توحيد در نهج البلاغه

علامه حاج شيخ محمد تقى شيخ شوشترى (رحمه الله تعالى عليه)

- ۶ -


نقل گفتار (ابن ابى الحديد) و نقد آن‏

در اين جا ابن ابى الحديد گفتارى دارد كه قابل خدشه است. او پس از نقل گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كه فرموده: (بخش نامه‏هاى برگزيده امير المؤمنين (عليه السلام)) مى‏گويد: مؤلف كتاب سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در اين بخش مطالبى آورده كه با بخش نخست مناسب ترست.

مانند گفتار آن حضرت به شريح قاضى هنگامى كه خانه خريده بود (نامه 3)، و گفتار آن حضرت به شريح بن هانى زمانى كه او را فرمانده لشكر پيشرو خود به سوى شام گرداند. (نامه 56(197))

مؤلف: ولى اين اعتراض وارد نيست، اما راجع به گفتار امام به شريح قاضى، سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در عنوان آن گفته: از نامه‏هاى آن حضرت (عليه السلام) به شريح، و با اين حال چگونه مى‏توان آن را در بخش نخست (خطبه‏ها) قرار داد، و اگر هم به صورت نامه. هر چند به صورت قرار داد خريد خانه نبود، آوردن آن در بخش سوم مناسب‏تر بود، زيرا در زمينه حكمت‏ها و مواعظ است. و اما گفتار امام (عليه السلام) به شريح بن هانى، سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در عنوان آن فرموده: و من وصيلة له وصى بها شريح بن هانى؛ از وصاياى آن حضرت به شريح بن هانى. و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در ابتداى بخش دوم آورده: (و اين بخش شامل مى‏شود برگزيده‏هايى از عهدنامه‏هاى آن حضرت را به كارگزارنش و وصيئت هائى كه به نزديكان و ياران خود نموده است) و اين مورد نيز از عهدنامه‏هاى آن حضرت به كارگزرانش بوده و يا از وصاياى آن حضرت (عليه السلام) به اصحاب خويش. و البته مفاسد كم دقتى بسيار است.

نقل فرازهاى مختلف در زمينه موضوع واحد

و ربما جاء فى ما اختاره من ذلك فصول غير متسقة، و محاسن كلم غير منتظمة؛ بسا، در ضمن نقل سخنان برگزيده آن حضرت (عليه السلام) فصل‏هاى نامنظم و سخنان جالب غير مرتبى را ايراد نموده‏ايم. يعنى احيانا در هر كدام از سه بخش فصل‏هايى آورده‏ام كه ترتيب در آن‏ها رعايت نشده و گفتارهايى نقل كرده‏ام كه در زمينه يك موضوع و يك مقصد نيست.

لا أنى اورد النكت و اللمع، و لا اقصد التتالى و النسق؛ زيرا من نكته‏ها و سخنان تابناك آن حضرت (عليه السلام) را آورده، توجهى به پيوستگى و نظم ميان آن‏ها نداشته‏ام. نكت جمع نكته، و اصل در نكت اين است كه با چوب يا وسيله ديگر بر زمين بزنى چنانچه اثر آن باقى ماند.

لمع جمع لمعه و اصل در آن قطعه‏اى از گياه است در ميان گياهان‏تر كه به خشكى گرايد.

و اصل در نسق ترتيب و بر يك روش بودن است.

سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) اگر چه گاه فصل‏هاى نامرتب و فرازهاى نامنظمى نقل مى‏كند، ولى بر اين عدم پيوستگى با آوردن لفظ منها، و منها، منه، و منه توجه مى‏دهد به طور نمونه در عنوان (1) بخش اول گفته: منها فى ذكر الحج؛ قسمتى از اين خطبه است راجع به حج. و در عنوان (2) آورده است: و منها يعنى آل النبى؛ قسمتى از اين خطبه است درباره اهل بيت پيغمبر (عليه السلام). و در خطبه 81 و 82 لفظ و منها آورده است. و همچنين در خطبه فاتعظوا عباد الله (85)، و در خطبه اشباح (89)، و در خطبه فتبارك الله (92)، و در خطبه انظروا الى الدنيا (101)، و در خطبه الحمدلله الذى شرع الأسلام (104) و در خطبه ملاحم (138)، و در خطبه كل شى خاضع له (109)، و در خطبه أرسله داعيا الى الحق (116) و در و من كلام له فى ساعة الحرب (121) و در خطبه ملاحم بصره (102)، و در خطبه نخمده على ما أخذ و أعطى (132) و در گفتار و انقادت له الدنيا و الآخرة (133)، و در كلام له فى معنى طلحة و الزبير (135)، و در خطبه و أستعينه (149)، و در خطبه الحمدلله الدال على وجوده (150) و در خطبه و ناظر قلب البيب (152)، و در كلام فى الملاحم (154) و در خطبه أرسله على حين فتره (156)، و در خطبه امره قضاء و حكمة (158) در بعضى از آن‏ها يك بار و در بعضى دوبار و در بعضى سه بار يا بيشتر لفظ و منها را تكرار نموده است. و در بخش دوم در نامه 6 لفظ منه، و در 24 منها و در 27 منه، و در 45 و من هذا الكتاب، و رد 26 و منه بكار برده است.

