در معناي: كَانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ وَ الآنَ كَمَا كَانَ
بسياري از مفاهيم
هست كه ما در ذهن بنحو تجريد ميآوريم، و در اينصورت چيزهائي را بر آن حمل
ميكنيم. مثلاً وجود ذهني بِما أنّه في الذِّهن، موضوع واقع ميشود براي
بعضي از محمولات، و يا از نقطۀ نظر تعيّن ذهني آنرا منسلخ مينمائيم و نظر
به حاقّ مفهوم نموده و چيزهائي را بر آن حمل مينمائيم؛ پس تجريد يكي از
معاملات ذهنيّه است.
همين عمل را
نسبت به زيد انجام ميدهيم؛ يعني آن زيدي كه داراي اين تعيّن بود، او را
از اين تعيّن تجريد ميكنيم و ميگوئيم: او فاني است در ذات خدا؛ ديگر در
ذات خدا تعيّن نيست؛ وجود مطلق، وجود مطلق است. و بعبارت ديگر: آن موجودي
كه ما به او زيد ميگفتيم و اين اسم را داشت، موجودي بود كه در عين اينكه
اين حظّ از وجود را داشت داراي تعيّن بود، ما نظر را از تعيّن برداشتيم؛ در
اينصورت ميشود وجود. وجودْ وجود است؛ وجود مطلق وجود حقّ است تبارك و تعالي.
و اگر منتظر باشيم
كه يك مرجع تامّ و تمام براي ضمير زيد فاني پيدا كنيم، بايد به اين انتظار
بنشينيم!
مثلاً در باب
وصول، ما نظير اين ضمائر را داريم. ميگوئيم: زيد به ذات حقّ واصل شد.
معلومست زيد تا
هنگاميكه زيد است و عنوان زيديّت دارد نميتواند واصل باشد، و مسلّماً وصل
هنگامي صادق ميباشد كه زيد در حال فنا باشد. چون مراد از وصول، ضمّ چيزي
به چيزي نيست و يا برخورد و ملاقات كسي با كسي؛ جلَّ اللهُ سبحانَه و
تعالَي، بلكه مراد از وصول، معرفت خداست. و اين معرفت كه معرفت توحيد
ذاتي و توحيد صفاتي و توحيد افعالي است فقط بواسطۀ فنا صورت ميگيرد، يعني
اعتراف به عجز و نيستي در تمام مراحل وجود نمودن، و قدرت و علم و حيات و
ذات را منحصر به ذات دانستن و تسليم امور را يكسره بسوي او نمودن است.
پس همانطور كه در
باب وصول ميگوئيم: تا وقتيكه زيد زيد است واصل نيست، همينطور است در باب
فناء.
و در قرآن كريم داريم:
وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ؛[190]
معني اين آيه چيست؟
و نيز داريم:
وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ
رَمَي'.[191]
وقتي خدا
ميفرمايد: تو تير نينداختي! خدا تير انداخت؛ آنجا غير از خدا كسي نيست، توئي
نيست، أنْتَ اي نيست، رَمَيْتَ اي نيست؛ چرا ما بگوئيم: زيد هست، عين
ثابتش هست؟ زيد از بين رفت و فاتحهاش را خواندند، و ختمش را برچيدند!
ديگر نميماند مگر ذات حقّ، و
ادراك ذات حقّ خودش را: كَانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ وَ الانَ
كَمَا كَانَ.[192]
اي برتر از آنكه
عقل گويد *** بالاتر از آنكه روح جويد
اي آنكه وراي
اين و آني *** كيفيّت خويش را تو داني
كس واقف تو بهيچ رو
نيست *** آنكس كه ترا شناخت او نيست
[193]
در تمام اقسام فنا ضميري باقي ميماند كه
عبارت از أعيان ثابته ميباشد
علاّمه: زيد حقّ
شد يعني بجاي زيد در وجود او، حقّ حكمفرما شد، و دست او و چشم او و گوش او شد.
و زيد ديگر زيد نيست، بلكه زيد حقّ است؛ اين مطلب مطلب درستي است و قابل
قبول.
