امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۱۵ -


هانى جايگاهى به مسلم داد. شيعيان به طور مخفيانه براى ديدار با مسلم به خانه هانى آمد و رفت مى كردند و يكديگر را به مخفى داشتن امر توصيه مى كردند.
اينك ، در برابر آن فريبكارى ها به نام زيركى و سياست ، به رفتار انسانى و اسلامى مسلم بن عقيل (عليه السلام) و هانى بن عروه رضوان الله عليه توجه كنيد. هانى براى لزوم پناه دادن به حضرت مسلم ، به ورود آن حضرت به منزل وى به عنوان پناهگاه استناد نمود. از عبارت هانى ، اين حقيقت انسانى (از ورود تو به خانه من ، تعهدى براى من ايجاد شد) در پيشانى قرون و اعصار درخشيدن گرفت كه حق پناهندگى ، حتى ارزش آن را دارد كه انسان با قرار گرفتن در معرض خطر، آن حق را به جاى بياورد. اين گونه اعطاى پناهندگى ، در اسلام مطابق آيه :
و ان اءحد من المشركين استجارك فاجره ...(188)
((و اگر كسى از مشركين از تو پناهندگى خواست ، پناهندگى او را بپذير...))
از ضروريات است ، كه فوق اعطاى حقوقى پناهندگى است ، كه مغرب زمين آن را پس از قرون متمادى ، به عنوان يكى از آخرين و پيشرفته ترين مواد حقوق جهانى بشر مطرح كرده است . زيرا اولا مكلفين به قانون مزبور، حكومت ها هستند نه افراد، و اگر افراد دست به اعطاى پناهندگى بزنند، لازم است اين اقدام ، مخالف مصالح اجتماعى نباشد و چنين كارى (پناه دادن فرد به يك يا چند نفر ديگر) به شرط مزبور، كارى است كه از نظر اخلاقى شايسته ، نه ضرورى .
در جريان هانى و حضرت مسلم ، از آن جهت كه هانى به انحراف حكومت يزيد معتقد بود {والا راضى نمى شد كارش به كشته شدن ، آن هم با آن شكنجه كه ابن زياد درباره او رواداشت ، منجر شود}، و از طرف ديگر، پناه دادن هانى به حضرت مسلم ، يك نوع ايثار با عظمت بود كه - همان گونه كه خود هانى تصريح كرد - موجب قرار گرفتن او در معرض خطر به وسيله جلادى خون آشام مانند عبيدالله بن زياد شد و به شهادت آن مرد بزرگ انجاميد. اما رفتار انسانى - اسلامى مسلم بن عقيل ، روشن تر از آن است كه با اين مفاهيم معمولى آن را بيان نمود و از مردم ماشين زده دنياى امروز، توقع فهم آن را داشت .
هيچ منطق اجتماعى ، سياسى و اخلاقى ساختگىِ روزگار ما نمى تواند عظمت شگفت انگيز قانون ممنوعيت قصاص پيش از جنايت و ممنوعيت قتل نفس غافل گيرانه را بفهمد. ريشه اين شرف و حيثيت و عظمت مردانگى ، در زندگى على و فرزندش حسين (عليه السلام) به طور واضح مشاهده مى شود.
مورخان مى گويند: اميرالمؤمنين (عليه السلام)، هر وقت ابن ملجم مرادى را كه قتل آن حضرت بود مى ديد، اين بيت را مى فرمود:
 
اريد حياته و يريد قتلى   عذيرك من خليلك من مراد(189)
((من زندگى اين مرد (ابن ملجم پليد) را مى خواهم ، او كشتن مرا. عذر اين دوست مرادى ات را در اين مقابله به ضد براى من بازگو كن .))
