آيا " من " عوض میشود ؟
میآييم سراغ بدن خودمان . بدن ما هم يك جريان دائم است ، از سلولها
گرفته تا اتمها و آن ذراتی كه اتم را تشكيل میدهد بعضی از سلولهای بدن
دائما میميرند و به جای آنها سلولهای نو میآيد آنهايی هم كه نمیميرند
بدنشان دائما در حال عوض شدن است يعنی به نظر دقيق ، حتی بدن يك ساعت
پيش با بدن حالا فرق دارد قدما میگفتند بدن ، هفت سال يك بار عوض
میشود ولی با نظر دقيق ، حتی بدن يك ساعت پيش عين بدن اين ساعت نيست
، تا چه رسد به بدن يك سال پيش در يك آدم مثلا هشتاد ساله ، بدن هشتاد
سال پيش تا حال ، به يك معنی آنا فانا عوض شده ، و اگر خيلی مصالحه
بكنيم ، بايد بگوييم چندين بار عوض شده است ولی " من " چطور ؟ آيا "
من " عوض شده است ؟ اگر سن من پنجاه سال باشد آيا من امروز همان من
پنجاه سال پيش است واقعا و حقيقتا ؟ يا اينكه من خيال میكنم من آن "
من " هستم ، آن " من " رفته و يك " من " ديگر آمده ؟ پاسخ اين است
: بدن كه طبيعت است دائما در حال عوض شدن است ولی " من "
تكامل و افزونی پيدا میكند اما عوض نمیشود و من ديگری به جای او نمیآيد
داستان بهمنيار و ابن سينا
اين قضيه معروف است و در كتابهای خودمان نوشته اند : بوعلی سينا
شاگرد مبرزی دارد به نام بهمنيار آذربايجانی كه آذربايجانی هم هست او
ابتدا زردشتی بود ( از خاندانهای زردشتی بوده ) ولی اواخر مسلمان شد
میگويند بوعلی اين شاگرد را كشف كرد : روزی بوعلی در دكان نانوايی بود
بهمنيار كه بچه كوچكی بود آمد به نانوا گفت كمی آتش احتياج داريم برای
آتشگيره يك ذره آتش بده میخواهم ببرم خانه مان نانوا گفت آتش را كه
اينجور نمیشود برد ، برو ظرفی بياور فورا اين بچه مشتش را پر از خاكستر
كرد و گفت آتش را اينجا بگذار بوعلی كشف كرد كه اين ، بچه با هوشی
است رفت سراغ پدر و مادرش ، گفت حيف است كه اين بچه از بين برود ،
او را در اختيار من قرار بدهيد ، در آينده مرد فاضلی خواهد شد
بهمنيار ، شاگردی است كه بسياری از افكار بوعلی را او عرضه كرده است
خودش هم كتابی نوشته است به نام " التحصيل " كه اين كتاب را شايد
اولين بار من چاپ كردم ( در ايران كه اول بار ما چاپ كرديم ) و كتاب
بزرگی هم هست او مباحثه ای دارد با استادش بوعلی بهمنيار معتقد بود كه
همه چيز عوض میشود ، نه تنها بدن انسان ، بلكه روان انسان هم عوض میشود
.
همين طور كه بدن در يك لحظه غير از بدن لحظه
بعد است ، من اين لحظه هم غير از من لحظه بعد است روزی با استادش
بوعلی درباره همين مسئله مباحثه میكرد بوعلی میگفت اين جور نيست بدن
عوض میشود ولی " من " عوض نمیشود ، " خود " ثابت است او پا فشاری
داشت يك دفعه كه سؤال كرد ، بوعلی سكوت كرد و جواب نداد گفت چرا
جواب نمیدهی ؟ گفت : آن بوعلی كه تو در آن لحظه از او سؤال كردی كه در
لحظه بعد نيست آن سؤال كننده لحظه قبل هم در لحظه بعد نيست تو در هر
لحظه كه سؤال میكنی ، يك آدم هستی و با يك مخاطب حرف میزنی ، در لحظه
بعد تو آدم ديگری هستی و او نيز اصلا وجود ندارد پس نه تو در لحظه بعد
هستی كه جواب بگيری ، و نه من در لحظه بعد هستم كه جواب بدهم . در همين
جا بهمنيار ديگر سكوت كرد
شناخت " خود " به عنوان يك حقيقت ثابت ، مقدمه شناخت خدا
اگر انسان من واقعی خودش را بشناسد به صورت يك شخص و يك وحدت
واقعی ( نه اين حرف مهملی كه میگويند : " من " يعنی يك سلسله تصوراتی
كه پشت سر يكديگر هستند من خيال میكنم كه يك چيز هستم ، من ميليونها
چيز هستم اصلا من اين ساعت غير از من آن ساعت است " من " يعنی يك
مجموعه تصورات پشت سر همديگر مثل يك گلوله نخ كه هی آن را باز كنند ،
كه غير از گلوله نخ چيزی نيست انسان يعنی اين مجموعه تصورات كسی كه
چنين سخنی میگويد " خود " ش را نشناخته ) اگر انسان " خود " ش را
بشناسد آن را به صورت يك حقيقت ثابت در اين طبيعت سيال میبيند ، و
بعد میبيند عالم هم كه يك جريان دائم است ، يك حقيقت
هست كه وحدت آن را حفظ كرده خورشيد ، ماه ، ستارگان و زمين ، اگر به
طبيعت خود اينها نگاه كنيم ، دائما در حال عوض شدن هستند ، ولی يك
حقيقت هست كه آن حقيقت است كه حافظ عالم است همين طور كه اين " من
" حافظ بدن است و بدن وحدت خودش را به خاطر او حفظ كرده ، و شخصيت
بدن به شخصيت واقعی روح و روان انسان است ، شخصيت عالم هم به شخصيت
آن حقيقت ماوراء الطبيعی تغير ناپذير است . ملای رومی میگويد :
خلق را چون آب دان صاف و زلال
***
و اندر آن تابان صفات ذوالجلال
گشت مبدل آب اين جو چند بار
***
عكس ماه و عكس اختر بر قرار
وجود گرايشهای معنوی در انسان آيتی برای شناخت خدا
جهت ديگری كه به موجب آن نفس انسان آيت است برای خداشناسی ، مسئله
گرايشهای معنوی انسان است . « من عرف نفسه عرف ربه » . سخن بسيار عالی
ويليام جيمز را قبلا برايتان نقل كردم البته حرفی است كه ديگران هم گفته
اند ولی او با عبارتی بسيار زيبا گفته است او يك روانشناس تجربی و كسی
است كه روانشناسی را مخصوصا روانشناسی دينی را وارد مرحله تجربی و
آزمايشی كرد اين مرد حدود چهل سال روی تجليات روانی مذهبی روانها
آزمايش كرده ، يعنی روانها را از نظر مذهبی مورد معاينه و مطالعه قرار
داده آن هم نه به سبك استدلالی و قياسی ، بلكه به سبك تجربی و آزمايشی
نتيجه ای كه اين روانشناس بزرگ جهان از حدود چهل سال آزمايش در روان
انسان از نظر گرايشهای معنوی گرفته ،
اين است كه میگويد : در وجود انسان همچنان كه يك سلسله گرايشها به
طبيعت و ماده وجود دارد و اينها انسان را با طبيعت پيوند میزنند و ملاك
پيوند و ارتباط انسان با طبيعت اند ، يك سلسله گرايشهای ديگر وجود دارد
كه با حسابهای مادی جور در نمیآيد بلكه ضد حسابهای مربوط به پيوند انسان
با طبيعت است ، زيرا پيوند انسان با طبيعت برای اين است كه انسان از
طبيعت و خارج وجود خودش بهره كشی بكند و نفع ببرد ، ولی اين گرايشها با
