امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۲۳ -


يا ابا عبدالله ! ما تو را تا آن جايى كه قدرت داريم ، تا آن جايى كه ظرفيت ماست ، شناختيم . و خدا مى داند در طول تاريخ ، در اين جلسه ها چه انسان هايى توبه كرده اند. چه انسان هايى حرف شنيده اند، چه انسان هايى منقلب شده اند. اسم نويسى نبوده است كه ؛ آقايان در طول تاريخ بفرماييد ببينيم چه كسى در كجا چنين انقلاب روحى به او دست داده است ؟ اگر آمارگيرى مى شد، اين رقم سر به ميليون ها مى زد. ما از كودكى كه در اين جلسات بوديم و مى آمديم ، خيلى از اين ها مى ديديم ، انسان هايى كه چيزى سرشان نمى شد و نسبت به همه چيز بى پروا بودند. خدا گذشتگان شما را بيامرزد. پدرم مى گفت كه در تبريز شخصى بود خيلى بى پروا. ايشان (پدرم ) مى گفت من او را ديده بودم . مى گفت : روزى در خيابان ايستاده بود و دسته اى {از عزاداران حسينى } در حال عبور بود و آن ها نوحه على اصغر مى خواندند و آن مرد هم گريه مى كرد. مى گفت نوحه را به تركى مى خواندند و اين مرد همين جور نگاه كرد و بعد رفت ، رفت ، رفت ، اوج گرفت و به اصطلاح امروزى ، يكى از بهترين شعراى دراماتيك حسين (عليه السلام) شد. درست تقريبا مثل محتشم كاشانى رحمة الله عليه . او (محتشم ) در فارسى ، اين هم در تركى آذرى . فقط با يك نگاه به آن دسته نوحه خوانى و سينه زنى . متاءسفانه ننوشته اند كه چه كسانى در اين جلسات ، انسان شدند. چه كسانى در اين جلسات ساخته شدند. قبل و بعد آن چه بود؟
خدايا! پروردگارا! تو را سوگند مى دهيم به راز بزرگ خلقت ، به راز بزرگ آن حكمتى كه هميشه بعد از پاييز، بهارها در تاريخ به وجود آمده است ، ما را در شناخت حسين (عليه السلام) موفق و مؤ يد بفرما.
خدايا! پروردگارا! ما را از انقلاب روحى محروم مفرما.
خداوندا! جوانان عزيز و نور چشمان ما را توفيق بده براى آينده اى كه زندگى خود را با معنا و هدف دار سپرى كنند.
خدايا! تو را سوگند مى دهيم به جوانان حسين (عليه السلام)، اين جوانان را به چنين زندگى در آينده ، موفق و مؤ يد بفرما.
السلام عليك يا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك عليك منى سلام الله ابدا ما بقيت و بقى الليل و النهار ولا جعله الله آخر العهد منى لزيارتكم السلام على الحسين و على على بن الحسين و على اولاد الحسين و على اصحاب الحسين .
((آمين ))
قانون حسينى
در بحث گذشته عرض شد كه سرور شهيدان امام حسين (عليه السلام) در زندگانى خود، شاهد قضايا و حوادث بسيار بود و اين طور نبود كه فقط يك دفعه چشم باز كرد و يزيد و يزيديان را ديد. ساليانى بود كه اين مرد خون دل مى خورد. او با چشمان خود ديد كه مالك اشتر را از پدرش گرفتند. با چشمانش ديد كه اويس قرنى ، آن عارف بزرگ از اصحاب پيغمبر را در صفين به خاك و خون انداختند. روزى پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) به طرف يمن نگاه كرد و فرمود:
انى لاءشم نفس الرحمن من اليمن (257)
((من نفس رحمانى از طرف يمن استشمام مى كنم .))
