در سوگ صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها
دل افسرده ام از زندگى آمد بيزار
|
ميرسد بسكه بگوش دل من ناله زار
|
ناله وا ابتا ميرسد از سوخته اي
|
كز دل مادر گيتى به برد صبر وقرار
|
صد چه قمرى كند از ناله او نوحه گرى
|
ميچكد خون دل و ديده ز منقار هزار
|
شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه
|
كه نه ثابت ماند و نه ديگر سيار
|
جورها ديد پس از دور پدر در دوران
|
نه مساعد ز مهاجر نه معين از انصار
|
بت پرستى بدر كعبه مقصود و اميد
|
آتشى زد، كه بر افروخته تا روز شمار
|
شرر آتش و آنصورت مهوش عجبست
|
نور حق كرد تجلى مگر از شعله نارا
|
طور سناى تجلى متزلزل گرديد
|
چون بدان سينه بى كينه فروشد مسمار
|
نه ز سيلى شده نيلى رخ صديقه و بس
|
شده از سيل سيه ، روى جهان تيره و
تار
|
بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن
بانو
|
من نگويم چه شد اينك درو اينك ديوار
|
دل سنگ آبشد از صدمه پهلو كه فتاد
|
گوهرى از صدف بحر نبوت به كنار
|
بسكه خستند و شكستند ز ناموس اله
|
بازوى كفر قوى ، پهلوى دين گشت نزار
|
محتجب شد بحجاب ازلى وقت هجوم
|
گر شنيدى كه نبودش بسروروى خمار
|
چون كند جلوه در او خيره بماند بصار
|
بند در گردن مرد افكن عالم افكند
|
بت پرستى كه هميداشت بگردن زنار
|
منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد
|
آنكه ز اول بخداوندى او كرد اقرار
|
رفت از كف فدك و ناله بانو بفلك
|
كه نه حرفش شرفى داشت و نه قدرش
مقدار
|
هيچكس اصل اصيلى نفروشد به نخيل
|
جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار
|
نير برج حياشد چه هلالى زهزال
|
يا چه آهى كه بر آيد ز درون بيمار
|
روز او چون شب ديجو روتن او رنجور
|
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب
رابيدار
|
غيرتش بسكه جفا ديد زامت نگذاشت
|
كه پس از مرگ وى آيند بگردش اغيار
|
در سوگ صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها
(هفت بند)
بند اول
تا در بيت الحرام از آتش بيگانه
سوخت
|
كعبه ويران شد حرم از سوز صاحبخانه
سوخت
|
شع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه
|
شد چنان كز دود آهش سنه كاشانه سوخت
|
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد
|
تا ابد زانشعله هر معمور هر ويرانه
سوخت
|
آه از آن پيمان شكن كز كينه خم غدير
|
آتشى افروخت تا هم خم و هم پيمانه
(11) سوخت
|
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
|
همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه
سوخت
|
گلشن فرخ فر توحيد آندم شد تباه
|
كز سموم شرك آنشاخ گل فرزانه سوخت
|
گنج علم و معرفت شد طمعه افعى صفت
|
تا كه از بيداد دو نان گوهر يكدانه
سوخت
|
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
|
خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت
|
كركس دون پنجه زد بر روى طاوس ازل
|
عالمى از حسرت آنجلوه مستانه سوخت
|
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته
|
خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
|
بند دوم
سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود
|
كى سزاوار فشار آندر و ديوار بود؟
|
طور سيناى تجلى مشعلى از نور شد
|
سينه سيناى وحدت مشتعل از نار بود
|
ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر
|
گوئى اندر طور غم چون نخل آتشبار
بود
|
آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو
تهى
|
از كجا پهلوى او را تاب آن آزار
بود؟
|
گردش گردون دنن بين كز جفاى سامرى
|
نقطه پروردگار وحدت مركز مسمار بود
|
صورتش نيلى شد از سيلى كه چو نسيل
سياه
|
روى گيتى
(12) زين مصيبت تا قيامت تار بود
|
شهريارى شد به بند بنده اى از
بندگان
|
آنكه جبريل امينش بنده دربار بود
|
از قفاى شاه ، بانو با نواى جانگداز
|
تا توانائى بتن ، تاقوت رفتار بود
|
گرچه بازو خسته شد، وز كار دستش
بسته شد
