نسب عالى و پر افتخار امير
المؤمنين (عليه السلام)
چه گويم درباره مردى كه پدرش ابو طالب سيد
بطحاء و بزرگ قريش و رئيس مكه است. گفتهاند: كم اتفاق مىافتد مستمندى به بزرگى
رسد و ابو طالب با اين كه فقير بود رئيس و بزرگ قوم گرديد و قريش او را شيخ (بزرگ)
مىناميدند. در حديث عفيف كندى آمده: هنگامى كه وى پيامبر (صلى الله عليه و آله و
سلم) را ديد كه در آغاز دعوتش نماز مىخواند و همراه او كودكى و زنى است. گويد: به
عباس گفتم: اين چيست؟ عباس گفت: آن يكى برادرزاده من است كه مىگويد: فرستاده خدا
به سوى مردم است، و هيچ كس جز اين پسر كه او نيز برادرزاده من است و اين زن كه همسر
اوست از او پيروى نكرده. عفيف گويد: به عباس گفتم: شما درباره او چه مىگوييد؟ گفت:
منتظريم ببينيم شيخ ما ابو طالب چه مىكند.(175)
ابو طالب همان كسى است كه رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم) را در كودكى سرپرستى نموده و در بزرگى حمايت حراست كرده و او را
از آسيب مشركان قريش در امان داشته و به خاطر او رنج بزرگ و گرفتارى شديد به او
رسيده، و در راه يارى رساندن به او و دفاع از او صبر و استقامت ورزيده است. و در
خبر آمده هنگامى كه ابو طالب از دنيا وفات نمود به آن حضرت (عليه السلام) وحى شد كه
از مكه بيرون شو كه ياور و حامى تو از دنيا رفته است.(176)
علاوه بر اين شرافتى كه آن حضرت (عليه السلام)
از ناحيه پدرش داشته پسر عمويش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سيد اولين و آخرين
است، و برادرش جعفر ذوالجناحين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او
فرمود: تو در اندام و اخلاق به من شباهت رساندهاى و او
از شنيدن اين سخن شادمان شده به وجد آمد. و همسر آن حضرت (عليه السلام) سرور زنان
اهل عالم، و دو پسرش دو سيد جوانان اهل بهشت اند بنابراين پدران آن بزرگوار (عليه
السلام) پدران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و مادرانش مادران رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) و گوشت و خونش با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) عجين است، و از وقتى كه خدا آدم را آفريد از او جدا نبوده است تا اين كه عبد
الوطلب از دنيا رحلت نمود و از خود دو پسر بر جاى گذاشت: عبد الله و ابو طالب، هر
دو از يك مادر و از اين دو برادر دو فرزند سرور و مولاى همه مردم به هم رسيد اين
يكى (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) پيشرو و اين يكى (على بن ابى طالب
(عليه السلام)) پيرو او، اين يكى (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) بيدار گر،
و اين يكى (امير المؤمنين (عليه السلام)) راهنما.
چه گويم درباره مردى كه به سوى هدايت و راه
سعادت از همه مردم پيشى گرفت.
به خدا ايمان آورد و او را پرستيد در زمانى كه
همه اهل روى زمين بت مىپرستيدند - تا اين كه آورده - او خود فرموده:
أنا الصديق الأكبر، و أنا الفاروق الأول، أسلمت قبل اسلام
الناس و صيلت قبل صلاتهم
(177)؛
منم صديق اكبر و منم فاروق اول، پيش از همه مردم به اسلام گرويدم و پيش از همه به
نماز ايستادم .
و كسى كه به كتابهاى حديث مراجعه نمايد صحت
اين مطلب را به خوبى در مىيابد و به آن قطع و يقين پيدا مىكند، و واقدى و ابن
جرير طبرى(178)
نيز همين قول را برگزيدهاند و ابن عبدالبر مؤلف كتاب استيعاب(179)
هم آن را ترجيح داده و تأييد نموده است.
گفتار صعصمه در ستايش آن حضرت
(عليه السلام)
در صناعتين ابو هلال عسكرى آمده: از صعصعه
درباره على (عليه السلام) سؤال گرديد گفت: هيچ زياده خواهى نتوانست درباره او
بگويد: لوأنه؛ اگر او چنين بود، اى كاش چنين بود و فلان خصلت
نيك را داشت. (زيرا او واجد تمام كمالات و زيبايىهاى انسانى بود) و هيچ
مقصر شمرنده نتوانست دربارهاش بگويد: انه؛ بله، او چنين بود،
و داراى فلان خصلت ناپسند، (زيرا هيچ گونه نقطه ابهام و صفت منقصتآميزى در
او نبود).
او دانش، بردبارى، سلامتى نفس، خويشاوندى نزديك
(با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، هجرت قديم، بصيرت به احكام الهى و
آزمايش بزرگ در راه اسلام در خود جمع نمود.(180)
و نيز آورده؛ وقتى جاحظ گفتار آن حضرت (عليه
السلام) را پيرامون در آميختگى لذات دنيا با آلام آن شنيد، گفت: اين كلام جامعى است
كه مردم آن را در كتابهاى خود نگاشته و پيرامونش بحث و گفت و گو كردهاند، اين سخن
جاحظ به ابو على جبائى رسيده گفت: راست گفته است جاحظ اين گفتارى است كه زيادت و
نقصان در آن راه ندارد.