و اما اين كه ابن ابى الحديد گفته مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از اين گفتار اين است كه او احيانا خطبه يا نامه‏اى نقل مى‏كند و در آن فرازها و فصول مختلفى مى‏آورد و بر همين اساس در موارد زيادى از شرح خود مى‏گوييد: اين گفتار سيد رضى برگزيده از فصل‏هاى مختلفى است... بعيد به نظر مى‏رسد و نهايت چيزى كه در اين باره از او ديده‏ام خلطى است كه ميان گفتار امام (عليه السلام) درباره خريت ناجى و ياران او كه فرموده: ء أمنوا فقطنوا و نامه آن حضرت (عليه السلام) درباره ايشان كه فرموده: فسجهم بخروجهم مرتكب شده است، ولى اين در حقيقت خلط نيست، زيرا اين دو مانند يك گفتارند. و اما اختلافى كه احيانا بين نقل نهج البلاغه و مآخذ آن ديده مى‏شود ظاهرا منشأ آن، اختلاف روايات است؛ مثلا اين گفتار امام (عليه السلام) در خطبه 43 و لقد ضربت أنف هذا الأمر و عينه كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در عنوان آن گفته: از سخنان آن حضرت (عليه السلام) پس از فرستادن جرير بن عبد الله بجلى به سوى معاويه، در مدارك آن يافتم كه امام (عليه السلام) اين گفتار را در ايام صفين فرموده است. و نيز در همين خطبه جمله انه قد كان على الناس وال فأحدث أحداثا را يافتم كه امام (عليه السلام) آن را در نامه‏اش به اهل مصر نوشته است، و همچنين موارد ديگرى در اثناى كتاب بر آن‏ها آگاه خواهى شد.

خلاصه اين كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) بيانات امام (عليه السلام) را پيرامون يك موضوع از اخبار مختلفى گرد آورده و يك جا نقل مى‏كند؛ مثلا گفتار امام (عليه السلام) در خطبه 123 برگرفته از شش روايت است كه همه در زمينه تشويق و ترغيب به جهاد مى‏باشد، و هم چنين گفتار آن حضرت در خطبه 121 پيرامون حكميت مأخوذ از سه روايت است.

امير المؤمنين (عليه السلام) يگانه فرمانرواى مطلق و زاهد بر حق‏

و من عجائبه (عليه السلام) التى انفرد بها، و أمن المشاركة فيها ان كلامه (عليه السلام) الوارد فى الزهد، و المواعظ، والتذكير، والزواجر، اذا تأمله المتال، و فكر فيه المتفكر، و خلع من قبله انه كلام مثله (عليه السلام) ممن عظم قدره، و نفذ امره و احاط بالرقاب ملكه لم يعترضه الشك فى انه كلام من لا حظ له فى غير الزهادة، و لا شغل له بغير العبادة؛ و از ويژگى‏هاى‏

شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) كه به او اختصاص داشته، و كسى در اين جهت با او مشاركت ندارد اين است كه سخنان آن حضرت پيرامون زهد و پارسايى و مواعظ، و ياد آورى از رستاخيز و حساب، و باز داشتن از كردار زشت، به گونه‏اى است كه اگر كسى در آن‏ها تأمل و انديشه كند و از قلب خود بيرون نمايد كه اينها سخنان شخصى همانند او بوده كه قدر و منزلتش عظيم، فرمانش مطاع، و حكومتش گسترده بوده شك نخواهد كرد كه اينها گفتار كسى است كه هيچ بهره‏اى از زندگانى جز زهد و ترك ئنيا، و هيچ كارى جز عبادت پروردگار نداشته است.

ثعالى از ابو سهل حمدونى والى رى كه چند بيتى پيرامون زهد و پارسايى گفته اظهار شگفتى مى‏كند، پس چگونه از بيانات تكان دهنده و حيرت آور آن حضرت در اين زمينه تعجب ننمايد.

قد قبع فى كسر بيت، او انقطع فى صفح جبل، لا يسمع الا حسه، و لا يرى الا نفسه؛ همچو زاهد و پارسايى كه در كنج خانه خزيده، و يا به دامنه كوهى پناه برده جز نواى خود نشنود، جز خويشتن را نبيند.

اصل در قبع، قبع القنفذ است؛ يعنى: خارپشت در لاك خود فرو رفت. كسر - به كسر قاف - جانب و كناره خانه متصل به زمين... بيت: خيمه و خرگاه. انقطع: منقطع شد، جدا گشت.