اما امام حسين (عليه السلام) در رابطه با قضيه فوق طبيعى : بامداد روز عاشورا كه هنوز رويارويى دو گروه حق و باطل با يكديگر شروع نشده بود، مردى كه به ابزار جنگى كاملا مسلح بود، با سرعت به طرف چادرهاى حسين و ياران او آمد. وقتى كه ديد پيرامون خيمه ها آتش برافروخته شده است ، با صداى بلند فرياد زد: يا حسين ، پيش از آخرت ، به آتش دنيا عجله كردى ! امام حسين (عليه السلام ) فرمود: اين مرد كيست ، شايد شمربن ذى الجوشن باشد؟ گفتند: آرى ، خود اوست . حضرت فرمود: اى پسر زنى كه چراننده بزها بود {اشاره به رذالت و پستى نسب شمر است }، تو براى افتادن به آتش شايسته ترى . در اين هنگام ، مسلم بن عوسجه خواست شمر را با تيرى از پاى در آورد، آن حضرت مانع از تير اندازى مسلم بن عوسجه شد. مسلم به امام حسين عرض كرد: اجازه بده من با يير اين مرد را به هلاكت برسانم ، زيرا او از چشمگيرترين گردنكشان خودكامه است و هم اكنون خدا او را در تيررس من قرار داده است . امام حسين : به سوى او تير مينداز، زيرا من نمى خواهم جنگ را شروع كنم .(190) از ديدگاه تاريخ ، بديهى است كه اگر شمر در همان موقع كشته مى شد، به احتمال بسيار قوى ، غائله خونين كربلا دگرگون مى شد، زيرا همان طور كه ثابت شده است ، عمربن سعد نمى خواست دستش به خون حسين (عليه السلام ) آلوده شود. حتى چنان كه در تواريخ آمده است ، او درصدد برآمد كه عبيدالله بن زياد را از كشتن آن حضرت منصرف كند.
اين جا، جايگاه رويارويى حقوق و اخلاق و مصالح زندگى اجتماعى است . از يك طرف ، مقتضاى حقوق محض اين است كه چون جرمى به وقوع نپيوسته است ، هيچ اقدامى به عنوان انتقام و مجازات جايز نيست . هم چنين ، اخلاق مجرد نيز در اين مورد به يارى حقوق بر مى خيزد و كيفر و انتقام پيش از وقوع جرم را محكوم مى نمايد. از طرف ديگر، اطمينان يا يقين به وقوع جرم ، مانند اين است كه حقوق و هرگونه قانون مدافع جان آدميان در گوشه اى نظاره گر و تماشاچى قتل نفس يا ديگر جرم ها باشد. تا قتل نفس ‍ به فعليت برسد و آن گاه وارد ميدان شود!
به نظر مى رسد، پيشگيرى جرم به هر طريق ممكن ضرورى است . به اين معنى كه در مواردى كه تحقق جرم ، مخصوصا در آينده نزديك ، قطعى باشد،(191) به هر شكل بايد از آن جلوگيرى كرد، مانند بازداشت مجرم و ناتوان ساختن او به هر وسيله اى كه ممكن باشد. در صورتى كه پيشگيرى جرم امكان پذير نباشد، عمل به قاعده تزاحم ضرورى است . در قاعده تزاحم ، ميان اهم و مهم ، مراعات اهم مقدم است . اين يك قاعده عقلى و عقلايى است كه مورد پذيرش همه حقوق ها و مذاهب است .
اما درباره داستان اميرالمؤمنين و امام حسين (عليه السلام) مى توان گفت : اگرچه آن دو بزرگوار با علم امامت و ولايت ، به شهادت خود به وسيله قاتلان تبهكارِ معين آگاه بودند، ولى آنان از علم مخزون {يا علم مكنون و مكفوف } خداوندى كه منشاء ((بداء)) يمحواالله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب (192) است ، اطلاعى نداشتند. لذا، يقين آن دو پيشواى الهى بر مبناى امامت و ولايت ، منافاتى با احتمال عدم وقوع حادثه قتل با توجه به علم مخزون الهى نداشت .
در قضيه حضرت مسلم بن عقيل (عليه السلام) نه تنها اطلاع از علم مخزون {علم مكفوف و مكنون } الهى وجود ندارد، بلكه حتى يقين معمولى هم وجود نداشت ، زيرا آن حضرت احتمال مى داد كه مردمى كه با او بيعت كرده بودند، در هنگام جنگ و پيكار او را تنها نخواهند گذاشت . با اين حال ، به نظر مى رسد اين مساءله (عدم جواز قتل تحت عنوان عدم جواز قصاص ‍ پيش از جنايت )، با يقين به وقوع جنايت بايد به طور جدى مورد بحث و تحقيق قرار بگيرد، مخصوصا از آن جهت كه در صورت يقين به وقوع جنايت ، هيچ فرقى بين كشته شدن با استناد به ممنوعيت قصاص پيش از جنايت ، با كشته شدن در موقع رويارويى فعلى با قاتل در ميدان جنگ وجود ندارد. در حالى كه دفاع ، ولو با كشتن طرف متخاصم در جنگ يا هر گونه رويارويى براى كشتار يكديگر، تجويز شده است .
