ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۵ -


نوحه خطاب بحضرت ولى عصر عليه السلام

يا امام العصر يا ابن الطاهرين الطيبين
شور محشر را عيان با ديده حق بين ببين
يا ولى المومنين
يا ولى المومنين
عترت خير الورى را بنگر اندر كربلا
بين مقتول و ماسور بايدى الظالمين
دشت پررنج و بلا
يا ولى المومنين
حرمه الرحمن اضحت فى انتهاك و انهتاك
بسكه خون حق بنا حق ريخت در آنسر زمين
احسن الله عزاك
يا ولى المومنين
از حيضيض خاك شد تا اوج گردون موج خون
فاستبانت حمزه من قبل ماكادت تبين
آسمان شد لاله گون
يا ولى المومنين
امست الغبراء حمرى لدماء سائلات
شد پر از خون دامن صحرا و مارا آستين
من نحور زاكيات
يا ولى المومنين
از سموم كين خزان شد گلشن آل رسول
و على الغصان للو رقاء نوح و اءنين
روضه قدس بتول
يا ولى المومنين
لهف نفسى قامت الساعه وانشق القمر
رنگ خون بنشست بر آئينه غيب مبين
حين وافاه الحجر
يا ولى المومنين
سهم كين اندر مقام قاب قوسين كردجاي
فهوى للّه شكرا و هو مقطوع الوتين
يا كه در عرش خداي
يا ولى المومنين
لست انساة صريعا و هو مغشى عليه
برد آن ملحد سر از دفتر ايمان و دين
اذا اتى الشمراليه
يا ولى المومنين
سرزد گنج معرفت برداشت آن افعى صفت
لم يراقب فيه جبار السماذاك اللعين
با كمال معرفت
يا ولى اللمومنين
و نعاه بعد ماناغاه دهرا جبرئيل
جان جانان كرد جان قربانى جان آفرين
قتل السبط الاصيل
يا ولى المومنين
بحر مواج بقا، سرچشمه آب حيات
لم يذق حتى قضى من بارد الما المعيز
بر لب شط فرات
يا ولى المومنين
ولقد امسى سليبا و هو من عليا نزار
كرد در بر جامه اى از خون حلق نازنين
فاكتسى ثوب الفخار
يا ولى المومنين
روح قرآن معنى تورات و انجيل و زبور
ياله صدرا حوى اسرار رب العالمين
گشت پايمال ستور
يا ولى المومنين
اشرقت شمس الهدى من مطلع الرمح الطويل
عالم تكوين شده پر نور از آن ماه جبين
ياله زره جليل
يا ولى المومنين
كوكب درى و مصباح ازل مشكوه نور
فانثنى راس العلى ذلاله و هوحزين
سر زد از كنج تنور
يا ولى المومنين
فى خباء لم يخب وفاده عند الفود
شعله او زد علم بر قبه عرش برين
اضرموا نار الحقود
يا ولى المومنين
كعبه توحيد شد پامال جمعى پيل مست
فاستحلواو استبا حواثقل خير المرسلين
يا گروهى بت پرست
يا ولى المومنين
ابرزت اسرى بنات الوحى ربات الخدور
همنشين ناله و همراه آه آتشين
حسر احرى الصدور
يا ولى المومنين
بانوان ملك يثرب رهسپار شام شوم
ناوبات با كيات خلف زين العابدين
همچو سبى ترك و روم
يا ولى المومنين
قائد الاسلام امسى فى قيود من حديد
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
و هو يهدى ليزيد
يا ولى المومنين
اى امام منتظر اى شهسوار نشاتين
سيدى قم ، فمتى تشفى صدور المسلمين ؟
يا لثارات الحسين
يا ولى المومنين
در زبان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
ناله نى است ايدل يا كه از لب شاه است
يا كه نخله طور ونغمه انا الله است
داستان دستانست از فراز شاخ گل
يا كه بانك قرآنست كز شه فلك جاه است
گرچه بانوان يكسر بيسر ندوبى سالار
ليك شاهد مقصود شمع جمع اينراه است
او چه شمع كاشانه بانوان چوپروانه
يا چه خوشه پروين گرد خرمن ماه است
اى هماى بى همتا سايه رامگير از ما
سايه سرت مارا خيمه است و خر گاه است
شهسوار من آرام بر پياد گان رحمى
پاى همرهى لنگست دست چاره كوتاه است
ايكه سربلندى تو زير پاى خود بنگر
زانكه نازنينان را سر بخاك در گاه است
از فراز نى لطفى كن بگوشه چشمى
