امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۱۳ -


((مقدارى بينديشيد. اگر يقين داريد كه واقعا امام حسين (عليه السلام) را يارى و از هدف عالى او دفاع خواهيد كرد، بنويسيد تا او به اين سرزمين بيايد و اگر احتمال مى دهيد نتوانيد از عهده تكليفى كه درباره آن حضرت به گردن گرفته ايد، برآييد، اقدام به دعوت نكنيد.))
امام حسين (عليه السلام) براى سفر به عراق از خداوند طلب خير كرد.
هنگامى كه نامه هاى دعوت به كوفه تكميل شد، امام حسين (عليه السلام) برخاست و ميان ركن و مقام ، دو ركعت نماز خواند و از خداوند سبحان ، در سفر پراهميتى كه در پيش داشت ، طلب خير نمود.(166)
بديهى است ، امام حسين (عليه السلام) براى نهضت و قيامى كه آن را واجب مى دانست ، استخاره به معناى معمولى نكرده است ، زيرا اين گونه استخاره در موقع شك و ترديد مناسب است ، نه در موردى كه يقين به تكليف به وجود آمده است . با توجه به دلايل فراوان و شواهد بسيار زياد، اين حقيقت روشن شده است كه ايمان و اعتقادى كه آن حضرت به قيام عليه يزيد داشته است ، در عالى ترين درجه بوده است .
بنابراين ، معناى طلب خير از خداوند متعال ، شهود مستقيم خير و صلاح بود كه آن حضرت با دلايل محكم ، آن را در حركت به عراق مى دانست . نظير آن شهود و آرامش قلبى صددرصد كه حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام) به وسيله رؤ يت عينى از خدا، زنده شدن مرده ها را در روز قيامت مى خواست . در آيه مربوطه به اين داستان ، حضرت ابراهيم (عليه السلام) عرض كرد:
رب ارنى كيف تحيى الموتى . قال اولم تؤ من قال بلى و لكن ليطمئن قلبى (167)
((پروردگارا! به من نشان بده كه چگونه مرده ها را زنده مى كنى ؟ خداوند فرمود: مگر ايمان نياورده اى ؟
عرض كرد: بلى ، ولكن مى خواهم قلبم به آرامش برسد.))
سپس امام حسين (عليه السلام) نامه زير را مرقوم فرمود و به وسيله هانى بن هانى و سعيدبن عبدالله كه آخرين فرستادگان مردم كوفه بودند، براى آنان ارسال كرد:
بسم الله الرحمن الرحيم
((اين نامه از حسين بن على است بر جمع مسلمين و مؤمنين . پس از حمد خداوندى و درود به پيامبر اكرم ، هانى و سعيد كه آخرين آورندگان نامه ها از طرف شما بودند، آمدند و هر چيز را كه در آن نامه ها بيان نموده و متذكر شده بوديد، فهميدم و سخن همه شما اين بود كه براى ما امام (پيشوايى ) نيست .
به سوى ما حركت كن ، باشد كه خداوند ما را به وسيله تو به هدايت و حق موفق فرمايد، و من ، برادرم و پسر عمويم و شخص مورد اطمينانم مسلم بن عقيل را كه عضوى از دودمان من است ، مى فرستم و به او دستور دادم كه وضعيت و راءيتان را براى من بنويسد. اگر او براى من نوشت كه نظر عمده مردم و صاحبان عقل و فضل از شما، مطابق با نامه هايى است كه به من رسيده و من آن ها را خوانده ام ، به همين زودى به طرف شما خواهم آمد. سوگند به جانم ، نيست پيشواى الهى مگر كسى كه با كتاب الهى حكم كند و قيام به عدالت نمايد و متدين به دين حق باشد و نفس خود را گواه سوگند خود گيرد.))(168)
طرف خطاب در نامه امام حسين (عليه السلام)، اهل كوفه و همه مسلمانان و مردم با ايمان بودند، اين گونه خطاب ، اثبات مى كند كه تقاضاى حركت آن حضرت به كوفه تنها از ناحيه شيعيان نبوده است ، بلكه عموم مسلمين اين تقاضا را داشته اند. محبوبيت عام آن حضرت در ميان همه جوامع اسلامى كه در مباحث گذشته اثبات شد، شاهد وجود زمينه چنين تقاضايى است . هم چنين ، لازمه خطاب مذكور اين است كه شماره نامه ها و امضاها و اهميت صاحبان امضاها و نامه ها، در حدى بوده است كه با قطع نظر از عوامل و انگيزه هاى ديگر، استناد به آن ها براى حركت به كوفه و قيام به وسيله آن مردم ، كاملا منطقى بوده است .