شيعيان به منزل هانى آمد و رفت مى كردند. اين تردد، مخفيانه و با احتياط صورت مى گرفت . آنان يكديگر را به پنهان داشتن قضيه توصيه مى كردند. در اين هنگام بيست و پنج هزار نفر با حضرت مسلم بيعت كرده بودند. لذا، تصميم به اقدام به جنگ با ابن زياد گرفت . ولى هانى گفت : شتاب مكن .(193)
به نظر مى رسد، با ملاحظه عدد مذكور از جنگجويان براى يارى حضرت مسلم (عليه السلام) در ابتداى ورود ابن زياد به كوفه ، تصميم آن حضرت بجا بوده است . در اين مورد بايد ديد علت چه بوده است كه آن حضرت پيشنهاد هانى را پذيرفته است ؟ احتمال مى رود هانى به وضع كوفه و سلطه جبارانه يزيد آشنا بوده و اطلاع كافى داشته است كه اين عدد از جنگجويان ، نمى توانند كارى از پيش ببرند. ضمنا او اطمينان داشت كه تدريجا تعداد ياران حضرت مسلم رو به افزايش خواهد رفت و بدين ترتيب ، قدرت آنان براى مقابله با ابن زياد به حد كفايت خواهد رسيد.
عبيدالله بن زياد {شاگرد باوفاى مكتب ماكياولى } يكى از غلامان خود به نام معقل را خواست و سه هزار درهم به او داد و گفت : برو جايگاه مسلم بن عقيل و ياران او را پيدا كن و اين مال را به او بده و اعلام كن كه تو از گروه آنان هستى و اطلاعات را درباره آنان جمع آورى كن . معقل به مسجد نزد مسلم بن عوسجه آمد و شنيد كه مردم مى گويند: اين مرد (مسلم بن عوسجه ) از مردم براى مسلم بن عقيل بيعت مى گيرد. مسلم بن عوسجه در اين موقع نماز مى خواند. وقتى كه از نماز فارغ شد، معقل (جاسوس ابن زياد) به او گفت : اى بنده خدا، من مردى از اهل شام هستم و خداوند محبت اهل بيت پيامبر را به من لطف فرموده است . سه هزار درهم دارم . مى خواهم با مردى از اهل بيت كه به كوفه آمده و از مردم براى فرزند پيغمبر (حسين (عليه السلام)) بيعت مى گيرد، ديدار نمايم . شنيده ام عده اى مى گويند تو از امر اين اهل بيت اطلاع دارى و من نزد تو آمدم تا مال را از من بگيرى و به سرور خود برسانى تا من با او بيعت كنم . اگر بخواهى ، پيش از آن كه به ملاقات او برسم ، از من براى او بيعت بگير. مسلم بن عوسجه گفت : ديدار تو خوشحالم كرد، زيرا اين ديدار آن چه را كه مى خواهى نصيب تو خواهد كرد و خداوند به وسيله تو، اهل بيت پيامبرش را يارى خواهد كرد. براى من سخت است كه مردم پيش از آن كه اسباب پيروزى فرستاده امام حسين (عليه السلام) آماده شود، مرا از اركان اين جريان بدانند، زيرا اين طغيانگر {ابن زياد} موجودى وحشتناك است . مسلم بن عوسجه از معقل پيمان هاى شديد گرفت كه خيرخواه او باشد و مساءله را كتمان كند. معقل چند روزى نزد مسلم بن عوسجه آمد و رفت مى كرد تا او را نزد مسلم بن عقيل ببرد.(194) اين گونه جاسوس بازى ها و چندرويى ها براى به دست آوردن اسرار مردم ، يك پديده شايع در تاريخ بوده است . آن چه كه بايد مورد توجه و اهميت قرار داد، اين است كه آيا اين پديده خلاف اصل و قانون بايستى براى هر انگيزه ، اعم از سودجويى و سلطه پرستى و به دست آوردن حقوق تثبيت شده قانونى تجويز شود، با تنها براى بر طرف كردن ضرر و به دست آوردن حقوق تثبيت شده قانونى مجاز باشد؟ بديهى است كه عقول و وجدان هاى ناب بشرى و همه مكاتب و مذاهب حقه الهى ، انگيزه دوم را صحيح مى دانند و آن را تجويز مى كنند، نه انگيزه سودجويى و سلطه پرستى و خود محورى را.
