ديوان شعر
مرحوم حاج شيخ محمد حسين
غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )
- ۴ -
بند دوازدهم
خاموش مفتقر كه دل دهر آب شد
|
و ز سيل اشك عالم امكان خراب شد
|
خاموش مفتقر كه از اين شعر شعله بار
|
آتش بجان مرد و زن و شيخ و شاب شد
|
خاموش مفتقر كه از اين راز دلگداز
|
صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد
|
خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق
|
دود فلك بر آمد و خرق حجاب شد
|
خاموش مفتقر كه بسيط زمين ز غم
|
غرق محيط خون شد و در اضطراب شد
|
خاموش مفتقر كه ز بيتابى ملك
|
چشم فلك سر شك فشان چون سحاب شد
|
خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح
|
خورشيد را بچرخ چهارم نقاب شد
|
خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم
|
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
|
كس جز شهيد عشق وفائى چنين نكرد
|
وز دل قبول بار جفائى چنين نكرد
|
در سوگ سيد الشهدا عليه السلام شانزده بند
بند اول
بسيط روى زمين باز بساط غم است
|
محيط عرش برين دائره ماتم است
|
باز چرا مهر و ماه تيره چه شمع
عزاست
|
باز چرا دود آه تا فلك اعظم است
|
ماتم جانسوز كيست گرفته آفاق را
|
كه صبح روى جهان تيره چه شام غم است
|
شور حسينى است باز كه با دو صد سوز
و ساز
|
نه در عراق و حجاز در همه عالم است
|
بحلقه ماتمش سد ره نشين نوحه گر
|
بزير بار غمش قامت گردون خم است
|
ز شور خيل ملك دل فلك بيقرار
|
ديده انجم اگر خون بفشاند كم است
|
داغ جهانسوز او در دل ديو و پريست
|
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
|
عزاى سالار دين ، دليل اهل يقين
|
سليل عقل نخست ، سلاله عالم است
|
خزان گل زار دين ماه محرم بود
|
در او بهار عزا هماره خرم بود
|
بند دوم
چه نوبت كارزار به نو جوانان رسيد
|
نخست اين كار زار بجان جانان رسيد
|
قرعه جانباختن بنوجوانى فتاد
|
كه ناله عقل پير و باج كيوان رسيد
|
جلوه حسن ازل در او بپايان رسيد
|
بجان نثارى شاه بعزم رزم سپاه
|
از افق خيمه گاه چه ماه تابان رسيد
|
ذبيح كوى وفا، خليل صدق و صفا
|
بزير تيغ جفا، دست و سر افشان رسيد
|
تيغ شرر بار او صاعقه عمر خصم
|
ولى ز سوز عطش بر لب او جان رسيد
|
بحلقه اهرمن شد اسم اعظم نگين
|
خدا گواه است و بس چه بر سليمان
رسيد
|
يوسف حسن ازل طمعه گرگ اجل
|
ناله جانسوز او به پير كنعان رسيد
|
رسيد پير خرد بر سر آن نوجوان
|
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان
|
بند سوم
كاى قد و بالاى تو شاخه شمشاد من
|
وى بكمند غمت خاطر آزاد من
|
اى مه سيماى تو مهر جهانسوز من
|
اى رخ زيباى تو حسن خدا داد من
|
سوز تو ايشمع قد، داغ تو اى لاله رو
|
تا بفلك ميبرد آه من و داد من
|
ملك دل آباد بود بجويبار وجود
|
آه كه سيل عدم (فنا) بكند بنياد من
|
چه بر سليمان رسيد صدمه ديو پليد
|
شد از نظر ناپديد روى پريزاد من
|
جلوه پيغمبرى بخاك و خون شد طپان
|
مگر در اين غم رسد خدا بفرياد من
|
حسرت داماديش بر دل زارم بماند
|
بحجله گور رفت جوان ناشاد من
|
ليلى حسن ازل و اله و مجنون تست
|
چون برود تا ابد نام تو از ياد من
|
پس از تو اى نوجوان شدم زمين گير تو
|
بند چهارم
چه اكبر نوجوان بنو جوانى گذشت
|
بماتمش عقل پير ز زندگانى گذشت
|
شبيه عقل نخست ز رندگى دست شست
|
يا كه ز اقليم حسن يوسف ثانى گذشت
|
روى جهان تيره شد چه شام غم تا ابد
|
چه صبح نورانى عالم فانى گذشت
|
اگر دگرگون شود صورت گيتى رواست
|
كه يكفلك زماه و يك جهان معانى گذشت
|
گلشن دهر كهن چه باك اگر شد تباه
|
كه يكچمن گل ز گلزار جوانى گذشت
|
چشم فلك هر قدر اشك فشاند چه سود
|
چه تشنه كام از قضاى آسمانى گذشت
|
چه كعبه شد پايمال گريست زمزم چنان
|
كه سيل اشك از سر ركن يمانى گذشت
