فلسفه اخلاق

شهيد استاد مرتضی مطهری

- ۸ -


مسئله آلودگی محيط زيست

مسئله ديگر مسئله آلودگی محيط زيست است ما هم ، اكنون اين مسئله را در شهرهای بزرگ خودمان خصوصا تهران احساس می‏كنيم يعنی آن بزرگترين مايه‏ زندگی بشر كه هواست امروز آنچنان آلوده شده و روز به روز هم آلوده تر می‏شود كه می‏رود انسان از بزرگترين موهبت زندگی محروم گردد و اين مشكله‏ بزرگی شده در دنيا ريشه اش چيست ؟ آيا واقعا همان طور كه گفته اند جبر ماشين است و چاره ای نيست ؟ آيا اينهمه ماشين ( به معنی اعم ) و اينهمه‏ محصولات ماشينی كه در دنيا توليد می‏شود بر اساس احتياج بشر است ؟ ابدا هيچ با احتياجات بشر [ هماهنگ نيست ] فقط حرصها و آزها است كه اينها را به اين شكل در آورده مصرف چطور ؟ امروز هزاران نيرنگ در دنيا به كار می‏برند برای اينكه مصرفهای مصنوعی بسازند تمام وسائل ارتباط جمعی دنيا در خدمت سرمايه دارهای بزرگ است برای ايجاد اشتهای كاذب در مصرف كردن‏ يعنی ماشينها هی دارند توليد می‏كنند ، ولی چون بشر اين مقدار نياز ندارد آنها به وسائل مختلف : با موسيقی ، با جاذبه های زنان ، با فيلمها ، با تلويزيونها و وسائل ديگر می‏خواهند كالاهای توليد شده را به خورد بشر بدهند كه بشر از يك طرف هی بدود برای [ پول ] در آوردن ، و از طرف ديگر به‏ سرعت خرج بكند برای اينكه چرخهای ماشينها بتواند بگردد

تمثيل توئين بی

شايد يك سال پيش بود ، مقاله ای در روزنامه اطلاعات خواندم خيلی خوشم‏ آمد ترجمه مقاله ای بود از مورخ جامعه شناس بزرگ جهان معاصر " توئين‏ بی " در اين مقاله به صورت طنز نوشته بود در كتاب مقدس كه مقصودش‏ عهد عتيق است آمده است كه وقتی خدا پدر بزرگ ما آدم را خلق كرد او را در بهشت قرار داد و تمام نعمتها را در اختيار وی قرار داد و به او گفت‏ از اينهمه نعمت استفاده كن ، فقط يك شجره ممنوعه بود ، گفت به آن شجره‏ ممنوع نزديك نشو كه اگر نزديك شدی همه اينها سلب می‏شود ولی پدر ما آدم‏ مرتكب آن خطای معروف شد ، به آن شجره نزديك گرديد و از آن شجره خورد ، نتيجه اين شد كه گفتند بهشت ديگر جای تو نيست ، بايد از اينجا بيرون‏ بروی پدر ما آدم را از بهشت آوردند روی اين زمين ابتدا برای آدم و فرزندان او خيلی سخت بود كه روی زمين زندگی كنند چون در اينجا مكلف و موظف شدند كه با كديمين و عرق جبين زندگی بكنند ولی بشر تدريجا خودش را با زندگی زمين تطبيق داد و همين زمين را عملا به صورت همان بهشت برای‏ خودش در آورد از درياها استفاده كرد ، از هوا استفاده كرد ، از جنگلها و گياهها استفاده كرد ، از حيوانها استفاده كرد و . . . كم كم برای فرزندان‏ آدم بهشت شد اينجا .

افسانه جادوگر و جن

خطای دوم در بهشت دوم انجام شد كه جبرا بشر محكوم است از بهشت دومش‏ هم كه زمين است بيرون برود . خطای دوم چيست ؟ ( اين را " توئين بی " می‏گويد البته من به آن شكلی كه او می‏گويد قبول ندارم . دليلش را عرض‏ كنم ) خطای دوم ماشين بود آيا اجداد و بزرگان ما در سه چهار قرن پيش ، آنگاه كه برای اولين بار ماشين را اختراع كردند و پيش‏ خودشان فكر می‏كردند بزرگترين خدمتها را به بشر كرده اند ، می‏دانستند كه‏ وسيله ای ايجاد كرده اند كه همين وسيله ، وسيله بيرون راندن بشر از روی‏ زمين خواهد شد يعنی بشر ديگر نمی‏تواند روی زمين زندگی بكند و محكوم به‏ استادش بشود و از اين جن استفاده كند كوشش كرد و دور از چشم استاد رمز در آوردن اين جن از شيشه و رمز استخدام او را به دست آورد يك روز در غيبت استاد جن را از شيشه در آورد و از آن استفاده كرد خواست جن را تو شيشه بكند ، ديگر رمز تو شيشه كردنش را بلد نبود ، نتوانست آن را تو شيشه بكند ، به شرش گير كرد ، و چون ديگر نمی‏توانست جن را استخدام بكند جن او را استخدام كرده بود نوشته بود اين ، مثل ماشين است بشر ماشين را توليد كرده است اما از عهده كنترلش بيرون نمی‏آيد ولی همين است كه ما قبول نداريم و می‏گوئيم مسئله ، مسئله ديگر است‏.

سيانتيسم ، اصالت علم

بر خلاف نظريه آقای " توئين بی " خطای بشر به دست صنعتگران و آن كسی‏ كه ماشين بخار را اختراع كرد صورت نگرفت ، خطای بشر به دست " فرانسيس بيكن ) ] و بعد اتباع او انجام شد آن روزی كه گفتند : علم همه‏ چيز بشر است ( سيانتيسم ، اصالت علم ) حل تمام مشكلات را از علم بايد بخواهيم مگر بشر چند تا دشمن دارد ؟ جهل است ، بيماری است ، فقر است ، دلهره و اضطراب است ، ظلم است ، آز است و مادر تمام بدبختيهای بشر جهل و نادانی است به بشر علم و دانش و آگاهی بده ، ام الامراض را از بين برده ای جهالت كه رفت تمام اينها از بين رفته است يكدفعه چنين‏ مسيری برای بشر به وجود آمد علم حقيقة حقيقت مقدسی است اما علم را از همزاد خودش كه ايمان است جدا كردند ، گفتند همه كارهايی را هم كه در گذشته ايمان می‏كرد در آينده علم انجام‏ می‏دهد .

چه تعبير خوبی دارد رسول اكرم می‏فرمايد : « الحكمة ضالة المؤمن يطلبها اينما وجدها فهو احق بها » ( 145 ) حكمت يعنی علم ، دانش ، حقيقت گمشده‏ مؤمن است آن را هر جا و نزد هر كس پيدا كند می‏گيرد ، و خودش را از او سزاوارتر می‏داند يعنی جای علم آن خانه ای است كه ايمان هم آنجا هست اگر علم در خانه ای پا بگذارد كه همزادش ايمان در آنجا وجود نداشته باشد در خانه خودش نيست اين تعبير ، تعبير عجيبی است : « اينما وجدها ، فهو احق بها » [ همچنين علی عليه السلام می‏فرمايد : ] « خذ الحكمة و لو من اهل‏ النفاق » ( 146 ) . « خذ الحكمة و لو من مشرك » علم و دانش را دست هر كسی ديديد ولو دست مشرك ديديد بگيريد كه در دست او عاريه است .

ای برادر بر تو حكمت جاريه است *** آن ز ابدال است و بر تو عاريه است‏ ( 147 )

علم مال توست . يعنی چه مال توست ؟ آخر او علم را به دست آورده‏ می‏گويد ولی علم در خانه خودش قرار نگرفته ، علم بايد در خانه ايمان قرار بگيرد و با همزاد خودش زندگی بكند و بس . [ باری ] تمام معجزات را از علم خواستند يك دشمن انسان ضعف است علم‏ انسان را قوی می‏كند راست هم گفتند ، علم به انسان قدرت نيامد ، علم ابزاری شد در دست آزها و حرصها كه امروز نتيجه اش را داريم‏ می‏بينيم .