فى سفح اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صحيح الى سفح مى‏باشد كه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است. سفح: پايين. حس: صداى آهسته. و لا يرى الا نفسه؛ جز خود كسى را نبيند بمانند سقراط حكيم، چنانچه در كتاب اخبار الحكماء قفطى آمده: سقراط به سقراط الحب معروف بوده، زيرا در تمام مدت زندگانى‏اش در ميان سبوى بزرگى منزل گزيده و در هيچ خانه و اتاقى وارد نشده و خود را در ميان عبايى پيچيده جز آن لباسى براى خود تهيه نكرده است، او را پادشاه زمانش به قتل رسانيد بدان سبب كه سقراط وى را از كارهاى زشت و ناروايش باز مى‏داشت. پادشاه به او گفت: تو برده من هستى. سقراط به او گفت: ولى تو برده برده من مى‏باشى. پادشاه گفت: چگونه؟ گفت: زيرا من مالك شهوت خويشم و تو مملوك شهوتت، پس تو برده من هستى.(198)

و لا يكاد يوقن بأنه كلام من ينغمس فى الحرب مصلتا سيفه فيقط الرقاب و يجدل الأبطال؛ و هيچ گاه باور نمى كند كه اينها سخنان كسى است كه در ميدان نبرد شمشير كشيده گردن‏ها را مى‏زند، و شجاعان را به خاك مى‏افكند.

ينغمس غوطه ور مى‏شود. مصلتا: شمشير از غلاف بيرون كشيده. يقط: به پهنا مى‏برد، مأخوذ از قط القلم: قلم را به پهنا بريد، و گويند: فط البيطار الحافر: سم چارپا را تراشيد و صاف كرد. يجدل: بر زمين مى‏زند. أبطال جميع بطل: شجاع.

امير المؤمنين (عليه السلام) در صحنه كارزار

در وقعه صفين نصر بن مزاحم آمده: هنگامى كه امير المؤمنين (عليه السلام) در جنگ صفين معاويه را به مبارزه طلبيد و او امتناع ورزيد، عروه دمشقى بميدان آمده به آن حضرت (عليه السلام)، عرضه داشت: اگر معاويه از جنگ با تو سر بر تافته، با من بيا. اصحاب آن حضرت (عليه السلام) به امام (عليه السلام) گفتند: رها كن اين كلب را كه براى شما خطرناك نيست. امام (عليه السلام) فرمود: بخدا سوگند: امروز معاويه نسبت به من خشمگين‏تر از اين مرد نيست، مرا با او واگذاريد، و سپس به او حمله كرد و به او شمشيرى زد كه بدنش دو نصف شد نصفى از راست و نصفى از چپ بر زمين افتاد و هر دو لشكر از هول ضربت آن حضرت (عليه السلام) به اضطراب افتادند. و آن گاه امام (عليه السلام) به او خطاب كرد:

اى عروه! برو و قومت را خبر ده: هان سوگند به خدايى كه محمد را به حق برانگيزانيد به راستى تو آتش دوزخ را به چشم ديدى و از پشيمان كاران گرديدى‏(199).

و يعود به ينطف دما و يقطر مهجا؛ و با شمشير خود بازگشته در حالى كه خون از آن مى‏چكيد، و جان‏ها را از تن بيرون نموده.

يعود به باز مى‏گردد با شمشير خود. ينطف: روان است. مهج جمع مهجه خون قلب است. و اين كه آن حضرت (عليه السلام) داراى چنين ويژگى بوده از و اضحات است.

به طورى كه او را قتال العرب (كشنده عرب) ناميده‏اند. و خودش مى‏فرمود: والله لو تظاهرت العرب على قتالى لما وليت عنها. ولو أمكنت الفرص من رقابها لسارعت اليها (200)؛ به خدا سوگند اگر تمام عرب صف اندر صف در برابر من بايستند به آنان پشت نكنم. و اگر فرصتى دست دهد به كشتن آنان بشتابم.

و مى‏فرمود: به مصاف هيچ كس نرفتم جز اين كه او مرا در قتل خويش يارى نمود (201)، يعنى از مهابت آن حضرت (عليه السلام) دلش از جا كنده شده و رشته حياتش پاره گرديد. در تاريخ طبرى از ابو لبيد نقل كرده كه گويد: على در روز جمل دو هزار و پانصد نفر از ما كشت و آفتاب در اين جا بود (يعنى در قسمتى از روز.)

و از ابن ابى يعقوب نقل كرده كه گويد: على بن ابى طالب (عليه السلام)؛ روز جمل دو هزار و پانصد تن را كشت - يعنى از قبائل -. يكهزار و سيصد و پنجاه تن از ازد، هشتصد تن از بنى ضبه، سيصد و پنجاه تن از ساير مردم. (202)

در وقعه صفين نصر بن مزاحم از جابر بن عمير انصارى نقل كرده كه گويد: سوگند به خدايى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را به پيامبرى برگزيد هيچ گاه نشنيديم از آن زمان كه خدا آسمان‏ها و زمين را آفريده كه رئيس قومى در يك روز با دست خويش بمانند على بكشد، به راستى او بنا به گزارش شمارش گران زياده بر پانصد تن از نامداران عرب را به قتل رساند، و با شمشير خميده مى‏آمد و مى‏گفت: به درگاه خدا و شما مردم معذرت مى‏خواهم از اين شمشير كج. تصميم داشتم آن را صاف و صيقلى كنم ولى اين فرمايش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرموده: لا سيف الا ذوالفقار، و لا فتى الا على مرا از اين كار باز داشت، و من با شمشير از او حمايت و دفاع مى‏كنم. جابر مى‏گويد: پس ما شمشير را از او مى‏گرفتيم و آن را راست مى‏كرديم و سپس شمشير را از ما مى‏گرفت و به عرض صف دشمن يورش مى‏برد. به خدا سوگند هيچ شجاعى و شير مردى در برخورد با دشمنش از او سخت‏تر و بى باك‏تر نبود. (203)

امير المؤمنين (عليه السلام) زاهدترين زاهدان‏

و هو مع تلك الحال زاهد ژ؛ و او با آن حال پارساترين پارسايان بود. او با آن حالت جنگ آورى و كشتن شجاعان زاهدترين زاهدان بود.

