خاستگاههاى اختلاف در فقه مذاهب

دكتر مصطفى ابراهيم الزلمى
ترجمه : حسين صابرى

- ۳ -


ويژگى فقه شافعى

فقه شافعى داراى ويژگيهايى است كه شكل كلى آن را معين مى كند, از آن جمله : الف ـ گرايش فقهى او ميانه گرايش اهل حديث و اهل راى است , چرا كه وى گرايش ابوحنيفه را بـا گـرايـش مالك درآميخت , يعنى از طرفى با اصول و مبانى ابوحنيفه تا حدى موافقت كرد واز طرف ديگر در بها دادن به حديث با مالك همراه شد, تا آن جا كه در عراق و خراسان به اهل حديث شهره شد و مردم بغداد نام (ياور سنت ) بر او نهادند. ((80)) ب ـ شـافـعـى هـنگامى كه اختلاف ميان دو شيوه حجاز و عراق [حديث و راى ] را ديد بر آن شدتا مـوضـع خـود در ايـن بـاره را دقـيـقـا مشخص كند و شيوه اى خاص خويش برگزيند .
به همين دلـيـل بـرنـامه اى روشن در استدلال كردن به حديث و برخى از منابع تبعى در پيش گرفت و به دفاع ازاين برنامه برخاست و مخالفان برنامه خود را, خواه عراقى يا حجازى , مورد حمله قرارداد.
ج ـ شـافـعـى در فـهـم مـتـون كـتاب و سنت مسلك معتبر دانستن ظاهر را برگزيد و از ظاهر فـراتـرنرفت , زيرا وى بر اين عقيده بود كه مبنا قرار دادن چيزى جز ظاهر اين متون مبنا گرفتن گـمـان و وهـم كـه خـاسـتگاه نادرستهاى بسيار و درستهاى اندك مى باشد و از ديگر سوى , بايد احـكـام بـراسـاس آنـچه نتايج هميشگى و غالب دليل است استوار گردد نه براساس آنچه گاه از دليل برآيد.
د ـ اصـول و مـنـابـع اسـتنباط شافعى داراى سمت گيرى عملى و نظرى توام با يكديگر است .
او بـه مـسـايـل فـرضـى اهـمـيتى نمى دهد و تنها ازاحكام امور واقعى كه وجود خارجى دارند بحث وجستجو مى كند و به همين دليل در فقه او مسايل فرضى اندكى مى يابيم .
((81)) ه ـ در گفته هاى شافعى ميان آراى قديم وجديد او اختلاف بسيارى است , و گاه در يك مساله سه نظر داده است .
همين اختلاف پويايى و حيات فقه شافعى را پديد آورده و مجتهدان پس ازاو را در بـرابـر آراى گوناگونى قرار داده تا هر كدام را, مطابق شرايط و اوضاع , به پذيرش واجرا سزاوارتر يافتند برگزينند.

آراى قديم و جديد شافعى

شافعى در بسيارى از مسايل دو نظر دارد: نظرى كه در عراق اظهار داشته و نظرى كه در مصربر آن بوده است .
اولى آراى قديم اوست و دومى آراى جديدش به شمار مى رود.
وى پس از آن كه در سال 195 ه .
ق .
به عراق بازگشت , بسيارى از علماى عراق نزد او آمدندو از او فـراگرفتند و موضع پيشين خود, يعنى طريقه اهل راى , را رها كردند .
او در همين جاكتاب خود الـحـجـه را كـه مشتمل بر مذهب قديم اوست به رشته تحرير درآورد و برخى ازشاگردان بزرگ عراقيش يعنى احمدبن حنبل , حسن بن على كرابيسى , ((82)) و زعفرانى ((83)) آن را از او روايت كرده اند.
هـنـگـامـى كـه وى بـه مصر سفر كرد و در آن جا سكونت گزيد و از دانشهاى عالمان آن سامان وهـمـچـنين از آداب و رسوم آن سرزمين آگاهى يافت انديشه فقهى پخته و ديدگاهى وسيع به دسـت آورد و اسـتـعـدادهـايش به بار نشست .
وى درهمين جا كتب جديد خود را كه دربردارنده مذهب و ديدگاه نهايى مى باشند و همه در كتاب الام گردهم آمده اند بر شاگردانش املا كرد.

نامورترين شاگردان شافعى

يـوسـف بـن يـحـيـى بـويـطى , ((84)) ابـوابـراهـيم اسماعيل بن يحيى مزنى , ((85)) و ربيع بن سـلـيـمـان مـرادى (ف .
270 ه .
ق .
) از مشهورترين شاگردان مصرى شافعى , و ابراهيم بن خالد بـغـدادى ,حسن بن محمد زعفرانى و احمدبن عمر سريج ((86)) از مشهورترين شاگردان و ياران عراقى او به شمار مى روند.

احمدبن حنبل (164ـ241 ه .ق .)

شخصيت و زندگى نـام كـامـل او ابوعبداللّه احمدبن محمدبن حنبل بن هلال بن اسدبن ادريس بن عبداللّه بن حيان بن عبداللّه بن انس شيبانى مروزى بغدادى است .

