در سوگ شير خواره از زبان مادرش عليهماالسلام
خبر مقدم على اصغر ز سفر ميايد
|
لوحش الله كه بهمراه پدر ميايد
|
ناز پرورد من آمد سوى گهواره ناز
|
ميسزد گر بنهم بر قدمش روى نياز
|
طوطى من اسخنى ، از چه زبان بسته
شدى
|
سفرى بيش نرفتى كه چنين خسته شدى
|
ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم
|
كه من اين جلوه بملك دو جهان نفرشم
|
اى جگر تشنه كه با خون جگر آمده اي
|
خشك لب رفتى و باديده تر آمده اي
|
از چه آغشته بخونى تو باغوش پدر
|
تو كه رفتى بسلامت بسر دوش پدر
|
آخر اى غنچه پژمرده كه سيرابت كرد
|
نغمه تير ترا از چه چنين خوابت كرد
|
از چه اى بلبل شيدا تو چنين خاموشى
|
يا كه از سوز عطش باز مگر مدهوشى
|
گل من خار خدنگ كه گلوى تو دريد
|
گوش تا گوش ترا تير جفاى كه دريد
|
پنجه ظلم كه ايغنچه گل خارت كرد
|
كاين ستم بر تو و بر مادر غمخوارت
كرد
|
چه شد اى بلبل خوشخوان ز نوا افتادى
|
ز آشيان رفتى و در دام بلا افتادى
|
چه شد ايروح روانم كه ز جان سير شدى
|
بهر يك قطره آبى هدف تير شدى
|
بودم اميد كه تا بال و پرى باز كنى
|
نه كه از دست من غمزده پرواز كنى
|
آرزو داشتم از شير ترا باز كنم
|
برگ عيشى ز گل روى تو من ساز كنم
|
ناوك خصم ترا عاقبت از شير گرفت
|
دست تقدير ز شيرت بچه تدبير گرفت
|
اگرت آب نداد و مرا شير نبود
|
نارنين حلق ترا طاقت اين تير نبود
|
تير كين با تو چه اى كودك معصومم
كرد
|
اين قدر هست كه از روى تو محرومم
كرد
|
واى بر حرمله كانديشه ز خون تو نكرد
|
رحم بر كودكى و سوز درون تو نكرد
|
ايدريغا كه شدى كشته بى شيرى من
|
پس از اين تا چه كند داغ تو و پيرى
من
|
واى بر حال دل مادر بيچاره تو
|
پس از اين مادر وقنداقه و گهواره تو
|
چشم از مادر غمديده چرا پوشيدى
|
مگر اى شيره جان شير كه را نوشيدى
|
يادى از مادر بى شير و ز پستان نكنى
|
خنده بر روى من ايغنچه خندان نكنى
|
داد از ناوك بيداد كه خاموشت كرد
|
مادر غمزده را نيز فراموشت كرد
|
طاقتم طاق شد آن طاقه ريحانم كو
|
طوطى شهد دهان شكر افشانم كو
|
حيف و صد حيف كه برگ گل نسرينم رفت
|
ناز پرورده من ، اصغر شيرينم رفت
|
زبان حال مادر شير خوار سلام الله عليهما
سبزه دامن من ، تازه گل احمر من
|
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
|
گل نورسته شاداب چرا پژمرده
|
بوستان خرم و خشكيده نهال تر من
|
غنچه بسته دهن باز شد از خار خدنگ
|
برد يكباره قرار از دل و هوش از سر
من
|
كودك من كه در آغوش پدر رفت برون
|
در حجاب شفق افتاده مه انور من
|
در يكدانه شاداب عقيق آسا شد
|
چرخ ، ياقوت روان ريخته در ساغر من
|
كودك من چه گل نسترن از باغ گذشت
|
چرخ نيلوفرى از گلشن فرخ فر من
|
طائره سدره نشين از چه زمين گير شده
|
شده دست ستم حرمله غارتگر من
|
اى هماى ازل اى هدهد اقليم الست
|
تا ابد داغ غمت بر دل غمپرور من
|