زانكه بى پناهان را گوشه اى پناه گاه است
از لب روان بخشت زنده كن دل مارا
گر چه نغمه اين نى دلخراش و جانكاه است نك
آنكه باغمت سانكمز است همنشين وهمراز است
دود سينه سوزان يا كه شعله آه است محج
غمگسار بيمارت داغدار ديدارت
گريه شبانگاه و ناله سحر گاه است
از دو چشم بيدارش و زغم دل زارش
آن يگانه غمخوارش واقفست و آگاه است
در لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى بقربان تو خواهر تو
خواهر با جان برابر تو
كاش بودى زير خنجر شمر
جگر من جاى حنجر تو
تشنه كاما سوخت جان منخرا
كام خشك و ديده تر تو
خاك عالم باد بر سر من
روى خاك افتاده پيكر تو
يا بعيد الدار عن وطنه
عاقبت شد خاك بستر تو
يوسف گل پيرهن نگذاشت
خصم دون يكجامه در بر تو
جوى اشك چشم من چه كند
با تن در خون شناور تو
اى شهنشاه قلمرو عشق
كو سپهسالار لشكر تو
رايت گردون هماره نگون
كو علمدار دلاور تو
نه تنها بسوختى كه بسوخت
عالمى از داغ اكبر تو
خون روان از چشم مادنكر دهر
از غم بى شير اصغر تو
نونهال باغ من بكجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
اى برادر سر بر آرو بپرس
چه شد ايغمديده معجر تو
گردش چرخ كبود ربوكمد
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از كوى تو زار و نزار
با دلى پر از غصه از بر تو
تا كند چون نى نوا دل من
چون به بينم روى نى سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بى يار و ياور تو
تا به بيند اين ستمكش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تاكه چوب خيزران چه كند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بى بال و بى پر تو
لسان حال مظلومه زينب الكبرى عليهاالسلام
اى نازنين برادر شد نوبت جدائى
بهر وداع خواهر دستى نمى گشائى
يا روز بينوائى
لطفى نمى نمائى
اى شاه اوج هستى از چيست ديده بستى
از ما چرا گسستى غافل چرا زمائى
هنگام سرپرستى
پيوسته با كجائى
يك كاروان اسيريم چون مرغ پرشكسته
زين غم چرا نميريم ناموس كبريائى
در بند خصم بسته
چون پرده ختائى
ما را حجاب عصمت گردون دون دريده
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائى
معجز ز سر كشيده
جز درد دل دوائى
پرده .....ده كرده دوران
بيداد خصم مارا داده سخن سرائى
....ران
در بزم بى حيائى
اطفال .....(16)
چون بچه كبوتر كى باشدش رهائى
زين آتش فروزان
از كركس دغائى
بمار و حلقه غل وانگه شتر سوارى
كى باشدش تحمل ز ينگونه ماجرائى
بى محمل و عمارى
از حد برون جفائى
گر رفتم از بر تو معذورم اى برادر
حاشا ز خواهر تو آئين بيوفائى
مقهورم اى برادر
يا ترك آشنائى
گر غالب از حضورم در دام غم گرفتار
يك نيزه از تو دوريم ليكن نه دست و پائى
ليكن سر تو سالار
نه فرصت نوائى
چون لاله داغداريم چون شمع اشكريزان
هر يك دو صد هزاريم در شور و غم فزائى
ايشاهد عزيزان
در سوز غصه زائى
ساز غم تو كم نيست ليكن مجال دم نيست
در سينه حرم نيست جز آه جان گزائى
زين بيشتر ستم نيست
جز اشك بيصدائى
كشتى شكستگانيم در موج لجه غم
يكدسته خسته جانيم ما را تو ناخدائى
يا در شكنجه غم
زين غم بده رهائى
راه دراز در پيش و ز چاره دست كوتاه
يكحلقه زار و دلريش نه برگ و نه نوائى
نه خيمه و نه خرگاه
نه جز خرابه جائى
امروز روز يارى است از بانوان بيكس
هنگام غمگسارى است گاه گره گشائى
از كودكان نورس
يامنتهى رجائى
با يك سپاه دشمن با صد بلا دچارم
يا رب مباد چون من آواره مبتلائى
ناچار خوار وزارم
بيچاره مبتلائى
ز آغاز شد سرانجام ما را اسيرى شام
ما را نداده ايام جز ناسزا سزائى
