نوحه خطاب بحضرت ولى عصر عليه السلام
يا امام العصر يا ابن الطاهرين
الطيبين
|
شور محشر را عيان با ديده حق بين
ببين
|
عترت خير الورى را بنگر اندر كربلا
|
بين مقتول و ماسور بايدى الظالمين
|
حرمه الرحمن اضحت فى انتهاك و
انهتاك
|
بسكه خون حق بنا حق ريخت در آنسر
زمين
|
از حيضيض خاك شد تا اوج گردون موج
خون
|
فاستبانت حمزه من قبل ماكادت تبين
|
امست الغبراء حمرى لدماء سائلات
|
شد پر از خون دامن صحرا و مارا
آستين
|
از سموم كين خزان شد گلشن آل رسول
|
و على الغصان للو رقاء نوح و اءنين
|
لهف نفسى قامت الساعه وانشق القمر
|
رنگ خون بنشست بر آئينه غيب مبين
|
سهم كين اندر مقام قاب قوسين كردجاي
|
فهوى للّه شكرا و هو مقطوع الوتين
|
لست انساة صريعا و هو مغشى عليه
|
برد آن ملحد سر از دفتر ايمان و دين
|
سرزد گنج معرفت برداشت آن افعى صفت
|
لم يراقب فيه جبار السماذاك اللعين
|
و نعاه بعد ماناغاه دهرا جبرئيل
|
جان جانان كرد جان قربانى جان آفرين
|
بحر مواج بقا، سرچشمه آب حيات
|
لم يذق حتى قضى من بارد الما المعيز
|
ولقد امسى سليبا و هو من عليا نزار
|
كرد در بر جامه اى از خون حلق
نازنين
|
روح قرآن معنى تورات و انجيل و زبور
|
ياله صدرا حوى اسرار رب العالمين
|
اشرقت شمس الهدى من مطلع الرمح
الطويل
|
عالم تكوين شده پر نور از آن ماه
جبين
|
كوكب درى و مصباح ازل مشكوه نور
|
فانثنى راس العلى ذلاله و هوحزين
|
فى خباء لم يخب وفاده عند الفود
|
شعله او زد علم بر قبه عرش برين
|
كعبه توحيد شد پامال جمعى پيل مست
|
فاستحلواو استبا حواثقل خير
المرسلين
|
ابرزت اسرى بنات الوحى ربات الخدور
|
همنشين ناله و همراه آه آتشين
|
بانوان ملك يثرب رهسپار شام شوم
|
ناوبات با كيات خلف زين العابدين
|
قائد الاسلام امسى فى قيود من حديد
|
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
|
اى امام منتظر اى شهسوار نشاتين
|
سيدى قم ، فمتى تشفى صدور المسلمين
؟
|
در زبان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
ناله نى است ايدل يا كه از لب شاه
است
|
يا كه نخله طور ونغمه انا الله است
|
داستان دستانست از فراز شاخ گل
|
يا كه بانك قرآنست كز شه فلك جاه
است
|
گرچه بانوان يكسر بيسر ندوبى سالار
|
ليك شاهد مقصود شمع جمع اينراه است
|
او چه شمع كاشانه بانوان چوپروانه
|
يا چه خوشه پروين گرد خرمن ماه است
|
اى هماى بى همتا سايه رامگير از ما
|
سايه سرت مارا خيمه است و خر گاه
است
|
شهسوار من آرام بر پياد گان رحمى
|
پاى همرهى لنگست دست چاره كوتاه است
|
ايكه سربلندى تو زير پاى خود بنگر
|
زانكه نازنينان را سر بخاك در گاه
است
|
از فراز نى لطفى كن بگوشه چشمى
|
زانكه بى پناهان را گوشه اى پناه
گاه است
|
از لب روان بخشت زنده كن دل مارا
|
گر چه نغمه اين نى دلخراش و جانكاه
است نك
|
آنكه باغمت سانكمز است همنشين
وهمراز است
|
دود سينه سوزان يا كه شعله آه است
محج
|
غمگسار بيمارت داغدار ديدارت
|
گريه شبانگاه و ناله سحر گاه است
|
از دو چشم بيدارش و زغم دل زارش
|
آن يگانه غمخوارش واقفست و آگاه است
|
در لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
خون روان از چشم مادنكر دهر
|
رفتم از كوى تو زار و نزار
|
با دلى پر از غصه از بر تو
|
لسان حال مظلومه زينب الكبرى عليهاالسلام
اى نازنين برادر شد نوبت جدائى
|
بهر وداع خواهر دستى نمى گشائى
|
اى شاه اوج هستى از چيست ديده بستى
|
از ما چرا گسستى غافل چرا زمائى