او كسى بود كه دنيا را سه طلاقه كرد. و به دنيا خطاب مى‏نمود: غرى غيرى؛(204) غير مرا مغرور كن. و مى‏فرمود: ما لعنى و لنعيم يفنى، و لذة لا تبقى‏(205)؛ على را چه كار با خوشى و نعمتى كه فانى مى‏شود، و لذتى كه پايدار نمى‏ماند. و مى‏فرمود: دنياكم هذه ازهد عندى من عفطة عنز(206)؛ اين دنياى شما در نگاه من از آب بينى بزى هم بى ارزش‏تر است. و چنان بود كه بر روى خاك مى‏خوابيد تا اين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او كينه ابو تراب داد و اين كينه، محبوب‏ترين كينه‏ها نزد آن حضرت (عليه السلام) بود. و تضاد روحيه جنگ آورى و زهد بسيار روشن است.

سخنان حيرت‏انگيز آن حضرت (عليه السلام) راجع به مردگان‏

ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): سلكوا فى بطون البرزخ سبيلا... آورده: من بسى در شگفتم از مردى كه درباره جنگ و حماسه چنان سخن مى‏گويد كه مناسب خوى شلنگان و شيران و امثال آن هاست و سپس در همان حال اگر بخواهد موعظه كند چنان تكلم مى‏نمايد كه مناسب طبع راهبان ژنده پوشى است كه هرگز گوشت نخورده و خونى بر زمين نريخته‏اند، گاه در صورت بسطام بن قيس شيبانى و عتبة بن حرث يربوعى و عمر بن طفيل عامرى نمايان مى‏شود، و گاه در قيافة سقراط حكيم يونانى و يو حنا معمدان اسرائيلى، و مسيح بن مريم الهى!، و من به همه مقدساتى كه تمام امت‏ها بدان‏ها سوگند خورند قسم ياد مى‏كنم كه مدت پنجاه سال است اين خطبه را بيش از هزار بار خوانده‏ام. و هيچ دفعه‏اى نبوده جز اين كه در وجودم ترس و خوف و بيدارى پديد آورده، و در قلبم طپش و در اعضاء و جوارحم لرزش ايجاد نموده، و هيچ گاه در آن تأمل نكرده‏ام جز اين كه مردگان از خانواده و بستگان و دوستانم را به خاطر آورده‏ام و چنين پنداشته‏ام كه من همان كسى هستم كه آن حضرت (عليه السلام) حال او را وصف كرده است.(207)

و بدل الابدال؛ و برگزيدگان است. يعنى: ولى اولياء و سرو مردان خداست.

اصطلاح ابدال

در لسان العرب آمده: ابدال گروهى از صالحان و نقباء هستند كه خداوند به خاطر آنان زمين را برقرارمى‏دارد، چهل تن از آنان در شام و سى تن در ساير شهرها، هر گاه يكى از آنان بميرد خدا فرد ديگرى را به جاى او مى‏گمارد، و به همين جهت آنان را ابدال (جانشين يكديگر) نامند. مفرد آن بدل و بدل است. ابى دريد گفته: مفرد آن بديل است. و ابن شميل به اسنادش از على - كرم الله وجهه - روايت كرده كه ابدال در شام، و نجباء در مصر، و عصائب در عراق اند.(208) ابن شميل گفته: ابدال نيكان و صالحان اند كه به جاى صالحان نشينند، و عصائب يك يا چند گروه به هم پيوسته‏اند كه بين آنان جنگ باشد - تا اين كه گويد: - ابن سكيت گفته: ابدال جمع بدل و بدل است. و جمع بديل بدلى آيد.(209)

مؤلف: به احتمال قوى اصل در اصطلاح ابدال صوفيه باشند كه آن را براى بزرگان و اقطاب خود وضع كرده‏اند. و در سلسله سند حديث ياد شده چند تن از امويان است، وگرنه اهل شام فرمانبردارترين مردم براى مخلوق و عاصى‏تر ينشان براى خالق اند. و زمين از آغاز خلقت بنى آدم هيچ گاه خالى از حجت نبوده كه يا پيامبر است و يا امام.

در هر حال، بنا به گفته ابن دريد كه گفته: بديل، ابدال اين گفتار سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كه فرموده: بدل الا بدال غير صحيح است. ولى حق آن است كه قول ابن دريد خطاست، و صواب گفته ابن سكيت است از اين كه مفرد ابدال بدل و بدل مى‏باشد.

و هذه من فضائله العجيبة، و خصائصه اللطيفة التى جمع بها بين الأضداد؛ و اين از فضائل شگفت آور و خصائص لطيف و ظرايف آن حضرت (عليه السلام) است كه ميان صفات متضاد جمع نموده است. صفاتى كه اجتماع آن‏ها در هر انسان ديگر از محلات است.