اظهار شگفتى ابن ابى الحديد از
فصاحت و سجاياى اخلاقى آن حضرت (عليه السلام)
ابن ابى الحديد در شرح نامه آن حضرت (عليه
السلام) به ابن عباس درباره مقتل محمد بن ابوبكر فعند الله
نحتسبه ولدا ناصحا و عاملا كادحا، و سيفا قاطعا، و ركنا دافعا(181)
آورده: فصاحت را بنگر كه چگونه مهارش را به دست اين مرد سپرده و زمامش را در كف او
قرار داده است، از اين الفاظ (منصوب) كه يك نواخت پشت سر هم آمده لذت ببر كه چگونه
در اختيار او بوده زنجير وار و روان بدون تعسف و تكلف تا آخر گفتار كه فرموده:
يوما واحدا و لا ألتقى بهم أبدا پيش مىرود تو يا هر
متكلم فصيح ديگر اگر بخواهند نامه يا خطبهاى انشاء كنند قرينهها و فواصل آن گاهى
مرفوع و زمانى مجرور و احيانا منصوب مىآيد و اگر بخواهند بر يك منوال بياورند آثار
تكليف و ناموزون بودن در سيماى آن آشكار است. و اين صنف از (بيان) نوعى اعجاز قرآن
است كه عبدالقاهر جر جانى آن را مطرح كرده است، او گفته: سوره نساء و پس از آن سوره
مائده را نگاه كن، فواصل اول منصوب و دوم بدون منصوب است، و اگر آيات يكى از آن دو
با ديگرى درآميزد كاملا مشخص است، و اثر تركيب و تأليف در آن پيداست... .
و آن گاه در صفت و موصوفهاى اين گفتار بنگر كه
چگونه فرموده است: ولدا ناصحا، و عاملا كادحا، و سيفا قاطعا،
و ركنا دافعا كه اگر مىفرمود: ولدا كادحا، و عاملا
ناصحا و هم چنين فرازهاى پس از آن، هرگز صحيح و فصيح نبود. منزه است خداوندى
كه به اين مرد اين همه مزاياى نفيس و خصائص شريف عطا كرده است، نوجوانى از ابناى
عرب مكه پرورش يافته در ميان قوم و قبيله خويش بدون اين كه با حكما مجالست و
ارتباطى داشته باشد، اما در اين فن و در علم خداشناسى چنان آگاهى و تخصص يافته كه
داناتر از افلاطون و ارسطو، او با علماى اخلاق و آداب النفس مجالست نداشته زيرا هيچ
كس از قريش با اين علم آشنا نبوده، ولى در اين زمينه آگاهتر از سقراط گرديده است.
او در ريشته پهلوانى و رزم پيش هيچ پهلوانى دوره و تمرين نديده زيرا اهل مكه عموما
به تجارت و بازرگانى اشتغال داشته، مرد حرب و حماسه نبودهاند ولى از هر شجاعى در
اين كره خاكى شجاعتر گرديده است.
به خلف الأحمر
گفتند: آيا عنبسه و بسطام دلير ترند يا على بن ابى طالب؟ گفت: همانا آن دو با بشر
مقايسه مىشوند نه با كسى كه از اين طبقه و گروه برتر است. گفتند: در هر حال كدام
يك از آنان شجاع ترست؟ گفت: به خدا سوگند اگر على (عليه السلام) در روى آنان فرياد
كشيد از ترس جان دهند، پيش از آن كه به آنان حمله كند. او از
سبحان و قس هم فصيحتر گرديد، و قريش فصيحترين
عرب نبوده بلكه قبايل ديگر فصيحتر از ايشان بودهاند، كه گفتهاند: فصيحترين عرب
جرهم است، اگر چه داراى فظانت و بزرگى نبودهاند.
او پارساترين و پاكدامنترين مردم دنيا گرديد
با اين كه قريش مردمى حريص و محب دنيا بودند. ولى اينها همه عجب ندارد از كسى كه
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مربى و معلم او، و عنايت الهى يار و پشتيبان او
بوده است.(182)
و انه انفراد ببلوغ
غايتها عن جميع السلف الأولين الذين انما يوثر عنهم منها القليل النادر و الشاذ
الشارد؛ و آن حضرت (عليه السلام) از ميان تمام پيشينيان كه در زمينه فصاحت
دستى داشته و اندكى از ايشان نقل مىشود تنها كسى بوده كه به قله رفيع بلاغت دست
يافته است.
غايتها: نهايت درجه
فضيلت نطق و بيان. عن جميع متعلق است به
انفرد، يؤثر: نقل مىشود.
منها: از آن فضيلت نطق و بيان.
الشاذ اصل در معناى شاد پراكندگى و تفرق است. الشارد
گريزان، گويند: بعير شارد: شتر فرارى و گريز پا. و
درباره گفتار به طور استعاره به كار مىرود... .