اين حرفها جور در نمیآيد انسان يك سلسله خواستها در اين عالم دارد كه با
جنبه طبيعی و مادی وجود او جور در نمیآيد و میگويد : اينها دليل است بر
اينكه عالمی ديگر وجود دارد و اين احساسها ما را با عالم ديگر پيوند
میدهد الهامهای معنوی و خدايی ، خدا جويی ها ، نيكی جويیها ، خير جويی ها
و معنويت جويی ها هميشه در بشر وجود داشته و دارد و قابل مبارزه و
جايگزينی نيست در نظر دارم ان شاء الله فردا شب كه شب آخر اين جلسه هم
هست ، درباره " خلاهای معنوی و اخلاقی در عصر حاضر " برای شما بحثی بكنم
كه آن مقدار خلا معنوی و اخلاقی كه اين موجهای ماترياليستی دنيا به وجود
آورده اند و اين مبارزه ای كه با فطرت بشر شده است ، امروز چه مشكله ای
برای بشر به وجود آورده ؟
پس يك راه ديگر برای اينكه « من عرف نفسه عرف ربه » همين گرايشها ،
تمايلات و وابستگيهای معنوی انسان است
تعصب نسبت به ماترياليسم
اين موج ماترياليسم كه در دنيا پيدا شد و به دنبال خود نكبتها برای بشر
به وجود آورد ، در دنيا غرب بيشتر عكس العمل بسيار شديدی است
در
مقابل نادانيها ، خشونتها و كج رفتاريهای كليسا ، و ما الان داريم جريمه
های كليسا را میپردازيم در كتاب " علل گرايش به ماديگری " تا اندازه
ای اين موضوع تشريح شده است جهالتها و نادانيهای كليسا ، تفسيرهای غلط
كليسا و از خدا ، قيامت و روح ، خشونتها و اختناقهای كليسا ، تفتيش
عقايدهای كليسا ، آن روش ضد آزادی و دموكراسی كليسا ، دنيا را برد به
اين حال كه من يا بايد علم را بپذيرم يا خدا را ( چون كليسا ميان علم و
خدا تضاد بر قرار كرده ) يا بايد خدا را بپذيريم يا يك زندگی خوب و
مرفه را ، يا بايد خدا را بپذيرم يا آزادی را ، يا بايد خدا را بپذيرم يا
دموكراسی را بديهی است وقتی خدا را در يك طرف قرار بدهند و صد نيازی
فطری ديگر بشر را در طرف ديگر ، البته ممكن است عده ای طرف خدا را
بگيرند ، ولی قهرا اكثريت مردم طرف ديگر را خواهند گرفت به هر حال اين
موج شديد ماترياليسم به علل مختلف دنيای غرب را فرار گرفت و از دنيای
غرب هم كم و بيش به دنيای شرق سرازير شده است ، و شرقيها فكر نمیكنند
كه شرائطی كه غربيها داشتند غير از شرائطی است كه ما داريم كم كم تعصبی
به نفع ماترياليسم به وجود آمد نظير تعصبی كه كليسا نسبت به مذهب داشت
يعنی همان طور كه كليسا به هر زوری كه بود میخواست بدون منطق و دليل ،
مذهب را توجيه بكند ، اينها هم به هر زوری كه هست میخواهند ماترياليسم
را توجيه كنند میترسند مبادا ماترياليسم از دستشان گرفته بشود و برگردند
به قول خودشان به قرون وسطی میگويند : اگر ماترياليسم از دست ما گرفته
بشود ، يعنی ما بايد برگرديم به قرون وسطی اين است كه اينهمه راهی كه از
طبيعت و از نفس انسان به سوی خدا برای بشر باز است ، كوشش میكنند به
زور هم شده با توجيه و تأويل بگويند اين راهها قابل
اعتماد نيست . از جمله همين راه گرايشهای معنوی است
سخن موريس مترلينگ
حالا من دو مثال برای شما ذكر میكنم :
" موريس مترلينگ " كتابهای زيادی دارد كتابی راجع به زنبور عسل ، و
يك كتاب راجع به موريانه نوشته ، و شايد همه كتابهايش در ايران ترجمه
شده ، چون نويسنده زبر دستی بوده او در ايران ما به عنوان يك فيلسوف
بزرگ به اصطلاح قالب زده شده و معرفی گرديده ، ولی به هر صورت مردی
دانشمند و نويسنده بسيار مقتدری بوده است در دنيای اروپا ادبيات و
فلسفه با يكديگر آميخته شده از آنجا كه آميختن ادب و فلسفه ، ادبيات را
كه بيشتر بر اساس ذوقيات و تخيلات است يعنی بيشتر به ذوق انسان ارتباط
دارد تا به فكر ، غنی میكند و فلسفه را فقير ، اين آميختن ، ادب اروپايی
را غنی كرده است و فلسفه اروپايی را فقير اين مرد آنچه هست اين است كه
يك نويسنده مقتدر است من هميشه گفته ام كه محمد مسعود ايرانی ما اگر در
اروپا میبود ، حتما به نام يك فيلسوف معروف میشد چون او برای خودش
نويسنده ای بود كه مانند " مترلينگ " میتوانست به همديگر ببافد ولی
در ايران ما هيچوقت اينها را به عنوان فيلسوف نمیشناسند و نمیتوانند هم
بشناسند
زندگی زنبور عسل يك زندگی اعجاب آور و غير قابل توجيه از نظر مادی
است ، كه اين حيوان اين آگاهيهای عجيب را چگونه دارد ؟ هيچ نشده كه اين
مطلب توجيه بشود .
قرآن هم صريحا میگويد : « و اوحی ربك »
« الی النحل » ( 134
) پروردگار تو به زنبور عسل وحی كرده ، يعنی اين ، نوعی
الهام ماورايی است در درون اين حيوان قرآن ، هم درباره زنبور عسل و هم
درباره مورچه حرفهای شگفتی گفته است و اين دو حشره امروز شناخته شده اند
و فوق العاده عجيب شناخته شده اند درباره مورچه از اين هم بالاتر گفته
است كه وقتی سليمان به وادی مورچگان رسيد [ مورچه ای چنان گفت ] و
میرساند كه اساسا مورچه دارای فهم و دركی بالاتر از زنبور عسل است و حتی
ميان مورچگان تبادل سخن و مكالمه و اعلام و اخبار هست و امروز تازه پنجاه
سال است كه علم اين مطلب را كشف كرده « حتی اذا اتوا علی واد النمل
قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم
لا يشعرون » ( 135
) . سليمان با جنودش دارند حركت میكنند . اين مورچه حس
میكند ، فرمان میدهد به مورچگان كه ای مورچگان ! در لانه های خودتان پنهان
بشويد كه سليمان و كسانش شعورشان نمیرسد ، شما را پايمال میكنند ولی
سليمان كه خدای متعال به او منطق الطير و منطق غير طير داده بود ، اين را
درك میكند و با آن مورچه مكالمه میكند علم امروز ثابت كرده كه مورچه ها
با شاخكهای خودشان موجهايی میفرستند و تحويل میگيرند و [ از اين طريق ]
ما فی الضمير خودشان را به يكديگر حالی میكنند قرآن اين مطلب را با توجه
به اينكه اين حيوان هيچ مكتبی نديده و [ درسی ] نخوانده [ بيان میكند ]
هزاران تحقيق شده ، در ميان آنها تعليم و تعلم نيست و مثلا مهندسين از
زنبوران عسل يك دانشكده فنی تأسيس
نكردهاند كه شاگردهای خودشان را بياموزند ، بلكه بچه مهندسشان مهندس به
دنيا میآيد .