صفات متضاد در وجود آن حضرت (عليه السلام)

آرى، اين ويژگى براى آن حضرت (عليه السلام) بيان داشته مطلبى است كه نخست قرآن كريم آن را درباره آن بزرگوار اثبات نموده كه مى‏فرمايد: أشداء على الكفار رحماء بينهم‏(210)؛ بر كافران بسيار سخت دل و با يكديگر بسيار مهربان اند.

و سپس خود آن حضرت (عليه السلام) از آن ياد كرده در نامه‏اى كه به عثمان بن حنيف نوشته - پس از اشاره به اين نكته كه منحصر بودن خوراكش در دو قرص نان منافاتى با قوت و نيروى عظيم جسمانى او كه قادر است با تمام مردم برابرى كند ندارد - مى‏فرمايد: و كانى بقائلكم يقول اذا كان هذا قوت ابن أبى طالب فقد قعد به الضعف عن قتال الأقران و منازلة الشجعان...(211)؛ گويا مى‏بينم كه گوينده‏اى از شما مى‏گويد: اگر اين خوراك پسر ابو طالب است پس ضعف و ناتوانى او را از نبرد با حريفان و برابرى با دليران باز مى‏دارد.

آرى، آن حضرت در علم و عبادت نيز در بالاترين مرتبه و عالى‏ترين درجه قرار داشته، با اين كه اين دو فضيلت در غير او متقابل و غير قابل اجتماع اند، و به همين جهت در روايات آمده: عالم چنين و چنان است. و عابد چنين و چنان. خلاصه اين كه وجود آن بزرگوار (عليه السلام) با آن جامعيت از آيات قدرت الهى است.

ليس على الله بمستنكر   أن يجمع العالم فى واحد (212)

و الف بين الأشتات؛ و ميان خصلت‏هاى متفرق پيوند داده است. يعنى خصلت‏هايى كه در ديگران پراكنده و غير قابل جمع اند.

ابن سينا مى‏گويد: هيچ شجاعى فيلسوف نبوده جز على بن ابى طالب (عليه السلام).

ثعالبى به متنبى گفته: تو سروده‏اى:

يرى الجناء أن العجز حزم   و تلك خديعة الطبع الئيم
و كل شجاعة فى المرء تغنى   و لا مثل الشجاعة فى الحكيم

افراد ترسو مى‏پندارند عجز و ناتوانى حزم و احتياط است. ولى اين از فريب كار يخوى فرومايگان است. هر شجاعتى در وجود مرد موجب بى نيازى او است. و هيچ چيز بمانند شجاعت در انسان حكيم نمى باشد.

ولى كى و كجا كه شجاع حكيم باشد؟! (يعنى آن دو قابل جمع نيستند) متنبى گفت: اين على بن ابى طالب - كرم الله وجهه - است كه هم شجاع بوده و هم حكيم.(213)

در فواتح ميبدى آمده: به شافعى گفتند: درباره على بن ابى طالب چه مى‏گويى؟ گفت: چه گويم درباره مردى كه سه چيز همراه با سه چيز در او جمع شده كه براى هيچ كس اين گونه پديد نيامده است. سخاوت با فقر، شجاعت با رأى و تدبير و علم با عمل، و اين شعر بخواند:

انى عبد لفتى   أنزل فيه هل أتى
الى متى أكتمه   أكتمه الى متى

من غلام آن جوانمردى هستم كه سوره هل اتى در شأن او نازل گشته، تا كى او را كتمان كنم. كتمان تا چه وقت؟!

آن حضرت (عليه السلام) ميان شجاعت و بخشندگى نيز جمع كرده است.

نقل و نقد گفتار ابن ابى الحديد پيرامون عدم اجتماع شجاعت و سخاوت‏

ابن ابى الحديد مى‏گويد: ما هيچ گاه شجاع بخشنده نديده‏ايم. عبد الله بن زبير شجاع بوده اما بخيل‏ترين مردم بوده است. پدر او زبير نيز شجاع بوده ولى بسيار بخيل، كه عمر به او گفت: اگر تو خليفه شوى مردم در بطحا به خاطر يك صاع و يك مد گندم بر سرو كله هم مى‏زنند. على (عليه السلام) مى‏خواست عبد الله بن جعفر را به علت اسراف و ريخت و پاش هايش تحجير و محدود كند. عبد الله چاره‏اى انديشيد و زبير را در مال خود شريك نمود پس على (عليه السلام) فرمود: او به پناه گاهى پناه برده است.(214)

مؤلف: اين گفته ابن ابى الحديد كاملا بى اساس است. و چگونه شجاع بخشنده وجود نداشته باشد با اين كه شعرا بسيارى ممدوحين خود را به داشتن اى خصوصيت ستوده‏اند. شاعرى گفت:

كفاك كف ما تليق در هما   جودا و أخرى يعط بالسيف دما

دو دست تو، يكى مال مى‏بخشد، و ديگرى با شمشير خون عطا مى‏كند.