از كماخانه تقدير تراتير آمد
|
واى بر اين دل بيمار و تن لاغر من
|
سينه غمزده ام تا كه ترا ماوا بود
|
ايدريغا چه شد آنجلوه خوش منظر من
|
از زلال لب شيرين تو دور افتادم
|
خضر حاشا كه بدين چشمه شود رهبر من
|
شيره جان من از شير مگر سير شدى
|
خاك بر فرق من و شير من و شكر من
|
بلبل خوش سخنم طوطى شيرين دهنم
|
ور نه اين سان كه تو باز آمده اى از
درمن
|
نازنين حلق تو گر تشنه و بى شير
نبود
|
بستان داد من از حرمله اى داور من
|
تو ز گف رفتى و افتاد مرا پايه عمر
|
زيب دوش و بر من رفت وزر روز بور من
|
در رجوع اهل بيت امام به مدينه طيبه
خروشان چه رعد، اشكباران چه باران
|
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
|
چمن شد پر از قمرى شورش انگيز
|
بر آمد ز گلشن نواى هزاران
|
گروهى زمين گير آن شهسواران
|
باميد، پرورده هر يك جوانى
|
چه برگ خزان ريخته از چپ و راست
|
باشك روان همچه ابر بهاران
|
بسر بسكه خاك مصيبت فشاندند
|
حرم گشت چون كلبه خاكساران
|
بگفت اى سر و سرور تاجداران
|
كه برده است هوش از سر هوشياران
|
لبش خشك و تن غرقه لجه خون
|
پس از زخم هاى فراوان كارى
|
نگويم چه كردند آن نابكاران
|
چگويم ز جانان و آن جان نثاران
|
دل سنگ گريد بر آن داغداران
|
ز بيداد گردون دل بانوان خون
|
چه رفتند در محفل ميگساران
|
گر از سختى ما بخواهى نشانه
|
بود شانه من يكى از هزاران
|
فى كساء
(19)
تا عقل نخستين زد در زير كساء قدم
|
در پرده تجلى كرد ناموس جمال قدم
|
چون شاهد هستى را بى پرده شهود نبود
|
در پرده فروزان شد آنشمع دل عالم
|
معراج نبوت بود تا خلوت او ادنى
|
كان پرده بخود ناليد از زينت آن
مقدم
|
آن لولو لالا شد اندر صدف امكان
|
آن دره والا شد در بوته كان كرم
|
درياى نبوت را هنگام تلاطم شد
|
هم لولو و هم مرجان رستند ز قعريم
|
آن روضه خضرا شد از روى حسن خندان
|
وان لاله حمرا شد از بوى حسين خرم
|
هيهات اگر رويد اندر چمن گيتى
|
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
|
اكليل رسالت را بودند دو رد ثمين
|
مشكوه نبوت را مصباح منير ظلم
|
اقليم ولايت را ميقات فتوح آمد
|
زانروى به پيوستند هم فاتح و هم
خاتم
|
تا ماه ولايت شد با مهر نبوت جفت
|
از رشك كسا بر خواست دود از فلك
اعظم
|
در بزم حقيقت كرد تا شمع طريقت جاي
|
آن پرده چه سينا زد از سر انا الله
دم
|
آن عرش سلونى بود يا مسند هارونى
|
كاندر پى تعظيمش پشت فلك آمد خم ؟
|
چون دائره هستى زان چار بهم پيوست
|
حوراء فلك حشمت شد محور مستحكم
|
هرگز نشود مركز انوار ولايت را
|
جز نيره عظمى ما اشرقها و اتم
|
آن نقطه وحدت بود شمع دل جمع آمد
|
يا شاهد اصلى شد در غيب مصون مد غم
|
زان پنج چه شد لبريز زانگنج جواهر
خيز
|
از پرده برون شد راز بر عرش كشيد
علم
|
در مملكت ايجاد حق داد ستايش داد
|
چندانكه ز تقريرش هر ناطقه اى ابكم
|
