به هر حال ، علت اين جريان هرچه باشد، تاريخ همان طور كه مى
دانيم فراز و نشيب دارد، خزان و بهار دارد. در طول تاريخ اين بوده و واقعا هم
مورخان و تحليل گران در اين مساءله ترديد ندارند. بحث در تفسير آن است . چه چيزى
است و براى چه بوده و چرا چنين شده است ؟ والا همه آن را قبول دارند. ما از صدر
اسلام كمى كه مى گذريم ، خزان عجيبى در تاريخ اسلام شروع مى شود. آن هم چه خزان
عجيبى ! قوم و خويش بازى ها! مقام پرستى ها، ثروت پرستى ها شروع مى شود. مقام پرستى
ها باعث مى شود كه جنگ صفين پيش بيايد. مقام پرستى ها باعث مى شود كه جنگ جمل پيش
بيايد. مقام پرستى ها باعث مى شود كه خوارج دست به كار بشوند. همه اين ها را حسين
بن على (عليه السلام ) به تدريج با چشمان خود ديده است . دقت كنيد، همه اين ها را
ديده است .
ان شاءالله پيش از آن كه بحث ما تكميل شود، مطلبى هم به شما بايد بگويم و آن اين
است كه : امام حسين (عليه السلام) يك انسان الهى است و جاى ترديد نيست . امام سوم
ما عالم شيعه است و ما خيلى هم شكرگزار خداييم كه دست ما را به دامان اين مرد و
پدرانش و فرزندانش رسانده است . شكر و نعمتى بالاتر از اين نداريم . بحث اين است كه
امام حسين (عليه السلام) در متن طبيعت چه كار مى كرد؟ چون در متن طبيعت ، وقتى
بالاى سر على اكبر آمد، گفت :
على الدنيا بعدك
الافا، ((بعد از تو، بر دنيا اف باد!))
معلوم است كه دردمند است و ناراحت شده است . يا مثلا در شهادت ابوالفضل (عليه
السلام) در تواريخ آمده است كه امام حسين (عليه السلام) فرمود:
ان كسر ظهرى
((كمرم شكست .)) يعنى دردم مى آيد.
آرى ، در متن طبيعت ، لذايذ و آلام هست ، منتها اين انسان هاى الهى بر لذايذ و آلام
مسلطاند، اما ما مسلط نيستيم . مثلا وقتى لذت هاى تند و نامشروع بيايد، شخصيت ما را
مختل مى سازد. دردها مى آيد پاييزمان مى كند؛ پاييزى كه ديگر اصلا بهارى ندارد. ولى
ائمه (عليه السلام) مشرف بودند و در حالى كه غصه ها و لذايذ مى آمدند و رژه مى
رفتند، قدرت دخول در منطقه روح آنان نداشتند، ولى احساس درد مى كردند. درست نظير
اين كه شما راه مى رويد و مثلا آجرى روى پاى شما مى افتد. پاى شما زخم شده و راه مى
رويد. مثلا در دانشگاه تدريس مى كنيد، يا مى رويد تا كار بسيار با عظمتى انجام
بدهيد. پا درد مى كند، اگرچه درد آن پا، شما را از پا نمى اندازد. اگرچه آن درد پا،
شما را مثلا نزد جراح و پزشك روانه مى كند، اما از كار باز نمى گذارد. فرق آن ها با
ما در همين درد است . مگر على بن ابى طالب (عليه السلام) به مردم نگفت كه شما قلب
مرا با خون و چرك پر كرديد، خدايا مرا از دست اين ها بگير!؟ درد است ، شوخى كه نيست
. نهج البلاغه پر از ناله است . آن هم چه ناله هايى ! بنابراين به موضوع دقت كنيم .