و ديگرى گفته:

سماؤك تمطر الذهبا   و حربك يلتظى لهبا
وأى كتيبة لا قتك   لم تستحسن الهربا

آسمان تو زر مى‏بارد، و از حماسه تو آتش زبانه مى‏كشد كدام قهرمان با تو روبرو شده كه فرار را برقرار اختيار نكند.

بعضى از شعرا نيز به داشتن اين ويژگى به خود باليده است، حسان گفته است:

لنا الجفنات الغر يلمعن بالضحى   و اسيافنا يقطرن من نجدة دما

مائيم صاحبان كاسه‏هاى بزرگ كه به هنگام چاشت مى‏درخشند، و شمشيرهاى ما جارى مى سازند از روى غلبه و قوت خون دشمنان را.

گويند: وقتى نابغه اين شعر حسان را شنيد گفت: كاسه‏ها و شمشير هايت بشكند.

آرى، چگونه قهرمان سخاوتمندى يافت نشود حال آن كه ابو دلف عجلى در نهايت درجه بخشيدگى و دلاورى بوده است. اما بخشندگى او چنان بوده كه هرگاه اموال به نزد او مى‏رسيد آن‏ها را بر روى پوست‏ها مى‏گسترانيد و شاعران را به غارت آن‏ها دستور مى‏داد، پس هر كدام به قدر توانش از آن‏ها بر مى‏داشت.

و درباره او گفته‏اند:

انما الدنيا أبودلف   بين باديه و محتضره
فاذا ولى أبودلف   ولت الدنيا على أثره

دنيا (ابودلف) است در ميان شهر و روستايش و هر گاه او برود دنيا به دنبالش مى‏رود.

آورده‏اند: مأمون بر ابودلف و كسى كه او را با اين دو شعر ستوده خشمناك شده به اين پندار كه پس از اين شعر ديگر مدح و ستايشى براى او باقى نمانده است.

و اما شجاعت ابودلف چنان بود كه در يكى از سفرها با كاروانى به مكه مى‏رفت، وقتى از كوفه گذشتند عده زيادى از اعراب راهزن راه بر ايشان بسته و قصد غارت آنان را داشتند، ولى وقتى شنيدند ابودلف در ميان كاروان است بدون جنگ و خونريزى گريختند. و او چنان بود كه به شجاعتش مثل مى‏زدند.

در حضور مبرد از شانس و اقبال سخن به ميان آمد، او گفت: شاعرى اين شعر را سرود:

أم حسبت سواد الليل شجعنى   أو أن قلبى فى جنبى أبى دلف

آيا پنداشته‏اى سياهى شب مرا دلير نموده يا اين كه قلب من در سينه ابودلف است.

و آن سراينده قصد ستايش ابودلف را نداشت، اتفاقا اين شعرش به گوش ابودلف رسيد، پس چهار هزار درهم براى هديه فرستاد بدون اين كه آن شخص انتظار داشته باشد.

حاتم طائى نيز در عصر جاهليت و معن بن زائده شيبانى در اسلام هم شجاع بوده‏اند و هم سخاوتمند جز اين كه سخاوت آنان مشهورتر از شجاعتشان بوده و شجاعت ايشان را تحت الشعاع قرار داده است.

ابن قتيبه در شعر آورده: حاتم طائى چنان بوده كه هرگاه مى‏جنگيد پيروز مى‏شد. و آن گاه كه غنيمتى به دست مى‏آورد آن را به غارت مى‏داد.

در مصباح كفعمى در خطبه جناس قلب او آمده: أين من فاق قسا فى فصاحته و حصافته، و ساق حاتما فى سماحته و حماسته؛ كيست آن كه بتواند بر قس در فصاحت و حصافت درايت او برترى نمايد. و با حاتم در جوانمردى و جنگ آوريش مسابقه دهد.(215)

جود و بخشش معن بن زائد هم بى نيازى از بيان است. حتى اين كه شاعر در مرثيه او خطاب به قبرش گفته:

أيا قبر معن كيف واريت جوده   و قد كان منه البر و البحر مترعا

اى قبر (معن) چگونه پنهان كردى بخشش (معن) را حالى كه بيابان و دريا مملو از بخشش او بود.

در شجاعت او همين بس كه منصور را از چنگ لشكريان ابو مسلم نجات داد، هنگامى كه منصور ابو مسلم را گشت و در محاصره لشكريان او قرار گرفت، و آنان درباره ابو مسلم اعتقاد خدايى داشته و منصور مشرف به هلاكت بود.(216)

يزيد بن مهلب نيز در شجاعت و سخاوت چنان بود كه به او مثل مى‏زدند. كعب اشقرى درباره او گفته:

يداك احدا اهما تسقى العدوبها   سما و أخرى نراها لم يزل ديما

دستان تو چنان است كه با يكى جام زهر آلود به دشمن مى‏نوشانى. و ديگرى را مى‏بينم كه پيوسته در حال بخشش است.

داستان‏هاى جود و بخشش او در كتاب‏هاى تاريخ مسطور است يك بار بالاى منبر مضطرب شده به منبر لگدى زد و گفت: فتى حروب لا فتى منابر؛ من مرد جنگم نه مرد منبر و خطابه.