|
بكام دشمن جهان شد آنزمان كانجوان
|
بنا مرادى برفت به كامرانى گذشت
|
كوكب اقبال شاه شد از نظر ناپديد
|
روى فلك شد سياه ديده انجم سفيد
|
بند پنجم
گوهر يكتاى عشق در يتيم حسن
|
خلعت زيباى عشق كرد به برچون كفن
|
غره غراى او بود چه يكباره ماه
|
قامت رعناى او شاخ گل نسترن
|
ببارى شاه عشق خسرو جمجماه عشق
|
فكند در راه عشق دست و سر و جان و
تن
|
بخون سر شد خضاب ، صورت چون آفتاب
|
معنى حسن الماب عيان بوجه حسن
|
بباد بيداد رفت شاخ گل ارغوان
|
ز تيشه كين افتاد ز ريشه سرو چمن
|
تا شده رنگين بخون جعد سمن ساى او
|
خورده بسى خون دل نافه مشك ختن
|
هماى اوج ازل بدام قوم دغل
|
بكام گرگ اجل يوسف گل پيرهن
|
بدور او بانوان حلقه ماتم زدند
|
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
|
چه شمع در سوز و ساز لاله باغ حسن
|
خداست داناى راز ز سوز داغ حسن
|
بند ششم
چه نو خط شاه رفت بحجله قتلگاه
|
ساز مصيبت رسيد تا افق مهر و ماه
|
كرده نثار سرش اهل حرم در اشك
|
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
|
نهاد گردون دون بطالعى واژگون
|
بساط سورى كه شد ماتم از او عذر
خواه
|
بخون داماد بست ، بكف حنا نو عروس
|
رخت مصيبت بتن كرده چه بخت سياه
|
عروس و داماد را نصيب شد مسندى
|
يك از جهاز شتر واند گر از خاك راه
|
دود دل بانوان مجمره عود بود
|
مويه كنان مو گنان زار و نزار و
تباه
|
سلسله بانوان چو مو پريشان شدند
|
روز چه شب شد سياه بچشم حق بين شاه
|
قيامتى شد بپا بگرد آن سرو ناز
|
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز
|
بند هفتم
چه اصغر شير خوار نشانه تير شد
|
مادر گيتى ز غم بماتمش پير شد
|
شير فلك بنده همت آن بچه شير
|
كه آب تيرش بكام نكوتر از شير شد
|
چونكه ز قوس قضا سهم قدر شد رها
|
حلق محيط رضا مركز تقدير شد
|
تا كه زخار خدنگ گل گلويش دريد
|
بلبل بيدل از اين غصه ز جان سير شد
|
تا ز سموم بلا غنچه سيراب سوخت
|
لاله بدل داغدار، سرو زمين گير شد
|
ناوك بيداد خصم داد چه داد ستم
|
خون ز سرا پرده چون سيل سرازير شد
|
يوسف كنعان عشق طعمه پيكان عشق
|
قسمت يعقوب پير ناله شبگير شد
|
سلسله قدسيان حلقه ماتم زدند
|
عقل مجرد ز غم بسته زنجير شد
|
ديده گردون بر آن غنچه خندان گريست
|
مادر بيچاره اش هزار چندان گريست
|
بند هشتم
(14)
ناله بر آورد كه طاقه (شاخه ) ريحان
من
|
وى گل نو رسته گلشن دامان من
|
اى بسر و دوش من زينت آغوش من
|
مكن فراموش من جان تو و جان من
|
ديده ز من بسته اى با كه تو پيوسته
اي
|
ياد نمى آورى هيچ ز پستان من
|
از چه چنين خسته اى وز چه زبان بسته
اي
|
شور و نوائى كن اى بلبل خوشخوان من
|
غنچه لب باز كن ، برگ سخن ساز كن
|
اى لب و دندان تو لولو و مرجان من
|
تير ز شيرت گرفت وز من پيرت گرفت
|
تا چه كند داغ تو بادل بريان من
|
مادر بيچاره ات كنار گهواره ات
|
منتظر ناله ات اى گل خندان من
|
غنچه سيراب را آتش پيكان بسوخت
|
رفت بباد فنا خاك گلستان من
|
حرمله كرد از جفا ترا زمادر جدا
|
نكرد انديشه از حال پريشان من
|
گل گلوى ترا طاقت ناوك نبود
|
لايق آن تير سخت گلوى نازك نبود
|
بند نهم
كاش شدى واژگون رايت گردون دون
|
چون علم شاه عشق شد بزمين سرنكون
|
ساقى بزم الست ز زندگى شست دست
|
ديد چه بى يارى شاهد غيب مصون
|
ماه بنى هاشم از مشرق زين شد بلند
|
دميد صبح ازل از افق كاف و نون
|
شد سوى ميدان روان ز بهر لب تشنگان
|
آب طلب كرد و ريخت در عوض آب ، خون
|
تا كه جدا شد دو دست زانشه يكتا
پرست
|
شمع قدش شد ز خون چو شاخ كل لاله
گون
|
سينه سپر كرد و رفت به پيش تير سه
پر
|
تا كه شد از دام تن طائر روحش برون
|
ز ناله يا اخا شاه در آمد ز پا
|
از حركت باز ماند معدن صبر و سكون
|
رفت ببالين او با غم بيحد و حصر
