فقه صحابه
شيوه استنباط صحابه اصـحاب رسول خدا (ص ), اگر نصى را در كتاب يا سنت مى يافتند
كه بيانگر حكم يك رويداد بود در حـد همان نص مى ايستادند و همه تلاش فقهى يا
قانونگذارى خود را به كارمى بستند تا آن نص را درست بفهمند و درست بر واقعه منطبق
سازند, و اگر هم نصى نمى يافتند (راى ) را به خدمت مى گرفتند.
آنان در اجتهاد خود به ملكه فقهيى تكيه داشتند كه از همراهى با پيامبر(ص ) و از
آگاهى كامل به اسـرار تشريع و اصول و مبانى آن فراهم آمده بود .
آنان بر همين اساس گاه قياس
((33)) را به كار مى بستند و گاه به اقتضاى مصلحت حكم مى كردند.
ويژگى عمومى فقه صحابه 1ـ منابع فقه صحابه عبارت بود از: قرآن , سنت , اجماع , و
راى .
2ـ فـقـه صـحـابـه فقهى واقع گرا بود .
يعنى همان شيوه عهد پيامبر(ص ) را در پيش گرفتند و سعى نمى كردند حكم رخدادى را
بيابند كه هنوز پيش نيامده است .
3ـ فتواها و احكام و داوريهاى آنان مستند به عللى بود كه از نصوص كتاب و سنت گرفته
مى شد.
4ـ آنـان در آنـچـه نـصـى بـرايـش نـبـود اجـتـهادى گسترده و باز داشتند و چاره
انديشيهايى گوناگون ,چنان كه مصالح مردم و نيازمنديهاى آنان را در برمى گيرد, مى
كردند.
عوامل كلى اختلاف فقهى صحابه الف : در پيوند با سنت 1ـ تفاوت وضعيت راويان از نظر
امانت , ثقه بودن و ضبط حديث .
ب : در ارتباط با قواعد اصولى و زبانى : اختلاف آنان در فهم متون و نصوص دينى .
ج : در پيوند با اجتهاد به راى در موارد فاقد نص : 1ـ اختلاف آنان در راى : همه
صحابه به يك اندازه راى را به كار نمى گرفتند .
بلكه برخى ازآنان در اسـتـفـاده از آن مـنـعـى نمى ديدند, و برخى ديگر از به كار
بستن آن , جز در هنگام ضرورت , پروا مى كردند.
2ـ اختلاف محيط زندگى آنان و تفاوت نيازها و آداب و عادات سرزمينهايى كه در آنهامى
زيستند.
عوامل كم بودن اختلاف صحابه 1ـ بـه سـر بـردن هـمـه آنان در سرزمينى واحد در اوايل
دوران خلفاى راشدين , چيزى كه گرد هم آمدن و اتفاق آنان بر ديدگاهى واحد در بسيارى
از مسائل را آسان مى كرد.
2ـ بـه كـار گـرفـتـن نظام شورا, چه , هنگامى كه مساله اى براى خليفه پيش مى آمد با
بزرگان صحابه درباره آن مشورت مى كرد.
3ـ كمى مشكلات و رخدادهاى دوران آنان در مقايسه با دوره هاى بعد.
4ـ كم بودن نقل حديث كه بعدها به صورت يكى از مهمترين عوامل اختلاف درآمد.
5ـ شـتـاب نورزيدن در اظهارنظر, چه , داوريها و احكام آنان بر درنگ و بررسى همه
جانبه موضوع استوار بود.
6ـ سـيـاست در آن دوران تابع فقه بود, نه آن كه همانند دوره هاى بعد فقه تابعى از
سياست باشد.
علت اين امر نيز آن بود كه در آن دوران نظام شورا و قانون بر امت حكم مى راند.
((34))
فقه در دوران تابعين
در دوران تـابـعـيـن , فـقـه بـه نـحـو مـلـموسى رشد و تحول يافت .
اين رشد و تحول به عواملى چندبرمى گردد كه از جمله مهمترين آنهاست : 1ـ به وقوع
پيوستن نوعى انشعاب و جدايى سياسى ميان مسلمانان .
علت اين تقسيم نزاعى بودكه پس از قبول تحكيم از سوى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب
(ع ), پيرامون موضوع سزاوارترين فرد به خلافت درگرفت , و در نتيجه آن مسلمانان به
سه گروه تقسيم شدند: الـف : شيعه , كه در محبت نسبت به مولا على (ع ) و فرزندان او
غلو كردند
((35)) و بر آن شدندكه خلافت انحصارا در اين خاندان است .
ب : خـوارج , كه در برابر اوضاعى كه به چنين نزاعى انجاميده بود شوريدند و هر دو
گروه درگير را كافر خواندند.
ج : تـوده مـيانه رو مسلمانان يعنى همان اهل سنت و جماعت كه بدانچه در عصر صحابه
بودپايبند ماندند.
2ـ پراكندگى علماى مسلمان در سرزمينها و شهرهاى مختلف اسلامى , و اهميت ندادن به
عنصر شورا در اين عهد.
3ـ تـقـسيم فقها به دو دسته از نظر گرايش فقهى : گروهى از آنان در همان حد (نص )
ايستادند واز آن فراتر نرفتند .
اين گروه به نام اهل حديث خوانده شدند .
گروهى ديگر هم در پرتو نص پيش رفـتـنـد و در استنباط پاره اى از احكام از قياس بهره
جستند .
اين گروه به نام (اهل راءى )خوانده شدند.
4ـ رواج نقل حديث , در حالى كه پيشتر از بيم دروغ بستن بر پيامبر(ص ) از نقل آن
پرواداشتند.
5ـ ظـهـور جاعلان حديث از ميان بيگانگان كه از فرصت روى آوردن مردم به حديث
سوءاستفاده كردند.
6ـ پـيـدايـش فـقـهـاى غـيـر عـرب كـه بـه سبب برخوردارى از استعداد و تواناييهاى
علمى در حركت علمى و فقهى مشاركت كردند.
اين عوامل خاستگاه اختلاف شديد درباره فروع فقهى و انگيزه نزاع و جدل ميان فقها, چه
به شكل فردى و چه به شكل گروهى , بود .
و ما به خواست خداوند در بخش سوم كتاب حاضرمفصلا به اين موضوع خواهيم پرداخت .