منظور آن بزرگوار، اويس قرنى بود. اويس قرنى در ركاب اميرالمؤمنين (عليه السلام) شهيد شد. عماربن ياسر در آن دوران كهنسالى كه از نظر همه مكتب ها {از جنگ } معاف است ، با كمال نشاط ذاتى به ميدان جنگ هاى صفين آمد و او هم به خاك و خون افتاد. امام حسين (عليه السلام) قبل از اين ها ديده بود كه چگونه و به چه هدفى ابوذر تبعيد شد. اين مطالب كه اكنون فهرستش را عرض كردم ، قبلا همه ما خوانده ايم . ان شاءالله كه فهميده ايم كه بر دل يك انسان كه داراى كمال شخصيت هاى تاريخ ‌ساز است ، چه مى گذرد. انسانى كه وقتى مى بيند يك به يك اين شخصيت هاى تاريخ ‌ساز را از صفحه روزگار حذف مى كنند، آن هم با چه ناجوانمردى : در مسير مالك اشتر به مصر زهر بفرستند، آن جا سم بخورد و از دنيا برود. عمار آن طور بيفتد، پيغمبر فرموده بود:
يا عمار تقتلك الفئه الباقيه و آخر شربك من الدنيا ضياح من لبن
((اى عمار! گروه ستمكارى ، تو را خواهند كشت و آخرين غذاى ، تو (روزى تو)، از اين دنيا، يك پياله شير خواهد بود.))
عمار رفت . ابوذر رفت . كسانى كه رفتنشان على بن ابى طالب (عليه السلام) را گريانده بود. وقتى برمى گشت و به پشت سرش نگاه مى كرد، مى ديد ذوالشهادتين رفت . ابن تيهان رفت .
ماضر اخواننا الذين سفكت دماؤ هم - و هم بصفين - اءلا يكونوا اليوم اءحياء؟ يسيغون الغصص و يشربون الرنق ! قد - و الله - لقوا الله فوفاهم اءجورهم ، و اءحلهم دار الاءمن بعد خوفهم . اءين اخوانى الذين ركبوا الطريق ، و مضوا على الحق ؟
اءين عمار؟ و اءين ابن التيهان ؟ و اءين ذو الشهادتين ؟ و اءين نظراؤ هم من اخوانهم الذين تعاقدوا على المنيه ، واءبرد برؤ وسهم الى الفجره !(258)
((آن برادران ما كه خونشان در صفين ريخته شد، ضرر نكردند كه امروز زنده نيستند تا غصه ها بخورند و شرنگ جانگزاى اندوه را بياشامند. سوگند به خدا، آن عزيزان آغشته در خون خود، به ديدار خدا شتافتند، و خداوند پاداش آنان را عنايت فرمود و آنان را پس از سپرى كردن دوران ترس و وحشت ، در سراى امن جاودانى جاى داد. كجا رفتند آن برادران من كه راه مستقيم كمال را پيش گرفتند و رهسپار كوى حق گشتند.
كجاست عمار؟ كو ابن تيهان ؟ ذوالشهادتين كجا رفته است ؟ و كجا رفتند امثال آنان از برادرانشان كه پيمان وفادارى تا مرگ بسته بودند و سرهاى آنان به ارمغان نزد طاغوت و طاغوتيان فاجر برده شد؟))
نوف بكالى مى گويد: سپس دستش را به محاسن شريف و كريمش زد و گريه طولانى نمود و فرمود:
اءوه على اخوانى الذين تلوا القرآن فاءحكموه ، و تدبروا الفرض ‍ فاءقاموه (259)
((آه ، افسوس بر آن برادرانم كه قرآن را تلاوت كردند و در عمل به آن استقامت ورزيدند و در تكاليف انديشيدند و آن ها را انجام دادند. سنت را احيا كردند و بدعت را نابود ساختند. دعوت به جهاد شدند، آن را اجابت كردند و به فرماندهشان اطمينان پيدا كردند و از او پيروى نمودند.))
