اى فاقه و فقر تو مايه فخر
|
آن غمزه ز تاب و توانم برد
|
از مفتقر اينهمه دورى چيست ؟
|
سوزانده مرا چندانكه نماند
|
كارى ز تو هيچ نرفت از پيش
|
شيرين تر از اين نبود ثمرى
|
خو كرده چه زهره بنغمه گرى
|
با اين همه بى سر و سامانى
|
آن دل نه دلست كه آب و گلست
|
هر كس كه غم تو بسينه گرفت
|
آن دل كه ز ياد تو يافت صفا
|
آنكس كه : جام تو كامى ديد
|
اين طرفه حديث از مفتقر است
|
بر خاك چه لب (؟) برو آرام
|
زن تيشه به بيخ و بن تلبيس
|
آن سينه كه مهر تو مه دارد
|
آن سود كه مفتقر از تو نمود
|
هر كس كه ((بلى
)) گوشه زالست
|
بر نقش جهان رقم
((لا)) زد
|
اين نامه شوق از مفتقر است
|
فاش اين همه راز نهانم كرد
|
آن كيست كه بسته بند تو نيست
|
يا آنكه اسير كمند تو نيست
|
در آتش عشق ، سپند تو نيست
|
جز بنده حكمت و پند تو نيست
|
خوشتر ز شكر و قند تو نيست
|
ليكن چكنم كه پسند تو نيست
|
لنگست و مجال سمند تو نيست
|
آن دل كه بود از باده خراب
|
چون شمع و ز سر تا پا نورم
(29)
|
جز اشك و سرشك من از دل من
|
در غمزده مست تو جادو ئيست
|
آن دل كه ز عشق چه غنچه شكفت
|
هر نكته كه گفت ز حسن تو گفت
|
هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
|
آن دل كه نگشته ز طاقت طاق
|
حاشا كه بود با عشق تو جفت
|
يكجا دل و دين را باخته ام
|
بسامانى رسان يارا سر سودائى ما را
|
و گرنه ده شكيبائى دل شيدائى ما را
|
براق عقل در حيرت شود از رفرف طبعم
|
چه بيند گاه همت آسمان پيمائى ما را
|
بگلزار معارف بلبلم كن اى گل خوشبو
|
ببين دستان سرائى و چمن آرائى ما را
|
مناز اى گنبد مينا برفعت كين خم
گردون
|
حبابى بيشتر نبود خم مينائى ما را
|
بفرما جلوه اى اى شمع جمع بزم
جانبازان
|
ببين آنگاه چون پروانه بى پروائى ما
را
|
بشكر آنكه يكتائى تو در اقليم
زيبائى
|
بخور گاهى بغمخوارى غم تنهائى ما را
|
بعشق ذ گر و فكر نقش باطل صرف شد
عمرى
|
بسوزان اى حقيقت دفتر دانائى ما را
|
شد از ترك عنايت بى نهايت مفتقر
رسوا
|
چرا چندين پسندى خوارى و رسوائى ما
را
|
فروغ حسن تو داده است چشم بينا را
|
بهر چه مينگرد جلوه طور سينا را
|
بگوش جان شنود هر كه محرم راز است
|
ز آسمان و زمين نغمه
((انا الله )) را
|
لطيفه دل آگاه در صحيفه كون
|
كند مطالعه دائم صفات و اسما را
|
نقوش صفحه امكان شئون يكذاتند
|
هزار اسم نمايند يك مسمى را
|
مكن ملامت شوريدگان بى سر و پا
|
نداند آدم شوريده سر، زسر پا را
|
حكايت لب شيرين ز كوهكن بشنو
|
ببين بديده مجنون جمال ليلى را
|
حديث عاشق صادق بجوى از وامق
|
و گر نه عذر بنه عشق روى عذرا را
|
پيام يار بهر گوش آشنا نبود
|
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
|
ز آهوان ختا، جوى مشك نافه چين
|
بچين زلف بتان ، حلقه بين دل ما را
|
ز لوح سينه دلا رنگ خون زشت بشوى
|
بچشم پاك توان ديد روى زيبا را
|
ز مفتقر ادب عشق ار بياموزى
|
چه خاك راه شوى عاشقان شيدا را
