امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۱۲ -


2- گاهى بى اعتنايى به مرگ به آن درجه از شدت غوطه ور شدن در زندگى طبيعى محض نمى رسد، ولى پديده مرگ ، به جهت شيرينى زندگى و لذايذ آن ، از ديدگاه انسان ناپديد مى شود، گويى يقين به مرگ ندارد!
در يكى از سخنان اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين مضمون آمده است كه : ((يقين به مرگ ، براى بعضى از مردم ، مانند شك است ))؛ زيرا غالبا از افق ذهن آنان به دور است .
3- دسته اى از مردم يقين به مرگ دارند، ولى به سبب ترديد و ابهامى كه درباره عالم پس از مرگ دارند، نمى توانند زندگى را طورى تنظيم و توجيه نمايند كه مرگ و پس از مرگ ، يك روشنايى نتيجه بخش بر زندگى آنان بيندازد.
اين سه گروه ، در زندگى ابهام انگيز با يكديگر مشتركند. اينان غالبا در حال حاضر زندگى مى كنند، نه با گذشته كارى دارند و نه با آينده ، مگر در آن حدود كه به حال حاضر آنان مربوط باشد. يعنى رشته عمر آنان مانند حلقه هاى گسيخته از هم است كه يكى پس از ديگرى مى گذرند. لذا، حقيقتى به نام زندگى قابل تفسير و توجيح در مجموع عالم هستى كه مرگ مانند جزء مكمل زندگى در آن است ، براى اين سه گروه مطرح نيست . با اين حال ، مرگ براى هر سه گروه ، اگر توجهى به آن داشته باشند، به دليل عوامل مختلف ، غم انگيز و نگران كننده است . عوامل اين اندوه و نگرانى را ابن سينا در رساله اى خاص {رساله فى دفع الغم من الموت (رساله اى در دفع اندوه از مرگ )} بررسى كرده است . (مراجعه شود).
با نظر به اختلاف درك آنان درباره ((زندگى و مرگ ))، گروه هايى ديگر نيز وجود دارند كه در اين مبحث نيازى به بيان مشروح آن ها نيست . با توجه به اشتراك همه آنان در نقص معرفتى كه درباره زندگى دارند، همه آنان مشمول يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا و هم عن الآخره هم غافلون (154)
((آنان پديده اى (نمودى ) از زندگى دنيوى را مى دانند و آنان از آخرت (زندگى اخروى ) غافل اند)) هستند. متاءسفانه ، مسائلى را هم بر مبناى همين آگاهى ناقص مطرح مى كنند و آن ها را علوم انسانى مى نامند!
بخش بيست و يكم : مقدمه اى براى درك سازگار بودن علم به شهادت يا تلاش براى زندگى قانونى ، با افزايش رشد شخصيت آدمى ، دو حقيقت مهم درباره زندگى و مرگ براى انسان كشف مى شود.
حقيقت يكم :
زندگى و مرگ ، دو جزء مكمل يكديگر در مجموعه منظم عالم هستى است .
بديهى است كه زندگى يك پديده گسيخته از همه چيز كه در يك خلاء محض ‍ قرار گرفته باشد، نيست .
بلكه جزئى از مجموعه اى از واقعيات در عالم هستى است ، كه آشنايى لازم و كافى با آن ، بدون آشنايى و آگاهى از اصول كلى آن مجموعه ، ولو به طور اجمال ، امكان ناپذير است . همان گونه كه شناخت حقيقى يك جزء مرتبط با اجزاء مجموعه هاى ديگر، بدون شناخت كل آن اجزاء، منفردا و در حال تشكل جمعى ، امكان پذير نيست .
بنابراين ، براى درك و فهم حقيقت زندگى ، لازم است كه اطلاعى از اصول كلى اين كيهان بزرگ ، كه پديده زندگى به عنوان جزئى بسيار با اهميت از آن محسوب مى شود، داشته باشيم . مانند حدوث و قانون مندى و تحول و شكوه و ارتباط فوق طبيعى و حكمتى كه در اين كيهان وجود دارد. سپس ، ضرورى است كه با مقدارى از قواعد و اصول خود پديده زندگى و آن قوانين و جرياناتى كه در به وجود آمدن آن در اين مجموعه كيهانى مؤ ثر بوده است ، آشنايى لازم را به دست بياورم . بالاتر از همه اين ها، يك معرفت عالى در هدف اعلاى اين زندگى ضرورت دارد، كه با عبور از پل مرگ ، آماده وصول به آن مى شويم .
