" من " اصيل و " من " طفيلی ( خود و ناخود )
اين احساس ، چيست در انسان ؟ در هر دو حالت ، انسان خودش از خودش
شكست خورده ، و در هر دو حالت ، انسان خودش بر خودش پيروز شده بنابر
اين او نه بايد احساس شكست بكند و نه بايد احساس پيروزی بكند ، يا
لااقل بايد در حالی كه از يك جهت احساس شكست میكند ، از جهت ديگر
احساس پيروزی بكند ، و حال آنكه اين جور نيست ، انسان آنگاه كه ميلها
بر اراده اخلاقی غالب میشود ، واقعا احساس میكند كه شكست خورده ، خودش
را ملامت میكند میگويد خاك توسرت ، حالا فهميدم كه من چيزی نيستم ، ولی
وقتی كه اراده اخلاقی بر ميل طبيعی پيروز میشود ، احساس موفقيت و پيروزی
میكند و به خودش اميدوار میشود اين همانجاست كه انسان درك میكند كه
خود اصلی ، خود واقعی ، من حقيقی ، آن اراده اخلاقی است كه تحت فرمان
عقل میباشد ، و اين ميل در " من " يك ابزار است در " من " ، من
واقعی آن نيست ، من واقعی من اين ميل و اين طبيعت نيست ، اين بيگانه
است كه دارد " من " را شكست میدهد اين احساس ، احساسی است كه انسان
در درون خودش
دارد .
و همان احساسی است كه انسان با آن درك میكند كه من واقعی من اين
ميلها و اين طبيعت نيست ، من ، اين طبيعت با اينهمه ميلها نيستم ،
طبيعت با همه ميلها ابزارها و وسائلی است كه به اين " من " داده شده
است كه از اين ابزارها و وسائل استفاده كند " من " همان مقامی است كه
تصميم را میگيرد ، همان عقل و درك است ، آن مقامی است كه اينها را
میفهمد اما آن مقامی كه فرمان طبيعت را به من میدهد او بيگانه و غير
است ، او من نيستم
حال با توجه به اين مطلب ، آنجا كه با نفس بايد مجاهده كرد ، با كدام
نفس بايد مجاهده كرد ؟ با " خود " بايد مجاهده كرد ، با كدام " خود
" بايد مجاهده كرد ؟ كدام " خود " را نبايد گذاشت مطلق العنان باشد
وميدان به دستش بيفتد ؟ آن ، همين خود است ، خود حيوانی است كه در
واقع ناخود است نه خود يعنی تمام جنگهای درون انسان ، مبارزه هايی كه
انسان در درون روح خودش دارد از نظر اخلاقی و ضد اخلاقی ، در واقع مبارزه
" خود " با " ناخود " است نه مبارزه " خود " با " خود " آنجا كه
ميلهای حيوانی پيروزند و حكومت مطلقه با آنها است و روی عقل و اراده و
فطرت انسانی پوشيده است و يكه تاز شهوات و غضبها است يعنی همان
غرايزی كه حيوانات دارند ، آنجا خود اصلی انسان مغلوب شده ، فراموش
شده ، گم شده ، بايد رفت پيدايش كرد آن انسانی كه در وجود او جز
حيوانيات ، اموری كه مشتركات حيوانی است ، چيزی حكومت ندارد ، در
واقع خود واقعی را ، من حقيقی را باخته : « قل ان الخاسرين الذين خسروا
انفسهم » ( 108 )
خودش را در اين قمار باخته ، بالاترين باختنها او خودش را فراموش كرده
آنچه كه هميشه دريا دارد و در نظرش مجسم است چيست ؟ چه چيزی بر فكرش
حكومت میكند ؟ پول ، شهوات ، مأكولات ، مشروبات ، ملبوسات جز اينها
چيز ديگری بر وجودش حكومت نمیكند پس آن " خود " كجا رفت ؟ فراموش
شد به جای " خود " ، " ناخود " را " خود " میپندارد خودش فكر
نمیكند كه خودم را فراموش كرده ام انسان هيچگاه باور ندارد كه خودش را
فراموش كرده [ میگويد ] من خودم را فراموش كرده ام ؟ ! من هميشه دم از
خودم میزنم : اين خودم هستم كه اينقدر پول دارم ، اين خودم هستم كه امروز
چنين غذايی خوردم قرآن میگويد خودت را گم كرده ای ، او خود تو نيست ،
او يك چيز ديگر است ، او طفيلی خود تو است ، او خود طفيلی تو است نه
خود اصيل تو « و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم »
( 109
) از آن
كسانی میباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا به عكس العمل اين فراموشی
كه قانون حق ، قانون عمل و عكس العمل است خود آنها را از يادشان برده ،
خودشان را فراموش كردهاند
خود ياد آوری ( خود يابی )
اين است كه در قرآن مسئله ای به نام " خود فراموشی " آن هم خود
فراموشی مذموم مطرح است در مقابل ، خود يادآوری است : ای انسان ! خود
را ياد بياور ، كه " خود يادآوری " هم جز با " خدا يادآوری " امكان
ندارد ، يعنی در منطق قرآن اين دو از يكديگر جدا نيست ، خدا را دريا
داشتن ،
خود
را در ياد داشتن نيز هست .
اين حقيقتی است كه حقيقت عبادت باز يافتن
و پيدا كردن " خود " است اما نه اين خود حيوانی بلكه آن خود حقيقی ،
خود ملكوتی در عبادت و ياد خداست كه انسان ، خود را پيدا میكند ، خود
را واقعا باز میيابد تعبيری دارد اميرالمؤمنين علی عليه السلام بسيار عالی
در غرر و در آمدی است میفرمايد : « عجبت لمن ينشد ضالته و قد اضل نفسه
فلا يطلبها » ( 110
) من تعجب میكنم از مردمی كه وقتی چيزی را گم میكنند
دستپاچه دنبال گم شده شان هستند ( انگشترش را گم میكند میگردد آن را
پيدا كند ، كتكش را گم میكند میگردد پيدا كند ، الاغش را گم میكند
میگردد پيدا كند ) چطور اينها خودشان را گم كرده اند ولی دنبال اين
نيستند كه خودشان را پيدا كنند ؟ ! ای بيچاره كه وقتی كتت را گم میكنی
اينهمه دنبال اين هستی كه از كجا بروم پيدايش كنم ، و از اين و آن سراغ
میگيری ، ببين آيا خودت را پيدا كرده ای ؟ اگر خودت را گم كرده باشی از
مقصود همان پيكار و جدل و كشمكش درونی است .