يزيد بن مزيد شيبانى از فرماندهان هارون الرشيد نيز جامع بين شجاعت و سخاوت بوده است. سلم خاسر درباره او گفته است:

ان لله فى البرية سيفين   يزيدا و خالد بن الوليد
ذلك سيف الذى فى سالف الدهر   و هذا سيف الأمام الرشيد
ما مقامى على الندى و قد   فاضت بحور الندى بكفى يزيد

خدا در ميان مردم دو شمشير دارد: يزيد و خالد بن وليد، آن يكى شمشيرى بود در زمان‏هاى گذشته، و اين يكى (يزيد) شمشير هارون الرشيد است. چرا بر عطاى (اندك) صبر كنم، حال آن كه درياهاى بخشش از دستان يزيد سرازير است.

و هنگامى كه شاعرى در يمن بر او وارد شده در ستايش او گفت:

يوماه يوم للمواهب و الندى   خضل و يوم دم و خطف منية
و لقد أتيتك واثقا بك عالما   أن لست تسمع مدحة بنسية

او را دو روز است، روز خوشى كه در آن بخشش و عطاست، و روز خون و مرگبار، به نزد تو آمدم با اعتماد بر تو و يقين به اين كه هرگز مديحه سرايى را به نسيه گوش نمى كنى.

(يزيد) به او گفت: راست گفتى، من چنان نيستم كه مدح را نسيه بشنوم، هزار دينار به او بدهيد.؛ رذيل طبرى آمده: عبيدالله بن عباس بزرگ مردى شجاع و سخاوتمند بود هر روز جزورى (شتر كشتنى) نحر مى‏كرد... .(217)

بنى هاشم به طور عموم هم شجاع بوده‏اند و هم كريم و بخشنده.

وانگهى، اگر شخص شجاع بخشنده نيست ولى از كجا كه حتما بخيل باشد، چنانچه گفتار ابن ابى الحديد بر آن دلالت دارد، و چه ملازمه‏اى بين آن دو هست؛ مثلا خالد بن وليد، مالك اشتر، هاشم مرقال و گروه بى شمار ديگرى شجاع بوده‏اند و كسى آنان را به بخيل بودن معرفى نكرده است.

و اما افرادى را كه به عنوان نمونه شجاعت و بخل از آن‏ها ياد كرده مانند زبير و عبد الله بن زبير و همچنين طلحه و عبد الملك كه در ادامه گفتارش از آنان نام برده بخل و شجاعت آنان اتفاقى بوده است.

صرف نظر از اين كه دارى شجاعت فوق العاده‏اى نبوده‏اند، خصوص طلحه و عبد الملك بلكه عبد الملك اساسا جنگ و مبارزه‏اى از او ديده نشده است. بله، او مردى سنگدل بوده كه نقل شده پسر عموى خود (اشدق) را دست بسته به قتل رسانده است.(218)

و چگونه ميان شجاعت و سخاوت منافات باشد حال آن كه هيچ انسانى به كمال نرسد جز با داشتن اين دو مزيت. بخترى درباره ابو عيسى بن صاعد گفته است:

نصيبك فى الأكرومتين فانما   يسود الفتى من حيث يسخو و يشجع

تو از هر دو مزيت نصيب دارى، چرا كه جوانمرد تنها با داشتن جود و شجاعت به بزرگى مى‏رسد.

هم چنان كه مطلبى را كه درباره زبير گفته از اين كه امير المؤمنين (عليه السلام) قصد داشت عبد الله بن جعفر را از تصرف در اموالش محجور گرداند و او به منظور رهايى از اين تصميم امام (عليه السلام) زبير را در مال خود شريك نمود، در هيچ كتابى نيافته‏ام، تنها خطيب در شرح حال ابو يوسف آورده: عبد الله بن جعفر نزد زبير آمد و گفت: فلان كالا و فلان كالا را خريده‏ام، و عمويم مى‏خواهد پيش عثمان رود - و داستان حجر را نقل كرده - پس عثمان گفت: چگونه مى‏توانستم كسى را در معامله‏اى كه زبير با او در آن شريك است محجور گردانم.

احمد بن حنبل مى‏گويد: اين داستان را جز از حديث ابو يوسف نشنيده‏ام.(219)

خلاصه اين كه مطلبى را كه ابن ابى الحديد ادعاء كرده از تضاد بين شجاعت و سخاوت صحت و واقعيت ندارد. بله، بعضى از شعرا با تخيلات شاعرانه خود آن را از مقوله تضاد دانسته‏اند با اين پندار كه با سخاوت ممدوح او گروهى از اطرافيان وى از نعمت حيات برخوردار شده و با شجاعتش عده‏اى به هلاكت مى‏رسند، و چنين سروده است.

يحيى الأنام فى الجدب ان قحطوا   جودا و يشقى به يوم الوغى الهام
حالان ضدان مجموعان فيه فما   ينفك بينهما بؤس و انعام
كالمزن يجتمع الضدان فيه معا   ماء و نار و ارهام و اضرام

مردم در خشك سالى به بركت سخاوت او زنده مى‏شوند. و در روز جنگ با دست او سرها از تن جدا مى‏گردد، دو خصلت متضاد در وجود او گرد آمده كه هرگز احوال مختلف سختى و خوشى آن دو را از هم جدا نكند، بمانند ابر سفيد باران دار كه در آن اجتماع ضدين تحقق يافته، آب و آتش، بارندگى و برق زدن.

