خدا بر طرف كننده بلاها و
سختىها
و كاشف كل بلية و أزل؛
و بر طرف كننده هر بلا و شدتى است. أزل: سختى و تنگى.
ابن ميثم گفته: دو كلمه
مانح و كاشف اشاره دارند به اين كه هر نعمتى كه
از خدا بر موارد قابل افاضه مىشود نشئت گرفته از وجود رحمت اوست، خواه اين نعمت
وجودى باشد مانند سلامتى، مال، عقل و غير اينها. و خواه عدمى، مانند بر طرف نمودن
بلاها و مصيبتها و به اين اشاره دارد و قول خداى تعالى: و ما
بكم من نعمة فمن الله ثم اذا مسكم الضر فاليه تجأرون(1170)؛
و شما بندگان با آن كه هر نعمت كه داريد همه از خداست و چون بلايى رسد به درگاه او
پناه جسته و به او در رفع بلا استغاثه مىكنيد.
و نيز آيه شريفه أمن يجيب
المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الأرض(1171)؛
آيا آن كيست كه دعاى بيچارگان مضطر را به اجابت مىرساند و رنج و غم آنان را بر طرف
مىسازد و شما مسلمين را جانشينان اهل زمين قرار مىدهد.
مؤلف: گفتار امام (عليه السلام) از اول خطبه تا
اين فراز در ثنا و سپاس الهى است به اعتباراتى كه ياد فرموده از:
حول و طول و
بخشندگى و كاشفيت از بلاها
و سختىها، نظير قول خداى تعالى: سبح اسم ربك الأعلى الذى خلق
فسوى و الذين قدر فهدى و الذى أخرج المرعى فجعله غثء أحوى(1172)
؛ اى رسول ما به نام خداى خود كه برتر از همه
موجودات است به تسبيح و ستايش مشغول باش، آن خدايى كه عالم را خلق كرد و همه را به
حد كمال خود رسانيد، آن خدايى كه هر چيز را قدر و اندازهاى داده به راه كمالش
هدايت نمود.
آن خدايى كه گياه را از زمين برويانيد و آن گاه
خشك و سياه گردانيد.
كه خداى متعال امر به تسبيح و تمجيد خود نموده
به اعتباراتى كه آنها را بيان فرموده: از آفرينش مخلوقات و به كمال رساندن آنها،
و تقدير و هدايت موجودات، و رويانيدن گياه از زمين.
كرامتها و نعمتهاى سرشار
خداوند
أحمد على عواطف كرمه؛
او بر كرامتهاى عطوفت آميزش مىستايم. اضافه عواطف به
كرمه از باب اضافه صفت به موصوف است؛ يعنى كرامت
عطوفتآميز او، و كرم مفرد است به معناى جمع.
و سوابغ نعمه؛ و
بر نعمتهاى سرشارش. سوابغ جمع
سابغ: كامل و تمام.
و أسبغ عليكم نعمه ظاهرة
و باطنة(1173)؛
و نعمتهاى ظاهر و باطن خود را براى شما فراوان فرمود.
بيان ابن ميثم در ذيل اين فراز
ابن ميثم آورده: اين گفتار امام (عليه السلام):
أحمده على عواطف كرمه... آگاه نمودن شنوندگان است بر
مدأ و منشأ استحقاق خداوند از براى انواع حمد، كه همان كرم
و بخشايش اوست. بعض فضلاء گفته: كريم كسى است كه هر گاه
قدرت يابد در گذرد، و هر گاه وعده دهد وفا نمايد، و هر گاه ببخشد بيش از حد انتظار
ببخشد، و در فكر نيست چه مقدار بخشيده و به چه كسى بخشيده است، و هر گاه حاجتى به
ديگران عرضه شود ناخرسند گردد، و هر گاه بر او ستمى شود اعتراض كند اما زياده روى
ننمايد، و هر كس به او پناه برد رهايش نكند، و او را از وسيلهها و واسطهها بى
نياز گرداند، پس هر كس كه حقيقتا و بدون تكلف چنين اوصافى در او جمع شود كريم مطلق
است، و چنين كسى جز خداى تعالى نمىباشد. و در يك جمله كريم كسى است كه دائم خير و
نيكى بدون بخل ورزيدن و منع تعويق از او بر هر موجودى كه قابليت داشته به قدر
استعداد قابليتش سرازير باشد، و كرامتهاى عطوفتآميز خدا نعمتها و آثارى خيرى است
كه يكى پس از ديگرى از او به بندگانش مىرسد، و نعمتهاى سرشار الهى نعمتهايى است
كه موجودات به طور تمام و كمال فراخوار حالشان از او دريافت مىدارند.(1174)
ايمان به خدا كه مبدأ هستى است
و أومن به أولا باديا؛
و به او ايمان مىآوردم كه مبدأ هستى ظاهر و آشكار است.
بادى: آشكار. دو
كلمه اولا باديا حال اند از ضمير در
به كه به خدا بر مىگردد مانند كلمات بعد:
قريبا هاديا، و قادرا قاهرا، و كافيا ناصرا و همه
آنها در حكم علت اند مانند قول خداى تعالى: قائما بالقسط(1175)؛
بدين معنا كه واجب است ايمان آوردن به خداى تعالى زيرا او منشأ و مبدأ تمام موجودات
است و به علت اين كه با آثار و مخلوقاتش بر تمام خردمندان ظاهر و آشكار است. و اما
اين كه ابن ابى الحديد گفته: لفظ أولا منصوب است بر
ظرفيت به منزله قبل كل شىء(1176)
بى معناست، چرا كه براى لفظ باديا - بنابر ظرفيت - چه
معنايى مىتواند بگويد. و ظاهرا منشأ اين گفتار او قول صحاح است كه گفته: مىگويى:
ما رأيته مذ عام اول، و مذ عام أول(1177)
پس كسى كه اول را مرفوع خوانده آن را صفت
عام قرار داده كه گويا گفته است:
أول من عامنا؛ از ابتداى امسال. و كسى كه آن را منصوب خوانده مانند
ظرف قرار داده كه گويا گفته است: مذ عام قبل عامنا؛ يك
سال پيش از سال جارى.