نسب وى به مردمان مرو برمى گردد, ولى خود زاده و بزرگ شده بغداد است .
او نزد اساتيدبغداد, كوفه , بصره , مدينه و شام علم آموخت و در شانزده سالگى در محضر درس ابويوسف نشست .
پس از آمـدن شـافـعـى بـه بـغداد نزد وى فقه فرا گرفته و از بزرگترين شاگردان بغدادى اوشد و در كـنـارش ماند تا زمانى كه شافعى به مصر كوچ كرد .
شافعى درباره او مى گويد: (درحالى از بغداد بيرون رفتم كه در آن پرهيزگارتر و فقيه تر از ابن حنبل برجاى نگذاشتم ).
وى پس از چندى در فقه مجتهدى مستقل شد .
بعلاوه , در زمينه حديث هم چندان كار كرد كه در عصر خود پيشواى حديث شد و بخارى و مسلم از او نقل مى كنند .
او كتاب مسند را تاليف كرد و در آن احاديثى گردآورد كه براى جز او ميسر نشده است .
((87)) احـمـد از حـافظه اى قوى برخوردار بود, و معاصرانش بر قدرت حافظه و دقت او در به يادداشتن حديث گواهى داده اند .
او با بهره بردن از چنين حافظه اى احاديث پيامبر(ص ) وفتواهاى صحابه و تابعين را حفظ كرد و در پرتو آنها به استنباط احكام پرداخت .

او هـمـچـنـيـن بـه تـلاش و پـشتكار و صبر و شكيبايى بسيار و ديگر صفاتى كه از استوارى اراده وپايدارى بر تصميم و بلندى همت حكايت دارد آراسته , و افزون بر آن انسانى هشيار وبرخوردار از ايمانى استوار بود و به همين دليل از جدل پرهيز مى كرد.
او در فـقـه خـود ژرف انـديـش بـود و سـعـى تـمام داشت كه از دايره سنت پيامبر(ص ) و فتواها وداوريهاى صحابه فراتر نرود.

منابع استنباط احمدبن حنبل

بنابر عقيده ابن قيم منابع استنباط احمد در پنج مورد خلاصه مى شود: الف ـ كتاب و سنت .

ب ـ فتواهاى صحابه , مشروط به آن كه فتواى مخالفى در برابر آنها وجود نداشته باشد.
ج ـ در صورت اختلاف صحابه در مساله اى , آن چه را به كتاب و سنت نزديكتر است برمى گزيند و در غير اين صورت تنها اختلاف را نقل مى كند و هيچ نظر قطعى اظهارنمى دارد.
د ـ حـديـث مرسل و ضعيف را هم مى پذيرد و بر قياس مقدم مى دارد, مشروط به آن كه درمساله مورد بحث آن روايت , معارضى وجود نداشته باشد.
هـ ـ قـيـاس : وى در جـايـى كـه نه نصى بيايد, نه گفته اى از صحابه , نه حديث مرسل يا ضعيف , به قياس رومى آورد و آن را براى دفع ضرورت به كار مى گيرد.
مـشـاهـده مـى كنيد آن چه را ابن قيم پنج منبع دانسته در حقيقت چهار منبع است كه عبارتند از:كتاب , سنت , گفته صحابى و قياس .

افـزون بر اين , چنان كه بخوبى از كتب اصول فقه حنبلى برمى آيد منابع استنباط احمد در چهاريا پـنـج مـنـبـع خـلاصـه نـمـى شود, ((88)) بلكه منابع استنباط احمدبن حنبل از اين قرار است : كتاب ,سنت , اجماع , گفته صحابى , قياس , استصحاب , مصالح مرسله و سد ذرايع .

دلايل فراوانى رواياتى كه از امام احمد نقل مى شود

در بـسـيـارى از مـوارد, در يـك مـسـالـه چـنـديـن راى يا روايت احمد نقل مى شود .
اين امر به دلايلى برمى گردد كه مهمترين آنها عبارتند از: الـف ـ او انـسـانـى پـرهـيـزكـار بـود و بدعتگزارى در دين را خوش نداشت .
به همين دليل گاه درمـسـالـه اى نـظـرى مـى داد و پـس از چـندى به اثر يا حديث كه از حكمى مخالف با فتواى او داشـت بـرمـى خورد و در نتيجه از نظر نخست خود برمى گشت .
و ناقل گاه از اين رجوع بى خبر است ولذا هر دو قول و راى او را نقل مى كند.
ب ـ امـام احمد در مسايلى كه صحابه درباره آنها اختلاف كرده اند از گفته هاى ايشان فراترنرفته است و هنگامى كه در مساله اى دو يا چند ديدگاه از صحابه نقل كرده از برگزيدن يكى برديگرى خـوددارى ورزيده و به همين دليل است كه دو نظريه به او نسبت داده مى شود .
درحالى كه او در اين مساله سكوت اختيار كرده و هيچ نظريه اى را برنگزيده است .
((89)) ج ـ شـاگـردان و يـاران او دربـاره گـفـتـه هـا, كـرده هـا, پـاسـخـهـا, و روايتهاى او با همديگر اخـتـلاف كـرده اند, به گونه اى كه هر يك آنها را به صورتى مخالف با ديگرى تفسير مى كند, و به هـمين سبب در يك مساله دو يا چند نظر به او نسبت داده مى شود, در حالى كه او تنها يك نظريه درآن مساله داشته است .

د ـ او گاه در واقعه اى نظرى مى داد كه با روايت همخوان بود, و پس از چندى در رخدادى مشابه رخـداد اولـى امـا همراه با شرايط و قراينى كه فتوايى جز آن فتواى نخست مى طلبيدحكمى ديگر صـادر مـى كـرد و بـديـن ترتيب دو نظريه از او نقل مى شد كه بدون توجه به آن شرايط و قراين , با يكديگر ناسازگار مى نمود.

ويژگى عمومى فقه احمدبن حنبل

فقه او از ويژگيهاى ذيل برخوردار است : الـف ـ فـتـواهـاى احمدبن حنبل به احاديث و اخبار و آثار سلف صالح مستند بود, او براساس قول پـيـامـبر(ص ) و داوريهاى آن حضرت و همچنين فتواهاى صحابه ـ در مواردى كه از نظرمخالفى اطلاع نيابد ـ فتوا مى داد و آن چه را هم در آن اختلاف كرده بودند مى آورد .
اوگفته هاى تابعين يا فـقـيـهانى چون مالك و اوزاعى و ديگران را كه به آگاهى داشتن از روايات وآثار مشهور بودند بر فتواى خويش مؤيد مى گرفت .