حتى در آن مورد هم كه تفتيش و به دست آوردن اسرار مردم جايز است ، آيا شرطى براى اين پديده خلاف اصل و قانون وجود دارد يا ندارد؟ منظور اين است كه آيا با اين حال كه اين پديده خلاف اصل و قانون به مقدار ضرورت تجويز شده است ، مى توان آن را بدون قيد و شرط تصويب كرد؟ قطعى است كه پاسخ منفى است ، مهم ترين شرطى كه در اين مساءله به نظر مى رسد، اين است كه صادر كننده دستور و قيام كننده براى اجراى آن ، از تقواى انسانى در حد بالا برخوردار باشد، زيرا تعدى و تجاوز در چنين پديده مخالف اصول و قوانين ، يك جريان معمولى و آسان است .
در مبحث ما، صادر كننده دستور، عبيدالله بن زياد است كه وجودش ‍ تجسمى از ظلم و طغيان و مست شراب مقام و جاه و ضد حقوق و قوانين و قربانى يك بت زنده به نام يزيدبن معاويه است . مجرى دستور (معقل ) كسى است كه همدم و هم پيمان ابن زياد است . طبيعى بود كه براى اجراى دستور آن نابكار و نابخرد، هيچ شرطى را منظور نكند. بالاتر از اين ، معقل ، آن خودفروخته پست ، با مسلم بن عوسجه پيمان هاى شديد بست كه خير خواه او باشد و مساءله را كاملا كتمان نمايد. آرى ، يك انسان مى تواند براى اجراى دستور ضد اسلامى ضد انسانى ، با خويشتن به مبارزه برخيزد و موجوديت خود را در دنيا و آخرت تباه كند.
سپس معقل (غلام و جاسوس ابن زياد) پس از فوت شريك بن اعور، نزد مسلم بن عوسجه آمد و رفت مى كرد. تا اين كه او را نزد مسلم بن عقيل برد و از وى براى مسلم بيعت گرفت و به ثمامه صيداوى كه ماءمور اخذ بيت المال و تهيه سلاح بود، دستور داد تا پول را از معقل گرفت . صيداوى فردى با بصيرت و از دلاوران عرب و شخصيت هاى مهم شيعه بود. معقل به آمد و رفت خود نزد مسلم ادامه مى داد و اطلاعات را به ابن زياد مى رساند. هانى در اين موقع به عذر بيمارى از عبيدالله بن زياد منقطع شده بود. ابن زياد، محمدبن اشعث و اسماءبن خارجه {بعضى ها گفته اند:} و عمروبن حجاج زبيدى {كه پدر زن هانى بن عروه و نامش رويعه ام يحيى بود} را خواست و از آن ها درباره هانى و بريدن او از خويشتن (از ابن زياد) پرسيد و گفت :
شنيده ام جلوى در خانه اش مى نشيند، در حالى كه بيمارى او بهبود يافته است . به او بگوييد در اين موقعيت وظيفه خود را فراموش نكند. آنان نزد هانى آمدند و گفتند: امير از تو جويا شد و گفت : اگر مى دانستم كه كسالتى دارد به عيادت او مى رفتم و اين خبر به او رسيده است كه تو جلوى در خانه ات مى نشينى . او علت تاءخير تو را از ديدار {او} از ما پرسيد و مى دانى كه تاءخير و حركت ناروا را هيچ سلطانى نمى پذيرد. تو را سوگند مى دهيم كه سوار شوى و با هم به ديدار ابن زياد برويم . هانى لباس پوشيد و سوار مركب شد و با ما به راه افتاد. هنگامى كه به قصر نزديك شديم ، هانى احساس شر نمود و به حسان بن اسماءبن خارجه گفت :
پسر برادرم ، من از اين مرد در هراسم . حسان گفت : من از چيزى براى تو نمى ترسم ، بهانه اى براى تسلط امير بر خود قرار مده . حسان به قضيه آگاه نبود. آن عده به همراه هانى و ابن زياد وارد شدند. هنگامى كه ابن زياد، هانى را ديد، اشاره به او كرد گفت : ((خائن را پاهاى او به اين جا آورده است )) وقتى كه هانى به نزديكى ابن زياد رسيد، شريح قاضى نزد او بود. ابن زياد گفت :
 
اريد حياته و يريد قتلى   عذيرك من خليلك من مراد(195)
((من زندگى اين مرد را مى خواهم ، او كشتن مرا. عذر اين دوست مرادى ات را در اين مقابله به ضد براى من بازگو كن .))
