در معناي سجود عالم سواد و خيال و بياض در حقّ
تعالَي و تقدّس
حقيقت اين معني
از فنا در دعاها آمده است؛ رسول خدا در شب نيمۀ شعبان در سجده، در حاليكه از
گريۀ آنحضرت زمينتر شده بود ميگفت:
اللَهُمَّ
لَكَ سَجَدَ سَوَادِي وَ خَيَالِي وَ بَيَاضِي.[181]
معلومست كه مراد
از سَواد و خَيال و بياض، سه عالم طبع و مثال و نفس است كه همه بسجده
آمدهاند، يعني بمقام فنا رسيدهاند.
و در اشعار ابن
فارض بالاخصّ در نظم السّلوك (تائيّۀ كبري) بسياري از آنها صراحت در فناء
مطلق دارد.
و از همۀ اينها
گذشته، چطور در ابحاث فلسفيّه قائل به أصالة الوجود ميشويد و با هزار دليل
چنان آنرا محكم و مستحكم مينمائيد و سدّ ثغور شبهات را به اعلا درجه
ميكنيد! و براي ماهيّت جز عنوان حدود و اعتبار چيزي قائل نميشويد! امّا در
اينجا اعيان ثابته را اصل مسلّم ميگيريد؟
اصولاً اعيان
ثابته چه معني دارد؟ ما چيزي بعنوان ثابت غير از وجود و موجود نداريم. و
بين عدم و وجود فاصلهاي نيست؛ آنوقت ما قائل شويم كه در حال فنا وجود از
بين ميرود، ولي هويّت ثابت است! اين چه معني و محصّلي جز التزام بوجود
فاصله بين وجود و عدم دارد؟
در اينجا نيز
ميگوئيم: اصل همان وجود است، و ماهيّت جز حدّ وجود و اعتبار چيزي نيست. و
وجود اندر كمال خويش ساري است، تا ميرسد بجائيكه در ذات اقدس حضرت احديّت
مَحو و فاني ميگردد؛ و ماهيّت هم كه پس از عدم وجود، معنائي ندارد و
تحقّقي ندارد، و جز عنوان مفهوم چيزي از آن نمانده است، و واقعيّتي در
خارج ندارد؛ ديگر در اينجا چه معني دارد كه بگوئيم عين ثابت باقي ميماند؟
اين قول آيا
مرجعش به تناقض و تضادّگوئي نيست؟ بلكه ما يكسره اعيان ثابته را منكر
ميشويم.
مطالب عرفاني در كلمات محيي الدّين و ابن
فارض و حافظ شيرازي
و امّا مُحيي
الدّين و پيروان مكتب او كه در اعيان ثابته پافشاري دارند دليلشان با
أصالة الوجود تطبيق نميكند.
علاّمه: امّا
كلام محيي الدّين را ما بعنوان سند ذكر نكرديم؛ محيي الدّين و غير محييالدّين
از نقطۀ نظر استدلال در نزد ما يكسانست. در اوائل بحثهاي خود دو سه تا شعر
بيمزه دارد، ولي انصافاً به دنبال آن، بحثهاي خيلي گيرا و جالبي ميكند.
امّا ابن فارض انصافاً در رقاء و علوّ درجۀ شعري و رسانيدن مطالب عرفاني
بيداد ميكند و حقّاً ميتوان گفت كه ابن فارض در عرفان و شعر عرب، به
مثابۀ حافظ شيرازي در عرفان و شعر فارسي است.
ابن فارض در
عرفان و شعر عرب بيمانند است؛ همانطور كه حافظ شيرازي در عرفان و شعر
پارسي مانند ندارد.
فقط اشعار تائيّۀ ابن فارض
بين هفتصد بيت و هزار است
[182]
و انصافاً عالي و راقي سروده است.
مرحوم استاد ما
حاج ميرزا علي آقا قاضي رضوانُ الله عَليه ميفرمودند:
ابن فارض شاگرد
محيي الدّين بوده است، روزي محييالدّين به ابنفارض گفت: شما شرحي براي
قصيدۀ تائيّۀ خود بنويسيد!
ابن فارض در
جواب ميگويد: شيخنا، اين «فتوحات مكّيّة» شما شرح تائيّۀ ابن فارض
است.
محيي الدّين بسيار به تشيّع
نزديك بود.[183]
اصولاً در صدر اوّل و زمانهاي پيشين، مسألۀ تشيّع صورت ديگري داشت؛ و
غالباً بزرگان از علماء و عرفاء در حقيقت شيعه بودهاند ولي ناچار از نقطۀ نظر
ضرورت تقيّه ميكردند؛ و سعي ميكردند كه آن حقيقت را بطوريكه مصادم با
مزاحمتهاي خارجي نگردد در خود حفظ كنند؛ و لذا با كتمان، به شكلي خود را
نگه ميداشتند، و از اشاعهاش مگر به رمز و اشاره و
كنايه خودداري ميكردند. ابن فارض دو بيت دارد كه در رسانيدن عقد ولايت او
به اهل بيت عليهم السّلام كمال روشني و وضوح را دارد؛ ميگويد:
ذَهَبَ الْعُمْرُ ضياعًا وَ انْقَضَي *** باطِلاً إذْ لَمْ
أفُزْ مِنْكُمْ بِشَيْ
غَيْرَما اُوليتُ مِنْ عِقْدي
وَ ل *** عِتْرَةِ الْمَبْعوثِ مِنْ ءَالِ قُصَيْ[184]
در حقيقت سوخته شدن پروانه در شمع، و مادر در
آتش، و فناء اشياء
باري، امّا راجع
بمطلب:
آيۀ
كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ و أمثالها دلالت
دارند بر آنكه انسان عَود ميكند به همان جائي كه از آنجا بدأش شروع شده
است؛ و اين مسلّم است. و بدأش همان اوّلين نقطۀ تحقّق مشيّتِ بوجود آمدن
او در عوالم ملكوت بوده است و اين همان عين ثابت اوست، و آيه بيشتر از
اين دلالت ندارد.