هدايت خواستن از خدا
و أستهديه قريبا هاديا؛
و از او هدايت مىجويم كه نزديك و راهنماست. هدايت خواستن از كسى كه دور است اگر چه
هادى باشد، و نيز از كسى كه نزديك است اما هدايت كننده نيست بى فايده است، و كسى كه
جز خدا به طور حقيقت واجد اين دو صفت نيست، بنابراين بايد تنها از او هدايت خواست.
و أستعينه قادرا قاهرا؛
و از او يارى مىطلبم كه پيروز و تواناست. در نسخه مصرى اين گونه آمده، و صواب
و أستعينه قاهرا قادرا مىباشد، چنان چه در نسخه ابن
ابى الحديد و ابن ميثم و خوئى و خطى(1178)
آمده است. ابن ميثم آورده: استعانت از خدا يارى خواستن از اوست بر انجام اعمال
شايسته از طاعت او و پيمودن راهش. و قاهر كسى است كه در
قلمرو حكومتش هيچ چيز بر خلاف حكم او انجام نمىگيرد، بلكه تمام موجودات مسخر حكم و
قدرت او هستند و در قبضه قدرتش كوچك و ناتوانند. و قادر
كسى است كه اگر بخواهد انجام دهد و اگر نخواهد انجام نمىدهد، و البته لازمه اين
مطلب اين نيست كه او نمىخواهد و انجام نمىدهد، چنان كه قبلا توضيح داده شد. و
ظاهر است خداوند به اعتبار اين دو صفت مبدأ و سرچشمه استعانت و كمك خواستن است.(1179)
و أتوكل عليه كافيا ناصرا؛
و بر او توكل مىكنم كه كافى و ياور است. ابن ميثم گفته: توكل
- چنان چه قبلا دانستى - بر مىگردد به اين كه انسان در آن چه كه اميد دارد و يا
مىترسد بر ديگرى اعتماد كند. و كافى به اعتبار بخشايش
الهى است بر تمام مخلوقاتش آن چه را كه استحقاق دارند از منفعت يا دفع ضرر. و
ناصر به اعتبار يارى نمودن خداست بندگانش را در برابر
دشمنانشان به هدايت نمودن و توان بخشيدن آنان، و آشكار است كه خداوند به اعتيار اين
دو صفت مبدأ و مركز توكل بندگانش بر او بوده و مىبايست كليد تمام امورشان را به او
بسپرند.(1180)
مؤلف: به همين جهت حضرت نوح (عليه السلام) به
قوم خود گفت: ... يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى
بآيات الله فعلى الله توكلت فأجمعوا أمركم و شركاءكم ثم لا يكن أمركم عليكم غمة ثم
اقضوا الى و لا تنظرون(1181)؛
... اى قوم اگر شما بر مقام رسالت و اندرز من به آيا، خود تكبر و انكار داريد من
تنها به خدا توكل مىكنم. شما هم به اتفاق بتان و خدايان باطل خود هر مكر و تدبيرى
داريد انجام دهيد تا امر بر شما پوشيده نباشد و درباره من هر انديشه باطل داريد
بكار بريد.
و مانند اين گفتار را حضرت امام حسين (عليه
السلام) در واقعه كربلا به كوفيان فرمود، چنان چه ابو محنف آن را نقل كرده است.(1182)
37. حكمت 13
من ضيعه الأقرب أتيح له
الأبعد؛
خداوند كسى را كه نزديكانش رهايش كنند به وسيله
دورترها يارى مىنمايد.
كمك الهى به وسيله افراد دور
مؤلف: ين موضوع نيز يكى از آيات و نشانههاى
خداى تعالى است، زيرا كسى را كه نزديكانش رهايش كنند اگر دورترها به كمك او نشتابند
هلاك مىشود چنان چه مىبينيم بسيارى از مؤمنان كه نزديكانشان از آنان كناره گرفته
و رهايشان كردهاند خداوند از افراد دورتر كسانى را به خدمت آنان گمارده است چنان
كه حضرت موسى (عليه السلام) هنگامى كه مادرش او را به دريا انداخت، دشمنش او را از
دريا گرفت و وى را پرورش داد.(1183)
38. حكمت 84
بقية السيف أبقى عددا و
أكثر ولدا؛
باقى ماندگان از شمشير (جنگ) شمارشان با
دوامتر و فرزندانشان بيشتر (از فاتح جنگ) است.
مؤلف: اصل در اين گفتار بنابر آن چه در عقد
الفريد آمده اين است كه حصين بن منذر به آن حضرت (عليه
السلام) نوشت: شمشير در ميان قبيله ربيعه بيشتر است. امام (عليه السلام) در پاسخ او
نوشت: باقى ماندگان شمشير از جهت عدد بالندهتر و داراى فرزندان بيشترند.
