و نيز در سوگ او عليه السلام از زبان مادرش
چه ديدم اين داغ ناگهان را
|
ز يك جهان جان دوديده بستم
|
ربوده هم تاب و هم توان را
|
ز سوز اين غم شبان و روزان
|
چه لاله داغم چه شمع سوزان
|
بخود نمى بردم اين گمان را
|
كه از پى افتاده كاروان را
|
بيا بلبل كه تا با هم بناليم
|
كه ماهجران كش و شوريد حاليم
|
ز تو گل رفت وز ما گلعذارى
|
تو را فرياد و ما را آه و زارى
|
تو را وصل گل ديگر اميد است
|
بهار ديگر از بهر تو عيد است
|
وليكن گلعذارم را بدل نيست
|
بهار ديگرى ما را امل نيست
|
فراقى را كه اندر پى وصالست
|
نه چون هجريست كور اتصالست
|
گلى از گلشن من رفت بر باد
|
كه تا محشر نخواهد رفت از ياد
|
گلى شد از من غمديده در خاك
|
كه گل در ماتمش زد پيرهن چاك
|
ز من باد خزان برگ گلى ريخت
|
كه خاك غم سر هر بلبلى ريخت
|
مرا بر سينه داغ گلعذار يست
|
كه گل در پيش او مانند خاريست
|
كه برد از لاله حمراه نكوئى
|
كه سروش بنده در بالا بلندى
|
كه جوياى ويم تا زنده هستم
|
بساكس نوجوان رخت از جهان بست
|
وليكن نو گل من ناگهان بست
|
ببادى ناگهان از پا در افتاد
|
اگر گرگ اجل خونين دهن نيست
|
چرا پس يوسف گل پيرهن نيست
|
دريغ از حلقه پر پيچ و تابش
|
دريغ از كاكل در خون خضابش
|
هزاران حيف گانگيسوى مشگين
|
هزاران حيف كانخورشيد خاور
|
من اندر وصف او مدهوش هستم
|
نه ليلايم كه مجنون وى استم
|
بمعنى غيب مكنون را ظهور است
|
بر وى و موى و سيما و شمائل
|
كه دل رابيش از اين نبود شكيبا
|
دريغا كز تو جانا دل بريدم
(17)
|
وليكن از جوان نتوان گذشتن
|
چنان داغم كزين پس تا بميرم
|
سر از زانوى غم هرگز نگيرم
|
بيا رحمى بر اين چشمان تر كن
|
اگر خو كرده باشى با جدائى
|
سوال از خال غمناكان ثوابست
|
خصوصا آن دلى كز غم كبابست
|
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
ز فراق لاله روى تو سينه داغ دارد
|
دل داغديده از سينه من سراغ دارد
|
دل چرخ پير بگداخت بنوجوانى تو
|
چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ
دارد
|
بتو بود روشن ايشمع جهانفروز مادر
|
شب من ز شعله آه كنون چراغ دارد
|
نكنم پس از تو فردوس برين دكر تمنا
|
چه خزان شود گلستان كه هواى باغ
دارد
|
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده اى
جان
|
لب من هماره از خون جگر اياغ دارد
|
دلم آب شدنى ز بى آبى غنچه لب تو
|
كه زياد خشكى كام توتر دماغ دارد؟
|
من و داستان دستان ز خرابى گلستان
|
من و شور و شين قمرى كه بباغ وراغ
دارد
|
من و قاتل جفاكار تو همسفر چه طوطى
|
كه مدام همنشينى چه كلاغ وزاغ دارد
|
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
|
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
|
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
دل ناتوان ليلى ز غم تو ميگذارد
|
چكند اگر نسوزد چكند اگر نسازد
|
تو سوار روى نى مادر دل كبابت از پى
|
نه عجب اگر كه در پاى نى تو سر
ببازد
|
تو اگر چه سر بلندى نظرى بزير پا كن
|
كه نظر بزيردستان به بزرگ مى برازد
|
تو هماى دولتى سايه فكن بر اين
ضعيفان
|
كه بزير سايه ات سرو بلند سر فرازد
|
تو سوار يكه تازى به پيادگان مدارا
|
كه پياده رانشايد ز پى سواره تازد
|
من اگر ز غم بميرم ز سرت نظر نگيرم
|
كه بچون تو نازنينى دل عالمى ببازد
|
چه شود اگر نوازش كنى از نيازمندان
|
چه نى تو بند بندم ز غم تو مى نوازد