مكاتب فقهى در دوران تابعين
در دوران تـابعين مكاتب فقهى متعددى ظهور كرد كه مشهورترين آنها يكى مكتب مدينه
بودكه مهمترين پايگاه حديث به شمار مى رفت و ديگرى مكتب كوفه كه سخنگوى آراى اهل
راى بود.
1ـ مـكـتـب مـدينه : به رغم آن كه در دوران خلافت على بن ابى طالب (ع ) مركز خلافت
به كوفه انـتقال يافت مدينه (به دليل وجود شمار فراوانى از صحابه از جمله زيدبن
ثابت , عايشه ,عبداللّه بن عباس , و عبداللّه بن عمر در آن شهر) همچنان مركزيت دينى
خود را حفظ كرد.گروهى از تابعين از هـمـيـن صحابه پيش گفته كسب فقه و حديث كردند و
بعدها به نام (فقهاى هفتگانه ) خوانده شـدنـد .
ايـن گـروه , بـنا به روايت مشهورتر عبارتند از: سعيدبن مسيب , عروة بن زبير, قاسم
بن محمد, ابوبكر بن عبدالرحمان , عبيداللّه بن عبداللّه , سليمان بن يسار, و خارجة
بن زيد.
ب : مكتب كوفه : اهميت علمى اين مكتب كمتر از مكتب مدينه نبود, چه , برخى از بزرگان
صحابه هـمـانـنـد عبداللّه بن مسعود, ابوموسى اشعرى , سعدبن ابى وقاص , عماربن
ياسر, حذيفة بن يمان عـبسى , و انس بن مالك به كوفه هجرت كرده بودند و افزون بر آن
, على بن ابى طالب (ع ) اين شهر را مركز خلافت قرار داده بود.
شـمـارى از فـقـهـاى تـابـعـيـن بـرخـاسـته اين مكتبند از جمله : علقمة بن قيس نخعى
, شريح قاضى ,عامربن شراحبيل شعبى , مسروق بن اجدع , ابراهيم نخعى , و سعيدبن جبير.
منابع استنباط تابعين
تـابـعـيـن هـمانند صحابه , اگر در مساله اى نصى وجود داشت به همان بسنده مى
كردند, و اگر نـصـى نـبود به راى پناه مى بردند .
البته در اين دوران , به علت اختلاف درباره اجماع و حجيت آن وهـمـچـنـيـن حـجـيـت
قـياس , وافزون بر آن به علت جناحبندى طايفه اى (يا سياسى ) كه در اواخردوران صحابه
و اوايل دوران تابعين پيش آمده بود تغييرات محسوسى پديد آمد .
در اين دوره , شـيـعيان حجيت قياس و اجماع غير امامان خود را انكار كردند و خوارج
هم ـ به استثناى اباضيه ـ مـنكر اجماع شدند, زيرا پذيرش اجماع به معناى به رسميت
شناختن كسانى بود كه خوارج آنان را فاسق يا كافر مى دانستند .
آنان عمل به قياس را هم رد كردند, بدان دليل كه قياس راى است و دين را بـا راى
نـتـوان دريـافـت .
بـه خواست خداوند در بخش سوم كتاب مفصلابه اين مساله خواهيم پرداخت .
شناسه كلى فقه تابعين
فقه تابعين ويژگيهايى دارد كه مهمترين آنها عبارتند از: 1ـ تـعـدد گـرايشهاى
فقهى در نتيجه تقسيم سياسى .
((36)) فقه اسلامى از تقسيمى كه پس از جـداشـدن دو گـروه شـيـعـه و خـوارج از
عـامـه مـسـلـمـانـان بـه وقوع پيوست تاثير فراوانى پـذيرفت ,تقسيمى كه در پى آن هر
يك از گروههاى سه گانه گرايش ويژه اى را برگزيدند و به دنبال آن اختلاف نظر در
بسيارى از مسايل فقهى بروز كرد.
2ـ بـنـيـان گـذاشـتن روش علمى براى فقه : سياستى كه امويان براى تقويت نفوذ و سلطه
خود درپـيـش گـرفـتـنـد و پـيـمـودن شيوه اى شبيه راه و رسم شاهان ايران و روم
تاثير فراوانى در دورى جـسـتـن دانـشمندان از دستگاه حكومت و فاصله گرفتن آنان از
زندگى سياسى برجاى گذاشت .
همين مساله سبب شد آنان به طور كامل به علوم دينى بپردازند و هر كدام در يكى از اين
عـلـوم ,هـمـانـنـد تـفـسـيـر يا حديث , تخصص يابند .
برخى نيز تمام همت خود را به بيان احكام مـعطوف داشتند .
عالمان مدينه مصداق برجسته اين گروهند كه افتخار پايه گذارى روش علمى فقه اسلامى ,
از آن ايشان است , روشى كه بعدها اساس كار ديگر فقها قرار گرفت , چه , عالمان كوفه
هـم در اين زمينه برجاى گامهاى عالمان مدينه گام نهادند, هر چند در روى كردن به راى
وبه كار بستن گسترده قياس با آنان تفاوت داشتند.
3ـ گـسـتـرش دايـره تـحـول فقه و افزايش حركت و پويايى آن كه به عواملى چند برمى
گشت .
اين عوامل عبارتند از:
الف : پراكنده شدن علماى مسلمان در گوشه و كنار جهان اسلام
كه قبلا ذكر كرديم .
ب : رواج نقل حديث .
ج : ظـهـور مـكـاتـب فـقـهـى و روى آوردن اكـثريت ميانه رو به دو گرايش فقهى پيش
گفته , يعنى مكتب راى و مكتب تمسك به ظواهر نصوص .
د: پرداختن مسلمانان غير عرب به فقه و علوم وابسته آن .
ه : تدوين سنت كه نقش بسزايى در حفظ سنت و همچنين تسهيل استنباط داشت .
عوامل اختلاف تابعين
الف : از لحاظ گرايش فقهى :1ـ برخى از فقها تنها به نصوص چنگ زدند و جز در
اندكى از موارد به راى روى نياوردند,اما شمارى ديگر راى را بسيار به كار بستند و
دايره آن را گسترش دادند.
2ـ در نـتـيجه تقسيم سياسى يا طايفه اى مسلمانان , در مورد برخى از منابع فرعى
همانند اجماع وقياس اختلاف نظر به وجود آمد.
