قوس نزول و صعود انسان در مدارج كمال
تلميذ: و در
اينصورت قوس نزول و صعود چه ميشود؟ رواياتي داريم كه خداوند ارواح را
دوهزار سال قبل از اجسادشان خلق كرد، و همچنين روايات مختلف بمضامين ديگري
كه اجمالاً دلالت دارند بر آنكه ارواح زودتر از اجساد آفريده شدهاند؛ و بطور
كلّي رواياتي كه دلالت دارد بر آنكه قبل از عالم طبع و مادّه عوالمي
بوده است و انسان در آن عوالم بوده و گفتگوهائي داشته است، و سپس از آن
عوالم يكي پس از ديگري نزول نموده تا بدين عالم وارد شده است.
علاّمه: آن دسته
از روايات هيچ منافاتي با قائل شدن به اصل جسماني بودن بدء آفرينش انسان
ندارد، چون نه تنها انسان بلكه جميع موجودات عالم طبع و مادّه داراي جان
و ملكوتي هستند، و حقيقت روح و ملكوت، از عالم مادّه و جسم نيست بلكه از
عوالم بالاست كه نحوۀ تعلّقي به مادّه پيدا كرده است. نطفه ملكوت دارد،
علقه ملكوت دارد، سنگ و درخت و آب و زمين هر يك ملكوت دارند. حيوانات،
پرندگان، كواكب و ستارگان هر يك داراي نفس مختصّۀ بخود و ملكوت ميباشند.
تمام اين جانها
و ملكوتها، از اين عالم جسم و جسمانيّت نيست، بلكه از عوالم فوق است. هر
كدام بحسب خود از نقطۀ خاصّي نزول كرده، و نحوۀ تعلّقي بمادّه پيدا
نمودهاند.
از جمله نفس
انسان از عوالم مجرّده بالاست. و چون ديد جهاتي را از كمال، كه بواسطۀ
مجرّد بودن نميتواند كسب كند و بدست بياورد، و آن جهات در عوالم كثرت و
پائين است؛ لذا براي بدست آوردن كمالاتِ كثراتي رو به پائين نزول نمود، و
پس از كسب آنها دوباره رو ببالا صعود نموده بحضور حضرت حقّ نائل ميشود. پس
در واقع بالائي بوده و آمده بپائين و بعد به بالا بازگشت نموده است.
توضيح آنكه: اين
روح مسكين بحسب ظاهر در وهلۀ اوّل بالا بوده و بعد پلّه پلّه پائينتر آمده
و وجهۀ او در اين سير رو به نزول بوده است. و در طيّ اين مراحل نزوليّه،
نظري نداشت جز آنكه كثراتي را كه از راه مادّيّت، متعلّق به مادّه ميشود
بدست آورد؛ غرضش و نظرش فقط اين بود.
چون اگر انسان
همان انسانيّت را داشت و ماوراي انسانيّت چيزي نداشت، از اين كثرات
فائدهاي نميبرد (اين كثراتي كه در اين نشأه از انسان صادر ميگردد).
انواع و اقسام اعمال و افعال و اوصاف را، روح مجرّد خارجي
در دست نداشت.
روح به اين
عالم كثرات پائين آمد كه اينها را جمع و جور كند و ببرد به عالم بالا، و بعد
از بالا كه بخواهد بپائين بيايد آنها را جمعآوري ميكند و با خود بپائين
ميآورد؛ و مسأله را تمام ميكند.
در هنگام نزول
به اين عالم در مسير خود از هر عالمي كه عبور كند رنگ آن عالم را بخود
ميگيرد، و از هر مرحلهاي كه بگذرد فردِ آن مرحله ميگردد. و چون در قوس
نزول به عالم مثال رسد، عيناً مانند يكي از موجودات مثاليّه داراي صورت
ميشود و يك فرد از افراد عالم مثال است.
و چون به اين
عالم طبع و مادّه رسيد عيناً يك فرد مادّي است؛ مادّۀ محض است. حقيقت او
نطفه است؛ و آن روح مجرّد آنقدر نزول نموده كه اينك فقط روح نطفه شده
است، و آن روح نطفه در اثر حركت جوهريّه بصورتها و ماهيّتهاي مختلفي
تبديل و تغيير مييابد، تا دو مرتبه از مادّه ميپَرَد و مجرّد ميشود، و آن
وقتي است كه در جنين حركت و جنبش اختياري پيدا ميشود و روح بوجود ميآيد.
پس انسان در
وقتيكه نطفه است حقيقتش تا به اين سرحدّ نزول كرده و واقعاً نطفه شده
است. و بعد از تبدّلات و تغيّرات صوري چون به أَنشَأْنَـٰهُ خَلْقًا ءَاخَرَ
ميرسد، حقيقةً، همين استخوانِ گوشت روئيده شده بر آن، تبديل به نفس ناطقۀ
مجرّده ميگردد و مراحل بعدي را نيز ميپيمايد. نه آنكه جسم جداست و روح در
آن دميده ميشود، و روح منفصل از جسم و بدن باشد، و چند روزي با هم اجتماع
كرده و سپس متفرّق شوند.
كمالات انسان
بواسطۀ نشأۀ كثرت است. اگر پائين نيامده بود و مادّۀ محض نشده بود و سپس از
اينجا دوباره سير خود را به عوالم بالا شروع ننموده بود، كمالي نداشت.
روح كه از بالا
بپائين آمد يك واحد بيشتر نبود؛ پائين كه آمد شروع كرد به اخذ فعليّتها و
اخذ خصوصيّات و كسب كثرات؛ اينها همه را جمعآوري كرد و بار كرده رو بسمت
بالا رفت كه رفت.
در باقي بودن أعيان ثابته در هنگام فناء در ذات احديّت
تلميذ: چطور روح
انسان اين مكتسباتِ از كثرات را با خود بالا ميبرد؟ عالم بالا كه عالم
كثرات نيست؛ كثرت و لوازم كثرت و آثار كثرت از مختصّات عالم كثرت است؛ و
در عالم فنا كثرتي وجود ندارد.
