در سرى نيست كه سوداى سر كوى تو
نيست |
دل سودازده را جز هوس روى تو نيست
|
سينه غمزده اى نيست كه بى روى و ريا
|
هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست
|
جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب
|
يا دلى تشنه لعل دلجوى تو نيست
|
عارفان را ز كمند تو گريزى نبود
|
دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو
نيست
|
نسخه دفتر حسن تو كتابى است مبين
|
ور بود نكته سر بسته بجز موى تو
نيست
|
ماه تابنده بود بنده آن نور جبين
|
مهر رخشنده بجز غره نيكوى تو نيست
|
خضر عمريست كه سرگشته كوى تو بود
|
چشمه نوش بجز قطره اى از جوى تو
نيست
|
نيست شهر يكه ز آشوب تو غوغائى نيست
|
محفلى نيست كه شورى ز هياهوى تو
نيست
|
مفتقر در خم چو كان تو گوئى است
|
چرخ با آن عظمت نيز بجز گوى تو نيست
|
براستان
(33) كه سر من بر آستانه تست |
نواى روز و شبم شور عاشقانه تست
|
هماره تير دلم را به تير غمزه مزن
|
چرا كه پرورش او به آب و دانه تست
|
مرا ز دام هوا و هوس رهائى بخش
|
كه اين هماى همايون ز آشيانه تست
|
دل ار بملك دو گيتى نميدهم چه عجب
|
از آنكه گوهر يكدانه خزانه تست
|
فضاى سينه اگر رشك طور سينا شد
|
حريم قدس تو و پيشگاه خانه تست
|
اگر چه بانگ انا الحق ز غير حق نسزد
|
ولى بگوش من اين نغمه ها ترانه تست
|
بگيرد داد من از چرخ پير و بيدادش
|
مگر نه شير فلك رام تازيانه تست
|
نچات مفتقر از ورطه بلاعجب است
|
ولى اميد بالطاف خسروانه تست
|
جز غمت سر سويداى مرا رازى نيست
|
ليك دم بسته زبان را سر غمازى نيست |
دل گرفتم ز دو گيتى و چنان يكه شدم
|
كه بجز ساز غم عشق تو دمسازى نيست
|
از غم لاله روى تو شد داغ و چه باك
|
شمع را تا نبود شعله سر افرازى نيست
|
عشق را هر كه ندانسته ببازيچه گرفت
|
عاقبت ديد كه جز بازى جانبازى نيست
|
بوالعجب
(34)حال من شيفته و عشده تست
|
كه زمن جمله نياز و زتو جز نازى
نيست
|
طبع افسرده كجا شعرتر و تازه كجا
|
دل چنان خسته كه ديگر سر آوازى نيست
|
از ازل تا بابد عشق تو شد قسمت ما
|
عشق را هيچ سر انجامى و آغازى نيست
|
مفتقر را زده سوداى تو شورى بر سر
|
ورنه در مرحله قافيه پردازى نيست
|
جز ببوى تو مشام دل و جان عاطر نيست
|
خاطرى كز تو فراغت طلبد خاطر نيست
|
سالكى را كه دل از كف نبرد جذبه شوق
|
گر چه عمرى بسلوك است ولى سائر نيست
|
ديده اى را كه بود جز بتو هر سو
نظرى
|
بخدا در نظر اهل نظر ناظر نيست
|
مرغ دل در قفس سينه كه سيناى تو
نيست
|
گر چه دستان زمانست ولى ذا كر نيست
|
دل ارباب حضور و هوس حور و قضور
|
حاش لله كه چنين خمتشان قاصر نيست
|
هر كه در دام توم افتاد بگرديد خلاص
|
عشق را اول اگر هست ولى آخر نيست
|
دل بمعموره حسن تو بود آبادان
|
گرچه از باده خرابست ولى بائر نيست
|
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد كنى
|
بال و پر بسته چه پرواز كند، قادر
نيست
|
زشوق آن روى با طراوت نهاده بر كف
سر ارادت |
اگر برانى زهى شقاوت و گر بخوانى
زهى سعادت |
بدرد عشق تو دردمندم ز رنج هجر تو
مستمندم
|
چه باشد اى سرو سر بلندم مريض خود
را كنى عيادت
|
من آنچه از غم نصيب دارم از آن رخ
دلفريب دارم
|
نه تاب صبر و شكيب دارم نه ديگرم
طاقت جلادت
|
چرا چو بلبل نمى خروشم كه عشوه گل
ربوده هوشم
|
از اين پس از در سخن نكوشم زهى
خرافت زهى بلادت
|
من و سماع رباب مطرب من و سوال و
جواب مطرب
|
من و حضور جناب مطرب وز او افاضت وز
او افادت
|
مرا كن اى شهريار نامى غلام آن
آستان سامى
|
اگر نيم لايق غلامى ولى مرا مى سزد
سيادت
|
بر آستانت بسر نيازم براستانت كه سر
فرازم
|
همين بود روزه و نمازم زهى حضور و
زهى عبادت
|
گذشت عمرى به تشنه كامى زخم وحدت
نخورده جامى
|
