امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۱۴ -


وقتى كه مسلم نامه امام حسين (عليه السلام) را خواند، چنين گفت : اگر مساءله ترس باشد كه موجب فال بد زدن من شده است ، من نمى ترسم . و به راه خود ادامه داد. و به جايگاه آب از قبيله طى رسيد و در آن جا فرود آمد. سپس از آن جا حركت كرد. در اين راه بود كه مردى را ديد كه تيرى براى شكار حيوانى انداخت .
حيوان يك آهو بود كه با آن تير نقش بر زمين شد. حضرت مسلم گفت : ان شاءالله دشمن خود را خواهيم كشت . سپس وارد كوفه شد. اين موقع پنج روز از شوال گذشته بود(177) {و حركت مسلم از مدينه ، در نيمه ماه رمضان بود.} و در منزل مختاربن ابى عبيده سكونت نمود. شيعيان نزد او آمد و رفت داشتند. هنگامى كه جمعى از آنان نزد مسلم جمع شدند، نامه امام حسين (عليه السلام) را براى آنان خواند و آنان گريه مى كردند.(178)
درباره شخصيت حضرت مسلم بن عقيل و شايستگى او به چنين ماءموريتى ، معرفى امام حسين (عليه السلام) كافى است . ايشان در نامه خود به اهل كوفه نوشته بود: ((من ، برادرم و پسر عمويم و كسى را كه در دودمانم مورد اطمينان من است ، مسلم بن عقيل را به سوى شما مى فرستم )).
در مورد اين تعبير ((برادرم )) و ((كسى كه مورد اطمينان من است ))، معانى بسيار مهمى نهفته است كه جامع همه آن ها، حجت بودن همه گفتار و كردار و همه حركات حضرت مسلم در ماءموريتى بود كه به او سپرده شده بود. از طرف ديگر، احساس تكليف و انجام آن و سخت ترين ناگوارى ها كه در مسير انجام ماءموريت متحمل شد، بهترين دليل بر عظمت شخصيت او و شايستگى اش براى نيابت از طرف آن پيشواى الهى محسوب مى شود.
مطلب با اهميت ديگرى كه بايد در نظر بگيريم ، اين است كه اين فرستاده عظيم الشاءن امام حسين (عليه السلام) كه به حق ، شايستگى نمايندگى از پيشتاز قافله شهداى انسانيت را داشت ، در امواج توفانىِ حادثه كوفه ، با فجيع ترين و دلخراش ترين وضع به شهادت رسيد و تسليم آن جنايتكاران تاريخ بشرى نشد. نه اظهار ندامت و ناراحتى از پيشامد خونين كوفه نمود و نه حركت خود را به طرف كوفه به اجبار مستند ساخت . از اين جا معلوم مى شود كه مساءله فال بد زدن در موقع تلف شدن دو راهنما از تشنگى و هم چنين مساءله فال نيك زدن در هنگام مشاهده شكار شدن آهو با تير شكارچى ، دو پديده زودگذر ذهنى بود كه گاهى براى افراد غير معصوم در مواقع بسيار حساس رخ مى دهد. اين شخصيت بزرگ ، با داشتن آن همه امتيازاتى كه موجب نمايندگى او از طرف پيشواى الهى آن روز (حسين بن على (عليه السلام )) شده بود، آن احساس برين را كه در امام حسين (عليه السلام) وجود داشت ، دارا نبود. احساس مزبور كه موجى از علم امامت بود، زندگى و مرگ را براى آن حضرت ، دو سعادت (احدى الحسنيين ) نموده بود. لذا، هيچ تصور و تخيل و توهمى كه منافاتى با آن احساس ‍ داشت ، به ذهن آن حضرت خطور نمى كرد. با توجه به پاسخى كه آن حضرت براى مسلم بن عقيل فرستادند كه : ((ترسى به خود راه مده و به حركت خود ادامه بده )) و پذيرش و آرامش مسلم با دريافت آن پاسخ ، اين حقيقت هم روشن مى شود كه مسلم بن عقيل با ايمان كامل به امام حسين (عليه السلام) و دستور او، اقدام به حركت نمود و - چنان كه اشاره كرديم - طى فجيع ترين و وحشتناك ترين جنايت ، شهيد شد.