گفتار ابن ابى الحديد در ستايش
كلام آن حضرت (عليه السلام)
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه
السلام) در بيان ويژگىهاى فرشتگان: ثم خلق سبحانه لاسكان
سماواته آورده: اين جا جاى اين مثل است: اذا جاء نهر
الله بطل نهر معقل؛ زمانى كه رود خدا جارى شود رود (معقل) از بين رود. يعنى
هنگامى كه اين گفتار ربانى و الفاظ قدسى آمد فصاحت عرب پوچ گردد، و نسبت سخنان فصيح
عرب با سخنان آن حضرت (عليه السلام) مانند نسبت خاك است بارز و نقره خالص، و اگر
فرض كنيم كه عرب بتواند الفاظ فصيح مناسب به كار برد و يا واژههاى قريب به اين
واژهها بياورد از كجا بتواند مفاهيم و محتواى آنها را بفهمد، و از كجا عرب جاهلى
بلكه صحابه معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از اين مفاهيم و معانى
دشوار و عميق آگاهى دارد تا بتواند آنها را در قالب الفاظ و عبارتهاى مناسب
بريزد. اما عرب جاهلى، فصاحت آنان تنها در زمينه وصف شترى يا اسبى و يا الاغى وحشى
و يا گاو بيابانى يا كوهها و دشتها متجلى مىشده است و اما صبحانه آنان كه در
عداد فصحا به شمار مىآمدهاند نهايت درجه فصاحت و بلاغت ايشان جملاتى بوده كه از
دو يا سه خط تجاوز ننموده كه يا بياناتى بوده موعظه آميز پيرامون ياد مرگ يا نكوهش
دنيا و يا مربوط به جنگ و قتال در قالب تشويق و ترغيب و ترهيب، اما سخن گفتن درباره
فرشتگان و ويژگىها و عبادت و تسبيح آنان و معرفت ايشان نسبت به آفريدگارشان و محبت
آنان نسبت به ذات اقدس اله و عشق و ولهى كه به او دارند و مطالب ديگرى از اين قبيل
كه در اين خطبه طولانى به شرح رفته براى آنان ناشناخته بوده، بله، گاهى اندك آگاهى
از فرشتگان به مقدارى كه در قرآن مجيد ياد شده داشتهاند، نه با اين گستردگى و
تقسيم بندى و نظم و تربيت زيبا و اما كسانى كه در اين زمينه علم و اطلاعاتى
داشتهاند مانند عبد الله بن سلام و امية بن ابى الصلت و غير ايشان نه چنين تعبيرات
و مطالبى بيان كردهاند و نه قادر بر چنين فصاحتى بودهاند، بنابراين ثابت شد كه
بيان آن گونه مطالب دقيق و اسرارآميز جز از براى على (عليه السلام) براى هيچ كس
پديد نيامده است.(183)
اعتراف ديگرى از ابن ابى الحديد
و نيز در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام) راجع
به چگونگى احتضار و از كار افتادن حس گويايى و پس از آن شنوايى و آن گاه بينايى
آورده: اين جا به جاى اين مثل است: فى كل شجرة نار و استمجد
المرخ و الغفار؛ در هر درختى آتش است ولى درخت مرخ
و غفار(184)
فزونى گرفتهاند.
خطبههاى موعظه آميز و جالب فراوان اند ولى اين
يكى گفتارى است كه تمام گفتارها را مىخورد (همه را تحت الشعاع قرار مىدهد) زيرا
اين خطبه در مقايسه با ساير خطبهها به جز گفتار خداى تعالى و رسول او همانند
اختران درخشان آسمانى است در برابر سنگهاى تاريك زمينى. ناظر در اين خطبه بايد
بنگرد زيبايى، شكوه، پاكيزگى، آراستگى آن را، و خوف و خيشيتى كه در نفس پديد
مىآورد، حتى اگر بر كافر ملحدى كه بر كفر خويش اصرار مىورزد و بر انكار رستاخيز و
حساب و كتاب پاى مىفشرد خوانده شود قوايش سست مىشود و قلبش مىترسد و بر نفس خود
فرياد مىكشد و اعتقادش متزلزل مىگردد. خداوند گوينده اين خطبه را از اسلام بهترين
پاداش كه به دوستى از سوى دوستانش مىدهد عطا كند، كه چگونه اسلام را يارى نموده
گاه با دست و شمشيرش و گاه با زبان و بيانش و گاه با دل و فكرش. اگر از جهاد و
حماسه گفته شود او سرور مجاهدان است و اگر از موعظه و هشدار ياد شود او بليغترين
واعظان و پند دهندگان است، اگر از فقه و تفسير سخن به ميان آيد او بزرگ و رئيس فقها
و مفسران است. اگر از عدل و توحيد گفته شود او پيشواى عادلان و يكتا پرستان، است،
ليس على الله
بمستنكر |
|
أن يجمع
العالم فى واحد |
از قدرت خدا بعيد نيست اين كه جهانى را در يك
انسان گرد آورد.(185)
گفتار آن حضرت (عليه السلام)
دريايى بيكران
و أما كلامه فهو من البحر
الذى لا يساجل و الجم الذى لا يحافل؛ اما گفتار آن حضرت (عليه السلام) از
دريايى بيكران و منبعى بى پايان سرچشمه مىگيرد (كه همتا و نظير ندارد). در نسخه
مصرى من البحر آمده ولى صحيح البحر
است كه در ساير نسخهها آمده است. و هم چنين يساجل - با
جيم - تنها در نسخه مصرى آمده ولى صحيح يساحل - با حاء
- مىباشد. و اول به معناى مسابقه دادن و رقابت در كشيدن آب از چاه است، و دوم
مأخوذ از ساحل فلان: فلانى به ساحل رسيد.
و در اين جا مقصود اين است كه گفتار آن حضرت
(عليه السلام) دريايى بى ساحل است.