|
ديد تنش چاكچاك ز زخم بيچند و چون
|
ناله ز دل بر كشيد چه شد ز جان
نااميد
|
گفت كه پشت مرا شكست گردون كنون
|
مرا به مرگ تو سر گشته و بيچاره كرد
|
پرده گيان مرا اسير و آواره كرد
|
بند دهم
اى بمحيط وفا نقطه ثابت قدم
|
نسخه صدق و صفا دفتر جود و كرم
|
همت والاى تو برده ز عنقا سبق
|
جز بتو زيبنده نيست قبه قاف قدم
|
سروسهى ساى تو تا كه در آمد ز پاي
|
شاخه طوبى شكست پشت مرا كرد خم
|
رايت منصور تو تا كه نگونسار شد
|
زد شرر آه من برسر گردون علم
|
صبح جمال تو شد تيره چه در خاك و
خون
|
بار عيال مرا بست سوى شام غم
|
قبله روى تو رفت ببار گاه قبول
|
ريخت ز نا محرمان حرمت اهل حرم
|
دست تو كوتاه شد تا كه ز تيغ جفا
|
شد سوى خر گاه من بلند دست ستم
|
ايكه گذشتى ز جان ز بهر لب تشنگان
|
خصم ببين در حرم روان چه سيل عرم
|
پس از تو ايجان من جهان فانى مباد
|
بى تو مرا يك نفس ز زندگانى مراد
|
بند يازدهم
چه شهسوار وجود بست ميان بهر جنگ
|
شد بعدم رهسپار فرقه بى نام و ننگ
|
فضاى آفاق را بر آن سپاه نفاق
|
چه تنگناى عدم كرد بيك باره تنگ
|
برو بهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
|
مرغ دل خصم او بقدر يك طائرى
|
كه شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
|
تيغ شرر بار او چون دهن اژدها
|
دشمن خونخوار او طعمه كام نهنگ
|
شد سر بد سيرتان چه گو بچوگان او
|
ز خون خونخوار گان روى زمين لاله
رنگ
|
ز تيغ تيزش بلند نعره هل من مزيد
|
نماند راه فرار و نبود جاى درنگ
|
تا بجبينش رسيد سنگ ز بد گوهرى
|
نقطه وحدت شد از تير سه پهلو دو نيم
|
سر حقيقت عيان شد چه فروشد خدنگ
|
بتن توانائى از خدنگ كارى نماند
|
خسرو دين را دگر تاب سوارى نماند
|
بند دوازدهم
چه ز آتش تير كين جان و تن شاه سوخت
|
ز دود آه حرم خيمه و خرگاه سوخت
|
چه نخله طور غم سوخت ز سوز ستم
|
ز فرق سر تا قدم سر اناالله سوخت
|
ز رفرف عشق چون عقل نخستين فتاد
|
به سدره المنتهى امين در گاه سوخت
|
زد چه سموم بلا به گلشن كربلا
|
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
|
اگر چه بيمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
|
از الم تب نسوخت كز ستم راه سوخت
|
مسيح گردون نشين آه دلش آتشين
|
چه زير زنجير كين شاه فلك جاه سوخت
|
ز شورش بانوان پر ز نوا نينوا
|
ز ناله بيدلان هر دل آگاه سوخت
|
ز حالت بيكسان از ستم ناكسان
|
دوست نگويم چه شد، دشمن بد خواه
سوخت
|
دو ديده فرقدان ز غصه خونبار شد
|
دميكه بانوى حق بناله زار شد
|
بند سيزدهم
كاى شه لب تشنگان كنار آب روان
|
زنده لعل لبت خضر ره رهروان
|
سموم جانسوز كين زد بگلستان دين
|
ريخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
|
سيل سرشك از عراق رفت بملك حجاز
|
شور و نوا از زمين تا فلك از بانوان
|
رباب دل بر گرفت ز اصغر شير خوار
|
گذشت ليلاى زار ز اكبر نوجوان
|
سلسله عدل وداد به بند بيداد رفت
|
ز حلقه غل فتاد غلغله در كاروان
|
يوسف كنعان غم عازم شام ستم
|
عزيز مصر كرم قرن ذل و هوان
|
لاله رخان خوار و زار، پريوشان
بيستار
|
برهنه پا روى خار ز جور ديوان دوان
|
نيست پرستار ما بغير بيمار ما
|
پناه اين بانوان نيست جز اين ناتوان
|
سايه لطف تو رفت از سرما بيكسان
|
سوخت گلستان دين ز سور قهر خسان
|
بند چهاردهم
جلوه روى تو بود طور مناجات ما
|
كعبه كوى تو بود قبله حاجات ما
|
شربت ديدار تو آب حيات همه
|
صحبت اين ناكسان مرگ مفاجات ما
|
خرمن عمر عزيز رفت بباد ستيز
|
ز آتش بيداد سوخت حاصل اوقات ما
|
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
|
تا بقيامت فتاد ديد و ملاقات ما
|
بى تو اگر ميروم چاره ندارم ولى
|
اينهمه دورى نبود شرط مكافات ما
|
وعده ما و تو در بزم يزيد پليد
|