تمثيل مولوی
ای كسی كه در پيكار درونی
، در اثر پيروزی ميلها و طبيعت ، خود واقعی را باختهای "
ديگران را تو ز خود نشناخته
" بيگانه را با خودت اشتباه میكنی ، بيگانه را " من " میپنداری و
نمیدانی كه " من " او نيست ، او تو نيستی اينكه خيال میكنی آن " من
" تو هستی ، خودت را با غير خودت اشتباه كردهای
تو به هر صورت كه آيی بيستی
( 111
)
***
كه منم اين ، و الله آن تو نيستی
گاهی انسان میآيد در مقابل آينه میايستد ، خيال میكند خودش را دارد میبيند . .
. ( 112
)
يك زمان تنها بمانی تو ز خلق
***
در غم و انديشه مانی تا به حلق
میگويد اگر میخواهی امتحان كنی كه آيات خودت را كشف كرده ای يا
خودت را گم كرده ای ، در خلوتها درك میكنی اگر چند روز انسانهای ديگر
را نبينی وحشت تو را از پا در میآورد هميشه میخواهی انسانهای ديگر ،
اشياء ديگر را ببينی ، چون گم شده در آنها هستی و خودت را در آنها جستجو
میكنی تو اگر خود واقعی را پيدا كرده بودی ، اگر صد سال هم در خلوت
میبودی كه با خود واقعیات میبودی ، يك ذره دلتنگی برايت پيدا نمیشد
اين تو كی باشی كه تو آن اوحدی
***
كه خوش و زيبا و سرمست خودی
( 113
)
مسئله خود و ناخود ، خودش يك مسئله مهمی است در كلمات پيشوايان دين
ما اين مطلب ، زياد و به تعبيرات مختلفی آمده است
بخيل " خود " ش را گم كرده
اميرالمؤمنين علی عليه السلام جمله ای دارد راجع به بخيل بخيل يكی از آن
آدمهايی است كه خود واقعی اش را گم كرده يعنی " خود " ش شده پول و
ثروت آدمی كه پول و ثروت برای او اصالت پيدا میكند و هدف میشود ، و
به تعبير روانشناسی امروز در پول تثبيت و تحكيم میشود يعنی در پول غرق
میشود و نقش میبندد ، چنين آدمی " من " واقعی او شده پول ، و غير از
پول " من " ديگری ندارد چون " من " اصلی را گم كرده و از دستش رفته
است نتيجه اين است كه خودش را برای پول میخواهد نه پول را برای خودش
يعنی از جان ، حيات ، سلامت و عمر خودش مايه میگذارد برای پول ، ولی از
پول حاضر نيست مايه بگذارد برای سلامت ، سعادت و حتی عمر خودش
میفرمايد : « عجبت للبخيل يستعجل الفقر الذی منه هرب و يفوته الغنی
الذی اياه طلب » ( 114
) تعجب میكنم از آدم بخيل كه در حالی كه دنبال
ثروت و غنا و بی نيازی است و از فقر فرار میكند ، عملا در همان فقر
گرفتار است و از همان غنا دور میشود توضيح مطلب در نهج البلاغه است
میفرمايد : « يعيش فی الدنيا عيش الفقراء و يحاسب فی الاخرش حساب
الاغنياء » ( 115
) در دنيا مثل يك آدم فقير و بدبخت و مفلوك زندگی میكند
چون خودش را صرف پول میكند و حاضر نيست پول را صرف خودش بكند .
لباس كهنه میپوشد ، غذای
انسان خودش را گم كرده ، يعنی خود واقعی اش را از دست داده .
تمثيل مولوی
تمثيل خيلی خوبی مولوی دارد : فرض كنيد انسان زمينی جهت ساختمان برای
خودش تهيه كرده به هر علتی روزها نمیرود آنجا ساختمان كند هنگام شب ،
عمله و بنا و مهندس و مصالح میفرستد آنجا تا يك ساختمان بسازند برای
اينكه در آن سكونت بكند پولها خرج میكند خانه ای میسازند مكمل و مجهز ،
و او هم خاطرش جمع كه خانه خيلی خوبی برای خودش ساخته است آن روزی كه
حركت میكند برود داخل خانه ، وقتی نگاه میكند میبيند خانه را در زمين
ديگران ساخته ، خانه را ساخته ولی نه در زمين خودش ، در زمين ديگران
زمين خودش چطور ؟ لخت و عور آنجا مانده چه حالتی به انسان دست میدهد ؟
میگويد اين ، حالت
همان آدمی است كه وارد قيامت میشود ، خودش را میبيند مثل يك زمين
لخت ، آن كه برايش كار نكرده خودش است ، و آن كه برايش كار كرده ،
او نبوده
در زمين ديگران خانه مكن
***
كار خود كن كار بيگانه مكن
كيست بيگانه ، تن خاكی تو
***
كز برای اوست غمناكی تو
تا تو تن را چرب و شيرين میدهی
***
گوهر جان را نيابی فربهی
گر ميان مشك ، تن را جا شود
***
وقت مردن گند آن پيدا شود
اگر اين بدن را هميشه توی مشك بگذاری ، همين قدر كه مرد ، دو روز كه
بگذرد عفونت میگيرد و مردم مجبورند برای فرار از عفونتش ، آن را دو متر
زير خاك مخفی بكنند
مشك را بر تن مزن بر جان بمال
( 116
) ***
مشك چه بود نام پاك ذوالجلال
« و لا تكونوا كالدين نسوا الله فانسيهم انفسهم »
( 117
)
روح انسان منشأ احساسهای اخلاقی و دروازهای به سوی معنويت
از نظر اسلامی ، من واقعی انسان همان نفخه الهی است كه در هر كسی هست
، و احساس اخلاقی انسان از اين " من " سرچشمه میگيرد اگر چنين منی كه
او لجن نيست ، بلكه روح الهی است و از عالم بالاتر از عالم طبيعت و
ماده است در انسان نمیبود ، و اگر من واقعی و خود واقعی
انسان او نبود ،
هيچيك از اين احساسهای اخلاقی كه با سودهای بدنی جور در