با نظر به {شخصيت } مافوق طبيعت اين بزرگان و پيشوايان ما، كه متصل به ماوراى طبيعت
اند، خداوند اگر مى خواست درد نچشند، يقينا نمى چشيدند. همان طور كه امام حسين
(عليه السلام) وقتى مى خواست از مدينه خارج شود، گفت به زيارت جدم بروم و سر قبر
پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) رفت . آن جا در عالم رؤ يا پيغمبر را ديد. گفت يا
رسول الله ... حضرت پرسيدند كه سرنوشت آينده چيست ؟ حضرت سيدالشهدا فرمود يا جدا،
آيا مى توانى مرا به طرف خودت بكشى ؟ پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: مقامى
براى تو هست كه به آن مقام نخواهى رسيد، مگر با شهادت .
آيا توجه مى كنيد كه جريان چيست ؟ اين منافات ندارد كه از بالا براى اين كار ماءمور
بوده است . يعنى به اصطلاح ما، اعماق روح حسين (عليه السلام ) مى دانست اوضاع چيست
. ولى در متن طبيعت ، حركات ، حركات قانونى بود. مثلا وقتى به نزديكى هاى عراق
رسيدند، كاروان راه را گم كرد. حضرت سيدالشهدا مى توانست بگويد حالا تمام شد. امام
حسين (عليه السلام) بر اساس اعتقادى كه ما داريم ، اگر مى فرمود يزيد نابود باد،
والله كه يزيد نابود مى شد. درست است يا نه ؟ ولى بنا بر اين نبود. لذا، راه را گم
كردند. حضرت فرمود اگر از عراقى ها كسى هست كه اين راه را بشناسد، بيايد جلو! طرماح
بن عدى آمد جلو و اشعارى را خواند:
يا ناقتى لا تذغرى من زجر |
|
و امضى بنا قبل طلوع الفجر |
بخير فتيان و خير سغر |
|
آل رسول الله آل الفخر |
الساده البيض الوجوه الزهر |
|
الطاعنين بالر ماح السمر |
الضاربين بالسيوف البتر |
|
حتى تجلى بكريم النحر |
الماجد الجد الرحيب الصدر |
|
اصابه الله بخير امر |
عمره الله بقاء الدهر |
|
يا مالك النفع معا و الضر |
ايد حسينا سيدى بالنصر |
|
على الطغاه من بقايا الكفر |
على العينين سليلى صخر |
|
يزيد لا زال حليف الخمر |
و ابن زياد
العهر ابن العهر
((اى ناقه من ، از ضربت تازيانه ناراحت مشو، و قبل از طليعه
فجر ما را به مقصد برسان . كه تو در طلايه بهترين جوانان و بهترين همسفران از
خاندان با عظمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) قرار دارى .
بزرگوارانى سپيدرو و نور منظر كه نيزه هاى افراشته و شمشيرهاى آخته خود را آماده
كرده اند تا بر قلب دشمن زنند و اصيل زاده اى بسان حسين (عليه السلام) را پيروزى
بخشند. خدايا! اى مالك نفع و ضرر! اين حسين را كه جدى عظيم الشاءن و سينه اى فراخ
دارد، عنايات خود را شامل حال او ساز و تا ابدالدهر عمرش را پايدار دار، و اين
سرورم را در مقابل آن طاغيان باقى مانده از كفار و آن دو ملعون (يزيد شرابخوار و
ابن زياد زناكار زاده مرجانه ) يارى فرما.))
كاروان امام حسين (عليه السلام) حركت مى كرد. بالاخره در متن طبيعت ، حركت قانونى
بود، اگرچه از بالا در تمام حالات و لحظات ، درست مانند پدر نازنينش (على بن ابى
طالب (عليه السلام)، اتصال محفوظ بود. اين جاى ترديد نيست .
برگرديم به اصل بحث . خزان شروع شد، آن هم چه خزانى ! امام حسين (عليه السلام) اين
را با چشم خود ديد كه مالك اشتر رفت ، و حذف شد. از كجا؟ از جوامع اسلامى ، چگونه
حذف شد؟ با نقشه پردازى هاى ماكياولى صفت {معاويه }. نتيجه اش چه بود؟ نتيجه اش
لرزاندن (على بن ابى طالب عليه السلام ) بود. اين مرد را لرزاند.
