درمدح امام ابى الحسن الرضا عليه السلام
بريد باد صبا خاطرى پريشان داشت
|
مگر حديثى از آن زلف عنبر افشان
داشت
|
نسيم زلف نگار از نسيم باد بهار
|
فتوح روح روان و لطافت جان داشت
|
صبا ز سلسله گيسوى مسلسل يار
|
هزار سلسله بر دست و پاى مستان داشت
|
پيام يار عزيز مليح روخ افزا است
|
دم مسيح توان گفت بهره اى زان داشت
|
حديث آن لب و دندان چه درفشانى كرد
|
شكست رونق لولو، سبق ز مرجان داشت
|
يمن كجا و بدخشان ؟ مگر صبا سخنى
|
از آن عقيق درخشان و لعل رخشان داشت
|
گلى كه لعل لبى همچو غنچه خندان
داشت
|
بحضرت خطش از خضر جان و دل ميبرد
|
چه طعنه ها كه دهانش بآب حيوان داشت
|
خطا است سنبله گفتن بسنبل تر او
|
باعتدال قد و قامتى بميزان داشت
|
هزار نگته باريكتر ز مواينجاست
|
بصد كرشمه ز اسرار حسن جانان داشت
|
مهى كلاه كيانى بسر چو كيكاوس
|
كه افسر عظمت بر فراز كيوان داشت
|
بخسروى ، همه بندگان او پرويز
|
جهن بصحبت شيرين بزير فرمان داشت
|
زناى حسن همى زد نواى يا بشرى
|
جمال يوسفى اندر چه زنخدان داشت
|
صبا دميد خور آسا ز مشرق ايران
|
مگر كه ذره اى از تربت خراسان داشت
|
محل امن و امانى كه وادى ايمن
|
هر آنچه داشت از آن خطه بيابان داشت
|
مقام قدس خليل و مناى عشق ذبيح
|
كه نقد جان بكف از بهر دوست قربان
داشت
|
مطاف عالم امكان ز ملك تا ملكوت
|
كه از ملوك و ملك پاسبان و دربان
داشت
|
بمستجار درش كعبه مستجير و حرم
|
اساس ركن يمانى ز ركن ايمان داشت
|
بمروه صفه ايوان او صفا بخشيد
|
حطيم و زمزم از او آبرو و عنوان
داشت
|
مربع حرمش رشك هشت باغ بهشت
|
كه پايه برتر از اين نه رواق گردون
داشت
|
بقاف قبه او پر نميزدند عنقا
|
بر آستانه او سر هماى گردون داشت
|
درش چو نقطه محيط مدار كون و مكان
|
هر آفريده نصيبى بقدر امكان داشت
|
شها سمند طبيعت ز آمدن لنگست
|
بدان حظيره اميد وصول نتوان داشت
|
فضاى قدس كجا رفرف خيال كجا
|
براق عقل در آن عرصه گر چه جولان
داشت
|
در تو مهبط روح الامين و حصن حصين
|
ز شرفه شرف عرش و فرش ، ايوان داشت
|
قصور خلد ز مقصوره تو يافت كمال
|
ز خدمت در آن روضه ، رتبه رضوان
داشت
|
توئى رضا كه قضا و قدر سر تسليم
|
بزير حكم تو اى پادشاه داشت
|
تو محرم حرم خاص لى مع اللهى
|
ترا عيان حقيقت جدا ز اعيان داشت
|
تجلى احديت چنان ترا بربود
|
كه از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان
داشت
|
جمال شاهد گيتى بهستى تو جميل
|
كه از شعاع تو شمعى فلك فروزان داشت
|
كتاب محكم توحيد از آن جبين مبين
|
بچشم اهل بصيرت دليل و برهان داشت
|
حديث حسن ترا خواند فالق الاصباح
|
كه از افق غسق اليل را گريزان داشت
|
تو باء بسمله اى در صحيفه كونين
|
ز نقطه تو تجلى نكات قرآن داشت
|
ز مصدر تو بود اشتقاق مشتقات
|
ز مبدء تو اصالت اصول اكوان داشت
|
مقام ذات تو جمع الجوامع كلمات
|
صفات عز تو شانى رفيع بنيان داشت
|
حقايق ازلى از رخ تو جلوه نمود
|
دقايق ابدى از لب تو تبيان داشت
|
نسيم كوى تو يحيى العظام و هى رميم
|
شميم بوى تو صد باغ روح و ريحان
داشت
|
مناطق فلكى چاكر تراست نطاق
|
ز مهر و ماه بسى گوى زر بچو كان
داشت
|
فروغ روى ترا مشترى هزاران بود
|
ولى كه زهره آن زهره روى تابان داشت
|
بمفتقر بنگر كز عزيز مصر كرم
|
باين بضاعت مزجاه چشم احسان داشت
|
باين هديه اگر دورم ازادب چه عجب
|
همين معامله را مور با سليمان داشت
|
در مدح و سوگ امام ابى الحسن الرضا عليه السلام
دل فسرده من همچو طالع منحوس