تا كنى از طشت زر جلوه بميقات ما
|
راه درازى به پيش همسفران كينه كيش
|
همتى از پيش بيش بهر مهمات ما
|
شمع صفت ميروم سوخته و اشك ريز
|
ايسر نورانيت شاهد حالات ما
|
بى تو نشايد كه ما بار بمنزل بريم
|
يا كه بسختى مگر بار غم دل بريم
|
بند پانزدهم
تا تو شدى كشته ما بيسر و سامان
شديم
|
يكسره سر گشته كوه و بيابان شديم
|
خيمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
|
به لجه غم اسير دچار طوفان شديم
|
از فلك عز و جاه بروى خاك سياه
|
بچاه غم سرنگون چو ماه كنعان شديم
|
ز كعبه كوى تو بحسرت روى تو
|
بحلقه فرقه اى ز بت پرستان شديم
|
ايسر تو برسنان شمع ره كاروان
|
ز دست نظار گان سر بگريبان شديم
|
پرده گيان تو را حجاب عزت دريد
|
تاكه تماشا گه پرده نشينان شديم
|
گاه بزندان غم حلقه ماتم زده
|
بكنج ويرانه گاه چه گنج شايان شديم
|
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحيل
|
سر تو شد روى نى گمشد كان را دليل
|
بند شانزدهم
چه نيزه شد سربلند از سر سر وجود
|
شمع صفت جلوه كرد شاهد بزم شهود
|
سر بفلك بر كشيد چه آه آتش فشان
|
بست بر افلا كيان راه صدور و ورود
|
آنكه مسيحا بدى زنده لعل لبش
|
بدير ترسا گهى ، گهى بدار يهود
|
گاه بكنج تنور گاه باوج سنان
|
يافته حد كمال قوس نزول و صعود
|
گاه بويرانه بود همدم آه و فغان
|
گاه به بزم شراب قرين شطرنج و عود
|
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
|
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
|
منطق داوديش لب بتلاوت گشود
|
يا كه انا الله سرود آيه رب ودود
|
نقطه توحيد را دست ستم محو كرد
|
مركز دين را بباد رفت ثغور و حدود
|
كاش دل مفتقر در اين عزا خون شدى
|
در عوض اشك ، كاش ز ديده بيرون شدى
|
در شب عاشوراء
امشب شب وصالست روز فرداست
|
در پرده حجازى شور عراق فرداست
|
امشب قران سعد است در اختران اخر
گاه
|
يا آنكه ليله ابدر روز محاق فرداست
|
امشب ز لاله رويان فرخنده لاله
زاريست
|
رخسارهاى چونشمع در احتراق فرداست
|
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است
|
فرياد وا حسينا تا نه رواق فرداست
|
امشب بنور توحيد خر گاه شاه روشن
|
در خيمه آتش كفر دود نفاق فرداست
|
امشب زروى اكبر قرص قمر هويداست
|
آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
|
امشب شگفته اصغر چون گل بروى مادر
|
پيكان و آن گلوار بوس و عناق فرداست
|
امشب خوشست و خرم شمشاد قد قاسم
|
رفتن بحجله گور با طمراق فرداست
|
امشب نهاده بيمار سر روى بالش ناز
|
گردن بحلقه غل پا در وثاق فرداست
|
امشب بروى ساقى آزادگان گشاده
|
بندگران دشمن بر دست و ساق فرداست
|
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
|
پيمودن ره عشق روى براق فرداست
|
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسين
|
هنگام رزم و پيكار يوم السباق
فرداست
|
امشب شه شهيدان آماده رحيل است
|
ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست
|
امشب بگو ببانو يكساعتى بيارام
|
هنگامه بلا خيز مالا يطاق فرداست
|
امشب قرين يارى از چيست بيقرارى
|
دل گر شود ز طاقت يكباره طاق فرداست
|
در شب يازدهم
خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب
|
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
|
خر گه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت
|
خر گه معدلت از آتش بيداد امشب
|
سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون
|
خانه محكم تنزيل ز بنياد امشب
|
شد سرا پرده عصمت ز اجانب نا پاك
|
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
|
شده از سيل سيه كعبه توحيد خراب
|
وين عجبتر شده بيت الصنم آباد امشب
|
از دل پرده نشنيان حجازى عراق
|