ايدئولوژی

يكی دو قرن بشر با اين [ فكر ] سرگرم بود تا اينكه در قرن نوزدهم گفتند نه ، علم به تنهايی كافی نيست ، فلسفه اجتماعی و ايدئولوژی هم لازم است‏ از علم به تنهايی كاری ساخته نيست يك نهضت ضد علم به معنای كافی نبودن‏ علم بدون يك ايدئولوژی به وجود آمد آمدند برای بشر ايدئولوژی ساختند ، " ايسم " های مختلف ولی ايدئولوژی ، جهان بينی و انسان شناسی می‏خواهد بايد نظر خودش را درباره انسان و جهان بگويد تا بعد بتواند در مكتب‏ اجتماعی خودش آن نتيجه های ايدآل مقدس را بگيرد آمد در " جهان بينی " خدا را نفی كرد ، در انسان روح را نفی كرد ،

انسان را به صورت يك ماشين اقتصادی معرفی كرد ، بعد خواست يك ايده اجتماعی مقدس‏ بسازد . نشد . چنين چيزی نمی‏شود : به انسان بگويند در عالم خدايی وجود ندارد ، در تو هم هيچ شی مقدسی وجود ندارد ، اما تو متعهد و ملتزم باش‏ كه برای ايده های مقدس اجتماعی كار بكنی ، متعهد باش آز و حرص نداشته‏ باشی ، ظلم نكنی ، و دلت به حال ديگران بسوزد بديهی است ايندو ضد يكديگرند آن تعليمات اساسی فلسفی جهان بينی انسان شناسی بر ضد اين ايده‏ اجتماعی است " ژرژ پوليتسر " در كتابش می‏نويسد : " ما اگر چه از نظر فلسفی ماترياليست هستيم ، از نظر اخلاقی ايده آليست هستيم " مگر می‏شود انسان از نظر فلسفی ماترياليست باشد ، از نظر اخلاقی ايده آليست ؟ ! با گفتن كه درست نمی‏شود

مدتی خودشان را سرگرم اين كار كردند ولی مگر می‏شود چنين چيزی ؟ ! همه‏ اين تلاشها برای اين است كه از ايمان فرار كنند ابتدا گفتند : ايمان نه ، علم ولی علم به تنهايی كار نكرد بعد گفتند : ايمان نه ، فلسفه اجتماعی ، مسلك ، مرام ولی مرام بر [ اساس ] اين جهان بينی‏ها عملا می‏بينيم شكست‏ خورده چون هيچ جنبه انسانی ندارد پيروزيها باز همان پيروزيهای سياسی و همان سازشكاريها است ، باز دعواها همه سر لحاف ملانصرالدين است قطب‏ شرقش را ببين ، قطب غربش را ببين ، امپرياليسمش را ببين ، سوسياليسمش را ببين آخر كار باز از همان جا سر در آورد كه در گذشته سر در می‏آوردند

روشنفكری

عده ای ديگر آمدند فرضيه ديگری تراشيدند ، گفتند : قبول است كه از علم‏ و دانش به تنهايی كاری ساخته نيست ، ولی از صرف فلسفه اجتماعی هم كاری‏ ساخته نيست يك نوع خود آگاهی خاص روشنفكرانه [ و به عبارت ديگر ] مسئله روشنفكری را مطرح كردند آمدند فرق گذاشتند ميان عالم و روشنفكر " سارتر " و ديگران آمدند مسئله روشنفكر را طرح كردند ، گفتند از علم و عالم ، از فرهنگ به تنهايی كاری ساخته نيست ، روشنفكر به وجود بياوريد روشنفكر كيست ؟ " روشنفكر كسی است كه يك نوع آگاهی خاص دارد كه آن‏ آگاهی خاص ، او را به سوی هدفهای انسانی می‏كشاند " آگاهی جز اطلاع چيز ديگری نيست آگاهی يعنی آگاهی آيا آگاهی و اطلاع می‏تواند انسان را بسازد ؟ سنايی ما بهترين حرفها را زده است كه : " چو دزدی با چراغ آيد گزيده تر برد كالا " آگاهی جز اينكه فضا را برای انسان روشن می‏كند كار ديگری‏ نمی‏كند آگاهی به انسان هدف نمی‏دهد ، همان طور كه علم برای انسان هدف‏ خلق نمی‏كند علم انسان را در رسيدن به هدفهايش كمك می‏كند ولی به انسان‏ هدف نمی‏دهد كه از اين راه برو يا از آن راه علم به انسان كمك می‏كند در رسيدن به هدفها علم می‏گويد من به تو وسيله می‏دهم ، مثلا اتومبيل می‏دهم ، اگر در گذشته تا قم يا قزوين می‏خواستی بروی دو شبانه روز طول می‏كشيد حالا در عرض دو ساعت می‏توانی بروی اما آيا علم می‏گويد كه با اين اتومبيل برو مثلا قم به كمك فقرا بشتاب يا برو آنجا دزدی كن ؟ ! ماشين می‏گويد هر كار تو می‏خواهی بكنی من در اختيار تو هستم ، من نمی‏توانم تو را بسازم و به‏ تو هدف بدهم ،

هر جا كه می‏خواهی بروی من به تو كمك می‏كنم جلال آل احمد يك حرف خيلی خوبی دارد در كتاب " غربزدگی " می‏گويد يك پيسی بود راجع به يك نمايشی ، من ترجمه می‏كردم مدتی فكر می‏كردم كه هدف او چيست‏ ؟ آخرش رسيدم به اينجا كه می‏گويد چنين و چنان شد ، بعد هر كسی به هر راه‏ كه می‏خواست برود سريعتر رفت ، فهميدم نقش علم را دارد می‏گويد كه نقش‏ علم فقط اين است كه بشر را در راهی كه می‏رود سريعتر و تندتر به مقصد می‏رساند ، و راست هم هست از " آگاهی " به تنهايی كاری ساخته نيست‏ قرآن می‏گويد آگاهترين آگاهها شيطان بود ، خيلی هم خود آگاهيش كامل بود ، حتی " خود آگاه " بود قرآن " خدا آگاهی ) ] را هم كافی نمی‏داند ، و اصلا برای آگاهی از آن جهت كه آگاهی است جز ارزش روشن كردن ، ارزش‏ ديگری قائل نيست می‏گويد شيطان خدا را می‏شناخت ، آگاه به خدا بود ، به‏ نبوت پيغمبران اعتقاد داشت ، به وجود قيامت ايمان و اعتقاد داشت ( اقرار همه اينها را از شيطان نقل كرده است ) ولی در عين حال كافر بود چرا ؟ [ زيرا ] مؤمن نبود ايمان مسئله ای است مبتنی بر آگاهی ، ولی [ همراه با ] گرايش ايمان يعنی تسليم ، يعنی خدا آگاهی مقرون به گرايش و تسليم در پيشگاه حق

درد بشر امروز تنها دوايش اين است : خدا آگاهی مقرون به گرايش و تسليم و خضوع در مقابل حق يك دوا هم بيشتر ندارد البته قرآن هميشه علم و ايمان را در كنار يكديگر ذكر می‏كند بشر امروز علم را دارد ، دوای درد او ايمان است از آگاهی روشنفكرانه و غير روشنفكرانه كاری ساخته نيست . آگاهی آخرش آگاهی است .

تمام اينها را برای فرار از ايمان گفته‏اند . می‏خواستند پای ايمان در ميان نيايد بلكه بتوانند با آگاهی و علم مشكل را حل كنند ، نشد ، آگاهی‏ فلسفی هم به جايی نرسيد ، آگاهی روشنفكری هم به جايی نرسيد اخيرا آهنگ‏ ديگری ساز كرده اند عده ای می‏گويند : فرهنگ انسانگرا [ لازم است ] در حالی كه انسان بايد فرهنگ گرا باشد مگر فرهنگ ، انسانگرا است ؟ ! فرهنگ برای بشر فرهنگ است فرهنگ آخرش برای بشر دانش است اگر شما از فرهنگهايی كه اينها توصيه كرده اند مثل نصايح سعدی [ ايمان به خدا را بگيريد چيزی از آنها باقی نمی‏ماند ]

عرفان منهای مذهب !