نمیآيد در انسان وجود نداشت حالا عجيب اين است كه دنيای اروپا به عللی
كه جداگانه بايد بحث بشود و گرايشهای شهوانی و هواهای نفسانی خيلی در آن
دخالت دارد دلش نمیخواهد وجود روح ملكوتی را در انسان بپذيرد ( البته
كلی نمیگويم ، در ميان آنها هم " روحی " زياد است ) از طرف ديگر
میبينند در انسان گرايشهايی هست كه با طبيعت مادی او جور در نمیآيد ،
گرايشهايی بر ضد طبيعت مادی انسان
اين خيلی واضح و روشن است : هميشه روح انسان دروازه ای بوده برای
معنويت بشر كه از اينجا بفهمد كه من يك حقيقت معنوی هستم ، من قابل
بقاء هستم ، " من ) ] حقيقتی جاودان است و با مردن كار " من " پايان
نمیپذيرد ، ولی زورش میآيد اين حرف را بپذيرد از طرف ديگر اين را
نمیتواند انكار بكند كه در انسان دو گونه گرايش وجود دارد ، گرايشهای
طبيعی و مادی و گرايشهای معنوی يعنی حسابهايی كه با حسابهای مادی جور در
نمیآيد
" ويليام جيمز " مردی است الهی و كتابهايی كه تاكنون از او ترجمه
شده در حد زيادی خوب است مخصوصا كتاب " دين و روان " او روانشناس و
فيلسوف بسيار مبرزی بوده است و از دانشمندان بزرگ جهان شمرده میشود از
زمان فوتش شايد شصت سال بيشتر نگذرد در آن كتاب ، اين مرد منصف حرف
خوبی میزند ، میگويد : در انسان يك سلسله غرايز وجود دارد كه با حسابهای
مادی جور در نمیآيد ( با كمال صراحت اعتراف میكند ) غرايز مادی را با
جهان ماده پيوند میدهد ، و بايد باشد اينها كانالهايی است ميان ما و
جهان ماده .
مثلا اگر در ما حس گرسنگی
هست ، اين يك كانال ارتباطی است بين ما و طبيعت ، چون اگر اين حس
نمیبود ما دنبال تغذی نمیرفتيم بعد میگويد : به دليل اينكه غرايزی در ما
وجود دارد كه ما را با طبيعت پيوند میدهد ، به همين دليل غرايزی در ما
وجود دارد كه با طبيعت مادی ما جور در نمیآيد و اين غرايز است كه ما را
با جهان ديگر پيوند میدهد ما از وجود خودمان دليل و راه داريم به عالم
ديگری غير از عالم طبيعت انسان با غرايز طبيعی خودش يك سلسله نيازهايی
را كه با طبيعتش سازگار است بر آورده میسازد ، و با غرايز ماوراء مادی
به قول ويليام جيمز يك سلسله نيازهای ديگری را كه ماوراء طبيعت مادی
انسان است و با حقيقت غير مادی او سازگار است رفع مینمايد ، و به
عبارت ديگر اين غرايز ، انسان را به ماوراء طبيعت مادی او پيوند میدهد
برای اينكه يك سلسله نيازهای معنوی كه در روی هست بر طرف بشود اين
حرف ، حرف حسابی است ، ولی ببينيم آنها شان كه نمیخواهند اين را قبول
كنند ، گرايشهای غير مادی انسان را چگونه توجيه میكنند ؟ میگويند : انسان
طالب دو چيز است : يا طالب سود است يا طالب ارزش گرايشهای مادی را
سود ناميده اند و گرايشهای معنوی را ارزش خيال میكنند با تغيير اسم ،
حقيقت را میشود عوض كرد میگويند : انسان گاهی دنبال سود میرود و گاهی
دنبال ارزش : میپرسيم ارزش چيست ؟ میگويند ارزش چيزی است كه به حال
انسان مفيد نيست ، به درد آدم نمیخورد ، هيچ نيازی را از انسان رفع
نمیكند ، با منطق هم جور در نمیآيد ، ضد منطق و لااقل غير منطقی است ،
ولی خوب وجود دارد ، مثل ايثار اينكه انسان ايثار بكند منطقی نيست ،
منطقی اين است كه انسان دنبال سودش برود ، عقل آدم هم همين را به او
میگويد كه بايد رفت دنبال سود ولی از طرفی هم نمیتوانند انكار بكنند
كه چنين گرايشهايی نيز در انسان هست : گرايش به از خود گذشتگی ، گرايش
به فداكاری ، گرايش به عدالت ، گرايش به آزادی ، گرايش به انصاف ،
گرايش به حلم ، گرايش به بردباری كه اكثر اينها اساسا به منافع مادی
انسان جور در نمیآيد میگويند بله جور در نمیآيد ولی اينها سود نيست ،
ارزش است ، انسان طالب يك سلسله ارزشها است
میگوييم ارزش يعنی چه ؟ يعنی قيمت قيمت كه خودش چيزی نيست انسان
برای چيزی ارزش و قيمت قائل است آن چيز چيست ؟ تا يك چيز ارتباطی با
حقيقت انسان نداشته باشد كه انسان نمیتواند برای آن ارزش قائل باشد
چنين چيزی محال است
اسلام میگويد يك شی با ارزش كه با ارزش ترين چيزها است در شما هست
و آن همان روح ملكوتی شما است قبلا در احاديث ديديم كه حتی تعبير به "
نفيس " شده است امام صادق میفرمايد :
اثامن بالنفس النفيسة ربها
( 118
) [ بهای نفس گرانبها را پروردگارش قرار میدهم ] . يا امام سجاد وقتی از
ايشان میپرسند : از همه مردم بزرگتر كيست ؟ میفرمايد : " كسی كه در
مقابل نفس خودش برای هيچ چيزی اهميت قائل نباشد " نفيس ترين حقايق
را انسان در درون خودش احساس میكند و آن، خود واقعی اش است قيمت مال
اوست برای او ارزش قائل است چون خودش است همين طور كه برای تن خودش
ارزش قائل است برای روح خودش ارزش قائل است احساسهای عالی اخلاقی به
قول آنها برای بشر
ارزشاند .