رفت و آمد و اجتماع شيعه در نزد مسلم زياد شد، و هر جمع تازه اى كه وارد مى شد، مسلم نامه امام حسين (عليه السلام) را براى آنان مى خواند و آنان گريه مى كردند و وعده يارى و جنگ با دشمنان آن حضرت را مى دادند. عباس بن ابى شبيب شاكرى كه رحمت خداوندى بر او باد، در ميان مردم برخاست و حمد و ثناى خداوندى را به جاى آورد و گفت :
((پس از حمد و درود، من از مردم به تو خبرى نمى دهم و نمى دانم درون آنان چه مى گذرد و من به وسيله آنان تو را فريب نمى دهم . سوگند به خدا، من از چيزى به تو خبر مى دهم كه جان خود را براى آن آماده كرده ام . سوگند به خدا، پاسخ مثبت به شما خواهم داد اگر دعوتم كنيد، و من همراه شما و براى يارى شما با دشمناتان خواهم جنگيد و در راه شما شمشير خواهم زد تا به ديدار خداوند متعال نايل گردم و من هيچ پاداشى جز تقرب به خدا نمى خواهم .))(179)
اى شيفتگان معارف واقعى انسان شناسى ، واى عاشقان پيشبردِ فرهنگِ پيشروِ تكامل ، چه مى شود لحظاتى چند آرامش كتاب هايى را كه در قفسه هاى كتابخانه ها غنوده اند، بر هم بزنيم ؟ چه مى شود مقدارى از فرو رفتن در الفاظ و اصطلاحات جالب ، ولى كار افزا و تاريك تر كننده ابهام ها، دست برداريم و به تماشاى واقعيات خود انسان برويم ؟ بياييد از سفسطه بازى ها و مغالطه كارى ها، خود را نجات بدهيم و رو به حق و حقيقت برويم . بياييد عظمت آن ارزش انسانى را دريابيم كه مى تواند آدمى را از چنان استقلال هويت و شخصيتى برخوردار سازد كه براى حركت در مسير ((انسان شدن )) حتى نيازى به يك فرد همراه احساس نكند.
چنين شخصى به تنهايى ، همان جانِ جهان است كه ادبيات انسان سازِ شرق و غرب براى ارائه الگوى تمام عيار يك سالك راه حق و حقيقت به دنبال او مى گردد. اين مرد عباس بن ابى شبيب شاكرى است . يقين است كه شما به عنوان يك شخص آگاه ، از اهميت وجود انسانى در اين جهان هستى ، سخن هاى فراوانى پيرامون امكانات و استعدادهاى شگفت انگيز اين موجود شناخته شده و در عين حال ناشناخته شنيده ايد.
من كه اين كلمات را مى نويسم ، شما را به عنوان يك جوينده راستينِ حقايقِ اصيل مربوط به اين تجلى گاه حكمت الهى تلقى مى كنم و از شما مى خواهم در معناى سخن اين مرد بزرگ لختى بينديشيد:
((من از مردم خبرى به تو نمى دهم و نمى دانم درون آنان چه مى گذرد و من به وسيله آنان تو را فريب نمى دهم . سوگند به خدا، من از حقيقتى به تو خبر مى دهم كه جان خود را براى آن آماده كرده ام ... و من هيچ پاداشى جز تقرب به خدا نمى خواهم .))
يعنى من براى وصول به آن حقيقتى كه زندگى را براى آن مى خواهم ، هيچ احتياجى به تصديق و يارى و همكارى مردم ندارم . حياتى كه من دارم ، بدون اجازه و مشورت و هميارى مردم ، از عنايت خداوندى نصيبم شده است . وابستگى آدمى به همنوعِ طبيعى خود، تا آن جاست كه وارد شعاع جاذبيت الهى شود.
پس از آن ، همنشين و هم پرواز ارواح سعيد و فرشتگان مجرد است ، كه شايستگى ورود به شعاع مزبور را دارند. اين همان اصل بنيادين است كه به مقتضاى آن ، آدمى ، بزرگ ترين قدرت را از درون خويش به دست مى آورد و از همه قدرت ها بى نياز مى شود.