سه شنبه ، حضرت اين خطبه را خواند و جمعه ضربت خورد. يعنى ، سه روز پيش از اين كه از اين دنياى دون چشم بربندد، فرمود:
ثم قال عليه السلام : اءيها الناس ، انى قد بثثت لكم المواعظ التى وعظ الاءنبياء بها اءممهم ، اءديت اليكم ما اءدت الاءوصياء الى من بعدهم ، و اءدبتكم بسوطى فلم تستقيموا، وحدوتكم بالزواجر فلم تستوسقوا(260)
((سپس آن حضرت فرمود: اى مردم ، من همه آن موعظه ها را كه پيامبران به امت هاى خود نموده بودند، براى شما ابلاغ كردم و آن چه را كه جانشينان آنان پس از رحلت انبيا از اين دنيا به مردم رسانده بودند، براى شما ادا كردم . و با اين تازيانه ام شما را تاءديب نمودم ، ولى شما استقامت در راه دين نورزيديد، من با نصايح و عوامل باز دارنده ، شما را از معاصى و انحرافات بازداشتم ، شما نظم و انتظام نپذيرفتيد.))
تازيانه عشق به دست در كوچه ها و بازارهايتان گشتم . با همين تازيانه شما را تاءديب مى كردم ، ولى شما آن چه را كه براى شما عزيز است نگرفتيد. آيا پيشوايى غير از من توقع داريد؟ انتظار داشته باشيد، تا بياورند و بيايند و حال شما را جا بياورند! منتظر باشيد تا سفره نشينان معاويه بعد از من بيايند. منتظر باشيد تا جريان عوض شود و خودخواهى ها و خودكامگى ها راه بيفتد. امروز شما نمى فهميد كه در ميان شما چه كسى است . زمانى مى فهميد كه ، ديگر سودى به حال شما نخواهد داشت .
اين ها را خواند و اين مطالب را فرمود. بعد همان طور كه نوف بكالى مى گويد: در حالى كه دستش را به ريش (محاسن ) مباركش مى برد و رو به آسمان نگاه مى كرد، گفت : اءوه على اخوانى الذين ... ((آه ، بر آن برادرانم كه رفتند.))
اين ها در مقابل من ، تعهد مرگ داشتند. آرى ، اينان تا پاى جان تعهد كرده بودند كه در راه حق و حقيقت به من كمك كنند.
فنادى باعلى صوته : اءين عمار...؟ كو عمار؟ كو ابن تيهان ؟ كجا رفت ذوالشهادتين . يك به يك اسامى آن بزرگان انسان و انسانيت را خواند. حسين با چشمان خود ديده بود كه اين ها را يك به يك از دست على گرفته اند، در حالى كه هر يك از آنان براى خود، جامعه اى بود. شما فقط مى شنويد اويس قرنى ، ما فقط مى شنويم ابوذر غفارى ، يك مقدار در تاريخ نگاه كنيد، بعد ببينيد كه حسين (عليه السلام)، چرا اين قدر به هيجان افتاد. اگر صد ميليارد كمك داشت و بنا بود تمام آنان در راه خدا به شهادت برسند، اين كار را مى كرد. قضيه اين نبود كدام يزيد؟ مساءله ريشه دارتر از اين بحث ها بود. البته اين (يزيد) آشكارش كرد. احمقى كه غرق در شهوات بود و راه مخفى كردن آن را هم نمى دانست ، خدا آن پاييز ويرانگرى را كه بر اسلام وزيدن گرفته بود، با دست يك احمق غوطه ور در استبداد و شهوت آشكار كرد.
قبلا در اين مورد صحبت كرديم . اكنون با لطف الهى و با كمك خود امام حسين ، عنصر دوم يا ركن دوم قيام امام حسين (عليه السلام) را بررسى مى كنيم :
1- پايمال شدن قوانين و حق و حقيقت .
