ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۷ -


در سوگ شير خواره از زبان مادرش عليهماالسلام

خبر مقدم على اصغر ز سفر ميايد
لوحش الله كه بهمراه پدر ميايد
ناز پرورد من آمد سوى گهواره ناز
ميسزد گر بنهم بر قدمش روى نياز
طوطى من اسخنى ، از چه زبان بسته شدى
سفرى بيش نرفتى كه چنين خسته شدى
ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم
كه من اين جلوه بملك دو جهان نفرشم
اى جگر تشنه كه با خون جگر آمده اي
خشك لب رفتى و باديده تر آمده اي
از چه آغشته بخونى تو باغوش پدر
تو كه رفتى بسلامت بسر دوش پدر
آخر اى غنچه پژمرده كه سيرابت كرد
نغمه تير ترا از چه چنين خوابت كرد
از چه اى بلبل شيدا تو چنين خاموشى
يا كه از سوز عطش باز مگر مدهوشى
گل من خار خدنگ كه گلوى تو دريد
گوش تا گوش ترا تير جفاى كه دريد
پنجه ظلم كه ايغنچه گل خارت كرد
كاين ستم بر تو و بر مادر غمخوارت كرد
چه شد اى بلبل خوشخوان ز نوا افتادى
ز آشيان رفتى و در دام بلا افتادى
چه شد ايروح روانم كه ز جان سير شدى
بهر يك قطره آبى هدف تير شدى
بودم اميد كه تا بال و پرى باز كنى
نه كه از دست من غمزده پرواز كنى
آرزو داشتم از شير ترا باز كنم
برگ عيشى ز گل روى تو من ساز كنم
ناوك خصم ترا عاقبت از شير گرفت
دست تقدير ز شيرت بچه تدبير گرفت
اگرت آب نداد و مرا شير نبود
نارنين حلق ترا طاقت اين تير نبود
تير كين با تو چه اى كودك معصومم كرد
اين قدر هست كه از روى تو محرومم كرد
واى بر حرمله كانديشه ز خون تو نكرد
رحم بر كودكى و سوز درون تو نكرد
ايدريغا كه شدى كشته بى شيرى من
پس از اين تا چه كند داغ تو و پيرى من
واى بر حال دل مادر بيچاره تو
پس از اين مادر وقنداقه و گهواره تو
چشم از مادر غمديده چرا پوشيدى
مگر اى شيره جان شير كه را نوشيدى
يادى از مادر بى شير و ز پستان نكنى
خنده بر روى من ايغنچه خندان نكنى
داد از ناوك بيداد كه خاموشت كرد
مادر غمزده را نيز فراموشت كرد
طاقتم طاق شد آن طاقه ريحانم كو
طوطى شهد دهان شكر افشانم كو
حيف و صد حيف كه برگ گل نسرينم رفت
ناز پرورده من ، اصغر شيرينم رفت
زبان حال مادر شير خوار سلام الله عليهما
سبزه دامن من ، تازه گل احمر من
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
تشنه لب اسغر من
كودك گلبر من
گل نورسته شاداب چرا پژمرده
بوستان خرم و خشكيده نهال تر من
وز چه رو افسرده
شاخ طوبى بر من
غنچه بسته دهن باز شد از خار خدنگ
برد يكباره قرار از دل و هوش از سر من
خنده زد بادل تنگ
روح از پيكر من
كودك من كه در آغوش پدر رفت برون
در حجاب شفق افتاده مه انور من
آمد آغشته بخون
آه از اختر من
در يكدانه شاداب عقيق آسا شد
چرخ ، ياقوت روان ريخته در ساغر من
گوهرى والا شد
از دو چشم تر من
كودك من چه گل نسترن از باغ گذشت
چرخ نيلوفرى از گلشن فرخ فر من
ارغوانى بر گشت
بردبار و بر من
طائره سدره نشين از چه زمين گير شده
شده دست ستم حرمله غارتگر من
هدف تير شده
ريخت بال و پر من
اى هماى ازل اى هدهد اقليم الست
تا ابد داغ غمت بر دل غمپرور من
كه ترا بال شكست
دل پر اخگر من
از كماخانه تقدير تراتير آمد
واى بر اين دل بيمار و تن لاغر من
بمن پير آمد
زانچه آمد سر من
سينه غمزده ام تا كه ترا ماوا بود
ايدريغا چه شد آنجلوه خوش منظر من
سينه سينا بود