صبح اميد شد شام
جز محنت و بلائى
دردا كه با دل ريش سر گرد راه شاميم
ما از پس وتو از پيش ما را تو رهنمائى
رسواى خاص و عاميم
يا قبله دعائى
اى آنكه بر سرنى دمساز راه عشقى
چون ناله نى از پى نبود مرا جدائى
در كوفه يا دمشقى
از چون تو دلربائى
لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى يك جهان برادر وى نور هر دو ديده
چون حال زار خواهر چشم فلك نديده
بى محمل و عمارى بى آشنا ويارى
سر گرد هر ديارى خاتون داغديده
خورشيد برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خميده
دردانه بانوى دهر بى پرده شهره شهر
بر نى مقابل ما سر بر فلك كشيده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بى پر و بال كز آشيان پريده
يكدسته دلشكسته بندش بدست بسته
يكحلقه زار و خسته خارش بپا خليده
گردون شود نگونسر ديوانه عقل رهبر
ليلى اسير و اكبر در خاك وخون طپيده
دست سكينه بر دل پاى رباب در گل
كافتاده در مقابل اصغر گلو دريده
بر بسته دست تقدير بيمار را بزنجير
عنقاء قاف و نخجير هرگز كسى شنيده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشيده
رفتم بكام دشمن در بزم عام دشمن
داد از كلام دشمن خون از دلم چكيده
كردند مجلس آراناموس كبريا را
صاحبدلان خدا را دل از كفم رميده
گر مو بمو بمويم آرام دل نجويم
از آنچه شد نگويم با آن سر بريده
زانلعل عيسوى دم حاشا اگر زنم دم
كز جان و دل دمادم ختم رسل مكيده
خدا حافظى هايش
اى خسرو خوبان مكن آهنگ ميدان
بهر خدا رحمى بر اين شيرين زبانان
اى جان جانان
اطفال حيران
اى شمع جمع و مونس دلهاى غمخوار
جانا مكن جمعيت ما را پريشان
ما را مكن خوار
اى شاه ذى شان
شاها بسامانى رسان آوارگان را
ما را ميفكن اى پناه بى پناهان
بيچارگان را
در اين بيابان
ايشاهباز لامكان ترك سفر كن
مرغان قدسى را منه در چنگ زاغان
صرف نظر كن
در دام عدوان
ما را ميان دشمنان مگذار و مگذر
يك كاروان زن چون بماند بى نگهبان
بى يار و ياور
اى شاه خوبان
باخصم ناكس چون كنند اطفال نورس
يارب اسيرى چون كند با نازنينان
زنهاى بيكس
خلوت نشينان
آيا باميد كه ما را ميگذارى
مائيم ويكتن ناتوان سوزان و نالان
با آه و زارى
دشمن فراوان
شد شاه دين با يك سپه از ناله و آه
شد رو بميدان وز قفا خيل عزيزان
بيرون ز خرگاه
افتادن و خيزان
كاى شهريار كشور صبر و تحمل
كاندر قفا دارى بسى دلهاى بريان
قدرى تامل
با چشم گريان
مهلا حماك الله عن شر النوائب
تا توشه برداريم از ديدار جانان
يا ابن الاطائب
كامد بلب جان
جانا مكن قطع رسوم آشنائى
ما را ببر همره ترا گرديم قربان
روز جدائى
اى ماه تابان
از خواهران و دختران دل برگفتى
از ما گسستى با كه پيوستى بدينسان
يكباره رفتى
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر اين لشگر حذر كن
تا در ركابت جانفشانيم از دل و جان
ما را سپر كن
جاى جوانان
از زبان رقيه دخت امام حسين سلام الله عليها
صبا به پير خرابات از خرابه شام
ببر ز كودك زار اين جگر گداز پيام
كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى
كه روز من شب تار است و صبح روشن شام
بسرپرستى ماسنگ آيد از چپ و راست
بد لنوازى ماها ز پيش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنى راحت
نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام
بكودكان پدر كشته مادر گيتى
همى ز خون جگر ميدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان
انيس و مونس ما ناله دل ايتام
فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف
چه كرده با تن اين كودكان گل اندام
دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم
بروى خاك مذلت بزير بند لئام
بپاى خار مغيلان بدست ستم
ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام
بروى دست تو دستان خوشنو بودم
كنون چه قمرى شوريده ام ميانه دام
بدامن تو چه طوطى شكر شكن بودم
بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است
خداى داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
براى غمزدگان صبح عيد مردم شام
بناله شررانگيز بانوان حجاز
بنغمه دف و نى شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى شمع و ما چه پروانه
بسوز و ساز ناسازگارى ايام
شدند پرد گيان تو شهره هر شهر
دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه بپا ايستاده سرور دين
يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان بلب است
كرا است تاب شنيدن كرا مجال كلام ؟
فى اربعين
بار غم فرود آمد در زمين ماريه باز
هر چه غصه بود آمد دلخراش و سينه گداز
يا كه كاروان حجاز
در حريم محرم راز
بود شور رستاخيز يا نواى غمزد گان
هر دلى ز غم لبريز داد راز و نياز
حلقه ستم زده گان
با شه غريب نواز
نو گلى چه غنچه شكفت نغمه زد چه بلبل زار
با پدر بزارى گفت كامده بسوز و گداز
زار همچو مرغ هزار
پروريده تو بناز
خار پاى ما بنگر خوارى اسيران بين
چون كبوتر بى پر غرقه خون ز پنجه باز
حال دستگيران بين
نيمه جان زرنج دراز
بانوان دل بريان در كمند اهل ستم
روى اشتر عريان نه عمارى و نه جهاز
زير بند اهل ستم
صبح و شام در تك و تاز
كودكان خونين دل همچو گوى سرگشته
دشمنان سنگين دل هر يك از نشيب و فراز
يا چه بخت برگشته
همچو تير خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عيد مردم شام
مركز تماشا بود بانوان مير حجاز
آه از آن گروه لئام
با نقاره و دف و ساز
از يزيد و آن محفل دل لبالب خون است
ما غمين و او خون شدل ، او بتخت زر بفراز
ديده رود جيحون است
ما چه سيم دردم گاز
كعبه را شكست افتاد ز انچه رفت بر سر تو
دست بت پرست افتاد قبله دعا و نماز
زانچه ديد گوهر تو
مفتقر بسوز و بساز
در مدح و سوگ زينب كبرى سلام الله عليها
شاهباز طبعم باز عندليب شيدا شد
يا كه طوطى نطقم طوطى شكرخا شد
رفرف خيالم رفت تا مقام اوادنى
يا براق عقلم را جا بعرش اعلى شد
مشترى شدم از جان مدح زهره روئيرا
منشى عطارد را خامه عنبر آسا شد
گوهرى نمايان شد از خزانه غيبى
وز كتاب لاريبى آيه اى هويدا شد
از معانى بكرم زال چرخ شد واله
حسن دختر فكرم باز در تجلى شد
يكه تاز فكرت را باز شد دو ته زانو
تا بمدحت بانو همچو چرخ پويا شد
در حريم آن خاتون ره نيابد افلاطون
اسم اعظم مكنون رسم آن مسمى شد
اوست بانوى مطلق در حرمسراى حق
بزم غيب را رونق آن جمال زيبا شد
برج عصمت كبرى دخت زهره زهرا
كو بغره غرا مهر عالم آرا شد
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار
سر حيدر كرار در وى آشكارا شد
گلشن امامت را گلبن كرامت بود
باغ استقامت را رشك شاخ طوبى شد
طور علم ربانى طور حكم سبحانى
با كمال انسانى در جمال حورا شد
عقل بنده كويش ، عشق زنده بويش
وامق مه رويش صد هزار عذرا شد
عرش فرش در گاهش پيش كرسى جاهش
در پناه خر گاهش كل ما سوى الله شد
آسمان زمين بوسش ماه شمع فانوسش
پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
كعبه الامانى بود در كنها اليمانى بود
مستجار جانى بود ليك اسير اعدا شد
شد بر اشتر عريان بادلى ز غم بريان