اخيرا به عرفان توجه پيدا كرده اند از باب اين كه آن را فرهنگ‏ انسانگرا می‏دانند نمی‏دانند كه اساس عرفان خدا آگاهی و تسليم به خدا است‏ می‏خواهند عرفان را از خدا جدا كنند و عرفان هم باشد خيلی عجيب است ! من‏ در نوشته های امروز ايرانيها می‏بينم به عرفان گرايش پيدا كرده اند ، عرفان منهای خدا و مذهب ! اين خيلی عجيب است ! امكان ندارد امام باقر فرمود : « غربوا و شرقوا » ( 148 ) به غرب عالم برويد ، به شرق عالم برويد ، آخرش بايد بياييد اينجا زانو بزنيد تا حقيقت را بفهميد .

اين است كه آينده بشريت چاره ای ندارد جز تسليم به ايمان ، يعنی خدا آگاهی مقرون به تسليم و خضوع بحرانهای حل ناشدنی و مشكلات امروز بشر ، تمام بحرانهايی است معنوی و اخلاقی . ريشه‏اش در كجاست ؟ فقدان‏ ايمان . در گذشته بشر خيلی بحرانها داشت كه منشأش جهل و نادانی و فقدان‏ علم بود ولی امروز بحمدالله اين بال بشر خيلی رشد كرده اين يك بالش كه‏ بال علم است خوب رشد كرده ولی آن بال ديگرش كه بال ايمان است همين‏ جور مانده ( و مرغ با يك بال نمی‏تواند پرواز بكند ) همان طور كه ايمان‏ نيز در برخی محيطها رشد می‏كند [ و ثمر می‏دهد ] ولی در محيط جهل و تعصب‏ برای بشر جز بدبختی چيز ديگری نمی‏آورد قرآن تكيه اش روی هر دوی اينهاست‏ : بال علم و بال ايمان ، و با اين دو بال است كه مشكلات بشر آنچنان كه‏ بايد حل می‏شود قرآن گاهی از علم جدا سخن می‏گويد و از ايمان جدا ، مثل : « و قال الذين اوتوا العلم » ( 149 ) گاهی هم علم و ايمان را با يكديگر توأم‏ می‏كند : « و قال الذين اوتوا العلم و الايمان » ( 150 ) آنها كه هم از موهبت دانش و روشنايی و قدرتی كه دانش می‏دهد [ بر خوردارند و هم از موهبت ايمان ] حدودی كه دانش به انسان روشنايی می‏دهد آن است كه فضای‏ طبيعت را برای انسان روشن می‏كند ، قدرت انسان را بر طبيعت افزايش و بسط می‏دهد و طبيعت را در اختيار انسان قرار می‏دهد ولی ايمان دژی را فتح‏ می‏كند كه آن دژ در قلمرو علم نيست و علم قادر به فتح آن دژ نيست آن دژ درون خود انسان است ، نفس انسان است در احاديث شيعه و سنی حديثی است‏ .

معتبر از پيغمبر اكرم ، و پيغمبر چه حرفها را بجا می‏گويد ! موقعيت را تشخيص می‏دهد كجا حرف حق خودش را بزند می‏خواهد مسئله مجاهده با نفس را مطرح كند ، می‏گذارد يك روزی كه عده ای از اصحابش با غرور و افتخار از يك جنگ برگشته‏اند . می‏آيد جلو به اينها آفرين می‏گويد، ولی اينچنين آفرين می‏گويد: « مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی عليهم الجهاد الاكبر » ( 150 ) آفرين بر گروهی كه جهاد كوچكتر را انجام داده اند و جهاد بزرگتر باقی‏ مانده است يا رسول الله ! جهاد بزرگتر چيست ؟ خيال كردند صحنه ديگری‏ است نظير آن جنگ فرمود : « جهاد النفس » ( 1 ) . يعنی اسلام من دو جهاد می‏خواهد : هم در جبهه بيرون جهاد با انسانهای طاغی و متمرد ، و هم جهاد با نفس ، يكی به تنهايی كافی نيست مولوی اينجا واقعا تابلوی خوبی ساخته‏ است در آن شعرهايش كه می‏گويد :

ای شهان كشتيم ما خصم برون *** ماند خصمی زان بتر در اندرون

شاهدم اين شعر است كه می‏گويد :

كشتن اين ، كار عقل و هوش نيست *** شير باطن سخره خرگوش نيست

خيال نكنيد با فكر و عقل و فلسفه و علم بتوان دژ نفس را تسخير كرد ايمان می‏خواهد از عقل و هوش كاری ساخته نيست. اين بود كه گفتم آن خطايی كه آقای " توئين بی " می‏گويد ، اختراع‏ ماشين نيست آن خطا آزاد گذاشتن آز است. آزاد گذاشتن آز از كجا پيدا شد ؟ از آنجا كه يگانه عامل در بند كننده آن را كه ايمان است از بشر گرفته‏ عواطف ميان علی و زهرا از آن عواطف تاريخی جهان است :

كنا كزوج حمامة فی ايكة *** متمتعين بصحة و شباب ( 151 )

می‏گويد ما مثل يك جفت كبوتر بوديم ، از يكديگر نمی‏توانستيم جدا بشويم‏ ديگر روزگار است، آمد ميان ما جدايی انداخت گاهی علی شب تاريك می‏رفت‏ كنار قبرستان ، از دور می‏ايستاد با زهرای محبوبش سخن می‏گفت، سلام می‏كرد، بعد خودش گله می‏كرد و بعد گله خودش را از زبان زهرا جواب می‏داد :

ما لی وقفت علی القبور مسلما *** قبر الحبيب و لم يرد جوابی

چرا من ايستاده ام به قبر حبيبم سلام می‏كنم و او به من جواب نمی‏دهد ؟ !

حبيب ما لك لا ترد جوابنا

محبوب ، حبيب ! چرا جواب ما را نمی‏دهی ؟

انسيت بعدی خلة الاحباب ؟

آيا چون از پيش ما رفتی دوستی را فراموش كردی ؟ ديگر ما در دل تو جايی‏ نداريم ؟ بعد خودش جواب می‏دهد :

قال الحبيب و كيف لی بجوابكم *** و انا رهين جنادل و تراب ( 152 )

حبيب به من پاسخ گفت : اين چه انتظاری است كه از من داری ؟ مگر نمی‏دانی كه من در زير خروارها خاك محبوس هستم ؟ زهرا وصيت كرده بود علی جان ! مرا كه دفن كردی و روی قبرم را پوشاندی ، زود از كنار قبر من‏ نرو ، مدتی بايست ، اين لحظه ای است كه من به تو نياز دارم علی به دست‏ خودش زهرا را دفن می‏كند ، با دست خود قبر محبوب را می‏پوشاند ، خاكها را می‏ريزد و زمين را هموار و صاف می‏كند لباسهايش همه غبار آلود شده‏ است . گرد و غبارها را از لباسش می‏پراكند .

حالا نوبت اين است كه‏ يك مدتی همينجور بايستد « فلما نفض يده من تراب القبر هاج به الحزن » ( 153 ) يعنی از كارهايش كه فارغ شد يكمرتبه غم و اندوهها بر قلب علی رو آورد چه بكند ؟ با كه حرف بزند ؟ درد دل خودش را به كه بگويد ؟ قبر پيغمبر نزديك است از پيغمبر كسی بهتر نيست رو می‏كند به قبر مقدس‏ پيغمبر : « السلام عليك يا رسول الله عنی و عن ابنتك النازلة فی جوارك‏ و السريعة اللحاق بك قل يا رسول الله عن صفيتك صبری » ( 154 ) يا رسول‏ الله ! هم از طرف خودم و هم از طرف دخترت زهرا به شما سلام عرض می‏كنم‏ حال علی را اگر می‏پرسيد صبر علی بسيار اندك شده است بعد جمله ای می‏گويد : « و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك علی هضمها » ( 2 ) يا رسول الله ! عن‏ قريب دخترت به تو خواهد گفت كه امت تو بعد از تو با او چه رفتاری‏ كردند و لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظيم و صلی الله علی محمد و آله‏ الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعزالاجل الاكرم يا الله . .

