ديوان شعر

مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

- ۱۱ -


از رقيبان تو تا چند من انديشه كنم
بيخ انديشه بد را چه خوش از ريشه كنم
پيش بينى كند از مرحله عشقم دور
شيوه رندى و مستى پس از اين پيشه كنم
بيشه شير هوا را بزنم آتش عشق
تا كى از كم خردى بيمى از اين بيشه كنم
ريشه تفرقه را بر كنم از اين دل ريش
تا كه در گلشن توحيد مگر ريشه كنم
از ره صدق و صفا راه وفا گيرم پيش
تا بكى پيروى خلق جفا پيشه كنم
مفتقر سينه زند جوش ز سوداى نگار
چاره درد دل خويش از اين شيشه كنم

هر كه را عشق بود ساقى و عقلست نديم
دولتى يافته بى كلفت جمع زر و سيم
وانكه با ابروى پيوسته جانان پيوست
ساغر شوق بگيرد بكف ذوق سليم
قاب قوسين دو ابروى تو بر هر كه فتد
رفرف همت او بگذرد از عرش عظيم
وانكه را با خط و خال تو پريوش ربط است
خط آزادگى او را بود از ديو رجيم
حاش لله ز دهانى و ميانى كه تراست
كى بدان نقطه موهوم رسد فكر حكيم
دفتر حسن و كمال تو كتابيست مبين
سنت عشق جمال تو حديثى است قديم
حسن ليلاى ازل تا بابد ميطلبد
دل مجنون صفتى را ز غم عشق دو نيم
نظر لطف تو گيرنده تر از خلد برين
شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحيم
هيچ سنجيده فهميده برابر نكند
نعمت وصل تو با لذت جنات نعيم
هر چه آيد ز تو، دانم همه رافوز مبين
و ز در خويش مرانم كه عذابيست اليم
مفتقر رقت دل ميطلب و لطف عمل
تا كه چو نغنچه شوى باز بيكطرفه نسيم

لاله روى تو را شمع جهان افروزم
عشق ميبازم و پروانه صفت ميسوزم
نه در آن آينه حسن بگيرد آهم
نه دل نازك او را بگدازد سوزم
رشته عمر توانم زغمت تازه كنم (39)
ديده از روى تو هرگز نتوانم دوزم
در فراق تو در اشك بسى افشاندم
گوهرى باز ز وصل تو نمى اندوزم
بهر تحقيق حقايق چه بمكتب آيم
جز حديث غم عشق تو نمى آموزم
روزگارى ز تو دارم كه نگنجد ببيان
قدمى رنجه كن اينك شب و اينك روزم
پوزش مفتقر اندر بر جانان چه كند
من ناچيز چه باشم كه چه باشد پوزم

باميد روى دلدار ز آبرو گذشتم
بهواى صحبت يار زهاى و هو گذشتم
ز سرشك چشم و خونابه دل نگار بستم
ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم
بكمند مشگمويان شده ام اسير ليكن
بدلاورى و همت ز ميان مو گذشتم
نه چو خضر سر بصحرا زده ام بجستجويت
كه ز جوى زندگى نيز بجستجو گذشتم
سر چون كدوى بيمغز فكنده ام بپايت
نه عجب كه بهر سروى ز سر كدو گذشتم
همه روزه گفتگوى من و عاشقان تو بودى
چه نمايد محرمى از سر گفتگو گذشتم
بخيال شست و شوئى بدر تو رخت بستم
ز غبار ره چنانم كه ز شست و شو گذشتم
دل و دين من ز كف رفت بباد آرزوها
چه غم تو روزيم شد ز هر آرزو گذشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آرى
كه هماره در بدر رفتم و كو بكو گذشتم

تا شد آواره ز اقليم حقيقت پدرم
من از آنروز در اين وادى غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در اين باديه ام
كه ببانگ جرسى راه بجائى ببرم
رحمى اى خضر ره گمشدگان بهر خداي
بر لب خشك و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقت و هزاران خطرم از پس و پيش
بى تو اى روح روان جان بسلامت نبرم
كشتى عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددى كن ، برهان از خطرم
نبود باك ز سرپنجه شاهين قضا
گر بود سايه سلطان هما تاج سرم
بدم اى صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعله آه سحرم
مفتقر كيست ؟ كمين بنده اين درگاه است
آرى آرى بغلامى درت مفتخرم

بريدم از همه پيوند و بر تو دل بستم
بمهر روى تو با مهر و ماه پيوستم
مرا از ساغر ابرويت آنچنان شوريست
كه بى تملق ساقى خراب و سرمستم
كه آفتاب جمال تو ديد و آب نشد؟
صواب نيست كه با هستى تو من هستم
بپاى بوس تو دارم سرى ولى بى مغز
دريغ از اينكه جز اين بر نيايد از دستم
رها نشد ز تو تيرى كه بر دلم نشست
بخاك پاى تو سوگند ناز آن شستم
بگرد كوى تو گرد از وجود من بر خاست
اگر چه نيست شدم ليك باز نشستم
بجستجوى دهانت كه چشمه نوش است
در اولين قدم از جوى زندگى جستم
سر از لطف تو از فرق فرقدان بگذشت
ولى ز قهر تو طرف كلاه نشكستم
گر التفات نباشد ترا بمن چه عجب
تو شاهباز بلند آشيان و من پستم
براستى بتو آراست مفتقر خود را
نبودى ار تو من ارخويشتن نمى رستم