|
چنان نخفته كه خيزد ز جا ببانگ خروس
|
دلى كه عكس جمال ازل بدى ز اول
|
در آخر آمده از شورى عمل معكوس
|
دلى كه بود خود آئينه تجلى ، شد
|
ز زنگ معصيت و سير قهقرى منكوس
|
دلى كه طائر قدس است و ز آشيان جلال
|
ز بهر دانه در اين خاكدان بود محبوس
|
ز لوح دل نتوان زنگ معصيت بردن
|
مگر بسودن بر خاك آستانه طوس
|
مطاف عالم اسلام و كعبه ايمان
|
يگانه روض مقدس كه هفت گنبد چرخ
|
بر آستان رفيعش زند هزاران بوس
|
مقام عالى شاهى كه در زمين و زمان
|
ببام عرش معلى بسلطنت زده كوس
|
امير علوى و سفلى ز ملك تا ملكوت
|
مليك حق و ملك ، مالك عقول و نفوس
|
رضا نبى و وصى را سلاله نامى
|
خداى عز و جل را بزرگتر ناموس
|
ملك ستاده پى خدمتش على الافدام
|
بجان و دل خط فرمان نهاده فوق روؤ س
|
غلام حكمت و راءيش دو صد ارسطاليس
|
مريض دار شفايش هزار بطلميوس
|
چه از مدينه خور آساسوى خراسان رفت
|
فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
|
خيانتى كه ز مامون بروز كرد نكرد
|
بهيچ بنده يزدان پرست هيچ مجوس
|
اگر چه داشت از آن بى وفا ولايت عهد
|
وليك بود بر او ملك طوس همچو خنوس
|
بدشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد
|
ولى بجذبه انس خداى شده مانوس
|
چه شمع ، گرم تجلاى شاهد وحدت
|
كه شهد بود بر او زهر آن كفور يؤ وس
|
چه شاهد آيدت از در بشاخ گل منگر
|
چه شمع انجمن آمد خموش شد فانوس
|
بآفتاب حقيقت شعاع سان پيوست
|
كه از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
|
ز دست زاغ سيه زهر خورد از انگور
|
ز شوق ، جلوه مستانه كرد چون طاوس
|
در سوگ امام ابى الحسن على بن موسى الرضا عليه
السلام
خبر از طوس مگر آمده با پيك صبا
|
كه چه گل كرده بتن پيرهن صبر قبا
|
طور سيناى تجلى شده يكسان با خاك
|
گوئى از سوز غم و حسرت آن مهر لقا
|
يوسف مصر حقيقت چه شد از يثرب دور
|
پير كنعان طريقت بسرودى ز قفا
|
تا كه آن قبله آفاق روان شد ز حرم
|
سيل خوناب غمش موج زد از ام قرى
|
چون سنا برق حقيقت به سنا باد رسيد
|
از تجلاى شكوهش دل آن كوه رسا
|
مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم
|
ز فروغ رخ او مطلع انوار هدى
|
سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا
|
آه از آن عهد ولايت كه بنامش بستند
|
نشنيدم كه بآن عهد كسى كرده وفا
|
تخت شاهى بعوض تخته تابوتش بود
|
ز انجنايت كه ز ماموران شده باشاه
رضا
|
آن ستم پيشه كه با خسرو اقليم الست
|
نه ز حق بيم و نه انديشه اى از روز
جزا
|
پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سياه
|
ريخت زين واقعه بال و پر سلطان هما
|
گر غريبانه در آن منزل غربت جان داد
|
ليك از جلوه دلدار شدش كام روا
|
نوح طوفان بلا رخت از اين مرحله بست
|
غرقه لجه غم شد دل خلق دو سرا
|
تا كه از زهر ستم سوخت ز سر تا بقدم
|
رفت زين حادثه هائله بر باد فنا
|
ميوه باغ نبوت چه ز انگور كشيد
|
ريخت برگ و بر آنشاخ گل روح افزا
|
با دل و با جگرش دانه انگور چه كرد
|
خرمنى سوخت ز يك خوشه بيقدر و بها
|
نه عجب گر ز غمش فلك خون گريد
|
يا پر از خون شود اين سينه سوزان
فضا
|
در مدح امام ابى جعفر الجواد عليه السلام
باز طبعم را هواى باده گلگون بود
|
در سرم شور و نوا و نغمه موزون بود
|
نوبهار است و كنار يار، ساقى مى
بيار
|
طالع مى با مبارك طلعتى ميمون بود
|
باده گلرنگ و نگارى شوخ و شنگ و وقت
تنگ
|
هر كه را اين سود و اين سودا نشد
مغبون بود