خدايا دلهای ما را به نور ايمان منور بگردان ، ما را " خدا آگاه " و مؤمن واقعی قرار بده ، دلهای ما را از اخلاق رذيله پاك بگردان ، قلبهای‏ ما را به اخلاق حسنه مزين بفرما ، مسلمين را نصرت و پيروزی بر دشمنانشان‏ عنايت بفرما ، ما را با حقايق دين مقدس اسلام آشنا كن ، قدردان اسلام و قرآن و پيغمبر و آل قرار بده ، اموات ما مشمول عنايت و رحمت خود بفرما .

و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

ضميمه 1 : الف . اخلاق كمونيستی

اخلاق وضع بكند كه پاسخگوی اين سؤالها باشد كه برای چه چيز ارزش انسانی‏ قائل است و چه نوع كاری را اخلاق می‏داند و چه نوع كاری را ضد اخلاق‏ می‏شمارد ؟ در اين مكتب يك چيز معيار اخلاق است و آن تكامل اجتماعی است‏ ، آن هم تكاملی كه بر اساس تكامل ابزار توليد توجيه می‏شود .

مكتب‏ ماركسيسم منطقی دارد كه همان منطق معروف هگل ، منطق ديالكتيك است ، فلسفه و جهان بينی ای دارد كه جهان بينی مادی است ، بالخصوص ماديتی كه در قرن هجدهم رايج و شايع‏ بود و يكی از شاگردان يا پيروان به اصطلاح چپگرای هگل به نام فوئر باخ آن‏ را تجديد مطلع كرد ماركس در فلسفه مادی در واقع تابع فوئر باخ است‏ منتها منطق فوئر باخ منطق ديالكتيكی نبوده است ماركس آن منطق ديالكتيك‏ را با فلسفه مادی تلفيق كرده است و از آن ماديت تحولی يا ماديت جدلی ( اين اصطلاحاتی كه می‏گويند ) و يا ماترياليسم ديالكتيك به وجود آمده‏ همچنين اين مكتب يك نظريه خاص در مورد [ ماهيت تاريخ دارد كه بر ] اساس اصالت اقتصاد است می‏گويد : ماهيت اصلی تاريخ را اقتصاد تشكيل‏ می‏دهد ، كه اين را ماترياليسم تاريخی می‏گويند ظاهرا اين اصطلاح را انگلس‏ وضع كرده است ماترياليسم تاريخی يا ماديت تاريخی ، يعنی تاريخ ماهيت‏ مادی دارد و بخش ديگر ، بخش جامعه شناسی است در بخش جامعه شناسی هم‏ مثل بخش فلسفه تاريخ ، جامعه تقسيم می‏شود به زير بنا و رو بنا ، و زير بنای جامعه ، روابط اقتصادی و توليدی است و رو بنا همه چيز ديگر قسمتهای‏ ديگری از مكتب ماركسيسم البته مربوط به مسائل اقتصادی است ، يعنی واقعا ماهيت اقتصادی دارد ، همان چيزی كه رشته تخصصی كارل ماركس هم فقط آن‏ بوده يعنی او يك مرد اقتصاد دان بوده و در اقتصاد صاحبنظر بوده است و نظريه ای دارد اگر چه اين نظريه را هم قبلا اقتصاد دانهای ديگر گفته بودند ولی شايد او بيشتر پرورش داد راجع به مسئله كار و ارزش كه ارزش فقط از كار به وجود می‏آيد و سرمايه توليد ارزش نمی‏كند ، بنابر اين ارزش اضافی‏ ، هر سودی كه سرمايه دار به دست می‏آورد به او تعلق ندارد بلكه به كارگر تعلق‏ دارد ، كه اين ، نظريه خاصی است درباره كار و سرمايه .

بخش ديگر قهرا مسئله اخلاق كمونيستی است كه اين مكتب چگونه اخلاقی را توصيه می‏كند و چگونه اخلاقی را محكوم می‏كند ؟ در اين مكتب می‏شود گفت اگر چه به اين تعبير شايد خودشان هم نگفته اند ولی می‏شود اينجور نتيجه گيری‏ كرد كه يگانه معيار برای اخلاق ، تكامل است ، يعنی هر كاری كه جامعه را به پيش ببرد ، جامعه را به سوی تحول كه تحول هم جز در صورت انقلابيش‏ امكان پذير نيست ببرد ، جامعه را به سوی كمال ببرد اخلاقی است ، هر چه‏ می‏خواهد باشد ، و به هر صورتی و به هر كيفيتی ، و هر كاری كه مانع تكامل‏ جامعه باشد غير اخلاقی است ، هر چه می‏خواهد باشد البته اگر به اين شكل‏ كلی بخواهيم بگوييم ، اين چيزی است كه شايد هيچ كس با آن مخالف نباشد يعنی هر مكتب اخلاقی با اينكه معياری غير از تكامل بيان می‏كند ولی سخنش‏ اين است كه تكامل جامعه بستگی به اخلاق دارد ، به همين اخلاقی كه من‏ می‏گويم ، اگر چه معيار را تكامل نگفته اند ولی هيچكس اعتقاد ندارد كه‏ اخلاقی كه توصيه می‏كند اخلاق ضد تكامل است بلكه مدعی است كه اين اخلاق‏ مقدمه و شرط تكامل است بنابر اين بايد ببينيم كه اين نظريه كه می‏گويد تكامل معيار است چه چيز خاصی می‏گويد و در واقع بايد ببينيم نظرش درباره‏ تكامل چيست ؟ تكامل را چه می‏داند و راه تكامل را چه راهی تشخيص می‏دهد ؟ و اين بسيار مهم است .

منطق ديالكتيك

در اين مكتب منطق ، به طور كلی منطق ديالكتيك است و منطق ديالكتيك‏ ، اين اصول را بر همه پديده ها حاكم می‏داند : اصل تضاد ، نه به آن معنا كه ديگران می‏گفتند ، بلكه به معنای خاص خودش ، يعنی اين اصل كه هر چيزی‏ نفی و ضد و انكار خود را در درون خودش دارد ، و به همين دليل كه در واقع‏ جنگ خود با خود را در درون خود دارد پويا است ، در حال حركت است و ساكن نيست پس اصل دومش می‏شود اصل حركت ، كه حركت هم ناشی از تضاد است ، آن هم تضادی كه از درون خود پديده سرچشمه می‏گيرد نه تضاد يك شی‏ بيرونی با پديده حركت منجر به يك سلسله تغييرات تدريجی می‏شود ، بلكه‏ حركت يعنی تغيير تدريجی ، ولی هر تغيير تدريجی منتهی به يك تغيير دفعی‏ می‏شود ، به اين معنا كه هر تغييری در ابتدا جنبه كمی دارد ، يعنی افزايش‏ عددی و مقداری دارد ، يك مدتی كه اين افزايش عددی و مقداری ادامه پيدا كرد كم كم می‏رسد به مرحله ای كه [ تغيير كيفی حاصل می‏شود ] به يك تعبير ، تغيير تدريجی منتهی به تغيير دفعی می‏شود ، و به تعبير ديگر تغيير كمی‏ هميشه منتهی به تغيير كيفی می‏شود مثال معروفی را هگل ذكر كرده است : اگر ما به آب حرارت بدهيم تدريجا گرم می‏شود ، از صفر درجه می‏آيد به يك‏ درجه ، پنج درجه ، پنجاه درجه ، نود درجه ، همين طور تدريجا تغيير می‏كند ، ولی به صد درجه كه می‏رسد ناگهان يك تغيير دفعی پيدا می‏شود و آن اين‏ است كه آب بخار می‏شود ، و به تعبير ديگر تغيير كمی تبديل به تغيير كيفی‏ می‏شود يعنی از صد درجه به بالا اصلا ماهيت آن عوض می‏شود ،