در آنجا زيد نيست،
عَمرو نيست، بَكر نيست؛ اينها قبل از مقام فناء فيالله است؛ در فنا چيزي
نيست و بعد از فناء، در عالم بَقاء بالله باز هم اين كثرات متصوّر است؛ باز
هم زيد، عَمرو، بكر، آثار و لوازم كثرت هر يك بجاي خود محفوظ است.
در عالم بقاء بعد
الْفناء جميع كمالات موجود است؛ شؤون و آثار همه بجاي خود مشخّص و معيّن و
محفوظ است. در عالم فناء، كمال اختصاص بخدا دارد؛ در آنجا هيچ چيز جز خدا
نيست كه صاحب كمال باشد.
اصولاً در عالم
فناء چيزي نميتواند داخل شود چون فناست، چون ذات اقدس حضرت احديّت است،
پس چگونه ميتواند زيد در آنجا برود و آثار كثرات مكتسبۀ خود را از علوم و
معارف و فنون با خود ببرد؟
و معلوم است كه
از اوّل كمال مال خدا بوده و خواهد بود، و كسي ديگر حقّ كمال ندارد. فقط
نسبت كمال را مَجازاً در عالم كثرت، مردم بخود ميدادند، و پردۀ غفلت و
اوهام آنانرا از ديدن جمال حقّ كور نموده بود؛ پس از كشف غِطاء و رفع حجاب
معلوم شد كه كمال اختصاص بذات حقّ دارد حقيقةً، و نسبتش بغير حقّ نسبت
مجازي است مطلقاً. و در نَفْس كمال كه وصول بمقام فَناءِ في الله است
ديگر هيچ يك از شوائب كثرت نيست؛ همه مضمحلّ و مندكّ و فاني است، و نسبت
كمال مطلق اختصاص بذات احديّت دارد و بس.
و در صورت فناء
ديگر فاصله و حجابي نميماند، و تمام حُجب از بين ميرود، و حتّي حجاب
انّيّت ديگر آنجا نيست.
بَيْني وَ
بَيْنَكَ إنّيّي يُنازِعُني
***
فَارْفَعْ بِلُطْفِكَ إنّيّي
مِنَ الْبَيْنِ
علاّمه: انسان در
اين نشأۀ دنيا كمالاتي را پيدا كرد، انسان بما أنّه إنسانٌ وقتيكه كمال پيدا
كرد، در اين نشأه پيدا كرد. در وقتيكه از بالا تعيّن پيدا كرد و بپائين آمد
جسم نداشت، جسميّت نداشت و بنابراين، خصوصيّات اسم را و خصوصيّات موقع و
موضع را هم نداشت، چون در بُعد ك ثرات آمد و در نشأۀ مادّه و نشأۀ جسمانيّت
قرار گرفت و لباس جسم پوشيد، اين آثار و خصوصيّات پيدا شد؛ و اسم از اينجا
پيدا شد.
هَذا إنْسانٌ، هَذا
زَيْدٌ، هَذا عَمْرٌو پديد آمد. و با اين كثرات انسان براه افتاد و كسب كمال
كرد، و چون بخدا رجوع كند و در مقام آخر فاني شود، بالاخره عين ثابت او
باقي ميماند. و زيد و عمرو و بكر، عين ثابتشان مضمحلّ نميگردد و يك واحد
نميشوند.
فناء در ذات خدا
ملازم با از بين رفتن عين ثابت نيست. بلكه به هيچ وجه من الوجوه عين
ثابت از بين نميرود؛ و زيديّت زيد و عمريّت عمرو، نيست و خراب نميگردد، و
هويّت باطل نميشود.
اگر بنا بشود
بالاخره در صورت كمال كه همان مقام فناء در خداست، عين ثابت از بين برود
و هويّت باطل گردد، پس اين زحمتها، اين رنجها، اين مجاهدتها، اين عبادتها
براي چيست؟
اگر نه اسمي
بماند و نه رسمي و نه مني و نه مائي، پس دعوت بسوي چيست؟
بنابراين، انبياء
و اولياء انسان را به چه دعوت ميكنند؟ ميگويند: زحمت بكش! رنج ببر! براي
نابودي و نيستي! اگر نتيجۀ كسب كمالات نابودي است، دعوت عبث
است؛ و هيچكس نميپذيرد و معني ندارد هم بپذيرد.
از اوّل تمام
كمالات اختصاص بذات حقّ جلّ و علا داشته است و حالا هم دارد، و دعوت بسوي
كمال مطلق است يعني به فناي در ذات حضرت احديّت، يعني زيد فاني بشود در
كمال مطلق؛ پس زيدي بايد بماند، تعيّني و عين ثابتي بايد بماند، هويّتي
بايد بماند تا بگوئيم: آن زيد و آن هُويّت بكمال خود رسيده و در ذات حقّ
فاني شده است.
اين كلام، حرف
صحيحي است كه بگوئيم: زيد در ذات حقّ فاني شده است. و اين نهايت كمال
زيد است، امّا بواسطۀ فنا اصل زيد از بين برود و هيچ نماند و در فنا عين
ثابتي نبوده باشد كه بگوئيم زيد فاني شده است، اين كلام اصل ندارد؛ اين
را نميتوان گفت.
اگر بنا بشود نه
زيدي نه اسمي و نه رسمي، هيچ هيچ نماند؛ پس رو به عدم و نيستي محض
ميرود؛ در حاليكه هر فرد از افراد بشر غريزتاً در خود مييابد كه رو بكمال
مطلق ميرود، نه رو به عدم.
در معناي إنّيّت ؛ بَيْني وَ بَيْنَكَ إنّيّي يُنازِعُني
و امّا در شعر كه
ميگويد: بَيْني وَ بَيْنَكَ إنّيّي يُنازِعُني در اينجا چند چيز هست: اوّل
بَيْني دوّم بَيْنَكَ سوّم إنّيّي چهارم يُنازِعُني اين چهارتا،
واقعيّتهائي است.
نميتوان گفت
كه: قائل به اين كلام درخواست ميكند كه همه از بين بروند و پوچ شوند؛
پوچ پوچ!