|
صحبت حورى سرشتى ، باغ و گشتى چون
بهشت
|
هر كه اين عشرت بهشتى
(23) بخت او وتارون بود
|
صحبت حورى سرشتى ، باغ و گشتى چون
بهشت
|
جز حديث مى گو كافسانه و افسون بود
|
ساقيا ده ساغرى ، بر گردنم نه منتهى
|
از زخمى كش يك حباب او خم گردون بود
|
از خم وحدت كه لبريز محبت بود و عشق
|
از خمى كاندر هوايش در خم افلاطون
بود
|
از خم ميناى عشق حسن ليلاى ازل
|
كز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
|
باده گلگون اگر خواهى برون از چند و
چون
|
از خم عشق ولى حضرت بيچون بود
|
پادشاه كشور ايجاد ابو جعفر جواد
|
آنكه در عين حدوثش با قدم مقرون بود
|
مصحف آيات و عنوان حروف عاليات
|
غايه الغايات كاو صافش ز حد بيرون
بود
|
مظهر غيب مصون و مظهر ما فى البطون
|
سر ذاتش سر اسم اعظم مخزون بود
|
گنج هستى را طلسم و با جهان چو نجان
و جسم
|
مخزن در ثمين و لولو مكنون بود
|
فالق صبح ازل مصباح نور لم يزل
|
كز تجليهاى او اشراق گوناگون بود
|
طور سيناى تجلى مطلع نور جلى
|
كز فروغش پور عمران واله و مفتون
بود
|
شد خليل از شعله روى مهش آتش بجان
|
فلك عمر نوح از سوداى او محشون بود
|
گر ذبيح اندر رهش صد بار قربانى شود
|
در مناى عشق او از جان و دل ممنون
بود
|
چشم يعقوب از فراق روى او بى نور شد
|
يوسف اندر سجن شوق كوى او مسجون بود
|
در كمند رنج او رنجور ايوب صبور
|
طمعه كام نهنگ عشق او ذو النون بود
|
بر سر راهش نخستين راهب راغب مسيح
|
آخرين پروانه شمع رخش شمعون بود
|
قرنها بگذشت ذوالقرين با حرمان قرين
|
خضر از شوق لبش سر گشته هامون بود
|
غره وجه محمد قره العين على
|
زهره زهرا و در درج آن خاتون بود
|
فرع ميمون امام ثامن ضامن رضا
|
اصل مامون تمام واجب و مسنون بود
|
عرش اعلى در برش مانند كرسى بر درش
|
امر عالى مصدرش ما بين كاف و نون
بود
|
لعاش اندر روح افزائى به از عين
الحيات
|
سروش از طوبى بر عنائى بسى افزون
بود
|
گرد روى ماه او مهر فلك گردش كند
|
پيش گرد راه او خر گاه گردون بود
|
گاهى از غيرت گهى از حسرت آنماهرو
|
قرص خور چو نشمع سوزان و چه طشت خون
بود
|
درمدح و سوگ امام ابى جعفر الجواد عليه السلام
توسن طبعم كه داشت سبق بيوم الطرد
|
كنون چنان مانده شد كه
((قيل : يكبوالجواد))
|
(توسن طبعم كه بود من الجياد الجياد
(24)
|
كنون چنان مانده شد كه لايجيد الطرد
(25))
|
بلبل نطقم ز بس گشته اسير قفس
|
به نغمه دارد هوس نه سير ذات العماد
|
آتش شوق از خمود مى نكند هيچ دود
|
طبع روان از خمود گشته نظير جماد
|
نوبت آن شد كه باز بال و پرى كرده
باز
|
كنم ز كوى نياز مرغ دلى اصطياد
|
تا كه بچو كان عزم كوى سعادت برم
|
روى ارادت برم بسوى باب المراد
|
روح نبى و ولى ، لطف خفى و جلى
|
محمد بن على هو التقى الجواد
|
آينه دات حق ، گنج كمالات حق
|
مصحف آيات حق ز مبتدا تا معاد
|
صورت و معناى حق ديده بيناى حق
|
حجت كبراى حق على جميع العباد
|
دفتر آداب عشق فاتح ابواب عشق
|
قائد ارباب عشق الى سبيل الرشاد
|
نير تابنده اوست شمع فروزنده اوست
|
خداى را بنده اوست و للورى خيرهاد
|
هادى راه نجات در همه مشكلات
|
ذاك شفيع العصاه يوم يناد المناد
|
عروه دين منقصم از ستم معتصم
|
عاقر قوم ثمود ثانى شداد عاد
|
ريخت بكامش ز قهر شربت سوزنده زهر
|
كه تلخ كام دهر و حلوه لايعاد
|
ز زهر، جانسوزتر ز تير دلدوزتر
|
همدمى ام فضل طعنه بنت الفساد
|
بغربت ار در گذشت من نكنم سر گذشت
|
كه آبش از سر گذشت ز ظلم اهل عناد
|