آنان شخصيت هايى بودند كه حمايتگران حق و حقيقت بودند، كه رفتن هر يك از آن ها، زخم غير قابل التيامى را در دل حسين ايجاد كرده بود.
حالا مى خواهيم اين بحث را مطرح كنيم كه ركن دوم ، عنصر دوم يا انگيزه دوم اين قيام كه تاريخ قطعا مثل آن را نشان نداده است ، و من گمان مى كنم اگر شكنجه و تلخى اش صد برابر اين هم بود باز حسين ايستاده بود، چيست ؟
2- نقض احترام انسان ها و معامله با مردم جامعه ،
مانند معامله با بردگان و ارزش ندادن به راءى و نظر و خواسته هاى آنان . و اين محاسبه كه مردم ، حيوانات بى اختيارى هستند و من هم هر كارى دلم بخواهد بكنم ، مى توانم و مى كنم ... در صورتى كه تاءكيد مى شد كه : اى پيامبر ما، ((و شاورهم فى الامر)). حقيقت ، درخت برومندى است كه شاخه هاى آن را در دل هاى مردم قرار داده اند. از انسان ها استفاده كنيد، با آنان مشورت كنيد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد:
فلا تكفوا عن مقاله بحق ، اءو مشوره بعدل ، فانى لست فى نفسى بفوق اءن اءخطى ء، ولا آمن ذلك من فعلى الا اءن يكفى الله من نفسى ما هو اءملك به منى (261)
((هرگز از ارائه گفتار حق به من ، يا مشورت با من براى اجراى حق خويشتن دارى نكنيد. من بالاتر از آن نيستم كه خطا كنم و در كارى كه انجام مى دهم از ارتكاب خطا در امان نمى باشم ، مگر آن كه خداوندى كه مالك تر از من به من است ، كفايتم كند.))
اين منطق اسلام بود: و شاورهم فى الامر(262) ((در كار {ها} با آنان مشورت كن )).
همه چيز را همگان دانند، و امرهم شورى بينهم (263) ((امر بين مسلمانان ، مربوط به مشورت است )).
آيت الله العظمى مرحوم آقا ميرزا محمدحسين نائينى رحمة الله عليه ، استاد مسلم اساتيد ما در نجف ، (خدا واقعا روح او را شاد كند، كه آن موقع چه قدر روشن بود) در تنبيه الامه و تنزيه المله ، موارد بسيارى را ذكر مى كند كه پيغمبر با انسان ها و با تابعين خودش مشورت كرد. نه اين كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) بگويد: ((فقط من مى دانم ! فقط هرچه كه من مى گويم .)) اعتبار و ارزش انسان ها را اصلا ناديده گرفتن ، اولين قانون و اين كه انسان به انسان ها به نحوى ديگر نگاه كند و بگويد: اين ها وسيله ، من هم هدف ، {درست نيست }. (خدايا! خودت مغز ما را از ضرر اين درد حفظ فرما). گاهى با همين ديدگاه ، ما به ديگران نگاه مى كنيم ، كه وسيله من باشند، چرا؟ عين همان ارزشى كه تو پيش خدا دارى ، او هم دارد. آيا من فقط آتش بيار معركه تو و تو آتش بيار معركه من باشى ؟ آيا حساب نمى كنى كه :
- همان خدايى كه تو را آفريد، مرا نيز آفريده است .
- همان هدف اعلاى زندگى كه بر بالاى سر تو پر مى زند، روى سر من هم پر مى زند.
- همان ماده خاكى كه با آن ، پدر و مادر بزرگ ما سلام الله عليهما آفريده شده اند، همه ما نيز از آن خاك آفريده شده ايم .
- همه ما در استعداد و سرمايه انسانى شريكيم . تو بر من چه برترى دارى ؟ مگر با تقوا!
ان اكرمكم عندالله اتقيكم (264)
((ارجمندترين شما نزد خدا، پرهيزكارترين شماست .))