قرآن در كمال صراحت میگويد : « و اوحی ربك الی النحل
( 136
) وحی و الهام الهی است . جواب ديگری هم بشر نتوانسته به اين مطلب
بدهد كه جز وحی الهی چيز ديگری میتواند باشد
آقای " موريس مترلينگ " اينها همه را میگويد ولی وقتی میرسد به اين
اعجابها كه اين معلومات از كجاست ؟ میگويد روح كند و وحی میكند شما را
به خدا فكر كنيد چه قدر اين حرف احمقانه است ! كندو جز همين زنبورهای
عسل كه چيزی نيست اگر اين زنبورها عسل را بگيريم كندو يك عده جمادات
بيشتر نيست روح كندو يعنی چه ؟ ! میگويد روح كندو به اينها الهام میكند
خوب روح كندو خودش از كجا فهميد ؟ تازه روح كندو كه از روح زنبور عسل
بالاتر نيست چرا اين را میگويد ؟ برای اينكه خدای ناخواسته مسئله خدا در
ميان نيايد و بعد نگويند آقای موريس مترلينگ ! پس قطعا خدايی در عالم
وجود دارد و در اين صورت قصه الف است و دنبالش ب و دنبالش ت و
دنبالش ث و دنبالشج ، هزاران مسئوليت ، و ديگر تو آقای موريس
مترلينگ نمیتوانی آزاد به آن گونه كه دل خودت میخواهد زندگی بكنی
داستان كودك زيرك و مدرسه
گفت بچه باهوشی را بردند مدرسه . معلم به او گفت بگو الف . سكوت
كرد .
معلم میگفت اين كه ساده است بگو الف . نمیگفت . هر چه
معلم گفت بگو ، نگفت . ديگران آمدند ، پدر و مادرش آمدند : بچه جان !
تو كه بچه باهوشی هستی ، خوب میگويد الف ، بگو الف نمیگفت آخر كار
گفتند چرا نمیگويی ؟ گفت آخر اگر بگويم الف ، اينجا كه تمام نمیشود ،
باز میگويد بگو ب تا بگويم ب میگويد بگو ت بگويم ت ، میگوی بگو ث از
همان اول الف را نمیگويم كه تا آخرش راحت باشم ، زيرا مرا از مدرسه بر
میداريد و خيالم راحت میشود همينكه بگويم الف ، ديگر از اينجا رفته ام
تا آنجا كه دوران جوانی من بايد در مدرسه و مكتب صرف بشود
حالا اين آقا برای فرار از اينكه فكر خدا در ميان نيايد ، میگويد روح
كندو است كه به زنبور عسل وحی میكند
توبه
گرايشهای معنوی انسان با هيچ حساب مادی جور در نمیآيد . همين گرايشهای
اخلاقی كه قبلا شرح میداديم ، از نظر فرد ، مبتنی بر زيان و ضرر است : جان
خود را فدای جامعه كردن ، انصاف دادن به نفع ديگری كه حق با اوست نه با
من ، عادل بودن يعنی تجاوز نكردن ، عليه خود قيام كردن و عصيان عليه خود
كه در زبان دينی اسمش " توبه " است : شوريدن بر ضد خود يك وقتی من
آيات قرآن را در اين زمينه جمع آوری كردم ، ديدم منطق قرآن درست همين
منطق است : انقلاب عليه خود عجبا انسان عليه خودش شورش و عصيان میكند
، عليه خودش انقلاب میكند با همه خصوصياتی كه در يك انقلاب وجود دارد ،
خودش را محاكمه میكند ،
خودش را مجازات میكند چه شيرين و عالی فرمود علی عليه السلام .
يك كسی
آمد خدمتش گفت : استغفر الله ربی و اتوب اليه خيال كرد " توبه "
يعنی كلمه استغفار را بر زبان آوردن علی ( ع ) به او توپيد ، فرمود :
« ثكلتك امك » برو گمشو ، مادرت به عزايت بنشيند ، برو بمير « ا تدری
ما الاستغفار ؟ ان الاستغفار درجة العليين »
( 137
) اصلا میفهمی استغفار يعنی
چه ؟ بعد حضرت استغفار را تشريح میكند : پشيمانی كامل از گذشته تيره و
سياه ، تصميم قوی بر برنگشتن به گناهان سابق ، اداء حقوق الهی كه فوت
شده است ، اداء حقوق الناس كه فوت شده است بعد دو جمله میگويد كه
درست معنای انقلاب و شورش عليه خود و مجازات كردن خود را دارد میگويد
: ديگر اينكه اين گوشتهای مباركی ! كه در اين بدنت روييده از گناه ،
بايد اينها را ذوب كنی اين گوشتها كه از حرام روييده است ، اين گوشتها
كه در مجالس لهو ولعب روييده است ، اين گوشتها كه توأم با هرزگی
روييده است ، بايد همه اينها را بروی آب كنی ، از نو گوشت جديد برويد
ديگر اينكه بايد به اين بدنت سختی طاعت را بچشانی همچنانكه لذت معصيت
را چشانده ای اين میشود " توبه " و تائبهای دنيا اين جور بوده اند ، و
هميشه بوده اند اين جور افراد
مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكی تبريزی از بزرگان اهل معرفت زمان ما كه
پنجاه و دو سال پيش از دنيا رفته است و قبر او در قم است و من هر وقت
به قم مشرف میشوم آرزو دارم قبر اين مرد بزرگ را زيارت كنم ،
در يكی
از نوشته هاشان درباره استاد بزرگوارشان مرحوم آخوند ملاحسينقلی
همدانی كه از اعاجيب اهل معنی بوده مینويسند كه يك آقايی آمد پيش
مرحوم آخوند و مرحوم آخوند او را توبه داد چهل و هشت ساعت بعد وقتی آمد
، ما او را نشناختيم آنچنان عوض شده بود از نظر چهره و قيافه كه ما باور
نمیكرديم كه اين همان آدم چهل و هشت ساعت پيش است
من اين را از نظر خصلت بشری مورد مطالعه قرار میدهم : اين دگرگونی آن
آقای تائب در محضر آخوند ملاحسينقلی همدانی ، كه راهش به آن طرف است
يكمرتبه بر میگردد به اين طرف و عليه خودش شورش و عصيان و انقلاب
میكند ، چه توجيهی دارد ؟ كی عليه كی قيام و شورش و انقلاب میكند ؟
اينها است كه برای بشر درس است ، درس بزرگ « من عرف نفسه عرف ربه»
اگر انسان خود را بشناسد خدای خودش را شناخته است
اين گرايشهای شديد از كجا پيدا میشود ؟ ريشه و منبعش كجاست ؟ درباب
گرايشهای اخلاقی كه يكی از آنها توبه بود ، گرايشهای ديگری هست كه با
منفعت يك فرد اصلا سازگار نيست و فقط اسمش خدمت به جامعه و بشريت
است ، مثل : خود را فانی كردن برای باقی ماندن جامعه ، خود را محروم
كردن برای رفاه جامعه ، خود را در رنج انداختن برای به آسايش رسيدن
جامعه ، كه اينها با هيچ حساب مادی جور در نمیآيد
آيا روح اجتماع است كه گرايشهای اخلاقی را الهام میكند ؟
حال وقتی میخواهند اين گرايشها را توجيه كنند چه میگويند ؟ بعضی گفته
اند روح اجتماع است كه وحی میكند ،
روح اجتماع الهام
میكند به انسان كه چنين كار را بكن " روح اجتماع الهام میكند " معنايش
اين است كه روح اجتماع میفريبد ، و جز فريب معنی ديگری ندارد عين آن
حرفی كه آن شخص درباره زنبور عسل گفت كه روح كندو است كه به زنبور عسل
وحی میفرستد و او اين كارهای شگفت را انجام میدهد ، اين آقا كه در
گرايشهای معنوی كميتش لنگ است میگويد روح جامعه است كه دارد وحی
میفرستد جامعه چيست ؟ جامعه يعنی مجموع افراد با يك تركيب مخصوص
جامعه كه وجودی مستقل از افراد ندارد مگر يك وجود اعتباری ، و وجود
