ديوان شعر
مرحوم حاج شيخ محمد حسين
غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )
- ۲ -
بند چهارم
گوهرى شد از درون كعبه بيرون از صدف
|
كرد بيت الله را با آنشرف بيت الشرف
|
گوهرى سنگين بهار، رخشان شد از بيت
الحرام
|
كز ثريا را كرد كمتر از خرف
|
كعبه شد از مقدم اوقاف عنقاء قدم
|
شاهبازان طريقت در كنارش صف بصف
|
سينه سينا مگر از هيبتش شد چاك چاك
|
يا شنيد از رافتش موسى نداى
((لا تخف ))
|
زاشتياقش يوسف صديق در زندان غم
|
وز فراقش پير كنعان نغمه ساز را اسف
|
خلعت خلت شد ارزانى بر اندام خليل
|
كرد بنياد حرم چرن بهر آن نعم الخلف
|
كعبه را شد همسرى با تربت خاك غرى
|
مبدء اندر كعبه بود و منتهى اندر
نجف
|
آسمان زد كوس شاهى در محيط كن فكان
|
زهره ، ساز نغمه تبريك زدبى چنك و
دف
|
هر دو گيتى را بشادى كرد فردوس برين
|
نغمه روح الامين ، بايك جهان شوق و
شعف
|
گوش جان بگشاد و بشنواز امين
كردگار:
|
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
بند پنجم
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم
|
كرد گيتى را چه صبح روشن از سر تا
قدم
|
كعبه شد مشكوه مصباح جمل لم يزل
|
بيت ، رب البيت را گرديد مجلاى اتم
|
كوكب درى درى بگشود ارفيض وجود
|
كز فروغش نيست جز نام دروغى از عدم
|
كلك قدرت در درون كعبه نقشى را
نگاشت
|
پايه اش را برد برتر از سر لوح و
قلم
(3)
|
كعبه گوئى كنز مخفى بود گوهر زاى شد
|
زين شرافت تا ابد گرديد در عالم علم
|
مكه شدام القرى از مقدم ام الكتاب
|
قبه عرش برين زد بوسه بر خاك حرم
|
شاه اقليم ((سلونى
)) تا قدم در كعبه زد
|
قبله حاجات گشت و مستجار و ملتزم
|
از مروت داد عنوانى ، صفا و مروه را
|
وز فتوت آبروئى يافت زمزم نيز هم
|
منطق تقرير ميگويد: لقد كل اللسان
|
خامه تحرير مينالد: لقد جف القلم
|
گوش جان بگشاد و بشنواز امين
كردگار:
|
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
بند ششم
گلشن خلد برين شد عرصه بيت الحرام
|
تا خرامان گشت دروى تازه سروى
خوشخرام
|
نونهالى معتدل از بوستان
((فاسقم ))
|
شاخه طوبى برى از روضه دار السلام
|
قامتى در استقامت چون صراط مستقيم
|
سرو آزادى بقامت همچو ميزانى تمام
|
قد و بالاى دل آرايش بغايت دلستان
|
عالم از حسن نظامش در كمال انتظام
|
شمع بزم كبريائى گاه قد افراختن
|
نخله طور تجلاى الهى در كلام
|
نقطه بائيه بود و در تجلى شد الف
|
مصحف كونين را داد افتتحاح و اختتام
|
تا قيامت وصف آنقامت نگنجد در بيان
|
ليك ميدانم قيامت ميكند از وى قيام
|
زان ميان حاشا اگر آرام حديثى در
ميان
|
سر خاص الخاص كى باشد روا در بزم
عام ؟
|
وصف آن بالا نباشد كار هر بى پا و
سر
|
من كجا و مدحت آن سرور والا مقام ؟
|
گوش جان بگشاد و بشنواز امين
كردگار:
|
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
بند هفتم
تا درخشان شد درون كعبه زان وجه حسن
|
ثم وجه الله روشن شد، برون شد شك
وظن
|
چونكه بودش خلوت غيب الغيوبى جايگاه
|
ديد بيت الله را نيكو مثالى در وطن
|
كعبه شد طور حقيقت سينه سينا شكافت
|
پور عمران كو كه تا باز آيدش آواز
((لن ))؟
|
در محيط كعبه چندان موج زد درياى
عشق
|
كز نهيبش گشت نه فلك فلك لشگر شكن
|
سر وحدت از جيبش آنچنانشد آشكار
|
كز درو ديوار بيت الله فرارى شد و
ثن
|
نقش باطل چيست با آنصورت يزدان نما؟
|
با وجود اسم اعظم كى بماند اهرمن ؟
|
تا علم زد بر فرار كعبه شاه ملك عشق