مهد عصمتش گريان ز انقلاب دنيا شد
حكم برمنا ياداشت مركز بلايا گشت
قبله البرايا بود كعبه الرزايا شد
در سرداق عصمت در حجاب عزت بود
بى حجاب و بى خر كه كوه و دشت پيماشد
شد عقيله عالم رهسپار شام غم
چشم چشمه زمزم خونفشان به بطحاشد
يكه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام
شمع محفل جمعى بدتر از نصارى شد
آنكه آستانش بود رشك جنه الماوى
همچو گنج شايانش در خرابه ماوى شد
در مدح و سوگ مسلم بن عقيل سلام الله عليه
اى قبله عقول و امام بنى عقيل
صلوات بر تو باد بالا شراق و الاصيل
اى بدر مكه ، نور حرم ، ماه بى نظير
وى مالك رقاب امم ، شاه بى بديل
اى در گه تو كعبه آمال هر فريق
وى خر گه تو قبله آمال هر قبيل
اى در مناى عشق وفا اولين ذبيح
وى در مقام صبر و صفا دومين خليل
اى طره ترا شده و الليل رهنما
وى روى نازنين ترا والضحى دليل
اى سرو معتدل كه بميزان عدل نيست
در اعتدال شاخه سرو ترا عديل
يك نفخه اى زبومى تو هر هشت باغ خلد
يك رشحه اى ز كوثر لعل تو سلسبيل
در گوهر فلك نبود قدرت كمال
چشم فلك نديده جمالى چنين جميل
اى تشنگان باديه را خضر رهنما
در وادى ضلال توئى هادى سبيل
اى يكه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
كز جان و دل معارف حق را شدى كفيل
شاه خواص را بلياقت سفير خاص
افزود بر جلال تو اين رتبه جليل
اى در كمند طائفه بيوفا اسير
وى در ميان فرقه دور از خدا ذليل
بستند با تو عهد و شكستند كوفيان
آوخ ز بيوفائى آن مردم رذيل
بيخانمان بكوفه فتادى غريب وار
اى منزل رفيع تو ماواى هر نزيل
شداد عاد و نسل خطا زاده زياد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصيل
كى عاقر ثمود جفائى چنين نمود
از ياد رفت واقعه ناقه و فصيل
هرگز نديده هيچ مسلمان ز كافرى
ظلمى كه ديد مسلم از آن كافر محيل
در مدح و سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
دل شوريده نه از شور شراب آمده مست
دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز دست
ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد
هركه را نيستى افزود بهستى پيوست
سرو بالاى بلندش چه خرامان ميرفت
نه صنوبر كه دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لاله روى وى از گلشن توحيد دميد
سنبل روى وى از روضه تجريد برست
شاه اخوان صفا ماه بنى هاشم اوست
شد در او صورت و معنى بحقيقت پيوست
ساقى باده توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت
نيست شد از خود و زد پا بسر هر چه كه هست
رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود
جان بقربان وفا دارى آن باده پرست
صدف گوهر مكنون هدف پيكان شد
آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست
سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن
كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
شد نگون بيرق و شيرازه لشگر بدريد
شاه دين را پس از او رشته اميد گسست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق
كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست
يوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
برادر چه آخر ترا بر سر آمد
كه سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبى مثال قدت را
كه يكباره بى شاخ و برگ و بر آمد
چه از تيشه اين ستم پيشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دريغا كه آئينه حق نما را
بسى زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشيد خاور بخون شد شناور