ب ـ او از فـرضـهـا دورى مى گزيد و تنها درباره آن چه عملا رخ داده است فتوا مى داد, چرا كه از نظر او فتوا و راى چيزى است كه تنها در صورت ضرورت بايد به سراغ آن رفت .

ج ـ ايـن كـه او در درجـه نـخـسـت بـه اخـبار و روايات استناد داشت سبب نشد فقه او محدود يا اززندگى عملى مردم دور شود, چه , مذهب او بيش از هر مذهب ديگرى در امر تعاقد ومعاملات و تـعهداتى كه هر يك از طرفين برعهده دارند آزادى و سعه قائل است .
او در مذهب خود دو اصل را مبنا گرفته و پذيرفته است : 1ـ اصل اوليه در عبادات بطلان است مگر آن كه دليلى بر صحت آمده باشد.
2ـ اصل اوليه در معاملات و عقود صحت است مگر آن كه دليلى بر تحريم و بطلان رسيده باشد.
او بـراى اصـل نـخـسـت چـنـيـن دلـيـل مـى آورد كـه خداوند را تنها مى توان بدانجه او خود از طـريـق پـيـامـبـرانش تشريع كرده است پرستش كرد, زيرا پرستش حق خداوند بر بنده است كه خـداونـدآن را پـذيـرفـتـه اسـت .
دربـاره معاملات چنين استدلال مى كند كه معاملات از حقوق بـنـدگـان اسـت و حـقـوق بـنـدگان به خود آنها واگذار شده است , مگر آن زمان كه دليلى بر تحريم برسد.
بنابراين اساس شيوه امام احمد احترام نهادن و ملتزم شدن به هر شرطى است كه طرفهاى معامله بنهند مگر آن كه از سوى شارع دليلى بر حرمت آن شرط برسد.
د ـ او در جايى كه به نصى يا اثرى پذيرفته شده دست نمى يافت براساس مصلحت فتوا مى داد.او هر حـكـمـى را كـه بـراى هـدف هـسـت بـه وسـيـله هاى آن , و هر حكمى را كه براى نتيجه هست بـه مـقـدمـه هـاى آن مى داد و به اين مساله آن اندازه دامنه و گسترش داد كه در فقه پيش از او سابقه نداشت .

چنين انديشه فقهى , فقه حنبلى را به صورتى فقهى زنده , با طراوت و دامنه دار درآورد.
او بـرخـلاف شـافـعـى كـه در بـاب مـعـامـلات و عقود ديدگاهى ظاهرى دارد و آنها را تنها به هـمـان عـبـارتهايى كه حاكى از آنهاست تفسير مى كند و به انگيزه ها و اهداف آنها نمى نگرد, تنها به ظواهر و صورت مادى اين پديدارها نمى نگريست و براساس انگيزه ها و اهداف و نتايجى كه براى اين عقود و معاملات هست درباره آنها حكم مى كرد. ((90))

مشهورترين پيروان ابن حنبل

گـروهـى از فـقـهـا در دوران زنـدگى امام احمد از او پيروى كردند كه برشمردن نام همه آنها كـارى اسـت دشـوار .
مـشـهورترين اين گروه احمدبن محمد بن حجاج مروزى ((91)) و ابراهيم بن اسحاق حربى ((92)) است .

دو شـخـصيت بزرگ ديگر نيز هستند كه به بركت تلاش آنها فقه حنبلى تحول يافت و نو شد.يكى ابـن تـيميه و ديگرى ابن قـيم .
به دليل اهميت نقش اين دو فقيه بزرگ در فقه اسلامى به صورت عام , و در فقه حنبلى به طور خاص در اين جا خلاصه اى از زندگى ايشان رامى آوريم : ابن تيميه (661ـ728 ه .
ق .
) نـام كـامـل او احـمـد تـقـى الـديـن ابوالعباس بن شيخ شهاب الدين ابن المحاسن عبدالحليم بن شـيـخ ‌مـجـدالـديـن ابـى الـبـركـات عـبدالسلام بن ابى محمد است .
اين خاندان به خاندان ابن تيميه معروفند. ((93)) او فـقـيـهى ژرف نگر و برخوردار از ديدى گسترده و دانش بسيار بود .
منطق مذاهب چهارگانه وقـيـاسـهـا و دلايـل آنـها را بخوبى و با دقت مى دانست و در تحليل مسائل مى كوشيد تا, با دقت واستوارى , نظريات مختلف و مبانى و شالوده هاى هر يك از آراء را با يكديگر مقايسه كند.
شيوه ابن تيميه در جستن احكام و استنباط آنها را مى توان چنين خلاصه كرد: الـف ـ او بـه عـقل اطمينان كامل نداشت ولى آن را يكسره هم رها نمى كرد, بلكه عقل را دردايره شرع محدود مى كرد وهرگز نخواست عقل از اندازه خويش بگذرد.
ب ـ ابن تيميه در پى نام كسان نبود بلكه نزد او سخن هر كس آن اندازه ارزش داشت كه به كتاب و سنت و آثار سلف مستند باشد, چه , وى در احكام خود تنها از دليل پيروى مى كرد.
ج ـ او بـر ايـن عـقـيـده بود كه اصل شريعت قرآن كريم است و قرآن را پيامبر(ص ) تفسير كرده ,و كسانى كه آن تفسير و توضيح و تبليغ را از پيامبر(ص ) گرفته اند صحابه اند و پس آنان تنهاكسانى هـسـتـنـد كـه قانون خدا را از پيامبر دريافت كرده اند .
از اين روى , ابن تيميه پس از پيامبرتنها از صحابه پيروى مى كرد.
د ـ او در انـديـشـه خـود گـرفـتـار تـعـصـب نبود, و انديشه خاصى بر او سلطه نداشت تا نسبت بـدان تـعـصب و جمود ورزد, بلكه انسانى آزاد انديش بود و خود را از هر قيدى , بجز كتاب و سنت وآثار سلف صالح رها ساخت .