دلشان نمیخواهد بگويند اينها خير معنوی اند و ماديات خير
مادی فلاسفه ما ماديات را میگويند خير مادی بشر ، و معنويات را میگويند
خير معنوی به اين ترتيب مطلب حل میشود و حرف هم همين است زورشان
میآيد بگويند خير مادی و خير معنوی ، چون اسم معنا و حقيقت در كار میآيد
و نمیخواهند اين را بپذيرند میگويند " خير " همانی است كه مادی است ،
اسمش هم سود است معنويات چيست ؟ آن خير نيست ، سود هم نيست ، فقط
ارزش و قيمت است و حقيقتی نيست اسلام میگويد آن هم خير است ، كار
اخلاقی هم كه میكنی دنبال خير هستی ، ولی آن خير ، خيری است كه طبيعت
حيوان تو دنبال آن خير نمیرود ، حقيقت ملكوتی توست كه دنبال آن خير
میرود
اينجاست كه اخلاق و احساس اخلاقی خودش يك دروازه ای است به اين كه
انسان روح مجرد خودش را بشناسد و با شناخت روح مجرد ، عالم غيبت و
ملكوت را آگاه بشود ، چون انسان پرتوی است از عالم غيب و ملكوت از
همين جا ريشه احساسات اخلاقی پيدا میشود انسان چون روح ملكوتی است ،
جنسش ، جنس عظمت است [ زيرا ] جنس ملكوت عظمت است وقتی انسان خود
ملكوتی را احساس بكند تن به حقارت نمیدهد : « من كرمت عليه نفسه هانت
عليه شهواته » ( 119
) اين كه مكرر داشتيم كه هر كس كرامت نفس خودش را
احساس بكند تن به ذلت نمیدهد كه قبلا رواياتش را خوانديم [ به همين
جهت است ] انسان وقتی كه آن " خود " ش را كه از عالم عظمت و عين
عظمت است احساس میكند تن به حقارت نمیدهد ،
مثل آدمی كه يك تابلوی بسيار عالی ، مثلا تابلوی را فائل را میبيند ،
ارزشش را درك میكند و محال است كه بتواند اجازه بدهد كه يك كثافتی ،
آلودگيی در آن قرار بگيرد ، چون عظمت آن را احساس میكند.
انسان چون
خودش را به علم حضوری درك میكند كه از عالم قدرت است ، از ضعف و
ناتوانی تنفر دارد يعنی وقتی كرامت نفس خودش را احساس میكند ، تن به
ضعف و زبونی و عجز نمیدهد غيبت نمیكند زيرا مطابق حديثی كه قبلا خواندم
حس میكند كه غيبت ، عجز و ناتوانی است تكبر نمیكند چون میفهمد تكبر
ناشی از حقارت نفس است انسان تا حقارت نفس نداشته باشد تكبر نمیكند
: « ما من رجل تكبر او تجبر الا لذلة وجدها فی نفسه »
( 120
) يعنی احدی در
دنيا تكبر نمیكند و احدی در دنيا تجبر و ظلم و ستم نمیكند مگر اينكه در
خودش احساس حقارت میكند آدم متكبر خود واقعی را پيدا نكرده اگر انسان
خود واقعی را پيدا كند ديگر احساس حقارت نمیكند ، احساس قدرت و عظمت
میكند ، تكبر يا تجبر نمیكند چون با روحش ناسازگار است چرا انسان از
علم خوشش میآيد و از جهل تنفر دارد ؟ چون حقيقتش ، خود واقعی اش از
عالم علم است ، عين علم است و از جهل تنفر دارد چرا " جود " برای
انسان به قول اينها يك ارزش ، و به تعبير ما يك خير معنوی است ، با
اينكه " جود " از خود مايه گذاشتن است برای ديگران ؟ برای اينكه جود ،
رحمت و افاضه است و انسان ، خودش حس میكند كه من از عالم رحمتم و
لازمه از عالم رحمت بودن ، فيض دادن و
فيض رساندن است .
اين است كه در مكتب اسلام تمام احساسهای اخلاقی ، از
پيدا كردن " خود " و احساس واقعيت " خود " پيدا میشود اگر انسان
خود واقعی اش را پيدا كند ، میبيند تمام به قول اينها ارزشهای اخلاقی و
نيز ضد اخلاقی ها معنی پيدا میكند بعد از اين است كه انسان میبيند تمام
اخبار اسلامی [ درباب اخلاق ] يك فلسفه خاص دارد و اخلاق در اسلام بر محور
خودشناسی و احساس كرامت در خود واقعی است و اخلاق اسلامی بر اساس اين
پايه بنا شده است پس معلوم شد كه از نظر اسلام در انسان واقعا دو " خود
" وجود دارد ، ولی اين طور نيست كه در انسان دو " من " وجود داشته
باشد جدا و مستقل از يكديگر [ آن دو " خود ) ] عبارتند از ] خود واقعی و
خود طفيلی و پنداری يعنی آن چيزی كه واقعا ناخود است و انسان " خود "
میپندارد آن خودی كه بايد با او مبارزه كرد و عجبها ، حسادتها ، تكبرها ،
شهوترانيها و ظلمها از آنجا بر میخيزد ، خود حقيقی انسان نيست خود حقيقی
الهام بخش اسلام فطری است « و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها
( 121
) . اين بود تقرير مطلب از نظر اسلامی .
سيری در نظرات ماديين
عرض كرديم كه ديگران هم - حتی ماديين - رسيدهاند به اينجا كه نمیشود
" خود " آدمی را منحصر كرد به همين خود به اصطلاح شناسنامه ای اصلا
شخصيت انسان چيزی است كه حتی مادی ترين ماديها برای انسان شخصيت قائل
هستند ماوراء شخص .
ناچار اينها هم بايد در
فكر توجيهی بر آيند كه انسان يك خود عالی تر و بزرگتری دارد منتها در
پاسخ به اين سؤال كه اين خود بزرگتر چيست ؟ میروند دنبال حرفهای ديگر .