و امّا به هر
شكلي و به هر طوري بيان كنيد، معذلك زيد فاني شد! اگر زيد نباشد، كه فاني
شده است؟ خداوند تبارك و تعالي از اوّل بوده و خواهد بود و پيوسته حقّ حقّ
است، ولي آنچه الآن در اينجا به وقوع پيوسته است فناي زيد است؛ اگر نسبت
اين فنا را با زيد برداريم و علاقهاش را بِبُريم، ديگر هيچ نميماند، و
كَأنَّه فنائي صورت نگرفته است. چون نسبت، قائم به زيد است؛ اگر زيد
نباشد و عين ثابت او نباشد، ديگر نسبتي نيست. و در صورت فِقدان نسبت، محمول
و موضوعي نداريم و جملهاي نداريم؛ و در حاليكه ما اين قضيّه را داريم و
نميتوانيم انكار كنيم كه « زيد فاني شد ».
وقتي كه
ميگوئيم: زيد فاني شد يعني زيد حقّ شد، و ضمير به زيد برميگردد. يعني تعيّن
و عين ثابت و آن كسيكه در عالم واقع و متن نفس الامر فاني شده است، زيد
است.
اين بحسب ظاهر
درست است، و امّا خلاف اين جور در نميآيد، و من درست نميتوانم تعقّل
كنم.
در قضيّۀ پروانه
بالاخره ميگوئيم: كرم پريد و يا آنكه پروانه آتش شد، اگر پروانهاي نباشد
پس پروانه آتش نشده است، و بنابراين «پروانه آتش شد» معني ندارد.
شما يك ضميري
داريد! گاهي از اوقات به آنطرف ميبريد! و گاهي به اينطرف! و بالاخره
ميخواهيد پروانه را حفظ كنيد، و معذلك آتش بشود و فاني بشود و جز آتش هيچ
نباشد و آتش آتش باشد!
باز همان آش و
همان كاسه است!
در سوخته شدن
پروانه، مادّه و هيولي رفت پي كارش، و نماند مگر عين ثابت پروانه، آن
وقت اين موجود، حقّ شد تبارك و تعالي و جز حقّ موجودي نداريم، پس عين ثابت
ثابت است.
چون پروانه آتش
شد ديگر «پروانه هست» را نميتوانيم بگوئيم. هر چه به لفظ هست بيان كرده
باشيم وجود پروانه محفوظ ميشود، و با محفوظيّت وجود پروانه ديگر نميتوان
گفت: فاني شد.
پس «پروانه فاني
شد» يعني وجود خارجي پروانه تحقّقي داشت، آن تحقّق برداشته شد يعني نيست
الاّ آتش فقط. و بنابراين، اينكه ميگوئيم: پروانه آتش شد، براي پروانه
باقي ميماند عين ثابتش و بس!
و واقعيّت خارج
هم عبارت است از، از بين رفتن وجود پروانه و تحقّق و جايگزين بودن آتش
بجاي پروانه. پروانه تا آتش نشده بود خودش را ميديد، پروانه ميديد، حالا
آتش ميبيند، از پروانه خبري نيست.
زيد تا فاني نشده
بود زيد ميديد، حالا حقّ تبارك و تعالي ميبيند و از زيد خبري نيست.
و ما نميگوئيم
كه: عين ثابت زيد در ذات حقّ است، همانطور كه نميگوئيم: عين ثابت پروانه
در آتش است؛ در ذات حقّ هيچ چيز جز ذات حقّ نيست همانطور كه
در آتش جز آتش چيزي نيست.
وليكن ميگوئيم:
وقتيكه زيد فاني شد و حقّ شد، عين ثابتش باقيست؛ كما اينكه وقتيكه پروانه
آتش شد عين ثابتش باقي است.
و اين مستلزم
تعيّن ذات حقّ نميشود، بلكه واقعيّت خارجي حقّ تبارك و تعالي با حفظ
اطلاق بجاي وجود زيد قرار ميگيرد، و با عين ثابتش بعد از مَحو وجود و حصول
حال فنا تجلّي و ظهور دارد.
تفاوت درجۀ معرفت
زيد از محدوديّت به سعه و اطلاق، بالاخره بازگشتش به آنستكه حقّ به جاي
زيد قرار ميگيرد، و حقّ است كه واقعست تبارك و تعالي. و ناچار بايد ضمير
مرجعي داشته باشد، و جز عين ثابت زيد بعد از فرض فنا و از دست دادن وجود
چيزي نمانده است كه به آن برگردد.
وقتيكه ميگوئيم:
زيد فاني شد، حكايت از فناي زيد كردهايم، پس زيدي را بايد فرض كرده باشيم
كه فنا را بر آن حمل كنيم؛ و چون ضميري داريم و مرجع ميخواهد، اين مرجع
همان عين ثابت است و بيشتر نخواهد بود.