و در بهشت و عالم
بالا، هيچگونه خبري از انسان و انسانيّت نيست؟ اگر بنا بشود در بهشت كه
عالم فناست هيچ نباشد، پس اين چه بهشتي است؟
تلميذ: در عالم
فنا غير از ذات حضرت احديّت چيزي نيست. زيرا كه مفروض فناي در ذات است و
اگر بنا بشود در ذات حضرت احديّت كثرت داخل شود، اشكالات وارده بيشمار
ميشود؛ زيديّت و عمريّت، اسمها، رسمها، تعيّنها،
اعيان ثابته، همه از مثار كثرت ميباشند؛ و بدان آستان راه ندارند.
وَ عَنَتِ
الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْمًا.
[169]
بنابراين، در
عالم فنا نميتواند چيزي ثابت بوده باشد، چون در عالم ذات نميتواند چيزي
داخل شود؛ و اين از مسلّمات است. بلي، در عالم بقاء بعد از فناء همۀ كثرات
بحدودها و شؤونها و آثارها باقيست. يعني بعد از حال فناء كه نفس، رجوع
بكثرات ميكند، و سير إلَي الْخَلْقِ بِالْحَقِّ شروع ميشود، تمام آثار كثرت
بدون يك ذرّه كم و بيش هر يك در محلّ و موطن خود برجاست. و تمام كمالات
مكتسبه، در اين عوالم است كه نفس از آن لذّت و بهجت ميبرد؛ علوم، فنون،
معارف، همه در عالم بقاست.
و امّا در نفس فنا
هيچ نيست و نميشود بوده باشد؛ در آنجا كمال، منوط به نيستي است؛ و اين
كمال هم اعظم كمالات است. زيرا چه كس خود را در مقابل ذات احديّت
ميتواند داراي كمال ببيند؟ پس چون او داراي كمال است ديگر جائي كمال
يافت نميگردد. و اين اعلا درجه از منزله و مقام انسان و انسانيّت است كه
خود را نابود ببيند؛ و بود مطلق را منحصراً در ذات خداوند بنگرد.
در جائيكه وجود و
حقيقت كمال اختصاص بذات خدا دارد، ديگر دم از وجود و كمال زدن صحيح نيست؛
و با وجود او، داراي هويّت و عينيّت بودن و اعيان ثابته را با خود حمل كردن
و بدانجا كشيدن سزاوار نيست؛ آنجا مقام هوهو است؛ اعيان ثابته چه ميكنند؟
لِمَنِ
الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ.
[170]
نيستي و نابودي و
بطلان عين ثابت در عالم فنا، اقرار و اعتراف به وحدانيّت خداست. و اعتراف
به ولايت، يعني به حقّ عبوديّت مَحضۀ بنده، ميباشد؛ نه اينكه معني آن
پوچي است.
يعني انسان در
عالم كثرت ادّعاي ربوبيّت دارد، و تعلّقات هر كدام دل او را بسوي خود
ميكشند، ولي چون به عالم فنا رسيد و در مقابل حضرت احديّت اقرار و اعتراف
به نيستي محض و نابودي صرف خود نمود، و بالاخره وجود خود را هم در آخرين
مرحله رها كرد و فاني شد و معناي فنا صدق كرد؛ در آنجا ديگر خودي نيست كه
خود را ببيند و يا خدا را ببيند، زيرا در خدا خود يافت نميشود. زيد و عمرو بدانجا
راه ندارند؛ در آنجا حقّ است كه خود را ميبيند؛ حقّ، حقّ را ادراك ميكند،
چون جز حقّ چيزي نيست. لا إلَهَ إلاّ هُو و لا هُوَ إلاّ هُو.
بهشت و لذّات
بهشت همه مال عالم كثرت است و در بقاء بعد الْفناء تحقّق پيدا ميكند. و ما
هشت بهشت داريم، در جنّت اللقآء و جنّت الذّات كه درجۀ اعلاي آن فناست،
جز ذات حضرت حقّ چيزي نيست. و اين نيستي از همۀ هستيها هستتر است؛ جان
فداي اين نيستي كه حقيقت هستي است، و اصل هستي است.
و امّا در شعر
بَيْني وَ بَيْنَكَ إنّيّي يُنازِعُني گرچه اين چهار چيز موجود است ولي
شاعر از اينها خسته شده است و تقاضاي رفع آنها را به نيستي ميكند و
ميگويد: فَارْفَعْ بِلُطْفِكَ إنّيّي مِنَ الْبَيْنِ.انّيّتِ مرا از
ميان بردار، و مرا نابود كن، و در ذات خود فاني گردان، و به نيستي محض
برسان!
اگر انّيّت از
ميان برود بتبع آن، آن سه چيز ديگر همه از ميان ميروند؛ نه منازعهاي
ميماند و نه بَيْني و نه بَيْنَكَ؛ زيرا تمام اين اضافات و منازعه بتبع
انّيّت است.
در عالم توحيد،
وحدت محضه است؛ و گرنه توحيد نيست. و در آنجا غير از خدا نيست؛ اوست فقط
كه تماشاي خود را ميكند و در ذات خود استغراق دارد؛ زيدها، عمروها، انّيّتها،
عينهاي ثابته، همه و همه در خارج ميمانند و حقّ دخول ندارند.
در معناي آيۀ: قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَوَاحِشَ مَا
ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ
رسول خدا صلّي الله عليه و
آله و سلّم فرمود: إنَّ سَعْدًا لَغَيُورٌ وَ أَنَا
أَغْيَرُ مِنْهُ وَ اللَهُ تَعَالَي أَغْيَرُ مِنِّي وَ مِنْ غِيرَتِهِ حَرَّمَ
الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ.[171]
لازمۀ غيرت آنست
كه نگذارد غيري داخل شود، وگرنه غيرت نيست؛ و حرمت فواحش و زشتيها بر اين
اساس است. اصل اعتماد به وجود شخصيّ و انّيّت در مقابل خدا فرعونيّت است؛ و
كجا ميتواند اين انّيّت در ذات حقّ راه يابد؟ با يك دورباش، او را چنان
پرتاب ميكند كه تا جزائر خالدات اثري از آن نماند. و مآل بقاء عين ثابت در
حال فناء، انكار فناست.