شاهد بزم شهود شمهع صفت رخ نمود
|
جلوه او دل ربود وفاز بالاتحاد
|
ز خرمن حسن خويش داد باو خوشه اي
|
تا شودش توشه اى و انه خير زاد
|
در مدح امام ابى الحسن على الهادى عليه السلام
فتاده مرغ دلم ز آشيان در اين وادى
|
كه هر كجا رود افتد بدام صيادى
|
بدانه اى در يكدانه ميدهد بر باد
|
نه گوش هوش و نه چشم بصير نقادى
|
چنان اسير هوا و هوس شدم كه نپرس
|
نه حال نغنه سرائى نه طبع وقادى
|
نه شمع انجمنى تا كه روشنى بخشد
|
نه شاهدى كه غم از دل برد بشيادى
|
دلا دل از همه بر گير و خلوتى به
پذير
|
مدار از همه عالم اميد امدادى
|
مگر ز قبله حاجات و كعبه مقصود
|
ملاذ حاضر و بادى على الهادى
|
محيط كون و مكان نقطه بصير وجود
|
مدار عالم امكان مجرد و مادى
|
شها تو شاهد ميقات لى مع اللهى
|
تو شمع جمع شبستان ملك ايجادى
|
صحيفه ملكوتى و نسخه لاهوت
|
ولى عرصه ناسوت بهر ارشادى
|
نه ممكنى و نه واجب چه واحدى بمثل
|
كه هم برون ز عدد هم قوام اعدادى
|
مقام باطن ذات تو قاب قوسين است
|
بظاهر ار چه در اين خاكدان اجسادى
|
كشيدى از متوكل شدائدى كه بدهر
|
نديده ديده گردون ز هيچ شدادى
|
گهى به بركه درندگان گهى زندان
|
گهى به بزم مى و ساز باغى عادى
|
تو شاه يكه سواران دشت تو صيدى
|
اگر پياده روان در ركاب الحادى
|
ز سوز زهر و بلاهاى دهر جان تو سوخت
|
كه بر طريقه آباء و رسم اجدادى
|
درمدح امام ابى محمد الحسن العسكرى عليه السلام
سخت مرا بسته چون عهد موكد
|
داد شميمى از آن موى معنبر
|
زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند
|
قوت دل و جان از آن حقه ياقوت
|
لولو و مرجان از آن در منضد
|
كس نزند جز تواى محرم لاهوت
|
سجده كند مهر و مه چون بنشيند
|
نخله طور است و يا روح مجسد
|
زد بدلت آتشى زهر كه در دهر
|
شاهد اصلى پس از شمع جمالت
|
ناظم كون و مكان چون ز ميان رفت
|
شمل حقيقت شد اينگونه مندد
|
ايچه خوش آندم كه در جلوه در آيد
|
تا كه بديدار آن طلعت ميمون
|
تا كه باشراق آن طالع اسعد
|
روشن و بينا شود ديده ارمد
|
در ولادت حضرت حجت عجل الله فرجه
فيض روح قدسى باز طبع مرده را جان
داد
|
عندليب نطقم را دستگاه دستان داد
|
بلبل غزل خوان را جاى در گلستان داد
|
طوطى شكر خا را ره بشكر ستان داد
|
كام تشنه ما را خضر آب حيوان داد
|
موج عشق بى پايان قطره را بدريا برد
|
باد، مشت خاكى را برتر از ثريا برد
|
دستبرد اسكندر هر چه داشت دارا برد
|
عشق يار شهر آشوب عقل را بيغما برد
|
از تنم توانائى برد و آه سوزان داد
|
آسمان بازادى كوس خير مقدم زد
|
زهره با دو صد شادى نغمه دمادم زد
|
عشرت خدا دادى ساز عيسوى دم زد
|
صورت پريزادى راه نسل آدم زد
|
فتنه رخش بر باد نقد دين و ايمان
داد
|
شمع شاهد و حدت باز در تجلى شد
|
نقش باطل كثرت محو لا و الا شد
|
تا كه رايت نصرت زيب دوش مولا شد
|
ساز نغمه عشرت تا بعرش اعلى شد
|
عيش و كامرانى را شاه عشق فرمان داد
|
شاد باش اى مجنون صبح شام غم آمد
|
با قدى بسى موزون ليلى قدم آمد
|
اسم اعظم مكنون مظهر اتم آمد
|
گنج گوهر مخزون معدن كرم آمد
|
تخت پادشاهى را عز و شان شايان آمد
|
آفتاب لاهوت از مشرق ازل سر زد
|
تا ابد شرر اندر آفتاب خاور زد
|
باز سينه سينا شعله از جگر بر زد
|
باز پور عمران را مرغ شوق دل پر زد
|
دور باش غيرت داد در حريم امكان داد
|
صورتى نمايان شد از سرداق معنى
|
طلعتى بسى زيبا قامتى بسى رعنا
|
فرق فرقدان سايش زيب تاج كرمنا
|
رانده رفرف همت تا مقام اوادنى
|