اينست طرز تفكّر
اينجانب!
و اينكه ميگوئيد:
زيد فاني شد، و از او خبري نماند؛ در اين جمله ميماند يك فاني شد بدون
ضمير؛ ما آن را چه كنيم؟
در جملۀ وصال زيد
و فناي زيد هم تفاوتي نيست؛ اين حرف هم توضيح لازم دارد. نميشود زيدي
موجود باشد و معذلك فناء و وصال هم واقع شود؛ اين قبولست.
امّا وقتي
ميگوئيم: زيد فاني شد، زيد كو؟ كدام زيد؟ آن زيد كه رفت برحمت خدا.
از حيث فناي
خارجي آنهم جز حقّ هيچ نداريم، آنوقت براي زيد چه ميماند؟ نميدانم چه
بگويم!
استدلال شيخ عبدالكريم جيليّ به «وَ
إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ» در فناي جميع
موجودات
و در آيۀ شريفۀ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ
استدلال ميكنند به بقاي عين ثابت. در كتاب «إنسان كامل» شيخ عبدالكريم
جيليّ ديدهام كه به اين آيه استدلال ميكند به فناي مطلق موجودات در
مقام عود و بازگشت به خداوند عزّ و جلّ.
وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي'
صحيح است و در هيچ فرضي غير از خداي متعال چيزي نيست، وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ؛ و اينكه ميگوئيم: زيد فاني شد و از
بين رفت، آيا اين را كه ميگوئيم: زيد فاني شد، آن «شد» هم از بين ميرود؟
زيد از بين ميرود
و نميماند مگر فنا، فناي مَحض. و اين جمله را كه ميگوئيد: نماند مگر حقّ و
حقّ ادراك ذات خودش را ميكند، بايد اصلاح كرد.
اين چطور است مگر
حقّ؟ زيد بود، آنكه رفت؛ نماند الاّ فنا بدون ضميري كه بجائي برگردد، آنوقت
اين را چطور ميتوان اصلاح نمود؟
در تمام اين
مثالها و نظائرش اگر ضمير را برداريم، ميمانيم معطّل؛ جمله بدون رابط و
ضمير.
تلميذ: ما هيچ
كلامي خارج از متعارف و قواعد عربيّت و اسناد و ارجاع ضمير به مرجع خود
نداريم، بلكه ميگوئيم: در جملۀ زيد فاني شد، إسناد شد به همان زيد بر
ميگردد.
و فقط يك عرْضي
داريم، و آن اينستكه: اين جملۀ زيد فاني شد، امتيازي از سائر جملات ندارد. و
به همان عنايتي كه إسناد شد در جملۀ پروانه آتش شد، و قطره آب شد، و حبّۀ
قند حلّ شد، و كرم آب پرنده شد، معني دارد؛ به همان عنايت إسناد شُدْ در
جملۀ زيد فاني شد بايد معني بدهد.
مگر ما در آن
جملات قائل به اعيان ثابتۀ پروانه و قطره و حبّۀ قند و كرم آب در آتش و
آب و حلّ شدن و پرنده ميشويم، تا در اينجا هم قائل به عين ثابت براي زيد
شويم؟
عرض ميكنيم:
وقتي كه پروانه آتش شد، فعلاً پروانهاي نيست و از پروانه خبري نيست،
آنچه هست آتش آتش است. سابقاً پروانهاي بود، وجودش نيست شد و وجود آتش
بخود گرفت؛ دو وجود پروانه و آتش بيشتر نداريم، عين ثابت را هم در قبال
وجود نميتوان تصوّر نمود، ماهيّت هم امر انتزاعي است و بعد از از بين رفتن
وجود، و درهم شكستن آن سازمان جز مفهومي بيش نخواهد بود، و تحقّق و
واقعيّتي نخواهد داشت.
مثل اينكه
ميگوئيم: خاك زمين درخت شد، درخت چوب شد، چوب ذغال شد، ذغال خاكستر شد.
در اين شُدْها چه
منظور داريم؟ و به چه عنايتي اسناد شد را بموضوع ميدهيم؟ به همان عنايت
در جملۀ زيد فاني شد، اسناد فنا را به زيد ميدهيم.