مهى كز فروغ رخش خاور آمد
ندانم كه ماه بنى هاشمى را
چه بر سر از اين قوم بداختر آمد
ز سردار رحمت سرى ديد زحمت
كه تاج سر هر بلند افسر آمد
دريغا كه عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستى جدا شد ز يكتاپرستى
كه صورتگر نقش هر گوهر آمد
كفى از محيط سخاوت جدا شد
كه قلزم در او از كفى كمتر آمد
دريغا كه دريا دلى ز آب دريا
برون با درونى پر از اخكر آمد
عجب در يكدانه خشگ لعلى
ز دريا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود درياى آتش
دهانى كه سرچشمه كوثر آمد
دريغا كه آن را رايت نصرت آيت
نگون سر زبيداد يكصر آمد
در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
تا كه شد سرو سهى ساى ابى الفضل قلم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
كمر شه شده خم
سوخت گلزار قدم
تا كه آن شمع دل افروز ز سر تا پا سوخت
نخله طور شرر بار شد از آتش غم
شاهد يكتا سوخت
شعله ور زين ماتم
تا كه آنسرو خرامان لب جوى افتاده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
جوى خون سرداده
لاله زارى خرم
شاخ طوباى قدش بسكه بخون غلطان شد
زده بر صفحه رويش خط ياقوت رقم
شاخه مرجان شد
رقمى بس محكم
داد از اين آتش بيداد كه اندر پى آب
ريخت بر خاك بلا خون خداوند همم
عالمى گشت خراب
عنصر جودو كرم
ساقى تشنه لبان در طلب آب روان
خشك لب رفت وبرون آمد از آن بحر خضم
داد دست و سر وجان
با دو چشمى پر نم
رايت معدلت از صرصر بيداد افتاد
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
داد از اين ظلم و فساد
شرر اندر عالم
شاه بيچاره و شيرازه لشگر پاره
تا نگونسار شد آن بيدق گردون پرچم
بانوان آواره
حامل بيدق هم
تا شد آن سينه كه بودى صدف گوهر دين
و هم پنداشت كه در مخزن اسرار و حكم
هدف ناوك كين
رخنه زد نامحرم
بسكه پيكان بلا بر بدنش بنشسته
خار از غنچه مگر رسته و پيوسته بهم
شده چون گلدسته
همه با هم توام
تا كه سلطان هما شد سپر تير سه پر
حمله از چار طرف كرد بمرغان حرم
با چنان شوكت و فر
كركس ظلم و ستم
دست تقدير دو دستى ز تنش كرد جدا
ريخت زن حادثه بال و پر عنقاء قدم
كه بدى دست خدا
طائر عيسى دم
تا بيفتاد دو دست از تن آن مير حجاز
دست كوتاه مخالف به پناه گاه امم
شد بيكباره دراز
به نواميس حرم
سر سردار حقيقت ز عمود آنچه بديد
خاك بر فرق فريدون و سرو افسر جم
نتوان گفت و شنيد
پس از اين رنج و الم
شاه اخوان صفا رفت ز اقليم وجود
شمع ايوان وفا شد به شبستان عدم
با تن خون آلود
با دلى داغ از غم
در سوگ ابى الفضل و برادرانش عليهم السلام از زبان مادرشان ام البنين عليهاالسلام
چشمه خود در فلك چارمين
سوخت ز داغ دل ام البنين
آه دل پرده نشين حيا
برده دل از عيسى گردون نشين
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و ديده روان ز آستين
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز كف چار جوان گزين
اربعه مثل نسور الربى
سدره نشين از غمشان آتشين
كعبه توحيد از آن چار تن
يافت زهر ناحيه ركنى ركين
قائمه عرش از ايشان بپاي
قاعده عدل از آنها متين
نغمه داودى بانوى دهر
كرده بسى آب دل آهنين
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مويه كنان موى كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
بود در آن حلقه ماتم نگين
اشكفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زيبا قرين
ناله و فرياد جهان سوز او
لرزه در افكنده بعرش برين
كاى قد و بالاى دلاراى تو