|
در سوگ على اكبر عليه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان ليلى
|
نه عجب كه گشته مجنون دل ناتوان
ليلى
|
ز دو چشم روشن شاه برفت يك فلك نور
|
چه ز خيمه شد روان ، يا كه ز تن
روان ليلى
|
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
|
ز نواى بانوان حرم و فغان ليلى
|
ز حديث شور قمرى بگذر كه برده از
دست
|
دل صد هزار دستان غم داستان ليلى
|
پر و بال طائره سدره نشين بريخت
زينغم
|
چه هماى عزت افتاد ز آشيان ليلى
|
چه فتاد نخله طور تجلى الهى
|
بفلك بلند شد آه شرر فشان ليلى
|
چه بخون خضاب شد طره مشگساى اكبر
|
بسرود مو كنان مويه كنان زبان ليلى
|
كه ز حسرت تو اى شمع جهانفروز مادر
|
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان
ليلى
|
نه چنان ز پنجه گرگ دغا تو چاكچاكى
|
كه نشانه جويم از يوسف بى نشان ليلى
|
باميد پروريدم چه تو شاخه گلى را
|
ندهد فلك نشان چون گل بوستان ليلى
|
كه بزير سايه سرو تو كام دل بيابم
|
اسفا سر تو بر نى شده سايبان ليلى
|
تو به نى برابر من ، من اسير بند
دشمن
|
بخدا نبود اين حاثه در گمان ليلى
|
من و آرزوى دامادى يك جهان جوانى
|
كه برفت و دود بر خاست ز دودمان
ليلى
|
من و داغ يكچمن لاله دلگشاى گيتى
|
من و سوز يك جهان شمع جهانستان ليلى
|
من و ياد سرو اندام عزيز نامرادم
|
من و شور تلخى كام شكر دهان ليلى
|
نه عجب ز شور بانو بنواى غم نوازد
|
دل زار مفتقر بنده آستان ليلى
|
در سوگ على اكبر عليه السلام
چون شد بميدان جلوه گر شهرزاد اكبر
|
آن عرصه شد چون سينه سينا سراسر
|
حسن ازل از غره اش نيكو نمايان
|
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
|
روى چو ماهش شاهد بزم حقيقت
|
موى سياهش پرده دار ذات انور
|
شمع قدش در سر فرازى گيتى افروز
|
سوز غمش در جانگدازى همچو آذر
|
در صولت و در صفدرى مانند حيدر
|
رفرف سوار اوج معراج سعادت
|
زد در فضاى جان هماى همتش پر
|
دست ستيزش بسته پاى هر فرارى
|
شمشير تيزش مير بودى از سران سر
|
از رعد برق تيغ آن ابر بلا بار
|
چندانكه شد هوش از سر خصم بداختر
|
شير فلك چون حمله شبل الاسد ديد
|
شاهين صفت زد پنجه در خون كبوتر
|
از دود آهش تيره شد آفاق و انفس
|
و زكام خشگش چشمه چشم فلك تر
|
نوشيد آب از چشمه ساز تيغ و خنجر
|
تيغ قضا چون بر سر سر قدر شد
|
و ز مشرق زين شد نگون خورشيد خاور
|
پيك مصيبت پير كنعان را خبر كرد
|
گرگ اجل را ديد با يوسف برابر
|
گفتا كه اى ناديده كام از نوجوانى
|
بعد از تو بر دنياى فانى خاك بر سر
|
اى نونهال گلشن طاها و ياسين
|
اى جويبار حسن را شاخ صنوبر
|
آن قامت رعنا چه شد كز پا در افتاد
|
شد عاقبت نوباوه باغ پيمبر
|
آن طره مشكين چرا در خون خضابست
|
وان غره غرا چرا گرديده مغبر
|
اى در ملاحت ثانى عقل نخستين
|
كن جستجوئى از پدر و ز حال مادر
|
اى بر تو ميمون و مبارك حجله گور
|
روز مباركباديت پر شور و پر شر
|
آخر كفت شد خلعت دامادى تو
|
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
|
گردون دون كرد از تو جانا نااميدم
|
از نوجوانى در لطافت روح پيكر
|
بخت سيه رخت عزا ما را به بر كرد
|
خاك مصيبت بر سر ما ريخت يكسر
|
جان جهانى در جوانى ناگهان رفت
|
لشكر نخواهد كس پس از سالار لشكر
|
چون رايت فتح و ظفر آمد نگونسار
|
هرگز مبادا لشكرى با شوكت و فر
|
جانا تو رفتى و شدى آسوده از غم
|