آرى ، تنها آن جان مقدس كه وابسته خداست ، شايسته سوگند خوردن است .
مسلم است كه سوگند در همه اقوام و ملل ، به حقايقى متعلق مى شود كه مقدس باشند. براى اثبات واقعيت ها، از اين وسيله استفاده مى كنند. ما اين سوگند را (((به جان خودم ))، ((به جان پدرم يا مادرم )) يا ((فرزندم ((- فراوان مى شنويم ، ولى اگر درست دقت كنيم ، اين سوگندها، غالبا به علت اهميت جان و عزيز بودن آن ، از نظر كسى است كه سوگند مى خورد، نه به علت قداست آن . مى دانيم كه اهميت و ضرورت يك حقيقت ، غير از شرف و عظمت و قداست آن است . در سوگندى كه امام حسين (عليه السلام) به جان خود ياد كرده است ، منظور او آن جان است كه به مقام مقدس ((لله رب العالمين )) رسيده ، كه در آيه ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين وارد شده است . با توجه به شخصيت آن انسان كامل كه توانسته است زندگى و مرگ خود را از آنِ خدا بسازد، قطعى است كه جانش ‍ از آنِ خداست . در آن موارد كه قداست يك جان بالاتر مى رود و مردم از اين قداست اطلاع پيدا مى كنند و به آن ايمان مى آورند، همان گونه كه آن را در گروه ارزش هاى شناخته شده خود قرار مى دهند، به آن سوگند ياد مى كنند. مانند قسم هايى كه مسلمانان به پيامبر اكرم و اميرالمؤمنين و فاطمه و ديگر ائمه معصومين (عليه السلام) ياد مى كنند.
همه مورخان و صاحب نظران تحليل تاريخ و متفكران درباره شخصيت هاى بزرگ نوع بشرى ، با شناسايى تاريخ حيات امام حسين (عليه السلام) و چگونگى ارتباط اين حيات با خداوند سبحان ، شايستگى آن را براى سوگند ياد كردن مى پذيرند، زيرا؛
هر شخصيتى كه جسم او در هر حال باشد، جانش در حال سجود است ، اين جان سزاوار سوگند خوردن است .
بخش بيست و دوم : شرايط پيشوايى الهى براى خلق خداوندى
((سوگند به جانم ، نيست پيشواى الهى مگر كسى كه با كتاب الهى حكم كند...)) اگر از ديدگاه فلسفه سياسى حيات معمولى انسان ها و جريان طبيعى تاريخ سخن بگوييم ، بديهى است كه اين سخن ، غير از آن است كه بتوان از ديدگاه فلسفه مديريت ((حيات معقول )) خلق خداوندى مطرح نمود.
براى درك تفاوت بين اين دو ديدگاه ، لازم است فرق ميان فرهنگ پيرو و فرهنگ پيشرو حيات را بشناسيم و بپذيريم :
1- زندگى بر مبناى فرهنگ پيرو كه بر خواسته هاى طبيعى محض و معلومات محدودى كه در گذرگاه تاريخ نصيب مردم مى گردد، استوار مى شود، براى خود هيچ ((بايد و شايد))ى براى اعتلا به درجات كمال كه بذرهاى آن در ذات انسان ها كاشته شده است ، سراغ ندارد.
اين زندگى ، شرف و حيثيت ذاتى و گسترش شخصيت به جهان هستى و وابستگى به خداوند بزرگ و بخشنده كمال بر هستى و انسان ها و احساس ‍ برين تكليف و وفاى به پيمان ها و پيروى از فطرت و وجدان نورانى و نوع دوستى و غير ذلك از ارزش ها را به رسميت نمى شناسد، مگر در حد وسايل مناسب براى اداره زندگى طبيعى محض ، كه بعد مادى آن در فعاليت براى ((لذت مادى هرچه بيشتر)) غوطه ور است و بعد روانى آن در فرمول ((من هدف و ديگران وسيله )) خلاصه مى شود.