ميدود تا بفلك ناله و فرياد امشب
|
شورش روز قيامت رود از ياد گهى
|
كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
|
از غم اكبر ناشاد و نهال قد او
|
خون دل ميچكد از شاخه شمشاد امشب
|
نو عروسان چمن را زده آتش بجگر
|
شعله شمع قد قاسم داماد امشب
|
حجت حق چه بنا حق بغل جامعه رفت
|
كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
|
بانوان اشكفشان ، ليك چو ياقوت روان
|
خاطر زاده مرجانه بود شاد امشب
|
ديو، انگشتر و انگشت سليمان را برد
|
نه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب
|
ايدريغا كه بهمدستى جمال لعين
|
دست بيداد فلك داد ستم داد امشب
|
چهره مهر سيه باد كه بر خاكستر
|
خفته آن آينه حسن خدا داد امشب
|
برق غيرت زده در خرمن هستى ز تنور
|
كه دو گيتى شده چون رعد پر از داد
امشب
|
و نيز در شب يازدهم
دل خاتم ز خون لبريز در اين ماتمست
امشب
|
اگر گردون ببارد خون در اينماتم
كمست امشب
|
تو گوئى فاتح اقليم عشق امشب بود بى
سر
|
كه خاك تيره بر فرق نبى خاتم است
امشب
|
ملك چون نى نوا دارد، فلك خونابه
ميبارد
|
مگر بر روى نى چشم و چراغ عالم است
امشب
|
چراغ دوده بطحا ز باد فتنه خاموش
است
|
نه يثرب بلكه اوضاع دو گيتى در همست
امشب
|
ز سيل كفر امشب كعبه اسلام ويران
است
|
حرم چون لجه خون ز اشك چشم زمزمست
امشب
|
نميدانم چه طوفانى است اندر عالم
امكان
|
كه صد نوح از مصيبت غرقه موج غم است
امشب
|
ز دود خيمه گاه او خليل آتش بجان
دارد
|
روان خونابه دل از دو چشم آدم است
امشب
|
كليم الله بود مدهوش از طور تنور او
|
ز خاكستر مگر آن زخم سررا مرهم است
امشب
|
زبانم باد لال از گفتگوى بحدل و
جمال
|
دچار اهرمن گوئى كه اسم اعظم است
امشب
|
تعالى از قدو بالاى عباس آن مه والا
|
كه پشت آسمان از بهر آن قامت خم است
امشب
|
نه تنها كرده ليلى را غم مرگ جوان
مجنون
|
كه عقل پير در زنجير اين غم مدغم
است امشب
|
عروس حجله گيتى سيه پوش از غم قاسم
|
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است
امشب
|
ز داغ شير خوارى مادر گيتى بزن بر
سر
|
كه با ناوك گلوى نازك او توام است
امشب
|
حديث شورش انگيزيست اندر عالم بالا
|
مگر در حلقه زنجير عقل اقدم است
امشب
|
مگر سر رشته تقدير را از گردش گردون
|
بگردن حلقه غل چون قضاى مبرم است
امشب
|
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب
و تب
|
مگر بيمار با آه يتيمان همدم است
امشب
|
مهين بانوى خلوت خانه حق عصمت كبرى
|
اسير و دستگير و بيكس و بى محرم است
امشب
|
ز حال بانوان نينوا چون نى نوا دارم
|
ولى از سوز اين ماتم زبانم ابكم است
امشب
|
بندهاى متفرقه
مصباح نور جلوه گر اندر تنور بود
|
يا در تنور آيه الله نور بود
|
گاهى باوج نيزه گهى در حضيض خاك
|
در غايت خفاء و كمال ظهور بود
|
گاهى مدار دائره سوز و ساز شد
|
گاهى چه نقطه مركز شورنشور بود
|
يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد
|
يا شاهد بساط نشاط و سرور بود
|
گاهى چه نقطه بر در سر حلقه فساد
|
راس الفخار بر در راس الفجور بود
|
آخر به بزم باده مست غرور رفت
|
لعل لبى كه عين شراب طهور بود
|
يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا
|
با چوب خيزران اثيم كفور بود
|
قرآن قرين ناله شد آندم كه منطقش
|
داود بود و نغمه سراى زبور بود
|
تورات زد بسينه چه از كينه شد خموش
|
صوت انا اللهى كه ز سيناى طور بود
|
انجيل خون گريست چه آزرده بنگريست
|
لعلى كه روح بخش و شفا صدور بود
|
در سوگ سيد الشهدا سلام الله عليه
چون شد محيط دائره خطه جنود
|
خالى زهر كه بود مگر نقطه وجود
|
سر زد جمال غيب ز آئينه شهود
|
در پيشگاه شاهد هستى چه شمع سوخت
|
نابود شد بمجزه عشق همچو عود
|
آشوب در سراى طبيعت ز حد گذشت
|