يعنی يك شی كه قبلا مايع بود حالا شد گاز تغيير ماهيت می‏دهد . در اثر اين تغيير ماهيت قهرا قوانينی كه قبلا بر آن‏ حاكم بود كه مثلا چون مايع بود قوانين مايعات بر آن حاكم بود ديگر نمی‏تواند حاكم باشد ، قوانين ديگری كه قوانين گازها مثلا باشد بر آن حاكم‏ است اينكه تغيير كمی منجر به تغيير كيفی می‏شود در نتيجه همان تضاد است‏ ، چون گفتيم در نتيجه حركت است ، و حركت معلول تضاد می‏باشد درجه‏ حرارت كه بالا می‏رود ، و به عبارت ديگر تغيير كمی كه بيشتر می‏شود ، به‏ معنی اين است كه تضاد درونی شی بيشتر می‏گردد ، و اين كه تغيير كمی تبديل‏ به تغيير كيفی می‏شود معنايش اين است كه اين تضاد و كشمكش به نهايت‏ درجه خود رسيده است ، و در نهايت درجه ، آن ضدی كه از درون اصل خودش‏ به وجود آمده بود ( گفتيم هر شی ضد خودش را در درون خودش دارد ) پيروز شده است ، و آن كه پيروز می‏شود ، تضاد كه به مرحله نهايی می‏رسد ، اين‏ حالت انقلابی كه بوجود می‏آيد ، در واقع حالت سوم به وجود آمده حالت اول‏ در واقع حالت تولد است : همان ابتدا كه شی به وجود می‏آيد حالت دوم‏ حالت رشد شی است ، حالت برخورد شی با ضد خودش ، و حالت سوم آن حالت‏ تغيير كيفی است ، آن حالتی كه اين دو ضد بالاخره به شكل يك شی سوم در می‏آيند كه مرحله تكامل يافته آن است

پس هميشه جريان طبيعت چنين جريانی است : شی به وجود می‏آيد در حالی‏ كه ضد خودش را در درون خودش دارد ، كشمكشی بين خودش و نفی خودش ، خودش و انكار خودش به وجود می‏آيد ، اين كشمكش منجر به حركت می‏شود ، و در نهايت امر اين دو با يكديگر به نوعی در سطح بالاتر تركيب می‏شوند كه اين همان حالت تغيير كيفی است . وقتی كه تركيب می‏شوند آن حالت بعدی تكامل يافته حالات قبلی است [ و به‏ عبارت ديگر ] حالت تكامل يافته است

تكامل جامعه

عين اين جريان در جامعه هم هست : جامعه در هر مرحله ای كه باشد ضد و نفی و انكار خودش را در درون خودش دارد و همان منجر به كشمكش و حركت‏ می‏شود و در نهايت امر منجر به تغيير كيفی جامعه يعنی منجر به انقلاب در جامعه و تبديل شدن نظام اجتماعی جامعه به يك نظام اجتماعی ديگر می‏گردد كه جبرا نظام اجتماعی جديد كاملتر از نظام اجتماعی سابق است باز آن به‏ نوبه خودش ضد خودش را در درون خودش پرورش می‏دهد ، باز كشمكش پيدا می‏شود و در نهايت امر انقلاب كيفی پديد می‏آيد و باز جامعه ای در سطحی‏ بالاتر به وجود می‏آيد ريشه همه اينها هم در واقع ابزار توليد و روابط توليدی است جامعه در يك وضعی به وجود می‏آيد با يك وسائل توليد بالخصوص ( وسائل توليد يعنی ابزارهايی كه با آن ابزارها انسان وسائل‏ زندگيش را به وجود می‏آورد ) . بعد در درون همين جامعه تدريجا يك نوع‏ تضادی كه در واقع تضاد ميان زير بنا و روبناست به وجود می‏آيد ، و تضاد كم كم منجر به انقلاب می‏شود ما اين حساب را بايد هميشه در دست داشته‏ باشيم كه جامعه همواره تقسيم می‏شود به دو طبقه : طبقه وابسته به وضع سابق‏ ، و طبقه وابسته به ابزار توليد جديد طبقه وابسته به وضع سابق می‏خواهد روبنای سابق را كه متناسب با ابزار توليد سابق بوده حفظ بكند ،

و طبقه‏ ديگر طبقه ای است كه وابسته به ابزار توليد جديد است و می‏خواهد روبنای‏ جديد برای جامعه بسازد اين كشمكش در می‏گيرد ولی جبرا منتهی به پيروزی‏ طبقه وابسته به ابزار توليد جديد خواهد شد حال هر كار كه به سود طبقه‏ وابسته به گذشته جامعه باشد ، آن كار ، ضد اخلاق است ، هر شكلی بخواهيد به آن بدهيد و هر اسمی بخواهيد روی آن بگذاريد اگر شما بگوئيد در اين شهر مردمی هستند مستمند ، فقير ، برهنه ، گرسنه و احيانا از گرسنگی می‏ميرند ، بيمار دارند ، و ديگر كاری نيكتر و اخلاقی تر از اين پيدا نمی‏شود كه من‏ يك عده مردم فقير بيچاره گرسنه ای را شكمهايشان را سير كنم ، برهنه‏ هايشان را بپوشانم و بيمارهايشان را معالجه كنم ، می‏گويد نه ، اين كافی‏ نيست ، بايد ببينی كه اين كار تو در چه جهتی است ؟ آيا اين كار تو جامعه را زودتر به انقلاب می‏كشاند ( تكامل يعنی انقلاب ، انقلاب هم يعنی‏ تكامل ) يا انقلاب را به تأخير می‏اندازد ؟ اگر اين كار تو سبب تسريع‏ انقلاب می‏شود اخلاقی است ، و اگر سبب تأخير انقلاب می‏شود ضد اخلاقی است‏ در مقابل ، هر كاری كه به نظر شما از آن كار بدتر و ضد اخلاقی تر نيست ، آن را هم می‏گويد همين طور است مثلا فرض كنيد مردم ظالم و ستمگری هستند و من می‏توانم كاری بكنم كه جلوی ظلم آنها را بگيرم می‏گويد اين كافی نيست‏ كه بگوييم كار تو خوب است ، بايد ببينيم در نهايت امر چه اثری به‏ جامعه می‏بخشد ای بسا كارهايی كه شما آنها را كار اخلاقی و خير می‏دانيد سبب بشود كه انقلاب به تأخير بيفتد ، و انقلاب كه به تأخير بيفتد يعنی‏ تكامل به تأخير افتاده مثلا اگر بنا بشود كه سعی شما در سير كردن شكمها و پوشاندن برهنه ها و دارو رساندن به بيماران باشد ،

اين سبب تسكين خاطر مردم محروم می‏شود ، خشمشان را نسبت به طبقه حاكم فرو می‏نشاند و آرامش پيدا می‏كنند ، بنابر اين كار بدی است بگذار هر چه‏ بيشتر نابسامانی وجود داشته باشد تا او بيشتر تحريك بشود و بيشتر خشم‏ بگيرد اينكه شما می‏خواهيد جلوی آن ستمگر را بگيريد ، اثرش آرام كردن‏ مظلوم است ، بگذار هر چه بيشتر ستم بكند تا اين مظلوم تضادش با او بيشتر بشود ، فاصله اش با او بيشتر بشود ، شكاف ميان اينها عميقتر بشود كه تا شكاف عميق نشود انقلاب رخ نمی‏دهد ، و جامعه هم راه تكامل را جز از طريق انقلاب طی نمی‏كند پس روح مطلب اين است . حال رسيديم به اصل مطلب‏ .