{حسين } اين ها را مى بيند. به چه علت ؟ به علت مقام پرستى آل اميه كه هيچ سابقه
انسانى در طول تاريخ نداشتند. او به چشم خود ديد كه چگونه مالك اشتر از دست على بن
ابى طالب (عليه السلام) رفت . حتى وقتى كه اميرالمؤمنين شنيد مالك از دنيا رفت ،
گريه كرد. اين مردى كه وقار او، متانت او، تحمل او، چون كوه بود.
كوه يعنى چه ؟ يعنى تمام كيهان ، به سنگينى تمام كهكشان ها. {على } لرزيد! گريه كرد
و فرمود:
مالك ، و ما
مالك ، و اءنى لنا مثل مالك ؟ رحم الله مالكا، كان لى كما كنت لرسول الله صلى الله
عليه و آله و سلم .
((مالك ، چه مالكى ! و ديگر مثل مالكى براى ما نيست . خدا
رحمت كند مالك را، نسبت او به من ، چنان بود كه نسبت من به رسول خدا (صلى الله عليه
وآله .))
شما ببينيد چه قدر عاطفه در اين جا تبلور يافته است ! مثل يك مادر مهربان به كودكش
. مالك چه مالكى ! خدا رحمت كند مالك را. نسبت او به من ، نسبت من بود به پيامبر.
حسين ديد كه اين شخص را از دست پدرش گرفتند. همان شخصى كه در انجام تكليف ، وقتى
كه لشكريان على (عليه السلام) شورش كردند و اين مرد (مالك اشتر) هم داشت معاويه را
اصلا از روى زمين برمى داشت ، در پى دستور على (عليه السلام) از جنگ دست برداشت .
تاريخ آن روز را ببينيد. همه نوشته اند بودند كه وقتى در جنگ هاى صفين ، پيروزى دور
پرچم على (عليه السلام) نسيم مى زد و مالك همه دشمنان را درهم پيچيده بود، لشكريان
على (عليه السلام) گفتند كه چون آنان قرآن ها را برداشتند، پس مى خواهند قرآن را
شفيع و وسيله بياورند، ما نمى جنگيم . خدايا! از ضربه هاى نادان ها، اين جوامع را
خودت حفظ كن . واقعا نادانى چه ها كه نمى كند!
على بن ابى طالب (عليه السلام) گفت : مالك در حال تمام كردن داستان است . كشت و
كشتار تمام مى شود و من مى دانم كه او چه مى كند. لختى تاءمل كنيد تا مالك اين قضيه
را تمام كند. براى بار دوم و بار سوم ، مراجعت مالك اشتر را اصرار نمودند و نهايتا
على بن ابى طالب را مجبور كردند. گفتند عجب ! اين على بن ابى طالب چه طور در مقابل
قرآن ايستاده است ؟ شست وشوى مغزى به وسيله قرآن !؟ خدايا! اين بشر مى گويد من اشرف
مخلوقاتم ، اين بشر مى گويد... و آن گاه اين طور شست وشوى مغزى مى شود؟ اين همان
فرزند على بن ابى طالب است كه پيغمبر درباره او گفت :
على مع الحق و
الحق مع على يدور حيث ما دار
((حق با على است و على با حق است ، و حق همان جايى است كه
على باشد.))
اگرچه يك ميليارد نفر كشته شوند. به مالك پيغام دادند كه برگردد. مالك هم آمد. دقت
كنيد مالك چه كار كرد. سلام عرض كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين كار داشت تمام مى شد،
ولى امر فرمودى من آمدم . مضمون حرف او اين است . همين جا چند دقيقه فكر و تاءمل
كنيد و ببينيد تكليف يعنى چه ؟ و خداكند كه بشر از اين نعمت عظما محروم نباشد، زيرا
كه ديگر در بشر چيزى نخواهيم ديد، اگر نفهمد تكليف چيست . نه اين كه فقط بده بستان
! مالك گفت : به من تكليف و امر كردى ، آمدم . اصلا مالك در حال تغيير دادن تاريخ
بود و ورق تاريخ را به هم مى زد، و با رفتن معاويه كار عوض مى شد.