|
عالم توحيد را يكباره روح آمد بتن
|
شهريار لافتى تازد قدم در آن سرا
|
حسن ايام جوانى يافت اين دهر (دير)
كهن
|
تيشه بر سر كوفت از ناقابلى فرهاد
وار
|
مفتقر، هر چند ميگويد بشرينى سخن
|
گوش جان بگشاد و بشنواز امين
كردگار:
|
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
بند هشتم
كعبه تا نقطه بائيه را در بر گرفت
|
در جهان گوى سبق از چار دفتر برگرفت
|
در محيط كعبه شد تا نقطه وحدت مدار
|
عالم ايجاد را آن نقطه سرتاسر گرفت
|
نامه هستى شد از طغراى نامش نامور
|
طلعتى زيبا از آن ديباچه فتر گرفت
|
تا كه زير پاى اورا از دل و جان
بوسه داد
|
آنچه را در وهم نايد كعبه بالاتر
گرفت
|
از قدوم روح قدسى از شعف پرواز كرد
|
شاهباز سد ره را در زير بال و پر
گرفت
|
شد حرم دار الامان در رقص آمد آسمان
|
تا كه شعرى
(4) بوسه بر خاك ره مشعر گرفت
|
چشمه خاور فروغى ديد از آن مه جبين
|
نار طور از شعله نور جمالش در گرفت
|
عقل فعال از دبستان كمالش بهره يافت
|
چون خداوند سخن جابر سر منبر گرفت
|
شهسوارى آمد اندر عرصه ميدان رزم
|
كز سراى عالم امكان سرو افسر گرفت
|
گوش جان بگشاد و بشنواز امين
كردگار:
|
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
بند نهم
كعبه كوى حقيقت قبله اهل وصول
|
مستجار علوى و سفلى و ارواح عقول
|
نسخه اسماء و سرلوح حروف عاليات
|
مصدر افعال ، اول صادر و اصل الاصول
|
آنكه بودش قاب و قوسين اولين قوس
صعود
|
كعبه اش گاه تنزل آخرين قوس نزول
|
در رواق عزتش اشراقيان را راه نيست
|
در حريم خلوتش عقلست ممنوع از دخول
|
ريزه خوار خوان او ميكال با حفظ ادب
|
حامل فرمان او جبرئيل با شرط قبول
|
قطره اى از قلزم جودش محيطى بيكران
|
عكس از نور جمالش آفتابى بى افول
|
حاكم ارض و سمايى شبهه اندر رتق و
فتق
|
واجب ممكن نمايى اتحاد و بى حلول
|
خاتم دور ولايت فاتح اقليم عشق
|
هر كه اين معنى نميداند ظلوم است و
جهول
|
دست هر ادارك كوتاه است از دامان او
|
پس چگويم من ؟ تعالى شانه عما نقول
|
گوش جان بگشاد و بشنواز امين
كردگار:
|
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
بند دهم
شد سمند يكه تاز طبع را زانو دو تا
|
چون قدم زد در مديح شهسوار لافتى
|
خامه مشكين من چون مينگارد اين رقم
|
خون خورد از رشك و حسرت نافه مشك
ختا
|
گر بگيرم باج از تاج كيان نبود عجب
|
چون سرايم نغمه اى از تار جدار هل
اتى
|
اى سروش غيب پيغامى ز كوى يار من
|
جان بلب آمد ز حسرت همتى حتى متى ؟
|
عمر بگذشت و نديدم روى خوبى ايدريغ
|
زندگانى رفت بر باد فنا واحسرتا
|
روز من از شب سيه تر كو جهان افروز
من ؟
|
صبحم از شام غريبان تيره تر واغربتا
|
در حضيض جهل افتادم ز اوج معرفت
|
در ميان شهر دانش در كنار روستا
|
عشق گفتا دست زدن در دامن شير خدا
(5)
|
تار هائى از نهنگ طبع چون پور متى
(6)
|
آنكه در اقليم وحدت فرد و بى مانند
بود
|
وانكه اندر عرصه ميدان نبودش هيچ تا
|
گوش جان بگشاد و بشنواز امين
كردگار:
|
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
در ولادت مولايمان اميرالمومنين عليه السلام
بوى گل و سنبل است يا كه هواى بهار؟
|
زمزمه بلبل است يا كه نواى هزار؟
|
نفحه روح القدس ميرسد از بزم انس
|
يا كه نسيم صبا ميوزد از كوى يار؟
|
صفحه روى زمين همچو بهشت برين
|
از چه چنين عنبرين ؟ وز چه چنين
مشكبار؟
|
لاله خودرو برست ، ژاله برويش نشست
|