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
|
مرغ دلى نماند كه در قيد غم نشد
|
چونشد هماى سد ره نشين مطلق از قيود
|
آن مصدر وجود فرو كوفت كوس عشق
|
در عرصه اى كه عقل نيابد ره ورود
|
در راه عشق مبد فيض آنجه داشت داد
|
تا شد عيان بعالميان منتهاى جود
|
دست از جوان ككشيد كه بدخوشترين
متاع
|
وز نقد جان گذشت كه بد بهترين نقود
|
مستغرق وصال چنانشد كه مينمود
|
شور وداع پرده گيانش نواى عود
|
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
|
من منتهى النزول الى غايه الصعود
|
گردون هماره داشت بتعظيم او ركوع
|
شد تا كند ز هيبت تكبير او سجود
|
خصم از نهيب تيغ چه ريح العقيم او
|
اندر گريز، همچو ز خور طائر ولود
|
تيغش بسر فشانى دشمن چه باد عاد
|
اسبش بشيهه آيتى از صيحه ثمود
|
تا شد سرش بنيزه چه عيسى بروى دار
|
ليكن نه فارغ از ستم فرقه يهود
|
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
|
چندان بلا كشيد كه آبش ز سر گذشت
|
همچنين در سوگ حضرت مظلوم عليه السلام
در جهان نشنيده ام تا بود اين چرخ
كبود
|
كز سليمان اهرمن انگشت و انگشتر
ربود
|
دست بيداد فلك دستى جدا كرد از بدن
|
كز نهاد عالم امكان بر آمد داد و
دود
|
از پى ديدار جانان كرد نقد جان نثار
|
وه چه جانى ! يعنى اندر گنج هستى هر
چه بود
|
كرد قربانى جوانى را كه چشم عقل پير
|
چشمه خون در عزاى جانگزاى او گشود
|
مادر گيتى چنان در ماتم او ناله كرد
|
تا كه كرشد گوش گردون از نواى رود
درود
|
داد بهر جرعه اى از آب درى آبدار
|
در كنار آب دريا، آه از اين سودا
وسود
|
قاب قوسين عروجش بود بر اوج سنان
|
شد باو ادنى روان چون در تنور آمد
فرود
|
از سر نى شاهد بزم حقيقت زد چه سر
|
گمرهان را جلوه شمع طريقت مى نمود
|
سربه نى ليكن ز سر عشق جانانش بلب
|
نغمه اى كان نغمه درمزمار داودى
نبود
|
ديرترسا را گهى روشن تر از خورشيد
كرد
|
گاه پندارى مسيحا بود بردار جهود
|
بالب و دندان او جز چوب بيداد يزيد
|
همدم ديگر ندانم داد از اين گفت و
شنود
|
آنچه ديد آنلعل لب از جور دوران كم
نداشت
|
از چه چوب خيزران اين نغمه ديگر
فزود
|
و نيز در سوگ او عليه السلام
ايكه از زخم فراوان مظهر بيچند و
چونى
|
در حجاب خاك و خون چو نشاهد غيب
مصونى
|
آه و واويلا چنانكوبيده سم هيونى
|
همچو اسم اعظمى كه حيطه دانش برونى
|
ويكه با آن تشنه كامى غرقه درياى
خونى
|
آنچه گويم آنچنانى باز صد چندان
فزونى
|
بانوانرا خيمه سر بودى اكنون سر
نگونى
|
خيمه سوزان را نميگوئى چرا
((يانار كونى
))؟
|
ناز پرورد تو بودم داد از اين حال
كنونى
|
عزت و حرمت مبدل شد بخوارى و زبونى
|
سرخ روئيرا بسيلى برد چرخ نيلگونى
|
سرفرازى رفت و شد پامال هر پستى و
دونى
|
ازرباب دلكباب آخر نميپرسى كه چونى
|
ياكه از ليلى چرا سر گشته دشت جنونى
|
عمه ام آندختر سلطان اقليم
((سلونى ))
|
نيست اندر عالم امكان چو او ذات
الشجونى
|
نيست جز بيمار ما را محرمى يا
رهنمونى
|
ناگهان بشنيد از حلقوم شه راز درونى
|
شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذا
كرونى
|
او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى
(15)
|
مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
رفت اصغر شيرينم ز آغوشم و دامانم
|
برگ گل نسرينم يا شاخه ريحانم
|
آنغنچه خندان را من غنچه نميخوانم
|
آندوست كه من دارم و ان يار كه من
دانم
|
شيرينى دهنى دارد دور از لب و
دندانم
|
كى مهر و وفا باشد اين چرخ بداختر
را
|
تا خلعت دامادى در بر كنم اكبر را
|
بينم بدل شادى آن طلعت دلبر را
|
بخت آن نكند با من كانشاخ صنوبر را
|
بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم
|
ايجعد سمن سايت دام دل شيدائى
|
درنر گسل شهلايت شور سر سودائى
|
بى لعل شكر خايت كوتاب و توانائى ؟