ترديدى نيست كه حكومت و زمامدارى در جامعه اى كه زندگى مردم آن در چنين فرهنگ پيرو سپرى مى شود، هيچ شرطى جز آن چه كه بتواند زندگى مزبور را براى مردم تاءمين كند، ندارد. البته نبايد فراموش كرد كه اين گونه مديريت ، هنگامى به جريان مى افتد كه زمامدار حاكم ، هواى سلطه گرى مطلق را در مغز خود نپروراند و به وسيله طرز تفكرات امثال توماس هابز و نرون و چنگيز و تيمور لنگ و گاليگولا تربيت نشده باشد، زيرا در اين صورت ، زندگى مردم بر مبناى فرهنگ پيرو لِوِياتان (169) سپرى خواهد شد، اگر بتوان نام آن را زندگى گذاشت ! آيا به شاهدى واضح تر از حكومت يزيد كه مردم را ملزم به بردگى خود نمود، احتياج است ؟
2- زندگى بر مبناى فرهنگ پيشرو. پيشوايى در جامعه اى بهره مند از چنين زندگى كه وابسته به شعاع كمال ربوبى است ، بدون بعد الهى امكان پذير نيست . اگرچه اين پيشوا مانند انبياى عظام و ائمه كرام معصوم (عليه السلام) نباشد. ضرورت و عظمت اين نوع حكام و حكومت را از زمان هاى گذشته ، امثال افلاطون به خوبى فهميده و عالى ترين صفات انسانى را به عنوان شرايط زمامدارى مطرح كرده بودند. اين شرايط در حد اعلا، در فرمان مبارك على بن ابى طالب (عليه السلام) به مالك اشتر كه براى حكومت مصر از طرف آن حضرت انتخاب شده بود، با كمال وضوح ديده مى شود.(170) شرايطى كه امام حسين (عليه السلام) در نامه خود به مردم كوفه ، براى زمامدار جامعه اسلامى بيان فرموده است ، چهار شرط اساسى است :
الف . حكم بر مبناى كتاب الهى ؛ ب . قيام به عدالت ؛ ج . مؤمن به دين حق ؛ د. وابستن نفس به خداوند.
1. حكم بر مبناى كتاب الهى :
اين آخرين كتاب است كه از طرف خداوند به وسيله پيامبر اسلام بر مخلوقاتش نازل شده است . اين كتاب است كه انسان را در ارتباطهاى چهار گانه (ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستى و ارتباط انسان با همنوع خود)، چه در قلمرو تبيين ((آن چنان كه هست )) و چه در قلمرو ((آن چنان كه بايد))، با كمال وضوح مى شناساند. بديهى است كه فقط با اين شناخت با اهميت است كه بشر مى تواند به سؤ الات شش گانه اصلى خود: 1- من كيستم ؟ 2- از كجا آمده ام ؟ 3- براى چه آمده ام ؟ 4- به كجا آمده ام ؟ 5- با كيستم ؟ 6- به كجا مى روم ؟ پاسخ بدهد.
هرگز نگوييد: اكثريت چشمگير افراد بشر، بدون تهيه پاسخ اين سؤ الات ، حتى بدون اين كه خود را نيازمند درك اين سؤ الات و آن ارتباطهاى چهار گانه بدانند، زندگى مى كنند و هيچ گونه احساس ناراحتى نمى كنند، زيرا اين سخن دليل آن است كه گوينده آن نمى خواهد بين دندانه هاى ماشين ناآگاه از يك طرف و انسان داراى معرفت و آزادى و احساس مسؤ وليت فرقى بگذارد! البته واضح است و نيازى به گفتن ندارد كه وقتى هويت ذاتى و شخصيت از انسان سلب شد، و او تنها با بعد ماشينى خود زندگى كرد {و به عبارت صحيح تر، او را به زندگى با بعد ماشينى وادار نمودند}، نه تنها براى چنين موجودى فهم ارتباطهاى چهارگانه و پاسخ سؤ الات شش گانه مطرح نيست ، حتى اين كه او وجود دارد يا ندارد هم براى او مفهوم نيست ! با اين حال ، او وجود دارد و قوانينى كه او را به وجود آورده اند و او را اداره مى كنند، حقيقت دارند و اين كه او چه بخواهد و چه نخواهد، در دستگاه پر معناى هستى ، مشمول قانون ((هر كسى آن دروَد عاقبت كار كه كِشت )) كه هيچ استثنايى نمى پذيرد، خواهد بود. يزيد كجا و كتاب الهى كجا؟!