جم مجتمع و گرد
آمده، مأخوذ از استجم البئر در موردى كه چاه مدتى متروك
ماند تا آب آن زياد شود. لا يحافل يعنى در آن نقصان و
كاستى ظاهر نشود، مأخوذ از حفل الشاة در موردى كه
گوسفند را ندوشند تا در وقت فروختن بزرگ پستان و پر شير نمايد و در شرع فروختن
حيوان (محفله) ممنوع شده است. بخترى در ستايش گفتارى سروده:
فى نظام من
البلاغة ما شك |
|
امرؤ أنه نظام
فريد |
و بديع كأنه
الزهر الضا |
|
حك فى رونق
الربيع الجديد |
مشرق فى جوانب
السمع مايخ |
|
لفه عوده على
المستعيد |
حجج تخرس الألد
بألفا |
|
ظ فرادى
كالجواهر المعدود |
و معان لو
فصلتها القوافى |
|
هجنت شعر جرول
و لبيد |
در بلاغت داراى چنان اسلوب و شيوهاى است كه
هيچ كس در يگانه بودنش ترديد ننمايد، چنان زيبا به مانند شكوفههاى خندان در موسم
طربانگيز نوبهاران، تابنده در كنارههاى گوش كه هيچ گاه تكرارش بر كسى كه در خواست
تكرار نموده از جذابيتش نكاهد و او را تباه نسازد، دليل هايش آن چنان استوار كه خصم
بدمنش را گنگ گرداند، با واژههايى يكتا به مانند گوهر ناب، و مفاهيمى كه اگر
قافيهها به شرح و تفصيل آنها بپردازد، شعر (جرول) و (لبيد) را زشت گرداند.
و أردت ان يسوغ لى التمثل
فى الأفتخار به عليه السلام بقول الفرزدق:
أولئك آبائى
فجئنى بمثلهم |
|
اذا جمعتنا يا
جرير المجامع
(186) |
خواستم به عنوان سند افتخار به سبب انتسابى كه
به آن حضرت (عليه السلام) دارم به اين شعر فرز دق متمثل شوى (كه در مقام افتخار به
پدران خود به شخصى به نام جرير خطاب مىكند: اى جرير!
اينان پدران من اند اگر مىتوانى در آن هنگام كه در مجمعى گرد هم آمديم همانند
آنها را برايم بياور.
يسوغ روا باشد. اصل
در معناى آن آسان به گلو رفتن غذا و آب است.
راجع به (فرز دق) و شعر او
و اما فرز دق، او همام پسر غالب پسر صعصعه از
طائفه بنى تيم است و اين شعر را خطاب به جرير گفته است و جرير از قبيله كليب بن
يربوع است و بين او و فرزد نق در تمام عمر رقابت و تفاخر و مهاجات بوده، و هر كدام
طرفدارانى از طوايف داشته، و اين اختلاف موجب درگيرى و نزاع ميان آنان گرديده و
جرير عشيره و فاميل نداشت و پدرش مردى گمنام بوده ولى بنى تميم كه خاندان فرز دق در
عصر جاهلى سى موئوده (دختر زنده به گور شده) خريدارى
نموده و آنها را از مرگ نجات داده است. و غالب پدر فرز
دق نيز در اسلام شتران زيادى از مال خود در ميان مردم تقسيم نموده تا در حمل و نقل
كالاها و محمولات آنان مورد استفاده قرار گيرند. و از جمله خصوصيات فرز دق اين كه
متعهد شده بود هر كس كه به قبر پدرش غالب پناه برده و حاجتى داشته او را پناه داده
و حاجتش را روا سازد، داستان مردى به نام حبيش يا
خنيس در اين باره معروف است.
ديگر نياكان فرز دق و خاندان او نيز بزرگ منش و
شريفان بودهاند كه در تاريخ ثبت شده است و شعر ياد شده بيتى از قصيدهاى است كه
فرز دق به سبب پدران خويش در برابر جرير مباهات مىكند و كلمه
او لئك اشاره به كسانى است كه در اشعار پيش از ايشان ياد كرده و به ذكر
مناقب و خصلتهاى نيك آنان پرداخته كه گفته است:
و منا الذى
اختير الرجال سماحة |
|
و خيرا اذا هب
الرياح الزعازع |
و منا الذى
أحيا الوئيد و غالب |
|
و عمرو و منا
حاجب و الأقارع |
از ماست آن برگزيده مردان در سخاوت و نيكى آن
گاه كه بادهاى سخت حوادث روزگار مىورزيد. و از ماست آن كس كه جان دختران زنده به
گور را از مرگ نجات مىداد، و از ماست غالب و
عمرو و از ماست حاجب و
اقرعها.
و نظير اين شعر اوست شعر ديگرش كه گفته:
أولئك أحلاسى
فجئنى بمثلهم |
|
و أعبد أن
أهجو كليبا بدارم |
اينان بزرگان و مهتران من اند اگر مىتوانى
مانند آنان برايم بياور، و عار مىآيد مرا از اين كه هجو كنم
كليب را به سبب دارم. در قصيده ديگرى نيز به
وسيله پدران خود بر جرير مباهات مىكند و مىگويد:
فان قلت كلبا
من كليب فاننى |
|
من الدارميين
الطوال الشقاشق |
هم الداخلون
البيت لا تدخلونه |
|
على الملك و
الحامون عند الحقائق |
اگر بگويى كلب از كليب
است من هم از قبيله دارم هستم؛ آن بزرگان بلند آوازه،
خاندانى كه صاحب قدرت و حكومت بودند و شما چنين نيستيد، و آنان كه پشتيبان حق و
حقيقت بودند.
خوئى در شرح خود در ذيل اين فراز سيد رضى (رحمه
الله تعالى عليه) آورده: من هم به اين شعر فرز دق تمثل جسته و مانند سيد رضى (رحمه
الله تعالى عليه) به آن بر خود مىبالم، زيرا همه ما شعبههاى يك اصل و شاخههاى يك
درختيم.(187)
مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى
عليه) از تمثل به شعر فرز دق
مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از اين
افتخار، انتساب به آن حضرت (عليه السلام) از ناحيه نسب نيست، زيرا مخاطب او غير
علوى نمى باشد بلكه مقصودش انتساب فكرى و روحى و پيروى نمودن از آن بزرگوار است، در
برابر آنان كه از ديگران پيروى مىكنند و مىخواهد بفرمايد: آيا امام كسى است كه
داراى اين گونه مناقب و مكارم است يا آنان كه داراى آن مثالب؟ و آيا امام كسى است
كه داراى آن چنان فصاحت مافوق طاقت بشر است يا كسى كه از اداى چند جمله كوتاه هم
ناتوان است؟!