و در بيابان جا حظ آمده: على - كرم الله وجهه -
گفته: بقية السيف أنمى عددا و أكرم ولدا؛ باقيماندگان
از جنگ تعدادشان بيشتر و فرزندانشان ارجمندترند، و مردم اين مطلب را به عيان درباره
فرزندان او مشاهده كردند از كشته شدن و استيصال و كثرت فرزند، و بزرگ زادگى و
ارجمندى.(1184)
ابن ابى الحديد آورده: شيخ ما، ابو عثمان
(جاحظ) گفته: اى كاش آن حضرت (عليه السلام) هنگامى كه اين مطلب را مىفرمود علت و
راز آن را نيز مىفرمود، و سپس ابن ابى الحديد مىگويد: ما مصداق گفتار آن حضرت را
در نسل او و اولاد او زبير، و نى مهلب و امثال ايشان يافتهايم.(1185)
نمونه بارز فرمايش امام (عليه
السلام)، ذرارى خود آن حضرت (عليه السلام)
مؤلف: اما علت آن موضوع عنايت الهى است درباره
ستم ديدگان به منظور جبران ظلمهايى كه بر آنان رفته است. به طور نمونه، قوم
مضر كه داراى قدرت و سلطنت بودند و با قوم
ربيعه دشمنى داشتند بسيارى از آنان را كشتند. و اما اين
كه ابن ابى الحديد از قول جاحظ به عنوان بيان مصداق كلام امام (عليه السلام) اولاد
آن حضرت (عليه السلام) و اولاد زبير و بنى مهلب را ذكر كرده بايد گفت: آن چه كه در
كتاب جاحظ آمده تنها ذكر اولاد آن حضرت (عليه السلام) است.(1186)
بنابراين شمردن اولاد زبير و بنى مهلب در كنار
آنان بى مورد است، زيرا از اولاد زبير تنها چند نفر در جريان قيام عبد الملك كشته
شدهاند كه با عبد الله بن زبير دو پسرش زبير و عروه و برادرش منذر، و پسر برادرش
عمرو بن عروه به قتل رسيدند، و با برادرش مصعب هم پسر او عيسى كشته شد، همان گونه
كه از اولاد مهلب فقط عدهاى در جريان شورش يزيد بن مهلب بر يزد بن عبدالملك كشته
شدند.
و اما فرزندان آن حضرت (عليه السلام) در اعصار
مختلف در طول سلطنت بنى اميه و بنى العباس پيوسته مورد قتل و تعدى بودهاند، بگذريم
از واقعه كربلا كه دشمنانشان قصد داشتن ايشان را! كلى نابود سازند، حتى اين كه كودك
شير خوارشان را كشتند، و مىخواستند بيمارشان را نيز به قتل رسانند كه درباره مقاتل
ايشان كتابهاى زيادى بالخصوص نوشته شده است. از جمله كتاب مقاتل الطالبيين ابو
الفرج اصفهانى اموى، و به اين همه فرزندان آن بزرگوار (عليه السلام) از تمام طوايف
قريش بودهاند حتى با عباسيين و بنى هاشم، و عجب اين كه در همان زمان اقتدار و
سلطنت آنان اين عدد فزونى گرفته است، و مأمون زمانى كه مىخواست حضرت على بن موسى
الرضا (عليه السلام) را وليعهد خود گرداند دستور داد آنان را سرشمارى كنند كه شمار
آنان از بزرگ و كوچك در آن موقع سى سه هزار تن بود، پس مأمون به مردم گفت: من در
ميان فرزندان عباس و فرزندان على كاوش كردهام و هيچ كس را فضل و شايستهتر از على
بن موسى الرضا (عليه السلام) براى تصدى و لايتعهدى خود نيافتهام، اين مطلب را طبرى
و مسعودى نقل كردهاند.(1187)بلكه
در طول قرنها هيچ انسان معروفى از تمام قريش پديد نيامده است.
ولى در هر قرن و عصرى هر نقطه و ناحيهاى پر از
اولاد آن حضرت (عليه السلام) بوده است و اين از آيات مخصوص خدا درباره آن حضرت
(عليه السلام) است.
گفتار شيخ مفيد (رحمه الله تعالى
عليه ) در اين زمينه
شيخ مفيد (رحمه الله تعالى عليه) در ارشاد
آورده: از آيات خداى متعال در باره آن حضرت اين كه هيچ نسلى به مانند نسل آن
بزرگوار (عليه السلام) مورد تجاوز و تعدى ستمگران قرار نگرفته است و هيچ ترس و خوفى
به مانند آن چه كه بر اولاد آن حضرت (عليه السلام) گذشته بر نسل هيچ پيامبر يا امام
يا جانشين پيامبرى و نه پادشاه زمانى و نه نيك و بدى و نگذشته است. و هيچ احدى به
مانند آن چه كه اولاد و دودمان آن حضرت (عليه السلام) به آن دچار شدند از قتل و
دورى از خانه و كاشانه و ارعاب و تهديد دچار نشده است، و بر هيچ جمعيت و گروهى آن
جنايات كه بر اهل و اولاد او رفته نرفته است. آنان با انواع كشتنها از ترور و
شبيخون و مكر و نيرنگ به قتل رسيدند و بر روى بسيارى از آنها زنده به زنده بنا
نهادند، و آنان را به قدرى گرسنه و تشنه گذاشتند كه تا مرز هلاكت پيش رفته و در
شهرها پراكنده شدند، و از خانواده و وطن دور ماندند و مجبور شدند كه نسب خود را از
بسيارى از مردمان كتمان كنند، و ترس از آنان به حدى رسيد كه خود را از دوستانشان
مخفى مىنمودند، چه رسد به دشمنانشان، و تا دورترين نقاط شرق و غرب زمين و مناطق
دور از آبادانى گريختند، و بسيارى از مردم به خاطر حفظ جان خود و بستگانشان از آنان
كناره گرفته و از نزديك شدن و معاشرت با ايشان رو گردان شدند. و اينها همه عواملى
است كه به طور معمول مىبايست شيرازه آنان را بپاشد، و نسل ايشان را منقطع و شماره
آنان را اندك گرداند، ولى با اين وصف همواره نسل پاك آن حضرت (عليه السلام) از نسل
هر پيامبرى و هر انسان شايسته و صالحى بيشتر بوده و بلكه از نسل هر فردى از مردم،
به طورى كه با جمعيت خود شهرها را پر نموده و در كثرت افراد بر بسيارى از
خانوادهها غلبه كردند.
و اين در حالى است كه ازدواجهاى ايشان به
فاميلهاى خودشان اختصاص داشته با دورترها وصلت نمىنمايند.