بنابراين ما فناي در ذات خدا نداريم؟ پس مُفاد و
إِلَي اللَهِ الْمَصِيرُ، أَلآ إِلَي اللَهِ
تَصِيرُ الامُورُ، وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الامْرُ
كُلُّهُ چه ميشود؟ و اصولاً فناي در
ذات خدا مستلزم
كدام اشكال عقلي و يا نقلي است كه آن اشكال ما را ملزم بقبول بقاء اعيان
ثابته گرداند؟
علاّمه: اگر
كمالات اختصاص به عالم بقاء داشته باشد و در فنا بطور مطلق و بطور كلّي،
نيستي محض حاكم گردد و عين ثابت نيز مضمحلّ و هلاك شود؛ پس رجوع در عالم
بقاء به چه چيز خواهد شد؟
چون بنا بفرض در
فنا چيزي نيست، و زيديّت زيد باطل شد و مندكّ و نيست شد؛ حالا در هنگام رجوع
به بقاء به چه رجوع شود؟ زيدي نيست، تعيّني نيست، عين ثابتي نيست؛ و
كثرات در اين حال همه علي السّويّه هستند و رجوع به تمام موجودات و
ماهيّات و انّيّات، در برابر هم و مساوي يكديگر قرار گرفته است. زيرا
ميخواهد رجوع كند، در چه رجوع كند؟ و به چه رجوع نمايد؟ پس اصولاً در
اينصورت ديگر بقاء معنائي نخواهد داشت. و از اين گذشته، در فنا كه چيزي
نيست؛ و چون چيزي نيست عنوان رجوع از فنا از كدام هويّت و انّيّتي متحقّق
شود؟
و بنابراين، بقاء
صورت حدوث و خلقت جديد بخود خواهد گرفت. زيدي بود، حركت كرد و فاني شد و در
ذات بَحت و بسيط مندكّ و نيست شد، و اثري از او نماند، و سپس خداوند يك
انّيّت و عين ثابت ديگري ميآفريند و در آن، وجود ميآفريند و تجلّي ميكند؛
اين، حدوث و خلق جديد است نه بقاء بعد از فناء.
و بنابراين، عالم
كثرات بجاي خود محفوظ است؛ كثرات در عالم به عنوان حقائقي است موجود و
متحقّق، و اين حقائق هر كدام يك كمالي در اقصينقطۀ مسير خود دارند؛ ما آنها
را نسبت به اين كمال دعوت ميكنيم، و آن كمال بدون بقاء عين ثابت معقول
نيست. و امّا اگر بگوئيم كه عندالعَود در فنا و در معاد، هيچ چيز غير از فنا
نيست، غير از فناء في الله چيزي نيست، كثراتي
در بين نيست؛ اين را نميتوان پذيرفت.
و در صورت خلقت
جديد كه نام بقاء روي آن گذاريم، ديگر اختصاص بهمان موجود فاني شده ندارد.
بلكه چون بنا بفرض اين خلقت جديد، ربطي با آن موجود فاني شده ندارد و عين
ثابتي باقي نمانده تا موجب ارتباط و حمل هوهو بشود، بنابراين هر خلقت جديد
را ميتوان بقاء هر موجود فاني شدهاي گرفت.
ميشود مثلاً زيد
را در حال بقاء بعد از فناء، بقاء عمرو فاني شده بدانيم؛ و عَمرو باقي را بعد
از فناء، بقاء زيد بدانيم. و همينطور هر چيز را بقاء هر چيز بدانيم؛ و بطلان
اين امر واضحست.
و با خواندن
إنَّ سَعْدًا لَغَيُور
و امثال اين روايات نميتوان كلام را از مدار خودش خارج كرد. و آيات
قرآنيّۀ إِلَي اللَهِ تَصِيرُ الامُورُ و
أمثالها همه صحيح است، وليكن مشكل در معني آنست كه آيا فناي موجودات را
بنحوي كه اعيان ثابتۀ آنها از بين برود ميرساند؛ يا نه، فنا را بصورتيكه
اعيان ثابته باقي بماند؟ و اين معني مراد است؛ چون ميفرمايد:
تَصِيرُ الامُورُ. پس بايد اموري باقي بوده
باشد تا صيرورت امور بسوي خدا صادق باشد.
هر نوع از انواع مجرّدات، منحصر به فرد هستند
در بحث فلسفه
اثبات كردهاند كه از انواع مجرّدات مانند ملائكه، هر نوع منحصر به فرد
است. در ملائكه عنوان نوع و افراد از آن نوع نيست، چون مجرّدند، مادّي
نيستند؛ جنس و فصل ندارند، و بنابراين هر نوع از مجرّدات منحصر بفرد است.
و در اينصورت
اشكال شده است كه: اين انواع منحصر بفرد با آنكه كثرتي ندارند، چطور به
اين عالم نزول ميكنند؟ و چطور اين كثرات را بوجود ميآورند؟
ما در آن نشأه
يك جبرائيل و يك ميكائيل بيشتر نداريم؛ چه قسم از اينها
اين كثرات و آثار
كثيرهاي كه اثرات وجودي آنهاست تحقّق پيدا ميكند؟
جواب دادهاند:
بواسطۀ تعيّن اسمي كه اينها دارند. بواسطۀ همين تعيّن، كثرات در خارج پيدا
ميشوند و خصوصيّت كثرت از بين نميرود؛ و بهمين جهت واحد ما، يك واحد نيست؛
واحدهاي مختلفه و كثرات مختلفه. و در هرحال ديگر نميشود براي اينها اثبات
كثرت نمود، بطوريكه كثرت واقعي داشته باشند.
در وحدت جبرائيل و كيفيّت ربط او با موجودات
كثيره در دنيا
جبرائيل يكي
است، يك واحد از نوع مجرّد است؛ ميآيد به اين عالم و بواسطۀ ارتباطي كه
با اين عالم دارد يك نحوۀ كثرتي بوجود ميآورد.