با به دست آوردن اين آشنايى ها و معرفت ، ((زندگى و مرگ )) دو جزء مكمل يكديگر در متن مجموعه اين جهان بزرگ تلقى مى شوند. لذا، براى رشديافتگان ، ديدگاه وافقى بالاتر وجود دارد كه پديده مرگ ، به هيچ وجه به عنوان فنا و نيستى و نابودى و زوال براى آنان مطرح نيست ، زيرا آن چه كه واقعيت دارد، اين است كه زندگى (حيات )، حقيقتى است كه بنا به مشيت و حكمت بالغه خداوندى ، از مجراى (كانال ) مواد و قوانين عالم كيهانى عبور مى كند و مدتى در وجود آدمى ، فعاليت هاى خود را در آماده ساختن شخصيت {نفس ، يامن ، ياجان } او انجام مى دهد و براى ورود به منزلگه نهايى خود كه سراى ابديت است ، از پل مرگ مى گذرد.
حقيقت دوم :
كه با پيشرفت و افزايش رشد شخصيت آدمى كشف مى شود، اين است كه زندگى ، با اين كه نمود يك واحد مستمر را دارد، ولى مانند ذرات نور در جريان انفصالى است .
در ابيات زير دقت كنيم :
 
هر نفس نو مى شود دنيا و ما   بى خبر از نو شدن اندر بقا
عمر هم چون جوى نو نو مى رسد   مستمرى مى نمايد در جسد(155)
چنان كه :
 
شاخ آتش را بجنبانى بساز   درنظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدت از تيزى صنع   مى نمايد سرعت انگيزى صنع
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتيست   مصطفى فرمود دنيا ساعتيست (156)
اين حقيقت با توجه به اصل دوام فيض خداوندى براى بقاى موجودات ، مخصوصا پديده زندگى كاملا روشن مى شود. هم چنين ، براى بيشتر روشن شدن اين حقيقت توجه به اين حديث مشهور بسيار مفيد است :
و اعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لآخرتك كانك تموت غدا(157)
((براى دنياى خود چنان عمل كن كه گويى براى هميشه زنده خواهى ماند و براى آخرت خود چنان عمل كن كه گويى فردا خواهى مرد.))
با درك اين حقيقت ، شخصيت آدم رشيد همواره در مرز طبيعت و فوق طبيعت (حيات و فوق حيات ) حركت مى كند. اين نوع زندگى كه فوق زندگى طبيعى معمولى است ، در عين حال كه عوامل و لوازم زندگى را جدى منظور مى دارد، لوازم و نتايج قطع شدن آن را كه مرگ ناميده مى شود، شهود مى كند. هر لحظه اى از لحظات چنين زندگى ، هم مسير است و هم مقصد - چنان كه - هم وسيله است و هم هدف . اين زندگى بر مبناى احدى الحسنيين (زندگى سعادتمندانه و مرگ سعادتمندانه ) است كه مستند است به :
ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين (158)
((قطعا نماز و عبادات و زندگى و مرگ من ، از آنِ خداوند، پروردگار عالميان است .))
بديهى است كه زندگى قانونى ، با احتمال وصول به هدف كه اولين حسنى است ، مقدم بر شهادت است كه دومين حسنى است .
بنابراين ، امام حسين (عليه السلام) با علم به شهادت كه يكى از دو سعادت حقيقى است ، از مسير زندگى برمبناى احساس تكليف و فعاليت لازم ، براى چنين زندگى حركت كرده بود. گويى هر يك از لحظات اين زندگى كه به زودى به پايان خواهد رسيد، يك حيات ابدى است كه انسان رشد يافته بايد حداكثر تلاش را براى بهره بردارى از آن در راه تحصيل سعادت انجام بدهد. در اين جا بايد يك نكته بسيار مهم را در نظر بگيريم و آن اين است كه :
علم يك انسان رشد يافته به بقاى زندگى در يك زمان معين ، يا علم او به مرگ يا شهادت در يك زمان معين ، آن علم مطلق نيست كه مختص ‍ خداوندى است .