2. قيام به عدالت :
 
گرگ است نيست مردم آن كس كه دادگر نيست   بهتر ز داد از ايزد اندر جهان خبر نيست
و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته (171)
((مشيت و حكمت و فعل پروردگار تو، بر مبناى صدق و عدل استوار شده و هيچ چيزى تبديل كننده كلمات خداوندى نيست .))
عدالت ، پايه هاى اساسى هستى هدفدار است . عدالت ، عامل شكوفايى و به فعليت رسيدن همه استعدادهاى سازنده بشرى در حيات فردى و جمعى است . عدالت ، جوهر اصلى نظم حاكم بر جهان است .
فرزندان آدم پس از توفيق يافتن به نعمت بزرگ وجود كه فيض اعظم خداوندى است ، به هيچ چيزى مانند عدالت نيازمند نيستند. در تمامى طول تاريخ ، هر كجا كه شكوفايى و پيشرفتى مشاهده كرديد، در آن جا دست عدالت را خواهيد ديد كه رسالت عظماى خود را انجام داده است . بالعكس ، در هرجا كه نكبت ، پژمردگى ، بدبختى ، برگشت به عقب و سقوط دامنگير بشرى شده است ، بدون تحمل زحمت زياد، چنگال هاى خونين ظلم را خواهيد ديد كه گلوى حاميان عدالت را گرفته و آنان را به خاك و خون كشيده است . بنابراين ، بياييد بعد از اين ، يك تقسيم بندى ديگر را بر تقسيم بندى هايى كه تاكنون درباره ادوار تاريخى جوامع بشرى از ديدگاه علل اعتلا و سقوط گفته شده است ، بيفزاييم ، و آن عبارت است از: دوران شكوفايى عدالت ، با نوع يا انواعى كه دارد، و عدم شكوفايى آن در يك جامعه . شايد با اين تقسيم بندى ، راهى براى حل نهايى بروز و اعتلا و سقوط تمدن هاى بيست و يك گانه تاريخ پيدا كنيم .
قرآن مجيد، در مواردى متعدد، سقوط تمدن ها و هلاكت جوامع را كه مدتى كم يا زياد در روى زمين درخشيدند، معلول ظلم معرفى مى نمايد:
و لقد اهلكنا القرون من قبلكم لما ظلموا(172)
((و ما اقوام و مللى را پيش از شما به جهت ظلمى كه مى كردند، به هلاكت رسانديم .))
آيا يزيد مى فهميد كه پايه هاى اساسى هستى هدفدار، عدالت است ؟! آيا به ذهن يزيد خطور مى كرد كه عدالت ، عامل شكوفايى و به فعليت رسيدن همه استعدادهاى سازنده بشرى در حيات فردى و جمعى است !؟ آيا يزيد درك مى كرد كه عدالت ، جوهر اصلى نظم حاكم بر جهان است ؟ اصلا آيا يزيد چنان تربيت شده بود كه جز ((خود طبيعى )) و لذايذ حيوانى خود، جهانى را درك كند، چه رسد به اين كه مبناى آن را كه عدالت است بفهمد!؟
آيا كسانى كه مانند قاضى ابوبكرابن العربى (173) {صاحب كتاب العواصم من القواصم بنا به نقل ابن خلدون } مى خواهند يزيد را تبرئه كنند و او را به عنوان زمامدارى كه بايد همه جوامع اسلامى از او پيروى كنند، معرفى مى نمايند، هيچ مى دانند كه در جنايت وى شريكند، با اين تفاوت كه يزيد قاتل و متلاشى كننده جسم امام حسين (عليه السلام) و هفتاد و يك تن از ياوران او بود، حال آن كه امثال قاضى ابن العربى ، قاتل و نابود كننده ارزش هاى انسانيت هستند كه با ارتكاب چنين جنايتى ، ارواح پاك ميليون ها انسان را نابود مى سازند! هيچ تا به حال فكر كرده ايد در اين كه استخدام علم و معرفت براى فتوا به عدم جواز لعن بر يزيد كه متاءسفانه غزالى مرتكب آن شده است ، بدترين سوءاستفاده از علم و معرفت و شخصيت چشمگير براى تاءييد وقيح ترين و شرم آورترين جنايت تاريخ مى باشد؟ مى گويند: ممكن است توبه كرده باشد! از امثال غزالى بايد پرسيد: آيا مى توان از جنايتى كه ميليون ها مردم را به ضلالت انداخته است ، مخفيانه توبه نمود؟
مگر جزاى قتل نفس تعمدى ، عذاب مخلد در دوزخ نيست ؟ مسلم است كه عذاب ابدى در دوزخ ، مجوز لعن نيز مى باشد. به نظر مى رسد، غزالى با آن اطلاع و معارفى كه داشته است ، قصد ديگرى از اين عدم جواز لعن را منظور كرده است . شايد او مى خواسته است مردم به عوامل به وجود آورنده زمامدارى يزيد، مانند معاويه ، اهانت نكنند.