و البته شعرا از اين گونه تخيلات شعرى فراوان دارند، كه با تخيل ميان اشياء ايجاد تضاد مى‏نمايند. شاعرى گفته:

و من عجب أن الصوارم فى الوغى   تحيض بأيدى القوم و هى ذكور
و أعجب من ذا أتها فى أكفهم   تؤجج نارا و الأكف بحور

عجب آور اين كه شمشيرها با اين كه مذكراند در صحنه كار زار در دستان قوم حائض مى‏شوند، و عجب‏تر اين كه از شمشيرهايى كه در دستان ايشان است آتش زبانه مى‏كشد، دستانى كه درياست.

و كثيرا ما اذكر الاخوان بها و استخرج عجبهم منها و هى موضع للعبرة بها و الفكرة فيها؛ بسيارى اوقات اين نكته را با برادران مذاكره نموده شگفتى ايشان را از اين ويژگى مى‏ديدم و البته اين خصوصيتى است شايان عبرت گرفتن و انديشيدن.

در نسخه مصرى اذكر آمده، و صحيح اذاكر مى‏باشد چنانچه در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم و خطى آمده است. بها: به اين فضيلت شگفت‏انگيز. عجبهم يعنى اعجاب فطرى ايشان كه از مشاهده مانند چنين ويژگى برانگيخته مى‏شود. و هى موضع للعبرة... يعنى اين فضيلت جاى عبرت گرفتن و فكرت دارد. و دريافت اين كه آن بزرگوار (عليه السلام) يك بشر عادى و معمولى نبوده، بلكه اجتماع صفات متضاد در وجود آن حضرت (عليه السلام) از نشانه‏هاى قدرت الهى و گواه بر امامت اوست.

علت وجود نسخه بدل و تكرار در نهج البلاغه‏

و ربما فى اثناء هذا الاختيار اللفط المردد و المعنى المكرر و العذر فى ذلك ان روايات كلامه (عليه السلام) تختلف اختلافا شديدا؛ بسا در اثناى اين كتاب لفظ مردد (نسخه بدل) و يا معناى مكرر آمده، سرش اين است كه سخنان آن حضرت (عليه السلام) در روايات داراى يا بيشتر نقل شده و هم چنين معناى مكررى و لو با لفظ ديگرى، و عذر ما در اين ترديد و تكرار اين است كه روايات بمانند نقل ديگر مطالب داراى اختلاف است و با تعبيرهاى متنوع رسيده است.

فربما اتفق المختار فى رواية فنقل على وجهه، ثم وجد بعد ذلك فى رواية اخرى موضاعا غير وضعه الاول؛ گاه سخنى را در روايتى طورى مى‏ديدم و آن را همان گونه نقل مى‏كردم و سپس در روايت ديگرى به گونه‏اى ديگر مى‏يافتم. اتفق: رخ مى‏داد.

على وجهه يعنى به مان گونه كه در آن روايت بود. غير وضع الاول: به غير كيفيت اول.

اما بزيادة مختارة او بلفظ احسن عبارة فتقتضى الحال ان يعاد، استظهارا للاختيار و غيرة على عقائل الكلام؛ يا اين كه داراى زيادى جالبى بود، يا خوش عبارت‏تر بود و حال اقتضاى تكرار آن را مى‏كرد و انگيزه ما در اين تكرار تكميل كتاب و اهتمام بر حفظ سخنان برگزيده آن حضرت (عليه السلام) بود.

مختارة شايسته انتخاب. أو بلفظ اين گونه در نسخه مصرى آمده ولى صواب أولفظ مى‏باشد كه در نسخه ابن ابى الحديد، و ابن ميثم، و خطى آمده است عطف بر زيادة. أحسن عبارة يعنى خوش عبارت‏تر از نقل اول فتقتضى الحال أن يعاد: مناسب بود تكرار شود، چرا كه از موضوع كتاب بود. استظهارا يعنى به جهت كامل نمودن، (مفعول له) است. براى يعاد. للاختيار يعنى برگزيدن انتخاب سخنان آن حضرت (عليه السلام) غيرة (به فتح غين) مأخوذ از غار الرجل على أهله رشك برد مرد بر زن خود. و غيرة (به كسر) جوهرى گفته: به معناى ميره خوار و بار است گويند: غار اهله: خوار و بار آورد جهت خانواده‏اش.(220) و زمخشرى گفته: به معناى ديه است، و جمع آن غير آيد، شاعر گفته:

لنجد عن بأيدينا أنوفكم   بنى أميمة ان لم تقبلوا الغيرا (221)

اى (بنى اميمه) اگر ديه‏هاى ما را نپذيريد بينى‏هاى شما را با دستان خود مى‏بريم (شما را مثله مى‏كنيم).

عقائل الكلام يعنى سخنان گران بهاى آن حضرت (عليه السلام)، از اين كه ناگفته بماند.