- كرامت ذاتى را بنده هم دارم ، همان گونه كه تو دارى ! در قرآن مجيد و لقد كرمنا بنى هاشم ! يا؛ و لقد كرمنا عرب ! و لقد كرمنا العرب ! يا؛ و لقد كرمنا فلان نژاد نيست . قرآن مى فرمايد:
و لقد كرمنا بنى آدم (265)
((به راستى ، ما فرزندان آدم را گرامى داشتيم .))
از آغاز خلقت ، اين موجود بزرگ در روى زمين ، به عنوان خليفه الله فى الارض است . لذا، همه از اين جهت مساويند.
 
اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست   نه همه همره و هم قافله و همزادند؟
اى يزيديانِ روزگاران ، آيا نمى دانيد كه ؛ نه همه همره و هم قافله و همزادند؟
آيا چنين نيست كه اگر يك انسان را بدون دليل بكشيد، مثل اين است كه همه انسان ها را كشته ايد، و اگر كسى را احيا كرديد، مثل اين است كه همه انسان ها را احيا كرده ايد؟ اين دليل بر اين نمى شود كه همه انسان ها زير يك مشيت حركت مى كنند؟ اما اگر برترى دارى ، بر مبناى برترى تقواست .
3- نقض قانون تساوى و عدل در حقوق و تكاليف ، ميان طبقات و افراد.
بياييد ما همين چند نفر، از اين درسى كه مى خوانيم ، نكته اى ياد بگيريم و آن اين است : به قانون احترام بگذاريم . اگر قانون ، قانون است ، احترام بگذاريم . والله ، يكى از انگيزه هاى كشته شدن حسين ، همين قضيه است كه قانون را زير پا گذاشته بودند. قسم خوردم ، بياييد به مساءله قانون اهميت بدهيد. اگر بحث در خود قانون است . {البته } آن يكى بحثى است ، كه بايد در مورد قانون بحث شود. اما وقتى جامعه ، يك حقيقتى را به عنوان قانون تلقى كرد، شما را به جان حسين ، {به آن قانون } احترام بگذاريد. شما را به خون حسين ، بياييد احترام بگذاريد و در مقابل قانون ، آن قدر شوخى نكنيد.
 
حكمت آموز نخستين سقراط   كه غبار از رخ حكمت بستر
مشعلى بود كه در تاريكى   خوش درخشيد و بفرسود و فسرد
سرو آزاد حكيمان روزى   كه خرافات به زندانش برد
زود بودش سفر مرگ ولى   گل مگر دير تواند پژمرد
پس {سقراط} حرفش چه بود سم شوكران را به اختيار گرفت و آشاميد؟
 
گفت بايد همه جا قانون را   محترم ديد و مقدس بشمرد
همه تواريخ نوشته اند، كه افلاطون مى توانست اين پيرمرد (سقراط) را از زندان نجات بدهد. چون شخصيت افلاطون خيلى قوى بود. پدر سقراط يك مجسمه ساز و مادرش هم يك ماما بود. اما افلاطون به عنوان يك استاد در آتن شناخته شده بود، به عنوان شخصيتى كه مى توانست آتن را بر هم بزند. چون پدرِ مادريش سولون ، قانون گذار يونان بود، و به او مى گفتند افلاطون الهى . يعنى از طرف مادر، يك شخصيت بسيار جا افتاده اى داشت . افلاطون چند بار گفت استاد، من تو را مى توانم نجات بدهم . اما او (سقراط) پاسخ داد كه ؛ يك عمر همين قانون مرا زنده نگه داشته است ، اگر چه خطا باشد، من به احترام اين قانون ، زهر را خواهم خورد.