|
اى روى دل آرايت مجموعه زيبائى
|
مجموع چه غم دارد از من كه پريشانم
|
ايشمع رخت شاهد در بزم شهود من
|
موى تو و بوى تو مشك من و عود من
|
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
|
درياب كه نقشى مانداز طرح وجود من
|
چون ياد تومى آرم خود هيچ نميمانم
|
ايلعل لبت ميگون وى سر و قدت موزون
|
عذارى جمالت را من وامق و من مفتون
|
رفتى تو و جانا رفت جان از تن من
بيرون
|
ايخوبتر از ليلى بيم استكه چون
مجنون
|
عشق تو بگرداند در كوه و بيابانم
|
ايكشت اميدم را خود حاصل بيحاصل
|
سهلست گذشت از جان ليكن ز جوان مشگل
|
تند آمدى و رفتى ايدولت مستعجل
|
دستى ز غمت بر دل پائى ز پيت در گل
|
با اين همه صبرم هست از روى تو
نتوانم
|
زود از نظرم رفتى اى كوكب اقبالم
|
يكباره نگون گشتى ايرايت اجلالم
|
آسوده شدى از غم من نيز بدنبالم
|
در خففيه همى نالم وين طرفه كه در
عالم
|
عشاق نمى خسبند از ناله پنهانم
|
سوز غمت اى مهوش در سوخته ميگيرد
|
فرياد مصيبت كش در سوخته ميگيرد
|
خوناب مرارت چش در سوخته ميگيرد
|
بينى كه چه گرم آتش در سوخته ميگيرد
|
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
|
اى دوست نميگويم چون آگهى از حالم
|
از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم
|
گردست جفا سازد نابودم و پا مالم
|
با وصل نمى پيچم وز هجر نمى نالم
|
حكم آن كه تو فرمائى من بنده فرمانم
|
از بيش و كم دشمن هر چند كه بسيارند
|
با كم نبود هرگز چون در ره گل خارند
|
با نقش وجود تو چون نقش بديوارند
|
يكپشت زمين دشمن گر روى بمن آرند
|
از روى تو بيزارم گر روى بگردانم
|
زندان بلايت را صد باره چه ايوبم
|
من يوسف حسنترا همواره چه يعقوبم
|
من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم
|
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
|
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم
|
زد مفتقر شيدا ز اول در اين سودا
|
شد بار دلش آخر سود و بر اين سودا
|
تاگشت سمندروار در اخگر اين سودا
|
گويند مكن سعدى جان در سراينسودا
|
گر جان برود شايد من زنده با جانم
|
ايضا مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
تشنه لبا بآب مهر تو سرشته شد گلم
|
چون بكنم دل از تو و چون ز تو مهر
بگسلم
|
گرچه بلاى دوست را از سر شوق حاملم
|
بار فراق دوستان بسكه نشسته بر دلم
|
ميرود و نميرود ناقه بزير محملم
|
ملك قبول كى شود جز كه نصيب مقبلى
|
لايق عشق و عاشقى برگ گلست و بلبلى
|
بار غم ترا چون من كس نكند تحملى
|
بار بيفكند شتر چون برسد منزلى
|
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم
|
داس غم تو ميكند حاصل عمر را درو
|
درد و بلاهمى رسد از چپ و راست
نوبنو
|
رفتم و دل بماند در سلسله غمت گرو
|
ايكه مهار ميكشى صبر كن و سبك برو
|
كز طرفى تو ميكشى وز طرفى سلاسلم
|
شوق تو ميزند ز سر شورو زناى غم نوا
|
تن سوى شام غم روان دل بزمين كربلا
|
جز من داغديده را درد نبوده بيدوا
|
بار كشيده جفا پرده دريده هوا
|
راه ز پيش و دل ز پس واقعه ايست
مشكلم
|
تا تو بخاطر منى ديده بخواب كى شود؟
|
راحت و عشق روى تو؟ آتش و آب كى
شود؟
|
غفلت از تو درره شام خراب كى شود؟
|
معرفت قديم راهجر، حجاب كى شود؟
|
گر چه بشخص غائبى ، در نظرى مقابلم
|
ما بهواى كوى تو دربدريم و كو بكو
|
وز غم هجر روى تو با اجليم روبرو
|
كى شود آنكه من كنم شرح غم تو موبمو
|
آخر قصد من توئى غايت جهد آرزو
|
تا نرسد بدامنت دست اميد نگسلم
|
سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من
|
چون شب تار روز من هفته و ماه و سال
من
|
نقش تو در ضمير من مونس لايزال من
|
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال
من
|
كى بود كه رفته اى درك و در مفاصلم
