيافه ها، و تير به چشمان دشمن و وسيله ناراحتى و تنگدلى حسودانم .
2- موقعيت من در سرزمين نخل ها (كوفه ) همانى است كه حضرت مسيح (عليه السلام) در ميان يهود داشت .
3- من در ميان مردمى كه خداوند آن ها را گرفتار كرده است ، چنان غريب و بيگانه ام كه صالح (عليه السلام) در ميان قوم ثمود بود.))
تا يك درد ديگر هم به درد بشرى اضافه شود. چرا در تو حيران شويم آقا؟ چرا در وجود جناب عالى حيران بمانيم ؟ رفته اى از گلستانى بو كرده اى ، اگر مزيتى به دست آورده اى ، دست ما را هم بگير و ببر تا ما هم از آن گل ، بو كنيم . چرا ايستاده اى ، ميخكوب شده اى و مى خواهى ما را ميخكوب كنى ؟ والا درد معلوم و روشن است .
چندى قبل در درس هاى شب هاى جمعه آقايان دانشجو عرض كردم كه بحث تنازع در بقا و بحث تنازع قوى و ضعيف را در قرن 19 بزرگ كردند و به آن جنبه فلسفى و علمى دادند. اما نمى دانستند كه اين بحث ، باد زدن و تلمبه زدن نمى خواهد، خودش واضح و روشن است .
از اول تاريخ بشر تا حال ديده شده است كه قوى ، ضعيف را از بين مى برد. به اين جنبه فلسفى ندهيد، بلكه علاجش كنيد. مى گويند علاج نمى شود، اما دروغ مى گويند. تاريخ مى گويد علاج دارد، تاريخ آن را نشان مى دهد. ما ديديم كه رادمردانى تمام قدرتشان را در راه استفاده مردم به كار بردند.
در همين دوران اخير هم زياد ديده ايم . زياد هستند مردان پاك ، كه خدا امثالشان را زياد فرمايد، كه كانون قدرت را به كار مى برند و استفاده مى كنند. اگر حقيقت مى گوييد، اين را تقويت كنيد، والا اين كه قوى ، ضعيف را از بين مى برد، آيا ابتكار و مطلب حساس و جديدى با ما ارائه مى دهيد؟
 
آن كه در جوى مى رود آب است   آن كه در چشم مى رود خواب است
بسيار خوب ، مساءله معلوم است ، و كسى منكر اين حرف نيست ؛ كه حالا براى آن فلسفه بسازيم و يا جنبه علمى (scientific) به آن بدهيم . {سعى كنيد تا} درد آن را علاج كنيد، و اگر بگوييد علاج نمى شود، دروغ مى گوييد، زيرا علاج شده و خيلى هم خوب شده است . پس اين همه فداكارى ها در راه اصلاحِ فرد و اجتماع يعنى چه ؟
بشر با آن قيافه نازنين الهى اش ، چه فداكارى ها كه در راه تمدن ها نكرده است . چه فداكارى ها كه در راه اصلاح انسان ها نكرده است .
حسين بن على (عليه السلام) آن روز اگر واقعا مى خواست به زندگانى مادى اش برسد، شايد مى توانست عالى ترين زندگى مادى را به دست آورد. مى توانست بر همه امور مسلط بشود و كارى انجام بدهد و هيچ جراحت و زخمى هم برندارد. اما گفت : نه ، مساءله ، مساءله انسان است . با توجه به اين مطلب ، آيا حسين بن على (عليه السلام) قدرت خود را در راه استفاده مردم به كار برده است يا نه ؟
اين حسين بن على از جامعه شرقى و از ايدئولوژى خودمان . آن ها (مغرب زمينى ها) نيز براى خودشان رادمردانى دارند، البته در طبقات و رديف هاى مختلف .
حتى يكى از آن ها كه عالى ترين خدمت را براى وطنش انجام مى دهد، بعد كه بزرگ ترين شغل را براى او در مملكت انتخاب مى كنند، مى گويد: نه ، كار من تا اين جا بود. حالا مى خواهم به زراعت و كشاورزى بپردازم (247). و مى رود بدون اين كه بگويد ((به من حيران بمانيد)). او اين منطق را نداشت .