|
يك كاروان اسيريم چون مرغ پرشكسته
|
زين غم چرا نميريم ناموس كبريائى
|
ما را حجاب عصمت گردون دون دريده
|
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائى
|
بيداد خصم مارا داده سخن سرائى
|
چون بچه كبوتر كى باشدش رهائى
|
بمار و حلقه غل وانگه شتر سوارى
|
كى باشدش تحمل ز ينگونه ماجرائى
|
گر رفتم از بر تو معذورم اى برادر
|
حاشا ز خواهر تو آئين بيوفائى
|
گر غالب از حضورم در دام غم گرفتار
|
يك نيزه از تو دوريم ليكن نه دست و
پائى
|
چون لاله داغداريم چون شمع اشكريزان
|
هر يك دو صد هزاريم در شور و غم
فزائى
|
ساز غم تو كم نيست ليكن مجال دم
نيست
|
در سينه حرم نيست جز آه جان گزائى
|
كشتى شكستگانيم در موج لجه غم
|
يكدسته خسته جانيم ما را تو ناخدائى
|
راه دراز در پيش و ز چاره دست كوتاه
|
يكحلقه زار و دلريش نه برگ و نه
نوائى
|
امروز روز يارى است از بانوان بيكس
|
هنگام غمگسارى است گاه گره گشائى
|
با يك سپاه دشمن با صد بلا دچارم
|
يا رب مباد چون من آواره مبتلائى
|
ز آغاز شد سرانجام ما را اسيرى شام
|
ما را نداده ايام جز ناسزا سزائى
|
دردا كه با دل ريش سر گرد راه شاميم
|
ما از پس وتو از پيش ما را تو
رهنمائى
|
اى آنكه بر سرنى دمساز راه عشقى
|
چون ناله نى از پى نبود مرا جدائى
|
لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى يك جهان برادر وى نور هر دو ديده
|
چون حال زار خواهر چشم فلك نديده
|
بى محمل و عمارى بى آشنا ويارى
|
سر گرد هر ديارى خاتون داغديده
|
خورشيد برج عصمت شد در حجاب ظلمت
|
پشت سپهر حشمت از بار غم خميده
|
دردانه بانوى دهر بى پرده شهره شهر
|
بر نى مقابل ما سر بر فلك كشيده
|
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
|
چون مرغ بى پر و بال كز آشيان پريده
|
يكدسته دلشكسته بندش بدست بسته
|
يكحلقه زار و خسته خارش بپا خليده
|
گردون شود نگونسر ديوانه عقل رهبر
|
ليلى اسير و اكبر در خاك وخون طپيده
|
دست سكينه بر دل پاى رباب در گل
|
كافتاده در مقابل اصغر گلو دريده
|
بر بسته دست تقدير بيمار را بزنجير
|
عنقاء قاف و نخجير هرگز كسى شنيده
|
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
|
از ساغر زمانه زهر الم چشيده
|
رفتم بكام دشمن در بزم عام دشمن
|
داد از كلام دشمن خون از دلم چكيده
|
كردند مجلس آراناموس كبريا را
|
صاحبدلان خدا را دل از كفم رميده
|
گر مو بمو بمويم آرام دل نجويم
|
از آنچه شد نگويم با آن سر بريده
|
زانلعل عيسوى دم حاشا اگر زنم دم
|
كز جان و دل دمادم ختم رسل مكيده
|
خدا حافظى هايش
اى خسرو خوبان مكن آهنگ ميدان
|
بهر خدا رحمى بر اين شيرين زبانان
|
اى شمع جمع و مونس دلهاى غمخوار
|
جانا مكن جمعيت ما را پريشان
|
شاها بسامانى رسان آوارگان را
|
ما را ميفكن اى پناه بى پناهان
|
ايشاهباز لامكان ترك سفر كن
|
مرغان قدسى را منه در چنگ زاغان
|
ما را ميان دشمنان مگذار و مگذر
|
يك كاروان زن چون بماند بى نگهبان
|
باخصم ناكس چون كنند اطفال نورس
|
يارب اسيرى چون كند با نازنينان
|
آيا باميد كه ما را ميگذارى
|
مائيم ويكتن ناتوان سوزان و نالان
|
شد شاه دين با يك سپه از ناله و آه
|
شد رو بميدان وز قفا خيل عزيزان
|
كاى شهريار كشور صبر و تحمل
|
كاندر قفا دارى بسى دلهاى بريان
|
مهلا حماك الله عن شر النوائب
|
تا توشه برداريم از ديدار جانان
|
ما را ببر همره ترا گرديم قربان
|
از خواهران و دختران دل برگفتى