تشريف محبت شد زيب تن آن تنها
|
غايت بظهور آمد زان پنج نه بيش و نه
گم
|
در منطقه هستى جز برج ولايت نيست
|
در صفحه امكان نيز جز آن رقم محكم
|
ديوان مشيت را هر يك قلم اعلى
|
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
|
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر
غارب
|
وز گوهر آنگنج است هر سر كه بود
مبهم
|
از غره غراشان وز طره زيباشان
|
الصبح اذا اسفر و الليل اذا اظلم
|
جبريل چه پروانه در دور حرمخانه
|
تا شمع جهان سوزش در پرده كند محرم
|
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
|
با تحفه تقديمى شد داخل خيل خدم
|
از مفتقر ناچيز اين نظم عبيرآميز
|
نبود عجب ارباشد از روح قدس ملهم
|
در سوگ سيد الساجدين عليه السلام
دل بود بيمار آن بيمار عشق مه جبين
|
تن بود رنجور آن رنجور يار نازنين
|
آهوى طبعم به نخجير غمش تا شد اسير
|
چون به زنجير ستم سر رشته دنيا و
دين
|
شد به بند بندگان ، سر حلقه آزادگان
|
يا سليمان حلقه اهريمنان را شد نگين
|
نقطه اسلام پر كار كفر آمد محيط
|
مركز عدل حقيقى شد مدار ظلم و كين
|
طائره قدس از فضاى انس رفت اندر قفس
|
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
|
همنشين زاغ شد طاوس باغ كبريا
|
يا كه عنقاء و همابا كركس و شاهين
قرين
|
چون اسير روم رفت از كربلا تا شام
شوم
|
پادشاه يثرب و شهزاده ايران زمين
|
زيب و زين عالم امكان على بن الحسين
|
نور يزدان سيد سجاد زين العابيدن
|
مشرق صبح ازل مفتون حسن لم يزل
|
دردمند شام محنت مبتلاى شامتين
|
سرو باغ استقامت نخله پر نور طور
|
گرچه شد بى شاخ و بر آن دوحه علم و
يقين
|
شد ز سوز تب ز تاب ، آمد ز داغ دل
بتاب
|
گرچه آهش بود گاهى سرد و گاهى آتشين
|
كنز مخفى بود ليكن شهره هر شهر شد
|
تا شود سر محبت آشكارا و مبين
|
ناله ((ياليت
امى لم تلدنى )) بر كشيد
|
بهر هتك حرمت ناموس رب العالمين
|
آنكه همچون نقطه مركز بود ثابت قدم
|
كى نهد پا از محيط صبر بيرون
اينچنين ؟
|
انه شى عجاب صبره عند المصاب
|
زشت باشد آفرين بر صبر آن صبر آفرين
|
آنكه از وى شد نظام عالم هستى بپاي
|
سر برهنه شد بپا در محفل پستى لعين
|
شاهد گيتى سراپا سوخت در بزم شراب
|
همچو شمع از سوز دل با شعله آه و
انين
|
((لا
تقل هجرا)) شند از معدن جهل و
غرور
|
عين اسرار علوم اولين و آخرين
|
يافت در ويرانه شام خراب از كين
مكان
|
آنكه بود اندر مقام لى مع اللهى
مكين
|
گنج را ويرانه بايد، خاصه گنج معرفت
|
زين سبب ويرانه آمد مخزن در ثمين
|
بسكه تلخيها چشيد آن خسرو شيرين
لبان
|
زهر را نوشيد در آخر نفس چون انگبين
|
در سوگ سيد الساجدين عليه السلام
اى پيك غم بر گو چه شد بيمار مارا
|
آن نوجوان ناتوان بينوا را
|
جز بانوان بينوا بودش پرستار
|
يابود جز اشك روان آن دلربا را
|
جز حلقه زنجير آيا مونسى داشت
|
بوسيد جز بند گران آن دست و پا را