نر اكبر من
از زلال لب شيرين تو دور افتادم
خضر حاشا كه بدين چشمه شود رهبر من
تا بگور افتادم
اى لبت كوثر من
شيره جان من از شير مگر سير شدى
خاك بر فرق من و شير من و شكر من
يا گلو گير شدى
اى سر و سرور من
بلبل خوش سخنم طوطى شيرين دهنم
ور نه اين سان كه تو باز آمده اى از درمن
نغمه اى زن كه منم
نشود باور من
نازنين حلق تو گر تشنه و بى شير نبود
بستان داد من از حرمله اى داور من
لايق تير نبود
كه توئى ياور من
تو ز گف رفتى و افتاد مرا پايه عمر
زيب دوش و بر من رفت وزر روز بور من
رفت سرمايه عمر
صدف گوهر من
در رجوع اهل بيت امام به مدينه طيبه
بسوى وطن باز گشتند ياران
خروشان چه رعد، اشكباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دورى گلعذاران
چمن شد پر از قمرى شورش انگيز
بر آمد ز گلشن نواى هزاران
نواى حجاز زهر سو بپا شد
ز شور عراقى آن سوگواران
گروهى اسير غم نوجوانان
گروهى زمين گير آن شهسواران
باميد، پرورده هر يك جوانى
ولى شام شد صبح اميدواران
چه بر آستان رسالت رسيدند
ز كف شد قرار دل بيقراران
چه برگ خزان ريخته از چپ و راست
باشك روان همچه ابر بهاران
بسر بسكه خاك مصيبت فشاندند
حرم گشت چون كلبه خاكساران
مهين بانوى خلوت كبريائى
بگفت اى سر و سرور تاجداران
ز كوى حسين تو دارم پيامى
كه برده است هوش از سر هوشياران
لبش خشك و تن غرقه لجه خون
سرش روى نى رهبر رهسپاران
پس از زخم هاى فراوان كارى
نگويم چه كردند آن نابكاران
به پيرامنش نونهالان نامى
چگويم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگويم
دل سنگ گريد بر آن داغداران
ز بيداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل ميگساران
گر از سختى ما بخواهى نشانه
بود شانه من يكى از هزاران
فى كساء (19)
تا عقل نخستين زد در زير كساء قدم
در پرده تجلى كرد ناموس جمال قدم
چون شاهد هستى را بى پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آنشمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او ادنى
كان پرده بخود ناليد از زينت آن مقدم
آن لولو لالا شد اندر صدف امكان
آن دره والا شد در بوته كان كرم
درياى نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لولو و هم مرجان رستند ز قعريم
آن روضه خضرا شد از روى حسن خندان
وان لاله حمرا شد از بوى حسين خرم
هيهات اگر رويد اندر چمن گيتى
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اكليل رسالت را بودند دو رد ثمين
مشكوه نبوت را مصباح منير ظلم
اقليم ولايت را ميقات فتوح آمد
زانروى به پيوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولايت شد با مهر نبوت جفت
از رشك كسا بر خواست دود از فلك اعظم
در بزم حقيقت كرد تا شمع طريقت جاي
آن پرده چه سينا زد از سر انا الله دم
آن عرش سلونى بود يا مسند هارونى
كاندر پى تعظيمش پشت فلك آمد خم ؟
چون دائره هستى زان چار بهم پيوست
حوراء فلك حشمت شد محور مستحكم
هرگز نشود مركز انوار ولايت را
جز نيره عظمى ما اشرقها و اتم
آن نقطه وحدت بود شمع دل جمع آمد
يا شاهد اصلى شد در غيب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبريز زانگنج جواهر خيز
از پرده برون شد راز بر عرش كشيد علم
در مملكت ايجاد حق داد ستايش داد
چندانكه ز تقريرش هر ناطقه اى ابكم