چون خم عشق ازل تا بابد ميجوشم
باده خانگى از خون جگر مينوشم
بگشا چهره مگر مشكل ما بگشائى
ورنه من بر حسب همت خود ميكوشم
تا كه چشمم بتو افتاد دل از كف دادم
پند صاحبدل از اين پس نرود در گوشم
نو بهار آمد و بلبل بتمتع در باغ
منكه دستان توام از چه چنين خاموشم
ساقى بزم حريفان شده يار چكنم
برده هوشم ز سر آن نغمه نوشا نوشم
دوشم از باده فروش آمده اين طرفه سروش
كه ترا من بدو گيتى بخدا نفروشم
گر بيائى تو بهر گام بيابى كامى
ور به بينم ز تو عيبى بكرم ميپوشم
مفتقر بنده نوازى عجب از مولى نيست
دارم اميد كشم غاشيه اش بر دوشم

من بناخن غم سينه ميخراشم
فىالمثل چه فرهاد كوه ميتراشم
خاكسارى تو كرده فرش راهم
غمگسارى تو صاحب فراشم
گر زدست جورت ناله اى بر آرم
بر سر جهانى خاك غم بپاشم
دور باش غيرت رانده آن چنانم
كز ره خيالت نيز دور باشم
ايلب و دهانت رشك چشمه نوش
چاره اى و رحمى زانكه ذوالعطا باشم
روى نازنينت بوى عنبرينت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نى بنالد
در هواى كويت بسكه در تلاشم
مفتقر ندارد جز كلافه لاف
اين بود متاعم وين بود قماشم

من بينوا از بى برگ و برى اگر بميرم
سر پر ز شور از خاك در تو برنگيرم
ز كمند عشق هرگز نبود مرا گريزى
چكنم ز حلقه خم بخم تو ناگزيرم
بغلامى درت مفتخرم مرانم از در
كه بجز در تو حاشا در ديگرى پذيرم
من اگر بحلقه بند گيت بزير بندم
نه عجب كه باج از تاج كيان اگر بگيرم
من و ساز عشق تازهره بكف كمانچه گيرد
من و نغمه گر چه بهرام فلك زند به تيرم
من و نسخه جمال تو و دفتر خيالم
من و نقشه مثال تو و لوحه ضميرم
شده سينه ام ز سيناى غمت ز ناله چندان
كه عجب نباشد ار عرش بنالد از نفيرم
بيكى نظاره اى كعبه حسن چاره اى كن
كه بمستجار كوى تو هماره مستجيرم
بهواى گلشن روى تو مفتقر جوانست

چكنم كه طالع تيره ز غصه كرده پيرم
بهواى كوى تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم
باميد روى تو آمدم كه مگر ز تو كامروا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز يار كامروا شدم
نه چنان دچار بلا شدم كه دگر بفكر دوا شدم
همه روزه روزى من غمست همه شبم شب ما تمست
نه چنان كمند تو محكم است كه اميد آنكه رها شوم
نه مرا بخويش دهى رهى نه ز خويشتن دهى آگهى
نه دلالتى و نه همرهى متحيرم بكجا شوم
نه ز سفره تو نواله اى نه زغمزه تو حواله اي
نه مرا بدرد پياله اى كرمى كه ز اهل صفا شوم
نه تراست لطف و عنايتى نه مراست قوت و طاقتى
بكدام شورى و حالتى من بينوا به نوا شوم
نه بدلنوازيم آمدى نه بسر فرازيم آمدى
نه بنغمهه سازيم آمدى كه ز شوق بيسر و پا شوم
نه بحال مفتقرت نظر كه زند بسوى تو بال و پر
نه بسر پرستى او گذر كه بزير ظل هما شوم

سروش غيب دوشم نكته اى را گفت در گوشم
كه تا صبح قيامت برد تاب از دل ، ز سر هوشم
مناز ايساقى مجلس بنو شانوش پى در پى
كه من از ساغر ابروى شاهد باده مينوشم
زلال چشمه حيوان ترا اى خضرا ارزانى
كه من زانلعل ميگون زنده سرچشمه نوشم
شراب عشق شورى در سرم افكنده اى شيرين
كه چون فرهاد تلخيهاى دوران شد فراموشم
عجب نبود گر از معموره حسن تو ويرانم
ز ميناى تو سر مستم ز سيناى تو مدهوشم
بود بار گرانى سر ز سوداى تو اى سرور
بقربان سرت گردم بگير اين بار از دوشم
منم دستانسراى گلشن وحدت بصد الحان
وليكن عشوه هاى شاهد گل كرده خاموشم
هزاران نكته باريكتر از موى مى بينم
در آنموى ميان ، ليكن ز بيم فتنه ميپوشم
گشايش گرچه در كوشش بود ايعارف سالك
من اين ره را نمى پويم در اين معنى نميكوشم
قمار عشق ميبازم بياد دوست مى نازم
خوشا روزيكه بينم آن دلارا را در آغوشم
بگردن ميرسد جوش و خروش مفتقر آرى
كه چون نى ميخروشم گاه چون مى گاه ميجوشم