|
ليك پاى همتش برگنبد دوار بود
|
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد
|
ليك بر گردون بلند از دست آنگمراه
شد
|
گوهرى سنگين بها از ابر گوهر بار
ريخت
|
كز غم جانسوز او خون از در و ديوار
ريخت
|
تا ز گلزار حقايق نو گلى بر باد رفت
|
يك چمن گل صرصر بيداد ز آنگلزار
ريخت
|
شاخه طوبى مثالى را ز آسيب خسان
|
آفتى آمد كه يكسر هم برو هم بار
ريخت
|
غنچه نشگفته اى از لاله زار معرفت
|
از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
|
اختر فرخ فرى افتاد از برج شرف
|
كاسمان خوناب غم از ديده خونبار
ريخت
|
طوطى اى زينخا كدان برواز كرد و خاك
غم
|
بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت
|
بسملى در خون طپيد از جور جبار عنيد
|
يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار
ريخت
|
زهره زهرا چه از آسيب پهلو در گذشت
|
چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيار
ريخت
|
مهسط روح الامين تا پايمال ديو شد
|
شورشى سر زد كه سقف گنبد دوار ريخت
|
از هجوم عام بر ناموس خاص لايزال
|
عقل حيران سر گردان زبان لالست لال
|
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوى
شاه
|
رفت از كف صبرو طاقت فوت از زانوى
شاه
|
حسته شد پهلوى خاتون رفت از او تاب
و توان
|
آنچنان كز پيچ و تابش بسته شد بازوى
شاه
|
تا حقيقت را بنا حق دست و گردن بسته
شد
|
دست بيدار دعيت باز شد بر روى شاه
|
روى بانوى دو گيتى شد ز سيلى نيلگون
|
سيل غم يكباره از هر سوروان شد سوى
شاه
|
سامرى گوساله اى را كرد مير كاروان
|
تا قيامت خلق را گمراه كرداز كوى
شاه
|
هر كه با آواز: گوساله آمد آشنا
|
تا ابد بيگانه ماند از صحبت دلجوى
شاه
|
نغمه ((انى
انا الله )) نشنود گوساله خواه
|
غره دينا نه بيند غره نيكوى شاه
|
خاتم دين را بجادو برد دست اهرمن
|
شرمى از يزدان نكرد و بيمى از نيروى
شاه
|
گرچه دست بندگى داد از نحست اندر
غدير
|
ليك آن بد عاقبت لب تر نكرد از جوى
شاه
|
خضر ميبايد كه تا توشد ز آب زندگى
|
نيست آب زندگى شايان هر خوك و سگى
|
طمعه زاغ و زغن شد ميوه باغ فدك
|
ناله طاوس فردوس برين شد بر فلك
|
زهره چرخ ولايت نغمه جانسوز داشت
|
تا سماك آن ناله حانسوز ميرفت از
سمك
|
چشم گريان و دل بريان بانو اى عجب
|
نقش هستى را نگرد از صفحه ايجاد حك
|
شاهد بزم حقيقت شمع ايوان يقين
|
اشكريزان رفت در ظلمت سراى ريب و شك
|
كى روا بودى رودسر گرد كوى اين و آن
|
انكه بودى خاك راهش سرمه چشم ملك ؟
|
مستجار هر دو گيتى قبله حاجات ، برد
|
دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك بيك
|
بيوفا قومى ، دل آنان ز آهن سخت تر
|
وعده هاى سست آنان چون هوائى در شبك
|
پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس
|
هركه حق را ننگرد كورش كند حق نمك
|
مفتقرگر جانسپارى در ره بانوسزااست
|
راه حق است ((ان
تكن لله كان الله لك ))
|
همچو قمرى با غمش عمرى بسر بايد كنى
|
چاره دل را هم از اين رهگذر بايد
كنى
|
نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى
دريغ
|
بادلى از خون لبالب رفت در خاك
ايدريغ
|
طلعت بيت الشرف را زهده تا بنده بود
|
آه كان تابنده كوكب رفت در خاك
ايدريغ
|
آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب
|
با نتى بيتاب و پرتب رفت در حاك
ايدريغ
|
پيگرى آزرده از آزار افعى سيرتان
|
چون قمر در برج عقرب رفت در خاك
ايدريغ
|
كعبه كرو بيان و قبله روحانيان
|
مستجار دين و مذهب رفت در خاك
ايدريغ
|
ليلى حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
|
اولين محبوبه زب رفت رفت در خاك
ايدريغ
|
حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود
|
جبرئيلش طفل مكتب ، رفت در خاك
ايدريغ
|
آن مهين بانو كه بانوئى از آن بانو
نبود
|
در بساط قرب اقرب ، رفت در خاك
ايدريغ
|
آنكه بودى از محيط فيض وجودش كامياب
|
هر بسيط و هر مركب رفت در خاك
ايدريغ
|
شد ظهور غيب مكنون باز غيب مستتر