حبيب بن مظاهر به عباس گفت : ((خداوند تو را رحمت كند. آن چه را كه در درونت بود، با سخنى مختصر بيان كردى .)) سپس رو به مردم گفت : ((سوگند به خدايى كه معبودى جز او نيست ، من هم بر همين اعتقادم كه اين مرد (عباس ) ابراز كرد و ديگران نيز شبيه اين سخن را ابراز نمودند... از مردم كوفه هجده هزار نفر با حضرت مسلم بن عقيل بيعت كردند. مسلم خبر بيعت آن عده را براى امام حسين (عليه السلام) نوشت و حركت به كوفه را به آن حضرت پيشنهاد نمود. بين بيعت مردم و ارسال نامه مزبور تا شهادت حضرت مسلم ، بيست و هفت روز فاصله بود... با اشاعه بيعت آن جمعيت با مسلم ، تردد مردم به جايگاه وى افزايش يافت و محل اقامت او مشخص ‍ شد.))(180)
بديهى است كه اگر جريان به همان منوال ادامه پيدا مى كرد، همان گونه كه مزدوران بنى اميه احساس كرده بودند، كوفه از حكومت شام رها مى گشت و عراق به طور كلى ، روياروى شام مى ايستاد. محبوبيت فوق العاده امام حسين (عليه السلام) از يك طرف و نقص شخصيت معنوى و اجتماعى و فرهنگى يزيد از طرف ديگر، به اضافه اين دو موضوع :
1- عظمت شخصيت على بن ابى طالب (عليه السلام) و اين كه آن بزرگوار، رهبر حقيقى جوامع اسلامى بود؛
2- آل اميه و در رديف اول آنان معاويه ، دين و اخلاق و فرهنگ سازنده اسلام را به طور محدود، براى بقاى حكومت خود مطرح مى نمودند نه از روى پيمان ، باعث شده بود نوعى خلاف و تضاد با بنى اميه و سران آنان در سطوح عميق جامعه به طور فعال وجود داشته باشد. لذا، طبيعى بود كه از پيدايش و آغاز حركات انقلابى در كوفه و يا در هر جاى ديگر، به شدت جلوگيرى شود.
نعمان بن بشير كه از طرف معاويه والى كوفه بود و يزيد هم او را در مقام خود تثبيت كرده بود، به منبر رفت و حمد و ثناى خداوندى را به جاى آورد و سپس گفت : اى بندگان خدا، به خدا تقوا بورزيد و براى ايجاد آشوب و پراكندگى نشتابيد، زيرا در آشوب و پراكندگى است كه مردان كشته مى شوند و خون ها ريخته مى شود و اموال غصب مى گردد. من با كسى كه با من جنگ نكند، نخواهم جنگيد و كسى را كه در صدد مزاحمت من برنيايد، مورد تعرض قرار نخواهم داد. و من خواب رفتگان شما را بيدار نخواهم كرد و شما را مورد هجوم قرار نخواهم داد و كسى را با تهمت و بدگمانى مؤ اخذه نخواهم كرد، ولى اگر رو در روى من ايستاديد و بيعتتان را شكستيد و با پيشوايتان مخالفت كرديد، سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، مادامى كه قبضه شمشير در دستم باشد، شما را خواهم زد اگرچه از شما ياورى نداشته باشم . من اميدوارم عده كسانى از شما كه حق را مى شناسند، بيش از مردمى باشد كه باطل ، آنان را به هلاكت خواهد انداخت .
شگفتا، نعمان بن بشير بندگان خدا را با استخدام دو كلمه ارزشى فوق العاده ، به اطاعت از يزيد مجبور مى نمايد:
1- ((تقوا)). كدامين تقوا!؟ آيا اطاعت از مردى فاسق و منحرف و ضد اسلام و روى گرداندن از تجلى گاه حق و شرف و حيثيت و تقواى الهى و عدالت ، تقوا ناميده مى شود!؟ اعتراض نكنيد! بگذاريد سياست حاكمه ، كار خود را انجام بدهد! اين ها عباراتى است كه مى توان به جاى آن ها، اين عبارت ها را كه دلايل آن هاست ، به كار برد: هرچه كه ستمكاران خودمحور مى خواهند، عين حق است ! حركت و حيات مردم ، مشروط به خواست حاكم سلطه گر است ! عرض اندام در مقابل طواغيت ستمگر، مساوى با مرگ است !