ز اقليم حقيقت تا طبيعت رخت بر بستم
چنان سر گشتگى ديدم كه گم شد رشته از دستم
بزندان تن و بند زن و فرزند افتادم
بارامى نخفتم شب ، بروز آسوده ننشستم
شدم آواره از گلزار وحدت بادلى پر خون
چه گويم از كه بگستم ندانم با كه پيوستم
نه هشيارم كه يابم بهره اى از صحبت شيرين
نه از شور شراب عشق ، ليلاى ازل مستم
منم طوطى و بازاغ و زغن در يك قفس رفتم
منم دستان و ليكن باغراب البين همدستم
هماى عرش پيما بودم و از طالع وارون
كنون همراز باز آز در اين منزل پستم
نگارا گر پر و بال مرا خستى و بشكستى
ولى عهد مودت را من بشكسته نشكستم
چه درياى غمت ديدم وداع جسم و جان گفتم
چه جوياى لبت گشتم ز جوى زندگى جستم
نگارا مفتقر را نيست كن چندانكه بتوانى
بجرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم

بخدا كز تو نگيرم دل و رو برنكنم
كافرم چاره دل را گر از اين در نكنم
رسم خوبان جهان گر چه وفادارى نيست
بيوفائى ز تو البته كه باور نكنم
ناله ، دانم ندهد سود و بجائى نرسد
من كه جز ناله ندارم چكنم گر نكنم
سيل اشك من سودا زده بنياد كن است
ليك با شعله دل دامن خودتر نكنم
روزگاريست چنان تيره تر از شب كه دگر
بيم يك روزى از اين روز سيه تر نكنم
زندگانى كه بسر رفته به بى سامانى
نه عجب گر پس از اين فكر تن و سر نكنم
دل كه آئينه صافيست چه خوش باشد اگر
بغم و غصه بيهوده مكدر نكنم
دولت طبع روان ملك خداداد من است
ميل دارائى دارا و سكندر نكنم
مفتقر خرقه فقر است گرامى دارش
كه بديباى ملوكانه برابر نكنم

لوح دل را جان من از نقش كثرت ساده كن
وز براى كلك وحدت لايق و آماده كن
باد نخوت كن بدر از سر، بنه بر پاى خم
روى صدق ، و ساغرى را از صفا پر باده كن
سر بلندنى همچو آتش داد بنيادت بباد
همچو خاك افتادگى با مردم افتاده كن
طوطى نفس تو با زاغ طبيعت همنفس
همتى كن خويشتر از اينقفس آزاده كن
طالب ديدار را چشمى دگر بايد بكار
كشف اينغمى طلب از طور و عمران زاده كن
حاليا چونست كوتاهست از آن زلف دراز
برگ عيشى ساز و فكر باده اى و ساده كن
مفتقر فريادها دارد ز بيداد زمان
چاره اى داد گر در كار اين دلداده كن

سرم را پر كن از سوداى عشق و سر بلندم كن
سويداى مرا سرشار شوق و مستمندم كن
دل آشفته ام چون آهوى وحشى رميداز من
گره بگشا ز زلف مشگساى و در كمندم كن
سكندر وارم از سرچشمه حيوان مكن محروم
چه خضرم كامياب از لعل نو شخندم كن
سليمانا مرا ديو طبيعت كرده اندر بند
باسم اعظم آزادم كن و فارغ ز بندم كن
بلا گردان خويشم كن بقربان سرت گردم
بفرما جلوه اى بر آتش غيرت سپندم كن
خرابم كن ز جامى تا به آزادى زنم گامى
مرا از خويشتن بيخود كن ، از خود بهره مندم كن
سمن طبع لنگست و مجال جانفشانى نيست
مرا خاك ره ميدان آن رفرف سمندم كن
پسند طبع والاى تو نبود مفتقر هرگز
ولى قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم كن