|
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
|
بند هفتم
بيت معمور ولايت را اجل ويرانه كرد
|
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه
كرد
|
شمع روى روشن زهرا چه آنشب شد خموش
|
رهره ساز و نغمه ماتم در آن كاشانه
كرد
|
آه جانسوز يتيمان اندر آن ماتم سرا
|
كرد آشوبى كه عقل محض را ديوانه كرد
|
داغ بانو كرد عمرى با دل آنشهريار
|
آنچه شمع انجمن يكباره با پروانه
كرد
|
شاه با آن پر دلى از دو گيتى بر
گرفت
|
خانه را كانشب تهى زانگو هر يكدانه
كرد
|
بارها كردى تمناى فراق جسم و جان
|
چونكه ياد از روز گار وصل آنجانانه
كرد
|
سر بزانوى غم و با غصه بانو قرين
|
عزلت از هر آشنائى بود و هر بيگانه
كرد
|
شاهد هستى چه از پيمانه غم نيست شد
|
باده نوشان را خراب از جلوه مستانه
كرد
|
ساقى بزم حقيقت گوئيا از خم غم
|
هر چه در خمخانه بودى اندر آن
پيمانه كرد
|
مفتقر را شورى از انديشه بيرون در
سراست
|
هر دم او را از غم بانو نوائى ديگر
است
|
در مدح امام حسن مجتبى عليه السلام
صبا ز لطف چه عنقا برو بقله قاف
|
كه آشيانه قدس است و شرفه اشراف
|
چه خضر در ظلمات غيوب زن قدمى
|
كه كوى عين حياتست و منبع الطاف
|
بطوف كعبه روحانيان به بند احرام
|
كه مستجار نفوس است و للعقول مطاف
|
بطرف قبله اهل قبول كن اقبال
|
بگير كام ز تقبيل خاك آن اطراف
|
بزن بقائمه عرش معدلت دستى
|
بگو كه اى ز تو بر پا قواعد انصاف
|
بدرد خويش چرا درد من دوا نكنى
|
بمحفلى كه بنوشند عارفان مى صاف
|
بجام ما همه خون ريختند جاى مدام
|
نصيب ما همه جور و جفا شد از اجلاف
|
منم گرفته بكف نقد جان ، توئى نقاد
|
منم اسير صروف زمان ، توئى صراف
|
شهابمصر حقيقت ، تو يوسف حسنى
|
من و بضاعت مزجاه و اينكلافه لاف
|
رخ مبين ، و، آئينه تجلى ذات
|
مه جبين تو نورمعالى اوصاف
|
تو معنى قلمى ، لوح عشق را رقمى
|
تو فالق عدمى ، آنوجود غيب شكاف
|
تو عين فاتحه اى بلكه سر بسمله اي
|
تو باء و نقطه بائى و ربط نونى و
كاف
|
اساس ملك سعادت بذات تو منسوب
|
وجود غيب و شهادت بحضرت تو مضاف
|
طفيل بود تو فيض وجود نامحدود
|
جهانيان همه بر خوان نعمتت اضياف
|
برند فيض تو لاهوتيان بحد كمال
|
خورند رزق تو ناسوتيان بقدر كفاف
|
علوم مصطفوى را لسان تو تبيان
|
معارف علوى را بيان تو كشاف
|
لب شكر شكنت روحبخش گاه سخن
|
حسام سرفكنت دل شكاف گاه مصاف
|
محيط بحرمكارم ز شعبه هاشم
|
مدار و فخر اكارم ز آل عبد مناف
|
ابو محمد امام دوم باستحقاق
|
بگانه وارث جد و پدر باستخلاف
|
ترا قلمر و حلم و رضا بزير قلم
|
بلوح نفس تو نقش صانت است و عفاف
|
سپهر و مهردو فرمانبرند در شب وروز
|
يكى غلام مرصع نشان يكى زرباف
|
ز كهكشان سپهر و خط شعاعى مهر
|
سپهر غاشيه كش ، مهر خاورى سياف
|
غبار حاك درت نور بخش مردم چشم
|
نسيم رهگذرت رشك مشك نافه ناف
|
در تو قبله حاجات و كعبه محتاج
|
ملاذ عالميان در جوانب و اكناف
|
يكى بطى مراحل براى استظهار
|
يكى بعرض مشاكل براى استكشاف
|
بسوى روى تو چشم اميد دشمت و دوست
|
بگرد كوى تو اهل وفاق و اهل خلاف
|
بر آستان ملك پاسبانت از دل و جان
|
ملوك را سرذلت بدون استنكاف
|
نه نعت شان رفيع تو كار هر منطيق
|
نه وصف قدر منيع تو حد هر وصاف
|
شهود ذات نباشد نصيب هر عارف
|
نه آفتاب حقيقت مجال هر خشاف
(13)
|
نه در شريعت عقلست بى ادب معذور
|
نه در طريقت عشقست از مديحه معاف
|
در سوگ امام حسن مجتبى عليه السلام
هر كه آشفته دل و سوخته جان همچو
منست
|
نكند ميل چمن ور همه عالم چمن است
|
هر غم از دل بتماشاى گلستان نرود
|
ژعالم اندر نظر غمزده بيت الحزن است
|
نه هر آشفته بود شيفته روى نگار
|
نه پريشانيش از زلف شكن در شكن است
|
گوش جان ناله قمرى صفتى ميطلبد
|
نه پى زمزمه بلبل شيرين سخن است
|
من نجويم لب جو كاب من آتش صفت است
|
سبزه روى نكو خضرت وجه حسن است
|
جز حسن قطب ز من مركز پرگار محن
|
كس نديده كه بانواع محن ممتحن است
|
نقطه دائره و خطه تسليم و رضا