خاك زمين درخت
شد يعني مادّۀ اوّليّه و هيولاي زمين كه صورت خاكي بخود گرفته بود، آن
صورت را از دست داد و صورت درخت بخود گرفت، و تبديل به درخت شد. و چوب
ذغال شد يعني مادّۀ اوّليّه كه صورت چوبي داشت آن صورت را رها كرد و صورت
ذغال بخود گرفت، و تبديل به ذغال شد؛ آن مادّۀ اوّليّه، تعيّن اوّل را رها
كرد و تعيّن ديگري را گرفت.
بهمين طريق
دربارۀ زيد فاني شد ميگوئيم: وجود بَحْتْ و بسيط كه عالم را گرفته بود زيد
يك تعيّني از آنرا داشت.
و اسم اين تعيّن
زيد شد، بعد درجه بدرجه و مرتبه به مرتبه در راه عبوديّت قدم زد و سير
تكاملي نمود، و از حدّي بحدّي عبور كرده، تا بجائي رسيد كه يكباره تعيّن را
از دست داد؛ آنچه تا بحال در زيد بود وجود او بود، و اينك وجود، نسبتي با او
ندارد؛ و اسم زيد براي اين تعيّن خاصّ بود، و در حال فنا تعيّن نيست.
كَمَا
بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ * فَرِيقًا هَدَي' وَ فَرِيقًا حَقَّ عَلَيْهِمُ
الضَّلَـٰلَةُ.[194]
مسلّماً، طبق
آيات قرآن كريم، نقطۀ بازگشت همۀ انسانها به آنجائيست كه ابتدائشان از
آنجاست. تا آنجا انسان وجود دارد و تعيّن دارد، از آنجا بالاتر كه خود را از
دست ميدهد عالم فناست.
يعني انسان از
آنجا كه بدأش بوده، تا آنجا ميتواند برود؛ و انّيّت و عين ثابت او هم باقي
است. از آنجا بالاتر بايد هستي را از دست بدهد؛ در بالاتر از آن مرحله كه
عين ثابت نيست؛ عين ثابت از نقطۀ بدء شروع ميشود و به نقطۀ بازگشت ختم
ميشود.
عين ثابت از نقطۀ
ابتداي هستي شروع ميشود، و بدانجا ختم ميشود. عالم فنا مافوق عالم هستي
است؛ عالم فنا عالم نيستي است.
معني هستي زيد و
نيستي زيد اينست كه ذات مقدّس پروردگار، زيد را مشاهده ميكرد و حالا خودش
را مشاهده ميكند. و يا بعبارت ديگر تا بحال ذات حقّ تماشاي تعيّن ميكرد، و
حال تماشاي وجودش را بدون تعيّن ميكند. آيا اين كلام كلام صحيحي است؟
همانطور كه
ميگوئيم: زيد واصل شد، اين نسبت مسامحةً ميباشد، چون واصل شدن دلالت بر
تعدّد دارد و آنجا زيدي نيست و حقّي نيست كه دو چيز باشند، يكي واصل و يكي
موصولٌ به؛ همينطور در فناي زيد ميگوئيم: زيد فاني شد، نسبت مسامحي است؛ و
معني حقيقي آن اينستكه ذات حقّ، آن وجود بَحْت و بسيط و مجرّد علي
الإطلاق، تا بحال نگران تعيّن بود از اين ببعد نگران اطلاق
است.
در فناي زيد بطور
تحقيق نميتوانيم بگوئيم: عين ثابت در ذات است، پس بالاخره بايد از لوازم
اسماء و صفات باشد، و در نتيجه اينكه ميگوئيم: زيد فاني شد در ذات، بايد
جملۀ مسامحي بوده باشد.
و بالاخره يا بايد
در معني فنا تغييري بدهيد! و يا همانطور كه الآن تعبير فرموديد، كه تا بحال
نگران كثرت بود، حالا نگران وحدت است.
اين تعبير بسيار
عالي است؛ مثلاً ميگوئيم: تا بحال زيد انگشترش را تماشا ميكرد، حالا خودش
را تماشا ميكند. و ديگر پاي ضمير را به ميان نميآوريم، و از عين ثابت بحث
نميكنيم؛ و نميگوئيم زيد فاني شد يعني تعيّن فاني شد، بلكه ميگوئيم: تا
بحال ذات اقدس حقّ با تعيّن زيدي و عمري و بكري جمال خود را ميديد؛ و در
اين مرائي و آئينهها و تجلّيات، خود را مشاهده ميكرد و اينك بدون حجاب و
مرآت، خود را مشاهده ميكند.