نه بيم ننگ و نه فكر نامى زهى رياضت
زهى زهادت
|
نظاره اى اى نگاار جانى مگر مرا سوى
خود كشانى
|
ز خود پرستى مرا رهانى اگر چه سخت
ترك عادت
|
دلى ندانم منزه از عيب ز ظلمت شك و
شبهه و ريب
|
مگر كند شمع محفل غيب تجلى از عرصه
شهادت
|
مست صهباى تو در هر گذرى نيست كه
نيست |
زانكه سوداى تو در هيچ سرى نيست كه
نيست |
ديده اى نيست كه از شوق تو گريان
نبود
|
ز آتش تو بريان جگرى نيست كه نيست
|
سينه گنجينه عشق تو و از لخت جگر
|
لعل رمانى و والا گهرى نيست كه نيست
|
همتى بدرقه راه من گمشده كن
|
راه عشقست زهر سو خطرى نيست كه نيست
|
نخل شكر بر تو زهر غم آورده ببار
|
سرو آزاد ترا برگ و برى نيست كه
نيست
|
دست بيداد ببند اى فلك سفله پرست
|
ورنه اين مظلمه را دادگرى نيست كه
نيست
|
صبح اميد مرا تيره تر از شام مكن
|
كه مر شعله آه سحرى نيست كه نيست
|
عشق در پرده اگر باخته ام ميدانم
|
با چنين شور و نوا پرده درى نيست كه
نيست
|
گر چه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
|
ليكم از عالم معنى خبرى نيست كه
نيست
|
مفتقر خود بنظر بازى اگر مينازد
|
تا بدانند كه صاحب نظرى نيست كه
نيست
|
تا دل آشفته ام شيفته روى تست
|
هر طرفى رو كنم روى دلم سوى تست
|
بگرد بيت الحرام طواف بر من حرام
|
اى صنم خوشخرام كعبه من كوى تست
|
دل ندهم از قصور بصحبت حسن حور
|
بهشت اهل حضور صحبت دلجوى تست
|
نافه مشك ختا گر طلبم من خطاست
|
مشك من و عود من موى تو و بوى تست
|
زنده لعل لبت خضر و نباشد عجب
|
چشمه آب حيات قطره اى از جوى تست
|
راهزن رهروان غمزه فتان تو
|
دام دل عارفان سلسله موى تست
|
سوز و گداز جهان از غم غمازيت
|
راز و نياز همه در خم ابروى تست
|
طائفه اى مست مى ، مست هوا فرقه اي
|
مفتقر بينوا مست هياهوى تست
|
گر چه عمريست كه دل از غم عشقت ريش
است |
ليك چند يست كه اين غائله بيش از
پيش است |
بهره من همه زان نخل شكر بر زهر است
|
قسمت من همه زانچشمه نوشين نيش است
|
هر كه شد طره هندوى ترا حلقه بگوش
|
گر بگويند عجب نيست كه كافر كيش است
|
عاشق انديشه ندارد ز بدو نيك جهان
|
آرى انديشه گرى پيشه دور انديش است
|
كامرانى دو گيتى طمع خام بود
|
همت عاشق دلسوخته از آن بيش است
|
روى در خلوت دل كن تو بيگانه نئى
|
آنچه سالك طلبد گر نگردد در خويش
است
|
مفتقر همت پاكان ز قلندر مطلب
|
هر كه در فقر و فنازد قدمى درويش
است
|
ما را بجهان جز بتو كارى نبود
|
بيتابى عاشق بود از قلب سليم
|
زيرا كه سليم
(35) را قرارى نبود
|
مست تو بحز دم ز انا الحق نزند
|
در خاطرش انديشه دارى نبود
|
دل نخله طور است چه غوغا كو را
|
جز سر اناالحق بروبارى نبود
|
آئينه دل راا كه ز وحدت صافى است
|
در كون و مكان دائره وحدت را
|
جز نقطه دل هيچ مدارى نبود
|
آن سينه كه سيناى تجلاى تو شد
|
در پرده دريش اختيارى نبود
|
از باده عشق هر كه گرديد خراب
|
بر لاف و گزافش اعتبارى نبود
|
در بزم شراب و ساقى گلرخ يار
|
جز فقر و فنادار و ندارى نبود
|
فدائيان ره عشق دوست مرد رهند
|
چه جان بجانان ز بند تن برهند
|
ز شاهراه طريقت حقيقت ارطلبى
|
در آخرين نفست ، اولين قدم بدهند
|
بروز چاه طبيعت بدر كه چون صديق
|
زمام مملكت مصر در كفت بنهند
|
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان هستند
|
كه بى تكلفى از دام اين جهان برهند
|
صفاى دل بطلب رو سفيد خواهى بود
|
و گرنه اى چه بسار و سفيد و دل
سيهند
|
ز شور آن لب شيرين بنانل چون فرهاد
|
كه خسروان جهان فكر افسرو كلهند
|
نظر بملك دو گيتى كجا گدايان راست
|
كه در قلمرو وحدت يگانه پاد شهند
|
چه شمع ، گاه تجلى ببزم شاهد جمع
|
بروز حمله ورى يكه تاز بزمگهند
|
چه گيسوان مسلسل بدور روى نگار
|
عجب مدار كه سلطان عشق را سپهند