|
از ما گسستى با كه پيوستى بدينسان
|
تنها مزن خود را بر اين لشگر حذر كن
|
تا در ركابت جانفشانيم از دل و جان
|
از زبان رقيه دخت امام حسين سلام الله عليها
صبا به پير خرابات از خرابه شام
|
ببر ز كودك زار اين جگر گداز پيام
|
كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى
|
كه روز من شب تار است و صبح روشن
شام
|
بسرپرستى ماسنگ آيد از چپ و راست
|
بد لنوازى ماها ز پيش و پس دشنام
|
نه روز از ستم دشمنان تنى راحت
|
نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام
|
بكودكان پدر كشته مادر گيتى
|
همى ز خون جگر ميدهد شراب و طعام
|
چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان
|
انيس و مونس ما ناله دل ايتام
|
فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف
|
چه كرده با تن اين كودكان گل اندام
|
دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم
|
بروى خاك مذلت بزير بند لئام
|
ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام
|
بروى دست تو دستان خوشنو بودم
|
كنون چه قمرى شوريده ام ميانه دام
|
بدامن تو چه طوطى شكر شكن بودم
|
بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام
|
مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است
|
خداى داند و بس تا چه باشدم انجام
|
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
|
براى غمزدگان صبح عيد مردم شام
|
بناله شررانگيز بانوان حجاز
|
بنغمه دف و نى شاميان خون آشام
|
سر تو بر سر نى شمع و ما چه پروانه
|
بسوز و ساز ناسازگارى ايام
|
شدند پرد گيان تو شهره هر شهر
|
دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
|
سر برهنه بپا ايستاده سرور دين
|
يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام
|
ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان بلب است
|
كرا است تاب شنيدن كرا مجال كلام ؟
|
فى اربعين
بار غم فرود آمد در زمين ماريه باز
|
هر چه غصه بود آمد دلخراش و سينه
گداز
|
بود شور رستاخيز يا نواى غمزد گان
|
هر دلى ز غم لبريز داد راز و نياز
|
نو گلى چه غنچه شكفت نغمه زد چه
بلبل زار
|
با پدر بزارى گفت كامده بسوز و گداز
|
خار پاى ما بنگر خوارى اسيران بين
|
چون كبوتر بى پر غرقه خون ز پنجه
باز
|
بانوان دل بريان در كمند اهل ستم
|
روى اشتر عريان نه عمارى و نه جهاز
|
كودكان خونين دل همچو گوى سرگشته
|
دشمنان سنگين دل هر يك از نشيب و
فراز
|
شام ماتم ما بود صبح عيد مردم شام
|
مركز تماشا بود بانوان مير حجاز
|
از يزيد و آن محفل دل لبالب خون است
|
ما غمين و او خون شدل ، او بتخت زر
بفراز
|
كعبه را شكست افتاد ز انچه رفت بر
سر تو
|
دست بت پرست افتاد قبله دعا و نماز
|
در مدح و سوگ زينب كبرى سلام الله عليها
شاهباز طبعم باز عندليب شيدا شد
|
يا كه طوطى نطقم طوطى شكرخا شد
|
رفرف خيالم رفت تا مقام اوادنى
|
يا براق عقلم را جا بعرش اعلى شد
|
مشترى شدم از جان مدح زهره روئيرا
|
منشى عطارد را خامه عنبر آسا شد
|
گوهرى نمايان شد از خزانه غيبى
|
وز كتاب لاريبى آيه اى هويدا شد
|
از معانى بكرم زال چرخ شد واله
|
حسن دختر فكرم باز در تجلى شد
|
يكه تاز فكرت را باز شد دو ته زانو
|
تا بمدحت بانو همچو چرخ پويا شد
|
در حريم آن خاتون ره نيابد افلاطون
|
اسم اعظم مكنون رسم آن مسمى شد
|
اوست بانوى مطلق در حرمسراى حق
|
بزم غيب را رونق آن جمال زيبا شد