تشريف محبت شد زيب تن آن تنها
غايت بظهور آمد زان پنج نه بيش و نه گم
در منطقه هستى جز برج ولايت نيست
در صفحه امكان نيز جز آن رقم محكم
ديوان مشيت را هر يك قلم اعلى
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آنگنج است هر سر كه بود مبهم
از غره غراشان وز طره زيباشان
الصبح اذا اسفر و الليل اذا اظلم
جبريل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده كند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفه تقديمى شد داخل خيل خدم
از مفتقر ناچيز اين نظم عبيرآميز
نبود عجب ارباشد از روح قدس ملهم
در سوگ سيد الساجدين عليه السلام
دل بود بيمار آن بيمار عشق مه جبين
تن بود رنجور آن رنجور يار نازنين
آهوى طبعم به نخجير غمش تا شد اسير
چون به زنجير ستم سر رشته دنيا و دين
شد به بند بندگان ، سر حلقه آزادگان
يا سليمان حلقه اهريمنان را شد نگين
نقطه اسلام پر كار كفر آمد محيط
مركز عدل حقيقى شد مدار ظلم و كين
طائره قدس از فضاى انس رفت اندر قفس
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
همنشين زاغ شد طاوس باغ كبريا
يا كه عنقاء و همابا كركس و شاهين قرين
چون اسير روم رفت از كربلا تا شام شوم
پادشاه يثرب و شهزاده ايران زمين
زيب و زين عالم امكان على بن الحسين
نور يزدان سيد سجاد زين العابيدن
مشرق صبح ازل مفتون حسن لم يزل
دردمند شام محنت مبتلاى شامتين
سرو باغ استقامت نخله پر نور طور
گرچه شد بى شاخ و بر آن دوحه علم و يقين
شد ز سوز تب ز تاب ، آمد ز داغ دل بتاب
گرچه آهش بود گاهى سرد و گاهى آتشين
كنز مخفى بود ليكن شهره هر شهر شد
تا شود سر محبت آشكارا و مبين
ناله ((ياليت امى لم تلدنى )) بر كشيد
بهر هتك حرمت ناموس رب العالمين
آنكه همچون نقطه مركز بود ثابت قدم
كى نهد پا از محيط صبر بيرون اينچنين ؟
انه شى عجاب صبره عند المصاب
زشت باشد آفرين بر صبر آن صبر آفرين
آنكه از وى شد نظام عالم هستى بپاي
سر برهنه شد بپا در محفل پستى لعين
شاهد گيتى سراپا سوخت در بزم شراب
همچو شمع از سوز دل با شعله آه و انين
((لا تقل هجرا)) شند از معدن جهل و غرور
عين اسرار علوم اولين و آخرين
يافت در ويرانه شام خراب از كين مكان
آنكه بود اندر مقام لى مع اللهى مكين
گنج را ويرانه بايد، خاصه گنج معرفت
زين سبب ويرانه آمد مخزن در ثمين
بسكه تلخيها چشيد آن خسرو شيرين لبان
زهر را نوشيد در آخر نفس چون انگبين
در سوگ سيد الساجدين عليه السلام
اى پيك غم بر گو چه شد بيمار مارا
آن نوجوان ناتوان بينوا را
دلدار ما را
بى آشنا را
جز بانوان بينوا بودش پرستار
يابود جز اشك روان آن دلربا را
يا هيچ غمخوار
آبى گوارا
جز حلقه زنجير آيا مونسى داشت
بوسيد جز بند گران آن دست و پا را
همره كسى داشت
آن پيشوا را
كس دلنوازى كرد از او جز تازيانه
پيمود با او جز جفا راه وفا را
آه از زمانه
رسم صفا را
جز زهر غم نوشيده آن سرچشمه نوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
يا رفته از هوش
آن بى دوا زا
با اشتر عريان چه كرد آنزار و رنجور
مصداق الرحمن على العرش استوى را
با آن ره دور
كرد آشكارا
روزش سيه تر بود از شام غريبان
دود دلش ميزد شرر بر سنگ خارا
سر در گريبان
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
كز نخله طور قدش ((آنست نارا))
شمع فروزان