|
اگر چه مفتقر ز ذره كمتر است ولى
|
اميدوار بانان بود كه مهر و مهند
|
مژده باد زندان را قاصد صبا آمد
|
حضرت سليمان را هدهد سبا آمد
|
مژده بادت اى بلبل ميدمد بصحرا گل
|
شور رفته دارد گل و موسم نوا آمد
|
كوفت كوس آزادى آسمان بصد شادى
|
يا كه شاخ شمشادى با قد رسا آمد
|
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد
(36)
|
يار حلقه بر در زد بوى آشنا آمد
|
زهره نغمه زد آزاد مشترى دل از كف
داد
|
از پى مباركباد چرخ در صدا آمد
|
شد جوان زندانى بر سرير سلطانى
|
بهر پير كنعانى كحل توتيا آمد
|
گر چه موج بى پايان زد بكشتى دوران
|
نيست با كى از طوفان نوح ناخدا آمد
|
طالب حقيقت را نوبت تجلى شد
|
سالك طريقت را خضر رهنما آمد
|
باز كن دو چشم دل بين كه كيف مدالضل
|
مفتقر مشو غافل سايه هما آمد
|
مرا در سر بود كه در هر سر نميگنجد
|
نواى عاشقى در ناى تن پرور نمىگنجد
|
كتاب ليلى و مجنون بمكتب خانه
افسانه است
|
حديث عاشق و معشوق در دفتر نمى گنجد
|
واى عند ليب و شور قمرى داستانها
ساخت
|
چه لطف است اينكه اندر طائر ديگر
نمى گنجد
|
نه هر مرغ شكر خائى بود طوطى شكر خا
|
كه طوطى را بود شهدى كه در شكر نمى
گنجد
|
ز حسن دختر فكرم بود زال جهان و اله
|
كنار مادر گيتى جز اين دختر نمى
گنجد
|
مرا جز ساغر ابروى آرزوئى نيست
|
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمى
گنجد
|
نهال معرفت از جويبار چشم جويد آب
|
چنان آبى كه اندر چشمه كوثر نمى
گنجد
|
بلوك اهل دل از حيطه تعبير بيرون
است
|
بجز در همت اين معناى فرخ نمى گنجد
|
اگر مشتاق يارى مفتقر از خويش خالى
شو
|
خليل عشق در بتخانه آزر نمى گنجد
|
اين خام در آرزوى جامى است
|
رموز عشق را جز عاشق صادق نميداند
|
حديث حسن عذرا را بجز وامق نميداند
|
مرا شوقى بود دردل كه اظهارش بود
مشكل
|
چه رازاست آنكه جز صاحبدل شامق
نميداند
|
علاج دردمند عشق صبر است و شكيبائى
|
ز من بشنو، طبيب ماهر حاذق نميداند
|
بلى سر حقيقت راز مردان طريقت جوى
|
لسان عشق را البته هر ناطق نميداند
|
نينديشد ز آخر هر كه ز اول عشق
آموزد
|
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق
نميداند
|
نشايد مشت خاكيراچه آتش سركشى كردن
|
كه هر سنجيده خود را بر كسى فائق
نميداند
|
مده فرماندهى در ملك دل ديو طبيعت
را
|
كه عقل اين حكمرانى را بر او لايق
نميداند
|
بعيب ظاهر مخلوق بر باطن مكن حكمى
|
كه مكنون خلائق را بجز خالق نميداند
|
بپرس از مفتقر هر نكته اى كز عشق
ميخواهى
|
فنون عشق عذرا را بجز وامق نميداند
|
آن يار لاله رو گرما را نمينوازد
|
سهلست ، از چه ما را چو شمع ميگذارد
|
دل آبشد ز هجرش ديگر چسان بسوزد
|
اميد وصل او نيست تا با غمش بسازد
|
عمريست در نيازم در پاى سرو نازم
|
تا كى نياز آرم تا چند او بنازد
|
غير از نيازمندى از بندگان نشايد
|
جانا تو نازنينى ناز از تو مى برازد
|
اى يكه تاز ميدان در عرصه ملاحت
|
آهسته تا كه عاشق جان در رهت ببازد
|
ترسم ز گرد راهت هم كس نشان نيابد
|
ور چون سمند گردون اندر پيت بتازد
|
گر مفتقر دهد جان در پاى نازنينت
|
سر تا باوج كيوان از شوق بر فرازد
|
سر غنچه در گريبان دل لاله داغ دارد
|
زنوا و شور قمرى كه بباغ و راغ دارد |
عجب از دل تو جانا كه بحال ما نسوزد
|
چه دليست خام كز سوخته اى فراغ دارد
|
تو قرين يارى از سوختگان خبر ندارى
|
دل بيغم از دل غمزده كى سراغ دارد
|
دلم از غم تو تاريكتر از شب فراقست
|
بدو ديده در رهت منتظر و چراغ دارد
|
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد
|
نه سر غزل سرائى نه هواى باغ دارد
|
شررى مرا بجانست كه در بيان نگنجد
|
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