|
برج عصمت كبرى دخت زهره زهرا
|
كو بغره غرا مهر عالم آرا شد
|
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار
|
سر حيدر كرار در وى آشكارا شد
|
گلشن امامت را گلبن كرامت بود
|
باغ استقامت را رشك شاخ طوبى شد
|
طور علم ربانى طور حكم سبحانى
|
با كمال انسانى در جمال حورا شد
|
عقل بنده كويش ، عشق زنده بويش
|
وامق مه رويش صد هزار عذرا شد
|
عرش فرش در گاهش پيش كرسى جاهش
|
در پناه خر گاهش كل ما سوى الله شد
|
آسمان زمين بوسش ماه شمع فانوسش
|
پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
|
كعبه الامانى بود در كنها اليمانى
بود
|
مستجار جانى بود ليك اسير اعدا شد
|
شد بر اشتر عريان بادلى ز غم بريان
|
مهد عصمتش گريان ز انقلاب دنيا شد
|
حكم برمنا ياداشت مركز بلايا گشت
|
قبله البرايا بود كعبه الرزايا شد
|
در سرداق عصمت در حجاب عزت بود
|
بى حجاب و بى خر كه كوه و دشت
پيماشد
|
شد عقيله عالم رهسپار شام غم
|
چشم چشمه زمزم خونفشان به بطحاشد
|
يكه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام
|
شمع محفل جمعى بدتر از نصارى شد
|
آنكه آستانش بود رشك جنه الماوى
|
همچو گنج شايانش در خرابه ماوى شد
|
در مدح و سوگ مسلم بن عقيل سلام الله عليه
اى قبله عقول و امام بنى عقيل
|
صلوات بر تو باد بالا شراق و الاصيل
|
اى بدر مكه ، نور حرم ، ماه بى نظير
|
وى مالك رقاب امم ، شاه بى بديل
|
اى در گه تو كعبه آمال هر فريق
|
وى خر گه تو قبله آمال هر قبيل
|
اى در مناى عشق وفا اولين ذبيح
|
وى در مقام صبر و صفا دومين خليل
|
اى طره ترا شده و الليل رهنما
|
وى روى نازنين ترا والضحى دليل
|
اى سرو معتدل كه بميزان عدل نيست
|
در اعتدال شاخه سرو ترا عديل
|
يك نفخه اى زبومى تو هر هشت باغ خلد
|
يك رشحه اى ز كوثر لعل تو سلسبيل
|
در گوهر فلك نبود قدرت كمال
|
چشم فلك نديده جمالى چنين جميل
|
اى تشنگان باديه را خضر رهنما
|
در وادى ضلال توئى هادى سبيل
|
اى يكه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
|
كز جان و دل معارف حق را شدى كفيل
|
شاه خواص را بلياقت سفير خاص
|
افزود بر جلال تو اين رتبه جليل
|
اى در كمند طائفه بيوفا اسير
|
وى در ميان فرقه دور از خدا ذليل
|
بستند با تو عهد و شكستند كوفيان
|
آوخ ز بيوفائى آن مردم رذيل
|
بيخانمان بكوفه فتادى غريب وار
|
اى منزل رفيع تو ماواى هر نزيل
|
شداد عاد و نسل خطا زاده زياد
|
داد ستم بداد بر آن عنصر اصيل
|
كى عاقر ثمود جفائى چنين نمود
|
از ياد رفت واقعه ناقه و فصيل
|
هرگز نديده هيچ مسلمان ز كافرى
|
ظلمى كه ديد مسلم از آن كافر محيل
|
در مدح و سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
دل شوريده نه از شور شراب آمده مست
|
دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز
دست
|
ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد
|
هركه را نيستى افزود بهستى پيوست
|
سرو بالاى بلندش چه خرامان ميرفت
|
نه صنوبر كه دو عالم بنظر آمده پست
|
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند
|
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
|
لاله روى وى از گلشن توحيد دميد
|
سنبل روى وى از روضه تجريد برست
|
شاه اخوان صفا ماه بنى هاشم اوست
|
شد در او صورت و معنى بحقيقت پيوست
|
ساقى باده توحيد و معارف عباس
|
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
|