بوى خوشش كردمست هر كه بدى هوشيار
|
چرخ مرصع كمر چتر ملمع بسر
|
گوهر انجم كند بر سرم مردم نثار
|
هم به بسيط زمين ، پهن بساط نشاط
|
هم به محيط فلك ، سور و سرور استوار
|
صبح ازل ميدمد از افق لم يزل
|
شام ابد ميرمد از دم شمس النهار
|
مظهر غيب مصون مظهر مافى البطون
|
از افق كاف و نون سر زده خورشيد وار
|
مالك ملك وجود، شمع شبستان جود
|
شاهد بزم شهود، پرده گرفت از عذار
|
از افق لا مكان عين عيان شد عيان
|
قطب زمين و زمان كون و مكان رامدار
|
روح نفوس و عقول اصل اصيل اصول
|
نفس نفيس رسول خسرو و الاتبار
|
دافع هر شك وريب ، پاك زهر نقص و
عيب
|
فالق اصباح غيب از پس شبهاى تار
|
ناظم سر و علن بت فكن و بت شكن
|
غره وجه الزمن دره راس الفخار
|
شاخه طوبى مثال ، در چمن اعتدال
|
ماه فروزان جمال ، در فلك اقتدار
|
قبه خر گاه او قبله اهل كمال
|
پايه در گاه او ملتزم و مستجار
|
طفل دبستان اوست حامل وحى اله
|
بلبل بستان اوست پيك خداوند گار
|
قاسم ارزاق كيست ؟ ريزه خور خوان او
|
قابض ارواح كيست ؟ بنده فرمانگذار
|
صاحب تيغ دو سر، از دم او مفتخر...
|
روح قدس ، فيض بر از در او بيشمار
|
مظهر و مجلاى حق ، طور تجلاى حق
|
برد بيك جلوه از سينه سينا قرار
|
نير انجم خدم تافت ز اوج حرم
|
شد ز حضيض عدم نور وجود آشكار
|
گوهر بحر قدم از صدف آمد برون
|
فلك محيط كرم در حرم آمد كنار
|
كعبه پر از نور شد، جلوه كه طور شد
|
سر ((انا
الله )) ز نور گشت عيان نى ز
((نار))
|
مكه شد از بوى او رشك ختا و ختن
|
وز چمن روى او گلشن دارالقران
|
در مديحه اميرالمؤمنين عليه السلام
شير بيشه ابداع سر ز بيشه بيرون كرد
|
عقل پير را از بيم دل دو نيم و
مجنون كرد
|
بيرق ضلالت را سرنگون و وارون كرد
|
رايت هدايت را بر فراز گردون كرد
|
چهره حقيقت را همچو لاله گلگلون كرد
|
داده گلشن دين را جويبار تيغش آب
|
لاله زار ياسين را كرده خرم و شاداب
|
شمع بزم آئين را كرده مهر عالمتاب
|
داده داد تمكين را روز خيبر و احزاب
|
در احد فداكارى از شما افزون كرد
|
بازوى قويمندش
(7) بسكه داد قوت داد
|
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
|
با حبيب دلبندش رتبه اخوت داد
|
همچو نى بهر بندش نغمه نبوت داد
|
در حرم جهانى رامست خويش و مفتون
كرد
|
تا به تيغ خون آشام داد عشق و مستى
داد
|
در سران بد فرجام داد ضرب دستى داد
|
در برابر اصنام داد حق پرستى داد
|
تا به پيكر اسلام داد روح و هستى
داد
|
تا كه دين و آئين را چون هما همايون
كرد
|
ساز دست و شمشيرش تا ابد در آواز
است
|
گوئى از بم و زيرش زهره نغمه پرداز
است
|
شمع تيغ سر گيرش تا فلك سرافراز است
|
در فضاى تدويرش دست و سر به پرواز
است
|
كو زبان كه تا گويم دست و تيغ او
چون كرد؟
|
برق تيغ خون ريزش بر سران عالم زد
|
شعله شرر بيزش بر روان اعظم زد
|
دود آتش تيزش طعنه بر جهنم زد
|
بازوى دلاويزش عرش و فرش بر هم زد
|
تا صراط ايمان را مستقيم و موزون
كرد
|
آفتاب نورانى روز بدر كرد اشراق
|
يا كه سيف ربانى جلوه كرد در آفاق
|
آنكه در سر افشانى روز بزم طاق
|
با قضاى يزدانى همعنان و هم ميثاق
|
با قدر خداوندش از نخست مقرون كرد
|
ذوالفقار آتشبار بر قريش آتش زد
|
تا بگنبد دوار شعله كشا كش زد
|
شور برق آن بتار سران سر كش زد
|
تا كه سكه اقرار بر قلوب بى غش زد
|
تا كتاب هستى را همچو مكنون كرد
|
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
|