او در آغاز بر مذهب حنفى بود, اما پس از آن كه ديگر مذاهب فقهى را بررسى كرد و در منابع آنها به تحقيق پرداخت , در برخى از آرا با مذاهب چهارگانه مخالفت كرد. ((94))

ابن قيم (691ـ751 ه .ق .)

نام كامل او محمدبن ابى بكر بن ايوب بن سعيد بن حريز زرعى , ((95)) ابوعبداللّه شمس الدين است .

پدر او رياست جوزيه ((96)) را برعهده داشت .

اين پيشواى فقهى مردى پاكدل , برخوردار از دانش فراوان , و عالم به سنت و روايات بود.عالمان به فـضـل و پيش بودن او بر ديگران گواهى داده اند تا آن جا كه قاضى برهان الدين زرعى مى گويد: (در زير خيمه آسمان گسترده دانش تر از او نيست ).
او نزد استاد خود ابن تيميه تتلمذ كرد و دانش بسيارى از او گرفت و بشدت شيفته او شد تا آن جا كـه يكى از بزرگترين پشتيبانان ابن تيميه و پيروان شيوه او به شمار آمد .
با اين همه درپژوهش و تاليف شيوه اى ويژه خود داشت كه مى توان آن را چنين خلاصه كرد:

الف ـ بسيار آوردن ادله نقلى و عقلى .

ب ـ ارائه آراى فـقـيـهـان در هـر مـسـالـه و سـپـس بـرگـزيـدن يكى از آنها و يا اختيار كردن ديدگاهى ميانه .

ج ـ آوردن ادله بر ديدگاه خود, سپس طرح ادله مخالفان و نقد و ابطال آنها.

د ـ بـسـنـده نـكـردن بـه آيـات قـرآن در مقام استدلال , و همراه كردن آن با احاديث نبوى .
او بر اين عقيده بود كه سنت در بردارنده احكامى زايد بر احكام موجود در كتاب است , همانند ارث قائل شدن براى جده .

ه ـ در برخى موارد, طرح نصوص و استنباط از آنها, بى آن كه به آراى ديگر فقيهان پرداخته شود.

و ـ تـعـصـب نـداشـتـن نـسـبـت به مذهبى خاص , چه , دعوت به اجتهاد و كنار گذاشتن تقليد هدف محورى او بود. ((97))

امام جعفر صادق7 (80ـ148 ه .ق .)

شخصيت امام صادق (ع )

نـام كامل آن حضرت ابوعبداللّه جعفربن محمدبن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع ),مشهور به صادق است .

او كـه از سادات اهل بيت است و به سبب صدق و راستى اش صادق لقب يافته , بزرگترين پيشواى شيعه اماميه در دوران تابعين تابعين به شمار مى رود.
او از پـدر ومـادرى بـزرگـوار, يـعـنـى [امـام ] مـحـمد باقر(ع ) و وفره دختر قاسم بن محمدبن ابى بكرصديق , زاده شد.
او در خـاندان دانش و بزرگوارى پرورش يافت و پيوسته در طلب علم بود تا سنت و علم فقه رابه تمام فراچنگ آورد .
او كه همعصر جمعيت بزرگى از فقهاى تابعين بود به شناخت آراى فقيهان با شيوه هاى گوناگونشان توجه داشت تا راه استوارتر را از ميان آنها اختيار كند.
او از نـظـر شـيـعه اماميه جزء امامان معصوم است .
و شيعه اماميه بزرگترين فرقه شيعه مى باشد كه داراى شيوه خاص , گرايش معين و فقهى بهره مند از ويژگيهايى چند است .

منابع استنباط در فقه شيعه

شيعيان به دو منبع اصلى قرآن و سنت استناد مى كنند .
سنت از ديدگاه آنان عبارت است ازاوامر, نواهى , افعال و تقريرهاى معصوم , و بدين ترتيب آن چه را از پيامبر(ص ) و از ائمه معصوم در زمينه فقه و قانونگذارى رسيده است دربرمى گيرد.
شيعيان افزون بر اين به دو منبع فرعى يا تبعى ديگر هم استناد مى كنند: الف ـ اجماع : آنان عقيده دارند اگر همه فقيهان بر فتوايى اتفاق كنند پذيرفتن آن واجب است ,يا از آن روى كه امت بر خطا اتفاق نمى كند و اين نظريه اهل سنت است .
و يا از آن روى كه اين اتفاق نظر كاشف از راى معصوم است و اين ديدگاه ويژه شيعه مى باشد.
عـقـل ـ ايـن مـنبعى است كه در صورت نبود نص و اجماع بايد از آن بهره جست و بدان چه اصول عملى اقتضا مى كند عمل كرد.

ويژگى عمومى فقه شيعه

شـيـعـه داراى يـك گـرايـش فـقـهى نيست , بلكه از گذشته اى دور نوعى انشعاب فقهى ميان آنـان حـاصـل شده و به دو گروه اخبارى و اصولى تقسيم شده اند كه هر كدام داراى شيوه خاص خوداست .