جبرائيل چون
داراي تعيّن اسمي است و وحدت عددي دارد، در مقابل ميكائيل و عزرائيل و
إسرافيل قرار گرفته است؛ ولي چون تعيّن اسمي دارد از همين نقطۀ نظر چون
آفتاب بهمه عالم منتشر ميشود و ايجاد كثرات ميكند.
خورشيد يكي است،
و نورش هم كه آفتاب باشد يكي است. ولي اين آفتاب واحد از نقطۀ نظر تابش
به اماكن متعدّده، يك نحو كثرتي پيدا ميكند؛ به هزار جا ميتابد، و در هر جا
به اسم آنجا ناميده ميشود و هزار واحد بوجود ميآورد.
ما راهي براي جبرائيل كثير
نداريم، بطوريكه حقيقتش متعدّد و افراد بسياري داشته باشد. ولي با وجود وحدت
او، بجهت تعيّني كه دارد، در عالم كثرت ايجاد كثرات ميكند. خودش متكثّر
نيست ولي كثرت بوجود ميآورد؛ قُلْ مَن كَانَ
عَدُوًّا لِّجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ و نَزَّلَهُ و عَلَي' قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَه.
[172]
نَزَلَ بِهِ
الرُّوحُ الامِْينُ * عَلَي' قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ * بِلِسَانٍ
عَرَبِيٍّ مُّبِينٍ.
[173]
غرض آنكه:
جبرائيل بجهت نزول به اين عالم يك نحو كثرتي پيدا كرده، و بواسطۀ اين
كثرتي كه پيدا كرده با كثراتي ارتباط پيدا كرده و با آنها تماسّ گرفته است؛
نزد پيغمبر رفته است، و نزد اين امام و آن امام رفته است.
باري، اين كلام
را دربارۀ انواع مجرّدۀ منحصر بفرد چون جبرائيل گفتهاند.
امّا براي ارواح
فانيه، اگر قائل شويم كه در حال فنا عين ثابت از بين ميرود و اثري از آن
نميماند، ديگر به چه نحوه نزول كند و بعالم بقا بيايد؟ در آنجا كه براي زيد
تعيّني نيست و هويّتي از او نمانده است، و نحوۀ ارتباطش بعالم كثرت چگونه
باشد؟
بديهي است كه
هيچگونه ارتباطي نميتواند برقرار كند؛ چون بهيچوجه تعيّني ندارد.
در معناي فناء في الله و معناي فدا شدن و
حقيقت نيستي و خلع لباس تعيّن
تلميذ: زيدي كه
در حال فناست لا يَرَي وَ لا يَسْمَعُ وَ لا يَشْعُر (نميبيند و نميشنود و
اصلاً شعور و فهم و ادارك ندارد) اين حال چيست؟ اگر از او بپرسند: تو كيستي؟
كجا هستي؟ چه بودي؟ چه خواهي بود؟ چه جواب ميدهد؟
او زبان ندارد،
شعور ندارد، عقل و ادراك ندارد؛ غرق انوار جَلَوات الهيّه است. و خود را
باخته و هستي را رها كرده، و دامن تعيّن را تكان داده و رها نموده؛ و وجود
را در انوار عظمت حضرت حقّ جلّ و علا غرق نموده است. حقيقةً نه خودي دارد،
نه اسمي و رسمي. نه اينكه با او تكلّم ميكنيم ميفهمد،
و نه ميتواند
پاسخ گويد؛ و نه چيزي هست كه پاسخ گويد.
حضرت حقّ جلّ و
علا موجود است، و پيوسته بوده و خواهد بود؛ او در جواب ميگويد: حقّ، حقّ است؛
ازلي و ابدي است.
زيد، فاني در
مفنيّ فيه است، يعني در خداوند سبحانه و تعالَي؛ در انوار رحمت و عظمت و
جلال و جمال.
تمام عبادتها و
مجاهدتها و كوششها براي تحصيل همين درجۀ از كمال است؛ چون كمال مطلق
است، چون هستي مطلق است. تا بحال وجود زيد محدود بود، زيد متحقّق بوجود
متعيّن و مقيّد بود.
اين قيد و حدّ و
تعيّن او را رنج ميداد؛ رفع تعيّن كرد و وجود خود را بسِعۀ وجود حضرت حقّ فدا
كرد و فاني نمود. و بعبارت ديگر: وجود اختصاص بذات حقّ داشت و زيد در غفلت
بود، با دريدن پردۀ اوهام معلوم شد كه وجود منحصر بحقّ است و بس.
عبادتها و
مجاهدتها براي حصول اين درجه است. اين نيستي محض مساوق با هستي محض
است.
اين معني و مفاد
عَبْدِ أَطِعْنِي حَتَّي أَجْعَلَكَ مِثْلِي
است.
پروانه كه خود را
به شمع ميزند و آتش ميگيرد و محترق ميشود، از اين عمل چه غرضي دارد؟ آيا
ميخواهد براي خود انّيّت و هويّت و عين ثابت را نگاهدارد؟ آيا ميخواهد بدرجۀ
كمال صوري برسد؟ آيا ميخواهد بر تعيّنات خود چيزي بيفزايد؟ يا ميخواهد نابود
شود، محو شود، شمع شود؛ نور شود!
ديگر وقتي كه
سوخت تعيّن ندارد، عين ثابتش باقي نيست؛ آنجا شمع است و بس. نه پروانه
شمع شده است، بلكه شمع شمع است؛ نور نور است. پروانه بود، حالا نيست؛
حالا شمع است.
آنچه انسان را
آزار ميدهد همين لباس تعيّن است. طبع انساني ميكشد رو به عالم تجرّد، پس
اين حركت حركت فطري و الهي و غريزي است؛ آنجا وُسعت است و فُسحت.
آنجا هيچ نيست.