يكی از اين مكتبها سخنی گفته كه چون خيلی به مسائل مهم فلسفی مربوط
است ناچارم به اجمال و اشاره رد بشوم گفته است در انسان دو " من "
وجود دارد : يك من فردی و يك من كلی من فردی اين است كه خودت را به
صورت يك فرد احساس میكنی ، و من كلی همان كلی طبيعی است به اصطلاح كه
در همه افراد وجود دارد ، يعنی " انسان " از اين جهت است كه آدم
انساندوست است ، يعنی اينكه آدم ، انساندوست است به خاطر اين است كه
در او دو خود وجود دارد ، يكی خود فرد كه جزئی و محدود است ، و ديگر خود
انسان كه كلی است
اين حرف ، بسيار حرف نادرستی است معنای كلی را نفهميده اند فلاسفه
خيلی بزرگ ، مخصوصا فلاسفه اسلامی درباب كلی و حقيقت كلی طبيعی ،
تحقيقات بسيار گرانبهايی كرده اند ، از بوعلی گرفته تا صدرالمتألهين كه
ديگر وارد اين مطلب نمیشوم اينها اين جور خيال میكنند كه آن منی كه در
انسان شريف است و احساس شرافت میكند من انسانهای ديگر است كه باز از
طبيعت بيرون نيست ، همين انسانهای مادی میگويد آنجا كه من خودم را
احساس میكنم ، اين ، همان خود پليد است كه بايد رهايش كرد ، و آنجا كه
انسان را احساس میكنم ، باز خود را احساس میكنم اما خود را در ضمن
انسان كلی احساس میكنم ، و او خود مقدس است میگوييم آن انسان كلی هم
عين همين انسانهای ديگر است ، چيزی غير از آنها نيست ، و به علاوه انسان
كلی در فرد ، عين فرد است نه چيزی جز
فرد ، كه اين داستان مفصل است
سخن سارتر
بعضی مثل ژان پل سارتر حرف ديگری گفته اند میگويند خود انسان ، خود
نداشتن است انسان يك خود حقيقی دارد و يك خود مجازی كه ناخود است خود
حقيقی انسان اين است كه هيچ خود نداشته باشد هر خودی كه شما برای انسان
فرض كنيد ، برای او طبيعت و ماهيت و سرشت فرض كرده ايد اصلا انسان
يعنی آن موجود بی سرشت و ماهيت ، آن موجودی كه فاقد خود و آزاد مطلق
است جوهر انسان ، آزادی مطلق از همه چيز حتی خود داشتن است خود حقيقی
تو خود نداشتن است همين قدر كه يك خود پيدا كردی ، خود حقيقیات را از
دست دادهای
اين هم حرف نامربوطی است ولی قابل تشريح و توضيح هست ، بعدا ان شاء
الله به شرح و توضيح آن میپردازم
نظريه ماركسيستها
يك نظريه ديگر هم اينجا هست كه نظريه ماركسيستها است . اينها هم
بالاخره چاره ای ندارند [ جز اين ] كه در انسان دو " خود " تشخيص بدهند
چون در انسان اين دو گرايش را نمیشود انكار كرد اينها مدعی هستند كه خود
پليد در انسان كه بايد با او مبارزه كرد ، يعنی خود اختصاصی ، و خود
شريف در انسان ، يعنی خود اشتراكی چنين اظهار میدارند كه : دورانی بر
بشر گذشته است كه در آن دوران مالكيت نبوده است و به همين جهت من و
مايی در كار نبوده ،
ديواری در بين نبوده ، همه
خودها يك خود بوده اند و آن ، خود بشری بوده است مثل افراد يك خانواده
كه يك " خود " همه آنها را تشكيل میدهد و ما به آن میگوييم خود
خانوادگی اين خود محدود : " من " كه میگوييم مال من ، لباس من ، خانه
من ، سند مالكيت من و يعنی ديوار كشيدن ميان افراد با همين مالكيتها
افراد بشر از يكديگر جدا میشوند يعنی اين افراد كه قبلا كأنه حكم آبی را
داشتند كه در يك دريا جمع بود ، و به قول مولوی همه با همديگر متحد
بودند [ در اثر مالكيتها به صورت آبهای كوچك در آمدند ] . البته مولوی
مقصود عاليتر و ديگری دارد :
منبسط بوديم و يك گوهر همه
***
بی سر و بی پا بديم آن سر همه
يك گهر بوديم همچون آفتاب
***
بی گره بوديم و صافی همچو آب
( 122
)
او در حقيقت عرفانی میگويد ، اينها در يك امر اجتماعی . میگويند
ابتدا بشر زندگی اشتراكی داشت ، همه افراد بشر مثل آبهای يك دريا بودند
اين مالكيت بی پير آمد و اين آب را قطعه قطعه كرد ، هی ديوار كشيد و
تكه تكه كرد . از اينجا خود فردی و اختصاصی است شما با مالكيت مبارزه
كنيد ، فساد اخلاق را ريشه كن كردهايد تمام فساد اخلاقها ريشهاش مالكيت
است اشتراكيت را بر قرار كنيد ، يك خود جمعی بر قرار میشود و به دنبال
آن تمام محاسن اخلاقی كه مربوط به خود جمعی بوده است بر قرار میشود
نقد اين نظريه
اين هم يك حرفی است كه به شعر شبيه تر است اكنون فقط يك جهتش را
برايتان عرض میكنم ، اگر فرصت شد بعدا به تفصيل بحث میكنيم
از اينها يك سؤال میكنيم : آيا آن چيزی كه ميان افراد انسان ديوار
میكشد يعنی " من " ها را از يكديگر جدا میكند ، منحصر به مالكيت است
؟ آيا تمام مواهب در زندگی منحصر به مواهبی است كه از ثروت ناشی میشود
؟ يا در زندگی بشر مواهب ديگری هم هست ؟ آيا واقعا افراد يك خانواده
كه با يكديگر زندگی میكنند ، اگر فرض كنيم از نظر مالكيت هم اشتراك
داشته باشند ، ديگر من و ما از ميان برادرها و خواهرها به كلی از بين
میرود ؟ يا باز چيزهای ديگری هست كه آنها هم من و ما ايجاد میكند ؟ آيا
در يك جامعه حتی جامعه اشتراكی همان طور كه مال و ثروت را بالاشتراك و
بالتساوی تقسيم میكنند كه نمیكنند ، حرفش هست و عملا نمیكنند اموری از
قبيل جاه ، مقام ، پست ، شهرت ، محبوبيت و قدرت هم بالتساوی تقسيم
میشود ؟ آيا واقعا فلان كارگری كه در فلان كارخانه پولادسازی كار میكند و
فقط يك نان بخور و نميری به او میدهند ، همان قدرت را دارد كه مثلا آقای
برژنف دارد ؟ و آيا برای بشر قدرت ، اساس نيست ؟ انسان ثروت را فدای
قدرت میكند زن چطور ؟ آيا توانستند اشتراك در زن هم بر قرار كنند ؟ نه
، میخواستند بكنند ولی ديدند چنين چيزی امكان ندارد آيا او موهبت نيست
؟ و هزاران موهبت ديگر و به علاوه ارزشهای اخلاقی انسان يك سلسله
ارزشهاست كه با اشتراك جمعی جور در نمیآيد .