و امّا در داستان
آتش گرفتن مادر و سوخته شدن پروانه و غيرها شما ميگوئيد: مادر فاني شد،
پروانه سوخت؛ پس ضميري در اين جمله هست كه بمادر بر ميگردد و به پروانه
بر ميگردد، و اين ضمير همان عين ثابت است.
اگر در جملۀ مادر
فاني شد، ضميرِ «شد» نداشته باشيم در اينصورت جمله نداريم، حمل نداريم؛ و
نه مادر داريم، و نه فنا، و نه شد. پس اين جمله هنگامي ربطش بجاي خود
محفوظ است و معني معقول دارد كه داراي ضمير رابط باشد و آن ضمير رابط،
عين ثابت است.
تلميذ: بطور كلّي
اگر قائل شويم كه عين ثابت در حال فنا باقيست، لازم ميآيد كه در ذات
اقدس حضرت احديّت كه همان مقام هُو هوِيّت است تعيّني وجود داشته باشد؛
سبحانه و تعالَي.
و يا لازم ميآيد
كه بگوئيم: معني فنا، فنا نيست؛ و معني نيستي و اندكاك و اضمحلال نيست.
و يا بگوئيم:
اصولاً فنا در ذات خدا محال است، و آنچه از فنا صورت تحقّق ميگيرد فناء در
اسماء و صفات است.
حضرتعالي
ميفرمائيد: اگر قائل بشويم به فناء در ذات، محذوري لازم ميآيد و آن محذور
اينست كه: تمام عالم را دعوت به نيستي ميكنند، و كمال منوط به نيستي
است؛ و هيچ موجودي دوست ندارد از هستي خود بگذرد و نيست و نابود گردد. پس
بنابراين، به فناء مطلق دعوت كردن، به اندكاك و هستي محض خواندن، دعوت
كردن به از بين رفتن اصل هويّت و انّيّت و تعيّن است و مآلش به از بين
رفتن عين ثابت است.
و غريزۀ انسان
اجازه نميدهد كه انسان خود را از هستي به نيستي بيندازد.
اين يك اشكال.
اشكال ديگر آنكه:
اگر ما بگوئيم فناء، نيستي مطلق است و ديگر عين ثابت باقي نميماند، در
اينصورت در حال بقا و زوال فنا كدام موجودي تعيّن پيدا ميكند؟ بعد از فنا
ديگر موجودي نيست تا در بقا بدان هويّت رجوع كند! و در اينصورت بايد ملتزم
شويم كه بقاء ديگر بقا نيست، بلكه حدوث جديدي است.
اين محصّل اشكال
است؛ و دفع آن مشكل نيست، زيرا عبور از هستي به نيستي، عبور از تعيّن به
اطلاق است؛ و در حقيقت: معاوضۀ درهم با دينار.
و امّا در مورد
بقاء ملتزم ميشويم كه جميع موجودات فانيه در فنا ميمانند، و بعد از فنا
بقائي ندارند، و بواسطۀ رجوع بخدا قوس صعود پايان ميپذيرد و دائره
كامل ميگردد؛ مِنَ اللَهِ وَ إلَي اللَهِ. و امّا خصوص افرادي از انسان كه
حقيقةً بقاء دارند، براي آنها فناء بتمام معني الكلمه حاصل نشده است؛ و در
صورت حصول فناي كامل، ديگر از آنها عين و اثري بجاي نخواهد ماند. و شواهد
براي اين مطلب بسيار است.
علاّمه: اين
حرفها درست است، ولي اينكه ميگوئيد: زيد فاني شد، ضميرش به كجا بر
ميگردد؟ جمله ضمير ميخواهد؛ زيد فاني شد، ضميرش به زيد بر ميگردد؛ پس
زيديّتِ زيد كه همان هويّت اوست ثابت است.
در اينكه آيا در حال فناء، ضمير باقي ميماند يا
آنهم از بين ميرود؟
تلميذ: آيا
ميخواهيم زيديّتِ زيد را قبل از فنا بدست آوريم يا در حال فنا؟
قبل از فنا زيد
زيد است؛ عين ثابت دارد، هويّت و انّيّت دارد؛ امّا بعد از فناء ديگر زيد
نيست؛ و در آنحال نه اسمي و رسمي و نه ضميري و نه عين و اثري از او
نيست.
وقتيكه ميگوئيم:
زيد فاني شد، آنجا زيد نيست؛ آنجا عالم وحدت است. در عالم وحدت اسم نيست،
زيدِ فاني در حال فنا ديگر زيد نيست؛ آنجا حقّ است و بس.
و براي ضمير، بنحو
استخدام بيان ميكنيم. زيد فاني شد، يعني آن هويّتي كه قبل از فنا داراي
هويّت زيد بود، عين ثابتش زيديّت بود، فاني شد. يعني عين ثابتش معدوم
گشت. يعني نيست شد. يعني تعيّنش به اطلاق مبدّل شد. يعني از حجاب تعيّن
عبور نمود و غرق اطلاق وجود شد؛ يعني محو و فاني شد.
امّا در حال فنا
ديگر ضمير ندارد. شُدْ يعني آن زيدي كه قبلاً زيد بود؛ و امّا حالا ديگر شدي
نيست.