اگر بنا بود مردم حقوق خود را از ستمكاران و طواغيت تاريخ با آرامش و بدون تلاش و مجاهدت مخلصانه و فداكارى ها به دست بياورند، آيا تاكنون امكان داشت كسى غير از قدرتمندان و پيروان مزدور آنان در عرصه تاريخ زندگى كند؟ آيا امكان داشت كوچك ترين گام در راه زندگى انسان ها و پيشبرد آرمان هاى حيات آنان برداشت !؟
2- كلمه ديگرى كه در سخنان نعمان بن بشير از آن با روش مكاران و غداران استفاده شده است ، كلمه بسيار مقدس ((حق )) است . سوءاستفاده از اين كلمه مقدس ، مخصوصا در قلمرو سياست هاى متداول ، سابقه بسيار طولانى دارد. مى توان گفت يكى از پليدترين چهره هايى كه افراد كثيف و نابكار بشرى از خود نشان داده اند، همين است كه براى پايمال كردن حق و حقوق واقعى مردم ، از كلمه مقدس ((حق )) سوءاستفاده شده و مى شود.
عبدالله بن مسلم بن ربيعه ، هم پيمان بنى اميه برخاست و گفت : كارى كه تو بايد انجام بدهى ، نياز به تصميم قاطعانه دارد. اين راءى و روش در برابر دشمن ، راءى و روش ناتوانان است . نعمان پاسخ داد: در اطاعت خداوندى ، از گروه ناتوانان باشم ، بهتر است از اين كه از جمله توانايان در معصيت خدا محسوب شوم . نعمان از منبر پايين آمد. عبدالله بن مسلم به يزيدبن معاويه نوشت : مسلم بن عقيل وارد كوفه شده و شيعيان حسين بن على (عليه السلام) با او بيعت كرده اند. اگر نيازى به كوفه دارى ، مردى قدرتمند به كوفه بفرست تا دستور تو را اجرا كند، زيرا نعمان بن بشير يا مردى است ناتوان ، يا خود را به ناتوانى زده است . عماره بن عقبه و عمربن سعد نيز نامه اى مانند نامه عبدالله بن مسلم براى يزيد فرستادند. وقتى كه نامه ها به يزيد رسيد، سرجون ، وابسته معاويه را خواست و گفت : حسين ، مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاده است ، نظر تو چيست ؟ و به من اطلاع رسيده است كه نعمان مردى ضعيف است ، يا خود را به ناتوانى مى زند، هم چنين سخنى ناشايست به زبان آورده است .(181) سرجون گفت : اگر پيمانى از معاويه به تو ارائه بدهم ، به آن عمل مى كنى ؟ يزيد گفت : آرى .
سرجون نامه اى را نشان داد كه معاويه فرماندارى كوفه را براى ابن زياد مقرر كرده بود و گفت : معاويه مرد و فرماندارى دو شهر (كوفه و بصره ) را به ابن زياد سپرد. يزيد گفت اين كار را مى كنم . فرمان را براى ابن زياد بفرست . سپس يزيد نامه اى را به فرمان ضميمه نمود. در اين نامه چنين نوشته بود: ((پيروان من از اهل كوفه به من نوشته اند: پسر عقيل براى تفرقه انداختن ميان مسلمانان ، مردم را دور خود جمع مى كند، با ديدن اين نامه به كوفه حركت كن و فرزند على را بگير و او را ببند يا بكش يا تبعيدش ‍ كن )).