مفهوم تكامل از نظر ماركسيسم

گفتيم اگر ما اينطور بگوئيم كه اين مكتب معيار اخلاق را تكامل می‏داند جای ايراد است و درست هم هست كه كدام مكتب اخلاقی است كه لااقل به‏ عقيده خودش معيار ضد تكاملی داشته باشد ؟ هر مكتبی به عقيده خودش‏ معيارهای اخلاقی‏اش معيارهای تكاملی است پس چه خصوصيتی هست كه اين‏ مكتب چنين ادعايی می‏كند ؟ اين سؤال البته بجاست و لذا بايد در مقام‏ توضيح بگوئيم : اين مكتب ، تكامل را با ديد خاص می‏بيند ، تكامل برای او مفهوم ندارد جز انقلابی كه ناشی از تضادهای درونی جامعه است مكتبهای ديگر قائل به اصلاحات تدريجی و تكامل تدريجی هستند يك مكتب قائل است كه من‏ اگر به اندازه يك ذره هم به جامعه خدمت بكنم همان يك ذره ، گامی در راه تكامل است . اگر من يك ذره هم كار اخلاقی بكنم ، همان يك ذره در نهايت امر به سود تكامل است .

مثلا يكوقت ما می‏خواهيم درخت به‏ ثمر برسد ، و يكوقت می‏خواهيم ديگ منفجر بشود دو نوع كار است اگر بخواهيم درخت به ثمر برسد يا جنين به دنيا بيايد ، مراقبتهای جزئی نافع‏ است يك درخت را هر چه بيشتر مراقب بكنيم كه كرمی ، آفتی ، شته ای به‏ آن نرسد ، آب به موقع به آن برسد ، نور به آن برسد ، اگر احتياج به كود دارد به آن برسد ، زمينش اگر احتياج به بيل زدن دارد بيل زده بشود ( يعنی يك سلسله مراقبتهای تدريجی ) ميوه اش زودتر و بهتر به ثمر می‏رسد همچنين يك جنين كه در رحم است ، هر چه بيشتر مراقبت بشود بهتر و سالمتر به دنيا می‏آيد اما يك وقت هست كه ما می‏خواهيم ديگ منفجر بشود اگر می‏خواهيم ديگ را منفجر بكنيم بايد در آن يك مقدار آب بريزيم ، تمام منافذ را ببنديم ، بعد به آن حرارت بدهيم تا بخار بكند و بخار به‏ تدريج فشار بياورد تا يكمرتبه اين ديگ منفجر بشود اگر يك روزنه ای ولو كوچك در اين ديگ باز بكنيم مانع انفجار آن می‏شود پس اين خيلی فرق‏ می‏كند كه ما بخواهيم در يك چيزی به قول اينها دگرگونی كيفی و ماهيتی به‏ وجود بياوريم و نسبت به جامعه چنين ديدی داشته باشيم كه بگوئيم : جامعه‏ ماهيتی دارد كه هيچ وقت به طور مسالمت آميز از مرحله ای به مرحله ديگر گام بر نداشته و بر نمی‏دارد ، هميشه بايد آن را عمل سزارين بكنند ، هميشه‏ به يك شكل تند و انقلابی و انفجاری مرحله ای را پشت سر می‏گذارد و به‏ مرحله ديگر می‏رسد ، جبرا اينطور است تكامل آن هم تمام تكاملها در گروی‏ همين است ( اينكه اينها زير بنا را چه می‏دانند فعلا در مسئله اخلاق فرق‏ نمی‏كند ، چه آن را زير بنا بدانيم چه رو بنا ) اصلا تكامل جامعه جز از طريق انفجار آن رخ نمی‏دهد ، و انفجار جز از طريق تضاد و كشمكش كه به اوج خودش برسد رخ‏ نمی‏دهد ، و تضاد و كشمكش اگر بخواهد به اوج خودش برسد بايد دو نوع كار در آن صورت بگيرد : يك نوع ، خود مبارزه است ، و ديگر ، كارهايی كه‏ منجر به مبارزه می‏شود يعنی ايجاد ناراحتيها ، تبليغها و حتی انجام‏ عمليات ، كه بايد خشم مردم بيشتر بشود تا انفجار در آينده رخ بدهد

انقلاب ، معيار اخلاق

پس در واقع چنين بايد گفت كه در اين مكتب ، معيار انقلاب است نه‏ تكامل . اگر هم می‏گوييم تكامل ، چون اين مكتب ، تكامل را جز از طريق‏ انقلاب ، عملی نمی‏داند و قائل به تكاملی غير از اين طريق نيست اينجاست‏ كه معيارهای اخلاقی همه عوض می‏شود راستی يا دروغ كداميك اخلاقی است ؟ می‏گويد : اگر دروغ انقلاب را تسريع می‏كند دروغ ، و اگر راستی انقلاب را تسريع می‏كند راستی امانت يا خيانت ؟ می‏گويد : كداميك انقلاب را تسريع‏ می‏كند ، همان ايثار يا غير ايثار ؟ كداميك انقلاب را تسريع می‏كند ؟ صلح‏ يا جنگ ؟ كداميك انقلاب را تسريع می‏كند ؟ قهرا اين مكتب ، مكتب تك‏ ارزشی است از خصوصيات اين مكتب اين است كه تك ارزشی است و در اين‏ مكتب ، ديگر مسئله تعارض ارزشها كه مسئله مهمی در اخلاق است و از قديم‏ مطرح كرده اند و در جديد هم خيلی مطرح می‏شود ، و حتی در جديدتر از كمونيزم يعنی اگزيستانسياليسم هم مطرح است مطرح نمی‏شود

در مورد تعارض ارزشها مثالی ذكر می‏كنند : فرض كنيد پسر جوانی از كودكی پدرش از دستش رفته است و مادری دارد و اين مادر محروميتها كشيده‏ و او يگانه فرزندش است ، از جوانی بی شوهر شده است و ديگر شوهر نكرده‏ ، از عيش و خوشی خودش صرف نظر نموده و رفته مثلا كلفتی كرده ، زحمت‏ كشيده و اين بچه را بزرگ نموده است حالا تازه اين بچه باليده و اين مادر وقتی به محصول زحمات مثلا بيست ساله خودش نگاه می‏كند لذت می‏برد و اكنون اول آن است كه می‏خواهد يك نفس راحتی بكشد يعنی اين مادر تمام‏ هستی و تمام اميدها و آرمانهای خودش را فدای اين بچه كرده و در اين يك‏ آرمان متمركز نموده است ، و اين بچه يگانه آرمان اين مادر است از طرف‏ ديگر فرض كنيد كه وطن اين بچه هم دچار يك بحران شده است ، مورد هجوم‏ دشمن است و مادر وطن به اصطلاح دارد استمداد می‏كند ، سرباز داوطلب‏ می‏طلبد برای جنگيدن با دشمن ، و اگر جوانان وطن حسابی نجنبند دشمن می‏آيد [ سرزمين آنها را ] تصاحب می‏كند در اينجا اين جوان در ميان تقاضای دو مادر گرفتار است و دچار تزاحم به اصطلاح اصوليين شده است ، تزاحم ارزشها مادر وطن می‏گويد برو به جنگ ، مادر واقعی و حقيقی‏اش می‏گويد نرو اين‏ مادر التماس می‏كند كه نرو ، يگانه آرمان من تو هستی ، او می‏گويد برو اين‏ خودش يك نوع تعارض اخلاقی است ، تعارض وجدان است ، يعنی دو حكم‏ وجدانی متعارض متزاحم در اينجا وجود دارد و اين مسئله مطرح می‏شود كه به‏ كداميك از اين دو مادر پاسخ مثبت بگويد در مكتبهايی كه اخلاق را بر پايه‏ عواطف مثلا می‏گذارند ، افراد دچار اين نوع تزاحم و تعارض ارزشها می‏شوند مثلا در اينجا واقعا دو عاطفه متعارض وجود دارد : حب مادر ، حب وطن ، عاطفه نسبت به مادر ، عاطفه نسبت به وطن ، يا به عبارت ديگر : حقوقی كه مادر به عهده او دارد و حقوقی كه وطن به عهده او دارد حال حق اين مقدم است يا حق آن ؟