در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت
|
نيست شد از خود و زد پا بسر هر چه
كه هست
|
رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود
|
جان بقربان وفا دارى آن باده پرست
|
صدف گوهر مكنون هدف پيكان شد
|
آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و
شست
|
سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن
|
كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
|
شد نگون بيرق و شيرازه لشگر بدريد
|
شاه دين را پس از او رشته اميد گسست
|
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره
عشق
|
كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
|
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار
بماند
|
آه از آن سرو خرامان كه ز رفتار
نشست
|
يوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
|
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
|
در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
برادر چه آخر ترا بر سر آمد
|
كه سرو بلند تو از پا در آمد
|
چه شد نخل طوبى مثال قدت را
|
كه يكباره بى شاخ و برگ و بر آمد
|
چه از تيشه اين ستم پيشه مردم
|
بسى زنگ خون بر رخ انور آمد
|
چه خورشيد خاور بخون شد شناور
|
ندانم كه ماه بنى هاشمى را
|
چه بر سر از اين قوم بداختر آمد
|
ز سردار رحمت سرى ديد زحمت
|
كه تاج سر هر بلند افسر آمد
|
دريغا كه عنقاء قاف قدم را
|
دو دستى جدا شد ز يكتاپرستى
|
كه صورتگر نقش هر گوهر آمد
|
كه قلزم در او از كفى كمتر آمد
|
دريغا كه دريا دلى ز آب دريا
|
برون با درونى پر از اخكر آمد
|
ز دريا برون با دو چشم تر آمد
|
دريغا كه آن را رايت نصرت آيت
|
در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
تا كه شد سرو سهى ساى ابى الفضل قلم
|
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
|
تا كه آن شمع دل افروز ز سر تا پا
سوخت
|
نخله طور شرر بار شد از آتش غم
|
تا كه آنسرو خرامان لب جوى افتاده
|
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
|
شاخ طوباى قدش بسكه بخون غلطان شد
|
زده بر صفحه رويش خط ياقوت رقم
|
داد از اين آتش بيداد كه اندر پى آب
|
ريخت بر خاك بلا خون خداوند همم
|
ساقى تشنه لبان در طلب آب روان
|
خشك لب رفت وبرون آمد از آن بحر خضم
|
رايت معدلت از صرصر بيداد افتاد
|
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
|
شاه بيچاره و شيرازه لشگر پاره
|
تا نگونسار شد آن بيدق گردون پرچم
|
تا شد آن سينه كه بودى صدف گوهر دين
|
و هم پنداشت كه در مخزن اسرار و حكم
|
بسكه پيكان بلا بر بدنش بنشسته
|
خار از غنچه مگر رسته و پيوسته بهم
|
تا كه سلطان هما شد سپر تير سه پر
|
حمله از چار طرف كرد بمرغان حرم
|
دست تقدير دو دستى ز تنش كرد جدا
|
ريخت زن حادثه بال و پر عنقاء قدم
|
تا بيفتاد دو دست از تن آن مير حجاز
|
دست كوتاه مخالف به پناه گاه امم
|
سر سردار حقيقت ز عمود آنچه بديد
|
خاك بر فرق فريدون و سرو افسر جم
|
شاه اخوان صفا رفت ز اقليم وجود
|
شمع ايوان وفا شد به شبستان عدم
|
در سوگ ابى الفضل و برادرانش عليهم السلام از
زبان مادرشان ام البنين عليهاالسلام
برده دل از عيسى گردون نشين
|
دامنش از لخت جگر لاله زار
|
خون دل و ديده روان ز آستين
|
مويه كنان موى كنان حور عين
|
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
|
اشكفشان سوخته جان همچو شمع
|