|
جانفشانى بكن ار ميطلبى جانان را
|
كس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
|
روى بر خاك بنه تا كه بر افلاك روى
|
سر بده تا نگرى سرورى دوران را
|
ماه كنعان نرود بر فلك حشمت مصر
|
تا نبيند الم چه ، ستم زندان را
|
نوح را كشتى اميد بساحل نرسد
|
تا نيايد غم غرق و خطر طوفان را
|
همت خضر كند طى بيابان فنا
|
ورنه كى بوده نشان ز آب بقا حيوان
را
|
حسن ليلى طلبد شيفته اى چون مجنون
|
كه يكباره كند ترك سر و سامان را
|
نافه مشك ختا تا نخورد خون جگر
|
نبرد رونق گلزار بهارستان را
|
تا شقائق نكشد بار مشقت عمرى
|
نربايد بلطافت دل چون نعمان را
|
مفتقر گر نكشى پاى طلب زانسر كوى
|
دست در حلقه زنى عبير افشان را
|
دلبرا گر بنوازى بنگاهى ما را
|
خوشتر است ار بدهى منصب شاهى ما را
|
بمن بى سر و پا گوشه چشمى بنما
|
كه محال است جز اين گوشه پناهى ما
را
|
بر دل تيره ام اى چشمه خورشيد بتاب
|
نبود بدتر از اين روز سياهى ما را
|
از از ب در دل ما تخم محبت كشتند
|
نبود بهتر از اين مهر گياهى ما را
|
گر چه از پيشگه خاطر عاطر دوريم
|
هم مگر ياد گند لطف تو گاهى ما را
|
با غم عشق كه كوهيست گران بر دل ما
|
عجب است ار نخرد دوست بكاهى ما را
|
نه دل آشفته تر و شيفته تر از دل
ماست
|
نه جز آن خاطر مجموع گواهى ما را
|
مفتقر راه بمعموره حسن تو نبرد
|
بده اى پير خرابات تو راهى ما را
|
اى روح روان تند مرو وامش رويدا
|
خلقتى ز پيت و اله و سر گشته و شيدا
|
اى يوسف حسن از رخ خود پرده مينداز
|
از بيم حسودان ، فيكيدوا لك كيدا
|
صبح ازل از مشرق روى تو نمايان
|
شام ابد از مغرب موى تو هويدا
|
بى روت بود صبح من از شام سيته تر
|
وز ناله ام افتاده صدى العشق بصيدا
|
سوداى تو هر چند كه سود دو جهان است
|
شورى است بسر فاش كن سر سويدا
|
با ساز غمت عاشق بيچاره چه سازد
|
رازى است در اين پرده نه پنهان و نه
پيدا
|
بى سلسله در بند بود مفتقر تو
|
زنجير غمت اصبح للعاشق قيدا
|
من ز مجنون و تو در حسن سبق برده ز
ليلى |
دل من سينه سينا، رخ تو طور تجلى
|
هر كه را روى بيارى و نگارى بكنارى
|
جز بدامان تو ما را نبود دست تولى
|
نالم از سرزنش حاشيه بزم تو؟ حاشا
|
كنم از تازه حريفان تو گاهى گله ؟
كله
|
گر چه دوريم ولى مست مى شوق حضوريم
|
عارفان را نبود جز بتو هم از تو
تسلى
|
و هم گز نتواند كه بدان پايه برد پى
|
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلى
|
ذره هر چند در اين مرحله همت بگمارد
|
تاب خورشيد ندارد و متى اقبل ولى
|
قاب قوسين دوا بروى تو بس منظر
عاليست
|
قوه باصره عقل دنا ثم تدلى
|
مفتقر بار غيور است ز خود نيز
بينديش
|
يتجلى لفواد عن سوى الله تخلى
|
تبارك الله از آن طلعت چو ماه و
تعالى |
نه ماه را است چنين غره و نه اين قد
و بالا |
نديده در افق اعتدال ديده گردون
|
كوجهه قمرا او كحاجبيه هلالا
|
جمال چهره خورشيد از آنشعاع جبينست
|