در چمن ناز بسى نازنين
غره غراى تو الله نور
نقش نخستين كتاب مبين
طره زيباى تو سرو قدم
غيب مصون در خم او چين چين
همت والاى تو بيرون ز وهم
خلوت ادناى تو در صدر زين
رفتى و از گلشن ياسين برفت
نو گلى از شاخ گل ياسمين
رفتب و رفت از افق معدلت
يكفلكى مهر رخ و مه جبين
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
ركن يمانى ز شمال و يمين
زمزم اگر خون بفشاند رواست
از غم آن قبله اهل يقين
ريخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهير روح الامين
آه از آن سينه سينا مثال
داد ز بيدادى پيكان كين
طور تجلاى الهى شكافت
سر انا الله بخون شد دفين
تير كمانخانه بيداد زد
ديده حق بين ترا از كمين
عقل رزين تاب تحمل نداشت
آنچه تو ديدى ز عمود وزين
عاقبت از مشرق زين شد نگون
مهر جهانتاب بروى زمين
خرمن عمرم همه بر باد شد
ميوه دل طمعه هر خوشه چين
صبح من و شام غريبان سياه
روز من امروز چه روز پسين
چار جوان بود مرا دلفروز
و اليوم اصبحت و لا من بنين
لا خير فى الحياه من بعدهم
فكلهم امسى صريعا طعين
خون بشوايدل كه جگر گوشگان
قد و اصلو الموت بقطع الوتين
نام جوان مادر گيتى مبر
تذكرينى بليوث العرين
چونكه دگر نيست جوانى مرا
لا تدعونى و يك ام البنين
مفتقر از ناله بانوى دهر
عالميان تا بقيامت غمين
در مدح و سوگ على اكبر سلام الله عليه
ايطلعت زيباى تو عكس جمال لم يزل
وى غره غراى تو آئينه حسن ازل
اى دره بيضاى تو مصباح راه سالكان
وى لعل گرهر زاى تو مفتاح اهل عقد و حل
ايغيب مكنو نرا حجاب ز انگسيوى پر پيچ و تاب
وى سر مخز ونرا كتاب زانخط خالى از خلل
پيش قد دلجوى تو طوبى گياه جوى تو
اى نخله طور يقين وى دوحه علم و عمل
روح روان عالمى جان نبى خاتمى
طاوس آل هاشمى ناموس حق عز و جل
در صولت و دل حيدرى زانرو على اكبرى
در صف هيجا صفدرى در گاه جنگ اعظم بطل
در خلق و خلق و نطق و قيل ختم نبوت را مثيل
اى مبدء بيمثل و بى مانند را نعم المثل
اى تشنه بحرو صال ، سرچشمه فيض و كمال
سرشار عشق لايزال ، سرمست شوق لم يزل
ذوق رفيع المشربت افكند در تاب و تبت
تو خشك لب ز آب و لبت عين زلال بى زلل
كردى چه با تيغ دوس در عرصه ميدان گذر
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ العجل
دست قضا شد كارگر در كار فرماى قدر
حتى اذا نشق القمر لما تجلى و اكتمل
عنقاء قاف قرب حق افتاده از هفتم طبق
در لجه خون شفق نجم هوى ، بدر افل
يعقوب كنعان محمن قمرى صفت شد در سخن
كاى يوسف گل پيرهن اى طمعه گرگ اجل
اى لاله باغ اميد از داغ تو سروم خميد
شد ديده حق بين سفيد و الراس شيبا اشتعل
اى شاه اقليم صفا سرباز ميدان وفا
بادا على الدنيا العفا بعد از تواى مير اجل
اى سرو آزاد پدر ايشاخ شمشاد پدر
ناكام و ناشاد پدر اى نونهال بى بدل
گفتم به بينم شاديت عيش شب داماديت
روز مباركباديت ، خاب الرجاء و الامل
زينب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو
ليلى ز غم مجنون تو، سر گشته سهل و جبل
شاه دين را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اكبر
اى شكيب دل آرام جانم
اى روان تن ناتوانم
اى جگر گوشه مهربانم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
تو هماى حقيقت نشانى
شاهباز بلند آشيانى
از چه در خاك و در خون طپانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
چهره ات يك فلك آفتابست
طره ات يك جهان مشك نابست
اى دريغا كه در خون خضا بست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى پر از زخم كين اينچه حالست