اعتباری كه روح ندارد گيرم روح داشته باشد ، روح جامعه از كجا اين را
گرفت و الهام كرد ؟ [ و به عبارت ديگر ] كی به خود روح جامعه الهام كرد
؟ و تازه الهيون كه میگويند خدای متعال است كه به بشر الهام میكند ،
میگويند خدای عادلی كه هيچ عملی را بی پاداش نمیگذارد : « للذين احسنوا
الحسنی و زيادش »
( 138
) . محال است چنين چيزی كه خدا به بشر بگويد : ای
بشر ! تو سعادت خودت را ، هستی خودت را فدا كن برای هيچ و پوچ بلكه
پشت سرش پاداش است از نظر آن حقيقتی كه وحی میفرستد يعنی خدا ، اين
عمل يك عمل حكيمانه است و بی پاداش نيست ولی وقتی بگوييم ماورائی
وجود ندارد ، روح جامعه است كه به بشر بدبخت الهام میكند كه خودت را
به آتش بيانداز تا ديگران نجات پيدا كنند ، و بعد هم كه خود را به آتش
انداختی ، رفتی كه رفتی آنجا كه عرب نی بياندازد ، و تمام شد ، اين يعنی
روح جامعه دارد میفريبد
منشأ ابراز نظريات ماترياليستی
همان طور كه عرض كردم ترس از اينكه مبادا ماترياليسم از بين برود و
خدا و مذهب بيايد موجب اظهار اين نظريات شده است بعضيشان میگويند اگر
خدا و مذهب بيايد پس آزادی عملی كه من میخواهم داشته باشم چه میشود ؟
يك عده میگويند مبادا دوره قرون وسطی برگردد ، اگر نگوييم " ماترياليسم
" ، معنايش اين است كه قبول كرده ايم كه قرون وسطی برگردد حالا اين سخن
باز برای فرنگيها خيلی عجيب نيست ، برای مردم ما عجيب است عجيب اين
است كه مردم ما هم گاهی صحبت از قرون وسطی میكنند در ايران صحبت از
قرون وسطی میكند ! قرون وسطی مال اروپا است برای اروپا قرون وسطی يعنی
دوره انحطاط آن دوره ای كه برای او قرون وسطی است ، برای تو دوره تمدن و
فرهنگ است و افتخار توست هزار سال پيش يعنی دوره ابوريحان بيرونی ،
ابوعلی بن سينا ، فارابی ، ابن رشد ، ابن هيثم و غيره يكی از مشعشع ترين
دوره های تمدن و فرهنگ بشری است كه مال توست تو چرا تاريخ او را به
خودت میبندی ؟ ! میگويد ما میخواهيم قرون وسطی بر نگردد ! برای تو اگر
قرون وسطی بر گردد نهايت افتخار است امروز هم اگر در دنيا ابوعلی
سينايی وجود داشته باشد مجسمه اش را میريزند ، اگر ابوريحان بيرونی وجود
داشته باشد پايش را میبوسند آنها میگويند قرون وسطی ما هم میگوييم بله
قرون وسطی آنها میگويند قرون وسطی بر نگردد ، ما هم میگوييم قرون وسطی بر
نگردد آنها قرون وسطی دارند ، ولی ما اساسا قرون وسطی نداريم البته ما
دوره انحطاط داريم ولی دوره انحطاط ما مقارن با قرون وسطای آنها نيست
برای ما قرون وسطای آنها قرون جديد خودمان است يعنی اين پنج شش قرن
اخير ، نه آن دوره ای كه آنها قرون وسطی میگويند دوره قرون وسطای آنها
دوره تمدن و فرهنگ ماست ، دوره افتخار ماست
از جمله مسائل كه [ از ترس بازگشت خدا و مذهب ] از آن فرار میكنند
مسئله خود است كه چون وقت گذشته است در چند كلمه خلاصه و مختصر میكنم
اين مسئله هم امروز روشن شده است آن بيانی كه درباره " خود " عرض
كرديم ، در قرآن است ، كلام يكی از علمای اسلامی نيست كه بگوييم شايد
امروز از ديگران ياد گرفته است نه ، در قرآن است از هزار و چهارصد سال
پيش امروز تازه به اين مسئله پی برده اند اگر بنا بشود بگوييم كسی از
كسی گرفته ، بايد بگوييم اينها از قرآن گرفته اند ، قرآن هزار و چهارصد
سال پيش كه نمیتواند از اينها گرفته باشد آن مسئله اين است كه انسان
خود را گم میكند ، خود را فراموش میكند و غير خود را خود میپندارد ، و
اخلاق ، بازگشت انسان به باز يافتن خود اصيل و خود واقعی خودش است .
راجع به اينكه خود واقعی انسان چيست قبلا مقداری عرض كردم .
سخن " سارتر " درباره " خود واقعی "
بعضی ادعا كرده اند كه خود واقعی انسان ، خود نداشتن و آزادی است
انسان در اين جهان آزاد است بلكه عين آزادی است نه انسان يك موجود
آزاد است بلكه موجودی است كه عين آزادی است و عجيب اين است كه به
جای اينكه از حريت و آزادی انسان نردبانی بسازند برای اينكه خدايی در
عالم هست ( اگر فقط طبيعت و ماده بود آزادی برای انسان معنی
نداشت
و جز جبر ماده و طبيعت چيز ديگری نمیتوانست در عالم باشد خود
آزادی و اختيار انسان يكی از مصداقهای « من عرف نفسه عرف ربه » است )
، آقای سارتر میگويد : من به دليل اينكه انسان آزاد است میگويم پس
خدايی نبايد وجود داشته باشد چون اگر خدايی وجود داشته باشد انسان ديگر
نمیتواند آزاد باشد چطور ؟ يك حرفی میزند كه اصلا انسان تعجب میكند كه
واقعا اينها اين قدر بی خبر و نا آگاهند ؟ ! میگويد : " اگر خدايی باشد
معنايش اين است كه خدا يك ذهنی دارد و قبلا طبيعت من را در ذهن خودش
تصور كرده ، و اگر من در ذهن خدا تصور شده باشم ، نمیتوانم آزاد باشم
بلكه بايد مجبور باشم ، همان جور باشم كه در ذهن خدا بوده ام " آيا "
ذهن " برای خدا اصلا معنی دارد ؟ ! او خدا نيست ، او يك موجودی است
مثل توی سارتر كه اسمش را گذاشتهای خدا
.
رابطه آزادی انسان و وجود خدا
مسئله " قضا و قدر " مسئله ای است كه بيش از هزار سال است كه حل
شده كه با آزادی بشر كوچكترين منافاتی ندارد ، بلكه تنها با فرض خدا و
قضا و قدر است كه میتوان دم از آزادی انسان زد انسان به دليل اينكه نفخه
ای است الهی میتواند از جبر طبيعت آزاد باشد والا اگر انسان همين اندام
است و اراده انسان قهرا زاييده همين حركات اتمها و غيره است ، انسان
جز " مجبور " چيز ديگری نمیتواند باشد " سارتر " میگويد : انسان يك
اراده آزاد است میپرسيم : خود اراده از كجا پيدا شده ؟ اگر فكر و اراده
انسان خاصيتهای جبری طبيعت و ماده باشد ، ديگر آزادی يعنی چه ؟ !
بگذار
اين حرف را كسی بگويد كه برای انسان قدرتی مافوق طبيعت قائل است يعنی
انسان را مقهور طبيعت نمیداند ، قاهر بر طبيعت میداند و طبيعت را اصل
و روح را فرع نمیداند بلكه صحبت اصل و فرع نيست ، دو نيرو قائل است :
طبيعت و ماوراء طبيعت در انسان و انسان به حكم آنكه شعله و فيضی است
ماوراء طبيعی ، میتواند بر طبيعت خودش مسلط باشد و تصميمش عين حركات
اتمها نباشد ، چيز ديگری باشد ، میتواند طبيعت را تغيير بدهد و بر
طبيعت غلبه كند " انسان هيچ خودی ندارد غير از آزادی " يعنی چه ؟ !