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور |
|
در خلايق مى رود تا نفخ صور(252)
|
{در صورت عدم انجام تكليف مالك }، ديگر اين روحانيت و اين معنويت نبود. تشيعى نمى
ماند كه ساير مذاهب هم به رقابتش باقى بمانند. آيا معلوم شد چه عرض كردم ؟ تشيع از
بين مى رفت و ديگر چيزى براى رقابت و بقاى اسلام نمى ماند.
به سلطان محمود گفتند چرا تو به اياز خيلى محبت مى كنى ؟ اياز از ما چه چيز زيادتر
دارد؟ گفت شما نمى دانيد، زيرا اياز چيزى دارد كه شما نداريد. خلاصه ، حرف خيلى
زياد شد. روزى امرا و وزرا، اطراف سلطان محمود نشسته بودند. به يكى از آنان گفت
امروز اثبات مى كنم كه چرا به اياز علاقه دارم . سلطان محمود دستور داد تا از خزانه
، يك الماس خيلى گران بها آوردند. گفت يك سنگ بسيار سخت هم بياوريد.
آن را به دست امير اول داد و گفت اين (الماس ) را بشكن . امير گفت آخر... اين كه
خيلى قيمتش زياد است ، اجازه بدهيد اين را به خزانه برگردانند. گفت بدهيد به دست
دومى . دومى هم نگاه كرد و گفت قربان ، اين خيلى با ارزش است ، شايد اگر در خزانه
جناب عالى بماند بهتر باشد، چون در هيچ جاى دنيا نظيرش نيست . گفت بدهيد به دست
سومى - سه - چهار - پنج - شش - هفت - هشت - رسيد به نفر سى ام . هيچ يك از آنان
نخواستند اين جسم گران بها را بشكنند. گفت آن را به دست اياز بدهيد. اياز گفت قربان
چه كنم ؟
سلطان محمود گفت بشكن . اياز هم سنگ را گرفت و همان دقيقه آن را خرد كرد. سلطان
محمود گفت آيا اياز را شناختيد، يا باز او را نمى شناسيد؟ شما شخصيت مرا شكستيد چون
امر مرا شكستيد {اما اياز شى جامدى را شكست ، ولى شخصيت مرا در اجراى تكليف نشكست
}. اين چيز جامدى است كه مى توان نظيرش را پيدا كرد، اما شكست شخصيت را من چه كار
كنم ؟
خدايا، بشر چه قدر مى خواهد بيراهه برود؟ اين حقايق در فطرت ما هست . مالك گفت امر
كردى و تكليف فرمودى ، آمدم . يعنى دنيا در دست ما بود. غلبه و پيروزى با من بود،
ولى من يك بار به تو گفتم تو پيشواى منى ، تمام شد. حسين (عليه السلام) ديده بود كه
اين مالك رفت . آن هم مالك ، نه يك آدم معمولى . دنبالش عماربن ياسر رفت . عماربن
ياسر چه كسى بود؟ از محبوب ترين صحابه پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) بود. همه
آقايان چه شيعه و چه سنى نوشته اند: پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) به عماربن
ياسر فرمود:
تقتلك الفئه الباغيه ؛ ((گروه ستمكارى تو را خواهند
كشت .)) وقتى عمار از اسب به پايين افتاد و شهيد شد، على بن
ابى طالب (عليه السلام) فرمود: برويد و به آن ها احتجاج كنيد كه عمار را كشتيد. اين
هم پيش بينى كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) فرموده بود كه گروه ستمكارى او را
خواهند كشت . آيا باز نمى فهميد و نمى خواهيد از اين ستمكارى دست برداريد؟ شهوت اين
طور است .