ب : از نظر سنت : رواج نقل حديث ظهور حديث سازان , مساله اى كه سبب شد از بيم دروغ
بستن بر پيامبر(ص ),جز با شرايطى معين , از عمل به روايت پرهيز شود.
ج : در ارتباط با قواعد اصولى و زبانى : نگرش يكسان اسلام به همه مسلمانان درها را
به روى مسلمانان غير عرب گشود و عالمانى متبحر در زبـان و قواعد آن و آشنا با ديگر
علوم عقلى از ميان آنان برخاستند و در فقه و تفسيرنيز سرآمد شدند .
همين امر به بالا گرفتن فعاليت فكرى و ژرف انديشى در متون و مسايل دينى و نيز بحث و
نـزاع در معانى لغوى اين متون انجاميد, و اينها همه سبب شد كه در تفسير از متون
دينى و در پى آن , در احكام فقهى استنباط شده , از اين متون اختلاف پديد آيد.
دوران طلايى فقه
دورانـى كـه از قـرن دوم تـا نـيـمـه قـرن چهارم هجرى ادامه دارد يكى از
شكوفاترين دوره هاى فـقـه اسـلامـى بـه شـمـار مـى رود, چـه , در ايـن دوران فـقـه
بـه اوج دقت و وسعت رسيد و از روشهاى روشن و شيوه هاى مشخص و تعريف شده برخوردار
گشت .
شناسه هاى اين عصر عبارتند از: 1ـ خيزش و احياى كامل فقه , به نحوى كه اين علم در
اين دوران به اوج پختگى و كمال رسيدو در تمام مسائل مربوط به زندگى فردى و اجتماعى
انسان به بيان حكم پرداخت .
2ـ ظهور فقهاى نابغه و برجسته اى كه توده به پيشوايى و سردمدارى آنان اعتراف كردند.
در هـمين دوران مذاهب فقهى گروهى چندى پديد آمد كه مؤسسان آنها اصول و پايه ها
وضواب ط آن را نـهادند و سپس شاگردانشان با تلاش خود براى منطبق ساختن فروع بر آن
اصول و ضواب ط به راه آنان ادامه دادند.
در اين دوران افزون بر مذاهب چهارگانه اهل سنت و همچنين مذاهب شيعه اماميه , زيديه
,خوارج و ظـاهريه مذهبهايى ديگر همانند مذهب حسن بصرى , مذهب اوزاعى , مذهب ليث
,مذهب تورى , مـذهـب سـفـيان بن عينيه , مذهب ابن جرير طبرى , مذهب ابوثور و جز
اينها شكل گرفت .
برخى شـمار اين مذاهب را تا پانصد مذهب هم رسانده اند, ولى اين مذاهب نتوانستند به
حيات خود ادامه دهـنـد لذا, بجز مذاهب مشهور فقهى كه طرفداران آنها به تدوينشان
پرداخته موجب ماندگارى آنها را فراهم آوردند, بقيه از ميان رفتند.
در اين دوران تقليد رواجى نداشت بلكه هر شاگردى اصول فن فقه را از استاد خود فرامى
گرفت و پـس از آن كـه بـه مـلـكه اجتهاد دست مى يافت مستقلا حلقه درسى تشكيل مى داد
ودر آن به تدريس احكام فقهيى كه خود استنباط كرده بود مى پرداخت .
3ـ شكوفايى تدوين فقه مذاهب گوناگون .
در اين دوران برخى از پيشوايان مذاهب , خود به تدوين مـذهـبشان برخاستند, چنان كه
مالك مذهب خود را در الموطا تدوين كرد و شافعى مذهب قديم خـويـش را در كـتـاب
الـحـجـه بـر شـاگردان عراقى خود, و مذهب جديدش را دركتاب الام بر شاگردان مصريش
املا كرد.
4ـ گـسـتـرده شـدن دايـره (فـقه فرضى ), كه در پى نشستن ابوحنيفه بر كرسى زعامت
مكتب راى صـورت گـرفـت .
بـر او و پـيـروانـش خـرده گـرفته اند كه بحثهاى فقهيشان در بردارنده امـورى فـرضى
است , اما واقعيت آن است كه هدف آن بزرگان از اين مسايل فرضى شكل دادن به مـلـكـه
فـقـهـى در دل و انديشه شاگردانشان بوده است .
درست مانند تمرينهايى كه امروزه در مـدارس بـه شـاگـردان داده مى شود و هدف از آن
توانا ساختن شاگردان بر به كار بستن قواعد كليى كه آموخته اند, و انطباق آنها بر
جزئيات است .
5 ـ ظهور اصطلاحات فقهى همانند فرض ـ يعنى آنچه وجوبش به دليل قطعى ثابت شود ـ
,واجب در ـ آن چه وجوبش به دليل ظنى ثابت شود ـ ,
((37)) سنت , مندوب , مستحب , مكروه به كراهت تـحريم , مكروه به كراهت تنزيه ,
ركن , علت , سبب , شرط, مانع , صحيح , فاسد, باطل و جز آن , كه تا پيش از اين دوران
چنين تعريف شده و دقيق به كار گرفته نشده بود.
((38)) 6ـ گسترش دايره اختلاف ميان فقها در فروع فقهى , تا آن جا كه گاه در يك
مساله بيش ازهشت نـظـر فـقـهى متعارض با يكديگر مطرح مى شد .
علت اين امر نيز فراوانى مجتهدان , فزونى مسايل فرضى , و برخورد قواعد اصولى با
يكديگر بود.
البته اين اختلاف فقهى , به رغم فراوانى اش , نه كينه فقيهان را نسبت به يكديگر
برمى انگيخت و نه موجب كاسته شدن از مقام و منزلت يكى در برابر ديگرى مى شد, بلكه
هر مجتهدى بشدت مراقب بود كه به راى ديگران احترام بگذارد .
او راى خود را (درسى كه در آن احتمال خطاست ) مى دانست و راى ديگران را (خطايى كه
درست بودنش هم احتمال مى رود).
عوامل خيزش فقهى در اين عصر
افـتخار فعاليت علمى به صورت عام , و پويايى فقهى , به طور خاص , در اين دوران
به عواملى چند برمى گردد كه از مهمترين آنهاست : 1ـ تـوجه و اهتمام خلفاى عباسى ـ
برعكس امويان ـ به فقه و فقها .