انبياء و ائمه (عليه السلام)، بلكه حتى بعضى از مخلصين اولياءالله ، با توجه به صفا و تهذب باطنى كه از تاءدب به آداب الله و تخلق به اخلاق الله ناشى مى گردد، مى توانند بعضى از حقايق غيبى را - چنان كه در مبحث گذشته (بخش نوزدهم ) اثبات كرديم - درك كنند، كه پايان زندگى (مرگ يا شهادت ) هم از آن جمله است . با اين حال ، اين يك علم مطلق نيست كه مساوى علم مطلق و به اصطلاح منابع اسلامى ، علم مخزون خداوندى باشد. لذا، ممكن است ائمه (عليه السلام) شهادت خود را در يك زمان معين بر مبناى علم امامت و دلالت بدانند، ولى درجه اين علم ، هرگز به علم مخزون خداوندى كه منشاء ((بداء)) است : يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب (159)
((خداوند آن چه را كه بخواهد محو مى كند و آن چه را كه بخواهد اثبات مى نمايد و كتاب اصل در نزد اوست ))، نرسد. همين احتمال فوق علم امامت است كه همه تصميم ها و اقدامات مربوط به تكاليف زندگى را ضرورى مى نمايد.
اين بود توضيح و بررسى مشروح كه مورد مباحث زير مطرح شده است :
1. آيا امام حسين (عليه السلام) مى دانست در اين قيام بزرگ شهيد مى شود؟
2. اخيار غيبى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ).
3. دو سؤ ال در مورد نظريه علم امام حسين (عليه السلام) به شهادت خود:
سؤ ال يكم - آيا با علم به كشته شدن در يك حادثه ، تصميم و اقدام براى ورود به آن حادثه مشروع است ؟
سؤ ال دوم - علم به كشته شدن در يك حادثه ، چگونه مى تواند با فعاليت و انديشه هاى مربوط به زندگى و اهداف آن سازگار باشد؟ و پاسخ اين دو سؤ ال .
4. مقدمه اى براى درك سازگار بودن علم به شهادت ، با تلاش براى زندگى قانونى . با افزايش رشد شخصيت آدمى ، دو حقيقت مهم درباره زندگى و مرگ را بايد در نظر گرفت :
حقيقت يكم - زندگى و مرگ ، دو جزء مكمل يكديگر در مجموعه منظم عالم هستى است .
حقيقت دوم - زندگى با اين كه نمود يك واحد مستمر را دارد، مانند ذرات نور، در جريان انفصالى است .
5. علم يك انسان رشد يافته به بقاى زندگى در يك زمان معين ، يا علم او به مرگ يا شهادت در يك زمان ، آن علم مطلق نيست كه مختص خداوندى است . اين مطلب ، به خوبى مى تواند امكان علم امام حسين (عليه السلام) را به شهادت در حادثه كربلا، مانند علم اميرالمؤمنين (عليه السلام) به قاتل خود و زمان ورود ضربت جانگداز بر سر مباركش كه شب نوزدهم ماه رمضان بوده است ، اثبات كند. نهايت امر، نه مانند آن علم مطلق و مخزون خداوندى كه مخصوص ذات اوست . با اين مباحث ، آن همه دلايل و شواهدى كه علم امام حسين (عليه السلام) به شهادت خود در حادثه كربلا را اثبات مى كند، ناديده گرفته نمى شود. چنان كه قيام آن حضرت براى هميشه ، بهترين الگو براى انسان هايى خواهد بود كه احساس تكليف درباره اصلاح و سعادت جامعه دارند. باز مى گرديم به بحث عزيمت امام (عليه السلام) به مكه :
فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين (160)
(((موسى (عليه السلام)) از شهر خارج شد در حالى كه بيمناك و در انتظار حوادث ناگوار بود، گفت : پروردگارا، مرا از گروه ستمكاران نجات بده .))
اين آيه درباره حضرت موسى (عليه السلام) است ، در آن هنگام كه از مصر خارج شد، بيمناك بود و انتظار حوادث ناملايم را داشت و مى گفت : پروردگارا، مرا از گروه ستمكاران نجات بده .