{اين شعر را اميرالمؤمنين (عليه السلام) وقتى كه ابن ملجم مرادى را مى ديد، مى خواند.}
ابن زياد پيش از آن ، به هانى احترام مى كرد. وقتى كه هانى شعر فوق را از ابن زياد شنيد، گفت : قضيه چيست ؟ (چه اتفاقى افتاده است ؟) ابن زياد پاسخ داد: {شگفتا} اى هانى چيست اين فتنه اى كه در خانه ات براى يزيد آماده مى كنى ! و سلاح و رزمنده عليه او جمع آورى مى كنى و گمان مى كنى كارى كه انجام مى دهى از من مخفى مى ماند! گفت وگو ميان آن دو به درازا كشيد. ابن زياد، معقل را خواست كه براى كشف جايگاه مسلم جاسوسى كرده بود. وقتى كه هانى او را ديد و شناخت كه جاسوس ابن زياد بود، مدتى مبهوت ماند و سپس گفت : از من بشنو و مرا تصديق كن و سوگند به خدا، به تو دروغ نخواهم گفت . سوگند به خدا، من او را دعوت نكرده ام و نه از مساءله او اطلاعى داشتم . من ديدم كه مسلم بن عقيل جنب در خانه ام نشسته و از من خواست به منزل من وارد شود. من از اين كه او را برگردانم ، خجالت كشيدم . از اين جريان تعهدى درباره او احساس كردم و او را به خانه ام آوردم و مهمانش نمودم . اگر بخواهى ، هم اكنون ضمانتى به تو بدهم كه اطمينان پيدا كنى و چيزى پيش تو گرو بگذارم كه بروم و مسلم را از خانه ام بيرون كنم و سپس به نزد تو برگردم . عبيدالله گفت : نه ، سوگند به خدا نمى توانى از من جدا شوى مگر اين كه مسلم را به من تحويل بدهى . هانى گفت : هرگز مهمانم را نمى آورم به دست تو بدهم تا او را بكشى . ابن زياد گفت : سوگند به خدا، بايد او را بياورى . هانى گفت : سوگند به خدا، او را نمى آورم .(196)
در روايت ابن نما چنين آمده است :
((سوگند به خدا، اگر مسلم بن عقيل زير پايم باشد، پايم را بلند نمى كنم تا تو بر او مسلط شوى . مسلم بن عمروالباهلى ، هانى را كنار كشيد و از روى نصيحت به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن مده . اين مرد (ابن زياد) پسر عموى آل ابى طالب است و مسلم را نخواهد كشت و ضررى به او نخواهد زد. مسلم را به ابن زياد تحويل بده و از اين كار براى تو نقص و رسوايى پيش نخواهد آمد، زيرا تو او را به فرماندار تسليم مى كنى . هانى گفت : آرى ، والله در اين كار مخالف فطرت ، ننگ و عارى است بزرگ ، من مهمانم را در اختيار او نمى گذارم در حالى كه از بدن سالم و بازوان توانا برخوردارم .
سوگند به خدا، اگر تنها و بى ياور بودم او را در اختيار ابن زياد نمى گذاشتم ، چه رسد به اين كه من اكنون توانايى دفاع از مهمانم را دارا مى باشم .))
اى فلاسفه ، اى حقوق دانان ، اى اقتصاددانان ، اى سياستمداران ، اى ادبا، اى هنرمندان ، اى صاحب نظران علوم روانى ، اى تحليل گران تاريخ انسانى و اى پيشتازان فرهنگ پيشرو! در پيچ و خم بيراهه هاى دو قرن اخير كه به نام شاهراه هاى علم و آزادى معروف شده ، موجودى به نام انسان گم شده است . بيش از اين ، تاءخير سزاوار نيست . برخيزيد راه بيفتيم تا او را پيدا كنيم . در اين حركت معجزه آسا، پرچمداران اصيل كاروان را كه پيشتازان دين حيات بخش الهى و اخلاقيون هستند، فراموش نكنيم . عزيزان ، هم اكنون كه در اوايل ((قرن پانزدهم هجرى اسلام )) و در آستانه ورود به ((قرن بيست و يكم مسيحيت )) هستيم ، فاصله اين جمله : ((من مهمانم را از خانه ام كه او براى خود به عنوان پناهگاه انتخاب كرده است ، بيرون نخواهم كرد تا زندگى اش در خطر نابودى قرار بگيرد، اگرچه به نابودى زندگى خودم تمام شود.)) تا آن جمله كه مى گويد: ((من هدف و ديگران وسيله ))! فاصله بين انسان و ضد انسان است . اگر مى خواهيد صدق اين ادعا را درك كنيد، توجه به اصالت و قدرت و استحكام حيات انسان هاى آن دوره ها را در نظر بگيريد و سپس آن را با زندگى پوچ دوران ما مقايسه نماييد.