البته اينكه انسان هيچ سرشت و طبيعتی ندارد ، يك مقدار حرف درستی است
، و امشب قصد داشتم اين مطلب را با فلسفه اسلامی بيان كنم مطلبی را كه
او تحت عنوان اصالت وجود گفته است ، علمای اسلام به نام اصالت وجود
نمیشناسند ولی به نام ديگری بخشی از حرفهای او را گفته اند كه انسان
خودش وجود خود را میسازد ، انسان خودش وجود خود را انتخاب میكند يعنی
انسان مانند اشياء طبيعی نيست آنچه در طبيعت است همان چيزی است كه
خلق شده است جز انسان كه همان چيزی است كه بخواهد باشد ولی اين معنايش
اين نيست كه انسان فاقد سرشت و فطرت و طبيعت است ، بلكه به اين معنی
است كه سرشت انسان چنين سرشتی است نه اينكه انسان سرشت و خودی ندارد
[ به عبارت ديگر ] خود انسان خودی است كه چنين اقتضايی دارد نه اينكه
انسان چون خود ندارد چنين است
چون اين بحث را ديشب وعده دادم ، برای اينكه امشب به سكوت مطلق
برگزار نكنم فقط دو قسمت را خيلی مختصر صحبت میكنم
انسان آن چيزی است كه بخواهد باشد
علمای ما درباب اينكه انسان آن چيزی است كه میانديشد يا انسان آن
چيزی است كه بخواهد باشد ، خيلی بهتر از آقای سارتر بحث كرده اند در
فلاسفه اسلامی صدرالمتالهين بهتر از همه بحث كرده و اين مطلب ريشه قرآنی
دارد كه هر موجودی خودش خودش است جز انسان كه در قيامت به صورتهای
مختلف محشور میشود : « يوم ينفخ فی الصور فتأتون افواجا »
( 139
) ، و فقط
گروهی از مردم انسان محشور میشوند ، گروههای ديگر مردم به صورتهای مختلف
از حيوانات محشور میشوند ، گروههای ديگر مردم به صورتهای مختلف از
حيوانات محشور میشوند انسان مجبور نيست كه انسان باشد بلكه میتواند
خودش را انسان بسازد ، و میتواند خودش را تبديل به يك گرگ يا سگ يا
خوك و يا خرس بكند تا چه ملكاتی را برای خودش كسب كرده باشد راجع به
اينكه انسان همان است كه بينديشد ملا خيلی خوب میگويد :
ای برادر تو همه انديشهای
***
ما بقی تو استخوان و ريشهای
گر بود انديشه ات گل ، گلشنی
***
ور بود خاری تو هيمه گلخنی
اگر از ملا بپرسيم آدم چيست ؟ میگويد آن چيزی است كه میانديشد اگر
بپرسی من چيستم ؟ میگويد تو بگو درباره چه میانديشی تا بگويم چيستی اگر
درباره حقيقت میانديشی تو حقيقتی ، درباره خدا میانديشی تو مثال خدا
هستی ، درباره علی میانديشی علی هستی ، درباره آن كاری میانديشی كه كار
يك سگ است تو سگ هستی . بگو چه میانديشی تا بگويم چيستی
درباره اينكه انسان هر چه را بخواهد و هر چه را دوست داشته باشد همان
است ، در اخبار ما زياد تأكيد شده است . گفتهاند : من احب حجرا حشره
الله معه ( 140
) اگر انسان سنگی را دوست داشته باشد با سنگ محشور میشود
چون خودش سنگ میشود . هر چه را انسان دوست داشته باشد همان میشود
شخصی كه اهل خراسان بود از راه دور با رنج فراوان آمد خدمت امام باقر
عليه السلام ( عشق به اهل بيت او را كشانده بود ) در حالی كه چون پای
پياده آمده بود كفشهايش از بين رفته بود و پايش به اصطلاح ترك خورده و
پاشنه آن شكاف زيادی برداشته بود آمد خدمت امام با يك عشق و ولعی خدا
را شكر كرد كه بالاخره به مقصود خودش رسيد بعد پايش را نشان داد با آن
شكافها كه خون آمده بود ، و عرض كرد : يا ابن رسول الله ! نكشيد مرا به
اينجا جز محبت شما اهل بيت كه از خراسان تا اينجا پياده آمده ام امام
اين جمله را فرمود : هر كس هر چه را دوست داشته باشد با هموست و
حقيقتش همان میشود و با همان محشور میشود . شاعر میگويد :
گر در طلب گوهر كانی ، كانی
***
ور در پی جستجوی جانی ، جانی
تو اگر در جستجوی يك گوهر ، يك معدن زمينی و يك جماد هستی ، جمادی ،
و اگر جان میخواهی و به دنبال جان و معنی میگردی ، جانی
من فاش كنم حقيقت مطلب را
***
هر چيز كه در جستن آنی ، آنی
هر چه را جستجو میكنی ، تو همان هستی . پس اگر از اين شاعر بپرسيم من
چيستم ؟ میگويد بگو تو چه را جستجو میكنی تا من بگويم چيستی
همان طور كه وعده دادم فردا شب ان شاء الله درباره " خلا معنوی و
اخلاقی در جهان معاصر " كه نتيجه اين گرايشهای ماترياليستی است عرايضی
به عرض شما میرسانم
اهل بيت را وارد مجلس پسر زياد كردند نوشته اند زينب اندامی رشيد
داشت و بلند بالا بود در حالی وارد مجلس پسر زياد شد كه زنانش دورش را
گرفته و مانند نگين او را احاطه كرده بودند ابن زياد میدانست اين زن
مجلله كه ديگران مانند يك عده كلفت دور او را گرفته اند كيست انتظار
داشت زينب كه وارد میشود به او سلام كند ولی زينب سلام نكرد زينب
خواست ثابت كند و ثابت كرد ( بعدها بيشتر ثابت كرد ) كه پسر زياد !
تو خيال نكن كه اگر بدن ما را قطعه قطعه كردی يا اسير كردی و به زنجير
كشيدی ، روح ما را هم میتوانی اسير كنی روح ما روح سالم بشری است ، روحی
است كه خودش را نباخته است ، نفخه الهی است روح ما تسخير شدنی نيست
، روح ما ميراندنی نيست ، روح ما زنجير كشيدنی نيست سلام نكرد او بر
آشفت . گفت : من هذه المتكبرش ؟ اين زن متكبر كيست ؟ كسی جواب نداد
دو سه بار اين را تكرار كرد آخر كسی جواب داد : هذه زينب بنت علی بن
ابی طالب ( 141
) . در آنجا زينب چنان پسر زياد را محكوم كرد كه زبانش
بند آمد و همان تصميم جلاد مابانه را گرفت راه ديگری نداشت .
گفت : اينها هنوز زبان دارند ! گردنشان را بزنيد .
و لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظيم وصلی الله علی محمد و آله
الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعزالاجل الاكرم ياالله . .