يـكـى از اصـول اخباريين آن است كه امامان معصومند و على (ع ) وصى پيامبر(ص ) است وپيامبر ظاهر و باطن شريعت را به او سپرده و او نيز آن را به امامان پس از خود رسانده است .

بـنـابـرايـن , از ديـدگـاه ايـن گـروه گـفـتـه امام به منزله نصى است كه از شارع رسيده , و از طـريـق اجـتـهـاد و راى نـتوان به احكام رسيد, بلكه تنها راه رسيدن به آن امام معصوم است .
اين گـروه تنها به روايات محدثين خود و به كتب كلينى , صدوق و طوسى استناد مى كنند .
اين كتب كـه هـمـپـايـه صـحـاح اهـل سنت است عبارتند از: كافى , از محمدبن يعقوب بن اسحاق كلينى , ازپـيـشـوايـان شـيـعـه امـامـيـه , كه مشتمل بر 16099 حديث مى باشد و همه از طريق اهل بيت رسـيـده است , من لايحضره الفقيه , از ابوجعفر محمدبن على بن حسين بن موسى بن بابويه , و دو كتاب التهذيب و الاستبصار از محمدبن حسن طوسى .

اخـباريين بر اين عقيده اند كه بايد به اخبار و روايات موجود در اين كتب بسنده كرد, زيرا همه آنها قطعى است و يا دست كم در وثاقت بدان پايه رسيده كه اطمينان بخش مى باشد, و به همين دليل همه آنها حجت است .

امـا شـيـوه اصـولـيـين آن است كه به احاديث كتب اربعه اعتماد و استناد نكنند, مگر پس از نقد وبـررسـى يكايك آنها و رسيدگى به آنها از نظر دلالت و سند, زيرا بيشتر اين احاديث از نظرسند غـيـر قـطـعى و داراى مراتبى متفاوت است مانند صحيح , حسن , موثوق [موثق ], ضعيف ومرسل , بديهى است كه احاديثى اين چنين ظنى است نه قطعى .

از آنـچـه گفتيم چنين نتيجه گرفته مى شود كه شيوه اخباريين در دو مساله اساسى و جوهرى باشيوه اصوليين متفاوت است : الـف ـ اخـبـاريـيـن هـمـه آنـچـه را در كتب اربعه است بدون هيچ بررسى و تنقيحى مى پذيرند, امااصوليين بر اين عقيده اند كه مى بايست احاديث قابل استناد و عمل را از احاديث غيرقابل استناد و عمل باز شناخت , زيرا اولا: حديث ضعيف مردود است و بنابراين , بايد در حكم كردن به حرمت و حليت احتياط كرد, ثانيا: اصل اباحه و برائت است مگر آن كه دليل , از قبيل طلب يا نهى , بر تكليف اقامه شود.
ب ـ اخـبـاريين از ائمه تقليد مى كنند و به اجتهاد نمى پردازند, و در صورتى هم كه روايتى نيابند تـوقـف مـى گـزيـنند, زيرا از ديدگاه آنان آنچه در احاديث آمده كامل و در بردارنده احكام همه چـيزهايى است كه بشر بدانها نياز دارد, و به همين دليل نيازى نيست كه با اجتهادخود چيزى به اين احاديث بيفزاييم .
در برابر, اصوليين به ضرورت اجتهاد و كافى نبودن احاديث عقيده دارند.
البته هر دو گروه بر اين اتفاق نظر دارند كه چون امامت وصايت پيامبر مى باشد آنچه از امامان ـ به طور عام ـ و از امام صادق و باقر ـ به طور خاص ـ رسيده حجت است قرآن را تفسيرمى كند, عموم آن را تخصيص مى زند و مطلق آن را مقيد مى كند. ((98)) در كـنـار هـمـه اينها, فقه امامى از قرن سوم هجرى رو به تحول و ديگرگونى نهاد, چه اين فقه , به دليل استمرار اجتهاد در آن , فقهى انعطاف پذير, پويا و متحرك است .

زيد (80ـ122 ه .ق .)

شخصيت زيد

او زيدبن على (زين العابدين ) بن حسين بن على بن ابى طالب , بنيانگذار مذهب زيدى است .

او در خـانـه نـبـوت و از پـدر و مـادرى بـزرگـوار و والاتـبـار و از خاندانى به دنيا آمد كه پرچم علم شريعت , و تقوا و صلاح و درستى را بر دوش داشت .

او دانـشـهاى خود رااز پدر خود و از برادرش باقر(ع ) و از عبداللّه بن حسين و بسيارى از تابعين فرا گـرفـت و چـون بـزرگ شد در طلب علم روانه گشت و با واصل بن عطاء برخورد كرد ومذهب مـعـتزله را با او بر رسيد .
در دوران خلافت هشام بن عبدالملك در كوفه با او بيعت خلافت بستند.
در آن زمـان امـيـر كوفه حجاج بن يوسف ثقفى بود كه به جنگ زيد و يارانش رفت .
در نتيجه اين جنگ زيد به شهادت رسيد و شبانه دفن شد.
فقه زيدى تنها همان فقه زيد نيست , بلكه آميخته اى از فقه او و فقه شاگردانش و بزرگانى ازاهل بـيت , چون رسى , هادى , و ناصر كه بعدها آمده اند و به اين مذهب انتساب دارند شيوه مستقلى در فـقـه و اسـتـنـبـاط نداشت و به همين سبب شيوه اى كه در پيش گرفت از روش شيوه پيشوايان مـعاصرش همچون ابوحنيفه , ابن ابى ليلا و ديگر پيشوايان فقه و حديث كه در مدينه ياعراق به سر مى بردند دور نبود.

منابع استنباط در فقه زيدى .