ياران خدا را
سر حلقه شرك
بستند زاغان بال سلطان هما را
با فرقه شرك
دست خدا را
شد گردن سر رشته تقدير و تدبير
كلك غمش سوزانده ديوان قضا را
در غل و زنجير
يا ماسوى را
روزى كه صبح غم زد از شام بلا سر
از مشرق نى شمع بزم كبريا را
ديدند يكسر
شمس الضحى را
آوارگان نينوا دنبال بيمار
نظارگر آئينه ايزد نما را
با چشم خونبار
رب العلى را
اى داد و بيداد از جفاى مردم شام
بى پرده كردند اختر برج حيا را
بى ننگ و بى نام
آل عبا را
از ناله ((يا ليت امى لم تلدنى ))
دانند قدر محنت شام بلا را
ارباب معنى
وان ماجرا را
اى بيت معمور فلك ويرانه گردى
ويرانه بردند عترت خير الورى را
هرگز نگردى
بيت الهدى را
گنج حقيقت را بكنج غم سپردند
بردند قدر گوهر سنگين بها را
ويرانه بردند
بى منتها را
شمع طريقت را بماتخانه جا شد
آتش فشان كرد از ثريا تاثرى را
شمع عزا شد
ارض و سما را
دردا كه داراى مقام ((لى مع الله ))
شد كفر مطلق را بخوارى مجلس آرا
با ناله و آه
آن بى حيا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
وندر فراز تخت زر ننگ نصارى
بر پا ستاده
راس السكارى
از ((لا تقل هجرا)) زبان عقل فعال
اى چرخ دو نپرور ز حد بردى جفا را
از سوز غم لال
قدرى مدارا
در مدح امام ابى جعفر الباقر عليه السلام
بهار آمد هوا چون زلف يارم باز مشگين شد
زمين چون رويش از گلهاى رنگارنگ رنگين شد
نگارستان چينى شد زمين از نقش گوناگون
چمن رشك ختن از ياسمن و زبوى نسرين شد
دل آشفته شد محو گلى از گلشن طاها
اسير سنبلى از بوستان آل ياسين شد
چگويم از گل رويش ؟ مپرس از سنبل مويش
ز فيض لعل دلجويش مذاق دهر شيرين شد
كرا نيرو كه با آن آفتاب رو زند پهلو
كه در چوگان حسنش قرص خورد چون گوى زرين شد
بميزان تعادل با گل رويش چه باشد گل
كه با آن خرمن سنبل كم از يكخوشه پروين شد
جمال جانفزاى او ظهور غيب مكنون بود
دو زلف مشكساى او حجاب عز و تمكين شد
هم از قصر جلال او بود عرش برين برجى
هم از طور جمال او فروغى طور سينين شد
بباغ استقامت اولين سرو آنقد و قامت
بميدان كرامت شهسوار ملك تكوين شد
شه ملك قدم ، مالك رقاب اكرم و اعظم
مه انجم خدم ، بدر حقيقت ، نير دين شد
سليل پاك احمد، زيب و زين مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبيين شد
محيط علم ربانى ، مدار فيض سبحانى
كه در ذات و معانى ثانى عقل نخستين شد
لسان الله ناطق و الدليل البارع الفارق
مشاكل از بيان دلستانش حل و تبيين شد
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق ، كز او رواج دين و آئين شد
درش چون سينه سينا برفعت گنبد سينا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنياد حق بين شد
مرارتها چشيد آن شاه خوبان از بنى مروان
مگر آن تلخ كامى بهر زهر كين به تمرين شد
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سرا پا سوخت
چه او را شاهد بزم حقيقت شمع بالين شد
براى يكه تاز عرصه ميدان جانبازان
ز جور كينه مروانيان اسب اجل زين شد
در مدح امام ابى عبدالله الصادق سلام الله عليه
ربيع است و دل بر جمال تو شائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودى تحمل زمن ، گل ز بلبل
چه ليلى ز مجنون و عذار ز وامق
ببوى خوش گل شود مست بلبل
ببوى تو ديوانه بيچاره عاشق
نه چون خط نيكويت اندر رياحين