|
خبر درون ما را ز لبان تشنگان جو
|
نه از آنكه از مى ناب بكف اياغ دارد
|
كه بود تصتع از منطق طوطى شكرخا
|
كه همى ز ابلهى گوش بسوى زاغ دارد
|
تو پرى اگر دمى از در مفتقر در آئى
|
بگريزد از تو آن ديو كه در دماغ
دارد
|
خسته اى را كه دگر طاقت وقوت نبود
|
گر تفقد نكنى شرط مروت نبود
|
پدر پير فلك را نبود مهر و وفا
|
شفقت نيز مگر رسم ابوت نبود
|
با فراق تو فرينم ز چه اندر همه عمر
|
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
|
دلبرا هر كه در اين در بغلامى شده
پير
|
گر شود رانده از اين در ز فتوت نبود
|
كس بمقصد نرسد گر نكنى همراهى
|
قطع اين مرحله با قدرت و قوت نبود
|
مفتقر در همه كون و مكان كوى اميد
|
جز در صاحب ديوان نبوت نبود
|
تا كه مشكل نشود واقعه آسان نشود
|
هر كه ز آسيب ره عشق هراسان باشد
|
به كه اندر هوس سيب ز نخدان نشود
|
يا كه از كار فرو بسته نباشد گريان
|
يا كه دل بسته آن پسته خندان نشود
|
منتهاى غم آه ، اول شاديست بلى
|
تا باخر نرسد درد تو درمان نشود
|
دل آشفته ز جمعيت خاطر دور است
|
تا كه در حلقه آن زلف پريشان نشود
|
تا مسخر نشود ديو طبيعت روزى
|
خاتم ملك در انگشت سليمان نشود
|
تا نگردد چه عصا بهر كليم افعى طبع
|
از كفش چشمه خورشيد درخشان نشود
|
شجر بى ثمر و شاخه بى برگ و بر است
|
سر و دستى كه نثار ره جانان نشود
|
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
|
بسر دوست كه تا اين نشود آن نشود
|
بخت شود يار، يار اگر بگذارد
(37) |
نغمه بلبل خوشست و عشوه سنبل
|
داغ دل لاله زار اگر بگذارد
|
از پى شام فراق صبح و صال است
|
گردش ليل و نهار اگر بگذارد
|
گوشه خلوت توان قرار گرفتن
|
شوق دل بى قرار اگر بگذارد
|
نيك نظر كن غبار اگر بگذارد
|
همچو كليمند عارفان
((ارنى )) گوى
|
تا بفلك ميرسد نواى
((اناالحق ))
|
از لب عشاق دار اگر بگذارد
|
جام مى خوشگوار اگر بگذارد
|
شهره شهرم بعشق روى نكويان
|
كار شود ساز از عنايت يزدان
|
بنده سركش قرين آتش قهر است
|
لطف خداوند گار اگر بگذارد
|
مفتقر از دامن تو دست ندارد
|
بجرم آنكه عاشقم ز من كناره ميكند
|
دچار درد عشق را بدرد چاره ميكند
|
بعرصه اى كه يكه تاز حسن او قدم زند
|
هزار رخنه در دل در صد سواره ميكند
|
فروغ روى او چنان زند ره خيال را
|
كه عقل پير پرده خيال پاره ميكند
|
فداى ماه پاره اى شوم كه تير غمزه
اش
|
دو نيمه قرص ماه را بيك اشاره ميكند
|
چه لاله داغم از غمش و ليك خوشدلم
كه او
|
چه شمع ايستاده و مرا نظاره ميكند
|
هر آنچه ميكند بمن نگار ماهروى من
|
نه چرخ كجروش نه طالع و ستاره ميكند
|
شب است روز تار من ز دردر بيشمار من
|
مگر بلاى عشق را كسى شماره ميكند
|
ز سوز آه مفتقر چرا حذر نميكنى
|
مگر نه سوز او اثر بسنگ خاره ميكند
|
دوش هاتف غيبى حل اين معما كرد
|
سود هر دو عالم يافت هر كه با تو
سودا كرد |
از رموز لوح عشق هر كه نكته اى
آموخت
|
در محاسن رويت صد صحيفه انشا كرد
|
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرايت
|
شمع روشن دل را مهر عالم آرا كرد
|
آن يگانه دوران تا دم از تجلى زد
|
عرصه دو گيتى را رشك طور سينا كرد
|
كرد با دل عشاق ناله دل مطرب
|
آنچه را كه با موسى نغمه
((اناالله ))
كرد
|
كرد لعل دلجويش با روان مشتاقان
|
آنچه روح قدسى كرد يادم مسيحا كرد
|
يا كه معنى حسنش رونقى بصورت داد
|
كسب هر كمالى بود صورت از هيولا كرد
|
قيس عامرى
(38) عمرى سر بكوه و صحرا زد
|
تا كه سرى از عشق ليلى آشكارا كرد
|
تيشه فداكارى كند ريشه فرهاد
|
شور عشق ، شيرين را در زمانه رسوا
كرد
|
عشوه گل رويش داد دلستانى داد
|
طبع مفتقر را چون عندليب شيدا كرد
|
گهى بكعبه جانان سفر توانى كرد
|