ميگوئيم: حبّۀ
قند را در آب انداختيم حلّ شد، وقتي حلّ شد ديگر حبّه نيست؛ در آنوقت
ضمير حلّ شد به چه بر ميگردد؟ يعني: آن حبّۀ قندي كه قبل از در آب افتادن
حبّۀ قند بود، حلّ شد.
ولي در وقت حلّ
شدن ديگر حبّه نيست؛ از حبّه بودن آن عين و اثري نيست.
البتّه اصل مادّۀ
شيريني هست ولي در اين جمله ما حبّۀ قند داريم؛ و معلومست كه آن، نيست شد
فاني شد.
وقتيكه حبّۀ قند
حلّ نشده بود حبّۀ قند بود؛ الآن آب آبست. وقتيكه زيد فاني نشده بود حقّ را
ميديد، ولي بعد از فنا ديگر زيد حقّ را نميبيند، حقّ حقّ را ميبيند.
شبههاي نيست بر
اينكه غير از ذات حقّ هيچكس نميتواند ادراك ذات او را بنمايد، و زيد
نميتواند ادراك ذات حقّ كند. و زيدي كه فاني ميشود اگر زيدي بوده باشد
بنابراين بمقام فنا نرسيده است؛ و آنكه ملاحظۀ جمال حقّ را نموده است زيد
است. و اگر فنا بتمام معني الكلمه رخ دهد زيدي نيست؛ فاتحهاش خوانده شد،
نه اسمي و نه اثري. در ذات اقدس حقّ، حقّ حقّ است و پيوسته او حقّ است.
آيا در اين جملۀ
ما كه حبّۀ قند حلّ شد، و نيست شد و در آب گم شد، شكّي داريم؟
اگر قطرهاي در
آب اندازيم، و آن قطره شكل خود را از دست بدهد، و سپس بگوئيم: قطره آب
شد؛ آيا در اين جمله شبههاي داريم؟
چگونه ميگوئيم:
قطره آب شد و ديگر در وقتيكه آب شد قطرهاي نيست، همينطور ميگوئيم: زيد در
ذات حضرت احديّت فاني شد و در حال فنا زيدي نيست.
عنايت استعمال و
ساختن جمله در اين دو صورت مشابه است.
اينكه ميگوئيم:
زيد فاني شد، مثل آنست كه ميگوئيم: قطره آب شد؛ البتّه بنحو استخدام.
يعني آن محدوده از آبي كه اسمش قطره بود، و حقيقتش داراي حجم كُرَوي و
شكل خاصّي بود، اينك حجم كروي خود را از دست داد و اسم قطره را از خود
برداشت، و ديگر بواسطۀ افتادن در آب قطره نيست؛ آنجا آب آب است. در ظرف
آب تعيّن و حجم قطره معني ندارد. و استعمال ضمائر بنحو استخدام در ادبيّت
بسيار است.
چون بگوئيم زيد فاني شد، بايد زيدي باشد و
گرنه «فاني شد» صادق نيست
علاّمه: از هر
راهي وارد شويد، و هر مثالي بياوريد، بالاخره ما در اينجا ضميري داريم! بايد
محلّ و مرجع ضمير را نشان دهيد!
ميگوئيم: زيد
فاني شد در حقّ، ضميرش به زيد بر ميگردد. ما براي ضمير مرجع ميخواهيم؛ چطور
ميشود تصوّر خلافش را نمود؟ وقتي ميگوئيم: زيد فاني شد در حقّ تبارك و
تعالَي، اين همان زيد نيست كه فاني شد؟ اگر در حال فنا زيد نيست، پس معني
زيد فاني شد چيست؟
زيد نيست شد،
فاني شد، قطره آب شد، حبّۀ قند حلّ شد، همۀ اينها ضمير دارند؛ در صورت فرض
عدم عين ثابت، اين ضمائر بكجا بر ميگردند؟
اين مَثَلها درد
را چاره نميكنند. وقتيكه براي ضمير مرجع نداريم مشارٌإليه نداريم، مَثل
به چه درد ميخورد؟
ميتوانيد بگوئيد:
حبّۀ قند حلّ شد قطره آب شد، ليكن اين قيد، اين معني هم پهلويش هست كه
اين عين ثابت است؛ اين محفوظ است.
در صورت عدم
هويّت، حبّۀ قند نداريد تا از او سخن گوئيد! إخبار شما از اينكه حبّۀ قند نيست
شد، صحيح است. زيد فاني شد؛ تا وقتيكه فاني نشده است خودش را ميديد، وقتي
كه فاني شد ديگر بجاي خود، حقّ را ميبيند؛ اين معني را ميتوان تصحيح كرد.
امّا اينكه بگوئيم: در وقتِ فنا زيدي نيست، بلكه حقّ حقّ را ميبيند نه زيد
حقّ را ميبيند؛ اين قابل تصحيح نيست. اگر حقّ حقّ را ميبيند پس
زيد فاني نيست.
و بعبارت ديگر:
اگر زيد فاني شده است، پس زيدي هست كه فاني شده و او حقّ را ميبيند.
و اگر حقّ حقّ را
ميبيند به زيد چه ربطي دارد؟ پس زيد فاني نشده است؛ پس اين حرف غلط
است كه ميگوئيم: زيد فاني شده است.
باري، بهر شكل
كه حركت كنيد! و از هر راه بيائيد! بايد زَيدٌ مَائي فرض شود تا جمله و كلام
و حمل و مرجع ضمير و نسبت، بجا و بموقع خود قرار گيرد؛ اين زَيدٌ ما همان
عين ثابت است.
اشكال بر اينكه
غير از ذات حقّ كسي ذات حقّ را ادراك نميكند، موجب التزام بعدم قبول عين
ثابتِ زيد در «زيد فاني شد در ذات حقّ» نميشود.