ابوعبيده مىگويد: عمر گفت: يادگيرى و حفظ هيچ
خطبهاى به اندازه خطبه نكاح بر من دشوار نيامد.(188)
و جا حظ در بيان آورده: عثمان بالاى منبر رفت،
به هنگام خطبه خواندن مضطرب شده از سخن گفتن باز ماند، پس گفت: به راستى ابو بكر و
عمر براى چنين مقام و موقيعتى نوشتارى آماده مىكردند، و شما به پيشوايى عادل
نيازمندتريد تا به پيشوايى خطب و به زودى خطبه مناسب و شايستهاى براى شما ايراد
خواهد شد.(189)
در جايى كه عثمان كه او را
ذوالنورين لقب دادهاند، قادر بر اداى خطابه مختصرى نبوده و در مقامى عذر
خواهى گفته است: شما به عدالت پيشوا نيازمندتريد تا به خطابه او، اى كاش به اين
وعدهاش وفا مىكرد و بر مردم آن گونه ستم روا نمى داشت كه ناچار به كشتن او شوند.
بنابراين، تمثل سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به آن شعر فرز دق در معناى اين آيه
شريفه است كه به يك قانون عقلى اشاره دارد: أفمن يهدى الى
الحق أحق أن يتبع أمن لا يهدى الا أن يهدى فما لكم كيف تحكمون(190)؛
آيا كسى كه مردم را به راه حق رهنمون مىشود شايستهترست پيروى شود يا كسى كه هدايت
نمى يابد مگر اين كه او را هدايت كنند. شما را چه مىشود چگونه حكم مىكنيد؟!
و با اين ترتيب هر شيعه و هر امامى مىتواند به
آن شعر تمثل جويد و هر امامى علوى است، و البته اين معنا هم مصطلح بوده كه
گفتهاند: فلا علوى و فلان عثمانى و مقصودشان از اول
امامى و از دوم مخالف بوده است.
نسب سيد رضى (رحمه الله تعالى
عليه)
به علاوه اين سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
در انتسابش به آن حضرت (عليه السلام) از جهت نسب داراى ويژگى خاصى است و آن اين كه
هم از طرف پدر به آن بزرگوار نسب مىرساند و هم از طرف مادر، با اندك بودن
واسطهها، زيرا نسب او از طرف پدر از اين قرار است: رضى فرزند حسين فرزند موسى
فرزند محمد فرزند موسى فرزند ابراهيم فرزند امام موسى كاظم (عليه السلام).
و از طرف مادر: فاطمه دختر حسن (ناصر صغير)
فرزند احمد بن الحسن (ناصر كبير) فرزند على بن الحسين بن على بن عمر الأشرف، و او
فرزند امام سجاد (عليه السلام) چنان چه اين سلسه نسب را برادرش سيد مرتضى (رحمه
الله تعالى عليه) در كتاب ناصريات(191)
ذكر كرده است.
و اين كه ابن ابى الحديد نسب مادرى او را اين
گونه ضبط كرده: فاطمه دختر حسين بن حسن بن على بن حسن بن على
بن عمر اشتباه است چرا كه أهل البيت أدرى بما فى البيت؛
اهل خانه به واقعيات خانه آگاهتر از ديگراناند.(192)
ابو اسحاق صابى در ستايش نسب عالى، و شرافت
نفسانى سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در برابر حسد ورزان و دشمنانش چنين سروده
است:
ألا أبلغا فرعا
نمته عروقه |
|
الى كل سام
للمفاخر بان |
محمد المحمود
من آل احمد |
|
ابا كل بكر فى
العلى و عوان |
أباحسن قطعت
أحشاء حاسد |
|
طواها على
البغضاء و الشنآن |
يراك بحيث
النجم تصدع قلبه |
|
بحد لسان أو
بحد سنان |
جرى جاهدا و
العفو منك يفوته |
|
فكان هجينا
طالبان لهجان |
و أنت سماء فى
الذؤابة صاعد |
|
و ذلك حضيض فى
القرارة عان
(193) |
هان! برسان به آن شاخه بلندى كه ريشههاى وجودش
او را به سوى هر بزرگى پرورش داده بنيان گذار مفاخر و عظمت هاست. (محمد) ستوده خصال
از نوادگان (احمد) كه در مجد و شرافت سرآمد هر كوچك و بزرگ است. اى (اباحسن) تو
اندرون حسد ورزانت را كه آكنده از بغض و دشمنى توست پاره پاره نمودى. دشمنت تو را
نظاره مىكند كه چون ستاره مىدرخشى و دل با بيان كوبنده و يا شمشير بران مىشكافى.
او خود را به زحمت انداخته، عفو و گذشت تو او را واگذاشت كه او فرومايهاى است طالب
فرومايگى، تو در آسمان ارجمندى بالا رفتهاى و او در قعر دنائت و پستى گرفتار است.
و مقصود سراينده از محمد
المحمود و از اباحسن سيد رضى (رحمه الله تعالى
عليه) است.