ما را دچار آتش بيداد بنگر
|
زهر فراقت در مذاقم كارگر شد
|
ما را ز خون دل ، تو را دادند ساغر
|
تنها نه كلك مفتقر آتش فشانست
|
زد شعله اندر دفتر ايجاد يكسر
|
در سوگ على اكبر عليه السلام
سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سر
رفت
|
خشك لب بادل تفتيده و چشم تر رفت
|
گلشن آل نبى ز اتش بيداد بسوخت
|
چمن فاستقم از باد فنا يكسر رفت
|
نخله طور ز سوز عطش از پا افتاد
|
دود آه دل شه تا فلك اخضر رفت
|
يك فلك ماه نمود از افق حسن غروب
|
تيره شدروى دو گيتى چو مه انور رفت
|
يكچمن سرو شد از تيشه بيداد قلم
|
تا قد و قامت رعناى على اكبر رفت
|
در التاج نبوت چه عقيق گلگون
|
تا ز شهزاده آزاد سر و افسر رفت
|
شاه را ناله شهزاده چه آمد در گوش
|
پير كنعان بسر پور روانپرور رفت
|
يوسفى ديد ز سر پنجه گرگان صد چاك
|
ناله وا ولدا ز انشه گردون فر رفت
|
عندليبانه بر آن غنچه خندان بگريست
|
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
|
اى گل گلشن توحيد نهال اميد
|
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
|
اى دهان تو روانبخش دو صد خضر و
مسيح
|
آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت
|
نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد
|
تو برفتى و يكباره دل و دلبر رفت
|
بيفروغ رخت اى شمع جهان افروزم
|
روشنى بخش دل و ديده من ديگر رفت
|
كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد
|
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر
رفت
|
اى جوان مرگ من و حسرت دامادى تو
|
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
|
واى بر حال دل غمزده ليلى باد
|
خبرت هست چهابر سر اين مادر رفت
|
سر بصحرا زده ليلى ز غمت اى مجنون
|
تا بشام غم از ايندشت بلا يكسر رفت
|
خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو
نكرد
|
خرمن عمر گرانمايه بيك صرصر رفت
|
در سوگ على اكبر عليه السلام
از شاهزاده اكبر اى باد نو بهارى
|
كز بوى مشك و عنبر هر خطه شد تتارى
|
زانطره پر از خون تارى بهمره تست
|
ليلى ببين چو مجنون دارد فغان و
زارى
|
شاخ صنوبر او از خاك و خون دميده
|
كز روى نى سر او دارد ز خون نگارى
|
سروقدش لب آب چون نخلى طور سوزان
|
هرگز مباد شاداب سروى ز جويبارى
|
رخساره اى كه برتر از مهر خاور آمد
|
ياقوت روح پرور از در آبدارى
|
آنما هرو كه پروين پروانه رخش بود
|
آئينه جهان بين گوئى گزيده آرى
|
از لعل نامى او يا رشك چشمه نوش
|
چون خشك كامى او زد يك جهان شرارى
|
نوباوه نبوت از تشنگى چنانسوخت
|
مرغ خبر بر آمد از لاله زار رويش
|
كز بانوان بر آمد فرياد بيقرارى
|
در لاله زار عصمت داغش بجان شرر زد
|
وز جويبار رحمت موج سرشك جارى
|
ليلى بماتم او خاك سيه بسر كرد
|
چون قمرى از غم او عمرى بسو گوارى
|
كاى نونهال اميد از بيخ و بن فتادى
|
گردون بسى بگرديد تا شد چهه شام
تارى
|
نخلى كه پروريدم يك عمر با دو صد
ناز
|
آخر بريده ديدم ناورده هيچ بارى
|
ايحسرت تو در دل داغ درون مادر
|
با غصه تو مشكل يك روز پايدارى
|
اى سرو قد آزاد بنگر اسيرى من
|
گردون نميدهد ياد خاتون داغدارى
|
اى يوسف عزيزم گرگ اجل چها كرد
|
خوناب ديده ريزم چون ابر نوبهارى
|
اى رشك چشمه نور روز سياه ما بين
|
يكدسته زار ور نجور سر گرد هر ديارى
|
گر ميروم بخوارى امروز از بر تو
|
ليكن تو شهسوارى من از پيت بزارى
|