بى اعتنايى كردند. آيا بالاترين از اين احتجاج ؟
تقتلك الفئه
الباغيه . همه آقايان شيعه و سنى نوشته اند كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله )
درباره عمار اين مطلب را گفته بود. عمار هم رفت . حتى (ماشاءالله باسوادها خيلى كار
انجام مى دهند!) آنجا در (جنگ صفين ) گفتند: ((على بن ابى
طالب ، عمار را كشته است ! چرا او را براى جنگ به صفين آورده بود))(253)؟
اميرالمؤمنين نيز فرمود: ((به آن ها بگوييد حمزه را پيغمبر
كشت ، به جهت اين كه حمزه را هم پيغمبر به جنگ بدر آورد))(254).
اى نابكارانِ نابخرد! آيا اين دليل است ؟ مرد با اختيارش آمده و مى خواهد از حق
دفاع كند كه شما او را شهيد كرديد. آيا مى خواهيد خودتان را توجيه كنيد؟ به راستى
آدمى وقتى كه خود را مى خواهد در زشتى ها توجيه كند، چه قيافه اى دارد! اقلا توجيه
نكن و حرف نزن ! سرت را بينداز پايين ، جلادى و قصابى ات را بكن !
تقتلك الفئه
الباغيه !از پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) نقل شده است و الان هم شما اين
پيرمرد (عمار) را كشتيد. شايد هشتاد سال بيشتر داشت ، و شمشير مى زد. جوان ترين روح
در پيرترين كالبد، كهنسال ترين كالبد با روح جوان .
حسين (عليه السلام) ديد كه عمار هم رفت . چون همه اين ها را مى بيند. روزى را ديده
بود كه ابوذر غفارى را كه به تنهايى يك تاريخ بود، تبعيد كردند. دقت كنيد و ببينيد
حسين ساخت كجاست و چرا به اين تندترين مصيبت تن داد؟ ببينيد در دل او چه مى گذرد و
چه شده است ؟ دستور داده شد كه ابوذر به ربذه تبعيد شود. به على بن ابى طالب (عليه
السلام) خبر دادند: يا على ، ابوذر را مى برند. حضرت برخاست . در تاريخ چنين آمده
است :
على (عليه السلام)، عمار، امام حسن (عليه السلام) و امام حسين (عليه السلام) براى
ديدار ابوذر آمدند. حضرت كه نزديك شد، مروان در حال بردن او بود. مروان گفت من
دستور خليفه را به شما عرض مى كنم : با ابوذر صحبت نكنيد. چون خليفه گفته بود هيچ
كس با او صحبت نكند. چون آن روز يك نفر به نام ابوذر غير قابل صحبت بود كه در حال
بيرون رفتن بود. ولى همه آن ها تكامل يافته بودند! فقط يك نفر بود كه با او نمى شد
صحبت كرد. مروان گفت من دستور خليفه را به شما رساندم . حضرت شلاق را بلند كرد و آن
را بين دو گوش اسبش گرفت و گفت : ((دور شو كه به همين شكل ،
به آتش الهى خواهى رفت .))
مروان كنار رفت . ابوذر تنها با آنان صحبت كرد. اول على بن ابى طالب (عليه السلام)
صحبت كرد و گفت :
يا اءباذر، انك
غضبت لله ، فارج من غضبت له . ان القوم خافوك على دنياهم ، و خفتهم على دينك ،
فاترك فى اءيديهم ما خافوك عليه و اهرب منهم بما خفتهم عليه .(255)
((اى اباذر، قطعا تو براى خدا خشمگين شدى ، پس به آن خداوند
اميدوار باش كه براى او غضب كردى .
اين مردم براى دنياى خود از تو بيمناك گشتند، و تو براى دين خود از آنان به ترس
افتادى . پس اى اباذر، رها كن براى آنان آن چه را كه براى داشتن آن از تو بيمناك
شدند. و بگريز از آنان به جهت آن دين كه از آنان درباره آن به ترس و وحشت افتادى .))