و اين پديدهاى است عجيب و خارق العاده و آيه
روشنى است كه به اميرالمؤمنين (عليه السلام) اختصاص دارد.(1188)
معجزه اعطاى كوثر به رسول اكرم
(صلى الله عليه و آله و سلم)
مؤلف: فراوانى اولاد امير المؤمنين (عليه
السلام) با وجود قتل و حبس و تبعيد ايشان در طول تاريخ گواهى است بر صدق وعده خداى
تعالى به رسولش از اعطاى كوثر به آن حضرت (صلى الله
عليه و آله و سلم) همان گونه كه انقراض سران قريش كه به آن بزرگوار (صلى الله عليه
و آله و سلم) و اهل بيتش توهين و استهزاء مىنمودند دليل است بر صدق و عيد خداى
تعالى درباره دشمن كينه توز آن حضرت كه او ابتر و بلا عقب است، به علاوه تهديدى كه
به طور عموم نسبت به تمام ستمگران نموده از نابودى و ريشه كن شدن آنان فرموده:
فقطع دابر القوم الذين ظلموا الحمد لله رب العالمين(1189)؛
پس به كيفر ستمگرى، ريشه گروه ظالمان كنده شده و ستايش خداى راست كه پروردگار
جهانيان است.
و از جمله شواهد صدق گفتار آن حضرت (عليه
السلام) در اين كه باقيماندگان از جنگ عددشان بيشتر است به جهت عنايت خداى تعالى در
بقاء نوع انسان در غير ستمگران، اين كه پس از جنگ جهانى اول و دوم زنان در اروپا -
بنابر چيزى كه نقل كردهاند - به جز فرزند پسر به دنيا نياوردهاند به علت اين كه
بسيارى از مردانشان در جنگ كشته شده بودند.
39. در حكمت 139
تنزل المعونة على قدر
المئونة.
امام (عليه السلام) در حكمت 139 مىفرمايد:
رزق و كمك الهى به اندازه نياز مىرسد.
توضيح معناى فرمايش امام (عليه
السلام)
مؤلف: اين موضوع نيز يكى از ادله وجود آفريدگار
روزى دهنده است. و اين مطلبى است براى هر كسى بالعيان محسوس است، انسان هنگامى كه
تنهاست به طول معمول روزى او به اندازه نياز خود اوست، و وقتى ازدواج كرد روزى او
به قدر دو نفر مىشود، و وقتى داراى فرزند شد روزى او بيشتر مىشود. بدين معنا كه
كمتر از نيازش نيست وگرنه ممكن است خيلى بيشتر هم باشد.
و مقصود اين است كه هر گاه شخص دنبال كسب و كار
برود و يا به علت داشتن عذر از كسب و كار ناتوان باشد اين گونه است، وگرنه در روايت
آمده: كسى كه با تمكن از كار كردن اگر در خانه بنشيند و براى رسيدن رزق و روزيش دعا
كند از كسانى است كه دعايشان مستجاب نمىشود.(1190)
داستان ثروتمندى كه مىخواست
انفاق خود را قطع كند
ابن ابى الحديد آورده: مردى مالدار برنامهاى
داشت كه ساليانه به گروهى از مستمندان كمك هزينهاى پرداخت مىكرد، پس از چندى آن
انفاق در نظرش زياد آمد و به همين جهت به كاتب خود دستور داد آن را قطع كند، پس در
خواب ديد گويا اموال زيادى در خانه دارد و كشانى آنها را از زمين به آسمان بالا
مىبرند، و او بدان سبب جزع و بى تابى مىكند و پيوسته مىگويد: گ! روزيم، پس صدايى
شنيد كه به او گفت ما اين اموال را به تو داديم تا در مصارفى كه صرف مىكردى صرف
نمايى، و هنگامى كه قطع كردى ما آنها را از تو برداشتيم و براى شخص ديگرى قرار
داديم. پس صبحگاهان به كاتب خود دستور داد آن برنامه سابقش را تجديد نمايد.(1191)
حديثى محبوبتر از صد هزار درهم
مؤلف: در تاريخ بغداد آمده: و اقدى به مأمون
نامه نوشت و از بدهكارى زياد خود و اندوهى كه از اين جهت به او دست داده بود ياد
كرد. مأمون در پشت نامهاش نوشت: در تو دو خصلت هست؛ سخاوت و حياء. اما سخاوت تو
سبب شده كه اموالت از دست برود، و اما حياى تو مانع شده از اين كه ما را مطلع سازى،
اينك دستور داديم فلان مبلغ را به تو بدهند، پس اگر با اين مبلغ توانستهايم در كار
تو گشايشى پديد آوريم همانا كه خزينه خدا مفتوح است، و تو خودت در زمانى كه منصب
قضاوتهاى هارون الرشيد را بر عهده داشتى براى من حديثى از محمد بن اسحاق از زهرى
از انس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كردى كه آن حضرت (صلى الله عليه و
آله و سلم) به زبير فرمود: همانا درب رزق و روزى مردم به جانب درب عرش گشوده است و
خداوند ارزاق بندگان را به مقدرا مخارجشان فرو مىفرستد، پس هر كس كه مخارج خود را
كم كند خدا روزى او را كم مىكند، و هر كس زياد نمايد خداوند روزى او را زياد
گرداند.
واقدى گويد: من اين حديث را فراموش كرده بودم و
اين ياد آورى او براى من از عطايش محبوبتر افتاد. راوى مىگويد: به من خبر رسيد كه
عطاى او صد هزار درهم محبوبتر بوده است.(1192)
40. حكمت 144
و قال (عليه السلام):
ينزل الصبر على قدر
المصيبة، و من ضرب يده على فخذه عند مصيبته حبط عمله؛
صبر به انداره مصيبت فرود مىآيد، و كسى كه در
مصيبت دست بر رانش زند اجر و پاداش او نابود گردد.
ينزل الصبر على قدر
المصيبة؛ صبر به اندازه مصيبت فرود مىآيد، نازل شدن صبر به اندازه مصيبت
نيز يكى از آيات خداى تعالى و حكمتهايى است كه او بر بندگانش دارد، مانند فرود
آمدن رزق و روزى به قدر مخارجشان.