خدايا دلهای ما را به نور ايمان منور بگردان ، قلبها و روحهای ما را به
مكارم اخلاق اسلامی مزين بفرما ، روحهای ما را از زشتيها و پليديها پاك
بگردان ، انوار محبت و معرفت خودت و اولياء خودت را بر دلهای ما
بتابان ، اموات ما مشمول عنايت و رحمت خود بفرما
و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان
جلسه نهم بحرانهای معنوی و اخلاقی در عصر حاضر
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين باری الخلائق اجمعين و الصلوش و السلام علی عبد
الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و
مولانا ابی القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين . اعوذ بالله من
الشيطان الرجيم :
« فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فی الارض »
( 142
)
وعده دادم كه امشب درباره بحرانهای معنوی و اخلاقی در عصر حاضر عرايضی
عرض بكنم
ارزش نظری و ارزش عملی يك نظريه
ابتدا مقدمه كوتاهی عرض میكنم و آن اين است كه ارزش هر
عقيده ای دو گونه است : يكی ارزش نظری و ديگر ارزش عملی ارزش نظری
يك عقيده يعنی ميزان انطباق آن عقيده با حقيقت و واقعيت ارزش نظری
يك نظريه فلسفی يا اجتماعی يا جهانی و غيره ، يعنی آيا اين نظريه با
واقعيت انطباق دارد يا ندارد ؟ راه [ دريافت ] اينكه يك نظريه با
واقعيت انطباق دارد يا ندارد در مواردی تجربه و آزمايش و مشاهده است و
در مواردی استدلالهای عقلانی
مثلا بطلميوس گفته بود كه زمين مركز عالم است و افلاك بر يكديگر
محيطند و گرد زمين میچرخند بعد دانشمندان آمدند اين نظريه را عوض كردند
" ارزش نظری فكر بطلميوس " يعنی آيا واقعا زمين مركز است و همه
افلاك و ستارگان به دور آن میچرخند يا نه ؟ [ آيا ارزش نظری از آن فكر
بطلميوس است ] يا خير ، ارزش نظری مال فكر " كپرنيك " است كه زمين
مركز عالم نيست ، خورشيد مركز است آن هم نه مركز عالم ، مركز منظومه
شمسی ما ؟
" ارزش عملی " معنايش اين است كه حالا كار نداريم كداميك از اينها
مطابق با حقيقت و واقعيت است ، در عمل كداميك از اينها برای بشر
مفيدتر است ؟ آيا آن عقيده برای بشر نافعتر و مفيدتر است يا اين عقيده
، و يا از اين جهت فرقی ندارند ؟ از آن جمله مثلا اعتقادات دينی است
اولين اصل دينی وجود خداوند و يكتايی اوست اين ، دو ارزش دارد ، يكی "
ارزش نظری " يعنی اينكه واقعا و حقيقتا هم مطلب از همين قرار است ،
يعنی دليل ، برهان و استدلال هم همين مطلب را تأييد میكند و حقيقت همين
است ، و ديگر " ارزش عملی " يعنی اين عقيده چه آثاری در زندگی بشر
میگذارد ؟ آيا چنين عقيده ای به سود بشر است يا خير ؟
آن علم " كلام " عهده دار اين مطلب است علم كلام خصوصا كلام قديم به
ارزش عملی كاری ندارد ، فقط دنبال ارزش نظری است ، دنبال راهها و
استدلالهايی است مثلا بر يگانگی خدا ، نبوت ، عدل ، امامت و معاد ادله
ای ذكر میكند بر اينكه اينها حقيقت است ولی ارزش عملی اين است كه حالا
اعم از اينكه ما حقيقت بودن را به دست آورده ايم يا به دست نياورده
ايم ، برويم دنبال اين جهت كه اين فكر و عقيده ، اين ايمان به انسان چه
میدهد ؟ يعنی در زندگی انسان چه اثری میگذارد ؟
مطلب دوم اين است كه آيا باقی ماندن يك فكر و عقيده تابع ارزش نظری
آن است يا ارزش عملی و يا هر دو ؟ اگر يك عقيده بخواهد در ميان بشر
باقی بماند آيا تابع اين است كه هر دو ارزش را داشته باشد ، يا يكی از
اين دو ارزش را هم داشته باشد كافی است برای باقی ماندن ، و يا هيچكدام
را هم نداشته باشد میتواند باقی بماند و باقی ماندن دائر مدار هيچكدام از
ارزش نظری و ارزش عملی نيست ، يعنی ممكن است يك فكری ، يك عقيده ای
حقيقت نباشد ، به سود بشر نباشد ، مع ذلك برای هميشه هم باقی بماند . جواب اين سؤال را بعد میدهم
.
حقيقت بودن مساوی با مفيد بودن است
ديگر اينكه آيا میشود ميان اينها تفكيك كرد ؟ يعنی آيا میشود يك
عقيده و ايمانی حقيقت باشد ولی به زيان بشر باشد ، و عقيده
و ايمان ديگری پوچ باشد ولی به سود بشر ؟
نه ( خيلی به اجمال میگويم تا
به بحثهای خودم برسم ) نظر قرآن اين است كه حقيقت بودن يا ارزش نظری
با خير بودن يعنی ارزش عملی مساوی است هر چه حقيقت باشد ، هر عقيده و
ايمانی كه بر حقيقت استوار باشد ، به زيان بشر نيست چنين نيست كه يك
عقيده و ايمان ، درست است ، حقيقت است ، واقعيت هم آنطور است ولی
بهتر اين است كه انسان به آن اعتقاد نداشته باشد بلكه به خلافش كه پوچ
است اعتقاد داشته باشد ، و خير بشر در خلاف اوست عكس قضيه : يك عقيده
ای ، يك ايمانی بی پايه و پوچ است ولی در عين اينكه پوچ است برای بشر
خوب است و اگر به آن اعتقاد داشته باشد اين اعتقاد به سود او است نه ،
اينطور نيست ممكن است يك سخن پوچی ، يك حرف باطلی ، در يك مدت
موقت به سود برخی افراد نه همه بشر باشد ، اما اين همان است كه قرآن
اسمش را باطل میگذارد و میگويد به سود انسان نيست ، دوام هم پيدا
نمیكند وقتی كه فهميديم حق يعنی حقيقت و واقعی بودن با خير يعنی مفيد
بودن مساوی است ، جواب سؤال دوم هم روشن میشود و كسی نمیتواند بگويد
اگر چيزی واقعی بود ولی زيانمند چطور ؟ يا اگر چيزی سودمند بود و غير
واقعی چطور ؟ نه ، ما دو شق بيشتر نداريم : يا يك عقيده و ايمان حقيقت
است و خير هم هست ، يا پوچ است و برای بشريت زيانمند پس سؤال به اين
صورت بايد طرح بشود : آيا پوچ و زيانمند با حقيقت و خير از نظر شانس
باقی ماندن يكسانند ، يا در جهان همان طور كه در يك اندام اگر به عللی
عضو زائدی پيدا بشود دستگاه منظم خلقت تدريجا آن را حذف میكند ، در
عقايد و ايمان هم ممكن است هزارها عقيده پوچ و باطل در ميان بشر پيدا
بشود و يك مدت موقت هم باقی باشد ولی دستگاه خلقت
تدريجا آنها را حذف میكند و از بين میبرد اين همان جنگ حق و باطل است
كه قرآن میگويد باطل يك جولانی دارد ولی بعد از مدت موقتی از بين میرود
و حق يعنی حقيقت به دليل اينكه مساوی با سودمندی
( 143
) و خير است برای هميشه باقی است .