از اين افراد زياد هستند. يكى ، دو تا نيستند. پس شما چرا از اين نيروى بشر نمى خواهيد استفاده كنيد؟
چرا براى تنازع در بقا فلسفه مى بافيد؟ در مورد چيزى كه آسان است ، احتياجى به گفتن شما نيست . به قول معروف گفت : نزده من خودم مى رقصم . اين رقص كه پدر بشر را در مى آورد، دستش را بگير و بگو اين تكه اش را نرقص .
 
طالب (واله ) حيرانى خلقان شديم   دست طمع اندر الوهيت زديم
آن كه يك نفر بايد در او حيران بمانيم ، فقط يكى است و آن هم خود خداست . چرا شما به من (انسان ) حيران بمانيد؟ چرا من به شما حيران بمانم ؟
خلاصه ، در تاريخ بشر ديده شده و مى شود كه اشخاصى كه در تنظيم وسيله و هدف ، هر چه بيشتر قدم برداشتند، حيات و زندگى شان پرمعناتر و عالى تر بوده است . بنابراين ، در چنين شب هاى مقدس ، از خدا بخواهيم كه درك تفكيك وسيله و هدف را بر ما عنايت فرمايد.
واقعا مساءله خيلى مهمى است كه ما به چه عشق بورزيم . قاموس بشرى را پر كرده اند كه محبت بورزيد! محبت ! محبت بورزيد! چشم . به چه چيزى محبت بورزيم ؟ و اندازه اش چيست ؟ و با چه ارزشى ؟
و با چه وضعى ؟ اول وسيله و هدف مرا از هم جدا كن ، سپس بگو اين وسيله و آن هم هدف . محبت به هدف به مقدار هدف ، و محبت به وسيله به مقدار وسيله . قانون و منطق آن ، اين است .
يكى از نمودهاى بسيار حساس اين مساءله ، داستان نينواست . تمام نقطه هاى ريز و درشت اين حادثه ، نشان مى دهد كه ما وسيله و هدف داريم ، و اين دو مقوله را نبايد با هم مخلوط كنيم . اگر از آن ريشه هاى تاريخى اين مساءله شروع كنيد، احساس خواهيد فرمود كه در اين گذرگاه تاريخ ، حسين بن على (عليه السلام) منظورش اين بود كه آن چه هدف است ، نبايد قربانى وسيله شود، بلكه وسيله ، قربانى هدف است . اگر من به هر قيمتى ، چند صباح بيشتر زندگى كنم ، وجدان تاريخ كه جلوه گاه مشيت خداست ، مختل مى شود. ما براى حفظ وجدان هاى فردى چقدر مى كوشيم ؟ چرا براى حفظ وجدان تاريخ نكوشيم ، مگر نه اين كه ما جزئى از همان وجدان تاريخ هستيم ؟ هر يك از ما سهمى در وجدان تاريخ دارد. بايد درباره آن هم بكوشيم و سهم خودمان را ادا كنيم .
امام حسين (عليه السلام) فرمود:
ان كان دين محمد لم يستقم الا بقتلى فيا سيوف خذينى
((اگر دين محمد (صلى الله عليه وآله ) پايدار نمى ماند، الا با كشته شدن من ، پس اى شمشيرها مرا در بر گيريد.))
اگر بنا شود اين كلمه ((لااله الاالله )) كه جوهر روح آدمى است ، قوامش با كشته شدن من باشد: فياسيوف خذينى ، ((پس اى شمشيرها مرا دربر گيريد)). من وسيله هستم . زندگانى من براى بقاى اين ايده ، وسيله است . من حاضر و آماده هستم . واقعا عجيب بود اگر حساسيت وسيله و هدف مختلط مى شد. حسين بن على (عليه السلام) چندبار، به آن هايى كه اطراف او بودند فرمود كه شما آزاد هستيد، برويد. حتى فردا شب (شب عاشورا) باز اين پيشنهاد را تاءكيد فرمود. نماز را كه خواندند، نشستند و بعد از صحبت مختصرى فرمودند كه : شب تاريك است . من تعهد را از شما برداشتم ، در مقابل من احساس اجبار نكنيد. در اين شب تاريك ، هر كسى مى خواهد برود. از طرف من مانعى نيست .