نه چون سنبل مويت اندر حدائق
نه زيباست با قامتت شاخ طوبى
نه لايق بسرو قدت نخل باسق
توئى دوحه بوستان معارف
توئى گلبن گلستان حقائق
توئى عقل اقدم توئى روح عالم
محيط دوائر مدار مناطق
توئى نير اعظم ونور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئى منطق حق و فرمان مطلق
الى الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدى صالح بعد صالح
دليل الورى صادق بعد صادق
خليف النقى جعفر بن محمد
كثير الفواضل عظيم السوابق
دليل حقيقت لسان شريعت
امام طريقت بكل الطرائق
به تجليل او دشمن و دوست يكسان
به تحليل او هر مخالف موافق
ز منصور (20) مخذول چندان بلا ديد
لقد كاد تنهد منه الشواهق
سر اهل ايمان سرو پاى عريان
بسى رفت در محفل آن منافق
نگويم ز گفت و شنودش كه بودش
كسم الافاعى و حد البوارق
چنان تلخ شد كامش از جور اعداء
كه شد سم قاتل بر او شهد فائق (21)
در مدح امام ابى عبدالله الصادق عليه السلام
نواى بلبل ز عشوه كل
فغان قمرى ز شور سنبل
گرفته از كف عنان طاقت
ربوده از دل مرا تحمل
ز طوطى طبع بالطافت
خموش بودن زهى خرافت
بزن نوائى كه بيم آفت
بود در اين صبر و اين تامل
بزن نوائى بياد ساقى
گهى حجازى گهى عراقى
كه وقت فرصت نمانده باقى
مكن توقف مكن تعلل
زخم وحدت بنوش جامى
ز جام عشرت بگير كامى
مباش در فكر ننگ و نامى
كه عين خامى است اين تخيل
بساز عيشى بكوش مطرب
مى دمادم بنوش مطرب
بدامن ميفروش مطرب
بزن دمى پنجه توسل
بمدح آن دلبر يگانه
به نغمه اى كوش عاشقانه
به بر ز دل غصه زمانه
مكن به بنياد غم تزلزل
ز وصف آن نازنين شمائل
بوجد سامع برقص قائل
ولى ندانم كه نيست مائل
بانخط و خال و زلف و كاكل
دلى ز سوداى او نياسود
بمجمر خال او كنيد دود
چنانكه شد هر چه بود نابود
چه عنبر و صندل و قرنفل
تبارك الله از آن مه نو
فكنده بر مهر و ماه پرتو
هزار شيرين هزار خسرو
بحلقه بند گيش درغل
بلب حديثى ز سر مجمل
بحسن مجموعه مفصل
بچين آن گيسوى مسلسل
فتاده هم دور و هم تسلسل
دهان او رشك چشمه نوش
زلال خضر اندر او فراموش
نه عارضست آن نه اين بنا گوش
كه يكفلك ماه و يكچمن گل
بصورت آن گوهر مقدس
ظهور معناى ذات اقدس
بقعر دريا نميرسد خس
بكنه او چون رسد تعقل
بطلعت آئينه تجلى
ز عكس او نور عقل كلى
ز ليلى حسن اوست ليلى
مثال ناقص گه تمثل
بر وى و موى آن يگانه دلبر
جمال غيب و حجاب اكبر
بجلوه سر تا قدم پيمبر
دراوعيان سر كل فى الكل
حقيقه الحق و الحقائق
كلام ناطق امام صادق
علوم را كشف الدقادق
رسوم را حافظ از تبدل
صحيفه حكمت الهى
لطيفه معرفت كما هى
كتاب هستى دهد گواهى
كه هستى از او كند تنزل
خليفه خاتم النبيين
نتيجه صادر نخستين
سلاله طاوها و ياسين
سليل رفرف سوار و دلدل
يگانه مهر سپهر شاهى
بحكمش از ماه تا بمانى
ملوك را گاه عذر خواهى
بر آستانش سر تذلل
بخلوت قدس ((لى مع الله ))
جمال او شاهدى است دلخواه
بشمع رويش خرد برد راه
كه اوست حق را ره توسل
حريم او مركز دوائر
بدور آن نقطه جمله سائر
مدار احسان و فيض دائر
محيط هر لطف و هر تفضل
نخست نقش كتاب لاريب
بزرگ طغراى نسخه غيب
چه صبح صادق كه شق كند جيب
فكند اندر عدم تخلخل
ز مشرق حسن او در آفاق
هزار خورشيد كرده اشراق
كه شد ز طاقت دل فلك طاق
زمين بباليد از اين تحمل
علوم او جمله عالم آرا
عقول از درك او حيارى