كه برد بكوى ليلى ز وفا پيام مجنون
كه بسى نرفت و از ياد تو رفت نام مجنون
بسلامت اى صبا گر برسى بكوى سلمى
بدو صد نيازمندى برسان سلام مجنون
ز حديث آرزومندى ما بگو كه شايد
بنوازشى و نازى بدهند كام مجنون
ز درم آنگارا تو چه مهر عالم آرا
كه نتابد از فلك چون تو ببام مجنون
شب هجر تيره چون روز قيامت است ليكن
باميد صبح روى تو گذشت شام مجنون
همه عارفان ز پيمانه باده تو سر خوش
ز چه ريختند خونابه غم بجام مجنون
كنم ار شكايت از ترك عنايت تو شايد
نكند اثر در ارباب نظر كلام مجنون
نخورم فريب زاهد كه كند ز عشق منعم
بخدا كه هيچ عاقل نفتد بدام مجنون
ز چه اى غزال رعنا تو ز مفتقر رميدى
مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون ؟

تا چند باشى از ما گريزان
ما در قفايت افتادن و خيزان
تا چند باشيم چو نشمع سوزان
با شعله آه ، با اشك ريزان
تا چند بينند اهل بصيرت
جور دمادم از بى تميزان
بنهاده تا چند بر خاك ذلت
روى مذلت خيل عزيزان
بيداد خوبان خوبست ليكن
اى سنبل تر قدرى بميزان
گر خون مارا جانا بريزى
ليك آبروى ما را مريزان
تا ياد موى و بوى تو كردم
آهوى طبعم شد مشك بيزان
گر مفتقر را پيرايه اى نيست
نبود به از حسن در بى جهيزان

اگر از درم در آئى تو چه طالع نكويان
بدهم بمژدگانى سروجان بمژده گويان
تو اگر چه ناگريزى ز نصيحت من اى دوست
نبود مرا گريزى ز كمند مشگمويان
نه عجب از آنكه انگشت نماى خلق گردد
شده هر كه شهره شهر بعشق ماهرويان
من اگر بسر بپويم ره عشق را بهمت
خجلم ز جان نثارى و ز رسم راه پويان
باميد وصل ، مردانه بكوش تا بميرى
نه كه چون زنان نشينى ز غم فراق مويان
نه همين چه شمع بگدازى و با غمش بسازى
سزد آنكه سر ببازى بهواى لاله بويان
بگذر ز جامه تن چه پليد شد بيفكن
كه نميسزد نشستن باميد جامه شويان
ز پى تو مفتقر جست ز جوى زندگانى
كه برد نصيبى از پيروى خداى جويان

مائيم مست باده روز الست تو
نى بلكه مست غمزه چشمان مست تو
ما كرده ايم سينه سپر تيغ عشق را
نى بلكه ديده را هدف تير شست تو
ما داده ايم سلسله اختيار را
نى بلكه رشته دل و دين را بدست تو
ما بنده ايم و بسته غم توايم
يا رب مرا مباد جدائى ز بست تو
ما دل شكسته ايم شكستن غم توايم
هر چند هست عين درستى شكست تو
برخيز ايدليل دل رهروان كه ما
سرگشته ايم در ره عشق از نشست تو
ما را ز خوى ديو طبيعت نجات ده
ايجان فداى روح حقيقت پرست تو
عرض نياز در بر سرو بلند ناز
كى مفتقر رسا است ببالاى پست تو

صورت شاهد ازل جلوه گر از جمال تو
معنى حسن لميزل در خور خط و خال تو
جام جهان نماى جم ساغر در ردنوش تو
طلعت ليلى قدم آينه مثال تو
كوكب درى فلك شمع در سراى تو
سرمه ديده ملك خاك ره نعال تو
عرصه فرش ساحت گوشه نشين گداى تو
قبه عرش حلقه منطقه جلال تو
دفتر علم و معرفت نسخه حكمت و ادب
نقطه مهملى است در دائره كمال تو
ماه دو هفته بنده حسن يگانه روى تو
پير خرد بمعرفت كودك خردسال تو
رفرف عقل پير اگر از سر سدره بگذرد
باز نميرسد باول قدم خيال تو
تخله طور اگر گهى دم زند انا اللهى
داد سماع ميدهد مطرب خوش مقال تو
گلشن جان نميدهد چون تو گلى دگر نشان
خلد جنان نپرورد سرو باعتدال تو
خضرا گرچه زندگى زاب حيات يافته
باز كند دوندگى در طلب زلال تو
اى بفداى ناز تو واندل دلنواز تو
سوخت ز سوز ساز و تو مفتقر نوال تو

زلال خضر ميجوشد ز لعل نوشخند تو
هزاران همچو اسكندر گرفتار كمند تو
ز صهباى تو افلاطون درون خم بسر برده
ز سوداى تو جالينوس عمرى دردمند تو
ارسطاليس باشد كاسه ليس خوان رندانت
فنون حكمت لقمان بود رمزى ز پند تو
مه نو در حضيض و اوج اندر مشرق و مغرب
نمييابد مجال بوسه بر نعل سمند تو
شناور چشمه خاور در اين درياى بى پايان
مگر روزى شود بر آتش غيرت سپند تو
منم طوطى شكر خا بهنگام ثنا خوانى
خصوصا چون كنم باد از دهان پر ز قند تو
اگر بر چرخ اطلس بركشم ديباى مدحت را
بسى كوته بود بر سرو بالاى بلند تو
حريفى گر زند حرفى ز نظم ناپسند من
ندارد مفتقر با كى اگر باشد پسند تو