بلي، اين حرف
صحيح است؛ ولي در اينكه ميگوئيم: زيد فاني شد در ذات حقّ، نبايد ضمير از
بين برود و اگر از بين برود كلام ما غلط ميشود، كه زيد فاني شد در حقّ؛ اين
همه انسانها فاني ميشوند در حقّ.
قطره آب شد صحيح
است؛ ولي از اين راه نگوئيد كه فعلاً قطره نيست! از اين راه بگوئيد كه
اين، قطرهاي بود؛ و اين قطره فاني شد در حقّ! و اين قطره مندكّ شد در آب!
پس يك قطرهاي ميخواهيم و بايد نشان دهيم يك قطرهاي را كه فاني شده
است در حقّ؛ و اين بدون فرض عين ثابت معني ندارد.
تلميذ: يك جمله
داريم: قطره فاني شد، قطره آب شد.
قبل از آنكه
قطره وارد در آب گردد قطره است و بعد از آن قطره نيست؛ بالبديهة و
بالوجدان قطره نيست. شما اگر هزار عين ثابت هم اثبات كنيد، پساز آنكه
قطره وارد آب شد، قطره نيست! بعد از در آب افتادن قطره، قطره نداريم؛ عين
ثابت نداريم؛ اسم و رسم و ضمير و اشاره و مشارٌ إليه نداريم. و ما وجدان خود را
نميتوانيم منكر شويم؛ ما قطره نداريم.
عرض شد: اين ضمير
بنا بر نحو استخدام است. يعني آنچه كه قطره بود، و داراي اسم و رسم و
تعيّنِ قطره بود، آب شد. يعني اسم و رسم و تعيّن خود را از دست داد؛ يعني
نيست شد؛ يعني فنا شد!
شما بفرمائيد: از
دست داد، نيست شد، فنا شد، همۀ اينها ضمير دارند و مرجع ميخواهند!
عرض ميكنم:
مرجع اينها هم همانند مرجع قطره آب شد بنحو استخدام است؛ و هيچ محذوري
ندارد!
اگر زيد زيديّتش
باقي بماند غير است؛ و غير نميتواند ادراك ذات حقّ را كند. و از طرفي
ميدانيم معرفت ذات حقّ بدون حصول حال فنا غير ممكن است، پس يا بايد
بفرمائيد: معرفت ذات حقّ با فنا هم ممكن نيست، و يا بفرمائيد: در حال فنا
عين ثابت باقي نميماند؛ وَ الثّاني أوْلَي عِنْدَ أهْلِالْبَصْرَة.
و دعوت به فنا
دعوت به هستي است، آنهم هستي مطلق نه نيستي. چون بنا بر قضيّۀ توحيد كه
در عالم يك وجود بيشتر نيست؛ در اينصورت دعوت به نيستي نيست! دعوت به
هستي مطلق است.
چون هستي زيد غير
از هستي مطلق نيست. زيد خودش را در تعيّن ميبيند، و چون او را دعوت به
نيستي ميكنيم، معنيش اين نيست كه دست از وجودت بردار؛ بلكه دست از
تعيّن وجودت بردار! و نيست شو! يعني هست مطلق.
قطرۀ آب بعد از
افتادن در آب قطره نيست. همين معني را دربارۀ زيد فاني ميگوئيم؛ و معلوم
است كه ديگر زيد نيست. اصولاً مفهوم فنا غير از مفهوم وجود و تعيّن است،
اينها دو مفهوم متضادّ هستند. اگر گفتيم: قطره، ديگر حلّ شدۀ در
آب نيست، و اگر گفتيم: آب، ديگر قطره نيست؛ قطره آب شد يعني قطره بودن
را از دست داد؛ آخر مگر ما مفاهيم متضادّه نداريم؟
مفهوم تعيّن ضدّ
مفهوم ارسال و اطلاق است، و مفهوم وجود و انّيّت ضدّ مفهوم فناست.
جملۀ قطره آب شد،
در تحليل ذهني بدو جمله بر ميگردد: اوّل آن هويّتي كه قطره بود، دوّم
هويّتي كه فعلاً آب است؛ و اينها دو هويّت مختلفه هستند و هيچگاه با هم
جمع نميشوند. و بنا بر حركت جوهريّه: آن ذات و وجوديكه قطره بود، از قطره
بودن حركت كرد و در ماهيّت آب درآمد و مبدّل شد، و يا بواسطۀ حركت در كَيْف
بگوئيم: شكل آن وجود قطره تبديل به لاشكلي شد و بواسطۀ مخلوط شدن با آب
تعيّن و كيف خود را مبدّل ساخت.
معني فنا از دست
دادن تعيّن است؛ تعيّن هستي نه اصل هستي، تعيّن و حدود هستي از دست
ميرود. اين قطره كه در آب ميافتد و فاني ميشود، اصل هستي او از بين
نميرود و ملحق به هستي آب ميشود، آب مطلق و بدون شكل ولي حتماً بايد
تعيّنش از بين برود؛ و الاّ فنا صدق نميكند.
اگر عين ثابت
باقي بماند فنا صدق نكرده است. و اصولاً عين ثابت نداريم؛ وجودي بود از
ماهيّت انساني حركت كرد و به فنا رسيد، و الآن غير از فنا در ذات حقّ هيچ
نيست. و ماهيّت هم جز مفهومي بيش نيست؛ و بين ماهيّت و وجود مرحلهاي
بنام ثبوت و عين و اثر نداريم.
اگر عين ثابت در
ذات باشد، ذات مثارِ كثرت و ورود اغيار ميگردد؛ سبحانه و تعالَي.
و اگر عين ثابت
در خارج از ذات بماند پس بفرمايش حضرتعالي: فناي زيد در ذات حقّ پيدا نشده.