ممكن بود اگر اين جا وسيله و هدف را درست تشخيص نداده بود، براى {تحريك احساسات } راه انداختن ، آن ها را تشويق مى كرد كه آقايان شما هم تشريف داشته باشيد، ما فردا مى زنيم بر آن ها غلبه خواهيم كرد. نخير، موسيقى نمى نوازيم ، با انسان سر و كار داريم . آيا من بايد وضع روحى ام را طورى كنم كه شما را جلب كنم ؟ آيا قيافه ام را طورى بكنم كه شما را جلب كنم و بدون اختيار شما و به اجبار، حيات شما را بگيرم ؟ لذا، در جنگ هاى اسلامى هرگز از اين مارش زدن ها بهره بردارى نشد. اگر با اين مارش زدن ها، اختيار كسى گرفته شود و او جلو برود، او با اختيار در جنگ شركت نكرده است . او خريدارى شده است و آلتى است .
در دوره صدر اسلام ، هميشه از سوى دشمنان پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به وسيله كر و ناى و بكوب و تهييج و... موجب تحريك سربازانشان مى شد.
مشركين در يكى از جنگ ها مخصوصا خيلى هيجان راه انداخته بودند و مى گفتند:
نحن لنا العزى و لا عزى لكم
((ما بت عزى داريم ، شما عزى نداريد.))
مشركان مى زدند و مى كوبيدند و خيلى هيجان داشتند. عده اى از مسلمانان نزد پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) آمدند و گفتند كه : يا رسول الله ، اين ها هيجان زيادى دارند و شعار مى دهند و بزن و بكوب است . پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود:
آن ها چه مى گويند؟ گفتند: حرفشان اين است : نحن لنا العزى و لا عزى لكم . حضرت فرمود: شما هم برويد و دسته جمعى بگوييد:
الله مولينا و لا مولى لكم
((خدا آقاى ماست ، شما آقا نداريد.))
يك بت جامد كه آقا نمى تواند بشود. الله مولانا و لا مولى لكم . به ايشان گفتند: آيا طبل بزنيم ؟ حضرت فرمودند: نخير. يعنى بگذاريد انسان با اختيار خودش ، هدف حيات را پيدا كند.
حسين بن على فرمود: من حسين هستم ، اين هم هدف من است . من اين جا هستم و حتمى است كه فردا صبح كشته خواهيم شد. اين را مى دانم . آزاد هستيد، و هر كس مى خواهد برود.
حتى در راه ، پيش از اين كه به كربلا برسند، باز حضرت اين پيشنهاد را فرموده بود كه : ((ما مى رويم ، هر كس براى ملاقات خدا حاضر است ، بيايد)). نفرمود: هر كس براى جهانگشايى ، يا براى رسيدن به مقام مى آيد، بيايد. فرمود: ((اگر كسى مى خواهد به پيروزى الهى و به فتح الهى برسد، با ما بيايد)). مسلم است كه هر كسى تاب اين را ندارد كه حيات را از هدف بودن كنار بكشد، ولو حيات مادى را.
لذا، در تواريخ نوشته شده است كه خيلى ها رفتند. آن هايى كه براى سايه اى آمده بودند و هدفشان سايه خودشان بود؛ وقتى احساس كردند كه بايد سايه آن ها از روى خاك به زير خاك برود، گفتند: خداحافظ، ما نيستيم .
{از آن جمع } چند نفر ماندند؟ هفتادويك نفر! هفتادويك نفر چه معنا دارد؟ معنايى بس بزرگى دارد.
آن معنا را دارد كه در زيربناى آرمان هاى انسانى ، نمونه هاى آنان مطرح است . اگر در مقابل فلسفه ((توماس هابز))ها، يا ((اپيكور))ها به شما گفتند آيا آدم داريم يا نه ؟ مجبوريد از اين هفتادويك نفر اسم ببريد. مجبوريد از على بن ابى طالب (عليه السلام) اسم ببريد. كس ديگرى نيست . كسانى كه از آنان اسم خواهيد برد، همين افراد هستند.