مسلم بن عمرو به سوى بصره حركت كرد و فرمان و نامه را به عبيدالله رساند. عبيدالله فورا آماده حركت شد و فرداى آن روز، پس از تهديد شديد اهالى بصره كه مبادا پس از او خلافى راه بيندازند،(182) به طرف كوفه رهسپار شد.(183)
اين جمله نعمان بن بشير را كه مى گويد: ((در راه اطاعت خداوندى ، از گروه ناتوانان باشم ، بهتر از اين است كه از جمله توانايان در راه معصيت محسوب شوم ))، مى توان با يك تفسير دقيق تر چنين بيان نمود كه كسى كه با توجه به مسؤ وليت درباره تكليف الهى ، از اقدام و تصميم و حركت باز مى ايستد، قطعا از يك نيرومندىِ با ارزشى برخوردار است . و آن كسى كه در مسير شهوات و خودخواهى ها و خودكامگى ها، تحت تاءثير ((خود طبيعى )) و غرايز حيوانى تصميم مى گيرد و اقدام مى كند و به حركت مى افتد، شخصى ناتوان است ، اگرچه از قدرت مادى در همه اشكالش برخوردار باشد، از همين جاست كه بايد گفت :
قدرتمندترين افراد، كسى است كه قدرت مالكيت بر خود را داشته باشد، اگرچه در اين دنيا مالك هيچ چيزى نباشد. و بالعكس ، اگر كسى مالك همه دنيا باشد ولى از مالكيت بر خويشتن محروم باشد، چنين شخصى بايد ناتوان ترين اشخاص محسوب شود. متاءسفانه كارنامه زندگى بشر، حاكى از اين است كه بشر در طول تاريخ به طور شرم آورى غالبا مالكيت بر اشياى برونى را، اگرچه از نظر كميت ناچيز و از نظر كيفيت پست بوده ، بر مالكيت بر خويشتن ترجيح داده است . هيچ مى دانيد كه همه حق كشى ها و آدم كشى ها بر مبناى تزاحم بر سر مالكيت هاى برونى بوده است ؟ اگر مالكيت بر خويشتن در مجراى تعليم و تربيت هاى عمومى و جدى قرار مى گرفت ، بدون ترديد، بشر نه تنها قدرت را در عدالت و قدرتمند را در انسانى عادل مى ديد، بلكه مسير تاريخ را به سوى تكامل واقعى توجيه مى كرد.
بر مبناى اين اصل بايد گفت : نعمان بن بشير، حداقل در اين مورد با نظر به عباراتى كه در متن و در پاورقى از او نقل كرديم ، مردى نيرومند بود كه تظاهر به ناتوانى نمود.
اگر نامه اى كه سرجون به يزيدبن معاويه از طرف پدرش معاويه نشان داده است ، صحيح بوده باشد، دلالت قاطعانه دارد بر اين قضيه كه معاويه حدس زده بود كه ممكن است روزى فرا رسد كه كوفه با پذيرش زمامدارى امام حسين (عليه السلام) عليه فرزندش يزيد قيام كند و با آمادگى براى بر انداختن آل اميه قيام را به ثمر برساند. لذا، عبيدالله بن زياد خونخوار را كه به شقاوت و خصومت با صالحان امت اسلامى و طرفدارى از آل اميه معروف بود، براى از بين بردن چنان قيام نجات بخشى در نظر گرفته بود.
عبيدالله بن زياد به همراه پانصد نفر از مردم بصره كه از جمله آنان عبدالله بن الحارث بن نوفل و شريك بن الاعور از شيعيان على (عليه السلام) بودند، به طرف كوفه حركت كرد. مسلم بن عمرو الباهلى و اطرافيان و اهل بيت او هم با ابن زياد حركت كردند.
ابن اثير مى گويد:
((اين پانصد نفر از حركت امتناع مى كردند و نخستين شخصى كه حركت را با ابن زياد ادامه نداد و به بهانه اى توقف كرد، شريك بن اعور بود. انگيزه خوددارى اين پانصد نفر اين بود كه ابن زياد را متوقف كنند، تا امام حسين (عليه السلام) پيش از ابن زياد به كوفه برسد. ولى او به حركت خود ادامه داد و با عمامه مشكى در حالى كه برقعى به صورت داشت ، وارد كوفه شد.))(184)
مردم كوفه كه از آمدن امام حسين (عليه السلام) به طرف آنان آگاه شده بودند، در انتظار او به سر مى بردند. هنگامى كه عبيدالله را ديدند، گمان بردند كه او حسين بن على (عليه السلام) است . لذا، از هر جمعى از مردم كه مى گذشت به او سلام مى كردند و مى گفتند: خوش آمدى اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه وآله )، قدومت مبارك باد! عبيدالله از علاقه شديد مردم به آن حضرت ناراحت شد و به حركت خود ادامه داد تا شباهنگام با جمعى كه شكى نداشتند كه او حسين (عليه السلام) است ، به قصر (دارالاماره ) رسيد. نعمان بن بشير در قصر را به عبيدالله و اطرافيانش بست .