يكى از جلوه هاى اين اهتمام آن است كه امور ادارى كشور را تا اندازه زيادى در
چهارچوب احكام فقه اسلامى قراردادند.
2ـ ظهور مجتهدين بزرگ و آزادى آنان در پرداختن به كار اجتهاد.
3ـ فـزونـى رخـدادهـا, كـه در پـى گسترش قلمرو دولت اسلامى و توسعه جهان اسلام ,
چندان كه اقوام و قبايل را با عادتها و فرهنگهاى متفاوت در خود جاى مى داد, صورت
گرفت .
4ـ درآمـدن شـمـار بـسـيـارى از غـيـر عـربـهـا بـه اسلام در سرزمينهايى چون ايران
و روم كه داراى فـرهنگى غيرعربى بودند .
اينان كه از آگاهى به فلسفه و اديان و منطق بهره داشتند پس از آن كـه عـلـوم قـرآن
, سـنـت , فـقـه و لـغـت را فرا گرفتند و در آن علوم سرآمد شدند در زمينه
استنباطاحكام از هوشمندى و توانايى خاصى برخوردار گشتند.
5ـ تـاثـير پذيرفتن فقهاى مسلمان از فرهنگ ديگر ملتهايى كه به اسلام گرويدند .
اين تاثيرپذيرى در رشد فكرى و بالا رفتن درك و هشيارى آنان نقشى بزرگ داشت .
6ـ گـسـتـرش و اوج گـيـرى حـركـت تـالـيف و ترجمه علوم گوناگون از زبانهاى مختلف ,
و پيدايش ترتيب و تبويب كتب و استدلالهاى منطقى .
7ـ افزايش مناظره ها و بحثهاى متقابل و تبادل نظر.
ايـن عـوامـل مـجـمـوعـا سـبـب شـد دايـره حـركـت اجـتهاد و استنباط گسترش يابد و
آراى فقهى ارزشمندى شكل گيرد.
دوره تقليد و توقف
تقليد در اواخـر ايـن دوران بـود كـه پـديـده تـقـلـيـد خـود را آشـكـار سـاخت
.
اين مساله به عواملى چندبرمى گردد كه از مهمترين آنهاست : 1ـ تـبليغات مذهبى :
شاگردان هر كدام از پيشوايان مذاهب فقهى به تدوين آراى پيشوايان خودو دفـاع از
آنـهـا و عـلت آوردن براى آنها برخاستند و در نتيجه , در هر سرزمينى يكى از اين
مذاهب گـسترش يافت و سپس عامه مردم و همچنين خاصه نسبت به آن تعصب نشان دادند
تاجايى كه آراى فقها تقدس متون دينى را به خود گرفت .
2ـ همكارى حكمرانان در گسترش مذاهب , چه , هنگامى كه حكمران سرزمينى به مذهب خاصى
مى گرود و از آن دفاع و طرفدارى مى كند, توده مردم نيز در اين زمينه از او تبعيت مى
كنند.
3ـ سپردن مسؤوليت قضا به كسانى كه شايسته اين مهم نبودند زيرا اينان هر كدام از
مذهب خاصى پيروى مى كردند و بر همان اساس ميان مردم به داورى مى پرداختند.
4ـ تـدويـن مـذاهـب و روى كـردن عـلـماى هر مذهب به آراى موجود در آن , و روى
گرداندن ازاجتهاد.
5ـ بـحـثـهـا و نـزاعـهـاى مـيـان عالمان به علت برخورد فتواها و تعارض ديدگاهها .
همين امر سـبـب مـى شـد بـراى رهايى از آن همه گفت و شنود راى صريحى از امام مذهب
در مساله مورد نزاع مطرح كنند و به همان بسنده بدارند.
باز ايستادن فقه از حركت و پويايى
فقه اسلامى پس از آن خيزش تحسين برانگيز گرفتار ركود و توقف شد .
اين مساله دلايل وعواملى داشت كه مهمترين آنها عبارتند از: 1ـ ضعف سياسى در حكومت
عباسى كه به سست شدن روحيه استقلال در تشريع و استنباطفقهى نزد فقيهان انجاميد.
2ـ پـايـبـندى هر يك از عالمان به مذهب پيشواى خود و دست نكشيدن از آن , تا جايى كه
عالمان جـيـره خـورخوان فقه پيشوايان شدند و آن را در كليات و جزئياتش پذيرفتند و
فقه پيشوايان براى آنان به سان نص شارع شد.
3ـ محدود شدن همه تلاش و توان به خلاصه كردن يا شرح كتابها و حاشيه يا نقد نوشتن
برآنها.
4ـ تـعصب مذهبى و جرات نداشتن بر استنباط احكام از سرچشمه هاى اصلى آن .
كرخى , ازعلماى بزرگ حنفى , در اين زمينه مى گويد: (هر آيه يا حديثى كه با راى و
نظر اصحاب مامخالف باشد يا بـه تـاويـل مـى رود يـا مـنـسـوخ است ).
((39)) اين در حالى است كه پيشواى اوابوحنيفه درباره گـذشـتـگـان مى گفت : (ما
نيز چون ايشان براى خود كسى هستيم و من حق دارم اجتهاد كنم , چنان كه آنان حق
داشتند اجتهاد كنند).
فصل دوم : پيشوايان مذاهب و گرايشهاى فقهى آنان
شـايـد بـراى مـا كـه درصـدد بـيـان عـوامـل اختلاف فقهى ميان علما هستيم مفيد
باشد كه به زنـدگـى پـيشوايان مذاهب بپردازيم و روش علمى و گرايش فقهى آنان را روشن
سازيم و ضمنا ازبـرخـى شـاگـردانـشان كه مذاهب و ديدگاههاى ايشان را تدوين كردند و
راهشان را پيمودند يادكنيم .
ابوحنيفه (80ـ150ه .ق .)
شخصيت ابوحنيفه
نام او نعمان بن ثابت بن زوطى بن ماه , و بنابرمشهور ايرانى تبار است .
پدر او از مردمان كابل بود و او خود در طبقه تابعين تابعين جاى مى گيرد.
((40)) او در كـوفـه بـه دنـيـا آمد و تجارت خز را حرفه خود كرد و پس از چندى
به كار علم مشغول شد وبـاقيمانده دوران حيات خويش را در كسوت تعليم و تعلم و به
عنوان يك فقيه بزرگ وبنيانگذار مـذهب حنفى به سر برد .