|
كس دلنوازى كرد از او جز تازيانه
|
پيمود با او جز جفا راه وفا را
|
جز زهر غم نوشيده آن سرچشمه نوش
|
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
|
با اشتر عريان چه كرد آنزار و رنجور
|
مصداق الرحمن على العرش استوى را
|
روزش سيه تر بود از شام غريبان
|
دود دلش ميزد شرر بر سنگ خارا
|
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
|
كز نخله طور قدش
((آنست نارا))
|
بستند زاغان بال سلطان هما را
|
شد گردن سر رشته تقدير و تدبير
|
كلك غمش سوزانده ديوان قضا را
|
روزى كه صبح غم زد از شام بلا سر
|
از مشرق نى شمع بزم كبريا را
|
آوارگان نينوا دنبال بيمار
|
اى داد و بيداد از جفاى مردم شام
|
بى پرده كردند اختر برج حيا را
|
از ناله ((يا
ليت امى لم تلدنى ))
|
دانند قدر محنت شام بلا را
|
اى بيت معمور فلك ويرانه گردى
|
ويرانه بردند عترت خير الورى را
|
گنج حقيقت را بكنج غم سپردند
|
بردند قدر گوهر سنگين بها را
|
شمع طريقت را بماتخانه جا شد
|
آتش فشان كرد از ثريا تاثرى را
|
دردا كه داراى مقام
((لى مع الله ))
|
شد كفر مطلق را بخوارى مجلس آرا
|
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
|
وندر فراز تخت زر ننگ نصارى
|
از ((لا
تقل هجرا)) زبان عقل فعال
|
اى چرخ دو نپرور ز حد بردى جفا را
|
در مدح امام ابى جعفر الباقر عليه السلام
بهار آمد هوا چون زلف يارم باز
مشگين شد
|
زمين چون رويش از گلهاى رنگارنگ
رنگين شد
|
نگارستان چينى شد زمين از نقش
گوناگون
|
چمن رشك ختن از ياسمن و زبوى نسرين
شد
|
دل آشفته شد محو گلى از گلشن طاها
|
اسير سنبلى از بوستان آل ياسين شد
|
چگويم از گل رويش ؟ مپرس از سنبل
مويش
|
ز فيض لعل دلجويش مذاق دهر شيرين شد
|
كرا نيرو كه با آن آفتاب رو زند
پهلو
|
كه در چوگان حسنش قرص خورد چون گوى
زرين شد
|
بميزان تعادل با گل رويش چه باشد گل
|
كه با آن خرمن سنبل كم از يكخوشه
پروين شد
|
جمال جانفزاى او ظهور غيب مكنون بود
|
دو زلف مشكساى او حجاب عز و تمكين
شد
|
هم از قصر جلال او بود عرش برين
برجى
|
هم از طور جمال او فروغى طور سينين
شد
|
بباغ استقامت اولين سرو آنقد و قامت
|
بميدان كرامت شهسوار ملك تكوين شد
|
شه ملك قدم ، مالك رقاب اكرم و اعظم
|
مه انجم خدم ، بدر حقيقت ، نير دين
شد
|
سليل پاك احمد، زيب و زين مسند سرمد
|
ابو جعفر محمد، باقر علم نبيين شد
|
محيط علم ربانى ، مدار فيض سبحانى
|
كه در ذات و معانى ثانى عقل نخستين
شد
|
لسان الله ناطق و الدليل البارع
الفارق
|
مشاكل از بيان دلستانش حل و تبيين
شد
|
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو،
شقائق بو
|
سراج راه حق ، كز او رواج دين و
آئين شد
|
درش چون سينه سينا برفعت گنبد سينا
|
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنياد
حق بين شد
|
مرارتها چشيد آن شاه خوبان از بنى