اهميت نعمت فراموشى
در توحيد مفضل، پس از بيان اهميت نعمت
حافظه و اينكه اگر آن نبود اوضاع مردم مختل و نابسامان
مىشد، آمده بزرگتر از نعمت حفظ براى انسان نعمت فراموشى است، زيرا اگر فراموش
نبود پس كسى كه مصيبتى بر او وارد شده هرگز خاطرش تسلى نمىيافت، و پشيمانى و حسرتش
از بين نمىرفت، و كينهها از دلش برطرف نمىشد، و از متاعها و لذتهاى دنيا
بهرهاى نمىبرد به سبب ياد آوردن آفات و بلاها، و هرگز از پادشاه ستمگر و از دشمن
خود غفلت نمىنمود، آيا نمىبينى چگونه خداوند در وجود انسان دو قوه متضاد آفريده و
براى هر كدام رازها و مصلحتهايى قرار داده؟! و چه خواهند گفت آنان كه تمام اشياء
را بين دو آفريدگار متضاد (يزيدان و اهريمن) تقسيم كردهاند در اين اشياء متضاده با
آن كه در هر كدام از آنها نوعى مصلحت وجود دارد.(1193)
دلجويى فرشته از مصيبت رسيده
كلينى (رحمه الله تعالى عليه) در كافى از امام
صادق (عليه السلام) نقل كرده كه هر گاه انسانى بميرد خداى تعالى فرشتهاى را بر بى
تابترين افراد خانوادهاش مىفرستد و فرشته قلب او را مسح نموده و نوازش مىدهد و
شدت اندوه را از خاطرش مىزدايد، كه اگر اين نبود دنيا آبادانى و آسايش نداشت.(1194)
منت خدا بر بندگان به دادن سه
نعمت
و نيز از آن حضرت روايت كرده كه خداى تبارك و
تعالى مىفرمايد: به راستى بر بندگانم به سه نعمت منت نهادم: بدنشان را پس از بيرون
شدن روح بدبو كردم، و اگر اين نبود هيچ دوستى جنازه دوستش را دفن نمىكرد، و پس از
پيش آمدن ناگوار آنان را تسلى بخشيدم و اگر اين نبود زندگى در كامشان تلخ بود، و
اين جانور را (مقصود كرم است) آفريدم و او را بر گندم و جو مسلط كردم و اگر اين
نبود پادشاهانشان آن را به مانند طلا و نقره مىاندوختند.(1195)
ناخرسندى از قضاى الهى سبب حبط
پاداش
و من ضرب يده على فخذه
عند مصيبته حبط عمله؛ و كسى كه در مصيبت دست بر رانش زند و پاداش او نابود
گردد.
در نسخه مصرى به جاى أجره
علمه آمده كه تصحيف است. در هر حال اين فقره را تحف
العقول از آن حضرت (عليه السلام) نقل كرده،(1196)
ولى كافى آن را از امام صادق (عليه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) نقل كرده است،(1197)
و عجب ندارد، چرا كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و وصى او على مرتضى
(عليه السلام) به مانند نفس واحدند.
و اما اين كه چرا انجام چنين كارى موجب حبط
پاداش شخص مصيبت رسيده مىشود، زيرا آن دليل بر نارضايتى بنده از قضاى پروردگار
خويش است و لاجرم سبب از بين رفتن اجر او مىگردد.
41. حكمت 15 و 459
تذل الأمور للمقادير حتى
يكون الحتف فى التدبير؛ كارها و امور دنيا تسليم مقدرات است كه گاه تدبير و
چاه انديشى انسان به مرگش مىانجامد.
يقلب المقدار على التقدير
حتى تكون الآفته فى التدبير؛
قضاء و قدر الهى بر حساب گرى و چاره انديشى
غالب آيد، به طورى كه گاهى آفت در تدبير خواهد بود.
سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) مىفرمايد:
و قد مضى هذا المعنى فى
ما تقدم برواية تخالف بعض هذه الألفاظ؛
اين مضمون پيش از اين به روايتى ديگر و با
الفاظ متفاوتى نقل گرديده.
مؤلف: مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
نقل همين معنا در حكمت 15 مىباشد.
گفت و گو هارون با يحيى برمكى
جهشيارى در كتاب الوزراء اين حكمت را به عبارت
ديگر نقل كرده است.
او آورده: يحيى برمكى در آغاز مخالفتش با هارون
به نزد وى رفت در حالى كه هارون تنها در حال استراحت بود و سپس بازگشت و هارون از
قضيعه او مطلع گرديد، پس به يكى از خدمت گزارانش گفت: خودت را به يحيى برسان و به
او بگو با من خيانت كردى و به من بتهان بستى، خادم پيام رشى را به يحيى رساند، يحيى
به فرستاده گفت به هارون بگو: هر گاه دوران كسى به سر آيد مرگ
در چاره انديشى خواهد بود. به خدا سوگند مجلس تو را ترك نكردم مگر به خاطر
آرامش و راحتى تو.
سپس آورده: و اين گفتارى است از على بن ابى
طالب - كرم الله مثواه -: كه فرموده:
هر گاه دوران سپرى گردد نابودى در آماده سازى و تهيه سازى برگ
است.
و آن گاه گفته: اين معنا را
ابن رومى دزديده و در اين شعر خود آورده:
غلط الطلب على
غلطة مورد |
|
عجزت محالته
عن الأصدار |
و الناس يلحون
الطبيب و انما |
|
غلط الطبيب
اصابة المقدار
(1198) |
خطا كرد پزشك درباره من؛ بسان خطاى آب كشندهاى
كه از كشيدن آب درمانده كرديد، مردم از پزشك بدگويى مىكنند، در حالى كه پزشك تنها
فرا رسيدن مقدرات را نمىدانسته.