و رأيت كلامه يدور على
أقطاب ثلاثة: أولها الخطب و الأوامر؛ ديدم سخنان آن حضرت (عليه السلام)
پيرامون سه اصل دور مىزند: اول خطبهها و فرمانها.
اصل قطب
قطب الرحى (محور سنگ آسياب) است. و در اين بخش
نواهى نيز بايد افزوده شود.
و ثانيها الكتب و الرسائل؛
دوم: نامهها و پيامها. مقصود از رسائل مطلق پيام هاست،
اعلم از كتبى و شفاهى؛ بنابراين رسادل اعم از
كتب است، زيرا ممكن است پيامها به وسيله پيام رسانان
به طور شفاهى ابلاغ شده باشد.
و ثالثها: الحكم و
المواعظ؛ و سوم: حكمتها و مواعظ. مقصود حكمتها و مواعظى است كه در بخش اول
و دوم نيامده است و با اين قيد مىتوان حكمتها و مواعظ را در بخش مستقلى قرار داد
وگرنه خطبهها و نامههاى آن حضرت (عليه السلام) نيز مشتمل بر حكمتها و اندرزهاى
فراوان است.
اسناد و مدارك نهج البلاغه
ما اسناد و مدارك بيشتر عناوين كتاب و صحت
انتساب آنها را به امام (عليه السلام) بررسى و تحقيق كردهايم. بنابراين، اين كه
دشمنان آن حضرت (عليه السلام) بخواهند ادعا كنند كه نهج البلاغه گفتار آن وجود
مبارك نبوده سخنى است گزاف، و ادعايى است در برابر بينه و دليل قطعى با اين كه
بسيارى از مطالب نهج البلاغه بلكه عمده آنها به گونهاى است كه متن بيانگر صحت سند
است، خصوص خطبه شقشقيه كه مخالفان بالخصوص روى آن انگشت گذاشته و مورد انكار قرار
دادهاند.
استدلال ابن ابى الحديد بر اين
كه نهج البلاغه كلام على (عليه السلام) است
ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه
السلام): و اعلموا أنه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النار
(خطبه 181) آورده: بسيارى از افراد نادان و هواپرست مىگويند بخش مهمى از نهج
البلاغه را گروهى از فصحاى شيعه انشاء كردهاند و كسانى هم قسمتى از آن را به سيد
رضى (رحمه الله تعالى عليه) و يا افراد ديگر نسبت دادهاند، سپس مىگويد: اين
مدعيان افرادى متعصب اند كه تعصب چشم بصيرت آنان را كور كرده از مشاهده حق و پيمودن
راه روشن باز مانده در بيراههها سرگرداناند و معرفت آنان از سبكها و شيوههاى
گفتارى اندك است. او مىگويد: اينك من در خصوص بى اساس بودن اين پندار توضيح مختصرى
براى تو بيان مىكنم: ساختگى بودن نهج البلاغه يا مربوط به تمام آن است، و يا بخشى
از آن و صورت نخست قطعا باطل است، زيرا ما به تواتر مىدانيم كه قسمتى از نهج
البلاغه صحيح و از بيانات آن بزرگوار (عليه السلام) مىباشد، چرا كه همه محدثان و
يا عمده ايشان و هم چنين موخان، بسيارى از آن فرازها را در كتابهاى خود نقل
كردهاند با اين كه آنان شيعه نبودهاند تا حمل بر اغراض شخصى شود، و صورت دوم نيز
به همان دليل كه گفتيم (يعنى گواهى متن بر صحت سند) باطل است، زيرا كسى كه با گفتار
و خطابه آشنايى و انس داشته و از فن بيان و شيوه نگارندگى بهره كافى برده و صاحب
ذوق و قريحه باشد به ناچار ميان گفتار غير فصيح و فصيح، و فصيح و فصيحتر، و اصيل و
غير اصيل فرق مىگذارد، و هر گاه مجموعهاى را كه مشتمل بر چند مقاله از گروهى اهل
ادب و ارباب قلم و يا دو تن از آنان است مطالعه كند تفاوت بين قلمها را به خوبى
مىفهمد، و تعداد آنها را تشخيص مىدهد، آيا نمى بينى كه ما با آشنايى و بصيرتى كه
از شعر و نقد آن داريم اگر ديوان ابو تمام را بررسى
كنيم و در اثناى آن يك يا چند قصيده از شاعر ديگرى ببينيم با ذوق شعرى كه داريم
تباين و تفاوت آن دو را درك مىكنيم، آيا نديدهاى كه علماى ادب قصايد زيادى را كه
منسوب به ابو تمام بوده از اشعار او حذف كردهاند؛ به
علت اختلافى كه در دو شيوه شعرى يافتهاند. هم چنين از ديوان
ابو نواس مقدار زيادى حذف كردهاند آن گاه كه دريافتند آنها سرودههاى او
نيست. همين طور نسبت به ديگر شعرا و تنها اتكاى آنان در اين كار ذوق و سليقه بوده
است.شما هم اگر در نهج البلاغه دقت كنى همه آن از يك نواخت و يك اسلوب مىيابى، به
مانند جسم بسيطى آن به مانند آخر و همه آياتش از جهت مأخذ، شيوه بيان، نظم و سياق
مثل و مانند است بنابراين، اگر قسمتى از نهج البلاغه ساختگى و قسمتى صحيح بود اين
گونه مجموع آن يك پارچه و هماهنگ و يك نواخت نبود، و با اين بيان و دليل روشن خطا و
گمراهى كسى كه پنداشته بخشى از نهج البلاغه منسوب به آن حضرت (عليه السلام) است
آشكار گرديد.(194)
گفتار ابن ابى الحديد در نهايت متانت و زيبايى
است، ولى تنها چند مورد را كه در اول كتاب به آنها اشاره رفته بايد استثنا نمود به
همان دليلى كه از اشعار ابو تمام و ابو نواس حذف كردهاند و ما به هنگام شرح آن
عناوين ادله خود را بر عدم صحت انتساب آنها به آن حضرت (عليه السلام) بيان
داشتهايم و در اين جا بعض از برادران سنى ما به پيروزى از اسلاف خويش و به منظور
تنقيص مقام و منزلت آن حضرت (عليه السلام) زياده روى كرده گاهى انتساب بعضى از
سخنان آن حضرت (عليه السلام) را مانند خطبه شقشقيه و غير آن به آن وجود مبارك
نادرست دانسته و گاهى هم گفتار آن بزرگوار (عليه السلام) را به ديگران نسبت
دادهاند. از جمله اين گفتار امام (عليه السلام) را: ايها
الناس قد أصبحنا فى دهر عنود(195)
به معاويه نسبت دادهاند، به اين انگيزه كه نور آن حضرت (عليه السلام) را خاموش
كنند و يابى الله الا أن يتم نوره(196)؛
و نخواهد خدا مگر اين كه نور خود را به انجام رساند.