او (امام حسين (عليه السلام)) جاده بزرگ را پيش گرفت . اهل بيت آن حضرت به او پيشنهاد كردند كه از راه ديگرى {كه امنيتش بيشتر است } حركت كنند. آن حضرت امتناع نمود و در پاسخ آنان چنين فرمود: نه ، سوگند به خدا، از همين راه مى رويم ، تا قضاى خداوندى چه باشد.
همان طور كه در مبحث پيشين گفتيم ، حركت امام حسين (عليه السلام) در متن زندگى طبيعى ، بر مبانى قانون زندگى بود. به همين علت ، هنگامى كه نزد وليدبن عتبه رفت ، يارانى از دودمانش را كه مى توانستند در صورت احتمال خطر جانى براى آن حضرت ، دفاع نمايند، به همراه خود برد. ممكن است گفته شود: اگر امام حسين (عليه السلام) مى دانست كه در كربلا شهيد خواهد شد، نمى بايست آيه فوق را در راه مكه قرائت كند. پاسخ اين سؤ ال اين است كه منظور آن حضرت از آيه شريفه ، همه اجزاى مجموعه حوادث حركت از مدينه تا آخر داستان قيام بود. يعنى در همه آن حوادث و طول زمانى كه براى پايان يافتن حوادث وجود داشت ، حيات قانونى خود را كه اولين حسنى (سعادت الهى ) در صورت اقامه حكومت حق و عدالت بود، به احتمال مربوط به فوق علم امامت (علم مخزون الهى كه منشاء بداء است ) در خطر نابودى به وسيله خدانشناسان ضد بشر مى ديد. اگرچه از دست دادن حيات قانونى (شهادت ) هم مطلوب حسين (عليه السلام) بود، ولى بديهى است كه مطلوبيت شهادت ، در درجه بعد از به ثمر رساندن قيام كه با حيات قانونى صورت مى گرفت ، قرار داشت .
با توجه به اين كه حسين (عليه السلام) از هرگونه وسيله دفاع براى حفظ جان خود و ياران و دودمان خود بهره بردارى مى كرد، روشن مى شود كه مى دانست در صورت حركت از جاده معمولى ، خطرى وجود ندارد و اگر خطرى پيش بيايد، مربوط به عللى است كه از علم امامت او بالاتر و مستند به علم مخزون خداوندى است .
امام حسين (عليه السلام) در شب جمعه - سه روز از ماه شعبان گذشته - وارد مكه شد، در حالى كه اين آيه را مى خواند:
و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل (161)
((وقتى كه {حضرت موسى (عليه السلام)} به طرف مدين حركت كرد، گفت شايد پروردگار من ، مرا به راه راست هدايت فرمايد.))
خواندن آيه مذكور، مانند تكرار آيات : اياك نعبد و اياك نستعين ، اهدنا الصراط المستقيم (162) در نمازهاى يوميه ، از روشن ترين دلايل آن است كه حتى خاتم الانبيا، محمدبن عبدالله (صلى الله عليه وآله ) و ائمه معصومين (عليه السلام) نيز بر مبناى استمرار فيض خداوندى ، هم فيض وجود و هم فيض توفيق تقرب به پيشگاه خداوندى ، در هر لحظه نيازمند مقام شامخ ربوبى مى باشند.