|
نوح طوفان بلا يوسف مصر محن است
|
راستى فلك و فلك همچو حبابيست بر آب
|
كشبى حلم وى آنجاى كه لنگر فكن است
|
بكه نالم كه سليمان جهان خانه نشين
|
خاتم مملكت دين بكف اهرمن است
|
شده از سوده الماس ، زمرد لعلش
|
سبز پوش از اثر زهر گل ياسمن است
|
آنكه چو نروح بسيط است در اينجسم
محيط
|
زهركين در تن او همچو روان در بدن
است
|
شاهد لم يزلى شمع شبستان وجود
|
پاره هاى جگر و خون دلش در لگن است
|
ناوك خصم بر او از اثر دست و زبان
|
بر دل و بر بدن و بر جگر و بر كفن
است
|
كعبه بتخانه و صاحب حرم از وى محروم
|
جاى سلطان هما مسكن زاغ وزغن است
|
در سوگ امام حسن مجتبى عليه السلام ، هفت بند
بند اول
آنشاخ گل كه سبز بود در خزان يكيست
|
افشانده غنچه گل سرخ از دهان يكيست
|
آنگوهرى كز آتش الماس ريزه شد
|
ياقوت خون ز لعل لب او روان يكيست
|
آن لعل در فشان كه زمرد نگار شد
|
داد از وفا سوده الماس ، جان يكيست
|
آن نخل طور كز اثر زهر جانگداز
|
از فرق تا قدم شده آتش فشان يكيست
|
آن شاهباز اوج حقيقت كه تير خصم
|
نگذاشته ز بال و پر او نشان يكيست
|
آنخضر رهنما كه شد از آب آتشين
|
فرمانرواى مملكت جاودان يكيست
|
آن نقطه بسيط محيط رضا كه بود
|
حكمش مدار دائره كن فكان يكيست
|
آن جوهر كرم كه چه سودا بسوده كرد
|
هرگز نداشت چشم بسود و زيان يكيست
|
چشم فلك نديده بجز مجتبى كسى
|
شايان اين معامله ، آرى همان يكيست
|
طوبى مثال گلشن آل عبا بود
|
ريحانه رسول خدا مجتبى بود
|
بند دوم
هرگز كسى دچار محن چون حسن نشد
|
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
|
خاتم اگر ز دست سليمان بباد رفت
|
نوح نجى گر از خطر موج رنجه شد
|
غرقاب لجه غم بنياد كن نشد
|
يوسف اگر چه از پدرپير دور ماند
|
ليكن غريب و بى همه كس در وطن نشد
|
شمع ار چه سوخت از سر شب تا سحر ولى
|
خونابه دل و جگرش در لگن نشد
|
پروين نثار ماهرخى كانچه شد بر او
|
پروانه راز شمع دل انجمن نشد
|
حقا كه هيچ طايرى از آشيان قدس
|
چون او اسير پنجه زاغ و زغن نشد
|
جز غم نصيب آن دل والا گهر نبود
|
جز زهر بهر آن لب شكر شكن نشد
|
دشنام دشمن آنچه كه با آن جگر نمود
|
از زهر بهر بى مضايقه با آن بدن نشد
|
از دوست آنچه ديد ز دشمن روا نبود
|
جز صبر، دردهاى دلش را دوا نبود
|
بند سوم
هرگز دلى زغم چه دل مجتبى نسوخت
|
ور سوخت زاجنبى دگر از آشنا نسوخت
|
هر گلشنى كه سوخت ز باد سموم سوخت
|
از باد نوبهار و نسيم صبا نسوخت
|
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
|
كز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
|
از هر خسى چه آن گل گلزار معرفت
|
شاخ گلى ز گلشن آل عبا نسوخت
|
جز آن يگانه گوهر توحيد را كسى
|
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
|
هرگز برادرى به عزاى برادرى
|
در روزگار، چونشه گلگون قبا نسوخت
|
باور مكن دلى كه چه قاسم بناله شد
|
زان ناله پر از شرر وا ابا نسوخت
|
آندم كه سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
|
در حيرتم كه خرمن گردون چرا نسوخت
|
تا شد روان عالم امكان ز تن روان
|
جنبده اى نماند كزين ماجرا نسوخت
|
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبى
|
افروخت شعله غم جان سوز مجتبى
|
بند چهارم
شاهى كه حكم بر فلك و بر ستاره داشت
|
آزرده شد چنان كه ز مردم كناره داشت
|
عمرى اسير محنت و از عمر خويش سير
|
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره
داشت ؟
|
حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
|
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت
|
گر ميشنيد كوه گران آنچه او شنيد
|
از هم شكافت ، گرچه دل از سنگ خاره
داشت
|
آندم كه از سمند خلافت پياده شد
|
شوريده بر سرداق او هر سواره داشت
|
چون در رسيد خنجر بران به ران او
|
يكباره رفت اگر كه نه عمر دوباره
داشت
|
روى زمين مگر همه سيناى طور بود
|
از بسكه آه سينه شكافتش شراره داشت
|