نقل اين گفتار به روايت شيخ مفيد
(رحمه الله تعالى عليه)
شيخ مفيد در ارشاد حكمت ياد شده را نقل كرده و
گفته كه اصل اين معنا از يزيد گرد آخرين پادشاه فارس بوده، و چنين آورده: هنگامى كه
شاه زنان دختر كسرى به اسارت مسلمانان در آمد امير المؤمنين (عليه السلام) از او
پرسيد از پدرت پس از واقعه فيل چه چيزى به خاطر دارى؟
گفت: از او به ياد دارم كه مىگفت:
هر گاه خدا چيزى را اراده كند تمام خواستهها و آرزوها در
برابر آن خار و مقهور مىگردد، و هر گاه دوران چيزى سپرى شود مرگ در چاره جويى
خواهد بود. امام (عليه السلام) به او فرمود: پدرت چه زيبا گفته است،
تذل الأمور للمقادير حتى يكون الحتف فى التدبير؛ و
كارها و امور دنيا تسليم مقدرات است، به طورى كه تدبير و چاره انديشى انسان به مرگش
مىانجامد(1199).
ابو مسلم در دجله
و از جمله شواهد تاريخى بر اين موضوع ماجرايى
است كه ابن قتيبه در عيون بدين شرح آورده:
هنگامى كه ابو مسلم وارد مدائن شد در همان روز
كشته شدنش با تازيانه بر كاكل اسب خود مىزد و به فارسى مىگفت: كاكل به چه كار آيد
اگر نتوان قضاى محتوم را دفع نمايد. و سپس گفت: اين راهى است به سوى آب كه پايانش
فرياد مىزند: دريغا بر دجله يا اطراف آن؛ گويا ما پس از ساعتى در ميان دجله خواهيم
بود.(1200)
اعتراف ابو مسلم به حقيقت ياد
شده
در تاريخ طبرى آمده: ابو مسلم به
نيزك گفت: من هيچ شخص بلند قامتى عاقلتر از تو
نديدهام. بگو نظرت درباره رفتن من پيش منصور چيستك كه اين نامهها آمده و قوم
چنين و چنان گفتهاند. گفت: صلاح نمىبينم نزد او روى، بلكه به رى مىروى و در آن
جه اقامت مىگزينى كه از رى تا خراسان در اختيار تو و مردمش سربازان تو مىباشند و
هيچ كس را مخافتى نخواهد بود - تا اين كه آورده - ابو مسلم گفت: صلاح چنين ديدهام
كه ابو اسحاق را پيش منصور فرستم تا از تصميم وى آگاه شده براى من خبر آورد، چرا كه
او مورد اعتماد من است، پس او را فرستاد، و هنگامى كه وى بر منصور وارد شد بنى هاشم
به گرمى از او استقبال نمودند، و منصور به او گفت: ابو مسلم را از تصميمش باز گردان
و من حكم ولايت خراسان را به تو مىدهم، و سپس وى را مرخص نمود، ابو اسحاق به سوى
ابو مسلم بازگشت و به او گفت: از آنان چيز بدى نديدم، بلكه ديدم حق تو را پاس داشته
و نسبت به تو به ديده احترام مىنگريستند - تا اين كه آورده -:
نيزك به ابو مسلم گفت: تصميم گرفتهاى به سوى او باز گردى؟ گفت: آرى، و به
اين شعر تمثل جست:
ما للرجال مع
القضاء محالة |
|
ذهب القضاء
بحيلة الأقوام
(1201) |
مردان را در برابر قضاى خدا چارهاى نيست، قضاء
چاره انديشى اقوام را بى نتيجه ساخته است.
با گذشت دوران آمادگى سودى
نمىبخشد
و از جمله شواهد آن گفتار جريانى است كه مسعودى
در مروج الذهب بدين شرح آورده: مدائنى و عتبى ديگران نقل كردهاند كه هنگامى كه
مروان بن محمد در زاب بار انداخت و اردوگاه زد صد هزار
سوار كار جنگى از ارتشيان كه آنان را از اهل شام و جزيره برگزيده بود سوار بر صدر
هزار اسب جوان قوى هيكل مهياى نبرد نمود، و چون روز جنگ فرا رسيد عبد الله بن على
در ميان لشكريان سياه پوش خود نمايان گرديد در حالى كه در پيشاپيش لشكر پرچمها و
علمهاى سياه به وسيله مردان بر شتران گردن دراز حمل مىشد و پالان شتران از چوب
درخت بيد بود مروان به افرادى كه نزديك او بودند گفت: آيا نيم بينيد كه نيزههاى
بلند آنان به مانند نخل تنومند است؟! آيا نمىبينيد كه پرچمهاى ايشان بر بالاى اين
شتران همانند قطعه ابر سياهى است؟ پس در اين اثناء ناگهان دسته كلاغ سياهى از اطراف
آن سرزمين به پرواز در آمده در جلوى پرچمهاى سياه به حركت در آمدند و سياهى
كلاغها با سياهى پرچمهاى به هم پيوسته است و كلاغها به مانند ابر سياه بود و آن
گاه به ياران جنگ جوى خود نظر افكند در حالى كه ترس و اضطراب و سستى سراسر وجودشان
را فرا گرفته بود، پس گفت: اين همه لشكر و تجهيزات به جهت آمادگى است، ولى آن گاه
كه دوران سپرى شده باشد آمادگى سودى نمىبخشد.(1202)
آن جا كه تدبير و تاكتيك بر عكس
نتيجه دهد
و نيز ماجرايى كه طبرى در تاريخش نقل كرده
هنگامى كه اهل خراسان با مروان رو به رو شدند او هيچ تدبير و تاكتيكى به كار
نمىبرد مگر اينكه بى اثر مىگرديد، پس در همان روزى كه شكست خورد ايستاده بود و
مردم مىجنگيدند، در اين موقع دستور داد اموال زيادى بيرون آورده در آن جا بريزند،
و به مردم گفت: صبر كنيد و بجنگيد كه اين اموال مال شما خواهد بود. در اين هنگام
گروهى از حاضران به جمع آورى اموال پرداختند، پس به مروان خبر دادند كه مردم به