پس بايد بگوئيم: عين ثابت، ثبوتش در حال وجود زيد بود؛ و در حال فنا نه
وجودي و نه عين و اثري و نه اسم و رسمي از زيد نيست:
در حقيقت معناي: وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ
رَمَي'
وَ مَا
رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي'.
[185]
اگر نظر به كثرت
كنيم پيغمبر است؛ رسول الله است، او تير افكنده است؛ بدون شكّ او دست
بكمان برده و تير را پرتاب كرده است. و اگر نظر بجنبۀ وحدت و فنا كنيم خدا
تير افكنده است؛ آنجا رسول نيست، پيغمبر نيست؛ محمّد نيست.
إِنْ هِيَ
إِلآ أَسْمَآءٌ سَمَّيْتُمُوهَآ أَنتُمْ وَ ءَابَآؤُكُم مَّآ أَنزَلَ اللَهُ بِهَا
مِن سُلْطَـٰنٍ.[186]
در عالم توحيد
تمام موجودات مظاهرند. از خود وجودي ندارند، بودي ندارند؛ نمودند، نه بود.
اسمند؛ اسم را برداريد، ديگر هيچ نميماند! اين اسم را هم شما گذاشتهايد؛ سَمَّيْتُمُوهَا.
اين زمين، اين
سقف، اين در و ديوار، اين فرش، موجوداتي هستند؛ اگر نظر به كثرت آنها كنيم
همه تعيّنند و حدودند، و مثار كثرت و تفرّقاند. و اگر نظر به وحدت آنها كنيم
حتماً بايد حدود و تعيّن را رفض كنيم، ديگر جنبۀ كثرت ندارند.
پس همين زيدي
كه در حال فناست، اگر نظر به تعيّنات او كنيم كه در حال وحدت نيست تمام
آن حدود و تعيّنات براي زيد است، و اگر نظر بحال فناي زيد كنيم صرف الوجود
است.
و در هر دو حال
كه نظر افكندهايم و گفتهايم: زيد فاني است، مرجع ضمير بهمان ذاتي كه
خارج از فنا، زيد بود بر ميگردد، و در حال فنا زيد نيست. تا وقتيكه خارج از
ذات بود زيد بود، و در حال فنا مرجع ندارد؛ زيد نيست.
و اگر بگوئيد كه:
حتماً براي تحقّق فنا بايد ضمير زيد در جملۀ «زيد فاني شد» بعين ثابت برگردد و
عين ثابت هم موجود است، ميگوئيم: بنابراين فناي در ذات مستحيل است؛ چون
ورود عين ثابت در ذات محال است.
و از فناي در ذات
بگذريم، اگر شما قائل بشويد به فناي در صفات و اسماء حضرت حقّ سبحانه و
تعالَي، عيناً همين سؤالها و جوابها و همين اشكالها هست. زيرا در صورت فناي
در اسم و صفت نيز اگر عين ثابت باقي بماند، لازم ميآيد تعيّن زيد در صفت و
اسم وارد شود، و اين محال است. و در صورت ورود تعيّن صدق فنا نميكند و در
صورت عدم ورود عين ثابت، باز شما ميفرمائيد: مرجع ضمير كجاست؟ و الإشكال هو
الإشكال.
و بالاخره، مگر ما
ميتوانيم فناي در اسم و صفت را چون فناي در اسم القادِر و العَليم و
المُحيي منكر شويم؟ و يا حدّ اقلّ فناي در اسماء جزئيّه را؟ چون فناي هر
موجودي از موجودات را در موجود ديگري؟ چون فناي عاشق را در معشوق؟ بجهت
آنكه همۀ موجودات مظاهر و آيات خدا هستند، و همگي اسماء اويند؛ خواه اسماء
كلّيّه و خواه اسماء جزئيّه.
و بطور كلّي در
تمام اين صُوَر و أشكال، لازمۀ فنا از بين رفتن ضمير است. با حفظ ضمير فنا
متحقّق نيست؛ نه در ذات و نه در صفت.
علاّمه:
ميگوئيم: قطره فاني شد؛ اگر ضمير شد را برداريد، يك قطره ميماند و يك
فاني! بدون نسبت بين آن دو؛ يعني هيچ نميماند. و از هر طرف بيائيد، يا
بايد قطره را نشان بدهيد و يا از فنا دست برداريد! چون از فنا دست نميتوان
برداشت، پس قطره ثابت است.
ميگوئيد: تعيّن
قطره از بين رفت، نه اصل وجود قطره! صحيح است، ولي ضمير را چه كنيم؟
اين ضمير اسباب زحمت شده است.
در بيان وارد در «فتوحات مكّيّه» راجع به بقاء
اعيان ثابته در حال فناء
مسألۀ بقاء عين
ثابت در بعضي از كلمات محيي الدّين هم هست.
در « فتوحات
مكيّه » إشارةٌ مائي به اين هست كه موجوداتي كه فاني ميشوند در حقّ، عين
ثابتشان از بين نميرود؛ آنكه از بين ميرود، وجودشان است. حقيقت وجودشان
كه در خارج با آن متحقّق بودند از بين ميرود، و گرنه عين ثابت باقيست.
اين فاني كه عبارت از حقّ است زيد است كه بقول خودمان ميگوئيم: گُم شد؛
اين جور در ميآيد.
و نميتوان گفت
كه: عين ثابت در حقّ است؛ و اجمالاً ميگوئيم: عينثابت هست و زيدي كه
عين ثابتش هست فاني در حقّ شده است.
شما از هر راه
بپيچيد! و از هر راه بخواهيد بيائيد و اين مسأله را تمام كنيد! ما اينجا ضمير
داريم؛ اين ضمير را بايد نشان داد!