آنكس كه بود رابطه حادث و قديم
|
از زهر جانگزاجگرى پاره پاره داشت
|
تنها نشد ز سوده الماس خونجگر
|
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
|
خونابه غم از جگر اندر پياله ريخت
|
يا غنچه گل از دهن شاخ لاله ريخت
|
بند پنجم
شاهى كه بود گوشه نشينى شعار او
|
محنت قرين او شد و غم بود يار او
|
آن كو دميد صبح ازل از جبين او
|
شد تيره تر ز شام ابد روزگار او
|
محكوم حكم ديو شد آنخسروى كه بود
|
روح الامين چه بنده فرمانگزار او
|
موسى اگر بطور غمش ميزدى قدم
|
بيخود شدى ز آه دل شعله بار او
|
يكباره گر مسيح بديد آنچه او بديد
|
ميشد دو باره چرخ چهارم چه دار او
|
آنسرو سبز پوش چه گل سر خروى شد
|
آرى ز بسكه خون جگر شد نگار او
|
روى حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
|
تا شد سرشك ديده و دل جويبار او
|
طوبى نثار آنقد و قامت كه بعد مرگ
|
از چار سو خدنك سه پر شد نثار او
|
پرورده كبار پيمبر بد از نخست
|
محروم شد در آخر كار از كنار او
|
آن سرورى كه صاحب بيت الحرام بود
|
بيت الحرام بهر چه بروى حرام بود
|
بند ششم
اى ماه چرخ پير و مهين پور عقل پير
|
كز عمر سير بودى و در بند غم اسير
|
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
|
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تير
|
اى در سرير عشق ، سليمان روزگار
|
از غم تو گوشه گير ولى اهرمن امير
|
از پستى زمانه و بيداد دهر شد
|
ديوى فراز منبر و روح الامين بزير
|
مير حجازى پاى سرير امير شام
|
ايكاش سرنگونشدى آن ميرو آنسرير
|
الحاد گشته مركز توحيد را مدار
|
شد كفر محض حلقه اسلام را مدير
|
دستان ز چيست بسته زبان ، در سخن
غراب
|
ايلعل در فشان تو دلجوى و دلپذير
|
يا للعجب ز مردم دنيا پرست دون
|
يوسف فروخته بمتاعى بسى حقير؟
|
ايدستگير غمزدگان روز عدل و داد
|
دست ستم ز چيست ترا كرده دستگير؟
|
تا شد هماى سدره نشين در كمند غم
|
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم
|
بند هفتم
ايروح عقل اقدم و ريحانه نبى
|
كز خون دل ز غصه دوران لبالبى
|
ايشاه داد گر ز بيداد روزگار
|
روزى نيارميده نياسوده اى شبى
|
از دوستان ملامت بيحد شنيده اي
|
تنها نديده اى الم از دست اجنبى
|
چون عنصر لطيف تو با خصم بد منش
|
مركز نديد كس قمر برج عقربى
|
زهر جفا نمود ترا آب خوشگوار
|
از بسكه تلخكامى و بيتاب و پر تبى
|
از ساقى ازل نگرفته است تا ابد
|
چو نساغر تو هيچ ولى مقربى
|
آرى بلا بمرتبه قرب اوليا است
|
وندر بساط قرب نبود از تو اقربى
|
گردون شود نگون ورخ مهر و مه سياه
|
كافتاده در لحد چه تو تابنده كوكبى
|
نشنيده ام نشانه تير ستم شود
|
جز نعش نازنين تو در هيچ مذهبى
|
اى مفتقر بنال چه قمرى در اين عزا
|
كاين غصه نيست كمتر از آن زهر
جانگزا
|
در ولادت سيد الشهدا سلام الله عليه
بيا به بزم حسينى و بشنو از عشاق
|
بگوش هوش نواى حجاز و شور عراق
|
بكن مشاهده شاهدان شهد سخن
|
بنوش مى ز كف ساقيان سيمين ساق
|
بياد مولد سبط دوم امام سوم
|
فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق
|
فلك ز ثابت و سيار از براى نثار
|
نهد لئالى منثوره را على الاطباق
|
بر اوج چرخ مناطق به تهنيت ناطق
|
بود معاينه جوزا غلام بسته نطاق
|
سرود زهره به تبريك حضرت زهرا
|
چنان بنغمه ، كه شد هشترى ز طاقت
طاق
|
خطيب عالم ابداع داد داد سماع
|
كه لايزال برقص است اين بلند رواق
|
عطارد از پى انشاء تهنيت ، رمزى
|
نگاشت بر صفحات صحائف آفاق
|
ز ذوق باده وحدت بشكر اين نعمت
|
تمام عالميان را چه شكر است مذاق
|
نمود طالع اسعد بطلعت ميمون
|
چه نور لم يزل از مشرق ازل اشراق
|
زدند كوس بشارت ز ملك تاملكوت
|
بيمن حضرت شاهنشه على الاطلاق
|
سليل عقل نخستين دليل اهل يقين
|
دوم خليفه جد و پدر باستحقاق
|
ز وحدت احديت وجود او مشتق
|
جمال مبده كل را بمنتهى مشتاق
|
لطيفه دل والاى معرفت زايش
|
صحيفه كرم است و مكارم اخلاق
|
رموز نسخه وحدت ز ذات او مفهوم
|
نكات مصحف آيات را بود مصداق