برو و از تنهايى وحشت نكن .
صلوات الله عليك
يا اميرالمؤمنين . درست است كه جوامع آن روز تو را نشناختند، ولى انسان هايى
كه تو را شناختند، بالاتر از همه آن جوامع بودند، كه يكى از آن ها همين ابوذر بود.
با هم صحبت كردند و حضرت به او تسلى داد. بعد عقيل آمد جلو و گفت : اى برادر، ديگر
مطلبى بالاتر از مطلب برادرم نيست . عمار و بعد حسنين جلو آمدند و تعبير امام حسين
(عليه السلام) اين بود: يا عماه ((اى عموى من .))
يعنى اى برادر پدرم على . آنان هم او را تسلى دادند و راه را باز كردند و ابوذر به
ربذه رفت . براى اين كه قانون شكنى نشود. هنوز اين ها در تاريخ ناگفته مانده است .
اى جوانان ، با دو سه عدد مجله ، مطلب تمام نمى شود. بايد كار كنيد والسلام . اين
ها در گوشه هاى تاريك تاريخ مانده است . ان شاءالله با دو مقاله ، مغزتان را
نفروشيد. فقط شما ببينيد كه على بن ابى طالب (عليه السلام) اين همه شكنجه را مى
بيند، ولى مى گويد نه ! من قانون را نمى شكنم . فعلا طبق دستور اين آقا كه زمامدار
است ، كنار كشيد. ابوذر را بردند و حسين مى دانست كه او به كجا مى رود. مى دانست كه
به اين مرد بزرگ الهى به نام ابوذر، چه قدر سخت خواهد گذشت . حسين اين داستان را هم
ديده است كه ابوذر را هم از دستش گرفتند. همين طور هر يك از اين انسان ها كه از
گروه على مى رفتند و از ديدگاه انسانيت و انسان ها دور مى شدند، اين حوادث در دل
حسين (عليه السلام) چه چيزى بر جاى مى گذاشت ؟ همان گونه كه عرض كردم ، حكمت الهى
صددرصد در كار هست ، ولى در متن طبيعت يك حساب است . امام حسين (عليه السلام) در
روز عاشورا وقتى بالاى سر جنازه على اكبر آمد، گفت :
على الدنيا بعدك
الافا ((بعد از تو، بر دنيا اف باد!))
همان طور كه عرض كردم ، در متن طبيعت يك حساب است كه اينان (ائمه (عليه السلام) نمى
خواستند بر ضد طبيعت حركت كنند. در زمان معاويه ، كار به جايى رسيد كه وقتى اسم على
را مى شنيدند، واكنش بنى اميه ، يا كشتن ، يا قتل و غارت اموال و يا به كلى ساقط
كردن بود. امام حسن (عليه السلام) نيز طبق آن مسائلى كه تاريخ نوشته است ، نمى
توانست دست به كار شود، زيرا اين ها از بين مى رفتند و هنوز قضيه رفع مصاحف ، يعنى
((بلند كردن قرآن ها بر سر نيزه ها))
در دل ها بود.