كه در مناى وفا ترك سر توانى كرد |
براه عشق توانى كه رهسپر گردى
|
اگر كه سينه خود را سپر توانى كرد
|
بچار بالش خواب آنگهى تو تكيه زنى
|
كه تن نشانه تير سه پر توانى كرد
|
نسيم صبح مراد آنگهى كند شادت
|
كه خدمت از سر شب تا سحر توانى كرد
|
ز فيض گفت و شنودش چه بهره ها ببرى
|
اگر بطور شهودش گذر توانى كرد
|
ترا ببوى حقيقت دماغ تر گردد
|
اگر كه ديو طبيعت بدر توانى كرد
|
اگر بلند شوى از حضيض و هم خيال
|
ز اوج عقل چه خورشيد سر توانى كرد
|
ره ار چه تيره و تار است و طى او
مشكل
|
ولى بهمت اهل نظر توانى كرد
|
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
|
كه چاره دل از ين رهگذر توانى كرد
|
جان بهواى لب است و راه ندارد
|
گوشه چشمى بسوى گوشه نشين كن
|
زانكه جز اين گوشه كس پناه ندارد
|
گرچه سيه رو شدم غلام تو هستم
|
خواجه مگر بنده سياه ندارد
|
از گنه من مگو كه زاده آدم
|
نا خلف استى اگر گناه ندارد
|
هر كه گدائى ز آستان تو آموخت
|
دولتى اندوختى كه شاه ندارد
|
گنج تجلى ز كنج خلوت دل جو
|
نيك نظر كن كه اشتباه ندارد
|
پير خرد گر بخلوت تو برد پى
|
جز در آن خانه خانقاه ندارد
|
مهر تو در هر دلى كه كرد تجلى
|
داد فروغى كه مهر و ماه ندارد
|
مهر گياه است حاصل دل عاشق
|
آب و گل ما جز اين گياه ندارد
|
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
|
سر برود زانكه سر نگاه ندارد
|
تجلى كرد يارم تا كه گيتى را
بيارايد |
ولى چون نيك ديدم خويشتن را خواست
بنمايد |
بجز آئينه رويش نه بيند روى نيكويش
|
كه آنزيبنده صورت را جز اينمعنى
نميشايد
|
كدامين ديده را يارا كه بيند آن
دلارا
|
جمال يار را ديدن بچشم يار مى بايد
|
از آن زلف خم اندر خم بود كار جهان
درهم
|
مگر مشاطه باد صبا زان طره بگشايد
|
گر آن هندوى عنبر سامسلمان را كند
ترسا
|
عجب نبود كه بر اسلامش ايمانى
بيفزايد
|
تعالى زان قد و بالا كه زير سايه
سروش
|
بسى سرهاى بى سامان بيارايد بياسايد
|
نيابد آبروروئى كه بر خاك رهش نبود
|
ندارد سرورى آن سر كه بر آن در نمى
سايد
|
بيا تا جان سپارد مفتقر جانا باسانى
|
كه بى ديدار جانان من بر لب نميايد
|
هله اى نيازمندان كه گه نياز آمد
|
سروجان بكف بگيريد كه سرو ناز آمد
|
هله اى كبوتران حرم حريم عزت
|
كه هماى عرش پيما سوى كعبه باز آمد
|
هله اى گروه مستان كه بكام مى
پرستان
|
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
|
هله اى اميدوارن باميد خود رسيدند
|
كه صلاى رحمت از حضرت بى نياز آمد
|
هله اى عراقيان شور و نوا كه كعبه
اكنون
|
بطواف كوى دلدار من از حجاز آمد
|
هله ايغزل سرايان كه شگفته غنچه گل
|
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
|
همه طالبان ديدار جمال
((لن ترانى ))
|
كه ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
|
هله مفتقر در اين راه بكوب پاى همت
|
كه بهمت است هر بنده كه سرفراز دارد
|
غره غراى تو چشم مرا خيره كرد
|
طره زيباى تو عقل مرا تيره كرد
|
برد بشيرين لبى شيره جان مرا
|
كام مرا شكرين بردن آن شيره كرد
|
سلسله موى تو يافت چه آشفتگى
|
رشته عمر مرا حلقه زنجيره كرد
|
حسن تو اى مه جبين رهرو عشقم نمود
|
لطف تو اى نازنين طبع مرا چيره كرد
|
شيوه عاشق كشى سيره معشوق ما است
|
آنچه بمن ميكند آن روشن و سيره كرد
|
از پس عمرى بزد جامه تقوا به نيل
|
مفتقر از بسكه از روى و ريا زيره
كرد
|
اگر بشرط مروت وفا توانى كرد
|
گذر بصفه اهل صفا توانى كرد
|
بهمت ار بروى برتر از نشين خاك
|
بزير سايه هزاران هما توانى كرد
|
بجد و جهد چه عنقا برو بقله قاف
|
اگر كه حوصله آن فضا توانى كرد
|
شهود بجلوه جانان ترا نصيب شود
|
اگر ز جاجه جان را جلا توانى كرد
|
بگنج معرفت و دولت بقا برسى