او در بغداد درگذشت و در حومه آن كه اكنون اعظميه خوانده مى شود به خاك سپرده شد.
ابوحنيفه داراى شخصيت قوى و درخشانى بود .
عواملى درونى و برونى در شكل گرفتن شخصيت او نقش داشت كه از مهمترين آنهاست : 1ـ
ويژگيهاى ذاتى و سرشتين او.
2ـ اسـاتـيـد او كه در محضرشان علم و فقاهت آموخت و براى او راهى را ترسيم كردند كه
درفقه خاص خويش آن را پيمود.
ج : زندگى شخصى و تجارب او در دوره هاى مختلف زندگى و ارتباط استوارى كه با جامعه
خود داشت .
د: فضاى فكريى كه استعدادهايش در آن شكوفا شد.
ابـوحـنـيـفـه انـسـانـى مـتـيـن و آرام بـود, دركـى قـوى داشـت , گـفـته هاى
ناخوشايند او را بـرنـمـى انـگـيـخت ,جلوه ها و بهره هاى زودگذر اين سراى او را از
حق بازنمى داشت , در تحليل مـسايل ژرف انديش و ژرفكاو بود و به بررسى ظاهر متون
دينى بسنده نمى كرد, بلكه به هدفى كه درپـشـت ايـن ظـاهـر بـود مـى نگريست .
همين ويژگيها و مانند اينها بود كه او را جايگاهى بلند بخشيد,دلش را نورانى ساخت و
بينشى روشن به وى ارزانى داشت .
عوامل مؤثر بر انديشه فقهى ابوحنيفه
مهمترين عواملى كه در انديشه فقهى ابوحنيفه تاثير گذاشت , عبارتند از: الـف :
ابـوحنيفه از محيطى كه در آن مى زيست تاثير پذيرفت .
تاثير محيط چيزى نيست كه تنهابه دسـت انـدركـاران سـيـاسـت و ادب و فـلـسـفـه محدود
شود, بلكه در زندگى فقيه هم نقشى فـعـال بـرجـاى مـى گـذارد, چـه , او با محيط خود
ارتباطى تنگاتنگ دارد و مى خواهد به وسيله تبيين احكام فقهى راه حلى براى مشكلات آن
ارائه كند.
ابـوحـنيفه در دو دوره اموى و عباسى زيست .
در آن زمان دولت اسلامى بر سرزمينى پهناور كه از شرق به چين , از غرب به كرانه
اقيانوس اطلس و از جنوب به هند محدود مى شد حكم مى راند .
اين سرزمين گسترده آميخته اى از ملتهاى مختلف با فرهنگ و نژاد و آداب وعادتهاى
متفاوت را در خود جاى مى داد و اين مساله ناگزير بر گرايش و ديدگاه فقهى ابوحنيفه
تاثير مى گذاشت .
ب : ابـوحـنـيـفه حلقه هاى بحث و مناظره متكلمان كوفه را كه بيشتر پيرامون قضا و
قدر, ايمان , وعـملكرد صحابه دور مى زد ديده و خود نيز در برخى از آنها, با
موضعگيريهاى گاه موافق وگاه مـخالف , شركت جسته بود و بدين ترتيب در مناظره و گفتگو
توانايى و در بهره جستن ازاسلوب عقلى مهارت به دست آورد و اينها همه در انديشه فقهى
او تاثير مى گذاشت .
ج : ابوحنيفه حدود هيجده سال در مكتب كوفه در كنار استاد خود حمادبن ابى سليمان بود
وفقه را از او گرفت .
اين مكتب مردان و رنگ و حالت ويژه خود را داشت و صحابيى چون ابن مسعود در آن بود,
اين استاد نخست عراق كه دانش خليفه دوم عمربن خطاب و همچنين آزادانديشى و دقت نـظر
خاص خود را داشت .
يكى از برگزيده ترين شاگردان ابن مسعودعلقمه بود كه تمامى دانش او را آموخته و حفظ
كرده بود .
مسروق هم در همين مكتب بود وفتاواى او پس از وفاتش ميان فقها پخش شد .
شريح هم از ديگر مردان اين مكتب است كه شصت و دو سال سمت قضاوت را عهده دار بود و
مذهب اهل راى را تقويت كرد .
در كنار اين گروه , شعبى هم اين مكتب را به حديث و روايت تـغـذيـه مى كرد و بدين
ترتيب اين مكتب به آميخته اى از حديث و راى پيوند يافت .
بعدها حمادبن سـليمان آمد و همه اين انديشه ها ودانشها را گرد آورد و در سينه
ابوحنيفه گنجانيد و ابوحنيفه نـيـز آنـهـا را در قـالـب مذهبى ريخت كه با شناسه اى
مستقل و گرايشى متمايز, در جهان اسلام نمودار شد.
منابع استنباط ابوحنيفه
الف ـ قرآن كريم .
ابوحنيفه از نخستين كسانى به شمار مى رود كه وجوه دلالت قرآن را تبيين كرد.
از جمله مهمترين مسايلى كه وى در آنها با اكثريت مخالفت كرده قطعى بودن دلالت عام و
حجت نبودن مفهوم مخالف است .
ب ـ سـنـت .
او پس از قرآن به منبع ديگرى جز سنت روى نيارود .
البته وى در عمل كردن به خبر واحد شيوه اى خاص خود داشت كه در جاى خود از آن سخن
خواهيم گفت .
ج ـ اجماع .
در صورتى كه نقل اجماع ثابت شده باشد ابوحنيفه به طور مطلق بدان استنادمى كند و
اجماع صريح (قولى ) را حجت قطعى و اجماع سكوتى را حجت ظنى مى شمرد.
د ـ گـفـتـه صـحـابه .
او در چيزهايى همانند عبادت , حدود, و ديات كه در آن مجال راى نيست به گفته صحابى
عمل مى كند و از ديدگاه او در اين گونه مسايل گفته صحابى به منزله سنتى اسـت كـه
بـه پـيـامـبـر(ص ) نـسـبـت داده مـى شـود .
او بـه هـمـيـن دلـيـل نيز آن را بر قياس مقدم مى دارد.
((41)) هـ ـ قـيـاس .