بزم ((لى
مع الله )) را رونقى بپايان داد
|
سر مستسر آمد در مظاهر اعيان
|
غيب مستتر آمد در مشاهد عرفان
|
شاه مقتدر آمد در قلمرو امكان
|
سير منتصر آمد در ممالك امكان
|
درد دردمندان را حق صلاى درمان داد
|
آنكه نسخه ذاتش دفتر كمالاتست
|
مصحف كمالاتش محكمات آياتست
|
اولين مقاماتش منتهى النهاياتست
|
طور نور و ميقاتش پرتوى از آن ذاتست
|
جلوه دلارايش جان گرفت و جانان داد
|
مبدء حقيقت را اوست اولين مشتق
|
خطه طريقت را اوست هادى مطلق
|
مسند شريعت را اوست حجت بر حق
|
كشور طبيعت را اوست صاحب سنجق
(26)
|
بندگان او را حق حشمت سليمان داد
|
بزم غيب مكنون را اوست شاهد مشهود
|
ذات حق بيچون را اوست فيض نامحدود
|
عاشقان مفتون را اوست غايت مقصود
|
دوستان دلخون را اوست مهدى موعود
|
در قلوب مشتاقان نام ناميش جان داد
|
اى ز ماه تا ماهى بندگان فرمانت
|
مسند شهنشاهى لايق غلامانت
|
بزم لى مع اللهى خلوتيست شايانت
|
جلوه اى بكن گاهى تا شويم قربانت
|
جان ز كف توان داد ليك يار نتوان
داد
|
اى حجاب ربانى تا بچند پنهانى
|
اى تو يوسف ثانى تا بكى بزندانى
|
شد محيط امكانى همچو شام ظلمانى
|
جلوه كن باسانى همچو صبح نورانى
|
بيش از اين نشايد تن زير بار هجران
داد
|
مدح امام بقيه الله فى العالمين عجل الله فرجه
همره باد صبا نافه مشك ختن است
|
يا نسيم چمن و بوى گل و ياسمن است
|
ديده دل شده روشن مگر اى باد صبا
|
همرهت پيرهن يوسف گلپيرهن است
|
شده شام دل آشفته غمگين خوشبوى
|
مگر از طرف يمن بوى اويس قرن است
|
يا مسيحا نفسى ميرسد از عالم غيب
|
كه دل مرده دلان تازه تر از نسترن
است
|
نفخه اى مى وزد از عالم لاهوت بلى
|
نه نسيم چمن است و نه ز طرف يمن است
|
اى صبا با خبر مقدم يار آمده اي
|
خير مقدم كه نسيم تو روان بدن است
|
گر از آن سرو چمان نيست ترا تازه
بيان
|
صفحه روى زمين بهر چه صحن چمن است
|
ورنه تاريست از آن طره ار ترا
|
از چه دلها همه در دام تو صيد رسن
است
|
عرصه دهر پر از نغمه يا بشرى شد
|
خبر ار هست از آنغبغب و چاه ذقن است
|
و هم پنداشت كه دارد نفس باد صبا
|
شرح آن نقطه موهوم كه نامش دهن است
|
گر ندارد خبرى زان لب لعل شكرين
|
طوطى طبع من ، از چيست كه شكر شكن
است
|
ورنه حرفيست از آن خسرو شيرين دهنان
|
بلبل نطق من از چيست كه شيرين سخن
است
|
گر حديثى نبود زان در دندان بميان
|
از چه رو ناطقه ام معدن در عدن است
|
اى نسيم سحرى اين شب روشن چه شبست
|
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است
|
چه شبست اين شب فيروز دل افروز چه
روز
|
مگر امشب شب اشراق دل آرام من است
|
مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل
|
صاحب العصر ابو الوقت امام زمن است
|
مظهر قائم بالقسط حجاب ازلى
|
معلن سر حفى مظهر ما قد بطن است
|
مركز دائره هستى و قطب الافطاب
|
آنكه با عالم امكان مثل روح و تن
است
|
مالك كن فيكون و ملك كون و مكان
|
مظهر سلطنت قاهره ذى المنن است
|
بحر مواج ازل چشمه سرشار ابد
|
كاندر آن صبح و مسا روح قدس غوطه زن
است
|
طور سيناى تجلى كه لبى همچو كليم
|
ارنى گو سر كويش همگى را وطن است
|
يوسف مصر حقيقت كه دو صد يوسف حسن
|
نتوان گفت كه آندر ثمين را ثمن است
|
منشى دفتر انشا، قلم صنع خدا
|
ناظم عالم امكان بنظام حسن است
|
آنكه در كشور ابداع مليك است و مطاع
|
و اندر اقليم بقا مقتدر موتمن است
|
كلك لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود
|
دست قهرش شرر خرمن دهر كهن است