آيه ای كه خواندم مفادش همين است « فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما
ينفع الناس فيمكث فی الارض »
( 144
) . اين آيه از معجزات بين قرآن است
يعنی از نظر محتوا آنچنان در اوجی عالی است كه امكان ندارد يك بشر آن
هم درس نخوانده با فكر خودش بتواند اينگونه سخن بگويد مثال برای حق و
باطل ذكر میكند از آب باران مثال میآورد كه میريزد به كوهها و دره ها و
بعد سيل تشكيل میشود جريان سيل كف به وجود میآورد بعد كف روی سيل را
میپوشاند و يك آدم ظاهر بين ، آب را كه حقيقت است مغلوب كف كه پوك
و پوچ و باطل است میپندارد ولی قرآن میگويد : نه ، كف میرود و آب
میماند مثل آب مثل حق است و مثل كف مثل باطل حق به اين دليل باقی
میماند كه نافع است يعنی قرآن در اينجا حق را مساوی با نافع دانسته و
تفكيك نكرده اين ، مطلبی بود كه خواستم مقدمة عرض بكنم در مسئله "
بحرانهای معنوی عصر حاضر " و بحث درباره آن احتياج به وقت بيشتری دارد
بحران معنوی بزرگترين بحران عصر حاضر
ولی اكنون به طور فشرده عرض میكنم امروز باريك بينان جهان به اين
نكته توجه دارند كه بزرگترين بحرانی كه الان بر جامعه بشريت خصوصا بر
جامعه های به اصطلاح پيشرفته و صنعتی حكومت میكند ، بحران معنوی است نه
مثلا بحران سياسی يا بحران اقتصادی البته در جهان كانونهای بحران سياسی
وجود دارد مثل جريان اعراب و اسرائيل يا مرزهای چين و شوروی و امثال
اينها كه زياد است بحرانهای اقتصادی نيز وجود دارد مثل مسئله تورم جهانی
اين بحرانها اكنون مسائل حل ناشدنی تلقی نمیشود حتی خطر جنگ جهانی تا ده
سال پيش بيشتر از حالا بود بحرانهای حل ناشدنی كه هنوز راه حلی برايش
پيدا نشده است بحرانهای معنوی است ، يعنی نه مربوط به اقتصاد است نه
مربوط به سياست و نه مربوط به مثلا صنعت ، مربوط به جنبه های معنوی بشر
است حال ، اينها را يك يك برای شما عرض میكنم بعضی از بحرانهايی كه
امروز حكومت میكند ، خود بحران ماهيت معنوی ندارد ولی ريشه اش امر
معنوی است
افزايش خودكشيها
يكی از مسائل مهم جهان امروز افزايش روز افزون خود كشيهاست تحقيقات
چه نشان میدهد ؟ ريشه خود كشيها در كجاست ؟ آيا مثلا در فقرها است ؟ (
گو اينكه خود فقرهای امروز هم ريشه معنوی دارد نه ريشه اقتصادی ) خود
كشيها در كجا رشد میكند ؟ در خانواده های فقير و محروم ؟
اگر اينطور میبود مسئله شكل ديگری داشت يا نه ، در جاهايی رشد میكند كه
از جنبه های مادی و خلای وجود ندارد يا كمتر وجود دارد ؟ از جنبه های
معنوی است ، يعنی احساس بيهودگی در زندگی ، و به قول خودشان رهايی در
پوچی ، و اينكه من برای چه زنده هستم ؟ برای چه به اين دنيا آمده ام ؟
فايده اين زندگی چيست ؟ يك نوع حالت زود رنجی و عدم قدرت مقاومت در
مقابل مشكلات زندگی يعنی يك مشكلات بسيار ساده ای كه در دنيای قديم اصلا
مشكل شمرده نمیشد و خواب يك ساعت كسی را هم نمیگرفت ، برای بشر امروز
منتهی میشود به آنجا كه [ میگويد ] ديگر راهی برای زندگی نيست ، بايد
خودمان را از زندگی خلاص كنيم در اين زمينه آمارها هست من خودم از همين
روزنامه های خودمان كه احيانا آمارها را منعكس میكنند ، بريده ام و بعضی
از اينها را در برخی از كتابها مثل " مسئله حجاب " نقل كرده ام اين
آمارها نشان میدهد كه در كشورهايی كه از نظر صنعت بيشتر پيش رفته اند و
در رفاه مادی بيشتری هستند ، خود كشی بيشتر است تحليلها میرساند كه جز
خلا معنوی و عدم اشباع شدن روحی مسئله ديگری نيست .
خالی ماندن ساعات فراغت
مسئله ای كه امروز زياد مطرح است مسئله خالی ماندن ساعات فراغت است
. در كشورهای خيلی پيشرفته ، در اثر پيشرفت تكنيك و ماشين ، ساعات كار
كارگر تقليل پيدا كرده و قهرا مزد هم نسبتا بالا رفته است البته از اين
جهت بسيار جای خوشوقتی است كه مزد كارگر برود بالا و ساعات كارش ،
ساعات جان كندنش كمتر بشود ولی در مقابل ، برايش
ساعات فراغت به وجود آمده اين ساعات را با چه پر بكند ؟
اين ، يك
مشكله ای است در دنيای امروز كه ساعات فراغت را به چه وسيله میشود پر
كرد ؟ وسائلی كه به وجود آورده اند جز وسائل خود فراموشی چيز ديگری نيست
كه تا بشر به خودش میآيد باز احساس پوچی میكند ، مثل سينماها ، تئاترها
، وسائل شهوترانی و امثال اينها
ازدياد بيماريهای عصبی و اختلالات روانی
مسئله ازدياد روز افزون بيماريهای روانی و اختلالات عصبی ، بيماريهايی
كه حتی اسمش را گذاشته اند بيماريهای تمدن ، آمار درباره آن چه نشان
میدهد ؟ آيا بيمار روانی در گذشته بيشتر بوده است يا حالا ؟ ممكن است
بگوئيد ما در گذشته آمار نداشتهايم ولی كشورهای پيشرفته ، از حدود دويست
سال پيش آمارهايی دارند آمارها در آنجا بالخصوص نشان میدهد كه هر چه
پيشرفت و رفاه مادی بشر بيشتر میشود ، بر بيماريهای عصبی و اختلالات
روانی افزوده میگردد بيماريهای عصبی اعم است بعضی از بيماريهای عصبی به
اختلال روانی منجر نمیشود ، فقط به بيماری جسمی منجر میشود مثل اغلب زخم
روده ها ، زخم معده ها كه میگويند بيشتر در اثر ناراحتيهای عصبی به وجود
میآيد و اسم اينها را گذاشته اند " بيماريهای تمدن ) ] اشتباه نكنيد ،
نمیخواهم از اينجا نتيجه بگيرم پس بايد رفاه را كم كرد نه ، رفاه كم
بشود يا بالا برود اثری ندارد ، منشأش نبود چيز ديگر است يك وقت كسی
از سخن من اينجور نتيجه گيری نكند كه من میخواهم بگويم چون مردم در رفاه
بوده اند بيماری روانی پيدا كردهاند .
پس اگر مردم در فقر بروند بهتر میشود خير ، میخواهم بگويم با اينكه مردم
در رفاه هستند و نمیبايست اين بيماريها و ناراحتيهای عصبی پيدا بشود باز
هم هست و بيشتر از گذشته است ، در صورتی كه در گذشته مردم بيشتر دچار
محروميتهای اقتصادی بودند
عصيان جوانان ، هيپی گری
مسئله ديگر ، مسئله طغيان و عصيان جوانان است هنوز خوشبختانه در ميان
ما كم پيدا شده ( نه اينكه پيدا نشده ) آن مقداری هم كه پيدا شده تقليد
ميمون وار از ديگران است واقعا جوانان ما طغيان ندارند ولی وقتی میشنوند
آنها چنين كرده اند میگويند ما هم چنين میكنيم هيپی گری ، پشت كردن به
تمدن امروز است در حالی كه همه وسائل و امكانات برايش فراهم است ، به
همه چيز زندگی پشت كرده حتی به نظافت به همه سنتها و به همه پيشرفتها و
جلوه های تمدن پشت نموده است حاضر نيست يك لباس عادی بپوشد يك
شلوار نو به او بدهی اول پاره اش میكند بعد به پايش میكند يك گيوه
كهنه به پا میكند میروند در زير زمينها زندگی میكنند خودشان را با
مخدرات سرگرم میكنند ، كه مسئله هيپی گری و تحليلش و اينكه ريشه ها و
راه علاجش چيست ، خودش يك بحثی است كه اگر زمانی مجال باشد ، دو سه
جلسه بايد روی آن بحث كرد ، و از مسائل مهم دنيای امروز است ، و ناشی
از يك خلا معنوی است به اين معنی كه اين نسل هيپی يك فكری دارد برای
خودش ، و يك فكر اساسی هم دارد و آن اين است كه میگويد اين تمدن امروز
غرب پوچ است .