او بـه سـبـب دقـت نظر و سرعت انتقالى كه در پى بردن به نقاط همانندى و تفاوت
مـيـان مـوضـوعهاى گوناگون داشت , قياس را به صورتى گسترده و بيش از همه پيشينيان
به كارگرفت .
((42)) و ـ اسـتـحـسـان .
گـرچـه بـنـا بـه تـحـقيق درست , او تنها كسى نيست كه استحسان را يكى از منابع
استنباط گرفت , اما بيش از ديگر پيشوايان مذاهب به آن استناد كرد.
((43)) ز ـ عرف .
او عرف صحيح را در بنا كردن احكام بر آن مورد توجه قرار مى داد و در صورت تعارض آن
با قياس , عرف را مقدم مى داشت .
وى بسيارى از فروع فقهى را بر همين عرف بناكرد.
ح ـ مصالح مرسله .
ط ـ استصحاب .
ويژگى عمومى فقه ابوحنيفه
فقه ابوحنيفه فقهى مستقل است و از ويژگيهايى نيز بهره دارد كه مهمترينشان را
نام مى بريم : الـف ـ آسـان گـرفـتـن در عـبادات و معاملات .
اين يكى از ستونهايى است كه فقه اسلامى بر آن بـنـاشـده اسـت .
خـداونـد مـى فـرمـايـد: (خـداونـد آسـانـى را بر شما مى خواهد و سختى را بر شمانمى
خواهد)
((44)) , و (او در دين هيچ تنگنايى براى شما قرار نداده است ).
((45)) فقيهان ديگر هم به اين اصل پايبندى نشان داده اند, اما نه در حد
ابوحنيفه .
((46)) ب ـ مـراعـات تهيدستان و ضعيفان و جانبدارى از آنها, چنان كه قرآن بدان
فرمان داده است .
اين مساله بخوبى در آرا, فتواها و داوريهاى او ديده مى شود.
((47)) ج ـ حكم به صحت كارها و تصرفات انسان در حد امكان .
((48)) د ـ احترام نهادن به آزادى و انسانيت انسان .
((49)) ه ـ رعايت حاكميت دولت كه در امام متجلى است .
((50)) وـ در فقه ابوحنيفه ويژگى (فرض كردن ) بخوبى نمايان است , چه , او مسائل
فرضى را در فقه خود به ميان آورد و بدين ترتيب ثروتى فقهى فراهم ساخت كه آيندگان را
سودمندافتاد.
((51))
مشهورترين اصحاب ابوحنيفه
مـحـمـدبـن حـسـن ,
((53)) زفـربن هذيل ,
((54)) و حسن بن زياد
((55)) ((52)) ابـويـوسـف , ازنـام آورتـريـن شـاگـردان ابـوحنيفه اند كه در
تحول بخشيدن فقه و گسترش مذهب او نقش بسزايى داشتند.
مالك (93ـ197ه .ق .)
مـالـك بـن انـس بـن مـالـك بـن عـامـر اصـبـحى
((56)) مدنى .
نياى بزرگ او ابوعامر صحابى بزرگوارپيامبر(ص ) است .
وى از پـيـشوايان مكتب حديث علم آموخت .
عبدالرحمن بن هرمز و عبدالرحمن معروف به ربيعة الراى (ت 136 ه ) از استادان او
هستند .
در سن هفده سالگى پس از آن كه اساتيدش اورا در فقه و حديث گواهى كردند, در مدينه به
فتوا دادن و تدريس پرداخت و حدود هفتاد سال در همين شهر بـه افـتـاء و تـعـلـيم
مردم ادامه داد .
او براى تدريس و فتوا در مسجد النبى مى نشست و به هنگام خواندن حديث به قبر
پيامبر(ص ) اشاره مى كرد.
جايگاه علمى او اسـاتـيد و همتايانش وهمچنين كسانى كه پس از او آمدند بر پيشوايى ,
ثقه بودن , درستى روايت و پـايـبـندى او به سنت و بر اين كه او از بزرگترين
پيشوايان حديث است اتفاق نظر دارند .
جمال بن سـلـمـه مـى گـويـد: اگـر بـه من گفته مى شد, براى امت محمد پيشوايى برگزين
كه علم از اوفراگيرند مالك را شايسته و سزاوار چنين جايگاهى مى ديدم .((57))
تاثير محيط مدينه در فقه مالك
مـردم مـدينه آگاهترين مردم بودند زيرا آنچه كه پيامبر(ص ) و علماى از صحابه
انجام مى دادند, يعنى همان فقه عملى , را مشاهده كرده بودند .
مالك در مدينه با چنين فضايى مى زيست و طبيعى بود كه از آثار صحابه و تابعين كه جاى
جاى اين شهر را آكنده بود بهره جويد و فتواهاى صحابه را از تابعين بگيرد, و در كنار
آن با تابعين اهل راى نيز همدم باشد .
اوهمچنين امكان يافت كه ماجراهاى عـمـر و ابـن مـسـعود و ديگر فقيهان صحابه را پى
جويد و ازداوريها و احكام آنان آگاه شود تا در نتيجه يك (پيرو) باشد, نه يك
بدعتگذار .
وى بر اين عقيده بود كه (عمل مردم مدينه ) حجت است , و به همين دليل نيز در فتواهاى
خود از آن راه مى جست .
بدين سبب است كه مكتب مالك از مكاتب (اهل حديث ) شمرده مى شود.
((58))
منابع استنباط مالك
الف ـ قرآن كريم .
ب ـ سنت , دومين تكيه گاه مالك بود .
از ديدگاه او ـ برخلاف ابوحنيفه ـ خبر واحد حجت است و كوتاهى درباره آن تا زمانى كه
با عمل مردم مدينه مخالفتى نداشته باشد جايز نيست .
بيشتر اتكاى مالك در حديث رواياتى بود كه اهل حجاز نقل كرده اند.
ج ـ اجماع , مالك , افزون بر اجماع به معناى مشهور آن نزد جمهور, اجماع مردم مدينه
را هم حجت مى دانست .
((59)) د ـ قياس , وى بر احكامى كه در كتاب و سنت بدانها تصريح شده قياس مى
كرد, چنان كه درموطاء احكام بسيارى از اين نوع آمده است .
هـ ـ اسـتـحـسـان , شـاطـبـى از قـول اصـبـغ مى گويد: از ابن قاسم شنيدم كه به نقل
از مالك مـى گفت :(استحسان نه دهم علم است ) .