اشتراك جمعی
حداكثر اين است كه همه در ثروت با همديگر برابر باشند اين چه ربطی دارد
به اينكه انسانی مثلا در جنگها خودش را فدای انسانهای ديگر بكند ، يا
اينكه انصاف بدهد در مقابل حقيقت نسبت به انسانهای ديگر ؟ درباره اين
مطلب هم ان شاء الله بعدا عرايضی عرض خواهم كرد .
پس ، از نظر اسلامی ما در همه احساسهای اخلاقی انسان ، احساس كرامت و
شرف و عزت و قدرت و عظمت در درون خود و در خود واقعی خويش است ، آن
هم عزت و شرف و كرامت و قدرت و عظمت واقعی و خود واقعی انسان همان
« نفخت فيه من روحی » ( 123
) است كه خدای متعال در قرآن بيان كرده است
انسانهای كامل اسلام از نظر اخلاق ، يعنی انسانهايی كه خود را بهتر از
ديگران شناخته اند ، شرف و كرامت را در ذات خودشان بيشتر از ديگران
احساس كردهاند
قبلا عرض كردم كه حماسه های امام حسين ، همه در اطراف كرامت و عزت و
شرافت و نفاست نفس دور میزند اوامر به معروف و نهی از منكرش هم
احساسی است از اين گونه احساسها میفرمود : « الا ترون ان الحق لا يعمل به
و ان الباطل لا يتناهی عنه ليرغب المؤمن فی لقاء الله محقا »
( 124
) مردم ! چشمهايتان نمیبيند ؟ آيا نمیبينيد نيكيها چگونه دارد مهجور و
متروك میشود و به آنها عمل نمیشود ؟ نمیبينيد زشتيها چگونه رايج شده است ؟ يك
مؤمن اسلام ، يك انسان شريف ، مرگ را بر زندگيی كه در آن همواره با چنين تابلوهای
زشت مواجه باشد و از تابلوهای عالی انسانيت هرگز به چشمش نخورد ترجيح میدهد : «
ليرغب المؤمن فی لقاء الله محقا » ( 125
)
بايد چنين
باشد كه مؤمن در چنين شرايطی به لقاء پروردگار خودش رغبت كند ، يعنی
اصلا از اين دنيا بيزار بشود يا تعبير ديگر حضرت : « انی لا اری الموت الا
سعادش و الحياش مع الظالمين الا برما »
( 126
) . اين چه احساسی است در
انسان : زندگی با ستمكاران ، زندگيی كه بخواهد چشمم فقط به ستمكاران
بيفتد و من با اينها همراه باشم و همراهی كنم ، اين زندگی برای من زندگی
نيست ، مرگ است ، ملالت است برای من سعادت اين است كه در چنين
شرايطی بميرم مردن برای من در چنين شرايطی سعادت است
در روز عاشورا میآيد بر در خيمه میايستد خطاب میكند به خواهر
بزرگوارش : « يا اختاه ! ايتينی بولدی الرضيع » طفل شير خوار مرا بياور
« حتی اودعه » ( 2 ) برای اينكه میخواهم با او هم وداع و خداحافظی بكنم
با اين كه مادر اين طفل در آنجا حيات دارد ، ولی ابا عبدالله میخواهد
ثابت بكند كه قافله سالار بعد از من زينب است ، لذا به خواهرش خطاب
میكند زينب میرود طفل شيرخوار اباعبدالله را میآورد حسين به چهره اين
طفل نگاهی میكند چند روز است كه مادرش [ سيراب نبوده است ] و زن ،
طبق معمول وقتی يك ناراحتی پيدا بكند ديگر پستانش شير نمیدهد چه رسد به
اينكه چند شبانه روز هم سيراب نبوده است خود به خود در اين طفل
اباعبدالله آثار گرسنگی و تشنگی پيدا است حسين كه كانون محبت است اين
طفل را میگيرد برای اينكه ببوسد دشمن به يكی از افراد عسكر خودش فرمان
میدهد كه ببين چه هدف خوبی پيدا كردی ، اگر بتوانی مهارت به خرج
بدهی نشانه كنی .
میگويد چه را نشانه كنم ؟ میگويد كودك را . طفل
همانطور كه در دست ابا عبدالله است ، يك وقت میبينند مثل مرغ سر
بريده دارد دست و پا میكند ولی حسين آن كوه وقار ، كاری كه میكند
مشتهايش را پر از خون میكند و میپاشد به طرف آسمان : « هون علی انه
بعين الله » ( 127
) در راه رضای حق است و چشم حق دارد میبيند ، ديگر بر
حسين ناگوار نيست
و لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظيم و صلی الله علی محمد و آله
الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعزالاجل الاكرم يا الله . .
خدايا دلهای ما را به نور ايمان منور بگردان ، ما را مكرم به مكارم
اخلاق اسلامی بفرما ، ما را از رذايل اخلاقی دور بگردان ، عزت فردی ، اخلاقی
و اجتماعی به همه مسلمين عنايت بفرما ، آنها را بر دشمنانشان پيروز
بگردان ، حاجات مشروعه اين جمع را بر آور ، اموات ما مشمول عنايت و
رحمت خودت بفرما .