يعني در نفس فنا، نه خندهايست نه گريهاي، و نه غمي و نه حزني، و نه
غصّهاي و نه سروري، نه انساني و نه زيدي. زحمات انسان براي خداست نه
براي خود، خودش و خوديّت خودش جز پردۀ وَهم چيزي نبود، حال با تحقّق بحقّ،
وهم از بين رفته و آفتاب حقيقت طلوع كرده است، و همه چيز براي خداست؛
چون اسم و رسم كنار برود، حقّ تجلّي مينمايد.
طَلَعَ الشَّمْسُ أيُّها
الْعُشّاق *** فَاسْتَنارَتْ بِنورِهِ الافاق
[174]
همين كه فاني
ميشويم، فداي او ميشويم، قربان او ميشويم.
وَجَّهْتُ
وَجْهِيَ لِلَّهِ يعني چه؟ يعني عملم فداي او، فكرم و وجههام براي او.
بِأبِي أنْتَ وَ
اُمّي يعني چه؟ فدايت شوم، قربانت گردم يعني چه؟ بِأبي أنْتَ وَ اُمّي
يا رَسولَ اللَهِ يعني چه؟ يعني من براي تو و در تو نيست بشوم و نابود
گردم؛ نه اسمي بماند و نه رسمي.
اگر مراد از فدا
شدن بقاء انّيّت و تقويت هويّت باشد، اين كه فدا نيست، اين كه معني
ارادت به رسول الله نيست؛ معناي فدا اينست كه براي برقراري وجود شما و
هستي شما، من نابود و نيست گردم، و از من عين و اثري نماند.
مادر كه براي
رهائي بچّهاش خود را در آتش ميافكند و فداي بچّهاش ميشود، چه غرضي دارد؟
آيا ميخواهد انّيّت او استوار گردد، و هويّت او استحكام پذيرد؟ يا ميخواهد
نابود شود، نيست و محو گردد، براي آنكه
بچهاش هست گردد
و هستي يابد، و نقصان و بوار و هلاك دامنگيرش نشود؟
بالاخره براي
اثبات بقاء عين ثابت در حال فناء، بايد يكي از دو چيز اثبات گردد:
يا بايد اثبات
گردد كه فناء در ذات مستحيل است.
و يا بايد معني
فنا را از اين معني متبادر به ذهن منسلخ نموده، و براي آن معني ديگري
نمود.
آخر فناء يك
واقعيّتي است يا نه؟ حقيقت فناء اضطراراً مشهود، و قابل انكار نيست.
إِن كُلُّ
مَن فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ إِلآ ءَاتِي الرَّحْمَـٰنِ عَبْدًا.[175]
و فناي اختياري،
روش انبياء و مرسلين و ائمّۀ طاهرين سلامُ الله عَليهم أجمعين و روش اولياي
خدا و مقرّبين و مخلَصين بوده است. اين حقيقت معني فناست، و اگر بنا بشود
فنا در ذات خدا (يعني مفنيّ فيه) نبوده باشد، و يا معني فنا چيز ديگري بوده
باشد، اين حقيقت و واقعيّت كه نهايت سير تكاملي است متزلزل خواهد شد. زيرا
اگر در راه سلوك بنده بسوي خدا مختصر انانيّت و شخصيّتي از او باقي باشد،
هنوز سير او كامل نشده و بهمان مقدار كه فنا حاصل نشده است، نياز به تصحيح
و تدارك دارد.
تا يك سر موي از
تو هستي باقيست *** آئين دكان خودپرستي باقي است
گفتي بتِ پندار
شكستم رستم *** اين بت كه زپندار برستم باقي است
در تمام مقصدها و
هدفها اصل حفظ شخصيّت و انّيّت باقي است، ولي در فنا اين اصل شكسته
ميشود و شخصي كه ارادۀ فنا دارد اصل وجود و هستي و تحقّق خود را در طَبق
اخلاص گذارده تقديم ميكند.
و لذا اين مقام
عاليتر است، و وصول به اين مقام مشكل؛ و كسي به اين زوديها حاضر نميشود
كه خود را فدا كند، و در راه حضرت حقّ جلّ و علا از هستي خود عبور كند؛ و هستي
حقيقي را كه از راه نيستي حاصل ميشود در مقابل از دست دادن هستي تعيّني
و اعتباري بچنگ آورد.
عاشق كه به
معشوق خود عشق ميورزد حاضر است خود را فداي او كند، و در برابر وجود و هستي
او در خود هستي نبيند. اينست معني عشق حقيقي؛ كه عاشق غير از معشوق نبيند،
و با كس نگويد، و چيزي نشنود؛ وگرنه اين، عشق نيست و ادّعاي عشق است. و
اگر معشوق بداند كه عاشق ميخواهد انّيّت و عين ثابت خود را حفظ كند، و اين
عشق را وسيلۀ بقاء هويّت و شخصيّت خود قرار داده، و ميخواهد براي خود كسب
كمالي كند چنان سيلي بر گردن او بنوازد كه نه سر بماند و نه دستار!
تمام موجودات رو بعالم فنا ميروند و چيزي جز
خدا نيست؛ لا هُوَ إلاّ هُوَ
معني لا هُوَ إلاّ
هُو چيست؟ اگر انّيّت و هويّت و حقيقت وجود اختصاص بحضرت حقّ سبحانه و
تعالَي داشته باشد، و بنابراين اصل وجودهاي موجودات نمود باشند نه بود
حقيقي، و ظهور و تجلّي باشند نه وجود بالاصالة و حقيقت؛ پس چه بهتر هرچه
زودتر اين پردۀ اوهام كه وجود را بخود نسبت ميدهند دريده شود، و وجود بصاحب
وجود واگذار گردد؛ و لا هُوَ إلاّ هُو از حقيقت سرّ و جان بروز كند، و
توحيد محض كه مساوق با فناي جميع موجودات و كائنات در ذات حقّ است روشن و
واضح گردد.
علاّمه: اگر فنا
بما ربط نداشته باشد و در فنا چيزي باقي نماند، پس من و شما يعني چه؟ و
اين گفتگوها و اثباتها و نفيها بكجا بر ميگردد؟ و به ما چه دخلي دارد؟
براي چه بدنبال حقّ بيفتيم و او را جستجو كنيم؟
انسان براي چه
عبادت كند؟ چون ديگر لذّتي نيست و طبعاً آزار و عذاب بر كنار ميرود.