مروان
|
مگر آن تلخ كامى بهر زهر كين به
تمرين شد
|
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سرا
پا سوخت
|
چه او را شاهد بزم حقيقت شمع بالين
شد
|
براى يكه تاز عرصه ميدان جانبازان
|
ز جور كينه مروانيان اسب اجل زين شد
|
در مدح امام ابى عبدالله الصادق سلام الله عليه
ربيع است و دل بر جمال تو شائق
|
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
|
ربودى تحمل زمن ، گل ز بلبل
|
چه ليلى ز مجنون و عذار ز وامق
|
ببوى تو ديوانه بيچاره عاشق
|
نه چون خط نيكويت اندر رياحين
|
نه چون سنبل مويت اندر حدائق
|
نه زيباست با قامتت شاخ طوبى
|
نه لايق بسرو قدت نخل باسق
|
توئى عقل اقدم توئى روح عالم
|
توئى منطق حق و فرمان مطلق
|
الى الحق داع و بالحق ناطق
|
كثير الفواضل عظيم السوابق
|
به تجليل او دشمن و دوست يكسان
|
به تحليل او هر مخالف موافق
|
ز منصور
(20) مخذول چندان بلا ديد
|
سر اهل ايمان سرو پاى عريان
|
نگويم ز گفت و شنودش كه بودش
|
چنان تلخ شد كامش از جور اعداء
|
كه شد سم قاتل بر او شهد فائق
(21)
|
در مدح امام ابى عبدالله الصادق عليه السلام
بود در اين صبر و اين تامل
|
چنانكه شد هر چه بود نابود
|
نه عارضست آن نه اين بنا گوش
|
بر وى و موى آن يگانه دلبر
|
بخلوت قدس ((لى
مع الله ))
|
چه صبح صادق كه شق كند جيب
|
كسى بغير از تو نيست در بين
|
در مدح امام موسى بن جعفر الكاظم سلام الله عليه
بهر ه بر دارم از وصل دلبر
|
معرفت را است تا بنده گوهر
|
ماه كنعان غلامى است در بر
|
صائم الدهر فى البرد و الحر
|
قبله الناس فى البحر و البرد
|
اولين پايه اش قاب و قوسين
|
در سوگ امام موسى الكاظم عليه السلام
عمرى ار موسى كاظم ز جفا مسجون بود
|
در صدف گوهر بحر عظمت مكنون بود
|
مظهر غيب مصون بود و حجاب ازلى
|
اسم اعظم ز نخست از همه كس مخزون
بود
|
ماه كنعان بد و شد گاه تنزل در چاه
|
يا كه زندان شكم ماهى و او ذوالنون
بود
|
كاظم الغيظ كه با صبر و شكيبائى او
|
صبر ايوب چه يك قطره كه با جيحون
بود
|
پرتوى بود كه تابيد از اين نور جمال
|
آن تجلى كه دل موسى از او مفتون بود
|
پور عمران نكشيد آنچه كه موسى ز
رشيد
|
ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
|
پاى در سلسله سر سلسله عشق نهاد
|
ليلى حسن ازل را ز ازل مفتون بود
|
سندى ار زهر ستم ريخت بكامش چه عجب
|
تلخى كام وى از تلخى زهر افزون بود
|
از رطب سوخته موسى چه ز انگور رضا
|
نخل وحدت ثمرش ميوه گوناگون بود
|
كس ندانست در آنحال كه حالش چون گشت
|
غمگسار وى و غمپرور وى ، بيچون بود
|
گر بمطموره غريبانه بجانان داد
|
دل بيگانه و خويش از غم او پر خون
بود
|
شحنه شهر اگر شهره نمودش چون مهر
|
ليك از بار غمش فلك فلك مشحون بود
|
در سوگ ابى الحسن موسى سلام الله عليه هفت بند
بند اول
زندانيان عشق چه شب را سحر كنند
|
از سوز شمع و اشك روانش خبر كنند