آبرومندم بعشق روى تو
سرفرازم در هواى كوى تو
رفرفم را تا باو ادنى رساند
قاب قوسين خم ابروى تو
من نيم بيگانه از خويشم مران
سالها خو كرده ام با خوى تو
ما سوا را پشت سر افكنده ام
تا كه ديدم روى دل را سوى تو
بر جبينم نقش عشق خال تست
در مسلمانى شدم هندوى تو
سينه زارم نشان تير تست
آفرين بر شست و بر بازوى تو
از بهشت عنبر ين خوشبوتر است
گلشن جانم بياد بوى تو
رشك سينا شد فضاى سينه ام
از فروغ غره نيكوى تو
دل زهر آشفتگى آزاد شد
تا كه شد در حلقه گيسوى تو
آنزمان جستم ز جوى زندگى
چو نشدم در جستجوى جوى تو
مفتقر سر گشته چو كان تست
سر چه باشد تا بگردد كوى تو؟

ايكه بر اوج نه فلك دام هوس فكنده اى
بر لب بام يار من پر نزند پرندهاى
نسبت براق عقل را ره برواق بزم او
رفته بوادى فنا رفرف هر رونده اي
بسته كمان ابروان راه خيال رهروان
ناز خدنگ غمزه اش بازوى هر زننده اي
بنده آن لب و دهان زنده جادوان بود
نيست بكيش عشق جز زنده يار زنده اي
بسته بند او بود رسته هر تعلقى
خسته بنزد عارفان بدتر از آن درنده اي
چشمه نوش بايدت همت خضر ميطلب
نيست زلال زندگى در خور هر رونده اي
مفتقرا متاب رو هيچ ز بند بندگى
جز بطريق بندگى خواجه نگشته بنده اي

اگر روزانه باشد يا شبانه
ندارم جز نواى عاشقانه
پى ديدار رويش بخت بستم
نه صاحب خانه را ديدم نه خانه
نهادم سر بصحرا همچو مجنون
كه از ليلى مگر يابم نشانه
زدم در راه عشق سر بدريا
چه ميزد آتش عشقم زبانه
بگرد كوى او سر كرد بودم
بگوشم نا گه آمد اين ترانه
نبندى زان ميان طرفى كمروار
اگر خود را به بينى در ميانه
بكوب اين راه را با پاى همت
نخواهد اسب تازى تازيانه
چه مردان طريقت راهرو باش
ميگر از بيم چون كودك بهانه
اگر نوح است كشيبان مكن هول
از اين درياى ناپيدا كرانه
چه دل دادى بدلبر پس روا نيست
مگر سر را كنى از پى روانه
اى شاهد عالم سوز در حسن و دلارائى
وى شمع جهان افروز در جلوه و زيبائى
حسن تو تجلى كرد در طور دل عشاق
چون سينه سينا شد هر سر سويدائى
عشق رخ تو آتش در خرمن هستى زد
شد هر شررش شورى در هر سر و سودائى
مرغان چمن هر يك در نغمه بياد تو
بلبل بغزلخوانى طوطى بشكر خائى
ما سوخته هجريم افروخته هجريم
آموخته هجريم با صبر و شكيبائى
دلداده روى تو آشفته موى تو
سرگشته كوى تو چون واله و شيدائى
ايخاك درت برتر ز آئينه اسكندر
اقليم ملاحت را امروزه تو دارائى
ايسرو قدت رعنا اندر چمن خوبى
خوبان همه در معنى اسم و تو مسمائى
از مفتقر دلريش كارى نرود از پيش
جز انكه بلطف خويش اينعقده تو بگشائى

دمى با تو بودن كه جان جهانى
بود خوشتر از يك جهان زندگانى
بكن جلوه اى شاهد عالم آرا
كه چونشمع دارم سر سرفشانى
ز طور تو هيهات اگر پا بگيرم
نينديشم از پاسخ ((لن ترانى ))
چه پروانه پروا ندارم ز آتش
بود نيستى هستى جاودانى
تو اى خضر رهبر دليل رهم شو
كه زين وادى هولناكم رهانى
بسى دورم از شاهراه طريقت
ز كوى حقيقت نديدم نشانى
چه باشد كه افتاده اى را بهمت
بسر حد اقليم عزت رسانى
خرابم كن از باده عشق چندان
كه آسوده گردم ز دنياى فانى
دل مفتقر در هواى تو خون شد
بيا تا كه باقى بود نيمه جانى