|
اگر تحمل فقر و فنا توانى كرد
|
بشاهباز حقيقت گهى تو ره ببرى
|
كه باز آز و هوا را رها توانى كرد
|
اگر بگلشن ديدار او رهى يابى
|
ز شور عشق چه داستان نوا توانى كرد
|
شميم طره او گر ترا رسد بمشام
|
فتوحها چه نسيم صبا توانى كرد
|
دو ديده بر هم و چشم دلى فراهم كن
|
بيك نظاره او كيما توانى كرد
|
بشاهراه طريقت چه رهسپارى شوى
|
ز گرد راه بسى توتيا توانى كرد
|
بدر اشك و عقيق سرشك روى بشوى
|
كه تا بهمت پاكان دعا توانى كرد
|
چه حلقه بر دو او باش مفتقر همه عمر
|
كه درد خويش ازين در دوا توانى كرد
|
عاكفان حرمت قبله اهل كرمند
|
واقف از نكته سر بسته لوح و قلمند
|
خاكساران تو ماه فلك ملك حدوث
|
جان نثاران تو شاه ملكوت قدمند
|
خرقه پوشان تو تشريف ده شاهانند
|
درد نوشان تو آئينه گر جام جمند
|
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
|
در كمند تو و آسوده زهر بيش و كمند
|
جانب اهل طريقت بحقارت منگر
|
زانكه در باديه معرفت اول قدمند
|
گرچه شوريده و ژوليده و بى پا و
سرند
|
ليك در عالم جان صاحب طبل و علمند
|
ناوك غمزه من بر دل اين غمزدگان
|
زانكه اين سلسله صيد حرم و محترمند
|
نام نام آور اين طائفه را ميمون دان
|
زانكه در دفتر ايجاد مبارك قدمند
|
مفتقر دست تو و دامن آنان كه همه
|
خضر جانند و مسيحا نفس و روح دمند
|
گفتم چه ديدم آن رخ و آن زلف
تابدار: |
((آمنت
بالذى خلق الليل و النهار))
|
از طور كوى دوست سنا برق روى دوست
|
آمد چنان بجلوه كه
((آنست منه نار))
|
هر ديده اى چه شمع دل افروز اشك ريز
|
هر سينه اى ز داغ جهانسوز لاله زار
|
از عاشقان نواى
((اناالحق )) بر
آسمان
|
ميزد علم اگر كه نمى بود بيم دار
|
با قبه جلال وى اين نه رواق را
|
در ديده كمال چه قدر است و اعتبار
|
تا خم شد آسمان كه شود حلقه درش
|
از مهر و مه نهاد بسر تاج افتخار
|
يك تار از دو طره او را بباد داد
|
باد صبا و روز مرا تيره كرد و تار
|
با چين او كسى نبرد نام ملك چين
|
تارى از او قلم زده بر خطه تتار
|
بالا بلند او گذرى كرد از چمن
|
آب از دوديده كرد روان سرو جويبار
|
نخل شكر برش كه ز شيرين گرفته تاج
|
فرهاد وار كرده مرا كوه غم ببار
|
زد مفتقر بياد تو اى دوست اين رقم
|
شايد بروزگار بماند بياد گار
|
تا بكى اى نوش جان ميزنيم نيشتر
|
زخم از اين بيشتر يا دل از اين
ريشتر |
ز اه من انديشه كن بيخ جفا تيشه كن
|
مهر و وفا پيشه كن بيشتر از پيشتر
|
در نظر اهل دل سادگى آزادگى است
|
جز متصنع مدان از همه بد كيش تر
|
عاقبت انديشى از عاشق صادق مجوى
|
نيست كس از خود پرست عاقبت انديش تر
|
دشمن جان شد مرا مدعى دوستى
|
وز همه بيگانه تر هر كه بدى خويش تر
|
اى بنصاب جمال يافته حد كمال
|
نيست مرا آرزو جز نظرى بيشتر
|
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
|
مفلسم و مفتقر از همه درويشتر
|
خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر
|
به از شهد است از دست بتان زهر |
نمى بينم دلى فارغ در اين شهر
|
غمت در باطن است اما خموشم
|
دريغا كاين خموشى بشكند ظهر
|
ز درياى دلم چون خون زند موج
|
به پيوندد سرشك ديده چون نهر
|
ثنا جوى توام هر صبح و هر شام
|
دعا گوى توام فى السر و الجهر
|
مگو شد مفتقر بى بهره از دوست
|
غمش دارم كه باشد بهترين بهر
|
اى از خط تو سبز لب جويبار عمر
|
و ز غنچه تو خرم و خندان بهار عمر
|
اى در محيط كون و مكان نقطه بسيط
|
رحمى كه شد ز دائره بيرون مدار عمر
|
داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم
|
اى جلوه تو شمع دل لاله زار عمر
|
در چين طره تو چه آهو دلم فتاد
|
بيخود نگشته تيره چنين روزگار عمر
|
ديدم بسى جفا پس از انديشه وفا
|
باسست عهدى تو چه سخت است كار عمر