|
جمال شاهد بزم دنى و لو ادنى
|
فروغ شمع حقيقت مقام استغراق
|
بهمت نبوى شاهباز گاه عروج
|
بصولت علوى يكه تاز گاه سباق
|
قضا ز منشى ديوان او گرفته قلم
|
قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
|
مدار ملك حقيقت مدير فلك فلك
|
محيط عشق و محبت مشوق الا شواق
|
مليك مملكت بردبارى و تسليم
|
ولى عهد و وفا در قلمرو ميثاق
|
بچهره فالق صبح هدايت ازلى
|
به تيغ تيز روش ضلال را فلاق
|
ز تيغ سر فكش كل باطل زاهق
|
حق از بيان حقايق نشان او احقاق
|
ز فيض رحمت اوزنده قابض الارواح
|
بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق
|
ملايك از سر حيرت شواخص الابصار
|
ملوك بر در دولت نواكس الاعناق
|
نيافت بر در او رفرف خيال مجال
|
براق عقل چه ديوانه در عقال و وثاق
|
شها بطور تو خر الكليم مغشيا
|
بيك تجلى ، و از يك عنايت تو افاق
|
تجلى تو در آئينه وجود نمود
|
هزار نقش مخالف بچشم اهل وفاق
|
گل حديقه معنى نه وصف صورت تست
|
نه نعت غره غرا است قره الاحداق
|
ظهور غيب مصون سر مطلق مكنون
|
بود ز وصف برون و البيان ليس يطاق
|
مرا چه نيست به نيل معانى تورهى
|
سخن درست نباشد بدين طريق و سياق
|
همين بس است كه خون ترا خداست بها
|
از آنكه بهر عروس شهادت است صداق
|
جمال يار تو را بود كعبه مقصود
|
معناى عشق تو ميدان جنگ اهل شقاق
|
مقام مقدس تو وخيل بندگان رهت
|
بطون او ديه بود و ظهور خيل عتاق
|
ز اهلبيت تو بود الوداع بانگ سماع
|
شب وصال تو با دوست ، بود روز فراق
|
بر اوج نيزه عروج تو از حضيض زمين
|
سر تو سر پيمبر، سنان نيزه براق
|
در وارد شدن به كربلا
موكب شاه فلك فر در زمين نينوا
|
چون فرود آمد تجلى الله فى وادى طوى
|
تا كه خرگاه امامت شد در آنجا
استوار
|
آسمان زد كوس الرحمن على العرش
استوى
|
گر چه شد ملك عراق از مقدمش رشك
حجاز
|
ليك ز آهنگ حسينى شد پر از شور و
نوا
|
كايدريغا اين سليمان را بساط سلطنت
|
ميرود بر باد و كام اهرمن گردد روا
|
كعبه اسلام را اينجا شود اركان خراب
|
قبله توحيد را از هم فرو ريزد قوا
|
رايت گردون دون در اين زمين گردد
نگون
|
چون بيفتد از كف ماه بنى هاشم لوا
|
باز خواهد شد نمايان صورت شق القمر
|
باز خواهد شد هويدا معنى نجم هوى
|
سروها در اين چمن از بيخ و بن گردد
قلم
|
شاخهاى گل در اين گلزار، بى برگ و
نوا
|
خاك اين وادى بياميزد بسى با خون
پاك
|
تا كه گردد خاك پاكش دردمندان را
دوا
|
در كنار آب ، مهمان جان سپارد تشنه
لب
|
آنچنان كز دود آهش تيره گون گردد
هوا
|
خون روان گردد چه نيل از چشمه چشم
فرات
|
از فغان كودكان تشنه كام نينوا
|
كاروان غم رود منزل بمنزل تا شام
|
صبح روى شاه روى نى دليل و پيشوا
|
بر سر نى سرپرست بانوان خود بود
|
ماه روى شاه چون خورشيد خط استوا
|
زير زنجير ستم سر حلقه اهل كرم
|
دستگير خصم گردد و دست گيرما سوا
|
دوازده بند در جواب محتشم عليه الرحمه
بند اول
باز اين چه آتش است كه بر جان عالم
است ؟
|
باز اين چه شعله غم و اندوه ماتم
است ؟
|
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست ؟
|
باز اين چه قصه ايست كه با غصه توام
است ؟
|
اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست
|
يا لشگر عزاست كه در كشور غم است ؟
|
آفاق پر زشعله برق و خروش رعد
|
يا ناله پياپى و آه دمادم است ؟
|
چونچشمه چشم مادر گيتى ز طفل اشك
|
روى جهان چو موى پدر كشته درهم است
|
زين قصه سر بچاك گريبان كروبيان
|
در زير بار غصه قد قدسيان خم است
|
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
|
گويا ربيع ماتم و ماه محرم است
|
ماه تجلى مه خوبان بود به عشق
|
روز بروز جذبه جانباز عالم است
|
مشكوه نور و كوكب درى نشاتين
|
مصباح سالكان طريق وفا حسين
|
بند دوم
گلگون قباى عرصه ميدان كربلا
|
زينت فزاى مسند ايوان كربلا
|
لب تشنه فرات و روانبخش كائنات
|
خضر زلال چشمه حيوان كربلا
|
سرمست جام ذوق و جگر سوز ناز شوق
|
غواص بحر وحدت و عطشان كربلا