كه دهد مرانشانى ز تو اى نگارجانى
كه نشان هر نشانى است نشانى بىنشانى
نه ز صورت تو رسمى نه ز معنى تو اسمى
كه برون زهر خيالى و فزون زهر گمانى
بتو اى يگانه دلبر كه شود دليل و رهبر
نه ترا بحسن مانند و نه در كمال ثانى
مگر آنكه شعله روى تو سوز دل نشاند
بتجلى تو بينند جمال ((لن ترانى ))
بكدام سعى و كوشش بتو ميتوان رسيدن
مگر آنكه چهره بگشائى و سوى خود كشانى
نه بجد و جهد مردى بمراد خود رسيدم
نه ز احتمال هجران بوصال خود رسانى
نه مرا مجال در گاه تو تا بسر بيايم
نه تو آمدى كه تا سر فكنم بمژدگانى
من و حسرت تو خوردن من و از غم تو مردن
چه دل از غمت نياسود چه سود زندگانى
من و آتش فراقت من و سوز اشتياقت
كه توان ز جان گذشتن نتوان ز يارجانى
چه خوش است صبر بلبل باميد صحبت گل
من و بعد از اين تحمل ، تو و هر چه ميتوانى
دل مفتقر ز خونابه غصه تو سرخوش
ز تو درد عين درمان ، و غم تو شادمانى

صنما بجان نثاران ز چه رو نظر ندارى
ز رسوم دلبرى هيچ مگر خبر ندارى
سر ما و شور عشقت ، دل ما نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چكنم اگر ندارى
عجب است تند خوئى ز تو ايكه خوبروئى
تو مگر بدين نكوئى هنر دگر ندارى
جگرم ز آتش عشق كباب شد وليكن
تو ز ناز و كبريائى هوس جگر ندارى
سر عاشقان ز سوداى تو بر بدن گران است
تو ز بسكه سر گرانى نظرى بسر ندارى
بدر تو سر سپردم باميد سر پرستى
تو چرا تفقدى از من در بدر ندارى
چه غبار راه ، سر گرد شدم بگرد كويت
چه نسيم در گذشتى و بمن گذر ندارى
شب غم دراز و از دامن دوست دست كوته
چه شب است ايشب تيره مگر سحر ندارى
ره عشق مفتقر ميطلبد تن بلاكش
تو باين شكستگى طاقت اينسفر ندارى

لوح دل را اگر از نقش خطا ساده كنى
خويش را آينه حسن خدا داه كنى
تا نگردد دلت از نائره عشق كباب
طمع خام بود گر هوس باده كنى
خانه را پاك كن از غير كه يار است غيور
پاك ريبنده پاكست كه آماده كنى
تا ز خلوت نرود ديو، كجا شايان است
هوس آمدن روى پريزاده كنى
رستمى گر تو باين زال جهان رو نكنى
يا نريمانى اگر پشت باين ماده كنى
تا توانى در خلوتگه دل را بر بند
ورنه كى منع توان از دل بگشاده كنى
سر بلندى ز تواى سرور من ، نيست هنر
هنر آنستكه غمخوارى افتاده كنى
دل بكوى تو فرستادم و اميد بود
بپذيرى و نگاهى بفرستاده كنى
مفتقر خواجه من بنده آزاده تست
چه شود گر نظرى جانب آزاده كنى

اگر مشتاق جانانى مكن جانا گران جانى
در اين ره سر نميارزد بيك ارزن ز ارزانى
حضيض چاه و اوج جاه با هم همعنان هستند
نميگردد عزيز مصر جز صديق زندانى
بجو سرچشمه حيوان اگر پاى طلب دارى
كه همت خضر را بخشد نجات از طبع حيوانى
باداب شريعت بند كن ديو طبيعت را
در اقليم حقيقت چون چنين كردى سليمانى
اگر مجنون ليلائى ترا آشفتگى بايد
نيابى خاطر مجموع را جز در پريشانى
زنى گر تيشه مستى به بيخ ريشه هستى
توان گفتن كه فرهاد لب شيرين دورانى
در اشك و عقيق خون بهاى باده گلگون
بود سيب زنخدان بهتر از ياقوت رمانى
بدانانى مناز ايدل كه آن نقشى بود باطل
اگر محصول آن حاصل نباشد غير نادانى
تو گر سوداى گل دارى چرا پس در پى خارى
و گر ديوانه يارى چرا پس يار ديوانى
بسيرت آدمى گاهى ملك باشد گهى حيوان
نه در هر صورت انسان بود معناى انسانى
اگر طوطى سخن راند كه از وى آدمى ماند
ندارد باز همچون مفتقر لطف سخندانى

دارم اى دوست ز بيداد تو فرياد بسى
چكنم چون نبود دادگر دادرسى(40)
بخت آشفته نخفته است كه گردد بيدار
مرده هرگز نشود زنده ببانگ جرسى
طبع ، افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم بمسيحا نفسى
اى ببازيچه ز اقليم حقيقت شده دور
جهد كن تا كه بمردان طريقت برسى
مرغ گلزار بهشتى تو، بزن بال و پرى
تا بكى شيفته دانه و آب و قفسى
طوطى عالم اسرارى و شيرين گفتار
حيف باشد كه تو بازاغ و زغن همنفسى
تا بكى سر بگريبان طبيعت دارى
چند در دامنه دام هوا و هوسى
مفتقر سايه سلطان هما را بطلب
ورنه در مرحله عشق كم از خرمگسى