اين حقيقت بود يا خيالست
يكتن و اين جراحت محالست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن طلت ماه رخسار
حيف از آنقامت سرو رفتار
حيف از آن منطق شهد گفتار
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنقد با اعتدالت
حيف از آنشاخ طوبى مثالت
دست كين تيشه زد بر نهالت
اى على اكبر اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنمشگسا سنبل تر
حيف از آنجعد و موى معنبر
دل ز داغت چه عودى بمجمر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنروى و موى نبوت
حيف از آنروز و بازو و قوت
داد از اينقوم دور از مروت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
لعل خشك تو اى لولوتر
قوت جان بود و ياقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
ااى عقيق لبت كهربائى
كى شود غنچه لب گشائى
عندليبانه گوئى نوائى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
بود اميدم اى نازنينم
بزم داماديت را بچينم
حجله شاديت را ببينم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى دريغا ز ناكامى تو
جان فداى خوش اندامى تو
و انقد و قامت نامى تو
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن لاله ارغوانى
شد خزان در بهار جوانى
خاك غم بر سر زندگانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
واى بر حال ليلاى مجنون
گر به بيند ترا غرقه در خون
بادل زار او چون كنم چون
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
روى در دشت و هامون گذارد
ياسر نعش تو جان سپارد
طاقت اين مصيبت ندارد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمه مستمندت
بيند اين زخم بيچون و چندت
تا قيامت بود دردمندت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب ميگداز
يا بسوز ز غم يا بسازد
كو برادر كه او را نوازد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
در سوگ على اكبر عليه السلام از زبان مادرش
بود هر گلى را بهار و خزانى
خزان گل من بهار جوانى
بود شاخ گل سبز در هر بهارى
گل من ز خون بدن ارغوانى
نه يكگل ز من رفته ، يكبوستان گل
نه يك نوجوان ، يك جهان نوجوانى
جوانا توانائى من تو بودى
بماندم من و پيرى و ناتوانى
ترا نخل شكر برى پروريدم
نه پنداشتم زهر غم ميچشانى
بگرد تو پروانه و ش ميدويدم
تو چون شمع سرگرم در سرفشانى
تو چون شاخ مرجان ز ياقوت خونى
من از اشك خونين عقيق يمانى
بميقات ديدارت احرام بستم
كه جانى كنم تازه زان يار جانى
سروش غمت گفت در گوش هوشت
كه اى آرزومند من ! لن ترانى
ز سر پنجه دشمن ديو سيرت
نمى يابى از اهرمن هم نشانى
جوانا نهالى نشاندم باميد
كه در سايه او كنم زندگانى
دريغا كه از گردش چرخ گردون
سر او كند بر سرم سايبانى
جوانا بهمت تو عنقاء قافى
برفعت هماى بلند آشيانى
توئى يكه تمثال عقل نخستين
توئى ثانى اثنين سبع المثانى
نزيبد سرت را سر نيزه بودن
مگر جان من شمع اين كاروانى ؟
جوانا فروغ تو از مشرق نى
بود رشك مهر و مه آسمانى
ولى روز مارا سيه كرده چندان
كه مردن به از عشرت جاودانى
فداى سر نازنين تو گردم
كه از نازنينان كند ديدبانى
نظر بستى از عمر و از ما نبستى
كنى سرپرستى ز ما تا توانى
پس از اين من و داغ آن لاله رو
كه يكصور تست و جهانى معانى
پس از اين من و سوز آن شمع قامت
كه در بزم و حدت نبوديش ثانى
هر آن سر كه سوداى آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانى
دلى گر نسوزد ز سوز غم تو
نبيند بدنيا رخ شادمانى