با اين حال , مالك به اندازه ابوحنيفه دامنه استحسان را گسترش نداده است .
((60)) وـ اسـتـصـحـاب , قـرافـى مـى گـويـد: اسـتـصـحـاب نـزد مـالك , امام
مزنى , و ابوبكر صيرفى حجت است .
((61)) ز ـ مـصـالـح مرسله , يكى از اصول مالك اعتبار دادن به مصالح مرسله است
, چنان كه مذهب اوبه عمل به مصلحت شهرت دارد.
((62)) ح ـ سـد ذرائع , مالك بيش از ديگران دامنه اين اصل را گسترد و بسيارى از
احكام را بر آن استوار ساخت .
((63)) ط ـ عرف , مالك به عرف هم پناه مى برد, اما در بناى احكام بر آن به
اندازه ديگران پيش نمى رفت .
ى ـ قـول صحابى , فقه مالك بر فتواها و داوريهاى صحابه تكيه داشت .
او فقه فقهاى هفتگانه رادر مدينه فراگرفت و سنت را همان چيزى مى دانست كه صحابه
برآنند .
به همين دليل در ميان همه منابع استنباط او فتواى صحابه جايگاهى برجسته داشت .
((64))
ويژگى فقه مالك
فقه مالك ويژگيهايى دارد كه مهمترين آنها عبارتند از: الـف ـ انـعـطـاف پـذيـرى
در اصـول : او عـام و مـطـلـق كـتـاب و سنت را قطعى ندانست , بلكه درهـاى تـخـصـيـص
و تـقييد را به طور كامل گشود .
وى در كنار اين مساله اصول را به يكديگر پـيـونـدمـى داد تـا از مـيان آنها فقهى
پخته و همسو با احكام عقل , و همخوان با آن چه نزد مردم پذيرفته است پديد آيد.
ب ـ مـراعـات كـردن مصلحت , خواه اين مهم از طريق قياس و استحسان حاصل شود, يا
ازطريق مـصـالـح مرسله و سد ذرايع و يا هر طريق ديگرى .
او بدين ترتيب درهاى بسيارى را براى از ميان بردن تنگنا و دور كردن سختى و مشقت و
برآوردن نيازها و فراهم ساختن مصلحت گشود .
وى از هـمـيـن ديـدگاه , عقود را وسيله اى قرار داد كه خواسته هاى اصلى مردم را
تحقق مى بخشد و با مقتضاى عرف آنان همراهى و همسويى دارد.
مالك (ره ) بر اين عقيده بود كه هدف اصلى شارع تحقق بخشيدن به مصالح و منافع مردم
است .
به هـمـين دليل فقه خود را گاه با سد ذرايع و گاه با فتح آن پيرامون اين محور به
حركت درآورد تا اين مصالح را حتى الامكان از ساده ترين راه برآورده سازد.
ج ـ او در پـى بـردن بـه هـدف شـريـعـت بـه فـتواها و داوريهاى صحابه تكيه مى كند و
سپس به عـنـوان كـسـى كه در فهم متون شريعت و همچنين اهداف دور و نزديكش به ريشه
رسيده است بـه شـنـاخـت و كـشـف احـكـام و اهـداف آنـهـا مى پردازد .
از همين جا بود كه فقه مالك رشد و بالندگى بسيارى يافت .
د ـ ويـژگى ديگر فقه مالكى آن است كه عناصر رشد و گسترش در آن فراهم آمد, عناصرى
چون قدرت انديشه و گستردگى افق ديد فقيهان اين مذهب , انعطاف پذيرى اصول آنان ,
وگوناگونى راهـهـايـى كـه براى حل مسايل اجتماعى و مشكلات پيچيده اى كه از هر چند
گاهى براى مردم پيشامد مى كند ارائه مى داده اند.
نامورترين اصحاب مالك
مالك بيش از همه پيشوايان ديگر شاگرد و ياور داشت .
طالبان علم از سرزمينهاى مختلف اسلامى بـه سـوى او بـار سـفر بستند تا حديث و فقه
را از او فرا گيرند, و بدين ترتيب مذهبش درهمه جا گسترش يافت .
شايد گسترش مذهب او مرهون دو گروه از شاگردانش باشد: گروه مصريان , و گـروه شـمـال
افـريـقا و اندلس .
عبدالرحمن بن قاسم ,
((65)) عبداللّه بن وهب ,
((66)) اشهب بن عـبـدالـعـزيـز,
((67)) عبدالرحمن بن حكم
((68)) و اصبغ بن فرج اموى
((69)) از گروه نخست هـسـتـند, و اسدبن فرات ,
((70)) سحنون تنوخى ,
((71)) و عبدالملك بن حبيب
((72)) ازگروه دوم .
شافعى (150ـ204 ه .ق .)
ابـوعـبـداللّه مـحـمـدبـن ادريـس بـن عـباس بن عثمان بن شافع شافعى
از فرزندان
مطلب بن عبدمناف است .
عبد مناف نياى چهارم پيامبر(ص ) و نياى نهم شافعى مى باشد .
مادر شافعى يمنى و ازطايفه ازد است .
سير زندگى شافعى
او در غـزه ديـده بـه جـهـان گشود .
غزه وطن پدران اونيست , بلكه پدرش به آن جا سفر كرده و درهـمـان جـا درگـذشـته بود
.
مادرش او را در سن دو سالگى به زادگاه پدرانش مكه برد .
او از دوران كـودكى قرآن را حفظ كرد و پس از چندى به ميان اعراب باديه نشين هذيل
رفت و در لغت وادب چيره دست شد, و آن گاه به مكه بازگشت .
در مكه فقه و حديث را نزد مسلم بن خالدزنگى و سـفـيان بن عينيه آموخت .
در بيست سالگى به مدينه كوچيد و فقه مالك را فرا گرفت وتا پايان زندگى مالك با او
بود.
پس از آن به يمن رفت و در آن جا عهده دار سمتى شد .
در همين زمان او را به تشيع متهم كردند و در نـتـيـجه هارون او را فراخواند .
بدين ترتيب براى وى اين فرصت پديد آمد كه بامحمدبن حسن شيبانى ديدار كند و فقه عراق
را از او بياموزد و به فقه حجازبيفزايد.