روح حسينى
براى شناختن يك حادثه كه معلول است ، يعنى در جويبار تاريخ قرار گرفته است ، هيچ راهى بهتر از شناخت علت آن نيست . هر حادثه كه در تاريخ ، مخصوصا اگر درخشنده و جذاب باشد، و اثر داشته باشد، شناخت مستقيم اين حادثه شايد معرفتى ناقص باشد. مى دانيد كه وقتى انسان مستقيم روى شناخت حقيقى حركت كند، بدون اين كه پيرامون آن را مورد توجه قرار بدهد و علت هايش را بشناسد، اگر هم چيزى دستگيرش بشود، خيلى مختصر و ناچيز خواهد بود. پس بياييد ما كه در عالم تشيع چنين حادثه اى به ما نسبت داده مى شود، يعنى ما حمايتگر قهرمانان اين حادثه هستيم و اين نتيجه گيرى از اين حادثه را، پدران و مادران ما (رحمة الله تعالى عليهم اجمعين ) نصيب ما كرده اند؛ يعنى ما هستيم كه حسينى ناميده مى شويم ، ماييم كه عاشورايى ناميده مى شويم . {مغتنم بشماريم }. بنابراين ، نه فقط خوب است ، بلكه ضرورت دارد كه ما واقعا اين حادثه را تا آن حدودى كه كار ما يك كار عقلانى باشد، و اين جلسات ما معنا پيدا كند و از اين جلسات نتيجه بگيريم ، بررسى كنيم . و بهتر اين است كه به قدر كافى يا حداقل به قدر لازم ، در علت اين مساءله بينديشيم . كشتگاه بسيار پرمعنا و باردار تاريخ ، هميشه از بهارها و از خزان هايى رد شده است . حالا مشيت و حكمت بالغه خداوندى چيست كه چنين باشد، آن براى خود داستانى است و به بحث هاى بسيار طولانى نياز دارد. فعلا ما به مشاهده اين جريان قناعت مى كنيم . به ياد مى آوريم كه اين تاريخى كه ما انسان ها پشت سر گذاشته ايم ، يكنواخت نبوده و فرازها و نشيب هايى ديده است . بهارها و خزان هايى ديده است ، مخصوصا با نظر به ايدئولوژى ها و با نظر به مكتب ها، مخصوصا با نظر به تمدن ها و فرهنگ ها به طور عمومى . چرا چنين بوده است ؟ چرا هميشه اين كشتگاه ، با طراوت و سبز و خرم نبوده است ؟ {هميشه } بهارى داشته است و خزانى ؟ اين داستانى است كه خيلى فكر مى برد. البته به طور يقين عرض نمى كنم - شايد همان حكمت و فلسفه را داشته باشد كه زندگى فردى ما دارد - اگر اندوه نيايد و درون شما را تصفيه نكند، شادى ها خيلى به شما لذت نمى دهد؛ با اين كه خيلى ناراحتيد از اين كه چرا امروز اندوهگين هستيد. آدم دلش مى خواهد كه اصلا غصه نخورد. {البته } خيلى اشتباه مى كند اگر چنين چيزى را مى خواهد. غم ها مى آيند و درون شما را لايروبى مى كنند. تمركز قواى دماغى را فقط بر موضع درد و غم قرار مى دهند و به اين ترتيب ، درون به اجبار پالايش و جاروكشى مى شود. تر و تميز كه شد، آن وقت شادى مى آيد و درون شما را روشن مى كند. دست نوازش به دل شما مى كشد.
آيا جريانى هم كه در تاريخ ديده مى شود، از اين قبيل است ؟ آيا شبيه به همين تصفيه اى است كه پاييزها و خزان ها مى كنند تا بهار بيايد؟ تا شناخته شود كه انسان ، حسين (عليه السلام) دارد؟ انسان ، ابراهيم خليل (عليه السلام) دارد؟
انسان ، موسى بن عمران (عليه السلام) دارد؟ چون وقتى كه انسان ها در طبيعت و در تمايلات و شهوات و جهل غوطه ور مى شوند، بدجورى غوطه ور مى شوند. و اين است كه خداوند متعال شايد مانند يك ضربه ، يك دفعه حسين را به تاريخ مى كشد. به اين موضوع خيلى فكر كنيد، زيرا خيلى جاى فكر دارد. مساءله به اين آسانى ها نيست كه ما خيال مى كنيم . آيا از اين قبيل است كه تاريخ بشر هم خزانى داشته و بهارى ، همان گونه كه درون ما انسان ها خزانى دارد و بهارى ؟
 
اى برادر عقل يك دم با خود آر   دم به دم در تو خزان است و بهار(248)
موج هاى تيز درياهاى روح   هست صد چندان كه بد طوفان نوح (249)
اين ها در درون ما انسان ها چه مى كنند؟ چگونه سر بر مى كشند؟ چطور خاموش مى شوند؟ بعد كه مى آيند چه معنايى مى دهند؟ بعيد نيست كه خداوند متعال ، حكمت بالغه و مشيت عاليه اش اين را بخواهد كه اگر با دست خود بشر خزان پيش بيايد، اگرچه خودش مسؤ ول است ، ولى نتيجه ، نتيجه بزرگى مى شود.