نقش رايت نصرت يا على مدد آمد
|
رو بلافتى رتبت ، پير بيخرد آمد
|
كفر محض بدفطرت پور عبدود آمد
|
قطره عرض اندامى بر محيط جيحون كرد
|
عزم رزم بر سر داشت باسر سران يكسر
|
پا بمرك خود برداشت شد چو بگل اندر
|
گرچه كوه پيكر داشت شد ز كاه هم
كمتر
|
دل كه آن دلاور داشت همچو آهنين
پيكر
|
آبشد چنان كز سر هر چه داشت بيرون
كرد
|
كلك تيغ جانكاهى نقش خاك راهش كرد
|
از فراز خود خواهى سرنكون بچاهش كرد
|
خرمنى ز گمراهى برق زد تباهش كرد
|
ضربت يداللهى كوه بود و كاهش كرد
|
پنجه خداوند ش غرق لجه خون كرد
|
پيل مست لب پر كف عزم شير شيران كرد
|
يا ز ابلهى مرحب روبه مير ميدان كرد
|
روز عمر خود را شب يا كه خانه ويران
كرد
|
تيره بخت بد كو كب ، آرزوى نيران
كرد
|
يا كه پنجه بى مغز موهومش در محيط
هامون كرد
|
آسمان و هفت اختر حلقه در كويش
|
چرخ را كند چنبريك اشاره زا برويش
|
چيست قلعه خيبر با كمند نيرويش ؟
|
چيست كندن آندرپيش زور بازويش ؟
|
آنچه نايد اندرو هم آن يمين ميمون
كرد
|
تا بحلقه در شد آشنا دو انگشتش
|
قلعه هاى خيبر شد همچو موم در مشتش
|
هر كه را برابر شد تيغ سر زد از
پشتش
|
ور زپيش او در شد صيحه قضا كشتش
|
قلعه را ز كشتارش همچو فلك مشحون
كرد
|
رفت كشتى ايمان در احد چه در گرداب
|
بود از جگر نالان يا على مرا درياب
|
دست و تيغ سر افشان ، كرد همتى
ناياب
|
تا بعرصه ميدان شد دل دليران آب
|
روزگار دشمن را تيره و دگرگون كرد
|
آستين چه بالا زد آسمان بزير آمد
|
تا قدم بهيجا زد شيد در نفير آمد
|
تيغ را بهر جا زد مرگ در صفير آمد
|
بر سر سران پا زد تا سرسرير آمد
|
مسند نبوت را استوار و مامون كرد
|
فاتح ولايت بود خاتم النبيين را
|
مصدر عنايت بود صادر نخستين را
|
رايت هدايت بود هادى المضلين را
|
قلعه حمايت بود ملك دين و ايمان را
|
با پيمبرش ايزد چون كليم و هارون
كرد
|
مفتقر بصد خجلت و ثنا آورد
|
وز فريضه ذمت شمه اى بجا آورد
|
در بر ولى نعمت تحفه گدا آورد
|
بر در فلك حشمت مورى التجا آورد
|
پاى را باميدى از گليم بيرون كرد
|
مديحه امير عليه السلام در روز غدير
باده بده ساقيا ولى زخم غدير
|
چنك بزن مطربا ولى بياد امير
|
تو نيز ايچرخ پير بيا ز بالابريز
|
داد مسرت بده ساغرعشرت بگير
|
بلبل نطقم چنان قافيه پدراز شد
|
كه زهره در آسمان بنغمه دمساز شد
|
محيط كون و مكان دائره ساز شد
|
سرور روحانيان هو العلى الكبير
|
نسيم رحمت وزيد دهر كهن شد جوان
|
نهال حكمت دميد پرزگل ارغوان
|
مسند حشمت رسيد بخسرو خسروان
|
حجاب ظلمت دريد ز آفتاب منير
|
وادى خم غدير منطقه نور شد
|
يا ز كف عقل پير تجلى طور شد
|
ياكه بيانى خطير ز سر مستور شد
|
يا شده در يكسرير قران شاه و وزير
|
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
|
تا افق لم يزل روشن از آنشمع شد
|
ظلمت ديو و دغل ز پرتوش قمع شد
|
چه شاه كيوان محل شد بفرار سرير
|
چون بسر دست شاه شير خدا شد بلند
|
بتارك مهر و ماه ظل عنايت فكند
|
بشوكت فر و جاه بطالعى ارجمند
|
شاه ولايت پناه بامر حق شد امير
|
مژده كه شد مير عشق وزير عقل نخست
|
بهمت پير عشق اساس وحدت درست
|
باب شمشير شير عشق نقش دوئيت بشست
|
بزير زنجير عشق شير فلك شد اسير
|
فاتح اقليم جود بجاى خاتم نشست
|
يا بسپهر وجود نير اعظم نشست
|
يا بمحيط شهود مركز عالم نشست
|
روى حسود عنود سياه شد همچو قير
|
صاحب ديوان عشق عرش خلافت گرفت
|
مسند ايوان عشق زيب و شرافت گرفت