زبان هر خامه نيست يارا
كه نعت او را كند تقبل
قلمرو معرفت بار شاد
بكلك مشگين اوست آباد
محاسن خوى او خدا داد
در او بود رتبه تامل
صبا برو تابقاب قوسين
بگو بان شهريار كونين
كسى بغير از تو نيست در بين
كه مفتقر را كند تكفل
چه كم شود از مقام شاهى
اگر كنى سوى ما نگاهى
كه از نگاهى برد سياهى
برو سفيدى كند تحول
ز گردش آسمان چه گويم
كه بسته دام مكر اويم
نه دل كه راه قصيده پويم
نه طبع را حالت تغزل
چنان بدام فلك اسيرم
كه عرش ميلرزد از نفيرم
بمستجار تو مستجيرم
در توام قبله تبتل
مگر تو اى غايه الامانى
مرا باميد خود رسانى
نمى سزد اين قدر توانى
مكن از اين بيشتر تغافل
در مدح امام موسى بن جعفر الكاظم سلام الله عليه
باز شورى ز سر ميزند سر
شور شيرين لبى پر ز شكر
شور عشق بتى ماهر خسار
با قد و قامتى چون صنوبر
حلقه زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافه تر
آنكه در چين زلفش دل من
چون غزالى پريشان و مضطر
روى او دلربا آفت عقل
بوى او جانفزا روح پرور
غمزه اش جانستاند بمژگان
كه بشمشير و گاهى بخنجر
شعله روى او آتش افروز
عاشق كوى او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
ميدمد صبح و صلى منور
ساز عيشى كن و نغمه اى زن
تا كه گوش فلك را كند كر
تا بكورى چشم رقيبان
بهر ه بر دارم از وصل دلبر
ساقيا از خم عشق جانان
باده بايد بريزى بساغر
ساغرى سبز همچون زمرد
باده اى همچو ياقوت احمر
باده اى تلخ كارد بسر شور
ليك شيرين چه قند مكرر
تا مرا توسن طبع سركش
رام گردد نه پيچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گويا
عندليبانه گردد ثنا گر
در مديح خداوند گيتى
روح عالم ، روان پيمبر
عقل اقدام ، امام مقدم
در حدوث زمانى موخر
نسخه عاليات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقيقت
مطلع نير ذات انور
آنكه از نور ذاتست مشتق
وانكه در كائناتست مصدر
كنز مخفى اسرار حكمت
معرفت را است تا بنده گوهر
مظهر غيب مكنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقليم حسن الهى
كز ستايش بسى هست برتر
ترسم از غيرتش گر بگويم
ماه كنعان غلامى است در بر
يوسف حسن او صد چو يعقوب
در كمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسى ز آذر
با كليم آنچه شد از تجلى
ميكند نور او صد برابر
طور سينا و انى انا الله
روضه قدس و موسى بن جعفر
كاظم الغيظ باب الحوائج
صائم الدهر فى البرد و الحر
قبه كعبه بارگاهش
قبله الناس فى البحر و البرد
آسمان حلقه اى بر در او
بلكه از حلقه اى نيز كمتر
آستان ملك پاسبانش
كوى اميد كسرى و قيصر
مستجير درش دشمن دو دوست
مستجار مسلمان و كافر
اى مدير مناطق دمادم
وى مدار دوائر سراسر
نقطه خطه صبر و تسليم
در محيط مكارم چه محور
در حقيقت توئى شاه مطلق
در طريقت توئى پيرو رهبر
در شريعت تو هفتم امامى
حاكم و معنى چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفى گفت اى پست منظر
طائر سدره المنتهى را
طائر همتش بشكند پر
اولين پايه اش قاب و قوسين
آخرين پايه بگذار و بگذر
آنچه در قوه و هم نايد
كى تواند كند عقل باور
اى اميد دل مستمندان
نيست اين رسم آقا وچاكر
يا بيفكن مرا در چه گور
يا كه از چاه محنت برآور
در سوگ امام موسى الكاظم عليه السلام
عمرى ار موسى كاظم ز جفا مسجون بود
در صدف گوهر بحر عظمت مكنون بود