آيا متوجه مى شويد؟ مخصوصا من با جوان ترها صحبت مى كنم . (سقراط) گفت من نمى توانم . البته استدلال ايشان ، الان براى ما مورد بحث است . اما مى خواهم احترام قانون را بگويم . حالا آيا اين كار ايشان درست بود يا نه ، يك بحث كلاسيكى و آكادميكى مى خواهد كه طلبتان باشد. نيز تحليل تاريخى مى خواهد كه مساءله ديگرى است . اما اين كه احترام به قانون گذاشت ، مهم است . {سقراط} به افلاطون گفت :
تو مى بينى كه من به سوى ابديت حركت مى كنم ، آيا مى خواهى مرا برگردانى و دوباره كلاف اين ماده و ماديات را به گردن من بپيچانى ؟ بگذار حركتم را بكنم و بروم ، لذا، غربى ها نوشته اند، ارسطو به ما خيلى نكته ها آموخت ، ولى سقراط انسان ساخت .
ان شاءالله جوانان و بزرگان ما قول مى دهند كه ما از امسال در كلاس هاى آكادميك و دانشگاهى حسين (عليه السلام) اين {احترام به قانون } را ياد بگيريم و بيشتر فكر كنيم كه قانون يعنى چه و عظمت آن چيست ؟
شما مى توانيد به عظمت خدا سوگند بخوريد كه يكى از انگيزه هاى كشته شدن حسين ، اين بود كه قانون به هم خورده و عظمت قانون از بين رفته بود.
در رابطه با احترام به قانون ، مثلا چراغ قرمز است و شخصى اين قانون را نقض مى كند. بايد بررسى كرد آيا چشم او داراى است ، يا مغزش دچار اختلال شده است ؟ اگر مغز سالم است ، پس چشم ايراد دارد. اگر چشم سالم است ، پس مغز خراب است و بهتر است اين شخص زودتر به پزشك مراجعه كند.
منظورم از احترام به قانون ، مثالى بود كه عرض كردم و ان شاءالله كه مى بخشيد:
 
زان حديث تلخ مى گويم تو را   تا ز تلخى ها فرو شويم تو را
حركت حسين درس است و با درس نمى توان شوخى كرد. ما مى خواهيم ببينيم از حسين چه درس هايى مى توانيم فرا بگيريم ؟ در آن زمان ، قانون شكنى راه افتاده بود. قوانين پشت سر هم ، يكى پس از ديگرى مى شكست و مى افتاد زير پاى مى خواهم هاى نژادپرستى ! ببينيد اين مطلب چه قدر براى عرب مفيد است . اسلام آمد عرب و عجم را برداشت . اسلام آمد مرزها را برداشت . در صورتى كه قرآن مى گفت :
فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى (266)
((پس حكم كن به حق ، و پيروى مكن هواى (خواهش ) نفس را.))
اين {به ظاهر} شكست دادن حق ، شكست دادن خويش است ، زيرا حق شكست نمى خورد.
من سؤ الى از شما دارم و مى دانم جواب همه شما چيست . فرض كنيم اگر فردا صبح (يك فرض محال در مسائل علمى به ما كمك مى كند، اگرچه امكان پذير نباشد)، خبر رسيد كه پنج ميليارد و نيم نفوس روى زمين بلند شدند و گفتند: حاصل 2*2، رقم هفت مميز پانصد صفر و سه مى شود. ما خواهيم گفت : پنج ميليارد و نيم نفر اشتباه فرمودند؛ زيرا خلاف حق گفتند. 4=2*2 است . آيا تصديق خواهيد نمود يا نه ؟
بگذاريد بگويند. حقيقت كه شكست نمى خورد. حاميان حقيقت به زحمت مى افتند - همان گونه كه شايد قبلا عرض كردم - حاميان حقيقت به زحمت افتاده و كالبد قفس بدنشان را تقديم مى كنند. شمشير آن قفس را مى شكند، روح از آن رها مى شود و به مركز خودش مى رود. حق از بين نمى رود. ممكن نشد تا اين سوءتفاهم را از مغز بشر بيرون بياوريم ! مى گويند: قدرت ، بر حق غلبه مى كند. قدرت ، بر حق پيروز است ؟!