|
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
|
نغمه دستان عشق رفت باوج اثير
|
جلوه بصدناز كرد ليلى حسن قدم
|
پرده زرخ باز كرد بدر منير ظلم
|
نغمه گرى ساز كرد معدن كل حكم
|
يا سخن آغاز كرد عن اللطيف الخبير
|
بهر كه مولى منم على است مولاى او
|
نسخه اسمامنم على است طغراى او
|
محيط انشا منم على مدار و مدير
|
طور تجلى منم سينه سينا على است
|
سر انا الله منم على مشار مشير
|
حلقه افلا كرا سلسله جنبان على است
|
قاعده خاكرا اساس و بنيان على است
|
دفتر ادارك راطراز و عنوان على است
|
سيد لولاك را على وزير و ظهير
|
دائره كن فكان مركز عزم على است
|
روى زمين و زمان بنور او مستنير
|
قبله اهل قبول غره نيكوى اوست
|
كعبه اهل وصول خاك سر كوى اوست
|
قوس صعود و نزول حلقه ابروى اوست
|
نقد نفوس و عقول ببار گاهش حقير
|
طلعت زيباى او ظهور غيب مصون
|
لعل گهر زاى او مصدر كاف است و نون
|
سر سويداى او منزه از چند و چون
|
صورت و معناى او نگنجد اندر ضمير
|
يوسف كنعان عشق بنده رخسار اوست
|
خضر بيابان عشق تشنه گفتار اوست
|
موسى عمران عشق طالب ديدار اوست
|
كيست سليمان عشق بر در او؟ يك فقير
|
اى بفروغ جمال آينه ذوالجلال
|
مفتقر خوش مقال مانده بوصف تو لال
|
گرچه براق خيال در تو ندارد مجال
|
ولى ز آب زلال تشنه بود ناگزير
|
در مدح مولايمان اميرالمؤمنين سلام الله عليه
صبا اگر گذار تو فتد بكوى يار من
|
ز مرحمت بگو بان نگار گلعذار من
|
كه اى زبيوفائى تو تيره روزگار من
|
چرا نظر نميكنى براين دل فكار من ؟
|
ترحمى ترحمى ز دست رفته كار من
|
هماره سوختم در آرزوى يكنظاره اي
|
نه عمر ميرسد نه در دراست چاره اي
|
نه بينى ارفتد ز آتش دلم شراره اي
|
نه بر زمين گياهى و نه بر فلك ستاره
اي
|
چرا حذر نميكنى ز آه شعله بار من
|
صبا بشهريار من بشير وار ميرسد
|
چه بلبلان خوشنواز لاله زار ميرسد
|
بيا تو اى صبا كه از تو بوى يار
ميرسد
|
نويد وصل يار من زهر كنار ميرسد
|
خوش آندمى كه بينمش نشسته در كنار
من
|
صبا درود بيكران يملا الفضا
|
بكن نثار آستانه على مرتضى
|
ولى كارخانه قدر مهيمن قضا
|
محيط معرفت ، مدار حلم و مركز رضا
|
كه كعبه درش بود مطاف و مستجار من
|
صحيفه جوامع كلم مجامع حكم
|
لطيفه معانى كرم معالى همم
|
كتاب محكم حديث حسن ليلى قدم
|
كه در هواى عشق او جنون بود شعار من
|
بمشهد شهود او تجليات ذات بين
|
ز بود حق نمود او حقائق صفات بين
|
ز نسخه وجود او حروف عاليات بين
|
مفصل از حدود او تمام مجملات بين
|
منزه است از حدود اگر چه آن نگار من
|
جواهر عقول جمله درج درج گوهرش
|
نفائس نفوس را مدد ز لولو ترش
|
طبايع و مواد بندگان كوى قنبرش
|
دميد صبح آفرينش از جبين انورش
|
قلمرو و جود را گرفت شهسوار من
|
ببين طفيل بود او مركب و بسيط را
|
رهين فيض جود او مجرد و خليط را
|
چه نقطه وجود او مدار شد محيط را
|
نمود يك نمود او كه و مه و سيط را
|
روا بود انا اللهى زيار بختيار من
|
موسس مبانى و موصل اصول شد
|
مصو رمعانى و مفصل فصول شد
|
حقيقه المثانى و مكمل عقول شد
|
برتبه حق ثانى و خليفه رسول شد
|
خلافت از نخست شد بنام شهريار من
|
معرف معارف و محدد جهات شد
|
مبين لطائف و معين نكات شد
|
مفرق طوائف و مولف شتات شد
|
مفرج مخاوف و سفينه النجاه شد
|
اميد گاه و مقصد دل اميدوار من
|
بمستجار كوى او عقول جمله مستجير
|
ز آفتاب روى او مه منير مستنير
|