|
هم فلك را حركت از حركات نفسش
|
هم زمين را ز طمانينه نفسش سكن است
|
دل والا گهرش مخزن اسرار اله
|
ديده حق نگرش ناظر سر وعلن است
|
رحمت واسعه و كاشف كرب و محن است
|
حاوى علم و يقين حامى دين و آئين
|
ماحى زيغ و زلل ، محيى فرض و سنن
است
|
جامع الشمل پس از تفرقه اهل وفاق
|
باسط العدل پس از آنكه زمين پر فتن
است
|
اى سليمان زمان ، پادشه عرش و مكان
|
خاتم ملك تو تا كى بكف اهرمن است
|
اى هماى ملا قدس و حمام جبروت
|
تا بكى روضه دين مسكن زاغ و زغن است
|
اى رخت قبله توحيد و درت كوى اميد
|
تا بكى كعبه دلها همه بيت الوثن است
|
پرده از سر انا الله برانداز دمى
|
تا بدانند كه شايسته اين ما و من
است
|
عرش با قدر جلال تو چه ارمن است و
سما
|
عقل فعال و كمال تو چه طفل و لبن
است
|
دل بدريا زده از شوق جمالت الياس
|
خضر از عشق تو سر گشته ربع و دمن
است
|
كعبه در گه تو قبله ارواح عقول
|
خاك پاك ره تو سجده گه مرد و زن است
|
اى ز روى تو عيان جنت ارباب جنان
|
بى تو فردوس برين بر همه بيت الحزن
است
|
اى شه ملك قدم از مكمن غيب
|
وى مسيحا ز تو همدم دم باز آمدن است
|
اى كه در ظل لواى تو كند گردون جاي
|
نوبت رايت اسلام بر افراشتن است
|
اى ز شمشير تو از بيم ، دل دهر دو
نيم
|
گاه خون خواهى شاهنشه خونين كفن است
|
در مدح حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه
دلبرا دست اميد من و دامان شما
|
سر ما و قدم سرو خرامان شما
|
خاك راه تو مژگان من ار بگذارد
|
ناوك غمزده و يا خنجر مژگان شما
|
شمع آه من و رخسار چون لاله تو
|
چشم گريان من و غنچه خندان شما
|
لب لعل نمكين تو مكيدن خظيست
|
كه نه طالع شودم يار نه احساس شما
|
رويم از نرگس بيمار تو چون ليموزرد
|
به نگردد مگر از سيب ز نخدان شما
|
نه در اين دائره سرگشته مهم چون
پرگار
|
چرخ سرگشته چو گو نيست بچو كان شما
|
درد عشق تو نگارا نپذيرد درمان
|
تا شوم از سر اخلاص بقربان شما
|
خضر را چشمه حيوان رود از ياد اگر
|
ز سرش رشحه اى از چشمه حيوان شما
|
عرش بلقيس نه شايسته فرش ره تست
|
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
|
نبود ملك سليمان همه با آن عظمت
|
مورى اندر نظر همت سلمان شما
|
جلوه ديد كليم الله از آن ديد جمال
|
نغمه اى بود انا الله ز بيابان شما
|
طائر سدره نشين را نرسد مرغ خيال
|
بحريم حرم شامخ الاركان شما
|
قاب قوسين كه آخر قدم معرفت است
|
اولين مرحله رفرف جولان شما
|
فيض روح القدس از مجلس انس تو و بس
|
نفحه صور صفيريست ز دربان شما
|
گر چه خود قاسم الا رزاق بود
ميكاييل
|
نيست در رتبه مگر ريزه خور خوان شما
|
لوح نفس از قلم عقل نميگردد نقش
|
تا نباشد نفس منشى ديوان شما
|
هر چه در دفتر ملكست و كتاب ملكوت
|
قلم صنع رقم كرده بعنوان شما
|
شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز
|
زده تا صبح ازل سر ز گريبان شما
|
چيست تورات ز فرقان شما؟ رمزى و بس
|
يك اشارت بود انجيل ز قرآن شما
|
هست هر سوره بتحقيق ز قرآن حكيم
|
آيه محكمه اى در صفت شان شما
|
آستان تو بود مركز سلطان هما
|
قاف عنقاء قدم شرفه ايوان شما
|
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
|
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
|
خسرو اگر بمديح تو سخن شيرين است
|
ليكن افسوس نه زيبنده و شايان شما
|
ايكه در مكمن غيبى و حجاب ازلى
|
آه از حسرت روى مه تابان شما
|
بكن اى شاهد ما جلوه اى از بزم و
صال
|