ولی اين‏ مكتب ، چون تك ارزشی است و برای يك چيز بيشتر ارزش قائل نيست و آن‏ انقلاب اجتماعی است [ در آن ، مسئله تعارض ارزشها مطرح نيست ] می‏گويد ببين آيا رفتنت به آن انقلاب ( آن هم انقلاب به شكلی كه ما می‏گوييم : انقلاب طبقاتی ) كمك می‏كند يا نرفتنت ؟ هر كدام كه به آن انقلاب كمك‏ می‏كند همان را اختيار كن و نمی‏شود در آن واحد هم رفتنش كمك بكند و هم‏ نرفتنش يك مكتب تك ارزشی است ، و لهذا هيچ معيار اخلاقی ديگر نمی‏تواند در اينجا حاكم باشد مثلا ممكن است يك همرزم انقلابی يك عمر با شخص هم رزمی كرده باشد ، به خود كمونيزم خدمت كرده باشد ، بعد به مرحله‏ ای برسد كه آنكه ما فوق اوست يا لااقل زور بيشتری دارد و يا به هر حال‏ فكر خودش اين طور است ، يكدفعه فكر می‏كند كه تا اين ساعت اين رفيق ما گامهايی كه برداشته در جهت انقلاب بوده ولی از حالا يك فكری برايش پيدا شده كه اين فكر مانع و مزاحم است ، مثل آب خوردن او را از ميان بر می‏دارند ، يعنی تكه پاره اش می‏كنند ديگر هيچ فرقی ميان اين آدم با آن‏ آدمی كه پنجاه سال عليه اين مرام مبارزه كرده نيست [ از نظر اين مكتب ] انسان يك ارزش بيشتر ندارد و ارزش انسان را انقلاب تعيين می‏كند ، و اگر آن يك ارزش را از دست داد از بين بردن ده ميليون انسانی كه اين‏ ارزش را ندارند يا از دست داده اند ضد اخلاق نيست ، بلكه از بين بردن‏ دو ثلث مردم كره زمين هم ضد اخلاق نيست چون غير از اين ديگر معياری وجود ندارد .

اين هم يك مكتب اخلاقی كه در ابتدا تحت يك عنوان ذكر می‏شود و می‏گويد : معيار ، تكامل است ، كه خيلی معيار جالبی است و گويی كه مكتبهای ديگر به اخلاق ضد تكاملی قائلند ، ولی اگر به معنای خاصش در نظر بگيريم ، می‏گويد : معيار ، انقلاب است ، و اين ناشی از ديد خاص جامعه شناسانه و ديد خاص فلسفه تاريخی است كه اينها دارند ، از باب اينكه معتقدند تاريخ جز به صورت انقلاب پيشروی نكرده است و در آينده هم جز به صورت‏ انقلاب پيشروی نمی‏كند ، پس تكامل در گروی انقلاب است و هر چه غير آن‏ باشد ضد تكاملی است و بنابر اين ضد اخلاقی است

اصالت فرد و اصالت جامعه

بحث درباره اخلاق كمونيستی از دو جهت بايد بشود : يكی از نظر كلی كه‏ بحث اصالت فرد و اصالت اجتماع مطرح است ممكن است كسی اساسا تكامل را به عنوان يگانه معيار [ برای كار اخلاقی ] قبول نداشته باشد ما تكامل فرد داريم و تكامل جامعه گاهی اوقات ميان اين دو تكامل ، تزاحم صورت می‏گيرد يعنی تعارضی ميان حقوق فرد و تكامل جامعه رخ می‏دهد ممكن است ما برای فرد هيچ حقی قائل نباشيم و در واقع اصالتی برای فرد قائل نباشيم و اصالت را فقط از آن جامعه بدانيم و بگوئيم فرد از خودش حكمی ندارد ، بلكه به قول‏ بعضی مثل دوركهيم اصلا فرد امر اعتباری است ، جامعه امر حقيقی است ، هر چه هست مال جامعه است و فرد خودش چيزی ندارد بلا تشبيه ، مثل آنچه كه‏ در منطق قرآن درباره خدا آمده است كه فرد در مقابل خدا از خودش حقی ندارد : « ان الامر كله لله » ( 155 )

همه چيز مال خداست ، خود فرد هم لله و مال خدا است و اگر چيزی دارد به اين صورت است كه چيزی كه‏ خودش مملوك خداست مملوكی دارد به تمليك خدا ، يعنی افراد به نسبت‏ خودشان با يكديگر ، حقوق و مالكيتهايی دارند ولی نسبت به خدا كه حساب‏ بكنيم هيچ ندارند .

داستانی يادم افتاد : ابوفراس شاعر عرب شيعی زبر دستی است ظاهرا در قرن چهارم هجری می‏زيسته و تقريبا معاصر با دوره فارابی است در دربار ملوك آل حمدان بوده آل حمدان ملوكی بودند بسيار ادب دوست و ادب پرور و بلكه علم پرور ، و با اينكه حكومتشان خيلی وسيع نبوده ولی از نظر كيفی‏ با ارزش است ، و لهذا فارابی بعد از اينكه تحصيلاتش در بغداد و غيره‏ تمام شد رفت موصل و آنها را بهتر تشخيص داد از خلافت بغداد رفت آنجا و در همان جا هم مرد و سيف الدوله حمدانی خودش بر او نماز خواند به هر حال ملوك آل حمدان از آن ملوك ادب پرور و معارف دوست هستند ، و اغلب اين جور اشخاص شعرای زيادی در دستگاهشان هستند روزی سيف الدوله‏ حمدانی با شعرا و ادبا نشسته بود گفت من بيتی گفته ام و خيال نمی‏كنم كسی‏ بتواند آن را تكميل كند مگر ابوفراس شعری كه گفته بود اين بود : " لك جسمی تعله فدمی لا تطله " خطاب به محبوبش می‏كند ، می‏گويد : اين جسم من از آن توست و هی رنجش‏ می‏دهی ، پس چرا خونم را يكباره نمی‏ريزی ؟ ! ابوموسی فورا از طرف آن‏ معشوق جواب داد : " قال : ان كنت مالكا فلی الامر كله" گفت من مالكم يا نه ؟ تو خودت می‏گويی : " لك جسمی " يعنی جسم من مال‏ تو است ، ملك تو است اگر من مالكم اختيار با من است جمله " فلی الامر كله " اشاره به آيه قرآن است كه : « ان الامر كله لله »از آن سخنان‏ خيلی لطيف است : قال ان كنت مالكا فلی الامر كله .

امروز اين حرف در مورد جامعه به وجود آمده يك سلسله نظريه های جامعه‏ شناسی است كه اساسا برای فرد اصالت و اختيار و آزادی و حقی در مقابل‏ جامعه قائل نيست افراد در بطن جامعه نسبت به يكديگر حقوق و تكاليفی‏ دارند اما در مقابل جامعه اين حرف معنی ندارد

آزادی و مساوات

بنابر اين طبق اين مكتب ، مقياس ، تكامل جامعه است هر چه با تكامل‏ جامعه تباين داشته باشد بايد از ميان برداشته شود ولی مكتبهای ديگر اينچنين قائل نيستند ، بعضی اصالت فردی مطلق می‏انديشند ، و بعضی اگر اصالت فردی مطلق نباشند لااقل برای فرد هم اصالتی قائل هستند و لهذا در مسئله آزادی و مساوات ، اين معما هميشه هست : آزادی و مساوات دو ارزش‏ انسانی است كه با يكديگر متعارض می‏باشند يعنی اگر افراد آزاد باشند مساوات از بين می‏رود ، و اگر بخواهد مساوات كامل بر قرار بشود ناچار بايد آزاديها را محدود كرد ، چون افراد انسان مثل جنس يك كارخانه‏ نيستند كه وقتی به طور فابر يكی بيرون می‏آيند هيچ تفاوتی ميانشان نباشد ، بلكه يكی پر استعدادتر است يكی كم استعدادتر ، يكی قوی البنيه تر است‏ يكی ضعيف البنيه تر ، يكی ابتكار دارد ديگری ندارد ،