و همين است
معناي وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ. يعني تعيّن برداشته ميشود، و هستي تعيّن
واژگون ميگردد.
فناء، اندكاك در هستي خدا و رفع تعيّن و مشاهدۀ
حقّ است جمال خود را
علاّمه: در جملۀ
پروانه آتش شد و نظائر آن مثل آنكه بگوئيم: زيد خاك شد، و فلان موجود
نيست، همين حرفها هست. ديگر آن ضمير را اگر برداريم ميمانيم معطّل؛ بدون
ضمير نميشود، حتماً بايد مضمري داشته باشيم كه صدق بكند؛ آن ضمير، عين
ثابت است.
موجوديتّي و
واقعيّتي بود كه زيد بود، آن واقعيّت را از دست ميدهد، نميماند مگر مسألۀ
عين ثابت.
اين درد ما اينست
كه ما به هر شكل دست بزنيم، و از هر در بيائيم و به هر وسيله متشبّث
گرديم، اين عين ثابت را نميتوانيم از دست بدهيم، بجهت اينكه ضمير داريم.
در مسألۀ فنا، زيد كه مَنْ ميگفت، اين ضمير مخصوص خداوند است؛ زيد
فاني شد بخدا.
اين درست است و
تمام است، امّا آن زيد كه ضميري بود و فاني شد، ارتباط با آن ضمير داشت،
اين را نميتوانيم بجائي بزنيم. بايد بگوئيم: زيد بود؛ خداوند متعال كه
موجود ثابتي بود به جاي زيد نشست. و تا بحال، شخص كه ميگفت: مَن، زيد را
مشاهده ميكرد؛ از حالا ببعد كه ميگويد مَن، خداست كه مشاهده ميكند.
اين معني بحسب
ظاهر جور در ميآيد.
و اينكه ميگوئيد:
تا بحال حقّ متعال تماشاي تعيّن ميكرد، و از حالا به بعد خود را بدون تعيّن
مشاهده ميكند، حرف خوبي است؛ مشاهده بكند، ما حرف نداريم! قبول هم
داريم!
امّا اين را روشن
كنيد كه: آن تماشاي حقّ با زيد صورت گرفته؛ حقّ متعال زيد را مشاهده ميكرد
و حالا با زيد خود را مشاهده ميكند؛ اگر زيد كنار برود، آخر اينرا چه جور
ميتوانيم بپذيريم؟
شما ميگوئيد: ذات
حقّ مقدّس، آن وجود بسيط علي الإطلاق، تا بحال نگران اين تعيّن بود، و از
اين ببعد نگران اطلاق است؛ همهاش درست است، كاملاً صحيح است؛ امّا زيد
فاني شد؛ آن زيد را ما ميخواهيم پيدا كنيم كه از كجا در آمد؟ آن زيد چيست؟
جز عين ثابت مگر ميتواند چيز ديگري بوده باشد؟
و عين ثابت
نميتواند در ذات بوده باشد؛ بلي ميتواند از لوازم اسماء و صفات باشد.
امّا اينرا
نميتوان گفت كه: جملۀ زيد فاني شد جملۀ مسامحي است، و اين نسبت مسامحةً
داده شده است؛ بجهت اينكه مرجع اين گفتار به اين ميشود كه فنا هم يك
بيان مجازي است و يك التفات مجازي است، و اينجور نيست.
قبول است كه
قبل از فنا خداوند متعال با تعيّن زيدي، با تعيّن عمري، با تعيّن بكري، با
تعيّن خالدي و همينطور با تعيّناتي كه زيد و عمرو و بكر و غيرهم بودند ميديد،
و همۀ اينها فاني شدند در حقّ تبارك و تعالي؛ فاني كه شدند، باز پاي ضمير در
ميان ميآيد.
و اگر معني
وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ اينست كه از زيد عين
ثابتي نميماند، و حقّ حقّ را مشاهده ميكند، پس نگوئيد: زيد فاني شد.
نگاه كردن به
زيد به انگشتر دستش، به خطّ زيبايش، و تماشا كردن حقّ به آثارش، همه شؤون
است و ضمائر دارند؛ اين ضمائر بايد پيدا بشود، و در حال فنا نيز اين ضمائر
بجاي خود باقي هستند.