ز جعد مشكبوى او حيات عالم كبير
|
ز شهد گفتگوى او كه شكريست دلپذير
|
مذاق دهر شكرين چه شعر آبدار من
|
بود غدير قطره اى ز قلزم مناقبش
|
فروغ ذره اى ز نور نجم ثاقبش
|
نعيم خلد بهره اى ز سفره مواهبش
|
اگر مرا بنظره اى كشد دمى بجانبش
|
بفرق فرقدان رسد كلاه افتخار من
|
جمال جانفزاى او ظهور غيب مستتر
|
دو زلف مشكساى او حجاب سر مستسر
|
ز پرچم لواى او لواى كفر منكسر
|
ز تيغ جانگزاى او قواى شرك منتشر
|
چه از غمش قواى بى ثبات و بيقرار من
|
مقام او بمسند سرير قرب سرمدى
|
حسام او موسس اساس دين احمدى
|
ز جام او بنوش اگرتر است ميل بيخودى
|
بجان دشمنان دين چه دست و تيغ آخته
|
پلنگ و شير خشمگين به بيشه زهره
باخته
|
چه در مصاف مشركين بر آنصفوف تاخته
|
ملك هزار آفرين به نه فلك نواخته
|
چه جاى نغمه و نواى بلبل هزار من ؟
|
ز تيغ شعله بار او خم فلك بجوش شد
|
ز برق ذو الفقار او چه رعد در خروش
شد
|
ز بدرو كارزار او ملك ز عقل و هوش
شد
|
ز خيبر و حصار او ذكر حق خموش شد
|
چه واله از تجليات قهر كرد كردگار
من
|
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش
را؟
|
به بيخبر دمكن قرين خداى عقل و
هوشرا
|
به درد نوش خود فروش پير ميفروش را
|
اگر موحدى بشو ز لوح دل نقوش را
|
ولايتش كه در غدير شد فريضه امم
|
حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم
|
كه زد قلم بلوح قلب سيد امم رقم
|
مكمل شريعت آمد و متمم نعم
|
شد اختيار دين بدست صاحب اختيار من
|
بامر حق امير عشق شد وزير عقل كل
|
ابوالفتوح گشت جانشين خاتم رسل
|
رسيد رايه الهدى بدست هادى سبل
|
كه لطف طاعتش بود نعيم دائم الا كل
|
جحيم شعله اى ز قهر بزرگوار من
|
بمحفلى كه شمع جمع بود شاهد ازل
|
گرفت دست ساقى شراب عشق لم يزل
|
معرفت ولايتش شد و معين محل
|
كه اوست جانشين من ولى امر عقد و حل
|
بدست او بود زمام شرع پايدار من
|
رقيب او كه از نخست داد دست بندگى
|
در آخر از غدير او نخورد آب زندگى
|
كسيكه خوى او بود چه خوك و سگ
درندگى
|
چه مار و كژدم گزنده ، طبع وى
زنندگى
|
همان كند كه كرد با امير شه شكار من
|
در سوگ اميرالمؤمنين عليه السلام (ده بند)
بند اول
نصيب هر كه باشد قربش افزون
|
از اين ميناى غم جامى فزونست
|
نه انجامست اين جام بلا را
|
كه از آغاز هستى تا كنونست
|
كه جور و دور او از حد برونست
|
مرا اين نقش گوناگون گردون
|
ز تيغ ابن ملجم سرنگونست ؟
|
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند دوم
خلائق چهره در خون مينگارند
|
چه جاى گريه است و اشكباريست
|
عزيران روى از اينغم ميخراشند
|
كنيزان زين مصيبت داغدارند
|
كه يك عالم بلا را زير بارند
|
پريشان موى وزارند و نزارند
|
سزد ملك عراق از بن بر آرند
|
نواخوان بانوان شورش انگيز
|
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند سوم
زمين از چيست خوان غصه و غم ؟
|
ز مرگ كيست پشت آسمان خم ؟
|
محيط ناله و آه است و ماتم
|
كه هرگز به نخواهد شد به مرهم
|
پس از اين بر حديث ما تقدم
|
دو چشم فرقدان خونبار گردد
|
حسن را با حسين بيند چه با هم
|
مپرس از ناله جانسوز جبريل
|
بطور غم دل از كف داده موسى
|
بگردون صيحه زد عيسى ابن مريم
|
زخون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند چهارم
نشورى شد بپا از يك جهان شور
|
عجب شورى در اينظلمت سراشد
|
چرا از هم نريزد سقف مرفوع
|
چرا ويران نگردد بيت معمور؟
|