امام حسن (عليه السلام) دو بار اقدام كرد و آن ها عقب نشينى كردند. حضرت با ترك
مخاصمه ، {نه صلح }، عالم اسلام را حفظ كرد. چون وقتى آن ها از بين مى رفتند، او
(معاويه ) ديگر نه شيعه سرش مى شد، نه سنى . او كسى بود كه با امپراتور روم دست به
دست داد كه كمك بگيرد. براى چه ؟ براى از بين بردن على (عليه السلام). در تواريخ
آمده است كه با امپراتور روم ارتباطهايى داشتند، براى اين كه بشريت را از على محروم
كنند. على شخصيتى خيلى بزرگ بود، اما اين ها (معاويه و...) به بشريت با نگاه ديگرى
مى نگريستند. در چشم آنان ، بشريت وسيله بود. نظريه آنان اين بود: بشريت همه وسيله
، آن ها هم فقط هدف . ولى معاويه با مهارتى كه در فرزندش وجود نداشت ، مدام ظاهر
را حفظ مى كرد. به قول فلسفه سياسى ، مى گوييم فلسفه ماكياولى . البته فلسفه كه
نيست ، طرز تفكرات ماكياولى است ، تا حقايق را بپوشاند. با آن نرمش هاى كذايى كه
كار روبَه صفتانِ تاريخ است . آن نشان دادن آرامش كه يعنى : چيزى نيست ! حجربن عدى
، رشيد هجرى را زنده زنده دفن كند، فردايش هم بنشيند بخندد. معاويه از ميان 6 - 7
نفر از بزرگ ترين صحابه على بن ابى طالب (عليه السلام) و امام حسن مجتبى (عليه
السلام)، دو سه نفر را زنده زنده زير خاك كرد. حسين (عليه السلام) اين ها را هم
ديده بود.
بفرماييد ببينيم اين شخص چه كار بايد بكند؟ اين علت ، و آن هم معلولش . آيا علتى از
اين قوى تر و عميق تر؟ آيا علت ها از اين عميق تر؟ البته نه علت ، علت يعنى چه ؟
اگر يك علت است كه داراى اجزاى زيادى است . اگر هم چند علت است داراى صدها علت . و
ناشايستى كه درباره على (عليه السلام) به راه انداخته بودند، ما هم به طور قطع مى
دانيم و مى توانيم اثبات كنيم كه اگر حسين مى گفت اين پدر من على بن ابى طالب (عليه
السلام) است ، {خيلى كارها مى توانست انجام بدهد}. البته بحث پدر من عاطفى نيست .
همان طور كه امام صادق فرمود: افتخار من به اين كه ولايت على را دارم ، بيش از اين
است كه پسر او هستم . بحث اين نيست كه من پسر على هستم . يعنى مثلا اى مردم ، آدم
بايد به پدرش علاقه داشته باشد و پدر هم به پسرش .
بلى ، اين علاقه وجود دارد، ولى در مرتبه خيلى پايين .
اگر حسين (عليه السلام) مى نشست و فردا من و شما تاريخ را مى ديديم ، يا حس كنجكاوى
متفكران دنيا بيدار مى شد و مى گفتند يا حسين ، اگر آن جا بودى چه كار مى كردى ،
مگر نمى ديدى ؟ جوابش چيست ؟ هيچ جوابى نداشت . يا اباعبدالله ، اى پسر فاطمه ، اى
پسر على (عليه السلام)، آيا تو نمى ديدى كه اين ها علنا نه فقط با اسلام ، بلكه با
انسانيت بازى مى كردند؟ همان طور كه عرض كردم ، معاويه خوب مهارت داشت . به راستى
فسق و فجور، آدم را احمق هم مى كند. فسق و فجور، مخصوصا اگر هتك حرمات الله بشود،
يا غرور شكنى باشد، علنا عقل را هم از بين مى برد. روشنى اين مطلب به جايى رسيد كه
آن كسى كه در اين باره از همه طبيعى تر فكر مى كند، مى گويد:
((تبعيت از غريزه جنسى ، اصالت حقيقت را از عقل مى گيرد.))