وحدت حقّۀ ذات حقّ هيچگونه تعيّن و تقيّدي بر نميدارد
تلميذ: وقتي ما
صحبت از وجود مطلق ميكنيم و نظري به تعيّن نداريم، ديگر ضمير براي چه
ميخواهيم؟ اين ضمير وقتي در عالم ذات راه ندارد و از لوازم اسمآء و صفات
است، پس بجاي خودش هست، زيد به جاي خودش هست. معني فنا، نگرش ذات
پروردگار است ذات مقدّس خود را، بگذاريد اين ضمير و آن زيد بجاي خودشان
مقهور و منكوب بوده باشند، و هزار سال افتاده باشند!
ما با زيد چه كار
داريم، تا با ضميرش داشته باشيم؟
اين اصراري كه
حضرتعالي براي حفظ عين ثابت زيد و ضمير داريد، براساس أصالةُ الماهيَّة خوب
است؛ بر اصل أصالةُ الوُجود چيزي نيست جز حقّ تبارك و تعالي، و غير از حقّ
نميتواند حقّ را ادراك كند.
زيد بنده خدا
زحمت كشيده، و در مسير وجودي بجائي رسيده، و به وجود حقّ پيوسته و شؤون خود
را از دست داده است، و در خانهاي وارد شده است كه لَيْسَ في الدّارِ
غَيْرَهُ دَيّارٌ.
در آن خانه غير
از صاحبخانه كسي نيست، چطور ميگذارند زيد در آنجا برود؟ در حاليكه ميگوئيم:
زيد و اين عنوان غير از عنوان صاحبخانه است.
آنجا كه برق
غيرت او بدرخشد، نه زيدي ميماند و نه عمري، نه وليّي و نه مولائي، نه
اسمي و نه رسمي.
چه كسي ميتواند
در آنجا وارد شود؟ زيد چگونه دلش ميخواهد آنجا برود؟ و جُلّ و پوست خود را در
آنجا بگسترد؟ و دكّۀ خود را در آنجا بگشايد؟
اگر زيد بخواهد با
خوديّت خود آنجا برود جلويش را ميگيرند. آري! تا زيد زيد است بدانجا راه
ندارد، امّا زيدي كه فاني است ديگر زيد نيست؛ تعيّنات را يكي از پس ديگري
ردّ كرده است و در آخر وهله، وجودش را در طبق اخلاص نهاده و تقديم نموده
است و از دست داده است، و بالنّتيجه خود از دست رفته است. يعني آن
محدوديّت تبديل ميشود به لا محدوديّت، و آن ضيق تبديل ميشود به اطلاق.
وجود اندر كمال
خويش ساري است *** تعيّنها امور اعتباري است
اين زيد كه دارد
حركت ميكند زيديّت زيد نيست، وجود زيد است كه متحرّك است.
ميرود ميرود تا
ميرسد به وجود مطلق؛ يعني چه؟ يعني اين احرازش را از دست ميدهد احراز
عاليتري بخود ميگيرد، و آن احراز را نيز از دست ميدهد و احراز عاليتر از آن
پيدا ميكند.
تا اينكه آنجا حقّ
خود را احراز ميكند. تعيّنها هر كدام بجاي خودشان محفوظ، و موطن هر كدام در
محلّ اسماء و صفات، و مدارج و معارج كمال زيد ثابت، و از دستبرد نيستي مصون
هستند.
در آنوقت اگر از
او بپرسند: تو كيستي و از كجا آمدهاي؟ در پاسخ ميگويد: من چيزي نيستم، من
زيد نيستم. «از كجا آمدهاي؟» مال عالم كثرت بود؛ اينجا عالم
توحيد است، در اينجا زمان و مكان نيست، اينجا زيد و عمرو نيست.
بايزيد ميگويد:
«من سي سال است با غير از حقّ تكلّم نكردم؛ هر كس از من سؤال ميكرد حقّ
بود و هر كس جوابش را ميداد حقّ بود.» يعني چه؟ يعني سيسال است در عالم
فنا هستم، يعني «من» نيستم؛ مَن در عالم كثرات است، در اينجا مَن، حقّ
است تبارك و تعالي.