بعضى از كسانى كه با ابن زياد بودند، به نعمان گفتند: در قصر را باز كن . نعمان گمان مى كرد: او (ابن زياد)، حسين (عليه السلام) است . لذا، خطاب به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم از اين جا دور شو، زيرا سوگند به خدا، من امانتى (فرماندارى كوفه ) را كه در دست دارم ، به تو تسليم نخواهم كرد و از طرف ديگر نمى خواهم با تو بجنگم . سپس عبيدالله به نعمان نزديك شد و گفت : در را باز كن ، كارت بسته باد! يكى از آن جمع ، اين سخن عبيدالله را شنيد و رو به مردم كرد و گفت : اين فرزند مرجانه (عبيدالله بن زياد) است . نعمان در را باز كرد و او وارد قصر شد و در را بر روى مردم بستند و مردم پراكنده شدند. صبحگاه دستور داد كه مردم براى نماز جمع شوند. وقتى كه مردم جمع شدند، در جايگاه سخنرانى قرار گرفت و پس از حمد و درود گفت :
اميرالمؤمنين ! (يزيد) مرا والى شهر و سرحدات (مرزها) و ماليات شما نموده و به من دستور داده است كه به ستمديدگان شما انصاف كنم و به محرومان عطا نمايم و به كسانى كه دستورهاى ما را بشنوند و اطاعت كنند، احسان كنم و به كسانى كه در ترديد باشند يا نافرمانى كنند، سختگيرى نمايم . من از دستور او در ميان شما پيروى خواهم كرد و پيمان او را اجرا خواهم نمود. من به نيكوكاران و كسانى از شما كه اطاعت كنند، مانند پدرى مهربان محبت خواهم ورزيد و تازيانه و شمشيرم عليه كسى است كه فرمان مرا ترك كند و با پيمان من مخالفت نمايد. هر كس بايد بر نفس خود بيمناك باشد و خود را حفظ كند.(185)
محدث قمى از كتاب الفصول المهمه ، ابن الصباغ مالكى نقل مى كند:
((جمعى از مردم كوفه كه از پاسخ مثبت به ابن زياد امتناع كردند، فورا همه آن ها را كشت .))
 
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور   در خلايق مى رود تا نفخ صور(186)
آب شور زهر آگين چيست ؟ دروغ ها، حق كشى ها، خودخواهى ها، سلطه جويى ها، تضاد با واقعيات و خود را هدف و ديگران را وسيله تلقى كردن .
آب شيرين چيست ؟ صدق و صفاها، حق گرايى ها، تعديل خودخواهى ها، تعاون و هميارى ها، ارتباط صحيح با واقعيات و خويشتن و ديگران را در ابعاد هدفى و وسيله اى يكسان ديدن .
بخش بيست و سوم : ابن زياد با عمامه اى مشكى بر سر و لباس اهل حجاز بر تن ، باشكل حسينى ، وارد كوفه مى شود و آماده قتل امام حسين (عليه السلام) مى گردد!
آب شور و زهرآگين حيات بشرى
اين است معناى آن خيانت نابكارانه اى كه به نام سياست ، تاريخ بشر را با رايانه هايش در همان دوره هاى عصر حجرى متوقف ساخته است . با اين تفاوت كه در آن دوره ها، اميد و اشتياق به ترقى و تكامل ، بشر را با زندگى با نشاطى حركت مى داد. در دوره ما، آدمى با گسترش حيرت انگيز علوم و صنايع ، حتى براى فردا هم اميد زندگى يا حيات مطلوب ندارد.
عنوان بحث ما اين است : ابن زياد با عمامه اى مشكى بر سر و لباس اهل حجاز بر تن ، با شكل حسينى ، آماده قتل حسين (عليه السلام) مى شود!
ادامه همين رفتار منحوس است كه بشر امروزى را به احساس پوچى كشانده است . عده اى از صاحب نظران شرق و غرب در دو قرن گذشته ، مى گفتند: با پيشرفت دانش ها و گسترش ارتباطهاى متنوع انسان ها ((با خويشتن ، با خدا، با جهان هستى و با همنوع خود))، قدرت رويارويى انسان ها با خود واقعيات و حقايق ، رو به افزايش خواهد گذاشت و در نتيجه ، دروغ و فريبكارى و دغل بازى ها از بين خواهد رفت .
ولى نه تنها اين گونه اميدها بر باد فنا رفت ، بلكه هر چه بر پيشرفت دانش و صنعت افزود شد، افزايش دروغ پردازى ها و فريبكارى ها به طور وحشتناكى اوج گرفت . تا آن جا كه هر فرد و گروهى كه در مديريت جامعه در وضع و موقعيت بالاترى قرار گرفت ، بهره بردارى از آن نابكارى ها (دروغ پردازى ها و فريبكارى ها) براى آنان ، قانونى تر تلقى شد! شرم آورتر از اين تبهكارى ها، اين است كه اين جريانِ نابود كننده ارزش ها و ويران كننده بنياد انسان و انسانيت ، نقابى از كلمه مقدس ((سياست )) بر چهره دارد!