اين نظرات را در كتاب هاى سياسى ، در فلسفه هاى سياسى و در فلسفه هاى جامعه شناسى هم مى بينيم . اگر در يك كتاب رمانتيك ببينيم يا در يك كتاب ادبى ببينيم ، آدم متاءثر نمى شود. اما شما چرا اين را در فلسفه هاى سياسى و در فلسفه هاى جامعه شناسى مى نويسيد؟ در مقابل حق ، ايستادگى نكنيد، زيرا خود قدرت يك حق و حقيقتى بزرگ است . هم اينك ، هستى براساس ‍ قدرت مى گردد. يكى از بزرگ ترين صفات ذاتى خدا، اين است كه قادر است . خداوند قادر است و قدرت دست اوست . يعنى يكى از بزرگ ترين حق ها، در اختيار اوست كه قدرت است . آن دست كيست كه قدرت را در مقابل حق قرار داده است . قدرت ، خودش حق است . منتها، بسته به اين است كه در اختيار چه كسى باشد؟
همين الكتريسيته كه ما اكنون در روشنايى آن مى نشينيم و بحث علمى ، بحث دينى ، يا بحث تاريخى مى كنيم ، قدرت در جريان است و انرژى مصرف مى شود. اين را بدانيد كه هيچ وقت ، حق با باطل جنگ تن به تن ندارد. جوانان عزيز، حق با باطل نمى ستيزد. باطل غلط مى كند كه در مقابل حق بايستد. اصلا امكان ندارد، زيرا باطل پوچ است .
جاء الحق و زهق الباطل (267)
((حق آمد و باطل ناچيز شد.))
باطل هميشه باطل است . معناى قدرت ، حق و حقيقت است . بطلان و تناقض باطل ، در درون آن است .
آن چه كه هست اين است : حمايتگران حق در طول تاريخ در مقابل حمايتگران باطل صف مى بندند. گاهى قدرت فيزيكى با اين هاست كه با باطل هستند و آن حمايتگران حق در ظاهر جا خالى مى كنند، ولى 4=2*2 است . اما به نحوى شبهه آوردند كه مردم بگويند 7=2*2 مى شود، ولى 4=2*2 هرگز در مقابل آن (7=2*2) نمى ايستد. اين نيست كه حق در مقابل باطل ايستاد و هر كس كه قدرت داشت ، پيروز شد.
اين را در نظر داشته باشيد كه سوءتفاهم نشود، حمايتگران چنين مى شوند. اگر دانش آموزى اين مطلب را مطرح كند، مى گويند دانش آموز است . اشخاصى اين مسائل را مطرح كردند كه بايد گفت اى آقاى محترم ؛
شما كه مى گوييد من متفكرم ، چگونه قدرت مى تواند در مقابل حق بايستد؟ نيچه و امثال ايشان ، اين مساءله را در نظر دارند، كه ناشى از عدم فهم است . نور درونى نيست . اگر در درون نور باشد، حقايق هم در مقابل انسان تسليم مى شوند و انسان با حقيقت در ارتباط قرار مى گيرد.
{پس همان طور كه گفته شد}: قانون تساوى و عدل در حقوق و تكاليف ، ميان طبقات و افراد، نقض شده بود؛ يعنى اين قانون هم زير پا رفته بود. قوم و خويش ها سر كار آمده بودند. كسانى كه فقط و فقط به سود طاغوت آن زمان و جباران آن زمان بودند و امتيازات زندگى را به آن ها (قوم و خويش ها) مى دادند. از اسلام ديگر چيزى نمانده بود. حسين بن على (عليه السلام) با چشم مباركش ديد كه آنان (ياران على ) رفتند و حالا هم مى ديد كه خود اصول پايمال مى شود.