فأجمعت بتوفيق الله على
الأبتداء باختيار محاسن الخطب ثم محاسن الكتب ثم محاسن الحكم و الأدب؛ پس با
توفيق خداى تعالى تصميم گرفتم كار انتخاب خطبههاى جالب و سپس نامههاى زيبا و آن
گاه حكمتها و آداب پسنديده را آغاز كنم. يعنى فقط خطبههاى جالب و سپس نامههاى
زيبا و آن گاه حكمتها و آداب پسنديده را آغاز كنم. يعنى فقط خطبهها و نامهها و
حكمتهاى بليغ و جالب آن حضرت (عليه السلام) را نه هر گفتارى را.
أجمعت يعنى: تصميم گرفتم.
مفردا لكل صنف من ذلك
بابا؛ و براى هر كدام از اين سه دسته: خطبهها، نامهها و حكمتها بخش
مستقلى را اختصاص دادم.
تعبير مختلف سيد رضى (رحمه الله
تعالى عليه) در بخشهاى سه گانه نهج البلاغه
تعبيرهايى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
در بخشهاى سه گانه آورده مختلف است، در بخش نخست گاهى مىفرمايد:
و من خطبة له از خطبههاى آن حضرت (عليه السلام)، و
گاه مىفرمايد: و من كلام له (عليه السلام) از سخنان
آن حضرت (عليه السلام) و در بخش دوم بيشتر مىفرمايد: و من
كتاب له (عليه السلام) نامهاى از آن حضرت (عليه السلام).
و گاه مىفرمايد و من وصية له (عليه السلام)
وصيتى از آن حضرت (عليه السلام) چنان چه در عنوان (11 و
12 و 14 و 24 و 25 و 31 و 47 و 56 و 76 و 77) (از بخش دوم) چنين آورده است. و در
عنوان 74 فرموده: و من حلف له كتبه بين اليمن و الربيعه؛
از عهدنامههاى آن حضرت (عليه السلام) كه ميان اهل يمن و قبيله ربيعه نوشته است. و
گاه مىفرمايد: و من عهد له؛ از پيمانهاى آن حضرت
(عليه السلام)، چنانچه در عنوان 26 و 27 (بخش دوم) آمده است. و گاه مىفرمايد:
و كان (عليه السلام) يقول؛ امام (عليه السلام)
مىفرمود، چنانچه در عنوان 15 و 16 آمده است.
و در بخش سوم مىفرمايد:
قال امام (عليه السلام) فرموده است.
مؤلف: عجب اين سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)
در خطبه 59 گفته: و قال (عليه السلام) لما عزم على حرب
الخوارج؛ امام (عليه السلام) هنگام تصميم بر جنگ با خوارج فرمود:. و پس از
آن نيز گفته: و لما قتل الخوارج... قال ؛ امام (عليه
السلام) فرمود: بعد از من خوارج را نكشيد. با اين كه اين عنوان به بخش سوم اختصاص
دارد. به علاوه كه هر كدام از اين سه عنوان، سخن كوتاهى است كه مىبايست در بخش سوم
آورده شود، مگر اين كه بگوييم اين سه عنوان مستقل نبوده، بلكه همه عطف اند بر اين
گفتارى كه پيش از آنها آمده: و من كلام له كلم به الخوارج؛
از سخنان آن حضرت (عليه السلام) كه به خوارج فرموده است.
و در خطبه 68 گفته: قال
(عليه السلام) فى سحرة اليوم الذى ضرب فيه؛ امام (عليه السلام) در سحرگاه
روزى كه شمشير بر فرق مباركش زده شد فرمود. با اين كه مىبايست اين عنوان را در بخش
سوم بياورد، و توجيهى كه براى مورد قبل گفته شد اين جا نمى آيد.
و مفصلا فيه اوراقا لتكون
مقدمه لاستدراك ما عساه يشذ عنى عاجلا و يقع الى آجلا؛ و اوراق سفيدى بر آن
افزودم تا اگر مطلبى فعلا از قلم افتاده و يا در آينده بر آن دست يابم در آن
بنويسم.
در نسخه خطى به جاى مفصلا
مفضلا - با ضاد معجمه - آمده است، يعنى: افزاينده، كلمه
مقدمة تنها در نسخه مصرى آمده ولى زايد است، در نسخه
ابن ابى الحديد و ابن ميثم، نيست ماعساه شايد.