((زيگموند فرويد))
{به اصطلاح } آش اين قدر شور بود كه خان هم فهميد. چون بعضى اوقات ، خان ها اصلا
نمى فهمند كه آش شور است يا شيرين است ، يا ترش است . ((فرويد))ى
كه دو پاى خود را در يك كفش كرده كه فقط با اين حساسيت كه من دارم ، بايد مساءله
غرايز را اين طورى كنم كه بشر را به اين جا برسانم ، كه ده هزار سال حركت يك دفعه
شروع كند به پايين آمدن و تنزل . او مى گويد كه تبعيت از غرايز، مخصوصا از غريزه
جنسى ، تعقل را پايين مى آورد. مخصوصا اگر احساس كند كه خلاف قانون است . البته اين
توضيح من است ، ولى آن كه حرف ايشان است ، اين است كه تبعيت از غرايز، تعقل را از
بين مى برد. جوان ها حواستان جمع باشد. كمى دقت و كمى فكر كنيد. يك مقدار از خدا
بخواهيد كه شما را در اين راه كمك كند. مواظب باشيد! تعقل اگر از دست برود، ديگر
انسان چه دارد؟ اگر عقل از دستش برود، مى شود همين طور كه مى بينيد. اين (يزيد)
اصلا متوجه نبود و نمى فهميد كه اسلام و انسان يعنى چه ؟
مساءله ديگر، اين است كه بعد از مدتى تمام جوامع اسلامى ، حسين (عليه السلام) را
تصديق كردند و معلوم شد كه حسين در آن روز، زبان گوياى تمام جوامع اسلامى بوده است
، اگرچه با خبر نبودند كه چه مى گذرد. اگرچه نمى دانستند در عراق و شام چه مى گذرد.
لذا، اهالى بصره وقتى متوجه شدند، يك دفعه بيست هزار نفر راه افتادند. اگر هفت ،
هشت ، ده روز اين قضيه به تاءخير مى افتاد، قاعده تاريخى نشان مى دهد كه اصلا محال
بود چنين قضيه اى اتفاق بيفتد و داستان يزيد برچيده مى شد، همان طور كه قبلا عرض
كردم ، چندى قبل از آن ، وليدبن عتبه استاندار مدينه وقتى شنيد حسين (عليه السلام)
به طرف عراق حركت مى كند، به عبيدالله بن زياد آن مستِ لا يعقلِ مقام نوشت ، شنيدم
كه حسين به آن طرف مى آيد، حواست جمع باشد. او محبوب ترين مردم در نزد مردم است .
او محبوب ترين مردم براى مردم است . يعنى شما هيچ كس را نمى توانيد پيدا كنيد كه به
حسين محبت نورزد. مبادا دستت به خون اين مرد آلوده شود، كه اين را تا قيامت ، بشر
بر شما نخواهد بخشيد.
آرى ، جريان خيلى بالاست كه اين گونه ، شما را هزار و چهار صد سال به دنبال خود مى
كشد. خدا مى داند حسين در تاريخ چه كار كرده است .
اشخاصى كه مى گويند رواج تشيع و حساسيت داستان حسين از زمان صفويه به اين طرف بود،
من درباره آن ها چيزى نمى گويم . فقط آرزو مى كنم اى كاش كمى سواد و كمى اطلاع
داشتند. حداقل هفتصد سال پيش مولوى مى گويد كه شاعرى وارد انطاكيه (شام ) شد و ديد
مردم به سر و صورت خودشان مى زنند و محشرى است . گفت چه خبر است ؟ گفتند مگر نمى
دانى كه امروز، روز عاشورا است ؟ پس وجدان كجا رفت ؟ اين داستان مولوى كه مربوط به
هفتصد سال پيش است و كتاب او نيز اكنون در مقابل ماست .
هم چنين قبل از مولوى ، ديالمه و آل بويه و... از واقعه عاشورا اطلاع داشتند.
هنوز چند روز از عاشورا نگذشته بود كه سر و صورت زدن توابين كوفه و ديگر جاها آغاز
شد. اين تذكرات براى اين بود كه بدانيد واقعه عاشورا، علت خيلى تند و مهمى داشت و
حسين بن على (عليه السلام) هيچ راه ديگرى نداشت ، مگر اين كه برخيزد، بلكه اسلام
نخوابد و نابود نشود.
قل انما اعظكم
بواحده ان تقوموا لله مثنى و فرداى ثم تتفكروا(256)
((بگو: من فقط به شما يك اندرز مى دهم كه دو به دو و تنهايى
براى خدا بپاخيزيد، سپس بينديشيد.))