چرا نبود كتاب الله مهجور؟
|
ظهور غيب مكنون رفت در خاك
|
شكست از تيشه كين شاخ طوبى
|
ز غم آتش فشان شد نخله طور
|
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند پنجم
ز باغ ((فاستقم
)) طوبى مثالى
|
دريغ از گردش گردون كه آمد
|
به بند بنده اى مولى الموالى
|
فغان از پستى دنيا كه افتاد
|
زخون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند ششم
چه از شمشير كين شق القمر شد
|
زمين و آسمان زير و زبر شد
|
جهان را جامه ماتم به بر شد
|
قضا طرح بساطى از عزا ريخت
|
كز آه و ناله بنياد قدر شد
|
چه عنقا ازل بيبال و پر شد
|
چه شمشير مرادى شعله ور شد
|
نسيم صبحگاهى چو نسموم است
|
از اين آتش كه در وقت سحر شد
|
كه خاك غم جهانى را بسر شد
|
زخون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند هفتم
چه سلطان هما را بال و پر سوخت
|
سموم كين چه زد بر گلشن دين
|
نه تنها شاخ گل هر خشك و ترسوخت
|
ز داغ لاله زار علم و حكمت
|
كتاب و سنت خير البشر سوخت
|
قضا را خامه و لوح و قدر سوخت
|
سزد كز چشم زمزم خون ببارد
|
مگو از رونق اسلام و ايمان
|
كه اعظم رايت فتح و ظفر سوخت
|
كه سر و گلشن وحدت ز سر سوخت
|
چو نرگس هر كه شب را بود بيدار
|
زخون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند هشتم
نه در عرش است و فرش اينشيون و شين
|
در آنگلشن كه قمرى را بود شور
|
غراب البين گمنام است فى البين
|
ز سر تاج رسالت بر زمين زد
|
ز قتل مفتى
(8) دين قاضى دين
|
كه بودى پشت زين رواروى او زين
|
لقد اضحى بسيف الجور نصفين
|
چنين خشكيده در يك طرفه العين ؟
|
مگر فرمانرواى كن فكان رفت
|
كه آشوب است در اقليم كونين ؟
|
سزد قرآن كه از وحدت بنالد
|
برفت آنكس كه بودى ثانى اثنين
|
زخون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند نهم
مگر رفت از ميان شاه ولايت ؟
|
مگر حق را نگو نسار است رايت ؟
|
چرا از نو حريم بيت الصنم شد
|
مگر ويرانشد اركان هدايت ؟
|
مگر رفتنش ز سر ظل حمايت ؟
|
چرا قرآن قرين سوزو ساز است
|
مگر هر سوره شد محو و هر آيت ؟
|
مگر از حادثى دارد روايت ؟
|
چرا آئينه خورشيد تيره است
|
مگر از قصه اى دارد حكايت ؟
|
چرا خونابه ميبارد ز گردون
|
مگر از غصه اى دارد شكايت ؟
|
جهان بيجان ز قتل جان جانان
|
فغان ز بنجور و داد از اينجنايت ؟
|
زخون محراب و مسجد لاله گونست
|
بند دهم
مرا دل بهر آنشاهى دو نيمست
|
كه از تيغ كجش دين مستقيمست
|
چه شد مسند نشين مع الله ؟
|
كه كويش مستجار است و حطيمست
|
چه بر سر قبله توحيد را رفت
|
كه در محراب طاعت سردو نيمست ؟
|
كه گفتى طور سينا و كليمست
|
كه لطف عام و انعامت عميمست
|
زخون محراب و مسجد لاله گونست
|
در ولادت صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها
زد ليلى حسن قدم در بزم حدوث قدم
|
يا سينه سينا زداز سر انا الله دم
|
يا شاهد هستى شد در جلوه ز غيب حرم
|
يا از افق عصمت رخشان شده بدراتم
|
يا گوهر درج شرف تابيده بحر كرم
|
روئيده گل خود رو از آب و گل آدم
|
وز لاله گلشن جان گيتى شده باغ ارم
|
يا صبح از ل طالع از ناصيه خاتم
|
يا كلك عنايت كرد طغراى وجود، رقم
|
آنصنع بديع كه شد ز آرايش لوح و قلم
|
يا زهره زهرا زدبر قبه عرش ، علم
|
بانوى ملك حشمت خاتون ملوك خدم
|
ناموس جمال ازل طاوس رياض قدم
|
كاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
|
ام الخلفا كه بود پيوسته پناه امم
|