اى شاهباز حشمت شد نيزه آشيانت
|
وز بعد مهد عصمت ما را شتر سوارى
|
در مدح و سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
به نكهت هوا رشك مشك ختن شد
|
به نزهت زمين روضه نسترن شد
|
گلستان بود سبز ز استبرق گل
|
پر از لاله شد، باغ ، وداغ جوانان
|
بياد من آورد و بيت الحزن شد
|
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
|
بود نقل هر محفلى نقل رويش
|
سزد خضر اگر بنده آن دهن شد
|
بلى قوت جان بود ياقوت لعلش
|
اگر يوسف از چه در آمد وليكن
|
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
|
بصورت پيمبر بصولت چه حيدر
|
به هيبت سبق برد از شير گردون
|
چه بر رخش همت رخش جلوه كردى
|
چنان صف اعدا دريدى كه گفتى
|
بميدان كين حيدر صف شكن شد
|
فغان كان صنوبر بر سرو بالا
|
به بيخ و بنش تيشه ريشه كن شد
|
دريغا كه آنشاخ گل پيرهن را
|
مهين خواستگار نگار ازل را
|
سنان در بر او حمايل فكن شد
|
روان شد ز ديوار قسمت بلائى
|
كه شهزاده آزاد از قيد تن شد
|
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
|
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن
شد
|
دريد جامه طاقت در اين عزا گل سورى
|
دمى كه خلعت داماديش بدل كفن شد
|
بياد خط لبش سبزه جوى اشك روانكرد
|
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
|
ز نا مرادى و نا كاميش بدور جوانى
|
چه داغها بدل چرخ پير و دهر كهن شد
|
چه رو نهاد بميدان فلك سرود بافغان
|
كه طوطى شكر افشان اسير زاغ و زغن
شد
|
خدنك و سنك زهر سونثار آن سرو گيسو
|
سنان خصم جفا جو عروس حجله تن شد
|
ز برق آه ملك نه فلك چو رعد خروشان
|
چه ابر تيغ بر آن شاهزاده سايه فكن
شد
|
چو حلقه زد نرمين خون از آنكلاله
مشكين
|
زمين ماريه رنگين و رشك مشك ختن شد
|
بخون يوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
|
روان سرور روحانيان روان ز بدن شد
|
ز سوز شمع كرامت به پيشگاه امامت
|
درون سينه دل مفتقر چوخون به لگن شد
|
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
شد قاسم داماد در حجله گور
|
بر وى مباركباد اين عشرت و سور
|
در حلقه دشمن با ساز غم رفت
|
چشم فلك روشن زين سور پر شور
|
در عرصه ميدان چون غنچه خندان
|
وز عشوه جانان سرمست و مخمور
|
ماهى درخشان شد از رخش همت
|
نورى نمايان شد از قله طور
|
آنقد و آن بالا شمع دل افروز
|
برتن كفن پوشيد در رزم كوشيد
|
تا شربتى نوشيد از عين كافور
|
آنچهره گلگلون يا ماه گردون
|
ياقوت خونش كرد چون شاخ مرجان
|
سم هيونش كرد چون در منثور
|
از خون سر رنگين شد دست داماد
|
كف الخضيب است اين يا پنجه حور
|
چون ماه انور شد در برج عقرب
|
وز نيش خنجر شد چون جاى زنبور
|
زد مرع روحش پر از شاخه تن
|
شه آمدش بر سر با قلب مكسور
|
در يتيمى ديد آلوده در خون
|
خون از دلش جوشيد چون بحر مسجور
|
گفتا كه اى ناكام از زندگانى
|
وز عشرت ايام محروم و مهجور
|
گيتى پر از غم شد از شادى تو
|
سور تو ماتم شد تا نفخه صور
|
وانشاخ طوبى بر، از برگ و بر عور
|
از گنج شايانم دردانه اى رفت
|
يا گوهر جانم شد از صدف دور
|
رفتى و از تن رفت جان دو گيتى
|
از چشم روشن رفت يك آسمان نور
|
داع تو جانا برد از بانوان دل
|
وز من همانا برد از بازوان زور
|
نشنيده كس داماد همخوابه خاك
|
اينقصه اى ناشاد شد از تو مشهور
|
ايكاش مى افتاد اين سقف مرفوع
|
بعد از تو ويران باد آن بيت معمور