|
مانند غنچه سر به گريبان در آورند
|
شور و نواى بلبل شوريده سر كنند
|
چون سر بخشت يا كه بزانوى غم نهند
|
يكباره سر ز كنگره عرش بر كنند
|
با آن شكسته حالى و بى بال و بى پرى
|
تا آشيان قدس بخوبى سفر كنند
|
چون رهسپر شوند بسيناى طور عشق
|
از شوق سينه را سپر هر خطر كنند
|
آنان كزين معامله هستند بيخبر
|
بر گوكه تا بمحبس هارون نظر كنند
|
تا بنگردند گنج حقيقت بكنج غم
|
آن لعل خشك را به در اشك تر كنند
|
بر پا كنند حلقه ماتم بياد او
|
تا عرش و فرش را همه زير و زبر كنند
|
ملك حدوث را ز غمش پر شرر كند
|
تا شد بزير سلسله سر حلقه عقول
|
افتاد شور و غلغله در حلقه عقول
|
بند دوم
از گردش فلك سر و سالار سلسله
|
شد در كمند عشق گرفتار سلسله
|
آنكو مدار دائره عدل و داد بود
|
شد در زمانه نقطه پر كار سلسله
|
نبود هزار يوسف مصرى بهاى او
|
آن يوسفى كه بود خريدار سلسله
|
تا دست و پا و گردن او شد بزير غل
|
رونق گرفت زانهه بازار سلسله
|
هرگز گلى نديده خاك آنچه را كه ديد
|
آن عنصر لطيف ز آزار سلسله
|
آگه ز كار سلسله جز كردگار نيست
|
كان نازنين چه ديد ز كردار سلسله
|
غمخوار و يارتا نفس آخرين نداشت
|
نگشوده ديده جز كه بديدار سلسله
|
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
|
گوئى وفا نبود مگر كار سلسله
|
جانها فداى آن تن تنها كه از غمش
|
خون ميگريست ديده خونبار سلسله
|
دين قصه غصه ايست جهانسوز و جانگداز
|
كوتاه كن كه سلسله دارد سر دراز
|
بند سوم
شد سرنگون چو يوسف دوران بچاه غم
|
از عقل پير شد بفلك دود آه غم
|
زندان چنان ز غنچه خندان او گريست
|
كز گلشن زمانه در آمد گياه غم
|
مجنون صفت ز غصه ليلى نهاد سر
|
پير خرد بدشت غم از خانقاه غم
|
چون سر نهاد سرور دوران بر وى خشت
|
افشاند بر سر همه خاك سياه غم
|
افتاد چون بساط سليمان بدست ديو
|
بنشست جاى باغ ارم دستگاه غم
|
آن خضر رهنما كه لبش بود جانفزا
|
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
|
شاهى كه بود سرور آزادگان دهر
|
شد در كمند غصه اسير سپاه غم
|
باب الحوائج آنكه فلك در پناه اوست
|
عمرى ز بيكسى بشد اندر پناه غم
|
آن خسروى كه گيتى از اواخر است شد
|
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
|
خون ميرود ز ديده انجم بحال او
|
گر بنگرد به پيكر همچون هلال او
|
بند چهارم
شمسى كه از غمش دل هر لاله داغ داشت
|
قمرى ز شور او چه نواها بباغ داشت
|
با آن دلى كه داشت لبالب ز غم كجا
|
از سيل اشك و آه دمادم فراغ داشت
|
زندانيان غم ز غمش آگهند و بس
|
بى غم ز حال غمزدگان كى سراغ داشت
|
باور مكن كه شمع دل افروز بزم غيب
|
جز آه سينه سوز بزندان چراغ داشت
|
تا آنكه جان سپرد بجز خون دل نخورد
|
وز دست ساقى غم و محنت اياغ داشت
|
شد پيكرى ضعيف كه چون روح محض بود
|
در بند آنكه ديو قوى در دماغ داشت
|