مظهر غيب مصون بود و حجاب ازلى
اسم اعظم ز نخست از همه كس مخزون بود
ماه كنعان بد و شد گاه تنزل در چاه
يا كه زندان شكم ماهى و او ذوالنون بود
كاظم الغيظ كه با صبر و شكيبائى او
صبر ايوب چه يك قطره كه با جيحون بود
پرتوى بود كه تابيد از اين نور جمال
آن تجلى كه دل موسى از او مفتون بود
پور عمران نكشيد آنچه كه موسى ز رشيد
ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
پاى در سلسله سر سلسله عشق نهاد
ليلى حسن ازل را ز ازل مفتون بود
سندى ار زهر ستم ريخت بكامش چه عجب
تلخى كام وى از تلخى زهر افزون بود
از رطب سوخته موسى چه ز انگور رضا
نخل وحدت ثمرش ميوه گوناگون بود
كس ندانست در آنحال كه حالش چون گشت
غمگسار وى و غمپرور وى ، بيچون بود
گر بمطموره غريبانه بجانان داد
دل بيگانه و خويش از غم او پر خون بود
شحنه شهر اگر شهره نمودش چون مهر
ليك از بار غمش فلك فلك مشحون بود
در سوگ ابى الحسن موسى سلام الله عليه هفت بند
بند اول
زندانيان عشق چه شب را سحر كنند
از سوز شمع و اشك روانش خبر كنند
مانند غنچه سر به گريبان در آورند
شور و نواى بلبل شوريده سر كنند
چون سر بخشت يا كه بزانوى غم نهند
يكباره سر ز كنگره عرش بر كنند
با آن شكسته حالى و بى بال و بى پرى
تا آشيان قدس بخوبى سفر كنند
چون رهسپر شوند بسيناى طور عشق
از شوق سينه را سپر هر خطر كنند
آنان كزين معامله هستند بيخبر
بر گوكه تا بمحبس هارون نظر كنند
تا بنگردند گنج حقيقت بكنج غم
آن لعل خشك را به در اشك تر كنند
بر پا كنند حلقه ماتم بياد او
تا عرش و فرش را همه زير و زبر كنند
آتش بعرصه ملكوت قدم زنند
ملك حدوث را ز غمش پر شرر كند
تا شد بزير سلسله سر حلقه عقول
افتاد شور و غلغله در حلقه عقول
بند دوم
از گردش فلك سر و سالار سلسله
شد در كمند عشق گرفتار سلسله
آنكو مدار دائره عدل و داد بود
شد در زمانه نقطه پر كار سلسله
نبود هزار يوسف مصرى بهاى او
آن يوسفى كه بود خريدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد بزير غل
رونق گرفت زانهه بازار سلسله
هرگز گلى نديده خاك آنچه را كه ديد
آن عنصر لطيف ز آزار سلسله
آگه ز كار سلسله جز كردگار نيست
كان نازنين چه ديد ز كردار سلسله
غمخوار و يارتا نفس آخرين نداشت
نگشوده ديده جز كه بديدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئى وفا نبود مگر كار سلسله
جانها فداى آن تن تنها كه از غمش
خون ميگريست ديده خونبار سلسله
دين قصه غصه ايست جهانسوز و جانگداز
كوتاه كن كه سلسله دارد سر دراز
بند سوم
شد سرنگون چو يوسف دوران بچاه غم
از عقل پير شد بفلك دود آه غم
زندان چنان ز غنچه خندان او گريست
كز گلشن زمانه در آمد گياه غم
مجنون صفت ز غصه ليلى نهاد سر
پير خرد بدشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بر وى خشت
افشاند بر سر همه خاك سياه غم
افتاد چون بساط سليمان بدست ديو
بنشست جاى باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما كه لبش بود جانفزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهى كه بود سرور آزادگان دهر
شد در كمند غصه اسير سپاه غم
باب الحوائج آنكه فلك در پناه اوست
عمرى ز بيكسى بشد اندر پناه غم
آن خسروى كه گيتى از اواخر است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون ميرود ز ديده انجم بحال او