در معناي رباعي «رَقَّ الزُّجاجُ وَ رَقَّتِ
الْخَمْرُ»
آري! در وقتيكه
رقّت جام و رقّت میچنان بودند كه هر چه بجام و يا به مینگريسته شود يك
چيز ديده شود، مَيز و فصل و انّيّت چگونه متصوّر است؟
رَقَّ الزُّجاجُ وَ رَقَّتِ الْخَمْرُ *** فَتَشابَها وَ تَشاكَلَ الامْرُ
(1)
فَكَأَنـَّما خَمْرٌ وَ لا
قَدَحٌ *** وَ كَأَنـَّما قَدَحٌ وَ لا خَمرُ (2)
[195]
اينجا ديگر ضمير
چه ميكند؟ و عين ثابت چه حظّي دارد؟
ضمير رفت، الله
ميماند و بس؛ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي'.
أ كُئـُوسٌ تَلَالَاتْ بِمُدامْ *** أمْ شُموسٌ
تَهَلَّلَتْ بِغَمامْ
از صفاي مي و
لطافت جام *** بهم آميخت رنگ جام و مُدام
همه جام است نيست گوئي مي *** يا مُدام است نيست گوئي جام
[196]
علاّمه: نميشود
دست از زيد برداشت، تمام كارها با زيد است كه ميخواهيم بگوئيم: فاني شده
است. آنوقت «زيد فاني شد» وقتي اين مسأله را باز ميكنيم و اين طرف و آن
طرف ميبريم چگونه زيدش گُم ميشود؟! فاني شد درست؛ و آن شدْ ضميريست كه
بايد بجائي برگردد.
تعبير ما بر أصالة
الوجود است؛ أصالة الماهوي هم نيستيم؛ اين زيد بندۀ خدا زحمت كشيده، و در
راه وجود سير كرده و در مجراي وجود فاني شده است.
امّا نگوئيد: زيد
فاني شد در ذات؛ اين «در »از كجا آمد كه بگوئيم: در ذات حضرت حقّ تعيّن
پيدا ميشود؟ زيد فاني شد بخدا يعني خداوند با تعيّن زيدي ميبيند و ميشنود و
گفتگو دارد.
زيد يك عُمري را
در تعيّن گذراند و سپس حقّ مطلق بدون تعيّن ميبيند، و در آخر وهله زيد جوري
ميشود كه تعيّن را از دست ميدهد باز همان ضمير بر سر جاي خود هست.
چون زيد جواب
ميدهد كه من، من نيستم بلكه حقّ است، باز همان ضمير بجاي خود هست.
اگر زيد حقّ نبود،
و رابطۀ زيد با حقّ نبود، چگونه زيد جواب ميداد: بمن چرا خطاب ميكنيد؟! و چرا
زيد ميگوئيد؟! چون «من» ديگر نيست كه مخاطب شود؛ زيدي نيست در ميان.
مراد از گفتار
بايزيد بسطامي همان حال فناست، و اينكه ميگويد: ديگر من نيستم حقّ است،
اين همان ضمير است. و اينكه ميگوئيد: زيد خودش را گم كرده و با چشم حقّ
تماشا ميكند و ميبيند، اينها همهاش موضوع و محمول است و همان مرجع براي
همۀ اينها لازم.
شعرهاي خمريّه هم بسيار لطيف
است، ولي اينكه ميگوئيد: مثل اينكه خمر جام است و يا جام خمر
است، اين هم ضمير است! و به هرحال، از هر راه و از هر طريق، راه مفرّي از
عين ثابت نيست، و در حال فنا بايد ملتزم بثبوت آن بود.
[197]
* * *
تلميذ: در آيۀ شريفۀ قرآن كريم داريم:
إِلَّا
عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ * أُولَـٰئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَّعْلُومٌ * فَوَ'كِهُ
وَ هُم مُّكْرَمُونَ * فِي جَنَّـٰتِ النَّعِيمِ.
[198]
در اين آيۀ
شريفه، فَوَ'كِهُ عطف بيان است براي
رِزْقٌ مَّعْلُومٌ؛ عباد الله المخلَصين كه
فاني در ذات خدا هستند، چگونه براي آنها جزاي معيّن و با اندازۀ مشخّص مقدّر
گرديده است؟ مگر نه آن كسيكه بمقام فنا رسيده است، تمام نعمتهاي الهي
بدون حساب از آنِ اوست؟ چگونه مخلَص شدن با محدوديّت در مزد و جزا و
معلوميّت آن سازگار است؟
علاّمه: ظاهراً
مراد از معلوم بودن رزق، اهمّيّتي است كه خود رزق به آنها ميدهد.