هم قبله اهل دعاهم كعبه اهل همم
|
مشكوه نبوت را مصباح منير ظلم
|
انوار ولايت را چرخ فلك اعظم
|
افلاك امامت را او محور مستحكم
|
اسرار حقايق را سرچشمه و بحر خضم
|
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و
حكم
|
انسيه حورا اونى آسيه و مريم
|
صديقه كبرى او او سيده عالم
|
در ستر و عفاف و حيا باسر قدم توام
|
در عزم و مشيت او حكم ازلى مدغم
|
فرمان قضا و قدر در محكمه اش محكم
|
از قلزم جودش چه اين هر دو جهان ؟
يك نم
|
جز دست وجودش كو غارتگر ملك عدم ؟
|
يكشمه بهشت برين ز انگلشن حسن شيم
|
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
|
رونق بطبيعت داد آنعنصر جود و كرم
|
هر ذره اى ز پرتو او شد دره افسر جم
|
هر چه نبود زان بيش در وصف جمالش كم
|
در نعت كمالاتش هر ناطقه اى ابكم
|
اى نام دلارايت بر خسته دلان مرهم
|
تا كى دل مفتقرت نالان بكمند غم ؟
|
اين سينه غمزده را لطفى كن و كن خرم
|
در مدح سيده النساء سلام الله عليها
دختر فكر بكر من ، غنچه لب چه واكند
|
از نمكين كلام خود حق نمك ادا كند
|
طوطى طبع شوخ من گر كه شكر شكن شود
|
كام زمانه را پر ااز شكر جانفزا كند
|
بلبل نطق من ز يك نغمه عاشقانه اي
|
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا كند
|
خامه مشكساى من گر بنگارد اين رقم
|
صفحه روزگار را مملكت ختا كند
|
مطرب اگر بدين نمط ساز طرب كند گهى
|
دائره وجود را جنت دلگشا كند
|
منطق من هماره بندرچه نطاق نطق را
|
منطقه حروف را منطقه السما كند
|
شمع فلك بسوزد از آتش غيرت و حسد
|
شاهد معنى من از جلوه دلبربا كند
|
نظم بد بدين نسق از دم عيسوى سبق
|
خاصه دميكه از مسيحا نفسى ثنا كند
|
و هم باوج قدس ناموس آله كى رسد؟
|
فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند؟
|
ناطقه مرا مگر روح قدس كند مدد
|
تا كه ثناى حضرت سيده نساء كند
|
فيض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
|
چشم دل از نظاره در مبد و منتهى كند
|
صورت شاهد ازل معنى خسن لم يزل
|
و هم چگونه وصف آئينه حق نما كند
|
مطلع نور ايزدى مبدء فيض سرمدى
|
جلوه او حكايت از خاتم انبيا كند
|
بسمله صحيفه فضل و كمال معرفت
|
بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند
|
دائره شهود را نقطه ملتقى بود
|
بلكه سزد كه دعوى لو كشف الغطا كند
|
حامل سر مستسر حافظ غيب مستقر
|
دانش او احاطه بر دانش ماسوى كند
|
عين معارف و حكم بحر مكارم و مكر
|
گاه سخا محيط را قطره بى بها كند
|
ليله قدر اوليا، نور نهار اصفيا
|
صبح جمال او طلوع از افق علا كند
|
كيست جز او كه همسرى باشه لا فتى
كند
|
وحى نبوتش نسب ، جود و فتوتش حسب
|
قصه اى از مروتش سوره هل اتى كند
|
دامن كبريانى او دست رس خيال نى
|
پايه قدر او بسى پايه بزير پا كند
|
لوح قدر بدست او كلك قضا بشست او
|
تا كه مشيت الهيه چه افتضا كند
|
در جبروت حكمران ، در ملكوت قهرمان
|
در نشئات كن فكان حكم بماتشا كند
|
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
(9)
|
سر قدم حديث از آن سترو از آن حيا
كند
|
نفخه قدس بوى او جذبه انس خوى او
|
منطق او خبر ز لا ينطق عن هوى كند
|
قبله خلق روى او كعبه عشق كوى او
|
چشم اميد سوى او تا بكه اعتنا كند
|
بهر كنيزش بود زهره كمينه مشترى
|
چشمه خور شود اگر چشم سوى سها كند
(10)
|
مفتقرا متاب رو از در او بهيچ سو
|
زانكه مس وجود را فضه او طلا كند
|
|