چند چو نشمع بسوزيم ز هجران شما
|
مسند مصر حقيقت ز تو تا چند تهى
|
ايدوصد يوسف صديق بقربان شما
|
رخش همت بكن ايشاه جوانبخت تو زين
|
تا شود زال فلك چاكر ميدان شما
|
زهر شير فلك آب شود گر شنود
|
شيهه زهره جبين تو سن غران شما
|
مفتقررا نه عجب گر بنمائى تحسين
|
منم امروز در اينمحله حسان شما
|
در مدح حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه
بر هم زنيد ياران اين بزم بى صفا را
|
مجلس صفا ندارد بى يار مجلس آرا
|
بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى
|
بى لاله شور نبود مرغان خوشنوا را
|
بى نغمه دف و چنگ مطرب برقص نايد
|
وجد سماع بايد كز سر برد هوا را
|
جام مدام گلگون خواهد حريف موزون
|
بى مى مدان تو ميمون جام جهان نمارا
|
بى سرو قد دلجوى هرگز مجو لب جوى
|
بى سبزه خطش نيست آب روان گوارا
|
بى چين طره يار تاتار كم ز يك تار
|
بى موى او بموئى هرگز مخر ختا را
|
بى جامى و مداحى هرگز نپخته خامى
|
تا كى به تلخ كامى سر مى برى نگارا
|
از دولت سكندر بگذر، برو طلب كن
|
با پاى همت خضر سرچشمه بقا را
|
بر دوست تكيه بايد بر خويشتن نشايد
|
موسى صفت بيفكن از دست خود عصا را
|
بيگانه باش از خويش و ز خويشتن
مينديش
|
جز آشنا نه بيند ديدار آشنا را
|
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش
|
دانند اهل دانش عين بقا فنا را
|
داروى جهل خواهى بطلب ز پادشاهى
|
كاقليم معرفت را امروزه اوست دارا
|
ديباچه معارف سر دفتر.....
|
معروف كل عارف چون مهر عالم آرا
|
عنوان نسخه غيب سر كتاب لاريب
|
عكس مقدس از عيب محبوب دلربا را
|
ناموس اعظم حق غيب مصون مطلق
|
كاندر شهود اويند روحانيون حيارى
|
سرمايه تسلى عشاق بينوا را
|
اصل اصيل عالم فرع نبيل خاتم
|
فيض نخست اقدم سر عيان خدا را
|
در دست قدرت او لوح قدر زبونست
|
با كلك همت او وقعى مده قضا را
|
اى هدهد صبا گوى طاوس كبريا را
|
باز آ كه كرده تاريك زاغ وزغن قضا
را
|
اى مصطفى شمائل وى مرتضى فضائل
|
وى احسن الدلائل ياسين و طاوها را
|
اى منشى حقائق وى كاشف دقائق
|
فرمانده خلائق رب العلى على را
|
اى كعبه حقيقت وى قبله طريقت
|
كن يمان ايمان عين الصفا صفا را
|
اى رويت آيه نور وى نور وادى طور
|
سر حجاب مستور از رويت آشكارا
|
اى معدلت پناهى هنگام داد خواهى
|
اورنگ پادشاهى شايان بود شما را
|
انگشتر سليمان شايان اهرمن نيست
|
كى زيبد اسم اعظم ديو و دد دغارا
|
از سيل فتنه كفر اسلام تيره گونست
|
دين مبين زبونست در پنجه نصارى
|
اى هر دل از تو خرم پشت و پناه عالم
|
بنگر دو چار صد غم يك مشت بينوا را
|
اى رحمت الهى در ياب مفتقر را
|
شاها بيك نگاهى بنواز اين گدا را
|
در استغاله به حضرت حجت عجل الله فرجه
ايحريمت كعبه توحيد را ركن يمان
|
آستانت مستجار است و درت دار الامان
|
پيش كرسى جلالت عرش كمتر پايه اي
|
بيت معمور جمالت قبله هفت آسمان
|
چرخ اعظم همچو گوئى در خم چو كان
تست
|
خر گهت را كهكشان آسمان يك ريسمان
|
شاهبازان فضاى قدس را عنقاء قاف
|
يكه تازان محيط معرفت را قهرمان
شاهد
|
زيباى بزم جمع جمع و شمع جمع
|
دره بيضاى وحدت ناظم عقد جمان
|
هيكل جود و فتوت را توئى انسان عين
|
خانه وحى و نبوت را چراغ دودمان
|
چيست با فرمان تو كلك قضا، لوح قدر
|
هر دو در ديوان تو خدمتگزار و
ترجمان
|
فيض سبحانى و آن لاهوت ربانى قرين
|
امر كاف و نون و آن عزم همايون
توامان
|
مادر گيتى طفيل طفل مطبخ خانه ات
|
خوان احسان ترا آباء علوى ميهمان