وَجَّهْتُ وَجْهِيَ
لِلَّهِ يك واقعيّتي است يك معني معقولي در زير اين عبارت هست؛ اين
عبادت و اين توجيهِ وَجه، مُوجِّه ميخواهد. و اگر نه، هيچ نيست و معني
معقولي نميدهد؛ چون مائي نيستيم، وجهي نداريم، خودي نيست اوئي نيست
ادراكي نيست.
فناي در ذات نه
آنكه مستحيل نيست، بلكه واجب است، و معني فنا نيز همين معني متبادر بذهن
است و معني ديگري ندارد؛ ولي بايد راه اثباتش را پيدا كرد.
بِأبي أنْتَ وَ
اُمّي درست است، فدايت شوم درست است؛ يعني واقعيّتهائي را كه من از شما
ادراك ميكنم، خودم را براي حفظ آنها تا سرحدّ نابودي حاضرم فدا كنم و
نابود شوم.
اگر اعيان ثابته از بين برود معناي موجود در
خدا صدق نميكند
اين معاني را ما
انكار نداريم، مطلب سر اينست كه اگر فنا مستلزم از بينرفتن هويّت شود ما
براي دعوت معني صحيحي را ادراك نميكنيم، و همينكه ادراك نشد، ما هيچ
راهي به مَدْعُوٌّ إلَيْه نداريم آنوقت تمام جهات دعوت و داعي و مَدْعُوّ
و مَدْعُوٌّ إلَيْه و مَدْعُوٌّ بِه همه باطل ميشود.
پس بايد فنا را
توجيه كنيم و راه بتوجيه نداريم؛ كلام در اينجاست.
از اين اشعار
عاشقانه و عارفانه ما هم كم و بيش بلديم؛ عمداً شعر نميخوانم. ولي يا بايد
ثابت كرد كه فنا يك واقعيّتي است فوق واقعيّتها و بهيچوجه كثرت و خصوصيّت
و سموّ و أمثالها را ندارد؛ و يا از اينطرف اثبات كنيم كه اين حقيقتي است
ثابت، وليكن در اين حقيقت ثابت، اسم و رسمي درش نيست؛ مثل آنكه نظير
آنرا در انواع مجرّده گفتهايم.
در انواع مجرّده
در عين حال كه يك فرد بيشتر تحقّق پيدا نميكند، كثرات بسياري از راه
تعلّق به مرحلۀ مادّيّت بدست ميآورند و مجرّد هم هستند، و در عين حال
خصوصيّات فردي و اسمي را هم نگهداشتهاند.
اين مسأله بسيار
دقيق است؛ و نميتوان بزودي از آن عبور نموده و حكم نمود.
و اصل اين كلام
يعني فنا در ذات خدا صحيح است و قابل انكار نيست ولي بايد راهش را پيدا
كرد. و با كنار نهادن عين ثابت مطلب درست در نميآيد.
مُحيي الدّين
قائل به بقاء اعيان ثابته ميباشد و روي آن اصرار و ابرام هم دارد، با
اينكه قائل به فناء در ذات خدا ميباشد.
و نظير اين مطلب
را در آنجائيكه براي حشر زنده ميشوند و حضور پيدا ميكنند گفتهاند، كه چون
وجودشان مجرّد است و بواسطۀ آن تجرّد كثراتي را دارند (و اين كثرات را هم
آنها گفتهاند) ولي بواسطۀ كثرات تجرّد، شرّ براي آنها صحيح نيست؛ يعني
نميتوان گفت كه در روز قيامت معذَّب هستند و منعَّم نيستند يعني معذّبند و
تحت دائرۀ عذابند. باري، اين حرفها را گفتهاند و يك سلسله حرفهائي اينجا
هست؛ ولي بايد حلّ نمود.
در لفظ مبارك لا
هُوَ إلاّ هُو كه انحصار همۀ هويّات را بذات مقدّس حضرت احديّت ميكند، ما
كه منكر نيستيم؛ گفتار ما در اينست كه اين كلام را از نقطۀ نظر صحّت با چه
ميزاني ميتوانيم تطبيق بنمائيم.
زيرا در عالم فنا
هويّاتي نداريم، موجوداتي نداريم، از زمين و آسمان خبري نيست. آنوقت در
ذكر مبارك لا هُوَ إلاّ هُو كه نفي هر هويّت را ميكنيم، هويّتي را نداريم
كه انحصارش را در ذات خدا كنيم؛ همه نداريم، ما سِوَي نداريم، ما سِوَي
الله نداريم.
كلام، كلام
صحيحي است ولي بايد لِمَّش را بدست آورد كه چه بايد گفت؟ فناء در ذات
صحيح است ولي بايد راهش را جست؛ و بايد اثبات نمود.
اينكه ميگوئيد:
در عالم وحدت قيد داخل نميشود، عالم نداريم وحدت نداريم هرچه بگوئيد،
نداريم چون هرچه فرض بشود، ادراك ما نسبت به آن نميرسد، چون فناست و
هويّتي نيست؛ ديگر از چه سخن گوئيم؟
داستان پروانه و
سوختن و فدا شدن و نور شدن، و داستان در ميان آتش رفتن مادر بجهت حفظ
طفل، و داستان عشقِ عُشّاق تا مرحلۀ فنا و فدا، همه درست است؛ ولي بايد
راهش را بيابيم و لِمَّش را بفهميم و گرنه گير ميكنيم.
تمام اين بيانات
حقّ است، ولي ما از اين بيانات خبري نداريم؛ نه از ظاهرش و نه از
خصوصيّاتش. ولي اصل حرف، حرف حقّ است. ولي راه اثباتش اين نيست؛ از اين
مسأله نميتوان گذشت، و ما مدّعي غلط بودن آن نيستيم.