و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل (268)
((اگر بين مردم حكم مى كنيد، به عدالت حكم كنيد.))
در بعضى از روايات دارد كه وقتى حاكم ، به عدالت حكم نكند، عرش خدا مى لرزد. يعنى زيربناى هستى متزلزل مى شود. عرش يعنى زيربنا (اگر به اصطلاح امروزى به كار ببريم ). عدالت است ، شوخى كه نيست . اين عبارت نمى دانم گفته كدام يك از بزرگان است :
((اى عدالت ، اگر بنا شود كه بگوييم در صفات عالى خداوندى ، بعد از صفات او، چه حقيقتى كرسىِ عظمت را زير خود دارد، مى گوييم تويى اى داد و دادگرى .))
امام حسين (عليه السلام) ديد كه دادگرى و عدالت را نيز به هم زده اند و عدل ، عدالت هم داشت پايمال مى شد.
اين درس ها متعلق به بشريت است ، اگر هوا و هوس بگذارد. مى خواهيد مطرح بفرماييد و بحث كنيد.
اين را درس قرار بدهيد و بگذاريد بشر بيدار بشود. اگر شما با بيدارها سروكار داشته باشيد، بهتر از تخدير شده هاست .
اى گردانندگان دنيا! بگذاريد انسان ها بيدار شوند و با انسان هاى بيدار سرو كار داشته باشيد، تا وجدان يك انسان هوشيار به شما تسليم شود و شما بر انسان ها حكومت كنيد. شما بر انسان هايى كه به حد كمال رسيده اند آقايى كنيد، سپس ببينيد خود شما چه عظمتى خواهيد داشت .
4. نقض شايستگى و استقامت در مديريت امور جامعه اسلامى .
اين كه هر انسان در جامعه ، ارزش خود را دريابد و ارزش ها مصنوعى نشود. ارزش هاى حقيقى باشند و كارها به ارزش برسند. خدايا، چه عظمتى است وقتى كه انسان ها بيايند و ارزش حقيقى كار خودشان را پيدا كنند، نه اين كه فقط رضايت داشته باشند. حمايت كننده ترين مكاتب از {قانون و ارزش ‍ كار}، به اين جا رسيده است كه مثلا كارگر رضايت داشته باشد. شايد كارگر از قيمت كارش باخبر نيست . اصلا شايد اضطرار دارد و نمى فهمد كارش يعنى چه . حالا ملاحظه كنيد در اسلام ارزش كار چيست :
و لا تبخسوا الناس اشيائهم (269)
((اشياء مردم را {اعم از كار و كالا}، از ارزش نيندازيد.))
اگر شما مى خواهيد به ايده اسلام و در مكتب اسلام زندگى كنيد، اين ها را از ارزش نيندازيد. اين نكته (آيه مذكور) در سه سوره ذكر شده است ، كه واقعا عجيب است .
هم چنين ، در آن زمان (حكومت آل اميه ) دانش انسان هايى كه واقعا دانشمند بودند {و شايستگى مديريت امور جامعه اسلامى را داشتند}، بى ارزش شده بود. در آن زمان (زمان پسر معاويه ، زمان آل اميه )، جاهل ها سر كار مى آمدند. معلوم است كه وقتى ارزش ها به هم خورد، جامعه ديگر روى صلاح نمى بيند.
مثلا اين آقا براى اين كار ارزش ندارد و آن يكى ارزش دارد. روايتى هست خيلى معروف و خيلى هم معتبر كه مضمونش خيلى عالى است . گاهى در فقه روايتى مى گوييم كه خودش مى گويد من از معصوم صادر شدم . خود روايت مى گويد كه من به رسول الهى مستندم . مى فرمايد:
((كسى كه در جامعه اى كارى را به عهده گرفت ، در حالى كه مى داند كسى بهتر از او مى تواند آن كار را انجام بدهد، بايد كارش را رها كند و به آن كه بهتر مى داند بسپارد.))