((مردم مكه و همه آنان كه براى عمره آمده بودند و مردم كشورها و نقاط ديگر، به ديدار آن حضرت مى شتافتند. عبدالله بن زبير در مكه بود و در ميان مردم براى ديدن امام حسين (عليه السلام) گاهى دو روز متوالى و گاهى يك روز در ميان مى آمد. حسين (عليه السلام) در اين موقع سنگين ترين مخلوقات براى فرزند زبير بود، زيرا مى دانست با وجود آن حضرت ، اهل حجاز با او بيعت نخواهند كرد، زيرا حسين (عليه السلام) در ميان مردم ، مطاع تر و باعظمت تر است .))(163)
اهل كوفه از هلاكت معاويه با خبر شده ، درباره سلطنت يزيد سخت مضطرب شدند و اطلاع پيدا كردند كه امام حسين (عليه السلام) با يزيد بيعت نكرده و به مكه رفته است . هم چنين ، از جريان ابن زبير و عدم بيعت او با يزيد و حركت وى به مكه آگاه شدند. شيعه در كوفه و در منزل سليمان بن صرد خزاعى جمع شده ، مرگ معاويه را متذكر شدند و حمد و ثناى خداوندى را به جاى آوردند. سليمان به آن جمع چنين گفت : معاويه مرده و حسين (عليه السلام) به مكه رفته است و شما شيعه او و شيعه پدر او هستيد. اگر مى دانيد كه او را يارى خواهيد نمود و با دشمن او خواهيد جنگيد، به او بنويسيد و يارى خود را به او خبر بدهيد، و اگر مى ترسيد از اين كه سستى كنيد و در برابر او متفرق شويد و بشكنيد، اين مرد را فريب ندهيد. همه آنان گفتند: ما او را يارى خواهيم كرد و در دفاع از او، مجاهدت خواهيم ورزيد و از جان هاى خود خواهيم گذشت . سليمان گفت :
{حالا كه چنين است } بنويسيد. اهل كوفه ، نامه ها به امام حسين (عليه السلام) نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم
((اين نامه از سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد و حبيب بن مظاهر و ساير شيعيان حسين (عليه السلام) از مؤمنان و مسلمانان از اهل كوفه براى حسين بن على (عليه السلام) است : ستايش خداى راست كه دشمن جبار و عنود تو را شكست و نابود ساخت . دشمنى كه بر اين ملت مسلط شد و اركان زندگى آن را سلب كرد و بيت المالش را غصب نمود و بدون رضايتش بر او فرمانروايى كرد و سپس نيكوترين انسان هاى اين امت را كشت و ميدان را بر اشرار امت باز كرد و مال خداوندى را ميان جباران و اغنياى خودكامه به جريان انداخت . دور از رحمت خدا باد، همان گونه كه قوم ثمود از رحمت الهى طرد شد.
اينك ، براى ما پيشوايى نيست . به سوى ما حركت فرما، باشد كه خداوند ما را در پناه تو، پيرو حق فرمايد. نعمان بن بشير در قصرالاماره است و ما نه براى نماز جمعه با او اقدام مى كنيم و نه براى عيد با او حركت مى كنيم . و اگر ما بدانيم كه تو به سوى ما حركت كردى ، او را از مقر حكومت اخراج مى كنيم و با خواست خداوندى ،، او را به شام {نزد اربابش } برمى گردانيم .))
سپس نامه را به وسيله عبيدالله بن مسمع همدانى و عبدالله بن وال تميمى براى حسين (عليه السلام) فرستادند و ضمنا به آن دو نفر دستور دادند كه با سرعت حركت كنند. اين دو نفر روز دهم ماه رمضان در مكه به آن حضرت رسيدند و نامه را تسليم نمودند. سپس اهل كوفه بعد از دو روز، صد و پنجاه صفحه نامه با امضاهاى متعدد براى آن حضرت فرستادند. باز بعد از دو روز ديگر، نامه اى به وسيله هانى بن هانى سبيعى و سعيدبن عبدالله حنفى فرستادند. در اين نامه نوشته بودند:
بسم الله الرحمن الرحيم
((اين نامه از شيعه حسين بن على (عليه السلام) از مؤمنين و مسلمين است به حسين بن على (عليه السلام). پس از حمد خداوندى و درود بر پيامبر، با سرعت حركت فرما، زيرا مردم انتظار تو را مى كشند و درباره هيچ كس غير از تو نمى انديشند. سرعت فرماييد، بشتابيد، بشتابيد و درود بر تو. و شبث بن ربعى و حجاربن ابجر عجلى و يزيدبن حارث بن رويم شيبانى و عروه بن قيس احمسى و عمروبن حجاج زبيدى و محمدبن عمرو تميمى چنين نوشتند: بعد از حمد و درود، محل ما سبز و خرم گشته و ميوه ها سر برآورده است . اگر خواستى به سوى ما حركت فرما، تو بر سپاه آماده يارى تو وارد خواهى شد، والسلام .))(164)
همه فرستاده ها از كوفه در نزد آن حضرت جمع شدند و او نامه ها را خواند و از وضع مردم جويا شد.