درست كه در ذات
حقّ ضمير نيست؛ لَا هُوَ إلاّ هُوَ؛ وَ مَا رَمَيْتَ
إِذْ رَمَيْتَ همه صحيح است. و اگر
بگوئيد: در وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي'
زيد نيست پس «زيد فاني شد» نداريم، زيدي نداريم تا فاني شود.
و اگر بگوئيد: يك
وقتي زيد داشتيم و اكنون نداريم، پس زيد فاني نشده است؛ چون جملۀ «زيد
فاني شد» ضمير دارد. اين درد را بايد علاج كرد.
شما نظر به كثرت
كنيد! نظر به وحدت كنيد! نظر به هر جا كه دلتان ميخواهد بيندازيد، آن ضمير
بالاخره مرجع ميخواهد و بايد نشان دهيد! و نشان هم نميتوانيد بدهيد!
و نگوئيد: پس فنا
نيست. بلي فناي به اين معني نيست؛ و امّا فنائي كه در جملۀ زيد فاني شد
داريم و عين ثابتش محفوظ است، داريم.
فناي صفات و
اسماء با فناي در ذات تفاوتي ندارد، و در هر حال ضمير مرجع ميخواهد، و
عين ثابت بايد باقي بوده باشد. در هر حال و در هر مرحلۀ فنا كه ميگوئيم:
فلان موجود فاني در حقّ شد، اين موجود ضمير دارد و مرجع اين ضمير را بايد
نشان داد.
و اين همان عين
ثابت است كه سابقاً يك وجودي، و يك مضافٌ إليهي داشت؛ حالا وجودش را از
دست داده، بعلّت فنائي كه برايش حاصل شده است؛ ولي عين ثابتش از بين
نميرود.
در تبديل و تبدّل ماهيّات، و معني:
لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ
الْقَهَّارِ
تلميذ: اينكه ما
ميگوئيم: كرم آب پر در آورد و به آسمان پريد، درست است يا نه؟ كرمهائي
در آبهاي راكد تكوين ميشوند، و سپس بصورت پشّه، پر در ميآورند و به آسمان
ميپرند.
آيا اين كرم در
حاليكه كرم است پريد، يا در حاليكه پر درآورد و پشّه شد؟
البتّه در حاليكه
پشّه شد پريد. ولي در اين جمله ميگوئيم: كرم پردرآورد و پريد. معلومست كه
اين تعبير مُسامحي است، زيرا كرم در حاليكه كرم است نميپرد. كرم پريد
يعني آنچه كه سابقاً كرم بود الآن پريد. تبديل به يك ماهيّت پرندهاي شد؛
طائر شد و پرواز كرد.
زيد فاني در حقّ
شد؛ يعني آنچه را كه قبل از فنا عين ثابت داشت و زيديّتِ زيد و هويّت
انساني براي او بود، تغيير هستي داد و از عالم تعيّن و هستي به عالم اطلاق
و نيستي وارد شد؛ يعني نيست و محو شد.
آن ضمير ديگر
راجع به زيد نيست؛ حقّ حقّ است، نه زيد حقّ است.
همانطور كه كرم
كرم بود، و الآن پشّه پشّه است. و اگر گفتيم: كرم پريد، مسامحةً ميباشد؛
چون كرم نميتواند بپرد، و همه ميدانند كه اين تعبير به نحو تجريد است؛
يعني آن موجوديكه تعيّن كرمي داشت بعد از تجريد از آن ماهيّتِ كرمي و
ملبّس شدن بماهيّت طائر، در اينصورت پريد.
پس زيد در حال فنا زيد نيست،
همان وجود مطلق و بسيط است؛ آن
وجود مطلق و بسيطي كه ما
اسم زيد روي آن گذاشتيم و آن را متعيّن به اين حدّ پنداشتيم. اينك آن
حدّ را شكستيم و در درياي وسيع اطلاق وارد شديم، و ديگر در اين صورت حدّي
نداريم كه به او زيد بگوئيم؛ انّيّتي نداريم، هويّتي نداريم؛
لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ.
[187]
در آنجا خدائيّت و
انّيّت و سلطنت اختصاص بخدا دارد؛ خداوند واحدي كه قهّار است و همۀ انّيّتها
را خُرد ميكند و تمام هويّتها را درهم ميكوبد، و وحدت او ملازمه با
قهّاريّت او دارد.
ما نميتوانيم
فناي در ذات خدا را انكار كنيم، و نه ميتوانيم معني فنا را تغيير دهيم، و
نه ميتوانيم تصوّر كنيم كه زيديّتِ زيد و عين ثابت او در ذات اقدس حقّ
وارد شده است. و در عين حال ميگوئيم: زيد فاني شد در حقّ. بسيار خوب، بعهدۀ
شما باشد كه مرجع ضمير زيد را مشخّص فرمائيد! و محلّ عين ثابت او را معيّن
كنيد! شما كه ميگوئيد عين ثابت دارد! ما عرض ميكنيم: عين ثابتش با فناء در
حقّ درهم شكست، و نه عين و نه اثر و نه اسم و نه رسم از او نماند. آيا
معرفت خدا براي بشر ممكنست يا نه؟ آري ممكنست براي بندگان مخلَصين خدا.
سُبْحَـٰنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ.
[188]
و آيا معرفت تامّ
بدون فنا ممكنست يا نه؟ ابداً ممكن نيست، چون در حال غير فنا،
غيريّت است و انانيّت؛ و غير خدا چگونه ميتواند خدا را بشناسد؟
هر درجۀ مادون فنا
را بگيريم، معرفت بذات حقّ نسبي است؛ و حقّ معرفت حاصل نشده است.