فقيهان زيدى كه به تدوين اصول فقه مذهب خود پرداخته اند اين منابع را به عنوان منابع استنباط احـكام فقهى خود نام مى برند: كتاب , سنت , اجماع ـ كه از ديدگاه آنان داراى هفت مرتبه است و بالاترين آنها اجماع سلف و خلف و فقدان مورد مخالف با آن اجماع است پايين ترينش اجماع و اتفاق خـود فقهاى زيديه ـ , استحسان , مصالح مرسله , و عقل , چه اين كه مى گويند: آنچه را عقل حسن بـداند مطلوب است و آنچه را قبيح بداند منهى .
بدين سان , منابع استنباط فقه زيدى اجمالا پنج و تفصيلا هفت منبع است .((99))

ويژگى عمومى فقه زيدى

فقه زيدى داراى اين ويژگيها است : الـف ـ زيـدبـن على فقه خود را بر حديث و راى بنا كرد و در حديث تنها به روايات اهل بيت بسنده نكرد, بلكه روايات صحابه را هم پذيرفت .

ب ـ فـقـيـهـان ايـن مـذهـب ـ بـرخـلاف فـقيهان ديگرمذاهب ـ آنچه را در ديگر مذاهب فقهى وجـودداشـت و بـا مـنـطـق و اصـول مـذهـب آنان يا با كليات اصولى كه فقهاى مسلمانان مقرر داشته اندهماهنگ و همسو بود پذيرفتند, و همين امر در توسعه اين مذهب نقش بسزايى داشت .

ج ـ فـقيهان زيدى به اصل باز بودن باب اجتهاد و پيش رفتن با رخدادها و ارائه راه حلهاى مناسب براى آنها به نحوى كه با روح شريعت همخوانى كند, پايبندى نشان دادند.

د ـ هـنـگـامـى كـه پـيـشـوايان اهل بيت از فشار و ستم خاندان عباسى يا فاطمى به هر سو آواره شـدنـداصـول مـذهـب زيـدى را با خود بردند و در آن اجتهاد كردند و در هر جا سكونت گزيده بـودنـدآداب و رسـوم و عـادات آن جا را هم در نظر گرفتند و بدين ترتيب فقهى گسترده براى اين مذهب فراهم گشت .

نـام آورتـريـن فـقـيـهان مذهب زيدى پس از زيد عبارتند از: هاشم بن ابراهيم رسى , ((100)) نوه اوالـهـادى يـحـيـى بـن حـسـيـن بـن قـاسـم , ((101)) حـسـن بـن عـلـى , ((102)) و احـمدبن يحيى مرتضى .((103))

داوود ظاهرى (202ـ270 ه .)

شخصيت ظاهرى

او ابـوسـليمان داود بن على بن خلف , اصفهانى تبار, بزرگ شده بغداد و بنيانگذار مذهب ظاهرى است .

او بـا زهـد پـرورش يـافـت و ورع بـسـيـار داشـت .
نزد شاگردان شافعى علم آموخت و به دست آنان پرورده شد.
او در آغـاز بـسـيـار شـيـفـتـه شـافـعى بود و به مذهب وى سرسختى نشان مى داد .
اما بعدها, با حـفـظاحـتـرام آن پيشواى ارجمند, اين مذهب را واگذاشت و خود مذهب ظاهريه را بنيان نهاد وپيشوايى علمى به او رسيد و بدين سان پيشواى پيروان مذهب ظاهرى شد.
او يكى از سران مكتب حديث شمرده مى شود, چه , وى بيش از همه به حديث تمسك مى كردو در پذيرش و استناد به ظاهر آن و ترك قياس تندروى داشت .
او هيچ گونه قياس و تعليلى رانپذيرفت و هـر چـه را بـا راى ارتـباط دور يا نزديك داشت رد مى كرد, و به همين دليل نقطه مقابل مذهب حنفيه به شمار مى آيد.
البته او همچنان كه راى را نمى پذيرفت تقليد را هم روا نمى شمرد و بر اين عقيده بود كه عمومات نصوص كتاب و سنت هر پرسش را پاسخگوست .

اسـاس مـذهـب او عـمـل بـه ظـاهـر كتاب و سنت و عمل به اجماع صحابه ـ و نه اجماع ديگران آاست .
((104)) يكى از درخشانترين شخصيتهاى فقهى كه به يارى اين مذهب برخاست و كاخ آن رابرافراشت ابن حـزم ظـاهـرى است كه بنيانگذار حقيقى مذهب ظاهرى به شمار مى رود .
به همين دليل مناسب مى دانيم اندكى درباره او سخن به ميان آوريم .

ابن حزم ظاهرى (384ـ456 ه .ق .)

او عـلـى بـن احمدبن حزم و كنيه اش ابومحمد است .
در قرطبه اندلس ديده به جهان گشوده , و دردوران مـسـتـظـهـر عـبـدالـرحـمـن بن هشام (414 ه .ق .) عهده دار وزارت شده است .
او از خاندانى برخاست كه در حكومت اندلس نقش و جايگاهى داشتند.
از هـمـان كـودكى به دانش اندوزى روى آورد و در آغاز به فقه مالكى كه در آن زمان فقه رايج در اندلس بود گراييد .
اما پس از چندى مذهب شافعى را فراگرفت و سرانجام گرايش داودظاهرى مبنى بر دعوت به تمسك به ظاهر متون كتاب و سنت و عقيده به بطلان قياس را درپيش گرفت و عاقبت داراى شيوه مستقلى در انديشه و تحليل شد.
عوامل مهمى در شكل دادن به شخصيت ابن حزم نقش داشته اند كه مهمترين آنها استعداد ونبوغ شـخصى بويژه حافظه قوى اوست كه به كمك آن توانست همه گونه هاى علوم و روايات صحابه و تابعين را فراگيرد و حفظ كند .
در كنار اين عامل , تاثير محيط زندگى و اساتيد جهت دهنده به او نيز نقش خاص خود را داشته است .
((105))

ويژگى عمومى فقه ظاهرى

فقه ظاهرى از ويژگيهاى ذيل برخوردار است : الف ـ اين فقه به طور عام فقه ظواهر كتاب و سنت و به طور خاص فقه حديث است .