و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان
جلسه هشتم خود شناسی
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين و الصلوش و
السلام علی عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و
نبينا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من
الشيطان الرجيم : « و فی الارض آيات للموقنين ، و فی انفسكم ا فلا تبصرون »
( 128
)
يكی از قديمترين دستورهای حكيمانه جهان كه هم به وسيله انبياء عظام به
بشر ابلاغ شده است و هم حكيمان بزرگ جهان آن را به زبان آورده اند و
اعتبار خودش را هميشه حفظ كرده و بلكه تدريجا ارزش آن بيشتر كشف شده
است اين جمله معروف است كه : " ای انسان خودت را بشناس " . در
اخبار و احاديث ما اين تعبير مكرر آمده است ، هم از رسول اكرم روايت
شده
و هم به تعبيرات مختلف در كلمات اميرالمؤمنين علی عليه السلام آمده
است كه : « من عرف نفسه عرف ربه » ( 129
) هر كس خود را بشناسد
پروردگار خود را شناخته است يا نيست ولی اين دستور هست مثلا امام صادق
عليه السلام در حديثی كه در تحف العقول و بسيار مفصل است و جمله های
بسيار حكيمانهای در آن هست و ظاهرا روايت عبدالله بن جندب است
میفرمايد : « انك قد جعلت طبيب نفسك [ و عرفت آية الصحة ] و يبين
لك الداء و دللت علی الدواء » ( 130
) ای انسان ! تو طبيب خويشتن قرار
داده شده ای [ و نشانه سلامت به تو شناسانده شده است ] و دردها برای تو
بيان شده است ، و به دواهای آن دردها هم رهنمايی شده ای غرض اين جهت
است كه اين تعبير و شبيه اين تعبير در كلمات اكابر بشريت زياد آمده
است سقراط كه در حدود دو هزار و پانصد سال پيش میزيسته ، سخن مهمی كه
از او باقی مانده همين است كه " خودت را بشناس " مسئله خودشناسی چه
اهميت و ارزشی دارد و برای چه منظوری توصيه شده است ؟ برای دو منظور
توصيه شده است يك منظور همان است كه خودت را بشناس تا بتوانی خدا را
بشناسی قبلا از گاندی معاصر خودمان جمله ای نقل كردم كه گفت : من از
مطالعه [ ( اپانيشادها " يعنی قديمترين كتابهای مذهبی و عرفانی هند ، سه
دستور فرا گرفتم و آنها دستور العمل من در زندگی شد يكی اينكه در جهان
فقط يك شناسايی وجود دارد و آن شناسايی " خود " است دوم اينكه هر كس
خود را شناخت خدا را شناخته است و جهان را .
پس در اپانيشادهای
مربوط به چندين هزار سال پيش نيز میبينيم يكی از كهنترين مسائل و
اندرزهايی كه از بشر به ميراث مانده است " خودشناسی " است و امروز
هم مخصوصا در يك قرن اخير و در زمان حاضر مسئله انسان و انسان شناسی و
علوم مربوط به انسان ، مهمترين و با ارزشترين علوم بشری شمرده میشود
خود شناسی مقدمهء خداشناسی و اخلاق
حال برای چه گفته اند خود را بشناس ؟ از خودشناسی به كجا میرسی ؟ به
عبارت ديگر خودشناسی مقدمه چيست ؟ گفتيم اين را برای دو منظور گفته اند
يك منظور همين است كه اگر خود را بشناسی ، به مهمترين مسئله ای كه برای
بشر مطرح است و راز اصلی جهان میباشد يعنی خدا پی میبری دوم اينكه خود
را بشناس تا بدانی در زندگی و در جهان چه بايد بكنی و چگونه بايد رفتار
كنی ، يعنی اخلاق و عمل اگر خود را نشناسی نخواهی دانست كه رفتار و
اخلاقت در جهان چگونه بايد باشد ، يعنی خودت چگونه بايد باشی ، چون اخلاق
، از آن نظر كه يك سلسله ملكات است بر میگردد به چگونه بودن و اين كه
خودت چگونه باشی و چگونه رفتار كنی پس برای پی بردن به بزرگترين رازهای
جهان و مهمترين مسئله ای كه در فكر بشر مطرح است يعنی خدا ، خود را
بشناس ، و برای مهمترين مسئله از نظر ابتلای عملی بشر كه من چگونه بايد
باشم و چگونه بايد رفتار كنم يعنی اخلاق نيز خودت را بشناس . در قسمت
اول میخواهم مقداری توضيح بدهم كه چگونه انسان اگر خود را بشناسد خدا را
میشناسد ؟
قرآن هم برای " خود شناسی " حساب جداگانه ای باز كرده است ، به اين
معنی كه در قرآن و فقط در قرآن سراسر عالم خلقت ، آيت و درس است برای
خداشناسی ، يعنی اختصاص به انسان ندارد كه انسان فقط خودش را بايد
بشناسد تا خدا را بشناسد از نظر قرآن ، تمام جريانهای خلقت ، تمام
واحدهای آفرينش اعم از آسمانی و زمينی ، هر چه كه در عالم هست ، آياتند
، يعنی علامتها و نشانه های وجود مقدس پروردگارند : « ان فی خلق السموات
و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولی الالباب »
( 131
) كه اين جور
آيات در قرآن زياد است ولی در عين حال كه قرآن سراسر عالم را كتاب حق
تعالی میداند كه هر سطری از سطرهای اين كتاب دلالت میكند بر علم و حكمت
و دانايی مؤلف آن ، قرآن هم برای نفس انسان حساب جداگانه ای باز كرده
، يعنی از نظر قرآن اين فصل از فصول كتاب آفرينش كه نامش انسان است ،
برای انسان آموزندگيهايی دارد بالاتر و بيشتر از آنچه كه مثلا درختان دارند
درست است كه :
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
***
هر ورقش دفتری است معرفت كردگار
ولی نفس يا خود انسان كه از هر چيزی به انسان نزديكتر است آموزشهايی
دارد كه غير او ندارد اين آموزشها كه از مختصات نفس انسان ، و برای