كتاب دوم : سخنرانى ها
زندگى و مرگ
زندگى و مرگ بحثى حساس و بسيار با اهميت است . اين موضوع جوانب مختلفى دارد. شعرا به زندگى و مرگ به شكلى خاص نگاه مى كنند. آنان يك عده از پديده ها و ظواهر اين دو موضوع را كه جالب است در نظر مى گيرند و درباره آن ، مطالبى را به شعر بيان مى كنند. فلاسفه ، اين دو پديده بسيار عجيب را طور ديگرى مطرح مى كنند. زندگى چيست و مرگ كدام است ؟ شايد در تاريخ بشرى نتوان فرد عاقلى را سراغ گرفت كه درباره اين دو موضوع - ولو به طور سطحى - فكرى نكرده باشد. مسلما اين دو موضوع در دوران هاى متفاوت عمر انسان ، با قيافه هاى مختلفى مطرح مى شود. بعضى ها از مرگ زياد مى ترسند! و سى ، چهل سال زانويشان در مقابل تصور اين هيولاى عجيب مى لرزد. ولى بعضى ها نه ، چون همه چيز برايشان شوخى است ، مساءله مرگ هم يكى از آن شوخى هاست . براى آنان زندگى شوخى است و مرگ شوخى تر! در اين باره بحث هاى فراوان و مطلب زياد گفته شده است . يعنى هر مطلبى كه درباره مسائل انسانى گفته شده ، مدارش ‍ زندگى و مرگ است . از اين جاست كه نويسندگان و شعرا بر خود ميدان گرفته اند.
 
هر كسى چيزى همى گويد ز تيره راءى خويش   تا گمان آيد كه او قسطاى بن لوقاستى (197)
هر كسى آرد به قول خود دليل از گفته اى   در ميان ، بحث و نزاع و شورش و غوغاستى
بحمدالله ، در قرن ما آن چنان مسائل مخلوط شد كه خود هدف زندگى نيز گم و رنگ فلسفه زندگى مات شد. بنابراين ، اغلب طورى زندگى مى كنند يا زندگى را طورى نشان مى دهند كه فلسفه اش مات است .
معلوم است كه فرهنگ - خواه فلسفى باشد يا ادبى - در ميان چنين فضا و چنين جوى درباره زندگى و مرگ چه خواهد گفت .
 
ساقى بياور جام و ريز آن آتش فام را   تا پخته گرداند مگر زآن شعله فكر خام را
دست طبيعت اى بسا از ما چه خون ها ريخه   چندان بريزم خون رز تا باز گيرم وام را
رمزى است مبهم زندگى زين رو برآرد ماه نو   هر ماه بالاى افق اين رمز استفهام را
جز حسرت و خون جگر علت نمى بينم دگر   آن گريه هاى بوالعلا و آن خنده خيام را
اين شعر هم محصول مطالبى است درباره زندگى كه از اوايل قرن بيستم تا امروز گفته شده است .
شعرش اين گونه در مى آيد، نثرش هم از قبيل ((سگ ولگرد)) و بعضى از كتاب هاى ديگر مى شود. اين زندگى نيست كه بحث از آن اين قدر مبتذل باشد و اين قدر بى اهميت ، كه يك شعر بتواند حسابش را تسويه كند و بگويد: ما زندگى را بعد از تسويه و چرتكه انداختن (محاسبه )، ورشكست ديديم . بعضى از اينان ، واقعا قدرت تفكرشان كم است . من اين مثال را بارها به دانشجويان عرض كرده ام : چند كلنگ به دست اين بچه ها كه صبح روز جمعه در كوچه بازى مى كنند، بدهيد و به آن ها بگوييد، اين ساختمان را بر روى زمين بگذاريد. شما را معطل نمى كنند. در حالى كه مى گويند و مى خندند و مى جهند و جست وخيز مى كنند، با كلنگ همين ساختمان را خراب مى كنند. اما براى آباد كردنش مغز، نيرو، مهندس ، معمار، سرمايه و... لازم دارد. بايد مصالحى خريدارى شود تا اين ساختمان بالا بيايد.