به عنوان مثال :
شيطان از بارگاه الهى با اختيار طرد شد. به او گفتند سجده كن ، ولى شروع به فلسفه بافى كرد. خدا به كسى علم ناقص ندهد! شيطان گفت : من از آتشم و او از گل ، چه طور به او سجده كنم ؟ و فلسفه بافى كرد.
خدا به او گفت برو بيرون . با اين طرد، اين موجود به نام شيطان ، ساقط و تباه شد. اما در تكامل انسان ها، اين درست شبيه به كود است كه به پاى گل بدهند. كود و فضله شد. يك ماده نجس و پليد شد، ولى در طول تاريخ از همان هم استفاده شد.
نظم حكمت الهى اين است . جل الخالق ! خدا را بيشتر بشناسيد. شيطان با اختيار از سجده به حضرت آدم ، پدر ما امتناع كرد و با اختيار تباه شد. تباهى اش هم افتاد در نظم تاريخ و مفيد واقع شد. وقتى شما با شيطان مخالفت مى كنيد، هر مخالفت شما، وسيله و قدم بزرگى براى تكامل است . مثل يك مخالفت با نفس ، كه به وسيله آن ، تعقل شما قوى تر مى شود و نتيجه مى دهد. اين هم همين طور است كه اولاد آدم ، پاييز را با دست خود مى آورد و لذا مسؤ ول است ، اما خود اين پاييز براى بهار مقدمه مى شود.
يك بار ديگر عرض كنم : وقتى كه ما مى گوييم تاريخ گاهى سقوط محض ‍ است ، دوران فترت است ؛
يعنى نه پيغمبران هستند، نه اوصيا، نه حكما، فقط تاريكى است . خداوند كه از هستى ما بى نياز است ، او كه اين كار را نكرده ، {بلكه } مردم خودشان كرده اند. ولى در عين حال خودشان مسؤ ولند، براى اين كه در تاريخ ويرانگرى كردند. همين ويرانى كه آنان مسؤ ول آن هستند، بنابر حكمت خداوندى مورد استفاده قرار مى گيرد و براى اين است كه به آنان بفهماند بهار يعنى چه ؟
جوانان عزيز به درس اين جلسه حتما دقت كنند. چنان كه در مورد شيطان ديديم ، شيطان با كمال اختيار سجده نكرد و گفت :
خلقتنى من نار و خلقته من طين (250)
((مرا از آتش آفريدى و او را از گل آفريدى .))
شيطان گفت من (البته اين را درست تشبيه كرده اند)، فقط عاشق تو (خدا) هستم . آيا من به يك گل پاره سجده كنم و عشق بورزم ؟ ملاحظه بفرماييد! علم ناقص اين است . معرفت كه ناقص شد، اين گونه مى شود.
خدا به شيطان مى فرمايد: مگر من معشوق تو نيستم ؟ به تو مى گويم به اين خاك سجده كن ! در حقيقت ، تو به خاك سجده نمى كنى ، به من سجده مى كنى . من به تو دستور مى دهم . پس دروغ مى گويى كه عاشق من هستى !
 
ما هم از مستان اين مى بوده ايم   ز عاشقان درگه وى بوده ايم
اگر راست مى گويى كه عشق تو حقيقى است ، به تو مى گويم به اين دستمال ، به اين گل (كه در حقيقت جنبه سمبليك دارد) سجده كن . از خدا علم كامل بخواهيد، زيرا علم ناقص ، انسان را بيچاره مى كند. اين حرف ظاهرش ‍ خوب است . بله ، من از آتشم و او از خاك است . اما مگر تو نمى دانى در نسل اين خاك كيست ؟ در نسل اين خاك ، حسين بن على (عليه السلام) است . مى فهمى يا نمى فهمى ؟ تو كه نمى دانى . تو فقط همين خاك را مى بينى . گل مى بينى و براى من استدلال مى كنى ؟ فاءخرج ، ((برو بيرون ))(251). خدايا، ما را با اين خطاب ، مخاطب قرار مده ! خدايا به ما اخرج نگو!