نيست در عالم ز من مسكين ترى
وز تو نيز اى دوست دل سنگين ترى
گرچه روئين تن بتن روئين بود
تو ز روئين تن بدل روئين ترى
خسروى زيبد ترا در ملك حسن
زانكه از شيرين بسى شيرين ترى
نافه مشك ختا جستن خطا است
تو بموى عنبرين مشكين ترى
چشمه فراموشم شده
زانكه اندر كام ما نوشين ترى
چيست چين بازلف چين در چين تو
زانكه از اقليم چين پر چين ترى
عذر گو ساقى سيمين ساق را
تو ز سيمين ساقها سيمين ترى
با قد و بالايش اى چرخ بلند
از زمين پست هم پائين ترى
عشق با خون جگر آميخته
نيست از عاشق بخون رنگين ترى
جان نثارى راه و رسم عاشقى است
نيست از خود خواه بد آئين ترى
هر كه بر آن روى زيبا ديده دوخت
نيست در عالم از او حق بين ترى
مفتقر گر سر بچو گانش دهى
تو زهر گوى زرى زرين ترى

گر سوى ملك عدم باز بيابى راهى
شايد از سر وجودت بدهند آگاهى
تو گر از چاه طبيعت بدر آئى بيرون
يوسف مملكت مصرى و صاحب جاهى
در ره مصر حقيقت كه هزاران خطر است
نيست چون چاه طبيعت بحقيقت چاهى
تا بزندان تن و بند زن و فرزندى
تو و آزادگى از ماه بود تا ماهى
كنج خلوت بطلب گنج تجلى يابى
دولت معرفت از فقر بجو، نزشاهى
زنگ دلرا بيكى قطره اشكى بزداي
بصفا كوش اگر جام جهان بين خواهى
چشمه آب بقا در خور اسكندر نيست
همتى كن كه كند خضر ترا همراهى
روى در شاهد هستى كن و چو نشمع بسوز
ورنه گر كوه شوى باز نيرزى گاهى
مفتقر بنده درگاه ولايت شو و بس
نيست در ملك حقيقت به از اين درگاهى

در كوى عشق كوهى كمتر بود ز كاهى
جز عاشقان نيابند اين نكته را كماهى
گر ابر، تير بارد شوريده سر نخارد
كانديشه كس ندارد از رحمت الهى
پاى از طلب كشيدن آئين عاشقى نيست
در وادى فنا رو اى آنكه مرد راهى
خود خواهى از بپرسى نوعى ز بت پرستيست
در كيش عشق نبود بدتر از اين گناهى
با نيستى و مستى پيوسته كنج هستى
اين مدعا ندارد جز جان و دل گواهى
درويشى است و همت فرصت شمر غنيمت
كين موهبت نيابى در عين پادشاهى
از دولت سكندر تا فر همت خضر
بالاتر است و برتر از ماه تا بماهى
فردا ز رو سفيدى نام و نشان نيابى
امروزه گر نشوئى اين ننگ رو سياهى
اى دوست مفتقر را آهى شر رفشان ده
تا گيرد از من آهى در خرمن مناهى

رموز عشق تا با ما نياميزى نياموزى
كه گوهر تا خزف از كف نيندازى نيندوزى
شهود شاهد هستى نميشايد زهر پستى
كه شمع جمع را تا قد نيفرازى نيفروزى
اگر با شمع رخسارش بسازى همچو پروانه
بقربانى بسوزى تا نميسازى نمى سوزى
ندارد جام جم بى مى نمايشهاى گوناگون
نه هم بى باده صافى صفائى باد نوروزى
بروى و موى جانان كى توانى ديده كردن باز
تو كه چشم طمع از جان نميبندى نميدوزى
برو فرزانه از اينگنبد فيروزه گون بالا
كه در فرزانگى باشد هزاران فر و فيروزى
نگيرى روزه تا از آرزوهاى جهان عمرى
نگردد مفتقر روزى ترا ديدار او روزى

خواهى اگر بكوى حقيقت سفر كنى
بايد ز شاهراه طريقت گذر كنى
گر بى رفيق پاى نهى در طريق عشق
خود درا يقين دچار هزاران خطر كنى
هرگز بطوف كعبه جانان نميرسى
تا آنكه در مناى وفا ترك سر كنى
روى اميد نسبت بان آستان ترا
تا آستين ز دامنه اشك تر كنى
گر بگذرى ز ظلمت حس و خيال و وهم
چون آفتاب از افق عقل سر كنى
و ندر فضاى عشق اگر بال و پر زنى
از آشيان قدس توان سر بدر كنى
آندم ترا ز سر حقيقت خبر كنند
كز بيخودى ز خود نتوانى خبر كنى
ناموس حق ببانگ انا الحق مده بباد
تا جلوه از حقيقت خود خوبتر كنى
گر بنگرى بطلعت ليلى چنانكه هست
مجنونم ار زشوق تو شب را سحر كنى
كلك زبان بريده ندانم چه ميكند
خوبست مفتقر كه سخن مختصر كنى