اگر در حال فنا از
زيد بپرسيم: تو كيستي، چه جواب ميدهد؟ آيا جواب ميدهد: من زيدم؟ آيا جواب
ميدهد: من حقّم؟ ابداً ابداً.
او اصلاً جواب
نميدهد. زيرا ما از زيد سؤال ميكنيم و در حال فنا زيد فاني است؛ زيد نيست.
در اينجا زبانها لال و گوشها كر است، و خود خداوند به عزّت و عظمت خود پاسخ
ميدهد: لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ.
ميگويد: حقّ حقّ است.
حضرتعالي
ميفرموديد: درويشي در تبريز حركت ميكرد و در كوچه و بازار ميگذشت و پيوسته
ميگفت: وِي جويم، وِي جويم. مدّتي بهمين منوال بود؛ بعد ميگفت: خود
جويم، خود جويم.
يعني چه؟ آيا
معني آن اين نيست كه دنبال خدا ميگشته است، و بعد از كاميابي و حصول
حال فنا ديگر خود را گم كرده است، و پيوسته دنبال خود ميگشته كه عيني يا
اثري از خود بيابد؛ وَ هَيْهاتَ وَ أنَّي لَهُ ذَلِكَ.
در فنا كه ابداً
ممكن نيست، مگر دوباره بازگشت كند و به عالم بقاء مراجعت نمايد.
زيد داراي اسم
بود، ماهيّت داشت، حدود شخصيّه داشت؛ حدّ از بين رفت، وجود زيد كمكم سعه
پيدا كرد؛ و عبور از حدّ شد، نه عبور از وجود. حدّش را از دست داد حدّ بزرگتري
بخود گرفت، و آنرا نيز از دست داد و حدّ بزرگتري گرفت، تا بالاخره همۀ حدود را
از دست داد؛ و دامن رها كرده، وارد شد در جائي كه حدّ ندارد، در اينصورت آنجا
حدّ نيست، اسم نيست؛ پس در آنجا زيد نيست.
در حقيقت معني آيۀ:
وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ
علاّمه: كرم
پرنده شد و پريد، آن هم ضميرش مرجع ميخواهد. و بالاخره بدون مرجع ضمير كه
نميتوان جملهاي ساخت، و الاّ نسبت برقرار نميشود، و آن مرجع را بايد نشان
داد.
اگر معني فناي در
ذات حقّ، حقّ باشد و لاغير و زيدي هم نباشد بهيچوجه، پس عين ثابتش از بين
رفته است و ديگر فنا را فنا نميتوان گفت، و نميتوان گفت: زيد فنا شده
است.
در اينصورت حقّ
است تبارك و تعالي؛ و چون حقّ است، ديگر چيزي درش فاني شد نميدانم جايش
كجاست؟
و ماحَصَل معرفت
در حقّ تبارك و تعالي اين خواهد بود كه بگوئيم: اين موجود (زيد) منسوب بود
به حقّ، و قائم بود به حقّ، حالا آن قسمتِ قيام به حقّش از بين رفته است
و نمانده است الاّ حقّ، يعني: زيدٌ حقٌّ. اين را ميتوان پذيرفت، و امّا
اينكه بگوئيم: نماند الاّ حقّ و ضمير زيد هم از بين رفته است؛ اين بحسب
ظاهر درست در نميآيد.
و معرفت ذات حقّ
هم بصورت فنا، براي بندگان مُخلَص و مُقرَّب خداوند ممكنست، و ما كه در آن
حرفي نداريم و اين مطلب كاملاً صحيح است، ولي هر جور و به هر شكلي بپيچيم
و از هر راهي وارد شويم اين ضمير زيد از بين نميرود.
بجهت اينكه اين
زيد فاني شده است و زيد، او شده است؛ يعني: او، قائم مقام زيد قرار گرفته
است، پس نيست مگر او؛ امّا اين زيد كجا رفت؟ اين را نميتوانيم بگوئيم.
و اگر از زيد
بپرسيم تو كيستي؟ نميگويد: من زيدم؛ بلكه ميگويد: من حَقَّم. و منظور آن درويش
از خود جويم: حقّ است تبارك و تعالَي.
آن وقت براي زيد چه موقعيّتي
ميتوان فرض كرد در صورتيكه بگوئيم زيد فاني شد در حقّ تعالي؟ قرآن به اين
عبارت فرموده است: وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ.
[189]
در حقيقت رجوع حملهاي «زيد فاني شد» و «كرم
پروانه شد» و غير ذلك
تلميذ: اگر بگوئيم
كه: معرفت ذات حقّ براي بشر ممكنست، و معني فنا نيستي مطلق است، و معرفت
حقّ، حقّ المعرفة، بدون فنا ممكن نيست، و مراتب مادون فنا از معرفت، نسبي
است.
و از طرفي هم
ميدانيم كه در ذات حقّ هيچ تعيّني وارد نميشود، براي اينكه لازمهاش
تجزيه است وَ جَلَّ جَنابُ الْحَقِّ أنْ يَكونَ مَثارًا لِلْكَثْرَةِ
وَالتَّعَيُّنِ، وَ لا هُوَ إلاّ هُوَ.
و در ذات مقدّس
حقّ غير از حقّ متصوّر نيست كه بگويد: غير از حقّ نيست.
در اينصورت جمع
بين اين چند مسأله را چطور ميتوان نمود؟
ما به هيچ وجه
من الوجوه نميتوانيم بگوئيم: زيد حقّ شد و ضمير به زيد كه همان عين ثابت
است برگردد. چون زيد حقّ نميشود، بجهت آنكه معني زيد تعيّن است و تعيّن
خلاف اطلاق است؛ و حضرت حقّ مطلق است به اعلا درجۀ از اطلاق.