|
عمريكه بى تو در گذرد سودمند نيست
|
بى خدمت تو بار گرانى است با بار
عمر
|
از حد گذشت شوق دل بيقرار من
|
دارم دگر چگونه اميد قرار عمر
|
عمرى گذشت ديده براه تو دوختيم
|
كامى نيافتيم در اين رهگذر عمر
|
اى خضر جان مفتقر تشنه كام سوخت
|
ارزانى تو جام مى خوشگوار عمر
|
گوهر عمر گرانمايه بود گرچه نفيس
|
ليك از بهر نثار تو متاعيست خسيس |
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
|
ليك در مكتب عشق تو يكى تازه نويس
|
گرچه در محفل دل عقل نديميست حكيم
|
ليك با شير قوى پنجه عشقست جليس
|
لشگر عشق بغارتگرى كشور عقل
|
كرد كارى كه نه مرئوس بماند و نه
رئيس
|
عشق درديست كه درمان نپذيرد هرگز
|
ره بجائى نبرد فكر دو صد رسطاليس
|
نكته عشق نگنجد بهزاران دفتر
|
عشق درسى نبود ورچه مدرس ادريس
|
گوهر عشق بجوى از صدف و صدق و صفا
|
ورنه افسانه و تلبيس بود از ابليس
|
عمر اگر ميگذرد با تو نعيمى است
مقيم
|
زندگى بيغم عشق تو عذابى است بئيس
|
آنچه را مفتقر از عشق سخن ميگويد
|
لوح سيمين زطلب با قلم زر بنويس
|
آتش قهر تو بر باد دهد گر خاكم
|
آب لطف تو نمايد ز كدورت پاكم
|
غم عشق تو گر برد ز تنم تاب و توان
|
شادى شوق تو صد باره كند چالاكم
|
ديده از ديدن روى تو بدوزم هيهات
|
گرچه آنخجر مژگان بكند صد چاكم
|
قاب قوسين دوا بروى تو تا منظر ما
است
|
چون زمين پست نمايد فلك الافلا كم
|
بخت اگر يار شود تا كه تو يارم باشى
|
از كم و بيش رقيبان تو نبود با كم
|
دست ادراك من از دامن تو كوتاه است
|
ور دهد دست مرا بنده آن ادراكم
|
مفتقر گر غم دل با تو نگويد چكند
|
كيست آنكسكه بپرسد ز دل غمناكم
|
گر هواى سر كوى تو دهد بر بادم
|
بحقيقت كند او بند هوا آزادم
|
جلوه روى قو از طور دلم برده قرار
|
كز زمين ميرسد اينك بفلك فريادم
|
سينه ام ناله جانسوز چه بنياد كند
|
سيل اشكى بزند سر بكند بنيادم
|
ليلى حسن ترا بنده چنان مجنونم
|
كه خردمندى يك عمر برفت از يادم
|
خضر را چشمه حيوان همه ارزانى باد
|
من دهان و لب شيرين ترا فرهادم
|
بود اميدم كه بجاه تو بجائى برسم
|
در پى اين طمع خام بچاه افتادم
|
آرزو داشتم از جام تو يابم كامى
|
دو سه گامى شدم و دين و دل از كف
دادم
|
خواستم برگ و برى از گل روى تو برم
|
بر زمينم بزد آن شاخه چون شمشاد
|
رخت بستم بخرابات ز ويرانه دل
|
تا كه معموره حسن تو كند آبادم
|
جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست
|
مفتقر زين سبب از كلك مشيت شادم
|
نقطه خال تو را من كه چنان حيرانم
|
كه چه پركار در آن دائره سرگردانم |
نكته اى يابم اگر زانخط خورشيد نقط
|
حكمت آموز و نصيحت گر صد لقمانم
|
گر بسر چشمه نوشين دهانت برسم
|
چشمه خضر بيك جرعه او نستانم
|
به تجلاى تو مدهوش و خرابم كه مپرس
|
پور عمران بود آگه ز دل ويرانم
|
يوسف مصر ملاحت بزليخا نكند
|
آنچه با من كند آن لعل نمك افشانم
|
از حديث لب شيرين تو شوريست بسر
|
كه اگر سر برود روى نميگردانم
|
ليلى حسن تو را من نه چنان مجنونم
|
كه بود باك ز زنجير و غل و زندانم
|
لاله روى تو داغى بدل سوخته زد
|
كه ز سر تا بقدم شمع صفت سوزانم
|
مفتقر شيفته طره آشفته تست
|
تا بدانند كه سر سلسله رندانم
|
ز شور عشق تو گر ز عندليبان شدم
|
ولى گرفتار بيداد رقيبان شدم
|
پس از زمانى مديد جامه تقوى دريد
|
ز بسكه با بخت خويش دست و گريبان
شدم
|
چه صبح روشن اگر شهره شهرم ولى
|
ز طالع تيره چون بخت غريبان شدم
|
اگر نزد دانه خال تو راه خيال
|
ولى بدام فريب دلفريبان شدم
|
در آرزوى تو عمر به بى نصيبى گذشت
|
نصيبم آن شد كه من ز بى نصيبان شدم
|
علاج درد من از طبيب حاذق مپرس
|
كه من بدين حالت از دست طبيبان شدم
|
براى ليلى طلب ، شيوه مجنون خوش است
|