دارم اى دوست ز بيداد فرياد بسى
چكنم چون نبود دادگرى ، دادرسى
در طريقت نسزد جز گله از دوست بدوست
بحقيقت نبود داد رسى جز تو كسى
بى تو ايروح روان زنده نشايد آنى
بى دلارام دل آرام نگيرد نفسى
دل كه باشد حرم قدس تو اى كعبه حسن
جز طواف سر كوى تو ندارد هوسى
حاش لله كه رسد دست بان دامن پاك
كه شنيدست كه سيمرغ شكار مگسى ؟
بخت آشفته نخفست كه گردد بيدار
مرده هرگز نشود زنده ببانگ جرسى
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم بمسيحا نفسى
بزن اى بلبل شوريده گلزار ازل
پر و بالى چه ز پا بسته هر خارو خسى
مفتقر طوطى شكر شكن يارى تو
تا بكى همنفس زاغ و زغن در قفسى

صفحات دفتر كن فكان حسن تو آيتى
كلمات محكمه البيان ز لطيفه تو كنايتى
لمعات طور تجلى از لمعان روى تو جلوه اي
جذوات وادى ايمن است ز جذبه تو حكايتى
عبقات قدس ز بوستان معارف تو شميمه اي
نفحات انس ز داستان افاضه تو عنايتى
نه بخط و نقطه خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه بمثل طره مرسل تو مسلسل است روايتى
نه ببزم غيب بدلربائى تست شاهد وحدتى
نه بملك عشق چه لاله رخ تست شمع هدايتى
نه چه صبح روشن غره تو فكنده پرتو مرحمت
نه چه شام تيره طره تو بلند ظل حمايتى
نه كه در محيط فلك عيان چه تو آفتاب حقيقتى
ندهد بسيط زمين نشان چه تو شهريار ولايتى
نه محاسن شيم ترا بشمار و هم شماره اي
نه معالى همم ترا بحساب عقل نهايتى
نه محيط كشف و شهود را چه تو محورى چه تو مركزى
نه نزول فيض وجود را چه تو مقصدى چه تو غايتى
نه فكنده رخته بكشورى چه سياه عشق تو لشكرى
نه بپا بعرصه دلبرى چه لواى حسن تو آيتى
تو كه در قلمرو دل شهى ز ردون مفتقر آگهى
نكنى ز بنده چرا گهى نه تفقدى نه رعايتى

بيا اى بلبل خوش لهجه من   بيا اى روح بخش مهجه من
سخن گوى از گل و از عشوه گل   نوائى زن بياد بوى سنبل
حديث حسن ليلاى قدم گوى   ز مجنون وز صحراى عدم گوى
بخوبى از لب شيرين سخن كن   نوائى هم ز شور كوهكن كن
سرودى زن چه مرغان شب آويز   بياد گلرخان شورش انگيز
بگو از داستان محفل قدس   بزن سازى به آئين طريقت
ولى زنهار زنهار از رقيبان   ز خود خواهان و از مردم فريبان
بزن در پرده اين ساز و نوا را   مكن رسوا تو مشتى بينوا را
كه هر گوشى نباشد محرم راز   مگر صاحبدلى با عشق دمساز
سماع مجلس روحانيان را   نمى شايد مگر سودائيان را
كه هر كس را بسر سوداى يار است   بدنيا و به عقبى بختيار است
سر پر شور از سوداى شيرين   نمى غلطد مگر در پاى شيرين
نه هر دل را گدازد عشق ليلى   بمجنون مى برازد عشق ليلى
نگارا تا بچند اين خود پرستى   بفرما مطلقم از قيد هستى
چه سرو آزادم از هر خارو خس كن   چه بلبل فارغم از اين قفس كن
بگلزار معارف بلبلم كن   مرادسان آنشاخ گلم كن
بده چون خضر ازين ظلمت نجاتم   بنوشان از كرم آب حياتم
مرا با خضر رهبر همرهم كن   ز اسرار حقيقت آگهم كن
تجلى كن در اين طور دل من   كه تافانى شود آب و گل من
قيامت كن بپا زانقد و قامت   درى بگشا ز باغ استقامت
مرا پروانه آنشمع قد كن   رها از ننگ و نام و نيك و بد كن
بده بر باد زلف مشكسا را   بباد فتنه ده بنياد ما را
ببر از بوى آن مشكين شمامه   ز سر هوشم الى يوم القيامه
بروى خويشتن كن ديده بازم   بپا بوسى خود كن سرافرازم
زهى منت زيمن كوكب من   نهى گر غنچه لب بر لب من
بنوشم جرعه اى زانچشمه نوش   كنم دنيا و عقبى را فراموش
بكوش اى مفتقر در تشنه كامى   كه تاگيرى ز دست دوست جامى