غيب مصون در خم او چين چين
|
رفتى و از گلشن ياسين برفت
|
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
|
زمزم اگر خون بفشاند رواست
|
ريخت چه بال و پر آن شاهباز
|
سوخت ز غم شهير روح الامين
|
عاقبت از مشرق زين شد نگون
|
و اليوم اصبحت و لا من بنين
|
لا خير فى الحياه من بعدهم
|
خون بشوايدل كه جگر گوشگان
|
قد و اصلو الموت بقطع الوتين
|
در مدح و سوگ على اكبر سلام الله عليه
ايطلعت زيباى تو عكس جمال لم يزل
|
وى غره غراى تو آئينه حسن ازل
|
اى دره بيضاى تو مصباح راه سالكان
|
وى لعل گرهر زاى تو مفتاح اهل عقد و
حل
|
ايغيب مكنو نرا حجاب ز انگسيوى پر
پيچ و تاب
|
وى سر مخز ونرا كتاب زانخط خالى از
خلل
|
پيش قد دلجوى تو طوبى گياه جوى تو
|
اى نخله طور يقين وى دوحه علم و عمل
|
روح روان عالمى جان نبى خاتمى
|
طاوس آل هاشمى ناموس حق عز و جل
|
در صولت و دل حيدرى زانرو على اكبرى
|
در صف هيجا صفدرى در گاه جنگ اعظم
بطل
|
در خلق و خلق و نطق و قيل ختم نبوت
را مثيل
|
اى مبدء بيمثل و بى مانند را نعم
المثل
|
اى تشنه بحرو صال ، سرچشمه فيض و
كمال
|
سرشار عشق لايزال ، سرمست شوق لم
يزل
|
ذوق رفيع المشربت افكند در تاب و
تبت
|
تو خشك لب ز آب و لبت عين زلال بى
زلل
|
كردى چه با تيغ دوس در عرصه ميدان
گذر
|
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ
العجل
|
دست قضا شد كارگر در كار فرماى قدر
|
حتى اذا نشق القمر لما تجلى و اكتمل
|
عنقاء قاف قرب حق افتاده از هفتم
طبق
|
در لجه خون شفق نجم هوى ، بدر افل
|
يعقوب كنعان محمن قمرى صفت شد در
سخن
|
كاى يوسف گل پيرهن اى طمعه گرگ اجل
|
اى لاله باغ اميد از داغ تو سروم
خميد
|
شد ديده حق بين سفيد و الراس شيبا
اشتعل
|
اى شاه اقليم صفا سرباز ميدان وفا
|
بادا على الدنيا العفا بعد از تواى
مير اجل
|
اى سرو آزاد پدر ايشاخ شمشاد پدر
|
ناكام و ناشاد پدر اى نونهال بى بدل
|
گفتم به بينم شاديت عيش شب داماديت
|
روز مباركباديت ، خاب الرجاء و
الامل
|
زينب شده مفتون تو آغشته اندر خون
تو
|
ليلى ز غم مجنون تو، سر گشته سهل و
جبل
|
از چه در خاك و در خون طپانى
|
اى دريغا كه در خون خضا بست
|
اى پر از زخم كين اينچه حالست
|
حيف از آنروز و بازو و قوت
|
داد از اينقوم دور از مروت
|
گر به بيند ترا غرقه در خون
|
بيند اين زخم بيچون و چندت
|
در سوگ على اكبر عليه السلام از زبان مادرش
بود هر گلى را بهار و خزانى
|
بود شاخ گل سبز در هر بهارى
|
نه يكگل ز من رفته ، يكبوستان گل
|
نه يك نوجوان ، يك جهان نوجوانى
|
بماندم من و پيرى و ناتوانى
|
نه پنداشتم زهر غم ميچشانى
|
بگرد تو پروانه و ش ميدويدم
|
تو چون شمع سرگرم در سرفشانى
|
تو چون شاخ مرجان ز ياقوت خونى
|
من از اشك خونين عقيق يمانى
|
كه جانى كنم تازه زان يار جانى
|
كه اى آرزومند من ! لن ترانى
|
نمى يابى از اهرمن هم نشانى
|
كه در سايه او كنم زندگانى
|
دريغا كه از گردش چرخ گردون
|
توئى يكه تمثال عقل نخستين
|
توئى ثانى اثنين سبع المثانى
|
نزيبد سرت را سر نيزه بودن
|
مگر جان من شمع اين كاروانى ؟
|
ولى روز مارا سيه كرده چندان
|
كه مردن به از عشرت جاودانى
|
كه از نازنينان كند ديدبانى
|
نظر بستى از عمر و از ما نبستى
|
كنى سرپرستى ز ما تا توانى
|
پس از اين من و داغ آن لاله رو
|
كه يكصور تست و جهانى معانى
|
پس از اين من و سوز آن شمع قامت
|
كه در بزم و حدت نبوديش ثانى
|
هر آن سر كه سوداى آنسر ندارد
|