چرا كه سر گشته وضع لبيبان شدم
|
ادب توقع مكن مفتقر از عاشقان
|
كه من گرفتار سالوس اديبان شدم
|
نقطه خال لبت مركز و ما پرگاريم
|
همه سر گشته در آن دائره رخساريم |
خضر سر چشمه نوشيم و چنان مى نوشيم
|
كه دو صد ملك سكندرى بجوى نشماريم
|
آبرو را نفروشيم بيك جرعه مى
|
زانكه از ساغر ابروى تو ما سرشاريم
|
ما كه با طره زلف تو در آويخته ايم
|
گر بگويند عجب نيست كه ماطر اريم
|
در گلستان حقائق كه خرد خاموش است
|
بلبل نغمه گر و طوطى خوش گفتاريم
|
بهواى گل رخسار تو زاريم و نزار
|
مرغزاريم و ز گلزار جهان بيزاريم
|
گرچه زان غمزه مستانه خرابيم ولى
|
لاله سان داغ و چه نرگس همه شب
بيداريم
|
واعظا پندمده دام منه در ره ما
|
ما كه در پند تو جز بند نمى پنداريم
|
اى مللامت گر از اسرار قدر بيخبرى
|
كه دچار غم عشقيم ولى ناچاريم
|
حذر از آه دل مفتقر غمزده كن
|
زانكه در طور غمش نخله آتشباريم
|
ديرگاهى است پناهنده اين درگاهم
|
بلكه عمريست كه خاك ره اين خرگاهم |
گرچه در هر نفسى كالبدم ميميرد
|
باميد تو بود زنده دل آگاهم
|
گاهى از ذوق لبت لاله صفت مى شكفم
|
گاهى از شوق قدت شمع صفت ميكاهم
|
گر برانى ز درم از همه درويشترم
|
ور بخوانى به برم بر همه شاهان شاهم
|
گر بود خشم تو در خطه خاكم ماهى
|
ور بود مهر تو، بر قبه گردون ماهم
|
پرتوى گر ز تو تابد بمن اى چشمه نور
|
شجر سينه سينا و لسان اللهم
|
طور نور است با شراق تو ما را ظلمات
|
خضرم ار سايه لطف تو بود همراهم
|
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشى
|
يوسف مملكت مصرم و صاحب جاهم
|
تيشه ريشه كن قهر تو را من كوهم
|
كهرباى نظر لطف تو را من كاهم
|
بستان داد من از طالع بيداد گرم
|
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
|
تيره و تار شد از دود دل آئينه فكر
|
ترسم آن آينه حسن جهان آراهم
|
مفتقر خاك ره گوشه نشين در تو است
|
بهر او گوشه چشمى ز شما ميخواهم
|
هر سو نگريديم كسى چون تو نديديم
|
اكنون نگرانيم كه هر سو نگريديم |
شوريه سر اندر طلب سرو رسايت
|
هر چند دويديم بجائى نرسيديم
|
افسوس صد افسوى كه اندر قدم دوست
|
جانى نفشانديم و چه بسمل نطپيديم
|
عمريست كه از آتش شوق تو كبابيم
|
و ز شربت ديدار و روزى نچشيديم
|
دل رفت و دلارام نيامد ببر ما
|
جان بر لب و لعل نمكينى نمكيديم
|
داغيم كه از لاله رخى بهره نبرديم
|
مرديم كه با سرو چمانى نچميدم
|
آخر نه مگر لوح دل از غير تو شستيم
|
يا چون قلم از شوق تو با سر ندويديم
|
راندند بچو كان ز سر كوى تو ما را
|
چون كوى بداديم سرو پا نكشيديم
|
گر عهد مودت تو شكستى نشكستيم
|
ور رشته الفت تو بريدى نبريديم
|
در بند غمت بنده صفت حلقه بگوشيم
|
وز دام تو چون آهوى وحشى نرميديم
|
تشريف غمت بر دلل و با درد فراقت
|
جفتيم ولى جامه طاقت ندريديم
|
با مفتقر اين نكته مسيحا دم ما گفت
|
ما در تو بجز آه دمادم ندميديم
|
ترسم آنست كه ترسائى روى تو شوم
|
يا كه هندوى بت خال نكوى تو شوم
|
بهواى سر كوى تو به بندم زنار
|
يا كه آشفته تر از طره موى تو شوم
|
ترك ناموس كنم دست بناقوس زنم
|
بكنشت آيم و زانسوى بسوى تو شوم
|
يا شوم رند و انا الحق بحقيقت گويم
|
يا هياهو كنم و بنده هوى تو شوم
|
بيم بيمارى آن نرگس بيمارم هست
|
اى خوش آنروز كه قربانى كوى تو شوم
|
ترك من ؟ ترك جفا كن ، زمن آموز وفا
|
ورنه از كف بدهم خوى وبخوى تو شوم
|
من نه آن بلبل زارم كه پس از بار
فراق
|
قانع از لاله روى تو ببوى تو شوم
|
من كه خمخمانه و ميخانه بيكباره كشم
|
كى دگر مست صراحى و سبوى تو شوم
|
جويبارى ز سر شك مژه دارم بكنار
|
حاش لله كه بسير لب جوى تو شوم
|
مفتقر واله و سرگشته كوى تو شد
|
تا بكى در خم چون كان تو گوى تو شوم
|