|
سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست
|
افكنده سر چه كوى بچو گان كربلا
|
ركن يمان و كعبه ايمان كه از صفا
|
در سعى شد ز مكه بعنوان كربلا
|
لبيك بر زبان بسر دست نقد جان
|
روى رضا بسوى بيابان كربلا
|
چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم
|
گردن نهاد بر خط فرمان كربلا
|
بر ماسواى دوست سر آستين فشاند
|
آسوده سر نهاد بدامان كربلا
|
سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد
|
وز خود گذشت تا زخدا بهره مند شد
|
بند سوم
ارباب عشق را چه صلاى بلا زدند
|
اول بنام عقل نخستين صلا زدند
|
جام بلا بكام بلى گو شد از الست
|
سنگ بلا بجانب بانگ بلى زدند
|
تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت
|
بر فرق فرقدان شه لافتى زدند
|
پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا
|
آتش ز كينه هاى نهان بر ملا زدند
|
شد لعل در فشان حقيقت زمر دين
|
الماس كين چه بر جگر مجتبى زدند
|
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
|
كوس بلا بنام شه كزلا زدند
|
فرمان نو خطان ركابش كه خط محو
|
بر نقش ما سوى ز كمال صفا زدند
|
دست و لا زدند بدامان شاه عشق
|
بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند
|
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
|
افراشتند خيمه هستى بروى آب
|
بند چهارم
ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند
|
گر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند
|
گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر
|
گر نغمه اى ز حال امام امم زنند
|
زان نقطه وجود حديثى اگر كنند
|
خط عدم بر بط حدوث و قدم زنند
|
آن رهبر عقول كه صد همچو عقل پير
|
در وادى غمش نتوان يك قدم زنند
|
ماه معين چو زهر شود در مذاق دهر
|
گر از لبان تشنه او لب بهم زنند
|
وز شعله سرادق گردون قباب او
|
بر قبه سرادق گردون علم زنند
|
سيل سرشك و اشك ، دمادم روان كنند
|
گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند
|
تا حشر، دل شود بكمندش غمش اسير
|
گر ز اهلبيت او سخن از بيش و كم
زنند
|
كلك قضا است از رقم اين عزا كليل
|
لوح قدر فرو زده رخساره را به نيل
|
بند پنجم
سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد
|
در مركز محيط رضا تير كين رسيد
|
كرد آنسه شعبه ، نقطه توحيد را دو
نيم
|
وز شش جهت فغان بسپهر برين رسيد
|
سر مصون ز مكمن غيب آشكار شد
|
زان ناوكى كه بر دل حق مبين رسيد
|
بازوى كفر و طعنه كفار شد قوى
|
زانطعين نيزه اى كه به پهلوى دين
رسيد
|
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
|
زانسوز و سازها كه بشمع يقين رسيد
|
آمد بقصد كعبه توحيد پيل مست
|
ديو لعين بمهبط روح الامين رسيد
|
افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت
|
بد گوهرى بمخزن در ثمين رسيد
|
آن نفس مطمئنه ، حياتى ز سر گرفت
|
زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد
|
مستغرق جمال ازل گشت لا يزال
|
نوشيد از زلال لقا شربت وصال
|
بند ششم
شد نوك چه نقطه ايجاد را مدار
|
از دور ماند دائره اليل و النهار
|
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
|
از مغرب ، آفتاب قيامت شد آشكار
|
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت
|
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
|
كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
|
لوح قدر فتاد چه كلك قضا ز كار
|
در گنبد بلند فلك ، ناله ملك
|
افكند در صوامع لاهوتيان شرار
|
عقل نخست نقش جهانزار بگريه شست
|
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
|
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل
|
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
|
در طور غم كليم شد از غصه دل دو نيم
|
و ندر فلك مسيح چنانشد كه روى دار
|
سر حلقه عقول چه برنى مقام كرد
|