اموال روى آورده و از آنان ايمن نيستيم كه تمام اموال را ببرند، مروان به پسرش عبد
الله پيغام داد در ميان گروهى از يارانت به پشت سر لشكرت برو و هر كس را ديدى از
اين اموال برداشته به قتل برسان و لشكريان را از اين كار باز دار، پس عبد الله با
پرچم و يارانش به سمت دنباله لشكر عقب گرد كرده وقتى لشكر او را ديدند به تصور اين
كه قصد هزيمت دارد همه گفتند: فرار! و همگى پا به فرار گذاشتند.(1203)
چاره انديشى جوان به مرگش
انجاميد
در اذكياء ابن جوزى در باب
كسانى كه چاره انديشى نموده و برخلاف مقصودشان نتيجه داده نمونههايى نقل
كرده از جمله از على بن محسن از پدرش نقل كرده كه گفت: گروهى از اهل جندى شاپور كه
در ميان آنان نويسندگان و بازرگانان و ديگر اقشار بودند براى ما گفتند كه در
سالهاى سيصد و چهل و اندى جوانى از نويسندگان نصارى كه پسر ابوالطيف قلانسى بود
نزد آنان به سر مىبرد، پس در ايام اقامتش يك روز به منظور انجام بعضى كارهايش وارد
روستايى شده اتفاقا اكراد او را دستگير كرده زير شكنجه گرفته و از وى خواستن كه
خودش را از آنان خريدارى كند، او خانوادهاش را از ماجرا با آگاه نمود و به آنان
نوشت مقدرا چهار درهم(1204)
افيون(1205)
برايم بفرستيد و بدانيد كه من از آن مىخورم و بى هوش مىشوم و اكراد يقين مىكنند
كه من مردهام و مرا به شما تحويل مىدهند، پس موقعى كه مرا تحويل گرفتيد وارد حمام
كنيد و مرا بزنيد تا بدنم گرم شود و با معجون ايارج(1206)
معدهام را شست و شو دهيد كه پس از اين معالجات حالم خوب مىشود و او شنيده بود كه
هر كس افيون بخورد بى هوش مىشود و اگر او را داخل حمام كنند و بزنند و معدهاش را
شست و شو دهند بهبود مىيابد ولى او مقدار مصرفى آن را نمىدانست و به همين جهت
مقدار چهار درهم خورد و بى هوش شد پس اكراد شك نداشتند كه او مرده است و او در ميان
چادرى پيچانده و به خانوادهاش تحويل دادند، و آنان وى را داخل حمام نموده و زدند و
معدهاش را شست و شو دادند ولى حركت نكرد و چند روز هم چنان در حمام ماند و طبيبان
او را ديدند و گفتند كه او مرده است و پرسيدند چه مقدار افيون مصرف كرده است؟
گفتند: چهار درهم. گفتند: اگر او را در ميان دوزخ بسوزانيد نتيجه نخواهد داشت و اين
درمانها درباره كسى است كه مقدار چهار دانق(1207)
يا يك درهم يا قريب به اين مقدار مصرف كرده باشد، ولى اين شخص قطعا از دنيا رفته
است، اما بستگان او نمىپذيرفتند، پس او را در حمام آن قدر نگه داشتند كه بدنش
متعفن شده و تغيير كرد، پس او را دفن نمودند، و بدين ترتيب چاره انديشى او بر عكس
نتيجه داد.(1208)
مرگ خود را به ده هزار درهم خريد
و از جمله نقل كرده كه بلال فرزند ابو برده
فرزند ابو موسى اشعرى در زندان حجاج مورد آزار و شكنجه بود، و حجاج برنامهاش اين
بود كه هر كس كه در زندانش جان مىسپرد نامش را به او گزارش مىكردند و او دستور
مىداد وى را از زندان خارج ساخته به خانوادهاش تحويل دهند. بلال به زندانبان
گفت: ده هزار درهم(1209)
از من بگير و اسم من را در ليست مردگان ثبت كن و به حجاج بده و هنگامى كه او به تو
دستور داد مرا به خانوادهام تحويل دهى من فرار مىكنم و به نقطه نامعلومى متوارى
مىشوم و حجاج تا آخر عمر از من اطلاعى نخواهد يافت و اگر بخواهى تو هم با من فرار
كنى چنين كن و من مخارج تو را تا آخر عمرت تأمين مىكنم.
زندان بان آن مبلغ را گرفت و نام او را در ليست
مردگان ثبت نموده و به حجاج تحويل داد، وقتى حجاج نام او را ديد گفت: اين شخص اجازه
ترخيص ندارد مگر اين كه من مرده او را ببينم، او را بياور. زندان بان پيش بلال
بازگشت و گفت: وصيت كن.
گفت: خبر چيست؟ گفت: حجاج چنين و چنان گفته است
و اگر مرده تو را به او نشان ندهم مرا مىكشد، و مىفهمد كه با او قصد حيله داشتم،
اينك ناچارم تو را خفه كنم، پس بلال گريست و بى تابى كرد و از او خواست دست از اين
كار بكشد، ولى فايده نداشت، پس وصيت كرد زندان بان او را گرفت و خفه كرد و مردهاش
را پيش حجاج برد، وقتى حجاج مرده او را ديد گفت: او را به خانوادهاش تسليم كن و
آنان او را تحويل گرفتند، و بدين ترتيب مرگ را براى خودش به ده هزار درهم خريد و
چاره جويىاش بر عكس مقصودش نتيجه داد.
42. حكمت 7
اعجبوا لهذا الانسان ينظر
بشحم، و يتكلم بلحم، و يسمع بعظم، و يتنفس من خرم؛
از اين انسان تعجب كنيد (و عبرت آموزيد) با
پيهى (چشم) مىبيند، و با گوشتى (زبان) سخن گويد، و با استخوانى (گوش) مىشنود، و
از شكافى (بينى) تنفس مىكند.
مؤلف: هم چنين بايد تعجب كرد از محل آنها در
بدن، و از مزهها رطوبت هايى كه در درون آنها هست.