سپس ميان ركن و مقام ، دو ركعت نماز خواند و از خدا خير و موفقيت را در اين امر مساءلت نمود.(165)
علت اضطراب اهل كوفه ، با شنيدن خبر سلطنت يزيد پس از مردن معاويه ، ظلم و تعدى هاى فراوانى بود كه مردم از معاويه به خاطر داشتند. خصومت آل اميه مخصوصا معاويه با شيعيان على بن ابى طالب (عليه السلام) و با هر كسى كه احتمال ارتباط او با خاندان عصمت وجود داشت ، از شرم آورترين وقايع تاريخ است كه نشان مى دهد چگونه انسان مى تواند در ضديت با حق و حقيقت ، براى لذايذ مقام و ثروت محدود در اين زندگانى چند روزه ، به هر تجاوز و ستمى اقدام كند. اهل كوفه مى دانستند كه فرزند معاويه نه با صلحا و رادمردان و آزادگان و مسلمانان باتقوا نشست و برخاست داشته است و نه از يك تربيت صحيح خانوادگى برخوردار بوده است . وضع نابخردانه و نابكارانه يزيد به حدى در جامعه مسلمين شيوع پيدا كرده بود كه هنگامى كه معاويه مى خواست به زور شمشير از بزرگان جامعه اسلامى براى يزيد بيعت بگيرد، وقتى يزيد را تمجيد و توصيف به خوبى ها كرد، امام حسين (عليه السلام ) كه در ميان آن جمع بود، فرمود:
((اى معاويه ، تو چيزى را درباره يزيد بگو كه شخصيت خود او را داراى آن است ، تو مى خواهى چيزى را مخفى بدارى كه خورشيد آن را روشن ساخته يا مانند خورشيد روشن است . بس است ، پايان عمرت نزديك است (مردم را به حال خود رها كن ، تا براى زندگى خود بينديشند.((-
هنگامى كه مردانى از شيعه در منزل سليمان بن صرد اجتماع كردند، سليمان به آن مردم چنين گفت :
شما شيعه حسين و شيعه پدر او هستيد. اگر مى دانيد واقعا او را يارى خواهيد كرد به او بنويسيد و او را دعوت كنيد، و الا اين مرد را فريب ندهيد.
انگيزه سليمان از اين پيشنهاد جدى ، سابقه طولانى مردم كوفه در اختلاف و تنوع و تلون اسف انگيزى بود كه درباره اميرالمؤمنين (عليه السلام ) و فرزندش امام حسن مجتبى (عليه السلام) مرتكب شده بودند.
پيش بينى احتمالى سليمان به وقوع پيوست و مردم كوفه به جز عده اى ، به نامه ها و عهدهايى كه بسته بودند، وفادار نماندند. بلكه در مقابل پسر پيامبر ايستادند و با وقيح ترين چهره كه براى جانوران انسان نما قابل تصور است ، با آن شخصيت الهى روياروى گشتند و با تلخ ‌ترين وضع او را به شهادت رساندند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه 25، مردم كوفه را كه در برابر حوادث تلخ سستى مى كردند، سخت ملامت نموده و در خطبه 48 و 101، كوفه را جايگاه حوادث و لرزش ها و توفان ها توصيف فرموده است . در سخنان ديگر كه ياران صالح و تلاشگر خود را تحسين فرموده است ، از مردم كوفه نيز در بين آنان وجود داشتند. چنان كه در حادثه خونين كربلا، افرادى بسيار برجسته از اهل كوفه ، به يارى امام حسين (عليه السلام) پرداختند.