قوس صعود عشق ظهورى تمام كرد
|
بند هفتم
در ناكسان چه قافله بيكسان فتاد
|
يك بوستان ز لاله بدست خسان فتاد
|
يك رشته اى ز در يتيم گران بها
|
در دست ظلم سنگدلان ، رايگان فتاد
|
يك حلقه اى ز منطقه چرخ معدلت
|
در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد
|
زان پس گذار دسته دستان دلستان
|
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
|
هر بيدلى بناله شد از داغ لاله اي
|
هر بلبلى بياد گلى در فغان فتاد
|
ناموس حق ز جلوه طاوس كبريا
|
گشت آنچنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد
|
قمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت
|
ناليد آنقدر كه ز تاب وتوان فتاد
|
ياقوت خون ز جزع يمانى بر او فشاند
|
يادش چه زا نعقيق لب در فشان فتاد
|
پس كرد روى خويش سوى روضه رسول
|
كى جد تاج بخش من اى رهبر عقول
|
بند هشتم
اين لولوتر و در گلگون حسين تست
|
وين خشك لعل غرقه در خون حسين تست
|
اين مركز محيط شهادت كه موج خون
|
افشاند تا بدامن گردون حسين تست
|
اين نيرى كه كرده بدرياى خون غروب
|
وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين تست
|
اين مصحف حروف مقطع كه ريخته
|
اجزاى او بصفحه هامون حسين تست
|
اين مظهر تجلى بيچند و چون كه هست
|
از چند و چون ، جراحتش افزون حسين
تست
|
اين گوهز ثمين كه بخا كست و خون
دفين
|
مانند اسم اعظم مخزون حسين تست
|
اين هادى عقول كه در وادى غمش
|
عقل جهانيان شده مجنون حسين تست
|
اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش
|
اوضاع دهر كرده در دگر گون حسين تست
|
آنگاه رو بخاوت ام المصلب كرد
|
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب كرد
|
بند نهم
اى بانوى حجاز مرا بى نوا ببين
|
چون نى نوا كنان ز غم نينوا ببين
|
اى كعبه حيا بمناى وفا بيا
|
قربانيان خويش بكوى صفا ببين
|
نو رستگان خويش سراسر بريده سر
|
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببين
|
در خاك و خون طپان مه رخسار شه نگر
|
زنگ جفا بر آينه حق نما ببين
|
بر نخل طور سر انا الله را نگر
|
وز روى نى تجلى رب العلى ببين
|
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس
|
بر خيز و بى حجابى ما بر ملا ببين
|
زنجير جور سلسله عدل را قرين
|
توحيد را بحلقه شرك آشنا ببين
|
پرگار كفر نقطه اسلام را محيط
|
دين را مدار دائره اشقيا ببين
|
ايما دراز يزيد و ز ابن زياد داد
|
وز آنكه اين اساس ستم را نهاد داد
|
بند دهم
كاش آنزمان سراى طبيعت نگون شدى
|
وز هم گسسته رابطه كاف و نون شدى
|
كاش آنزمانكه كشتى ايمان بخون نشست
|
فلك فلك ز موج غمش غرقه خون شدى
|
كاش آنزمان كه رايت دين بر زمين
فتاد
|
زرين لواى چرخ برين واژگون شدى
|
كاش آنزمان كه عين عيان شد بخون
طپان
|
سيلاب خون روان ز عيون عيون شدى
|
كاش آنزمان كه گشت روان كاروان غم
|
ملك وجود را بعدم رهنمون شدى
|
كاش آنزمان كه زد مه يثرب بشام سر
|
چون شام صبح روى جهان تيره گون شدى
|
كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد
|
دل خونشدى ز ديده حسرت برون شدى
|
گر شور شام را بحكايت در آورند
|
آشوب با مداد قيامت رد آورند
|
بند يازدهم
اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اي
|
پيوسته خانه ستم آباد كرده اي
|
بنياد عدل و داد بسى داده اى بباد
|
زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اي
|
تا داده اى بدشمن دين كام داده اي
|
يا خاطرى ز نسل خطا شاده كرده اي
|
از دوده معاويه و زاده زياد
|
تا كرده اى بعيشن و طرب ياد كرده اي
|
آبى نصيب حنجر سرچشمه حيات
|
از چشمه سار خنجر فولاد كرده اي
|
سر حلقه ملوك جهان را بعدل و داد
|
در بند ظلم و حلقه بيداد كرده اي
|
اى كجروش به پرورش هر خسى بسى
|
جور و جفا بشاخه شمشاد كرده اي
|
تا برق كين بگلشن ايمان و دين زدى
|
آفاق را چه رعد پر از داد كرده اي
|
چون شكوه ترا بدر داور آورند
|
دود از نهاد عالم امكان بر آورند |