3. مؤمن به دين حق :
دين حق ، همان دين كلى الهى است كه بر آدم ابوالبشر و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدبن عبدالله صلوات الله و سلام عليهم اجمعين نازل شده و زمينه سعادت دنيوى و اخروى انسان ها را آماده كرده است . دين حق ، نه آن ظواهر و شعارهاى فريبنده كه بزرگ ترين عامل بدبختى بشر بوده و افراد بشرى را از به كار انداختن با ارزش ترين سرمايه اى كه دارند (قرار گرفتن در جاذبه كمال ) محروم ساخته است . نه آن قضاياى پوشالى كه براى سلب كردن حقوق حيات مادى و معنوى انسان ها استخدام مى شود. و نه آن چشم بندى ها و جادوگرى ها كه روزگارى با تضاد آشتى ناپذيرى كه با علم و معرفت دارد، دانشمندان و ارباب معرفت را به روز سياه نشانده است .
4. وابستگى نفس به خداوند:
اين ارتباط الهى ، همان حقيقت است كه در آيه شريفه قرآنى چنين آمده است :
ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين (174)
((قطعا نماز و عبادات و زندگى و مرگ من از آنِ خداوند، پروردگار عالميان است .))
براى فهميدن اهميت اين شرط، نخست بايد اين جريان انا لله و انا اليه راجعون ((قطعا ما از آنِ خداييم و به سوى او باز مى گرديم )) را از روى تحقيق و دريافت قبلى بفهميم و بدانيم كه هيچ تفسير و توجيهى براى زندگى و مرگ بشر در اين جهان هستى - به جز اين كه متذكر شديم - وجود ندارد. بدون مبالغه و بدون كمترين گرايش تعصبى ، هيچ مكتب و متفكرى ، در هيچ يك از جوامع بشرى ، چنين فرمولى را براى تفسير و توجيه و تعيين هدف نهايى زندگى و مرگ انسان ها مطرح نكرده است . معناى اين جريان اين است : ما انسان ها موجوداتى هستيم كه حيات و موت ما مستند به حكمت و فيض اعظم خداوندى است ، و چنان نيست كه ما ((از خاك بر آمده ايم و بر باد مى رويم )) و ديگر هيچ .(175) مديريت چنين جريان با عظمت الهى بايد به دست كسانى باشد كه ذات {نفس شخصيت ، جان و من } آنان وابسته به خداوند باشد. بدون كمترين ترديد، حسين (عليه السلام) شايسته آن مقام بود، نه وابسته به سگ و ميمون و اسباب موسيقى و طرب و تهييج غرايز حيوانى ، كه تواريخ معتبر در معرفى يزيد مطرح كرده اند.