|
در گلستان حقائق شاخه طوبى توئى
|
در چمن زار معارف قد سرو تو چمان
|
اى بطلعت صورتى بيرون ز مرآت خيال
|
وى برفعت سر معنائى كه نايد در گمان
|
قاب قوسين دوا بروى تو اى رفرف سوار
|
عالمى را مى زند برهم بان تير و
كمان
|
شاه اقليم ولايت مالك كون و مكان
|
خسرو ملك هدايت صاحب عصر و زمان
|
قطب اقطاب طريقت يا مدار معرفت
|
حامل سر حقيقت يا محل ايتمان
|
اى كفيل دين و آئين حافظ شرع مبين
|
كس ندارد جز تو ميثاق الهى را ضمان
|
حجت حق بر جهان و بهجت كون و مكان
|
گلشن دين از تو خرم روح ايمان
شادمان
|
مردم چشم دو گيتى روشن از ديدار تست
|
همتى اى روشنادئى بخش چشم مردمان
|
بار بستند از اين دنياى دون جانهاى
پاك
|
يك جهان جانى براى يك جهانى جان
بمان
|
اى خداوند حرم اى محرم اسرار غيب
|
يا بكى باشد حرم در دست اين
نامحرمان
|
باز شد بيت الصمد بيت الصنم يا
للاسف
|
كاسر اصنام كو؟ شاها توئى دست همان
|
خانه هاى قدس حق را پاى پيلان محو
كرد
|
خاندان نجد را ايزد كند بى خانمان
|
خانه هائى را كه برتر بود از سبع
شداد
|
خانه هائى را كه بودى رشك جنات ثمان
|
خسروا صبر و تحمل پيشه كردن تا بكى
|
تيشه بى انديشه زن بر ريشه اين
ظالمان
|
پادشاها در كجا بودى زمين كربلا
|
كان شه مظلوم بى ياور بچنگ طاغيان
|
گرچه در معنى جوابش را همى گفتى
بجان
|
ليك در صورت نبودى ياور او در عيان
|
در استغاثه به حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه
آمد بهار و بى گل رويت بهار نيست
|
باد صبا مباد چه پيغام يار نيست
|
بى روى گاعذار مخوانم بلاله زار
|
بى گل نواى بلبل و شور هزار نيست
|
بى سرو قد يارچه حاجت بجويبار
|
ما را سرشك ديده كم از جويبار نيست
|
بى چين زلف دوست نه هر حلقه اى
نكوست
|
تارى ز طره اش به ختا و تتار نيست
|
بزمى كه نيست شاهد من شمع انجمن
|
گر گلشن بهشت بود سازگار نيست
|
گمنام دهر گردد و ويران شود به قهر
|
شهرى كه شاه عشق در او شهريار نيست
|
اى سرو معتدل كه بميزان عدل و داد
|
سروى باعتدال تو در روزگار نيست
|
اى نخل طور نور كه در عرصه ظهور
|
جز شعله رخ تو نمايان زنار نيست
|
مصباح بزم انس بمشكوه قرب قدس
|
حقا كه جز تجلى حسن نگار نيست
|
اى قبله عقول كه اهل قبول را
|
جز كعبه تو ملتزم و مستجار نيست
|
امروز در قلمرو توحيد سكه زن
|
غير از تو اى شهنشه والا تباز نيست
|
در نشئه تجرد و اقليم كن فكان
|
جز عنصر لطيف تو فرمانگذار نيست
|
جز نام دلرباى تو از شرق تا بغرب
|
رينت فزاى دفتر ليل و نهار نيست
|
در صفحه صحيفه هستى به راستى
|
جز خط و خال حسن ترا اعتبار نيست
|
و ندر محيط دائره علم و معرفت
|
جز نقطه بسيط دهانت مدار نيست
|
با يكه تاز عزم تو زانو دوته كند
|
اين توسن سپهر كه هيچش قرار نيست
|
اى صبح روشن از افق مهدلت در آى
|
ما را زياده طاقت اين شام تار نيست
|
ما را ز قلزم فتن آخر الزمان
|
جز ساحل عنايت و لطف كنار نيست
|
در كام دوستان تو اى خضر رهنما
|
آب حبات جز ز لبت خوشگوار نيست
|
اى طاق ابروى تو مرا قبله نياز
|
از يك اشاره اى كه مشير و مشار نيست
|
غير از طواف كوى تو اى كعبه مراد
|
هيچ آرزو در اين دل اميدوار نيست
|
غير از حديث عشق تو اى ليلى قدم
|
مجنون حسن روى ترا كار و بار نيست
|
شور شراب لم يزلى در سر است و بس
|
جز مست باده ازلى هوشيار نيست
|
قسمت دوم : غزليات
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
ما ديده براه تو دوخته ايم
|
پيمان شكنى ز طريقت تست
(27)
|