يكی تنبل است ديگری كوشا . اگر بخواهيم جامعه را ميدان مسابقه آزاد قرار دهيم بديهی است عده ای برنده می‏شوند ، عده ای هم برنده نمی‏شوند ، حالا يا به دليل تنبلی شان و يا به دليل ناتوانی شان آزادی خواه ناخواه نا برابری‏ به وجود می‏آورد ولی اگر بخواهيم مساوات بر قرار بكنيم ناچاريم جلوی‏ آزادی را تا حد زيادی بگيريم و بلكه جلوی حقوق فردی را بگيريم يعنی‏ ناچاريم مال يكی را بگيريم بدهيم به ديگری

مثل اين است كه در يك ميدان اسبدوانی وقتی اسبها می‏خواهند با همديگر بدوند دو حالت دارد : يك وقت ما می‏خواهيم اسبها را مثل اسبهای نظاميان‏ بدوانيم ، آنها را به صف می‏بنديم ، گوشهايشان همه بايد برابر يكديگر باشد ، سرعت آنها نيز بايد مساوی يكديگر باشد ، و قهرا همه بايد اسبهای‏ خودشان را كنترل بكنند در اين صورت همه اسبها با يك آهنگ حركت می‏كنند صد اسب نظامی كه حركت می‏كنند اگر مثلا در گروههای ده تايی به فاصله ده‏ متر از يكديگر حركت بكنند ، يك ساعت كه راه می‏روند هيچكدام از ديگری‏ جلو نمی‏افتد ، ولی در اينجا جلوی آزادی اسبها گرفته شده ، خيلی از آنها سركشی می‏كنند می‏خواهند تند بروند ولی سوارش به او اجازه نمی‏دهد زيرا بايد برابر با ديگر اسبها برود ولی يك وقت هست كه مسئله ، مسئله آزادی‏ و مسابقه است ، مثل ميدانهای اسبدوانی آنجا قهرا يكی عقب می‏افتد و يكی‏ جلو پس اگر ما بخواهيم به اسبها آزادی بدهيم ، برابری و هماهنگی نيست ، و اگر بخواهيم برابری و هماهنگی ايجاد كنيم ناچار بايد آزادی را از بين‏ ببريم آزادی به فرد تعلق دارد و مساوات به جامعه در اردوی غرب تكيه‏ بيشتر بر روی آزادی فردی است و قهرا مساوات را پايمال كرده و از بين‏ برده‏اند .

در اردوی شرق تكيه بر روی مساوات است ، آزادی را از ميان‏ برده اند در آنجا مساوات وجود ندارد ، در اينجا آزادی وجود ندارد ، و اينها از دو فلسفه مختلف سر چشمه می‏گيرد البته مسئله مهم اين است كه‏ آيا اينطور است كه يا تكامل فرد يا تكامل جامعه ؟ يا سعادت فرد يا سعادت جامعه ؟ يا اينكه يك راه طبيعی وجود دارد و آزادی ، آن حق طبيعی‏ انسان يك حد معينی است كه از آن بيشتر ديگر آزادی نيست و تكامل هم‏ بستگی به همين مقدار آزادی دارد . يعنی مكتب سوم . حالا اين بحث ديگری‏ است

نقد اين نظريه

به هر حال غرضم اين جهت است كه اگر كسی بگويد معيار ، تكامل است ، قابل مناقشه است ، زيرا در اين صورت تمام اصالتها را به جامعه داده ايم‏ و برای فرد هيچ اصالتی قائل نشده ايم و ما نمی‏توانيم تك ارزشی باشيم‏ تكامل جامعه يكی از ارزشهاست ، تكامل فرد هم برای خودش ارزشی است ، و لهذا گاهی تعارض دو ارزش به وجود می‏آيد : ارزش اجتماعی و ارزش فردی‏ پس اولا از اين نظر ، مكتب اخلاق كمونيستی قابل بحث و مناقشه است يعنی‏ اين اصل را اينجور دربست نمی‏شود قبول كرد كه معيار ، تكامل جامعه است و [ بايد ] تك ارزشی [ بود ] و فرد ارزشی ندارد ، ثانيا گيرم ما تكامل‏ جامعه را معيار بدانيم ، خواه يگانه معيار بدانيم و خواه يكی از معيارها بشماريم ، اين مسئله را قبول نداريم كه تكامل منحصرا در گروی به قول‏ اينها تغييرات كيفی و انقلاب است ، يعنی جز از راه انقلاب ، جامعه راه‏ كمال را طی نمی‏كند ،

و بلكه نمی‏شود گفت كه انقلاب حتما راه كمال هست ای بسا انقلابها رخ داده است بدون آن كه كمالی برای جامعه رخ بدهد به هر حال اين‏ مسئله به صورت يك اصل كلی فلسفی كه طبيعت ، كمال خودش را هميشه از راه تبديل تغييرات كمی به تغييرات كيفی يعنی از راه انقلابی طی می‏كند ، نه در طبيعت غير انسان صادق است و نه در طبيعت انسانی اگر ما قلمه يك‏ درخت را به زمين غرس بكنيم ، كی يك چنين تغييرات كيفی پيدا می‏كند ؟ ! چون حركت می‏كند پس شما بايد قائل باشيد كه اين خودش در مرحله اول تز بوده است و بعد ضد خودش را در درون خودش داشته كه حركت كرده تازه اين‏ هم قبول نيست كه به علت ضد درونی خودش حركت كرده حالا فرضا تا اينجا را قبول بكنيم ما مثلا يك نهال گلابی به زمين می‏نشانيم اين نهال تدريجا راه تكامل خودش را طی می‏كند تا درخت جوانی می‏شود سالها ميوه می‏دهد ، بعد هم پير می‏شود ، هيچ هم تغيير كيفی پيدا نمی‏كند و می‏ميرد پس به دليل‏ اينكه اين نهال حركت كرده ، به قول شما مرحله تزو آنتی تز يعنی مرحله شی‏ و ضد ، يا مرحله حكم و ضد حكم را طی كرده است ، ولی آن مرحله حكم مركب‏ يا مرحله سنتز را كه ما نديديم به آن برسد اگر بگوييد تمام اين درخت‏ مرحله حكم است ، و ضدش آن وقتی است كه می‏ميرد ، و ضد ضدش آن وقتی‏ است كه بار ديگر درخت ديگری به وجود می‏آيد ، می‏گوييم پس آن حركتی كه‏ در آن مرحله پيدا كرده بود چه بود ؟ بيست سال در حال حركت بود شما كه‏ می‏گوييد تا تضاد در درونش نباشد حركتی پيدا نمی‏شود بنابر اين نه طبيعت‏ بی جان چنين قانونی دارد و نه طبيعت جاندار . يك انسان كه متولد می‏شود چطور می‏توان دوران عمرش را با اين مراحل سه گانه تطبيق كرد ؟ !

چنين چيزی نيست پس ايراد دوم اين است كه اين فرضيه بر اين اساس است كه يگانه راه تكامل ، انقلاب است چه در طبيعت و چه در اجتماع و چون اين نظريه از اين نظر هم‏ قابل تأييد نيست ، بنابر اين اخلاق قابل تأييد نيست

پس دو ايراد [ بر اين مكتب اخلاقی وارد است ] ايراد اول اين است كه‏ ما قبول نداريم كه تكامل جامعه ، يگانه معيار باشد ، چون اين امر مبتنی‏ بر اصل اصالت اجتماع و اعتباريت فرد است و اين ، علمی و حقيقت نيست‏ بنابر اين ما اگر تكامل را هم معيار بدانيم ، تك ارزشی نيستيم ، معيارهای فردی هم وجود دارد ثانيا فرضا ما تكامل را يگانه معيار بدانيم ، قبول نداريم كه تكامل هميشه از راه انقلاب باشد موارد بسيار معدود و استثنايی را نمی‏شود دليل گرفت بر اينكه سراسر طبيعت چنين است ، مخصوصا با توجه به اينكه مشاهدات عينی خلاف اين قضيه را ثابت می‏كند