((73))
جايگاه علمى شافعى
در وجود شافعى گونه هايى از دانش و فرهنگ فراهم گشت كه در ديگر معاصرانش فراهم
نيامده بـود .
ايـن مـسـاله به دو علت برمى گشت : نخست , انديشمندى و توان عقلى بالاى او كه
دربهره جـسـتـن از محيط پيرامونش او را يارى داد, و ديگرى سفرهاى بسيار او و ارتباط
با ديگرعالمان و فراگرفتن دانشهاى آنان , اين سفرها همچنين او را در به دست آوردن
اطلاعاتى اززندگى جوامع گوناگون و آداب و رسوم آنها كمك كرد.
هـمه اين عوامل , شافعى را از دانش گسترده در لغت و ادب و حديث و فقه اهل حديث و
اهل راى برخوردار ساخت .
كار فقهى شافعى
او در آغاز خود را شاگرد مالك و يكى از پيروان مكتب او مى دانست تا زمانى كه
براى دومين بار به عراق آمد و در آن جا مذهبى مستقل بنيان نهاد.
از كارهاى مهم فقهى او اين است كه : الف ـ آراى متقدمان را بررسى كرد و با دقتى
بسيار به پژوهش در دو مكتب اهل حديث و اهل راى پـرداخـت و از ايـن ميان طريقه اى
فقهى را كه ويژگيهاى هر دو مكتب بخوبى در آن نمايان است بيرون كشيد و بدين ترتيب
ديدگاهى ميانه بين اهل راى و اهل حديث مطرح كرد.
ب ـ چـنـان كـه از كتاب الرساله او بوضوح برمى آيد, وى شيوه اى فقهى با خطوط كلى
مشخص و مـبـتـنـى بر اصول و قواعدى روشن و برجسته ترسيم كرد, در حالى كه پيش از او
اصول وقواعد كليى كه فقيه در استنباط خود بدان تكيه مى كند مشخص نشده بود.
((74))
منابع استنباط شافعى
الف ـ كتاب : او همانند ديگر فقيهان قرآن را در صدر همه منابع قرار مى دهد و آن
را نخستين منبع فـقهى مى داند و به ظواهر آن استدلال مى كند مگر زمانى كه دليلى
حاكى از آن كه مقصوداز آيه چيزى جز ظاهر آن است اقامه شود.
ب ـ سنت : شافعى از خبر واحد و عمل به آن بشدت دفاع كرده است , مشروط بدان كه راوى
ثقه و ضابط, و حديث به رسول خدا(ص ) متصل باشد .
او بر حنفيه خرده گرفته است كه قياس را بر خبر واحد مقدم داشته اند .
نيز شرايطى را كه حنفيه و مالكيه براى عمل به خبر واحدگذاشته اند معتبر نـدانسته ,
بر اين باور است كه در صورت اثبات صحت سنت و روايت پيروى از آن , همانند پيروى از
قرآن , واجب است .
البته شافعى براى عمل به حديث مرسل شرايطى گذاشت , مثلا اين كه از احاديث مرسل
سعيدبن مسيب باشد.
((75))
ج ـ اجـمـاع : وى بـه ايـن دلـيـل كـه آگـاهـى يـافتن از اتفاق همگان
ناممكن است اجماع را به مـعـنـاى آگـاهى نيافتن از نظر مخالف دانست و نظريه استاد
خود مالك مبنى بر حجيت اجماع مردم مدينه را رد كرد و گفت : اجماع درجه نخست اجماع
صحابه است .((76))
د ـ گـفـتـه صـحـابـى : شـافـعـى در فتاوى قديم خود به گفته صحابه عمل
كرده است , اما در فـتاوى جديدش , چنان كه بسيارى از اصحابش مى گويند, به گفته
صحابه احتجاج نكرده است , گـواه آن كه وى گفته هايى از صحابه نقل كرده و سپس با
آنها مخالفت ورزيده است .
با اين همه ازگـفـتـار او در كـتـاب الام برمى آيد كه وى گفته صحابى را تا زمانى كه
مخالفى براى آن پيدا نشودحجت مى دانسته است .((77))
;
ه ـ قياس : شافعى نخستين كسى به شمار مى رود كه از قياس سخن گفت و قواعد آن را
نگاشت و پـايـه ها و معيارهايش را تبيين كرد .
البته وى در اين مساله موضعى ميانه , بين سختگيرى مالك و تـوسـعـه قـايـل شـدن
ابوحنيفه درپيش گرفت و شرط عمل به قياس را مشخص بودن علت آن ونبودن حديث , ولو خبر
واحد, در زمينه يك مساله دانست .
((78))
و ـ استصحاب : از بررسى فروع فقهى مذهب مالكى روشن مى شود كه وى به
استصحاب عمل كرده است و آن را يكى از منابع احكام فقهى مى داند.
ز ـ عرف : فقه شافعى [پس از رفتن وى به مصر] از عادتهاى رايج در مصر تاثير پذيرفت و
ازاحكامى كه آنها را بر عرف و عادت عراقيان بنا كرده بود برگشت .
اين موضع نشان مى دهد كه وى عرف را از منابع استنباط احكام مى دانسته است .
ح ـ استحسان : معروف است كه شافعى به استحسان عمل نمى كرده و اين اصل و معتقدان
بدان را رد مى كرده است تا آن جا كه گفته است : (هر كس استحسان كند شريعتى آورده
است ).
بـا ايـن حـال , شـافـعـى بـرخـى از مـسـايـل فـقـهى خود را بر استحسان بنا كرده
است از جمله مى گويد:(استحسان من اين است كه متعه براى عقيم سى درهم باشد), يا مى
گويد: (استحسان مـن ايـن اسـت كـه بـه شفيع سه روز مهلت داده شود) .
درباره دزد نيز مى گويد: (اگر دزد [در هـنـگام بريدن دستش ] دست چپ خويش را به جاى
دست راست بيرون آورد و همين دست قطع شـودبـه مـقـتـضـاى قـيـاس دست راستش هم بايد
بريده شود, ولى به مقتضاى استحسان نبايد قطع شود.
((79)) بـنـابـرايـن اسـتـحـسانى كه شافعى مردود دانسته و از آن انتقاد كرده
استحسانها و خواستنهاى بدون دليل مردم است , و چنين استحسانى را البته هيچ مجتهدى
نمى پذيرد.