در معناي غزلهائي كه خود علاّمه دربارۀ فناء
في الله سرودهاند
تلميذ: راه
اثباتش همان الهامي است كه خدا بر زبان انسان و بر قلب انسان جاري
ميكند؛ آنجا كه ميگويد:
من خَسي بیسر و پايم كه به سيل افتادم *** او كه ميرفت مرا هم به دل دريا برد
من به سرچشمۀ خورشيد نه خود بردم راه *** ذرّهاي بودم و مِهر تو مرا بالا برد
خَم ابروي تو بود و كف مينوي تو بود *** كه به يك جلوه زمن نام و نشان يكجا برد
[176]
بالاخره يك
واقعيّتي است، و يك تحقّق خارجي است كه خداوند با الهام خود بر دل
سوختهاي جاري نموده، و اين حقيقت را بر زبان آورده است.
و علاوه، ما در
خودمان بالجبلّة و الغريزه مييابيم كه خود را فاني ميكنيم، و در بسياري
از امور حاضر به فنا هستيم. ما وقتي خود را در آتش ميافكنيم يا در دريا غرق
ميكنيم فقط براي نجات بچّۀ خودمان، براي عزيز خودمان؛ آيا براي اثبات
خودمان اينكار را ميكنيم يا براي نيستي خودمان؟
شما بفرمائيد:
«براي» هم نداريم؛ نه اثبات و نه نيستي.
اشكال ندارد؛
نداشته باشيم! اين تعبيرات از نقطۀ نظر ضيق عبارت است، ولي حقّ مسأله
بجاي خود باقي است.
راه اثباتش
اينست كه: انسان در حقيقت، متحقّق به انّيّت و شخصيّت خداست، و بوجود
حضرت حقّ موجود است؛ ولي قبل از فنا خيال ميكرد براي خود چيزي دارد، وجودي
دارد، انّيّتي دارد، و چون بسوي فنا ميرود يعني از اين انّيّت و شخصيّت و
تعيّن محدود دست بر ميدارد و بسوي اطلاق ميرود، معلومست كه اين سفر چقدر
لذّت دارد.
فنا يعني از حدّ
عبور كردن نه از دست دادن وجود، فنا يعني تخيّل ضيق و تنگي هستي را پاره
كردن و به هستي مطلق رسيدن؛ ديگر در اينجا عين ثابت كجاست؟
چه خوب شاعر اين
معني را مجسّم نموده، قاعدةً بايد مُحيي الدّين باشد، و ملاّ صدرا در «أسفار»
شاهد آورده است، كه:
اُعانِقُها وَ النَّفْسُ بَعْدُ مَشوقَةٌ *** إلَيْها وَ
هَلْ بَعْدَ الْعِناقِ تَداني
وَ ألْثَمُ فاها كَيْ تَزولَ حَرارَتي *** فَيَزْدادُ ما
ألْقَي مِنَ الْهَيَجانِ
كَأَنَّ فُؤَادي لَيْسَ
يُشْفَي غَليلُهُ *** سِوَي أنْ يُرَي الرّوحانِ يَتَّحِدانِ[177]
وقتيكه دو روح
متّحد شوند كجا ديگر اثري از عين ثابت متصوّر است؟
و در همين بحث
عشق، اين دو بيت را شاهد آورده است كه:
أنَا مَنْ أهْوَي وَ مَنْ أهْوَي أنا *** نَحْنُ رُوحانِ
حَلَلْنا بَدَنا
فَإذا أبْصَرْتَني
أبْصَرْتَهُ *** وَ إذا أبْصَرْتَهُ أبْصَرْتَنا[178]
چقدر اين اشعار
نغز و آبدار است! اصولاً عشق مجازي قنطرۀ عشق حقيقي است، و تشبيهات و
استعارات و كنايات و عباراتي كه در عشق مجازي يا در مظاهر و مجالي از محبوب
حقيقي بكار ميرود چقدر ميتواند نشانگر و روشنگر همان عشق حقيقي باشد. ما فنا
و فدا در عشقهاي مبتلا به مظاهر را در اين دنيا ميبينيم، و تحقّقش را چون
آفتاب مينگريم، همين معني را دربارۀ فنا در ذات حضرت احديّت ميگوئيم؛ در
اينجا قبول داريم كه هويّت و انّيّت و عين ثابت از بين ميرود؛ در آنجا چرا
قبول نداشته باشيم؟
عرض شد: مادري
كه خود را فداي بچّهاش ميكند، آيا در آنوقت شعور و عقل دارد؟ و خود را در
لجّههاي انبوه آتش ميافكند كه تعيّن خود را حفظ كند؟ عين ثابت خود را
نگهدارد؟
يا در آن هنگام
اگر ما ذهنش را بخوانيم، جز نيستي، جز نيستي محض هيچ نميبينيم
ميگويد: مرا
بسوزانيد! محترق كنيد! بندبندهاي مرا متلاشي سازيد! مرا در چاه بيندازيد و يك
سنگ آسيا بروي من بيندازيد كه استخوانهايم ريزهريزه شود، كوه أبوقُبَيس را
بر سر من فرود آريد! ولي بچّۀ من زنده بماند.
اين نيستي و
فنائي كه الآن در اين مادر مشاهده ميشود، همين معني براي سالك است در
عالم فنا.
منتهَي بعد از
اينكه دو مرتبه بهوش آمد و به بقاء بازگشت نمود، اين كثرات و لوازم و آثار
كثرت همه با سالك هست؛ زن هست، بچّه هست، پدر و مادر هست، بهشت و جهنّم
هست، و همه چيز هست.
و باز راه اثباتش اينست كه
بگوئيم: قوس نزول كه همان اراده و مشيّت پروردگار است كه از ذات مقدّس و
از همان عالم هُوَ هُو شروع ميشود و نزول ميكند و پائين ميآيد، بايد دو
مرتبه به همانجا برگردد تا كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ
[179]
و كَمَا بَدَأْنَآ أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُ[180]
صادق آيد. اگر بنا شود از آنجا كه موجودات نزول نمودهاند و به اين عوالم
كثرت پائين آمدهاند، در موقع رجوع، به آنجا مراجعت نكنند، اين سير إلَي
اللَه نخواهد بود و دائره تمام نميشود.