احتمالا، ارسال نامه اى كه امام حسين (عليه السلام) به اهل بصره نوشت ، در همين موقع بود. به هر حال ، سيدبن طاووس مى گويد: حسين (عليه السلام) به جمعى از بزرگان بصره نامه اى نوشته ، آن را به وسيله سليمان كه كنيه اش ابورزين بود، فرستاد. حضرت در اين نامه ، آنان را به يارى و اطاعت از خود خوانده بود. از جمله آن شخصيت ها، يزيدبن مسعود نهشلى و منذربن جارود عبدى بودند. يزيدبن مسعود، بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را احضار كرد. نخست رو به بنى تميم كرد و از آنان درباره وضع شخصيت خود پرسيد. آنان عظمت و شرف او را مورد تاءييد قرار دادند. يزيدبن مسعود گفت : من شما را براى امرى مهم جمع كرده ام و مى خواهم درباره آن امر با شما مشورت كنم و از شما يارى بخواهم .
آنان پاسخ دادند: سوگند به خدا، ما خيرانديش و خيرخواه توايم و براى اظهار نظر، نهايت كوشش را خواهيم كرد. بگو تا بشنويم .
يزيدبن مسعود گفت : معاويه مرده است و سوگند به خدا، مرده و گمشده اى است پست . بدانيد كه با مردن معاويه ، در تجاوز و گناه شكست و اركان ظلم متزلزل گشت . او بيعتى {براى يزيد فرزندش } به وجود آورده ، و گمان مى كنم آن را {به خيال خود} محكم كرده است . هيهات كه چنين بيعتى كه خواسته است ، به اجرا درآيد. تلاش او با شكست مواجه است و مشورتى كه در اين باره نموده است ، نتيجه اش خوارى و رسوايى است . پسر معاويه ، يزيد شرابخوار و سر دسته فاسقان ، برخاسته و ادعاى خلافت بر مسلمين و فرمانروايى بر آنان را مى نمايد، بدون رضايت آنان ! يزيد با داشتن صفات فوق {موجودى } است بى ظرفيت و دور از علم و معرفت . او كسى است كه در هيچ موقعيتى حق را تشخيص نمى دهد. من به خدا سوگند صحيح مى خورم كه جهاد براى برانداختن او بهتر است از جهاد براى از بين بردن مشركين . و اما حسين بن على (عليه السلام) فرزند دختر رسول خدا، داراى شرف اصيل و صاحب نظر، ريشه دار و اوست عالم رستگار. اين مرد بزرگ به زمامدارى شايسته تر از همه است ، زيرا سابقه او و كوشش هاى او {در راه اعتلاى اسلام } و نزديكى او به رسول خدا بالاتر از همه است . او با كوچك ها عطوف و با بزرگان مهربان است . او شايسته چوپانى رعيت خود و امامت بر آن جامعه است كه خداوند به وسيله او، آنان را مستحق بهشت مى نمايد و به وسيله او پند مى دهد. بنابراين ، از نور حق منحرف نشويد و در پستى هاى باطل ، خود را به مشقت نيندازيد.
حال كه صخربن قيس در حادثه جمل ، شما را رسوا كرد، بياييد با حركت به يارى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه وآله )، آن عار را از خود بشوييد. سوگند به خدا، هيچ كس از يارى حسين (عليه السلام) كوتاهى نكند، مگر اين كه خداوند او را به وسيله كاهش فرزندان و عشيره اش در ذلت غوطه ور سازد. هم اكنون من لباس جنگ به تن مى كنم و زره مى پوشم و آماده حركت براى يارى حسينم . {بدانيد} هر كس كه كشته نشود، بالاخره مى ميرد و هر كس فرار كند، از چنگال مرگ رها نمى گردد. خدا شما را رحمت كناد. جواب نيكو به من بدهيد.
پاسخ بنى حنظله و بنى سعد و بنى تميم به يزيدبن مسعود بسيار عالى بود. همه آنان تسليم و مطيع پيشنهاد وى شدند. يزيدبن مسعود، پس از جريان ، نامه اى با اين مضمون به امام حسين (عليه السلام) نوشت :
((بعد از حمد و درود، نامه تو به من رسيد و فهميدم آن چه را كه مرا به آن دعوت نمودى كه نصيبم را از اطاعت تو دريابم و از يارى تو به بهره خود توفيق يابم . قطعى است كه خداوند متعال هرگز روى زمين را از تكاپوگران واقعى در مسير خير و كمال و راهنماى راه نجات به بشريت خالى نمى گذارد و شماييد حجت خداوندى و امامت او در زمين . شما از درخت زيتونه احمدى مانند شاخه ها سر برآورديد. درخت محمدى ريشه اصلى است و شما شاخه آن هستيد. اكنون بر روى بال فرشته سعادت ، قدم بر سرزمين ما بگذار. من گردن هاى قبيله بنى تميم را براى اطاعت از تو فرود آورده ام ، اشتياق آنان به اطاعت از تو، شديدتر از اشتياق شتران تشنه براى ورود به آب است . هم چنان ، قبيله بنى سعد را تسليم اوامر تو نموده ام و آلودگى هاى سينه هاى آنان را با اولين بارقه ، با آب بارانِ ابر شستم .))
هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) نامه يزيدبن مسعود را خواند، فرمود: چه حال {و نشاط روحانى } به تو دست داده است ! خدا تو را در روز قيامت در پناه خود بگيرد و تو را عزيز بدارد و در روز تشنگى بزرگ ، تو را سيراب نمايد.
يزيدبن مسعود آماده حركت براى يارى امام حسين (عليه السلام) مى شود، ولى پيش از وصول به مقصد، خبر شهادت آن حضرت را مى شنود و از اين كه از يارى او بريده مى شود، ناله و فرياد مى كند.(176)
اين نامه مخلصانه و پرمعنى كه يزيدبن مسعود نهشلى به امام حسين (عليه السلام) نوشته است ، يكى از مهم ترين و عالى ترين و واضح ترين دلايل عظمت و شايستگى امام حسين (عليه السلام) براى خلافت الهى در جوامع اسلامى به شمار مى رود، چنان كه با كمال استحكام و روشنى از جهات متعدد، عدم لياقت يزيدبن معاويه را براى زمامدارى مسلمين به اثبات مى رساند. در اين جمله دقت كنيم كه مى گويد:
((قطعى است كه خداوند متعال هرگز روى زمين را از تكاپوگران واقعى در مسير خير و كمال و راهنماى راه نجات بشريت خالى نمى گذارد و شماييد حجت خداوندى و امانت او در زمين . شما از درخت زيتونه احمدى مانند شاخه ها سر برآوريد. درخت محمدى ريشه اصلى است و شما شاخه آن هستيد. اكنون بر روى بال فرشته سعادت ، قدم بر سرزمين ما بگذار.))
سپس امام حسين (عليه السلام)، مسلم بن عقيل را خواست و او را به همراهى قيس بن مسهر صيداوى و بعضى ديگر، براى حركت به سوى كوفه دستور داد. نيز، او را بر تقواى الهى و مخفى داشتن هدف و لطف به مردم توصيه فرمود. مسلم بن عقيل به مدينه آمد و در مسجد پيامبر نماز گزارد و با خانواده خود وداع نمود و دو نفر راهنما از قبيله قيس استخدام كرد. اين دو نفر راه را گم كردند و تشنگى شديد! بر آن ها غالب شد و از حركت باز ماندند و جاده ها را به حضرت مسلم نشان دادند و مسلم از آن جاده ها به حركت خود ادامه داد و آن دو راهنما از تشنگى فوت شدند. مسلم از آن محل كه به ((مضيق )) معروف بود، نامه اى به وسيله قيس بن مسهر به امام حسين (عليه السلام) فرستاد. در آن نامه نوشته بود:
((بعد از حمد و درود، من از مدينه با دو راهنما حركت كردم . اين دو راهنما راه را گم كردند و تشنگى ما شديد شد و طولى نكشيد كه آن دو نفر فوت شدند. ما به حركت خود ادامه داديم تا به آب رسيديم و نتوانستيم خود را نجات دهيم ، مگر با رمقى ناچيز از جان . و اين آب در مكانى است كه مضيق ناميده مى شود كه در وادى خبت واقع شده است و من از اين پيشامد فال بد زدم و اگر موافقت فرماييد، مرا معاف داريد و ديگرى را به جاى من بفرستيد. والسلام .))
نامه به آن حضرت رسيد و اين پاسخ را نوشت :
((بعد از حمد و درود، بيم آن دارم كه آن چه تو را وادار كرده است كه نامه استعفاى خود را از ماءموريتى كه براى تو تعيين نموده ام ، براى من بنويسى ، جز ترس نبوده است . حركت در راه خود را ادامه بده . والسلام .))