اين منفى گويان مخرب ، به قدرى قيافه حق به جانب و متفكرانه در تاريخ به خود گرفته اند، كه فهماندنش براى جوانان خيلى مشكل است . نگاه كنيد به عبارات جالب ، نگاه نكنيد به هنرمندى كه در بيان به قصد منفى ساختن يك موضوع ، خيلى زيبا حرف مى زند، براى اين كه اثبات كند كه مثلا آزادى غلط است . من عبارات و جملاتى ديده ام كه واقعا اگر انسان قدرت تفكر نداشته باشد، طورى بيان كرده اند كه انسان مى گويد: عجيب است و واقعا زمين روزى بهشت موعود خواهد شد كه آزادى از مردم گرفته شود!
آرى ، زندگى و حيات هم مثل آن است ! خدا كند آن متفكرى كه مى گويد ((هنر براى هنر))، تجديدنظر كوچكى درباره اين مساءله بكند. مى گويند: ((ما عاشق زيبايى عبارت هستيم ، در هر موضوعى مى خواهد كه باشد. زيبا و قشنگ بگوييد، ولو درباره كاردى باشد كه برده در قرون وسطى تيز مى كرد و مى داد به دست آقايش كه سرش را ببرد. خيلى هم مؤ دب مى نشست . اما قشنگ بگوييد. ما بيان قشنگ مى خواهيم .
ما اصلا عاشق قشنگى ها و زيبايى ها هستيم .)) منطق اشرف موجودات را تماشا كنيد! نام خود را هم اشرف موجودات گذاشته است . نه خدا و نه پيغمبر او از چنين لقبى خبر دارد و نه در كتب سماوى اش آمده است .
اين اشرف موجودات را از كجا آورده ايم ؟ مى گويند، نمى فهميم . ما اين قدر عاشق زيبايى هستيم كه حقيقت را بايد زير پا بگذاريم . آيا وقتى كه با دهان پر، زيبا و با چشم و ابروى جالب ، مى گويم 7=2*2، حقيقت مى يابد؟ نه ، 2*2 مساوى با 7 نمى شود. شما با صداى نكره خشن داد بزنيد، اما بگوييد 4=2*2. من ، دو ضربدر دو مساوى با هفتاد و سه را، چه طور هنرمندانه بگويم ؟ در حالى كه اصلا واقعيت و حقيقت ندارد!
بحث درباره زندگى ، مربوط به كسى است (براى شخصى اهميت دارد) كه ولو يك سرانگشت به زندگى بالاتر نگاه كند. آيا امكان دارد كه ماهى در دريا، آب را بشناسد؟ آيا كسى كه در خواسته ها، هوى و هوس ها و تحركات ديناميكى زندگى غوطه ور است ، مى تواند بفهمد زندگى يعنى چه ؟ آيا اگر كسى 7=2*2 را خيلى زيبا بيان كند، حقيقت را مى گويد؟ اگر ماهى ، يك كتاب را با پانصد ميليون ورق در اختيار بگيرد و شروع كند به نوشتن مطالبى كه درباره آب ، يك كلمه اش هم درست نيست ، زيرا ماهى در آب غوطه ور است . هوا و خشكى را نديده ، چيز ديگرى غير از اين مايع نديده است .
يكى از شعراى زبردست ، اين مساءله را چنين مى گويد: ماهى بيچاره آن قدر در آب پى آب مى گشت ، تا عاقبت به او گفتند: آب است كه زندگى شما از آن است . گفت كدام آب و كجا؟ تا من بروم پيدايش كنم . اين طرف و آن طرف رفت و عاقبت گفت كه ما آب را پيدا نكرديم ! وقتى كه او را گرفتند و از آب بيرون انداختند، شروع كرد به دست و پا زدن - البته دست و پا كه ندارد - دمش را به زمين زد و گفت ، حالا فهميدم آب چيست !