|
دست مرا از كار دست قضا بست
|
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
|
افغان ز ناچارى اى نازنين پور
|
خواندى مرا اى رود سودى نديدى
|
قسمت ترا اين بود سعى تو مشكور
|
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
چون يافت تو خط شاه فرمان جان نثارى
|
از بانوان خر گاه برخواست آه وزراي
|
نو باوه نبوت از بوستان هاشم
|
سر حلقه فتوت در عزم و پايدارى
|
ماه رخشن درخشان از رخش همت وراي
|
لعل لبش در افشان گاه سخن گذارى
|
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
|
و ز دوش تا بدامان مويش بمشگبارى
|
تيغش بسر فشانى مانند باد صرصر
|
رمحش بجانستانى همچون قضاى بارى
|
افسوس كان دلارام شد صبح عمر او شام
|
نا شاد رفت وناكام هنگام كامكارى
|
شاح صنوبر او از بيخ و بن در افتاد
|
پر غنچه شد بر او از زخمهاى كارى
|
شد لاله عذارش در عين نوجوانى
|
سر زد هر كنارى از هر خدنگ خارى
|
تا جعد مشگسارا در خون خضاب كرده
|
تا بسته دست و پارا از خون سر نگارى
|
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
|
سرو قدش شد آزاد از هر برى و بارى
|
تا نور عقل كلى پا بر سر بدن زد
|
ز آئينه تجلى بر خواست هر غبارى
|
آخر بحجله گور بر خاك تيره خفته
|
گردون نديده در سور آئين خاكسارى
|
دردا كه ماه گردون در چاه غم نگون
شد
|
گرگ اجل بدوران هرگز نديده آرى
|
ساز غمش چنان زد در حلقه جوانان
|
كاتش باتش و جان زد هر شور او شرارى
|
دردا كه سوز سازش در بانوان شر رزد
|
بر گرد سرو نازش هر بانوئى هزارى
|
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
مژده كامد از ميدان نامراد و ناشادم
|
مدتى نشد چندان كرد از غم آزادم
|
مادر جگر خون را روز غم بسر آمد
|
طالع همايون را رسم شكر بنهادم
|
بخت من دگرگون نست ناله جوانان چيست
|
از چه غرقه خونست قد شاخ شمشادم
|
حلقه جوانان را قاسمم نگين گشته
|
نقد گوهر جان را عاقبت ز كف دادم
|
بانوان نوائى چندزانكه تازه داماد
است
|
روز سور اين فرزند در غريبى افتادم
|
حجله جوانم را بانوان بيارائيد
|
من دل و روانم را از پيش فرستادم
|
آروزى دامادى ماند در دل زارم
|
مادرانه فريادى حق رسد بفريادم
|
نو خطان گل افشانيد بر سر مزار او
|
شمع آه بنشانيد ياد سرو آزادم
|
آنخط دلا را نو خطان بياد آريد
|
اين جوان زيبا را كاشكى نمى زادم
|
نو خط رشيد من ناگهان ز دستم رفت
|
مايه اميد من رفت و كند بنيادم
|
داغ لاله رويش كرده شمع سوزانم
|
تاب طره مويش داده آه بر بادم
|
گلشن عذار او بهر چيست افسرده
|
من كه در كنار او جوى اشك بگشادم
|
در اشك شورانگيز شد نثار ناكامم
|
دود آه آتش بيز عود رود نا شادم
|
بعد از اين چه خواهد رفت بر من پسر
كشته
|
تا ابد نخواهد رفت نا مرادم از يادم
|
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
يكچمن لاله رفت و كرد داغم
|
يك جهان صورت از صحيفه حسن
|
حجله ات را بخون نگار بستم
|
واى از اين سور و كامرانى تو
|
داد از اين مرگ ناگهانى تو
|
شاخ شمشاد من شدم زمين گير
|
از غمت قامتم دو تا شد اى رود
|
در سوگ عبدالله بن الحسن عليهماالسلام
يگانه درى يتيم عقيق لب لعل فام
|
بيازده سالگى دو هفته ماهى تمام
|
شاخ گل تازه اى ز گلشن مجتبى
|
نديده چرخ كهن چون قداو خوشخرام
|
كتاب جان باختن حمايل گردنش
|
از آنكه عبداللهش بود بتحقيق نام
|
دو گوشوارش بگوش ولى ز سر رفته هوش