و حيث قابله البدر فاستتم كمالا
|
زند عقيق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
|
سبق برد در دندان او ز لولو لالا
|
هزار خسرو پرويز را دل است چو فرهاد
|
ز شور صحبت شيرين آن شهنشه والا
|
بخنجر مژه و تير غمزه ام مزن اى جان
|
كه خسته ام من و بيجان ، ولا اطيق
قتالا
|
ز رنج عشق تو رنجورم آنچنانكه تو
دانى
|
كه گر بجانب من بنگرى رايت خيالا
|
ببانگ ديو طبيعت چنان زراه شدم دور
|
كه گر تو دست نگيرى لقد ضللت ضلالا
|
ذليل و مفتقرم ايعزيز مصر حقيقت
|
بده نجاتم از اين پستى و ببر سوى
بالا
|
اى كه ز خوبى نصيب يافته حد نصاب
|
درى و ياقوت لب ، سيم بر، و زر نقاب
|
اى كه بمعموره حسن تو، فرماندهى
|
لشگر عشق تو كرد كشور دل را خراب
|
حسرت روى تو داد هستى ما را بباد
|
وز غم تو دل گداخت ، شد جگر از غصه
آب
|
طره طرار تو روز مرا كرده تار
|
نرگس بيمار تو برده شب از ديده خواب
|
لاله رخسار تو شمع جهانسوز من
|
سينه از او داغدار، مرغ دل از وى
كباب
|
تيغ دوا بروى تو برده ز سر هوش من
|
شور تو شوريده ام كرده نه شور شراب
|
خط تو ديباچه دفتر حسن ازل
|
گشته مصور در او معنى علم الكتاب
(31)
|
تا ندرد مفتقر پرده پندار را
|
كى نگرد يار را جلوه كنان بيحجاب
|
كعبه كوى تو رشك حلد برين است
|
قبله روى تو آفت دل و دين است
|
سلسله گيسوى تو حلقه دلها است
|
پيچ و خم موى تو دام آهوى چين است
(32)
|
چشمه نور است يا بود و يد بيضا
|
پرتو نور است يا كه نور جبين است
|
خنده لعل تو يا كه معجزه بين
|
غمزه چشم تو يا كه سحر مبين است
|
شاخه طوبى مثال آن قد رعنا است
|
سرو، هر آنكس شنيده است همين است
|
خلقت حشمت سزد بآن قد و بالا
|
عالم هستى ترا بزير نگين است
|
آنچه كه شوريده ام نمود چو فرهاد
|
صحبت شيرين آن لب نمكن است
|
ليلى حسن ترا نه من ، همه مجنون
|
عشق رخت با جنون هماره قرين است
|
بانگ انا الحق بزن كه پرتو حسنت
|
جلوه گر از طور آسمان و زمين است
|
آب حياتم توئى نه ماء معين است
|
صبح ازل از مشرق تو دميده است
|
تا شام ابد پرده خورشيد دريده است
|
حيف است نگه جانب مه با مه رويت
|
ماه آن رخ زيباست هر آنديده كه ديده
است
|
هرگز نكنم من سخن از سرو و صنوبر
|
سرو آن قد و بالا است هر آنكسكه
شنيده است
|
اى شاخه گل در چمن
((فاسقم )) امروز
|
چو نسرو تو سروى بفلك سر نكشيده است
|
تشريف جهان گيرى و اقليم ستانى
|
جز بر قد رعناى تو دوران نبريده است
|
اى طور تجلى كه ز سيناى تو موسى
|
مرغ دلش اندر قفس سينه طپيده است
|
سرچشمه حيوان نبود جز دهن تو
|
خضر از لب لعل نمكين تو مكيده است
|
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائى
|
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دريده
است
|
اى روى دلارام تو آرام دل ما
|
باز آ كه شود رام من اين دل كه
رميده است
|
باز آ كه به از نفخه وصل رخ جانان
|
بر سوخته شجر نسيمى نوزيده است
|
لطفى بكن و مفتخرم كن بغلامى
|