شايد هم خودش
نتواند درست تشريح كند كه پوچی اين تمدن در كجايش است ؟ آيا تقصير
ماشين است و ماشين پوچ است ؟ چرا ماشين پوچ باشد ؟ ! علم پوچ است ؟
علم كه نمیتواند پوچ باشد ولی اين قدر میفهمد كه آنچه امروز به نام تمدن
وجود دارد پوچ است هيپی گری يعنی پشت كردن به تمدنی كه اين نسل آن را
پوچ تشخيص داده است میبينيد كه رو آورده اند به مشرق زمين ، خصوصا شرق
دور ، میگويند در شرق دور ، در ميان هنديها يك معنويتی ، يك عرفانی
وجود دارد میخواهند بروند ببينند میتوانند در آنجا خودشان را اشباع كنند
از اين ماشين و صنعت و تكنيك كه چيزی ساخته نشد ، برويم ببينيم در آنجا
چيزی پيدا میشود يا نمیشود
كمبود عواطف
مسئله ديگر ، مسئله كمبود عواطف است آدمها شكل اجزاء ماشين را به خود
گرفته اند اين يك فقری است در بشر ، وحشتناك مادرها نسبت به فرزندها
آنچنان كه بايد احساس محبت نمیكنند ، همچنين فرزندها نسبت به مادرها و
پدرها ، برادرها نسبت به يكديگر ، تا چه رسد به همسايه ها نسبت به
يكديگر ، همشهريها نسبت به يكديگر ، و تا چه رسد به انسانی به طور كلی
نسبت به انسان ديگر اين مسئله امروز يك مسئله بسيار مهم است و
داستانها در اين زمينه هست
يكی از دوستان فاضل و دانشمند ما چند سال پيش زخم معده داشت ، رفت
به يكی از كشورهای اروپايی ، ظاهرا اتريش ، چون پسرش آنجا بود ، كه هم
پسرش را ديدن كرده باشد و هم در آنجا عمل بكند
میگفت روزی من و پسرم در يك رستوران بوديم و من تازه از بيمارستان
مرخص شده بودم نشسته بوديم پشت يك ميز و پسرم مرتب بلند میشد و از من
پذيرايی میكرد ، چای میآورد ، قهوه میآورد ، هی دور من میگشت يك زن و
مردی هم كه پنجاه شصت سالشان نشان میداد آن طرف نشسته بودند ديدم
مراقب ما هستند و هی نگاه میكنند در اين بين پسرم آمد رد بشود ، ديدم با
او نجوا كردند ، سؤالهايی كردند و او هم جواب داد بعد پسرم آمد ، گفت
میپرسند اين كيست كه تو اينجور داری خدمت میكنی ؟ شك نداشتند كه من
بايد نوكر باشم و میخواهم در مقابل اين كار خودم پول بگيرم گفتند تو چقدر
پول میگيری كه برای اين شخص اين جور خدمت میكنی ؟ گفتم اين پدر من است
گفتند خوب پدرت باشد ، مگر آدم برای پدرش بايد مفت كار بكند ؟ ! گفتم
: آخر اين پدر من است من اينجا تحصيل میكنم ، پول تحصيل و خرج زندگی مرا
او از ايران میفرستد دهانشان باز ماند ، گفتند : اين كار میكند میفرستد
تو خرج بكنی ؟ ! گفتم : آری باور نمیكردند كم كم آشنا شدند ، گفتند : "
بله ما هم زن و شوهر هستيم ، دختر و پسری داريم ، دخترمان فلان جاست و
پسرمان فلان جا و ما اكنون دو نفری تنها اينجا هستيم " ولی بعد كه پسرم
تحقيق كرد آنها اقرار كردند كه ما سی سال پيش با همديگر به اصطلاح آشنا
شديم و عشق همديگر را در دلمان احساس كرديم ، گفتيم يك مدتی با هم
معاشرت میكنيم اگر اخلاقمان با همديگر جور در آمد ازدواج میكنيم همين طور
سی سال گذشته است و بچه هم نداريم اين دوره نامزدی ما سی سال طول كشيده
است و هنوز به جايی نرسيده است .
مسئله كمبود عواطف ، عجيب مسئله است در دنيا.
آنها هم
انسانند و به حسب فطرت مثل ما هستند . ما هم ممكن است روزی خدای
نخواسته تبديل به چنين آدمهايی بشويم همين امشب در روزنامه چشمم به يك
تيتری افتاد ، واقعا حيرت كردم كه انسان وقتی انسانيت خودش را از دست
میدهد مثل يك جزء از ماشين میشود نوشته بود كه در مصر يك هواپيما سقوط
كرد و نود و دو نفر كشته شدند شخصی كه سمت او در فرودگاه مثلا تنظيم
ترافيك هواپيماها بوده نه اطلاع دادن به خلبان ، گفته است : بله ، من آن
وقتی كه هواپيما میآمد و ارتفاعش در حدود دو هزار متر بود و بايد از سه
هزار و پانصد متر كمتر نمیبود چون تصادف میكرد ، اين را میديدم و متوجه
هم بودم كه طولی نمیكشد كه هواپيما تصادف میكند گفته اند چرا نگفتی ؟
گفته است : " اين وظيفه من نبود ، من مسؤول اين كار نبودم ، مرا برای
كار ديگر گذاشته بودند ، من كار خودم را انجام دادم " بسيار خوب ، تو
مسؤول اين كار نبودی ، ولی انسان كه بودی گفته من میدانستم كه اگر الان
اطلاع بدهم و میتوانستم اطلاع بدهم خلبان ، خودش را با همه سرنشينها نجات
میدهد ، ولی اطلاع ندادم . ببينيد كمبود عواطف به كجاها میكشد و چه بر سر
انسان میآورد !
بحران ديگر ، مسئله از هم گسيختگی نظام خانوادگی است ، بيگانه شدن زن
و شوهرها با يكديگر ( كه ما دواسبه كوشش میكنيم به همين صورت در بياييم
! ) ازدواجهای زود گسل و طلاقهای پشت سر يكديگر . هر يك از اينها مفصل
درباره اش میشود بحث كرد
مسئله گرسنگی
عرض كردم بعضی از اينها گواينكه معنوی نيست ولی ريشه ای در
معنويات دارد يعنی ريشه اش بحران معنوی است مثل مسئله گرسنگی كتاب "
انسان گرسنه " اثر " ژوزوئه دو كاستروئه " را شايد خوانده باشيد در
روزنامه ها هم گاهی آمارهای عجيب مینويسند قدر مسلم اين است كه امروز
پانصد ميليون گرسنه در جهان وجود دارد تازه اين كه میگويند يعنی در برخی
منطقه ها اين تعداد گرسنه وجود دارد ، از داخل منطقه های سير ، كسی آمار
نمیدهد مثلا میگويند در آفريقا و آمريكای لاتين و قسمتی از آسيا اين تعداد
گرسنه وجود دارد در صورتی كه در آن قسمتهای سير هم باز آدم گرسنه زياد
وجود دارد
الان پانصد ميليون گرسنه در جهان وجود دارد در حالی كه حساب كرده اند
اگر در حدود يك چهارم و بلكه يك پنجم هزينه هايی كه خرج تسليحات میشود
خرج به قول خودشان انقلاب سبز يعنی توسعه كشاورزی در دنيا بشود ، تمام
اين پانصد ميليون نجات پيدا میكنند گفته اند در سه چهار سال پيش هزينه
های تسليحاتی دويست و چهار ميليارد دلار بوده است و حال آنكه پنجاه
ميليارد دلار كافی است دنيا را از خطر گرسنگی نجات بدهد مرتب هم
كنفرانس تشكيل میدهند ، ولی بر اساس گزارشی كه روزنامه ها داده اند در
آن كنفرانسها باز رقابتهای سياسی حكمفرماست روزنامه اطلاعات نوشته بود
در هفت روزی كه آنجا بوديم ، خبر مهمی كه خبرگزاريها مخابره كردند و
راست ترين خبرها بود در اين كنفرانس يك هفته ای كه در رم تشكيل شده
بود اين بود كه در اين يك هفته نمايندگان كشورهای مختلف كه آمده بودند
برای گرسنگان جهان فكر بكنند ، پذيراييشان بهترين پذيراييها بود ، يعنی
شكم را تا حد اعلی از عزا در آوردند ، بعد هم آمدند بيرون
در آمريكا در سال در حدود دو ميليارد دلار صرف غذای سگ و گربه میشود و
مازادش دور ريخته میشود ، ولی گرسنه پشت سر گرسنه است كه در دنيا دارد
میميرد و از بين میرود