|
چو ديد يكتائى پادشه خاص وعام
|
بعز و فرزانگى از حرم آمد برون
|
كه تا كند از صفا طواف بيت الحرام
|
رفت بخنجر ذبيخ كند نيازى مليح
|
كعبه اسلام را ز جان كند استلام
|
ربود پروانه را شمع دل انجمن
|
گشت غزال حرم پيش دلارام رام
|
رهسپر راه عشق شد سپرشاه عشق
|
چه خصم بدخواه عشق تيغ كشيد از نيام
|
بداد دست و گرفت بدامن شاه جاي
|
شد هدف تير كين در آن خجسته مقام
|
خسرو ملك قدم سوخت ز سر تا قدم
|
ز داغ شهزاده مليح شيرين كلام
|
داغ دل شاه عشق فزون زاندازه شد
|
زخم جگر تازه بود تازه تر از تازه
شد
|
در مدح و سوگ عبدالله ،كودك شير خوار معروف به
على اصغر سلام الله عليه و على ابيه
كنار مادر گيتى ز طفل اشك بودتر
|
بياد خشكى حلقوم و تشنه كامى اصغر
|
رضيع ثدى امامت مسيح مهد كرامت
|
شفيع روز قيامت ولى خالق اكبر
|
بمحفل ازلى شمع جمع و شاهد وحدت
|
بحسن لم يزلى ثانى شبيه پيمبر
|
يگانه كوكب درى آستان ولايت
|
بطلعت آيت ((الله
نور)) را شده مظهر
|
چه شير خواره كه شير فلك مسخر و
خارش
|
چه طفل شير كه صد عقل را شده رهبر
|
بچهره رشك گل ومل ، بطره رونق سنبل
|
بشور و تغمه ز بلبل هزار بار نكوتر
|
لبش چه گوهر رخشان عقيق و لعل
درخشان
|
نه از يمن بدخشان ز گنز مخفى داور
|
دريغ و درد گه ياقوت لعل روح افزايش
|
چه كهر باشد و مرجان دوست را زده
آذر
|
لبى كه غنچه سيراب از او گرفته
طراوت
|
چنان فسرده شد از تشنگى كه لايتصور
|
ز قحط آب ، لبى خشك ماند در لب دريا
|
كه سلسبيل لبش بود رشك چشمه كوثر
|
لبى ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستى
|
كه بود مبدء عين الحيوه خضر و سكندر
|
نداشت شير چه آن بچه شير بيشه هيجا
|
شد آبش از دم پيكان آبدار مقدر
|
لبان او به تبسم ز ذوق باده وحدت
|
زبان او مترنم ز شوق جلوه دلبر
|
دريد خار خدنگ آنگوى چونگل و سر زد
|
زباز وى پدر و خون ز چشم مادر و
خواهر
|
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
|
چه شد گلو هدف ناوك برنده چه خنجر
|
خليل دشت بلا خون همى فشاند به بالا
|
كه اين ذبيخ من اى دوست تحفه ايست
محقر
|
ز اشك پرد گيان وز شور نوحه سرايان
|
سزد كه چشم ملك كور باد و گوش فلك
كر
|
در زبان حال مادر شيرخوار سلام الله عليهما
لاله باغ دل من على جان على جان
|
شمع دل محفل من على جان على جان
|
طوطى من كز بر من پريدى چه ديدى
|
غرقه بخون بسمل من على جان على جان
|
خرمن عمر تو چه رفت بر باد ز بيداد
|
سوخت ز غم حاصل من على جان على جان
|
گوهر تابنده من ز كف شد تلف شد
|
دولت مستعجل من على جان على جان
|
تاب و توانائى من ز دل رفت بگل رفت
|
مايه آب وگل من على جان على جان
|
حلق ترا تير ستم ديده بريده
|
زخم غمت قاتل من على جان على جان
|
روز من از سوز غمت چه شب تار مپندار
|
تيره تر از منزل من على جان على جان
|
حرمله بر كند مرا ز بنياد چه بنهاد
|
داغ ترا بر دل من على جان على جان
|
يوسف من گرگ اجل ترا برد مرا خورد
|
وه ز دل غافل من على جان على جان
|
لايق آن دسته گل ستوده نبوده
|
دامن ناقابل من على جان على جان
|
خنده اى اى غنچه گل كه شايد گشايد
|
عقده اين مشكل من على جان على جان
|
بارد گر پنجه بزن برويم چه گويم
|
زين هوس باطل من على جان على جان
|
عمر من سوخته جان بسر رفت هدر رفت
|
زخمت بيحاصل من على جان على جان
|
همسفرم بودى و بى تو اكنون ز دل خون
|
ميچكد از محمل من على جان على جان
|