يك تحقيق مختصر درباره اهل كوفه در آن دوران
مسلم است كه مردم يك جامعه را به طور عموم و در همه دوره ها نمى توان با يك عده مختصات ثابت شناسايى و توصيف كرد، زيرا استعداد انعطاف و تاءثير عوامل در ايجاد تحول مردم ، از معرفى با قضاياى مطلق درباره آنان جلوگيرى مى نمايد. البته ، هر اندازه كه بر ابعاد ماشينى زندگى مردم يك جامعه افزوده شود، بدون ترديد استعداد انعطاف و تاءثيرات عوامل دگرگون كننده كاهش مى يابد، و در نتيجه ، شناسايى و توصيف مردم آن جامعه ، تا حدود مربوط به اصول گرداننده آنان ، آسان تر مى شود. بالعكس ، هر اندازه مبناى زندگى آدمى بر هويت شخصى و اختيارات متنوع او استوار شده باشد، انعطاف و تحول او در ارتباط با عوامل دگرگون كننده افزايش مى يابد، مگر اين كه اصول و قوانين و ارزش هايى كه مردم يك جامعه را اداره مى كند، درون آنان نفوذ، و آنان را توجيح كند. احساس اهميت و لزوم پيروى از اصول و قوانين و ارزش ها، يكى از علل رشد و تكامل انسان هاى يك جامعه است .
در نتيجه ، نظم و انضباط معقول در زندگى ، به يكى از دو عامل زير مستند است :
1- به كار افتادن ابعاد ماشينى زندگى مردم يك جامعه ، كه منجر به از كار انداختن استعداد انعطاف و تاءثر از عوامل ايجاد تحول است . امروز اين گونه زندگى ، اغلب در مغرب زمين و در مواردى در مشرق زمين ديده مى شود، كه مستند به عوامل مختلف است . امتياز اين گونه زندگى در تحقق بخشيدن به نظم و انضباط در زندگى افراد جامعه ، بسيار ضرورى و ثمربخش است . نقصى كه در اين قسم از زندگى وجود دارد، از كار افتادن ذات و هويت شخصى افراد است ، كه اختيار، يكى از شكوفايى هاى آن است .
يعنى مردم ، در نظم و انضباط مستند به خنثى شدن هويت اصلى و ذات شخصى ، در حيات جبرى و يا شبه جبرى غوطه ور مى شوند.
2- اين كه سطح رشد مردم و كمال مردم به وسيله تعليم و تربيت هاى به وجود آورنده ارزش ها به قدرى بالا برود كه كه عظمت و لزوم زندگى با نظم و انضباط را از درون ذات ، به وسيله عقل و وجدان بپذيرند.
حال ، بر مى گرديم به بررسى وضع حيات اجتماعى مردم كوفه در آن دوران . چنان كه در اول مبحث اشاره نموديم ، نمى توان مردم يك جامعه را به طور عموم و در همه دوره ها {اگرچه با داشتن آمارهاى فراگير دست به كار شويم }، با يك عده از مختصات ثابت ، شناسايى و توصيف كرد. به نظر مى رسد، مردم كوفه در آن دوران ، مانند عده اى ديگر از جوامع مسلمين ، از آن نظم و انضباط كه باعث مى شود مختصات آينده يك جامعه را تا حد مناسبى شناخت و توصيف كرد، بركنار بودند. نه اميرالمؤمنين (عليه السلام) كسى بود كه هويت شخصى آن مردم را از كار بيندازد و به وسيله سلطه گرى مستبدانه ، آنان را مانند دندانه هاى ماشين بى اختيار اداره كند، و نه همه آن مردم چنان رشد يافته بودند كه با هدايت عقل و وجدان و تربيت هاى پيامبر گونه اميرالمؤمنين (عليه السلام)، اصول و قوانين و ارزش هاى زندگى را به كار ببندند. پس از دوران زمامدارى اميرالمؤمنين (عليه السلام)، حاكمان منصوب از طرف بنى اميه ، به علت عدم تقواى سياسى و دينى ، نه مى توانستند عقل و وجدان اهل كوفه و ديگر جوامع مسلمين را براى تحقق بخشيدن به يك ((حيات معقول )) و منظم و با انضباط به فعاليت وادار كنند، و نه مى توانستند ريشه هاى اصلى اصول و قوانين و ارزش هاى زندگى را در درون همه آن مردم بخشكانند. در نتيجه ، عدم استحكام شخصيت و ايمان به مبانى عالى زندگى و ارزش هاى آن ، يك پديده طبيعى براى جامعه كوفه در آن دوران بود.
با توجه به اين بررسى است كه ما به ارزش سخنان سليمان بن صرد پى مى بريم . او به مردم كوفه كه در خانه اش جمع شده بودند، گفت :