ب ـ بسنده كردن اين فقه به برخى از منابع استنباط احكام , و نپذيرفتن عمل به قياس و اجماع غير صـحابه و ساير منابع تبعى تنگناها و مشكلاتى را در احكام فقهى , بويژه در بسيارى ازمعاملاتى كه مردم بدان نيازمندند در پى آورده است .
((106)) ج ـ ايـن فـقـه , بـرخـلاف فـقـه حنبلى , هر عقد و شرطى را كه به نص يا اجماع ثابت نشده باشد بـاطـل مـى شـمارد و براى اين نظر خود به دلايلى استناد مى كند از جمله اين حديث پيامبر(ص ) كه فرمود: (هر كس عملى به جاى آورد كه فرمان ما بدان نيست , مردود است ). ((107))

جابر اباضى (21ـ93 ه .ق .)

جـابـربـن زيـد ازدى ابـاضـى نـخـسـتـين بنيانگذار مذهب اباضى است كه از مذاهب آغازين به شـمـارمـى رود .
او اصـالتا از مردمان عمان و از بزرگان تابعين است كه در بصره سكوت گزيد و بـه هـمـراهـى و هـمـدمـى با بزرگانى از صحابه همچون عبداللّه بن عباس , انس بن مالك خادم رسول خدا(ص ), و عبداللّه بن عمر شناخته شد.
اباضيه فرقه اى از خوارج , و از نظر انديشه و ديدگاه , نزديكترين آنها به اهل سنت است .
انتساب اين مـذهـب بـه عـبـداللّه بن اباضى تميمى و اشتهار آن به اباضيه اعترافى است به نقش اودر تحول و پيشرفت اين مذهب , چه , وى كسى است كه به تدوين و بنيان نهادن اصول اين مذهب پرداخت .

مـنـابـع اسـتـنـبـاط فـقه اباضى همان منابع معتبر نزد بسيارى از مذاهب اسلامى , يعنى كتاب , سـنـت ,اجـمـاع , قياس و استدلال است , و استدلال هم از ديدگاه اين مذهب استصحاب , مصالح مرسله و استحسان را دربرمى گيرد. ((108)) محمدبن يوسف بن اطغيش , ((109)) صالح بن على بن ناصر (ف 1314 ه .ق .), و عبداللّه بن حميد بن سلوم سالمى ((110)) از عالمان نامور اين مذهبند.
ابـاضـيـه مـذهـبـى مـعـتدل و ميانه رو است , همانند ظاهريه به ظواهر نصوص بسنده كرده و نه همانندابوحنيفه به راى و عمل به آن دامنه فراوان داده است .

چكيده سخن از آنـچـه گـذشت چنين نتيجه مى گيريم كه فقيهان درباره منابع استنباط فقهى , ارزش منابع فرعى و تبعى و همچنين گرايش فقهى با يكديگر اختلاف دارند.
افـزون بـر ايـن , چـنـان كـه در كـتب اصولى مذاهب گوناگون تبيين شده , فقيهان و اصوليين درباره قواعد اصولى و لغوى نيز با همديگر اختلاف كرده اند.
با توجه به همه اينها مى توان عوامل اصلى اختلاف را به دو بخش تقسيم كرد: الف ـ عواملى كه به منابع اصلى استنباط يعنى كتاب و سنت برمى گردد.
ب ـ عواملى كه به منابع فرعى و تبعى يعنى اجماع , قياس , گفته صحابى , استصحاب ,استحسان , مصالح مرسله , سد ذرايع , عرف و جز اينها برمى گردد.
بخش نخست خود به دو گونه تقسيم مى شود: گـونـه نـخـسـت : آنـچه هم در مورد كتاب و هم در مورد سنت وجود دارد, يعنى همان اختلاف درقواعد اصولى و زبانى .

گروه دوم : آنچه خاص سنت است , يعنى اختلاف در شناخت حديث , اطمينان يافتن به آن , ياعمل كردن به آن با شرايطى معين , و يا تعارض ميان احاديث و نحوه از ميان بردن آن .

توجيه اين تقسيم : هر اختلافى يا به متون كتاب و سنت برمى گردد و يا به چيزى جز آن .

نوع نخست يا به طور مشترك هم درباره كتاب و هم درباره سنت وجود دارد : يعنى همان اختلاف در قواعد اصولى و لغوى ـ و يا چنين نيست ـ و اين همان اختلاف در زمينه سنت است .((111))
نوع دوم هم عبارت است از اختلاف درباره اجتهاد مبتنى بر جايى كه نصى وجود ندارد اين اجتهاد از طريق عمل به يكى از منابع فرعى صورت مى پذيرد.
گـفـتـنـى اسـت هـمـه عـوامـل جـزئى اخـتلاف ميان فقيهان و مذاهب در ذيل همين كليات جاى مى گيرد.

بخش اول : اختلاف در قواعد اصولى و زبانى وپيامدهاى فقهى آن

بـخـش اول دربردارنده اختلافهاى فقيهان در احكام شرعى است كه از اختلاف آنان درباره قواعد اصـولـى و زبـانـى , از نظر وضع , دلالت , خفا, و استعمال ناشى شده , وخود مشتمل برچهار بخش است .