كس بنده بازادگى من نخريده است
|
در دائره شيفتگان ديده دوران
|
آشفته تر از مفتقر زار نديده است
|
از تو بيداد وز من ناله و فرياد خوش
است |
چهچهه از بلبل و از گل همه بيداد
خوش است |
حسن ليلى پى سرگشتگى مجنون است
|
شور شيرين و فداكارى فرهاد خوش است
|
بنده شيفته روى تو را آزادى است
|
عشق در تربيت بنده و آزاد خوش است
|
شعله روى تو در خرمن دل آتش زد
|
حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
|
تا بكى در پى كوته نظرانى نگران
|
چشم دل باز بكن صنعت استاد خوش است
|
خوى ديو از دل ديوانه خود بيرون كن
|
گر ترا آمدن روى پريزاد خوش است
|
بيمى از سيل فنا نيست ، زبد عاقبتى
است
|
ورنه اين طرح دلاويز ز بنياد خوش
است
|
مفتقر ! لشگر غم گر كه خرابت نكند
|
شادمان باش كه در كشور آباد خوش است
|
مذمت عاشقان ز پستى همت است
|
عشق رخ مهوشان فريضه ذمت است
|
ز عشق منعم مكن اى ز خدا بى خبر
|
كه نقطه مركز دائره رحمت است
|
مترس از طعنه جاهل افعى صفت
|
كه عشق گنجينه معرفت و حكمت است
|
ز نعمت عشق هان مبادا غافل شوى
|
كه نقمت بيعلاج غفلت از اين نعمت
است
|
ز پرتو نور عشق طور تجلى است دل
|
چه داند آنكس كه درباديه ظلمت است
|
ز عشق بر بند لب مگر ز روى ادب
|
كه حضرت عشق را نهايت حرمت است
|
صفاى عشقت بود كدورت طبع را
|
كه عشق سرچشمه طهارت و عصمت است
|
ز زحمت و صدمه عشق هراسان مباش
|
كه راحت جاودان در خور اين زحمت است
|
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
|
كه تا ابد مفتقر شاكر از اين قسمت
است
|
دلى كه شيفته روى آن پريزاد است
|
ز بند ديو طبيعت هماره آزاد است
|
خراب باده عشق تو اى بت سرمست
|
خرابى دل او زين خراب آباد است
|
ز جام باده طلب عكس شاهد وحدت
|
كه نقش باطل كثرت چوكاه بر باد است
|
اگر بگوى حقيقت گذر كنى بينى
|
اساس ملك طبيعت چه سست بنياد است
|
برنگ و بوى مشو غره و بجو يارى
|
كه حسن صورت معنى او خداد است
|
نگار من بگش چهره تا كه بگشائى
|
ز كار من گرهى را كه مشكل افتاد است
|
قمار عشق بسى باتو باختيم ولى
|
تو را عجب كه فراموش شد مرا ياد است
|
درون سوختگان را نمانده جز آهى
|
چه حال داد نباشد چه جاى فرياد است
|
قرين يار سهى سرو را چه آگاهى است
|
از آنكسيكه زمين گير شاخ شمشاد است
|
ز تلخ كامى ايامى خوشترين خبرى
|
حكايت لب شيرين و شور فرهاد است
|
چو مفتقر بغم دوست مبتلائى نيست
|
و ليك چون غم عشق است دل بسى شاد
است
|
هر چه آيد بسر ما همه از دورى تو
است |
بانگ رسوائى من نيز ز مستورى تواست
|
اين خمارى كه مرا بر سر سودا زده
است
|
نشئه غمزده آن نرگس مخمورى تو است
|
عاشق سيب زنخ را نبود درمانى
|
ور بود باده رمانى انگورى تو است
|
بلبل نطق مرا تا بدم نفخه صور
|
هوس زمزمه بر شاخ گل سورى تو است
|
رو مگردان ز من تيره دل اى چشمه نور
|
كه مرا روشنى دل ز رخ نورى تو است
|
مفتقر با همه آلايش پيدا و نهان
|
طالب مرحمت معنوى و صورى تو است
|