و آن موجود فاني
شدۀ در حقّ در وقتيكه تعيّن داشت و زيد بود، فاني نشده بود؛ وقتي كه فاني
شد زيد نيست و تعيّن ندارد.
مثل اينكه
بگوئيم: زيد نيست شد، نابود شد، عدم شد، هلاك شد؛ درست كه بالاخره ضميرِ
شُدْ در هر حال مرجع ميخواهد، ولي لازم نيست مرجع آن، عين ثابت بوده
باشد.
در قضايائي كه
موضوعات آن عين ثابت ندارند مثل آنكه ميگوئيم: اجتماع نقيضين محال است،
و يا آنكه شريكُ الباري معدوم است چه ميكنيم؟ و ضمير را به چه
برميگردانيم؟
به يك مفهوم از
جمع نقيضين و يك مفهوم از شريك الباري كه تصوّر و فرض تحقّق آنرا در خارج
ميكنيم و سپس حكم به محاليّت و معدوميّت آن مينمائيم. همينطور در اينجا
ميگوئيم: آن فرد از ماهيّت انساني كه تشخّص زيديّت داشت، و آن مفهومي
كه لباس و تعيّن زيديّت در بر كرده بود، فاني شد. يعني تعيّن را از دست
داد و لباس وجود را خلع كرد، و الباقي نماند الاّ مفهوم صرف. و معلوم است
كه مجرّد مفاهيم و ماهيّات غير متلبّس بوجود، خصوصاً بر مذاق أصالة الوجود،
محض اعتبار و عدمند.
و ما در هر يك از
حملهاي خود، نظير آنكه عرض شد: كرم پرواز كرد، و پروانه محترق گشت، مشابه
آنرا داريم.
شما يك كومهاي
را از آتش فرض كنيد! يك آتش متلالي؛ پروانه خود را مياندازد در آتش و
ميسوزد و محترق ميشود، و آتش ميشود، و مطلق ميشود، و نور ميشود؛ ميگوئيم:
پروانه سوخت و آتش شد.
پروانه كو؟ عين
ثابتش كجاست؟ پروانه پروانه بود وقتي در آتش نيفتاده بود؛ وقتي در آتش
افتاد و آتش شد ديگر پروانه آتش نيست، بلكه آتش محض است؛ هر كس به آتش
نظر كند ميگويد: آتش آتش است.
پس پروانه تا به
حريم آتش نزديك نشده بود اسمش پروانه بود؛ عين و اثري داشت، آثار و
خصوصيّات داشت. داراي نفس بود، و عين ثابت داشت؛ و اسم و رسمش چنين و
چنان بود، ولي وقتيكه آتش شد، ديگر اسم پروانه نميتوانيم بر آن بگذاريم؛
هيچ اسم و رسمي و هيچ تعيّن و عيني و اثري از آن نيست؛ هر چه بنگريم
آتش است، شعلۀ آتش است، نور و فروغ آتش است؛ پس آتش آتش
است.
در اينجا كه در
جملۀ قضيّۀ خودمان ميگوئيم: پروانه آتش شد به عنوان همان مادّۀ اوّليّه و
مادّة الموادّ و هيولايش؛ يعني آن مادّه كه صورت پروانهاي داشت و از دست
داد و آتش شد.
حال سؤال
ميكنيم: اين پروانه كه خودش را در آتش انداخت و آتش شد، و اينك آتش آتش
است و بس؛ آيا در ذات اين آتش عين ثابت پروانه هست؟ آيا در آتش هُويّت و
انّيّت پروانه هست؟
حالا حقّ حقّ را
ميبيند؛ ديگر پروانه نيست. در ذات حقّ پروانه نيست؛ چطور ميتوان گفت: عين
ثابت در حقّ است؟ آيا حقّ متعيّن است؟ لازمۀ فناء در ذات حقّ با بقاء عين
ثابت، وجود عين ثابت در ذات ميشود؛ و اين را نميتوان قبول نمود.
اگر بگوئيم كه:
در تمام عوالم وجود، وجود يكي بيشتر نيست و آن، وجود حقّ است تبارك و
تعالي، و اين موجودات، وجود اصيل و حقيقي ندارند بلكه عنوانات و اسماء و
حدود وجودند، و تعيّنات و مظاهر وجودند.
و اين اسمائي كه
براي آنها قرار دادهايم چون زيد و عمرو و شجر و حجر و أمثالها، تعيّن و حدود
وجود را مشخّص ميكنند و اين اسامي، اسامي براي وجود نيست، براي تعيّنات
وجود است.
پس زيد را كه زيد
ميگوئيم، وجودش را قصد نميكنيم بلكه تعيّن از وجودش را قصد مينمائيم.
وقتي كه زيد
فاني ميشود، از تعيّن دست برميدارد و از حدّ عبور ميكند، و الاّ اصل وجود
همان بود كه در اوّل وهله بود علي نحو الإطلاق و الآن هم همينطور است؛
منتهَي در وهلۀ اوّل در اين محدودۀ از وجود اسم زيد بود، حالا اين حدّ
برداشته شد. و ما در اينحال فنا نظر به اين حدّ ننموديم، بلكه نظر
به اطلاق كرديم.
و معني فنا اين
خواهد شد كه: آن وجود چون در محدوديّت بود و بخود نظر استقلالي داشت؛ حالا
آن نظر برگشت و نظر تَبَعي و اندكاكي شد، چون حقيقت كثرات امر اعتباري
است.
فرقي كه زيد
حاصل نموده است فقط از نقطۀ نظر معرفت اوست، چون در مقام ادراك، تفاوت در
معرفتش پيدا شده است، و گرنه در واقع هيچ تغييري نكرده؛ سابقاً حقّ بود،
حالا هم حقّ است.