گر بنگرد به پيكر همچون هلال او
بند چهارم
شمسى كه از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمرى ز شور او چه نواها بباغ داشت
با آن دلى كه داشت لبالب ز غم كجا
از سيل اشك و آه دمادم فراغ داشت
زندانيان غم ز غمش آگهند و بس
بى غم ز حال غمزدگان كى سراغ داشت
باور مكن كه شمع دل افروز بزم غيب
جز آه سينه سوز بزندان چراغ داشت
تا آنكه جان سپرد بجز خون دل نخورد
وز دست ساقى غم و محنت اياغ داشت
شد پيكرى ضعيف كه چون روح محض بود
در بند آنكه ديو قوى در دماغ داشت
طاوس باغ انس و هماى فضاى قدس
بنگر چه رنجها كه ز زاغ و كلاغ داشت
از پستى زمانه عجب نيست كابلهى
طوطى بهشت (22) و گوش بآواز زاغ داشت
دستان سراى سدره از اينداستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسيط زمين شور جانگزاست
كاندر محيط عرش برين حلقه عزاست
بند پنجم
زهرى كه در دل و جگر شاه كار كرد
كار هزار مرتبه از زهر مار كرد
زهرى كه صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تيره تر از شام تار كرد
زهرى كه از رطب بدل شاه رخنه كرد
در نخل طور شعله غم آشكار كرد
زهرى كه داد مركز توحيد را بباد
ياللعجب كه نقطه شرك استوار كرد
زهرى كه چون دل و جگر و سينه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار كرد
زهرى كه چون بآن دل والا گهر رسيد
كوه وقار را ز الم بيقرار كرد
زهرى كه ميشكافت دل سنگ خاره را
در حيرتم كه با جگر او چه كار كرد
زهرى كه چون رسيد بسر چشمه حيات
از موج غم روانه دو صد جويبار كرد
زهرى كه كام دشمن دون شد از او روا
در كام دوست زهر غم ناگوار كرد
سرشار بود از غم ايام جام او
بى زهر بود تلخ ‌تر از زهر كام او
بند ششم
از ساج و كاج ، تخت و عمارى مگر نبود
ليكن مگر ز تخته در بيشترنبود
از عرش بود پايه قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روى فلك سياه و ز حمال و نعش شاه
جز چند تن سيه كس ديگر مگر نبود
نعش غريب ديده بسى چشم روزگار
بى قدر و احترام ، ولى اينقدر نبود
خاكم بسر كه يكسره دنبال نعش او
جز گرد راه كسى رهسپر نبود
با آنكه بود شهره آفاق نام او
حاجت بهشره كردن در رهگذر نبود
زينت فزاى عرش اگر ماند روى جسر
جز روى آب عرش برين را مقر نبود
جز طفل اشك مادر گيتى كنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نكشيده آه آتشين
جز رعد در مصيبت او نوحه گر نبود
گر دجله خونشدى ز غمش همچو رود نيل
هرگز غريب نيست كه موسى بود قتيل
بند هفتم
كر و بيان ز غصه گريبان زدند چاك
لاهوتيان ز سينه زدند آه سوزناك
روحانيان بماتم او جمله نوحه گر
يا مهجه الحقيقه ارواحنا فداك
معموره فلك شده ويرانه غمش
گو آن غريب داد بمطموره جان چه باك
از دود آه وناله بود تيره ماه و مهر
و ز داغ باغ لاله سمك سوخت تا سماك
شور نشور سر زده زين خاكدان دون
چون شد روان بعالم قدس آنروان پاك
نزديك شد كه خرمن هستى رود بباد
آندم كه رفت حاصل دوران بزير خاك
آخر دو ميوه دل عقل نخست سوخت
از سوز نخله رطب و از نهال تاك
باب الحوائج از رطب و شاه دين رضا
زانگور، سوختند در اين تيره گون مغاك
اى كاش آنكه نخل رطب را بپروريد
وانكو نهال تاك نشاندى ، شدى هلاك
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شكست از الم اركان مفتقر