انسان است چيست ؟ البته انسان هم دارای تشكيلاتی است كه در هر طبيعتی
هست ، و از جنبه وظائف الاعضايی ، فيزيولوژی و تشريحی ، همين طور كه
برگ درختان دلالت میكنند [ بر معرفت كردگار ] ، انگشت يا
ناخن انسان هم دلالت میكند ،
بلكه در هر مويی از مويهای بدن انسان ، يا
در هر رگ از رگهای بدن انسان يك دلالتی هست از اين جهت انسان شبيه
اشياء ديگر است ، اما آموزشهايی هست كه از مختصات نفس انسان است كه
گفتيم قرآن هم [ برای نفس انسان از نظر پی بردن به خدا ] حساب جداگانه
باز كرده اين كه میگويم " حساب جداگانه " برای اين است كه مثلا میگويد
: « و فی الارض آيات للموقنين »در زمين ، نشانه هاست برای اهل يقين ،
كسانی كه بخواهند به مقام يقين برسند بديهی است انسان هم در زمين است و
بيرون از زمين نيست ، ولی راجع به انسان میفرمايد : « و فی انفسكم »
( 132
) و در خود شما اختصاص میدهد يا در آيه ديگر میفرمايد : « سنريهم آياتنا
فی الافاق و فی انفسهم حتی يتبين لهم انه الحق »
( 133
) . حساب آفاق (
عالم بيرون ) را يك حساب جداگانه ذكر میكند . میتوانست انسان را هم
جزء آفاق ذكر بكند ، ولی برای " خود " انسان جدا حساب باز كرده :
« و فی انفسهم »
آموزشهای نفس انسان در خداشناسی
آن درسها و آموزشهای خاص چيست ؟ اين آموزشها خيلی زياد است من به آن
آموزشهای عرفانی كه يك نفس سالك پس از مراقبه های خيلی زياد كه گوش
قلب و چشم دلش باز میشود و با درون خودش عالم
ماوراء را مشاهد میكند لااقل به مقام مريم دختر عمران میرسد كه در حال
عبادت ، فرشتگان با او صحبت میكنند ،
يا زكريا میشود ، و غير اينها چه
از انبياء و چه از غير انبياء ، به آن آموزشها كار ندارم چون اينها مربوط
به افرادی است كه لااقل مقداری سير و سلوك و مراقبه كرده اند و پرده ها
را عقب زده اند اينها را اگر بگوييم میگوئيد ما كه اينجور نيستيم ، آنها
يك عده خاص اند نه ، مسائلی را میگوييم كه در همه افراد هست
عالم طبيعت يك جريان مداوم و يك واحد حركت است
از جمله ، اين مسئله است كه علم ، روز به روز اين مطلب را بيشتر
ثابت كرده كه عالم طبيعت يك جريان مداوم است ، يعنی هيچ چيزی در عالم
در دو لحظه به يك حال نيست ممكن است بگوييد اين سفسطه است ، ما ديشب
آمديم اين مسجد را ديديم ، عين همين حال بود كه امشب داريم میبينيم چه
تغييری كرده ؟ جواب خيلی واضح است اگر همه تغييرات ، تغييرات محسوس
میبود مطلب حل شده بود ، ولی حواس ما از تغييرات عالم ، در يك حد
معين درك میكند چشم يا گوش و يا لامسه ما فقط ميان دو حد را میتواند
درك بكند ، پايينتر باشد نمیتواند ، بالاتر هم باشد نمیتواند مثلا اگر كسی
به ما بگويد الان يك آوازهايی در اين فضا وجود دارد ، آيا ما قبول میكنيم
؟ میگوييم اين حرفها چيست ؟ ! تو خلاف بديهی میگويی ، من هم گوش دارم ،
هيچ صدايی نمیشنوم نه ، گوش ما انسانها در ميان امواجی كه در فضا پخش
میشود ،
امواج معينی را درك میكند ظاهرا میگويند اگر تعداد نوسان يك
موج از شانزده هزار در ثانيه
كمتر باشد گوش ما آن را درك نمیكند ( مثل راديوی گيرندهای كه آن موج را
نمیگيرد آن موج وجود دارد ولی ما درك نمیكنيم ، يك حيوان ديگر ممكن
است بشنود ) و اگر از سی و دو هزار بالاتر برود ، ممكن است صدايی باشد
كر كننده ، اما ما اصلا نمیشنويم و در كمال راحتی مثلا مطالعه میكنيم ، ولی
يك حيوان آن صدا را میشنود میگويند موش ، امواج صوتی با نوسان تا چهار
صد هزار در ثانيه را میشنود همچنين چشم ما حركت را در عالم در يك حد
معين درك میكند همين حركتهای مكانی خيلی ساده را در نظر میگيريم چشم
انسان حركت اجسام را تا يك سرعت معين فرضا يك دهم ميليمتر در ثانيه
درك میكند ولی اگر حركت از اين كندتر باشد ، حركت است ولی چشم انسان
درك نمیكند مثلا حركت ثانيه شمار ساعت را چشم انسان درك میكند حركت
دقيقه شمار را هم كه در هر ساعت يك دور میچرخد ، اگر انسان خيلی دقيق
بشود شايد بعضی چشمها بتوانند درك كنند ، در صورتی كه آن هم دائما حركت
میكند ولی خار ساعت شمار ، شما يك ساعت هم به آن نگاه كنيد ، يك ذره
احساس نمیكنيد كه حركت میكند ولی اين قدر میدانيد كه يك ساعت پيش
روی عدد مثلا هفت بود و حالا روی عدد هشت است تدريجا حركت كرده است از
نظر چشم شما ساكن است يعنی چشم شما حركت آن را نمیبيند ، ولی عقل شما
میگويد اين حركت میكند به دليل اينكه يك ساعت پيش روی عدد هفت بود و
اكنون روی عدد هشت است ، و میدانيد كه اين جور نيست كه چشم شما را
غافل كرده و يكدفعه پريده روی عدد هشت
عالم در يك جريان دائم است . آنكه حركت جوهريه راثابت كرده و آنها
كه حركتهای ديگر راثابت نمودهاند ، ثابت كردهاند كه
چيزهايی كه ما و شما آنها را به صورت اشياء ساكن میبينيم ، عينا مثل آب
رودخانه است كه به سرعت در حركت میباشد ولی ما كه از دور نگاه میكنيم
، خيال میكنيم ايستاده است . معنای اينكه يك شی در حركت است اين است
كه هر مقدار از آن شی در يك لحظه از زمان هست ، در لحظه بعد نيست
اجزاء حركت از يكديگر مخفی هستند ولی در عين حال همين حركتهای عالم با
يك نظام مشخص است