|
گر چه اسير حلقه سلسله اجانبم
|
يا كه چه نقطه ، مركز دائره مصائبم
|
ورچه ز حد برون بود منطقه نوائبم
|
مشتغل توام چنان كز همه چيز غائبم
|
مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم
|
ايكه بعرصه وفا از همه برده اى سبق
|
جز تو كه سرنهاده از بهر نثار بر
طبق ؟
|
خواهر داغديده را يك نظرى جمال حق
|
گر نظرى كنى كند كشته صبر من ورق
|
ور نكنى چه بردهد كشت اميد حاصلم ؟
|
مفتقرا بعاشقى گشت بساط عمرطى
|
كى برسى بدولت وصل نگار خويش كى ؟
|
پيرى بندبند دل شور و نوا كند چه نى
|
سنت عشق سعديا ترك نميدهى بمى
|
چون ز دلم رود برون خون سرشته در
گلم
|
منكه بلاف عاشقى همسر صد مبارزم
|
گرچه فنون عشق را به همه جهل حائزم
|
ورچه نصاب شوق را با همه فقر فائزم
|
داروى درد شوق را با همه علم عاجزم
|
چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم
|
در سوگ امام مظلوم سيد الشهدا سلام الله عليه
اى بميدان وفا از دل و جان كرده
نثار
|
كرده هفتاد و دو تن يكتنه قربان
نگار
|
سر به نى شمع دل انجمن ناله و آه
|
نقطه مركز يكدائره ، سرمه رخسار
|
تن پر از غنچه بشكفته ز پيكان خدنگ
|
لاله زارى سر هر غنچه دو صد مرغ
هزار
|
نونهالان همه روئيده به پيرامن او
|
ليك از سوز درون فى الشجر الاخضر
نار
|
همه چون نخله طور از عطش افروخته دل
|
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار
|
ههمه شاداب ز خوناب ولى سينه كباب
|
يك گلستان همه بى آب و دو دريا
بكنار
|
يكطرف سروسهى ساى ابوالفضل قلم
|
سرو آزاد قدش گشته تهيدست زبار
|
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست
|
رفت و بگسيخت ز هم سلسله يار و تبار
|
يكطرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل
|
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئينه
غبار
|
طره اكبر ناكام بخون رنگين است
|
نه عجب گر ز غمش خونشده تار و زشمار
|
يكطرف قاسم ناشاد كه در حجله گور
|
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
|
بدن نازك او تا شده پامال ستور
|
دست و پا تاكه بخون سروتن كرده نگار
|
يكطرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير
|
غنچه با تنگدلى خنده زد از ناوك خار
|
طوطى باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
|
شكر شكر فشاند از دهن شكربار
|
يكطرف پرده گيان شور و نواسر كرده
|
بانوان دو سرا شهره هر شهر و ديار
|
لاله رويان همه را داغ مصيبت بر دل
|
بيكس و بى سر و سالار بجز يك بيمار
|
نيز در سوگ او عليه السلام
اى اسم اعظم حق كز عالمى نهانى
|
وى شمع نور مطلق كز روى نى عيانى
|
اى كعبه حقيقت كز اوج عرش هستى
|
وى كعبه طريقت كز لطف و مهربانى
|
اى درمناى ميدان از نقد جان گذشته
|
رسم از تو شد بدوران آئين جانفشانى
|
اى شاه خر كه عشق اى جوهر فتوت
|
كافشانده در ره عشق هر گوهر گرانى
|
سيمرغ قاف همت مرغى ز آشيانت
|
شهباز اوج حشمت بى قدر ديدبانى
|
طوفان مانم تو شورى بپا نموده
|
در لجه غم تو يا بحر بى كرانى
|
اى يوسف گل اندام ز چيست غرقه خونى
|
وز گرگ زشت فرجام صد پاره آنچنانى
|
اى سينه تو سينا از زخمهاى پيكان
|
ليكن ز چشم بينا اى طور لن ترانى
|
ايسبنر بوستانت از غنچه هاى خندان
|
وى سرخ گلستانت از خون هر جوانى
|
ايمخزن معارف اى گنج علم و حكمت
|
از مركب مخالف يك مشت استخوانى
|
ايسر كه از غم عشق سر گرد كوى يارى
|
پيوسته در خم عشق يا نيزه آشيانى
|
ايسر كه طور نورى گاهى چه آيه نور
|
يا در ته تنورى يا بر سر سنانى
|
ايلعل عيسوى دم با رنج عشق چونى
|
اى بوسه گاه خاتم با آن شكر فشانى
|
اى نغمه ساز توحيد افسرده از چه
هستى
|
كز آنلب و دهن ديد خضر آب زندگانى
|
چون نغمه انا الله از طور نور سر زد
|
دست بريده ناگاه چون مرگ ناگهانى
|
|