جايگاه حواس پنج گانه در بدن
انسان
اما راجع به اول در توحيد مفضل آمده: بنگر به
اين حواس پنج گانه انسان (بويايى، چشايى، بينايى، شنوايى، لامسه) به گونه خاصى در
انسان آفريده شده و موجب شافت و برترى انسان بر ديگر مخلوقات است، ببين چگونه دو
چشم به مانند چراغهايى بر فراز منار در سر قرار گرفته تا بتواند اشياء را به خوبى
ببيند و در اعضاء پايين بدن مانند دست و پا قرار نگرفت تا از آفات به دور باشد، و
از عوارض ناشى از ارتباط مستقيم با كار و ابزار آن كه موجب بيمارى و ضعف آن مىگردد
در امان باشد، همچنين در اعضاء وسط بدن مانند شكم و پشت قرار نگرفت و تا گرداندن آن
و نگاه كردن با اشياء دشوار نباشد، پس هر گاه كه هيچ كدام از اين اعضا محل مناسبى
براى چشمها نيست پس قطعا سر آدمى بهترين جا براى حواس است، و مانند اتاق و
صومعهاى براى آنها مىباشد. حواس پنج تا قرار داده شد كه پنج نوع محسوس را درك
كند و از درك چيزى از محسوسات ناتوان نباشد. چشم آفريده شد تا رنگها را درك كند،
پس اگر رنگها وجود داشت ولى چشم نبود كه آنها را ادراك كند وجود آنها چه منفعتى
داشت، گوش آفريده شد تا آوازها را بشنود، پس اگر صداها وجود داشت و گوش نبود كه
آنها را درك كند نيازى به وجود آنها نبود، و هم چنين ساير حواس.(1210)
حكمت رطوبتهاى بعض حواس بدن
و اما دوم: ابو نعيم در حاية الاولياء از عمرو
بن جميع نقل كرده كه گويد: من و ابن ابى ليلى و ابو حنيفه بر جعفر بن محمد وارد
شديم، آن حضرت به ابن ابى ليلى فرمود: اين كه با توست كيست؟
گفت: اين مردى است داراى بصيرت و بينش در امر
دين، فرمود: شايد او را در امر دين قياس به رأى مىكند، گفت: آرى. پس آن حضرت به
ابو حنيفه فرمودند: اسم تو چيست؟ گفت: نعمان. فرمود: اى نعمان؟ هيچ درباره سرت قياس
كردهاى؟ گفت: چگونه سرم را قياس كنم؟ فرمود: احساس نمىكنم كه تو درست چيزى بدانى،
آيا مىدانى حكمت شورى در چشم و تلخى در گوش و حرارت در دو سوراخ بينى، و شيرينى در
دو لب چيست؟ گفت: نه: فرمود: نمىبينم تو را كه درست چيزى بدانى - تا اين كه گويد:
- پس ابن ابى ليلى گفت: يابن رسول الله ما را از حكمت اين چيزهايى كه از ابو حنيفه
پرسيدى آگاه كن. آن حضرت (عليه السلام) فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدم؟رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداى تعالى با لطف و فضل خويش در چشمان آدمى
شورى به وجود آورد؛ زيرا آنها دو پيه هستند و اگر اين شورى نبود آب مىشدند، و
همانا خداى تعالى با من و فضل و رحمتش تلخى را در گوش آدمى قرار داد تا مانعى باشد
از ورود حشرات در آن پس اگر حشرهاى داخل سر شود و بخواهد به طرف مغز رود وقتى تلخى
را چشيد خارج مىشود، و همانا خداى تعالى با من و فضل و رحمتش بر انسان گرما را در
دو سوراخ بينى او قرار داد كه با آن گرما بو را استشمام مىكند و اگر آن نبود مغز
گنديده مىشد، و همانا خداى تعالى با منت و كرم و رحمتش بر انسان شيرينى را در لبان
او قرار داد كه با آن مزه اشياء را در مىيابد.(1211)
اعجبوا لهذا الانسان؛
از اين انسان تعجب كنيد. ابن ميثم آورده: امام (عليه السلام) با بيان بخشى از اسرار
حكمت خداى تعالى در آفرينش انسان و لطفى كه درباره او دارد خواسته است تا بر حكيم
بودن صانع و آفرينندهاش استدلال نمايد. و به چهار مورد از مواردى كه شايان دقت و
عبرت گرفتن است توجه داده، و آنها عبارت اند از: عضو بينايى و گويايى و شنوايى و
تنفس، و اين چهار عضو را بالخصوص ذكر فرموده بدان جهت كه آنها در عين ضعيفى و
كوچكى اما در وجود انسانى كه اشرف مخلوقات است ضرورى و ناگزيراند و قوم وجود انسان
به آنها بستگى دارد تا صاحبان بصيرت انگشت حيرت به دندان گرفته از لطف صانع حكيم
درباره بنى آدم عبرت گيرند.(1212)
ينظر بشحم؛ با
پيهى (چشم) مىبيند.
نظرات قدما راجع به كيفيت ديدن
ابن ميثم آورده: مقصود امام (عليه السلام) از
پيه كه با آن ديدن انجام مىگيرد در رطوبتى است كه در اصطلاح اطباء به آن
بيضه (سفيدى چشم كه در آنها سياهى است) گويند. يا
رطوبت جلديه (عدسى چشم) زيرا چشم مركب از هفت پرده و سه
رطوبت است كه هر كدام از آنها در اصطلاح اطبا اسم خاصى دارد.(1213)
شاعر آنها را اين گونه به نظم آورده است:
(1214)
ابن ابى الحديد آورده: بعضى گفتهاند:
ابصار (ديدن) با خروج شعاعى از چشم كه تا شىء مرئى
امتداد مىيابد انجام مىگيرد و بعضى گفتهاند: دستگاه بينايى مستقيما با اشياء
مرئى برخورد نموده آنها را مىبيند، و بعضى گفتهاند: هوايى شفاف كه بين بيننده و
شىء مرئى است متكيف مىشود به كيفيت شعاعى كه در چشم است و با اين تكليف وسيله
ابصار مىگردد، بدون خروج شعاع از چشم، و محققين حكما گفتهاند: با نقش بستن صور
اشياء در عدسى چشم ابصار حاصل مىشود با توسط هواى شفاف درخشان، آن گونه كه صورت
انسان در آينه نقش مىبندد.(1215)