يشذ: پراكنده گرديد و دور ماند.
عاجلا هم اكنون.
آجلا؛ در آينده.
سخنان بسيارى از آن حضرت (عليه السلام) بوده كه
به علت برخوردارى از بلاغت عالى و زيبايى فوق العاده مىبايست در يكى از بخشهاى سه
گانه كتاب مندرج گردد، خصوص راجع به بخش اول و سوم. و پيش از اين دانستى كه بنا بر
نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم. سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كتاب نهج البلاغه
را در حكمت (462): رب مفتون... پايان داده، و سپس 18
عنوان ديگر به آن ملحق نموده است. و از نسخه رواندى نيز دانستى كه سيد رضى (رحمه
الله تعالى عليه) در ابتداى خطبه 237 و 238 جملاتى افزوده است.
گفتار سيد رضى پيرامون نقل
فرازهاى الحاقى
و اذا جاء شىء من كلامه
(عليه السلام)، الخارج فى اثناء حوار او جواب سئوال او غرض آخر من الأغراض فى غير
الأنحاء التى ذكر تها و قررت القاعدة عليها نسبتها الى اليق الأبواب به و اشدها
ملامحة لغرضه؛ و هر گاه سخنى از آن حضرت، پيش آيد در اثناء گفت و گويى و يا
در مورد پاسخ به سئوالى، و يا به منظورى ديگر فرموده كه بيرون از موضوع بخشهاى ياد
شده است آن را در بخشى كه با هدف و مقصود آن گفتار مناسب ترست گنجانيدم.
أثناء جمع
ثنى - به كسر ثاء -: وسط و لابلا.
حوار مصدر حاور مانند محاوره: گفت و گو.
غرض: مقصد. أنحاء: اقسام.
ملاحة، مأخوذ است. از لمح البرق
هر گاه برق از دور بدرخشد.
اما گفتار آن حضرت (عليه السلام) در اثناى
محاوره مانند رد آن حضرت (عليه السلام) بر اعتراض اشعث در اثناى خطبه خواندن آن
بزرگوار كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن را در خطبه 19 آورده است.
و اما پاسخ آن حضرت (عليه السلام) از پرسش
مردم، مانند پاسخ امام، از كسى كه پرسيده بود: كيف دفعكم
قومكم عن هذا المقام و أنتم أحق به؛ (در خطبه 160) چگونه قوم شما، شما را از
خلافت باز داشتند با اين كه شما به اين مقام (از ديگران) سزاوار تريد.
و اما سخن آن حضرت (عليه السلام) با اهداف
ديگر، مانند گفتار آن حضرت (عليه السلام) در مورد فرار مصلقه (در خطبه 44) و در
مورد بى فايده بودن بيعت مروان با دستش (در خطبه 71)، و در راهنمايى آن حضرت (عليه
السلام) براى عمر به اين كه شخصا به جنگ فارسيان و هم چنين روميان نرود. (در خطبه
144)
و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) تمام اين
موارد را در بخش اول آورده، زيرا آن گفتارها از قبيل خطبهها و اوامر است. همان
گونه كه توصيههاى آن حضرت (عليه السلام) را به لشكريانش نامه (11)، و وصيتهاى آن
حضرت (عليه السلام) را در مورد چگونگى رفتار در اموالش (نامه 24).
و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به حضرت امام
حسن و امام حسين (عليه السلام)، - پس از ضربت خوردنش - نامه (47)، و وصيت آن حضرت
(عليه السلام) را به فرزندش حسن (عليه السلام)، (نامه 31) و وصيت آن حضرت (عليه
السلام) را به ابن عباس هنگامى كه او را جانشين خود در بصره نمود نامه (76) و وصيت
آن حضرت (عليه السلام) را به ابن عباس هنگامى كه او را براى احتجاج با خوارج فرستاد
(نامه 77) و مانند اينها را در بخش دوم آورده است، زيرا آنها از قبيل نامهها و
پيام هاست. همان گونه كه سخنان شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) را در بخش سوم نقل
كرده، زيرا آنها از قبيل حكمتها و آداب است. ولى با اين همه گاهى هم او - سيد رضى
(رحمه الله تعالى عليه) - از اين قاعده قانون خارج مىشود. به طور نمونه: بيانات آن
حضرت (عليه السلام) را پيرامونتر غيب اصحابش به جنگ با دشمن در بخش دوم (وصيت 11 و
14) آورده با اين كه آنها با بخش اول مناسب ترست. چنانچه گفتار ديگرى از آن حضرت
(عليه السلام) را در همين زمينه بر طبق اصل و قاعده در بخش نخست (گفتار 121) آورده
است.
و از جمله اين كه گفتار آن حضرت (عليه السلام)
را در رد ادعاى انصار در سقيفه در بخش اول (گفتار 65) آورده با اين كه آن با بخش
سوم مناسب ترست. چنانچه گفتار ديگر آن حضرت (عليه السلام) را درباره انصار مطابق
اصل در بخش سوم (حكمت 190) نقل كرده است.
و اما اين كه ادعيه آن حضرت (عليه السلام) را
در هر سه بخش آورده، زيرا با هر سه تناسب دارد، اگر چه با بخش سوم سازگار ترست،
زيرا موضوع اين بخش گسترده ترست، كه در بيان موضوع آن فرموده: (در اين بخش نيز
سخنان كوتاه آن حضرت (عليه السلام) در تمام زمينهها و مناسبها نقل مىشود) بر
خلاف موضوع دو بخش ديگر كه چنين عموميتى ندارد.