و اين خودش اميد
تحقّقش را دارد. و چون بالاخره بندگان مخلَص خدا بنده هستند و مخلَص، لذا
مقدوريّت و معلوميّت براي آنها و رزق آنها خواهد بود.
و اين معني را
بعضي از عرفاء تصديق كردهاند و تعبير خوبي هم هست، كه در نشأۀ آخرت هويّت
و ماهيّت يعني ماهويّت اشخاص از بين نميرود؛ و عين ثابت آنان باقي
ميماند.
قاعدةً هم همينجور
است؛ چون گرچه ايشان فانيند، ولي بالاخره تعيّن و تشخّصي از وجود دارند. و
منافات ندارد كه عين ثابت آنان باقي بماند و در عين حال بندگان مخلَص خدا هم
بوده باشند.
* * *
در اينكه حركتهاي مادّيّه و معنويّۀ قسريّه، دائمي نيست
تلميذ: فلاسفه
ميگويند: الْقَسْرُ لا يَكونُ دآئِميًّا وَ لا أكْثَريًّا.
آيا امتناع قَسْر
منافات با خلود در آتش جهنّم ندارد؟ و آيا اين عدم جواز قسر، نسبت بحركتهاي
طبيعي است يا شامل امور معنوي هم ميشود؟ و آيا امتناع حركت قَسْري نسبت
به متحرّك است، يا نسبت به محرّك هم اينچنين است؟
علاّمه: ميگويند
قسر با عنايات الهي جور در نميآيد. عنايات الهي چه در ناحيۀ توفيقات و
افاضات، و چه در ناحيۀ كمالات يا نعمتهائي را كه بكساني ميدهد، نميتواند
نيمه كاره بوده باشد. خداوند نعمت شكسته و نيمه كاره نميدهد؛ آن وقت
قَسْراً نعمتي بدهد كه قسراً پس از چندي براي هميشه از او بگيرد، اين با
عنايت الهي جور نيست و مناسب نيست. اينست كه نعمت الهي را بايد دائمي
گرفت؛ اگر نعمتي داده است دائمي داده است و محبوسيّت ندارد.
و امّا دربارۀ خلود
در جهنّم، آنطور كه توجيه ميكنند اينست كه: نميشود با مخلّدين در جهنّم،
نعمت قَسْري بوده باشد. وجودي را كه حقّتعالي ايجاد ميفرمايد، يا وجودي را
كه بيك موجودي خصوصيّتِ وجودي ميدهد، محبوسيّت ندارد؛ چند روزي در دست او
بوده و سپس از او باز پس بگيرد، اينطور نيست.
اين با عنايت
الهي درست در نميآيد. اينست كه نعمتهاي الهي از راه قسر بما نميرسد؛
يعني يك نعمت چند روزي بما داده شود، و سپس منقطع گردد. پس مخلَّدين در
جهنّم از اوّل وهله نعمتهاي قسري نداشتهاند.
امّا حركتهاي
قسري نسبت به متحرّك قسر است، و الاّ نسبت به علّتِ عامل قسر نيست؛
طبيعي است. مثل اينكه مثلاً انسان يك تكّه سنگ را كه بالا مياندازد، اين
سنگ در رفتن بسوي بالا حركت قسري دارد، امّا از انساني كه آنرا ببالا پرتاب
ميكند قسر نيست؛ و نظائر اين مثل.
ممكنست قوّۀ دست
بشر به اندازهاي باشد كه اين سنگ را كه مياندازد پيوسته اين سنگ برود،
مانند اين سفينههاي فضائي كه آنها را پرتاب ميكنند، از جوّ زمين هم
ميگذرد.
عِلَل و عواملي
همراهشان ميكنند كه اينها بهمراهي آنها سير ميكنند، تا مقداري كه آن علل
كار خود را انجام ميدهند. وقتيكه انجام داد و تمام كرد، آن سفينهها يا
سقوط ميكنند يا ميسوزند و يا بنحوي ديگر از بين ميروند، و يا در تحت قوّۀ
جاذبۀ ديگري قرار گرفته، و در آن مَدار و در تحت آن عامل حركت ميكنند.
در امور معنويّه
هم نظير همين تقريب را در عدم دوام قسر ميتوان گفت، كه در معنويّات و
رحمات الهيّه، حركت قسري دائمي و يا اكثري نيست؛ و هميشه عوامل معنوي نيز
بر اساس حركات اوّليّۀ نفسيّه افاضه دارند.