اين نهايت ناتوانى بود كه بشر در طول تاريخ از خود نشان داده است .
آب شيرين و حيات بخش بشرى
مسلم بن عقيل بر مبناى فضايل انسانى ، با اين كه مى توانست ، عبيدالله بن زياد را نكشت ، چنان كه در مبحث زير خواهيم ديد.
هنگامى كه عبيدالله بن زياد قرار مى گذارد براى عيادت شريك بن الاعور به خانه هانى بن عروه برود {همان روزها حضرت مسلم هم در خانه هانى بود}، شريك به مسلم مى گويد: ((وقتى كه من گفتم اسقونى ماء (به من آب بدهيد) بيرون بيا و ابن زياد را بكش .))
ابن زياد نزديك رختخواب شريك نشسته و غلامش (مهران ) بالاى سر ابن زياد ايستاده بود. شريك گفت : ((به من آب بدهيد)). تا سه بار اين سخن را تكرار كرد و مسلم به كشتن ابن زياد اقدام نكرد. پس از آن كه ابن زياد از خانه هانى رفت ، حضرت مسلم بيرون آمد و شريك به او گفت : ((چرا او را نكشتى ؟)) مسلم گفت : ((دو خصلت باعث شد كه من او را نكشم . يكى اين كه هانى دوست نداشت ابن زياد در خانه او كشته شود. دوم اين كه روايتى است از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) كه فرموده است : ((ايمان مانع است كه مرد مؤمن كسى را غفلتا بكشد)). شريك بن اعور گمان كرده بود كه معناى روايت اين است كه هيچ مؤمنى را غفلتا نبايد كشت .
لذا، پاسخ داد: اگر تو ابن زياد را مى كشتى ، يك فاسق و فاجر و كافر و حيله گر را كشته بودى . از ابن نما نقل شده است كه او مى گويد:
((وقتى كه شريك به حضرت مسلم گفت چرا ابن زياد را نكشتى ؟ آن حضرت فرمود: وقتى كه خواستم بيرون بيايم ، زنى در حال گريه به من چسبيد و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه ابن زياد را در خانه من مكش .))(187)
آن چه مشهور است ، استناد حضرت مسلم در نكشتن ابن زياد به ((حرمت فتك )) (كشتن يك شخص غفلتا) مى باشد. به هر حال هر دو احتمال از فضايل عالى انسانى (آب شيرين ) است كه با مكر پردازى و خيانت و دغل بازى هاى سياسى به معناى معمولى آن سازگار نمى باشد. در اين جا دو احتمال وجود دارد:
احتمال يكم - هانى كه صاحب منزل بود و زن او، رضايت به كشتن ابن زياد را در منزل خود نداشتند.
احتمال دوم - كشتن غفلتا و بدون آگاهى مقتول .
مى توان گفت اگر بشريت ، حيات فردى و اجتماعى خود را با شرف صدق و واقع گرايى تاءمين مى كرد و ادامه مى داد، اگرچه احتمالا در وصول به پيشرفت و توسعه علمى و صنعتى امروزى ، مدتى تاءخير زمانى داشت ، ولى بهتر از اين بود كه با اين سرعت به پيشرفت و توسعه ناآگاهانه دست يابد و با اين حال بيگانه از خود و همنوع خود، اسير جبرى زندگى ماشينى شود.
وقتى كه حضرت مسلم از آمدن ابن زياد و تهديدهاى شديد او مطلع شد، از خانه مختاربن ابى عبيده ثقفى بيرون آمد و به خانه هانى بن عروه رفت و به در منزل او رسيد. هانى را خواست . وقتى كه هانى را ديد، به او گفت : آمده ام در همسايگى و مهمان تو باشم {يا به من پناه بدهى و مهمان تو باشم }، هانى گفت : خدا رحمتت كناد، مرا به سختى انداختى ، و اگر به خانه من داخل نشده بودى و به من اطمينان نمى كردى ، دوست داشتم كه از خانه من برگردى ، ولى از ورود تو به خانه من ، تعهدى براى من ايجاد شد. وارد شو.