طاوس باغ انس و هماى فضاى قدس
|
بنگر چه رنجها كه ز زاغ و كلاغ داشت
|
از پستى زمانه عجب نيست كابلهى
|
طوطى بهشت
(22) و گوش بآواز زاغ داشت
|
دستان سراى سدره از اينداستان غم
|
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
|
تنها نه در بسيط زمين شور جانگزاست
|
كاندر محيط عرش برين حلقه عزاست
|
بند پنجم
زهرى كه در دل و جگر شاه كار كرد
|
كار هزار مرتبه از زهر مار كرد
|
زهرى كه صبح روشن آفاق را ز غم
|
در روزگار، تيره تر از شام تار كرد
|
زهرى كه از رطب بدل شاه رخنه كرد
|
در نخل طور شعله غم آشكار كرد
|
زهرى كه داد مركز توحيد را بباد
|
ياللعجب كه نقطه شرك استوار كرد
|
زهرى كه چون دل و جگر و سينه را
گداخت
|
از فرق تا قدم همه را لاله زار كرد
|
زهرى كه چون بآن دل والا گهر رسيد
|
كوه وقار را ز الم بيقرار كرد
|
زهرى كه ميشكافت دل سنگ خاره را
|
در حيرتم كه با جگر او چه كار كرد
|
زهرى كه چون رسيد بسر چشمه حيات
|
از موج غم روانه دو صد جويبار كرد
|
زهرى كه كام دشمن دون شد از او روا
|
در كام دوست زهر غم ناگوار كرد
|
سرشار بود از غم ايام جام او
|
بى زهر بود تلخ تر از زهر كام او
|
بند ششم
از ساج و كاج ، تخت و عمارى مگر
نبود
|
ليكن مگر ز تخته در بيشترنبود
|
از عرش بود پايه قدرش بلندتر
|
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
|
روى فلك سياه و ز حمال و نعش شاه
|
جز چند تن سيه كس ديگر مگر نبود
|
نعش غريب ديده بسى چشم روزگار
|
بى قدر و احترام ، ولى اينقدر نبود
|
خاكم بسر كه يكسره دنبال نعش او
|
جز گرد راه كسى رهسپر نبود
|
با آنكه بود شهره آفاق نام او
|
حاجت بهشره كردن در رهگذر نبود
|
زينت فزاى عرش اگر ماند روى جسر
|
جز روى آب عرش برين را مقر نبود
|
جز طفل اشك مادر گيتى كنار او
|
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
|
جز برق از غمش نكشيده آه آتشين
|
جز رعد در مصيبت او نوحه گر نبود
|
گر دجله خونشدى ز غمش همچو رود نيل
|
هرگز غريب نيست كه موسى بود قتيل
|
بند هفتم
كر و بيان ز غصه گريبان زدند چاك
|
لاهوتيان ز سينه زدند آه سوزناك
|
روحانيان بماتم او جمله نوحه گر
|
يا مهجه الحقيقه ارواحنا فداك
|
معموره فلك شده ويرانه غمش
|
گو آن غريب داد بمطموره جان چه باك
|
از دود آه وناله بود تيره ماه و مهر
|
و ز داغ باغ لاله سمك سوخت تا سماك
|
شور نشور سر زده زين خاكدان دون
|
چون شد روان بعالم قدس آنروان پاك
|
نزديك شد كه خرمن هستى رود بباد
|
آندم كه رفت حاصل دوران بزير خاك
|
آخر دو ميوه دل عقل نخست سوخت
|
از سوز نخله رطب و از نهال تاك
|
باب الحوائج از رطب و شاه دين رضا
|
زانگور، سوختند در اين تيره گون
مغاك
|
اى كاش آنكه نخل رطب را بپروريد
|
وانكو نهال تاك نشاندى ، شدى هلاك
|
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
|
درهم شكست از الم اركان مفتقر
|