مـبـحث نخست درباره تقسيم الفاظ به اعتبار وضع به انواع خاص , عام و مشترك , بحث مى كندو شـامـل سـه فـصل است .
نخستين آنها درباره خاص و دلالت آن و انواع آن چون امر, نهى ,مطلق و مقيد و تاثير اختلاف در اين موضوع بر اختلاف در احكام فقهى است .

اين عنوان چهار گفتار را در برمى گيرد كه اينك يكايك آنها را برمى رسيم .

مبحث اول : تقسيم لفظ به اعتبار وضع

فصل اول : تقسيم لفظ به اعتبار وضع

گفتار اول : خاص و دلالت آن

خاص , در لغت به معناى يكى بودن و نفى شركت است .
هر نامى كه تنها براى يك مسماى مشخص ومـعلوم به كار رود (خاص ) خوانده مى شود .
مثلا عربها مى گويند: (خصه بالشى ء),آن چيز را تنها به او داد و نه كسى ديگر .
يا آن چيز را ويژه او گردانيد.
خاص در اصطلاح و تعريف اصوليين عبارت است از هر لفظى كه منحصرا براى يك معنا يامنحصرا براى چند معنا وضع شود, همانند اسماء عدد. ((112)) خاص مى تواند واحد شخصى ,يا واحد نوعى و يا واحد جنسى باشد. ((113)) دلالـت خـاص : عـالـمـان اصـول و فـقه پس از بررسى و استقرا اظهار داشته اند كه دلالت خاص بـرمـدلـول خـود قـطعى است و به همين سبب به حكم شرعيى كه از طريق خاص از ما خواسته شده يقين حاصل مى شود, و نمى توان خاص را از معناى آن برگرداند مگر با دليل .

بـزدوى مى گويد: لفظ خاص قطعا و بدون هيچ شبهه اى (مخصوص ) و حكمى را كه به وسيله آن خـواسـته شده شامل مى شود .
خاص در اصل وضع از اين حكم بيرون نيست , گرچه احتمال تغيير آن از اصـل وضـع و احـتـمـال به كار رفتنش در معنايى جز خاص برود .
اما نمى توان به صرف اين احتمال كه چيزى ديگر آمده , و مقصود از آن را بيان كرده در آن تصرفى كرد,زيرا خود لفظ خاص بيانى است براى آنچه اين لفظ برايش وضع شده است .
((114)) سرخسى نيز همين معنا را مى گويد: (هـر چـنـد احـتـمـال دارد كـه لـفـظ, بـه اسـتـنـاد دليلى , از موضوع اصلى خود تغيير يافته به صـورت مـجـازى بـراى دلالـت بر معنايى ديگر به كار رود, اما نمى توان اين احتمال را بيانى براى خـاص دانـسـت و بـه اسـتـناد آن در خاص تصرف كرد, زيرا بى ترديد, خاص به خودى خود بين و روشن است و بر آنچه برايش وضع شده دلالت مى كند). ((115)) در ايـن سـخـن اشـاره اى اسـت بـه اين كه دلالت خاص بر مخصوص به اعتبار اصل وضع است نه به اعتبار حقيقت و مجاز, چه اين كه حقيقت و مجاز به مقام استعمال مربوط مى شود, در حالى كه دلالت خاص از باب وضع است و وضع بر استعمال تقدم دارد.
بـه عـنـوان مـثـال واژه (مـائة ) [صـد] در آيـه : (الـزانـى والـزانـيـة فـاجـلـدوا كـل واحد منهما مـائة جـلـدة ) ((116)) , واژه (ثـمـانـيـن ) [هـشـتاد] در آيه (والذين يرمون المحصنات ثم لم ياتوا بـاربـعـة شـهـداء فـاجـلـدوهـم ثـمـانـين جلدة ) ((117)) , واژه (ثلاثه ) [سه ] در آيه (والمطلقات يـتـربـصـن بـانـفـسـهـن ثلاثة قروء) ((118)) , و واژه (عشر) [ده ] در آيه (لايواخذكم اللّه باللفوفى ايـمـانـكم ولكن يؤاخذكم بما عقدتم الايمان فكفارته اطعام عشرة مساكين من اوسط ما تطعمون اهـلـيكم اوكسوتهم اوتحرير رقبة , فمن لم يجد فصيام ثلاثة ايام ) ((119)) همه نصوصى هستند كه دلالـت قـطـعـى دارنـد بـر ايـن كه حد زنا صد شلاق , حد قذف هشتاد شلاق , عده سه قرء, كفاره سوگندآزاد كردن برده يا غذا دادن يا پوشاندن ده مسكين يا سه روز روزه داشتن است , بى آن كه درهيچ يك از اين ارقام كاستى يا فزونيى باشد.
در اين كه دلالت نص خاص قطعى است هيچ اختلافى ميان علما وجود ندارد, بلكه تنهااختلاف در دو موضوع ديگر است كه به اين اصل برمى گردد: يكى اين كه لفظ خاص لفظى يا دلالت قطعى است يا چنين نيست .

ديـگـر اين كه آيا آن چه به نص خاص افزوده شود نسخ آن خاص است و بنابراين , چنين افزودنى بر خـاص بـه خـبر واحد جايز نمى باشد يا نسخ خاص نيست و در نتيجه چنين افزودنى صحيح است .

اصوليين و فقيهان در اين باره اختلاف كرده , و سه مذهب را در پيش گرفته اند: الف ـ زياده اى كه بر خاص عارض مى شود, به طور مطلق نسخ است .
اين مذهبى است كه حنفيه و موافقانشان آن را اختيار كرده اند .
سرخسى مى گويد: