توحيد در نهج البلاغه

علامه حاج شيخ محمد تقى شيخ شوشترى (رحمه الله تعالى عليه)

- ۵ -


نسب عالى و پر افتخار امير المؤمنين (عليه السلام)

چه گويم درباره مردى كه پدرش ابو طالب سيد بطحاء و بزرگ قريش و رئيس مكه است. گفته‏اند: كم اتفاق مى‏افتد مستمندى به بزرگى رسد و ابو طالب با اين كه فقير بود رئيس و بزرگ قوم گرديد و قريش او را شيخ (بزرگ) مى‏ناميدند. در حديث عفيف كندى آمده: هنگامى كه وى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را ديد كه در آغاز دعوتش نماز مى‏خواند و همراه او كودكى و زنى است. گويد: به عباس گفتم: اين چيست؟ عباس گفت: آن يكى برادرزاده من است كه مى‏گويد: فرستاده خدا به سوى مردم است، و هيچ كس جز اين پسر كه او نيز برادرزاده من است و اين زن كه همسر اوست از او پيروى نكرده. عفيف گويد: به عباس گفتم: شما درباره او چه مى‏گوييد؟ گفت: منتظريم ببينيم شيخ ما ابو طالب چه مى‏كند.(175)

ابو طالب همان كسى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در كودكى سرپرستى نموده و در بزرگى حمايت حراست كرده و او را از آسيب مشركان قريش در امان داشته و به خاطر او رنج بزرگ و گرفتارى شديد به او رسيده، و در راه يارى رساندن به او و دفاع از او صبر و استقامت ورزيده است. و در خبر آمده هنگامى كه ابو طالب از دنيا وفات نمود به آن حضرت (عليه السلام) وحى شد كه از مكه بيرون شو كه ياور و حامى تو از دنيا رفته است.(176)

علاوه بر اين شرافتى كه آن حضرت (عليه السلام) از ناحيه پدرش داشته پسر عمويش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سيد اولين و آخرين است، و برادرش جعفر ذوالجناحين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: تو در اندام و اخلاق به من شباهت رسانده‏اى و او از شنيدن اين سخن شادمان شده به وجد آمد. و همسر آن حضرت (عليه السلام) سرور زنان اهل عالم، و دو پسرش دو سيد جوانان اهل بهشت اند بنابراين پدران آن بزرگوار (عليه السلام) پدران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و مادرانش مادران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و گوشت و خونش با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عجين است، و از وقتى كه خدا آدم را آفريد از او جدا نبوده است تا اين كه عبد الوطلب از دنيا رحلت نمود و از خود دو پسر بر جاى گذاشت: عبد الله و ابو طالب، هر دو از يك مادر و از اين دو برادر دو فرزند سرور و مولاى همه مردم به هم رسيد اين يكى (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) پيشرو و اين يكى (على بن ابى طالب (عليه السلام)) پيرو او، اين يكى (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) بيدار گر، و اين يكى (امير المؤمنين (عليه السلام)) راهنما.

چه گويم درباره مردى كه به سوى هدايت و راه سعادت از همه مردم پيشى گرفت.

به خدا ايمان آورد و او را پرستيد در زمانى كه همه اهل روى زمين بت مى‏پرستيدند - تا اين كه آورده - او خود فرموده: أنا الصديق الأكبر، و أنا الفاروق الأول، أسلمت قبل اسلام الناس و صيلت قبل صلاتهم‏ (177)؛ منم صديق اكبر و منم فاروق اول، پيش از همه مردم به اسلام گرويدم و پيش از همه به نماز ايستادم .

و كسى كه به كتاب‏هاى حديث مراجعه نمايد صحت اين مطلب را به خوبى در مى‏يابد و به آن قطع و يقين پيدا مى‏كند، و واقدى و ابن جرير طبرى‏(178) نيز همين قول را برگزيده‏اند و ابن عبدالبر مؤلف كتاب استيعاب‏(179) هم آن را ترجيح داده و تأييد نموده است.

گفتار صعصمه در ستايش آن حضرت (عليه السلام)

در صناعتين ابو هلال عسكرى آمده: از صعصعه درباره على (عليه السلام) سؤال گرديد گفت: هيچ زياده خواهى نتوانست درباره او بگويد: لوأنه؛ اگر او چنين بود، اى كاش چنين بود و فلان خصلت نيك را داشت. (زيرا او واجد تمام كمالات و زيبايى‏هاى انسانى بود) و هيچ مقصر شمرنده نتوانست درباره‏اش بگويد: انه؛ بله، او چنين بود، و داراى فلان خصلت ناپسند، (زيرا هيچ گونه نقطه ابهام و صفت منقصت‏آميزى در او نبود).

او دانش، بردبارى، سلامتى نفس، خويشاوندى نزديك (با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، هجرت قديم، بصيرت به احكام الهى و آزمايش بزرگ در راه اسلام در خود جمع نمود.(180)

و نيز آورده؛ وقتى جاحظ گفتار آن حضرت (عليه السلام) را پيرامون در آميختگى لذات دنيا با آلام آن شنيد، گفت: اين كلام جامعى است كه مردم آن را در كتاب‏هاى خود نگاشته و پيرامونش بحث و گفت و گو كرده‏اند، اين سخن جاحظ به ابو على جبائى رسيده گفت: راست گفته است جاحظ اين گفتارى است كه زيادت و نقصان در آن راه ندارد.

اظهار شگفتى ابن ابى الحديد از فصاحت و سجاياى اخلاقى آن حضرت (عليه السلام)

ابن ابى الحديد در شرح نامه آن حضرت (عليه السلام) به ابن عباس درباره مقتل محمد بن ابوبكر فعند الله نحتسبه ولدا ناصحا و عاملا كادحا، و سيفا قاطعا، و ركنا دافعا(181) آورده: فصاحت را بنگر كه چگونه مهارش را به دست اين مرد سپرده و زمامش را در كف او قرار داده است، از اين الفاظ (منصوب) كه يك نواخت پشت سر هم آمده لذت ببر كه چگونه در اختيار او بوده زنجير وار و روان بدون تعسف و تكلف تا آخر گفتار كه فرموده: يوما واحدا و لا ألتقى بهم أبدا پيش مى‏رود تو يا هر متكلم فصيح ديگر اگر بخواهند نامه يا خطبه‏اى انشاء كنند قرينه‏ها و فواصل آن گاهى مرفوع و زمانى مجرور و احيانا منصوب مى‏آيد و اگر بخواهند بر يك منوال بياورند آثار تكليف و ناموزون بودن در سيماى آن آشكار است. و اين صنف از (بيان) نوعى اعجاز قرآن است كه عبدالقاهر جر جانى آن را مطرح كرده است، او گفته: سوره نساء و پس از آن سوره مائده را نگاه كن، فواصل اول منصوب و دوم بدون منصوب است، و اگر آيات يكى از آن دو با ديگرى درآميزد كاملا مشخص است، و اثر تركيب و تأليف در آن پيداست... .

و آن گاه در صفت و موصوف‏هاى اين گفتار بنگر كه چگونه فرموده است: ولدا ناصحا، و عاملا كادحا، و سيفا قاطعا، و ركنا دافعا كه اگر مى‏فرمود: ولدا كادحا، و عاملا ناصحا و هم چنين فرازهاى پس از آن، هرگز صحيح و فصيح نبود. منزه است خداوندى كه به اين مرد اين همه مزاياى نفيس و خصائص شريف عطا كرده است، نوجوانى از ابناى عرب مكه پرورش يافته در ميان قوم و قبيله خويش بدون اين كه با حكما مجالست و ارتباطى داشته باشد، اما در اين فن و در علم خداشناسى چنان آگاهى و تخصص يافته كه داناتر از افلاطون و ارسطو، او با علماى اخلاق و آداب النفس مجالست نداشته زيرا هيچ كس از قريش با اين علم آشنا نبوده، ولى در اين زمينه آگاه‏تر از سقراط گرديده است. او در ريشته پهلوانى و رزم پيش هيچ پهلوانى دوره و تمرين نديده زيرا اهل مكه عموما به تجارت و بازرگانى اشتغال داشته، مرد حرب و حماسه نبوده‏اند ولى از هر شجاعى در اين كره خاكى شجاع‏تر گرديده است.

به خلف الأحمر گفتند: آيا عنبسه و بسطام دلير ترند يا على بن ابى طالب؟ گفت: همانا آن دو با بشر مقايسه مى‏شوند نه با كسى كه از اين طبقه و گروه برتر است. گفتند: در هر حال كدام يك از آنان شجاع ترست؟ گفت: به خدا سوگند اگر على (عليه السلام) در روى آنان فرياد كشيد از ترس جان دهند، پيش از آن كه به آنان حمله كند. او از سبحان و قس هم فصيح‏تر گرديد، و قريش فصيح‏ترين عرب نبوده بلكه قبايل ديگر فصيح‏تر از ايشان بوده‏اند، كه گفته‏اند: فصيح‏ترين عرب جرهم است، اگر چه داراى فظانت و بزرگى نبوده‏اند.

او پارساترين و پاكدامن‏ترين مردم دنيا گرديد با اين كه قريش مردمى حريص و محب دنيا بودند. ولى اينها همه عجب ندارد از كسى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مربى و معلم او، و عنايت الهى يار و پشتيبان او بوده است.(182)

و انه انفراد ببلوغ غايتها عن جميع السلف الأولين الذين انما يوثر عنهم منها القليل النادر و الشاذ الشارد؛ و آن حضرت (عليه السلام) از ميان تمام پيشينيان كه در زمينه فصاحت دستى داشته و اندكى از ايشان نقل مى‏شود تنها كسى بوده كه به قله رفيع بلاغت دست يافته است.

غايتها: نهايت درجه فضيلت نطق و بيان. عن جميع متعلق است به انفرد، يؤثر: نقل مى‏شود. منها: از آن فضيلت نطق و بيان. الشاذ اصل در معناى شاد پراكندگى و تفرق است. الشارد گريزان، گويند: بعير شارد: شتر فرارى و گريز پا. و درباره گفتار به طور استعاره به كار مى‏رود... .

گفتار ابن ابى الحديد در ستايش كلام آن حضرت (عليه السلام)

ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام) در بيان ويژگى‏هاى فرشتگان: ثم خلق سبحانه لاسكان سماواته آورده: اين جا جاى اين مثل است: اذا جاء نهر الله بطل نهر معقل؛ زمانى كه رود خدا جارى شود رود (معقل) از بين رود. يعنى هنگامى كه اين گفتار ربانى و الفاظ قدسى آمد فصاحت عرب پوچ گردد، و نسبت سخنان فصيح عرب با سخنان آن حضرت (عليه السلام) مانند نسبت خاك است بارز و نقره خالص، و اگر فرض كنيم كه عرب بتواند الفاظ فصيح مناسب به كار برد و يا واژه‏هاى قريب به اين واژه‏ها بياورد از كجا بتواند مفاهيم و محتواى آن‏ها را بفهمد، و از كجا عرب جاهلى بلكه صحابه معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از اين مفاهيم و معانى دشوار و عميق آگاهى دارد تا بتواند آن‏ها را در قالب الفاظ و عبارت‏هاى مناسب بريزد. اما عرب جاهلى، فصاحت آنان تنها در زمينه وصف شترى يا اسبى و يا الاغى وحشى و يا گاو بيابانى يا كوه‏ها و دشت‏ها متجلى مى‏شده است و اما صبحانه آنان كه در عداد فصحا به شمار مى‏آمده‏اند نهايت درجه فصاحت و بلاغت ايشان جملاتى بوده كه از دو يا سه خط تجاوز ننموده كه يا بياناتى بوده موعظه آميز پيرامون ياد مرگ يا نكوهش دنيا و يا مربوط به جنگ و قتال در قالب تشويق و ترغيب و ترهيب، اما سخن گفتن درباره فرشتگان و ويژگى‏ها و عبادت و تسبيح آنان و معرفت ايشان نسبت به آفريدگارشان و محبت آنان نسبت به ذات اقدس اله و عشق و ولهى كه به او دارند و مطالب ديگرى از اين قبيل كه در اين خطبه طولانى به شرح رفته براى آنان ناشناخته بوده، بله، گاهى اندك آگاهى از فرشتگان به مقدارى كه در قرآن مجيد ياد شده داشته‏اند، نه با اين گستردگى و تقسيم بندى و نظم و تربيت زيبا و اما كسانى كه در اين زمينه علم و اطلاعاتى داشته‏اند مانند عبد الله بن سلام و امية بن ابى الصلت و غير ايشان نه چنين تعبيرات و مطالبى بيان كرده‏اند و نه قادر بر چنين فصاحتى بوده‏اند، بنابراين ثابت شد كه بيان آن گونه مطالب دقيق و اسرارآميز جز از براى على (عليه السلام) براى هيچ كس پديد نيامده است.(183)

اعتراف ديگرى از ابن ابى الحديد

و نيز در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام) راجع به چگونگى احتضار و از كار افتادن حس گويايى و پس از آن شنوايى و آن گاه بينايى آورده: اين جا به جاى اين مثل است: فى كل شجرة نار و استمجد المرخ و الغفار؛ در هر درختى آتش است ولى درخت مرخ و غفار(184) فزونى گرفته‏اند.

خطبه‏هاى موعظه آميز و جالب فراوان اند ولى اين يكى گفتارى است كه تمام گفتارها را مى‏خورد (همه را تحت الشعاع قرار مى‏دهد) زيرا اين خطبه در مقايسه با ساير خطبه‏ها به جز گفتار خداى تعالى و رسول او همانند اختران درخشان آسمانى است در برابر سنگ‏هاى تاريك زمينى. ناظر در اين خطبه بايد بنگرد زيبايى، شكوه، پاكيزگى، آراستگى آن را، و خوف و خيشيتى كه در نفس پديد مى‏آورد، حتى اگر بر كافر ملحدى كه بر كفر خويش اصرار مى‏ورزد و بر انكار رستاخيز و حساب و كتاب پاى مى‏فشرد خوانده شود قوايش سست مى‏شود و قلبش مى‏ترسد و بر نفس خود فرياد مى‏كشد و اعتقادش متزلزل مى‏گردد. خداوند گوينده اين خطبه را از اسلام بهترين پاداش كه به دوستى از سوى دوستانش مى‏دهد عطا كند، كه چگونه اسلام را يارى نموده گاه با دست و شمشيرش و گاه با زبان و بيانش و گاه با دل و فكرش. اگر از جهاد و حماسه گفته شود او سرور مجاهدان است و اگر از موعظه و هشدار ياد شود او بليغ‏ترين واعظان و پند دهندگان است، اگر از فقه و تفسير سخن به ميان آيد او بزرگ و رئيس فقها و مفسران است. اگر از عدل و توحيد گفته شود او پيشواى عادلان و يكتا پرستان، است،

ليس على الله بمستنكر   أن يجمع العالم فى واحد

از قدرت خدا بعيد نيست اين كه جهانى را در يك انسان گرد آورد.(185)

گفتار آن حضرت (عليه السلام) دريايى بيكران‏

و أما كلامه فهو من البحر الذى لا يساجل و الجم الذى لا يحافل؛ اما گفتار آن حضرت (عليه السلام) از دريايى بيكران و منبعى بى پايان سرچشمه مى‏گيرد (كه همتا و نظير ندارد). در نسخه مصرى من البحر آمده ولى صحيح البحر است كه در ساير نسخه‏ها آمده است. و هم چنين يساجل - با جيم - تنها در نسخه مصرى آمده ولى صحيح يساحل - با حاء - مى‏باشد. و اول به معناى مسابقه دادن و رقابت در كشيدن آب از چاه است، و دوم مأخوذ از ساحل فلان: فلانى به ساحل رسيد.

و در اين جا مقصود اين است كه گفتار آن حضرت (عليه السلام) دريايى بى ساحل است.

جم مجتمع و گرد آمده، مأخوذ از استجم البئر در موردى كه چاه مدتى متروك ماند تا آب آن زياد شود. لا يحافل يعنى در آن نقصان و كاستى ظاهر نشود، مأخوذ از حفل الشاة در موردى كه گوسفند را ندوشند تا در وقت فروختن بزرگ پستان و پر شير نمايد و در شرع فروختن حيوان (محفله) ممنوع شده است. بخترى در ستايش گفتارى سروده:

فى نظام من البلاغة ما شك   امرؤ أنه نظام فريد
و بديع كأنه الزهر الضا   حك فى رونق الربيع الجديد
مشرق فى جوانب السمع مايخ   لفه عوده على المستعيد
حجج تخرس الألد بألفا   ظ فرادى كالجواهر المعدود
و معان لو فصلتها القوافى   هجنت شعر جرول و لبيد

در بلاغت داراى چنان اسلوب و شيوه‏اى است كه هيچ كس در يگانه بودنش ترديد ننمايد، چنان زيبا به مانند شكوفه‏هاى خندان در موسم طرب‏انگيز نوبهاران، تابنده در كناره‏هاى گوش كه هيچ گاه تكرارش بر كسى كه در خواست تكرار نموده از جذابيتش نكاهد و او را تباه نسازد، دليل هايش آن چنان استوار كه خصم بدمنش را گنگ گرداند، با واژه‏هايى يكتا به مانند گوهر ناب، و مفاهيمى كه اگر قافيه‏ها به شرح و تفصيل آن‏ها بپردازد، شعر (جرول) و (لبيد) را زشت گرداند.

و أردت ان يسوغ لى التمثل فى الأفتخار به عليه السلام بقول الفرزدق:

أولئك آبائى فجئنى بمثلهم   اذا جمعتنا يا جرير المجامع (186)

خواستم به عنوان سند افتخار به سبب انتسابى كه به آن حضرت (عليه السلام) دارم به اين شعر فرز دق متمثل شوى (كه در مقام افتخار به پدران خود به شخصى به نام جرير خطاب مى‏كند: اى جرير! اينان پدران من اند اگر مى‏توانى در آن هنگام كه در مجمعى گرد هم آمديم همانند آن‏ها را برايم بياور.

يسوغ روا باشد. اصل در معناى آن آسان به گلو رفتن غذا و آب است.

راجع به (فرز دق) و شعر او

و اما فرز دق، او همام پسر غالب پسر صعصعه از طائفه بنى تيم است و اين شعر را خطاب به جرير گفته است و جرير از قبيله كليب بن يربوع است و بين او و فرزد نق در تمام عمر رقابت و تفاخر و مهاجات بوده، و هر كدام طرفدارانى از طوايف داشته، و اين اختلاف موجب درگيرى و نزاع ميان آنان گرديده و جرير عشيره و فاميل نداشت و پدرش مردى گمنام بوده ولى بنى تميم كه خاندان فرز دق در عصر جاهلى سى موئوده (دختر زنده به گور شده) خريدارى نموده و آن‏ها را از مرگ نجات داده است. و غالب پدر فرز دق نيز در اسلام شتران زيادى از مال خود در ميان مردم تقسيم نموده تا در حمل و نقل كالاها و محمولات آنان مورد استفاده قرار گيرند. و از جمله خصوصيات فرز دق اين كه متعهد شده بود هر كس كه به قبر پدرش غالب پناه برده و حاجتى داشته او را پناه داده و حاجتش را روا سازد، داستان مردى به نام حبيش يا خنيس در اين باره معروف است.

ديگر نياكان فرز دق و خاندان او نيز بزرگ منش و شريفان بوده‏اند كه در تاريخ ثبت شده است و شعر ياد شده بيتى از قصيده‏اى است كه فرز دق به سبب پدران خويش در برابر جرير مباهات مى‏كند و كلمه او لئك اشاره به كسانى است كه در اشعار پيش از ايشان ياد كرده و به ذكر مناقب و خصلت‏هاى نيك آنان پرداخته كه گفته است:

و منا الذى اختير الرجال سماحة   و خيرا اذا هب الرياح الزعازع
و منا الذى أحيا الوئيد و غالب   و عمرو و منا حاجب و الأقارع

از ماست آن برگزيده مردان در سخاوت و نيكى آن گاه كه بادهاى سخت حوادث روزگار مى‏ورزيد. و از ماست آن كس كه جان دختران زنده به گور را از مرگ نجات مى‏داد، و از ماست غالب و عمرو و از ماست حاجب و اقرع‏ها.

و نظير اين شعر اوست شعر ديگرش كه گفته:

أولئك أحلاسى فجئنى بمثلهم   و أعبد أن أهجو كليبا بدارم

اينان بزرگان و مهتران من اند اگر مى‏توانى مانند آنان برايم بياور، و عار مى‏آيد مرا از اين كه هجو كنم كليب را به سبب دارم. در قصيده ديگرى نيز به وسيله پدران خود بر جرير مباهات مى‏كند و مى‏گويد:

فان قلت كلبا من كليب فاننى   من الدارميين الطوال الشقاشق
هم الداخلون البيت لا تدخلونه   على الملك و الحامون عند الحقائق

اگر بگويى كلب از كليب است من هم از قبيله دارم هستم؛ آن بزرگان بلند آوازه، خاندانى كه صاحب قدرت و حكومت بودند و شما چنين نيستيد، و آنان كه پشتيبان حق و حقيقت بودند.

خوئى در شرح خود در ذيل اين فراز سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آورده: من هم به اين شعر فرز دق تمثل جسته و مانند سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به آن بر خود مى‏بالم، زيرا همه ما شعبه‏هاى يك اصل و شاخه‏هاى يك درختيم.(187)

مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از تمثل به شعر فرز دق‏

مقصود سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) از اين افتخار، انتساب به آن حضرت (عليه السلام) از ناحيه نسب نيست، زيرا مخاطب او غير علوى نمى باشد بلكه مقصودش انتساب فكرى و روحى و پيروى نمودن از آن بزرگوار است، در برابر آنان كه از ديگران پيروى مى‏كنند و مى‏خواهد بفرمايد: آيا امام كسى است كه داراى اين گونه مناقب و مكارم است يا آنان كه داراى آن مثالب؟ و آيا امام كسى است كه داراى آن چنان فصاحت مافوق طاقت بشر است يا كسى كه از اداى چند جمله كوتاه هم ناتوان است؟!

ابوعبيده مى‏گويد: عمر گفت: يادگيرى و حفظ هيچ خطبه‏اى به اندازه خطبه نكاح بر من دشوار نيامد.(188)

و جا حظ در بيان آورده: عثمان بالاى منبر رفت، به هنگام خطبه خواندن مضطرب شده از سخن گفتن باز ماند، پس گفت: به راستى ابو بكر و عمر براى چنين مقام و موقيعتى نوشتارى آماده مى‏كردند، و شما به پيشوايى عادل نيازمندتريد تا به پيشوايى خطب و به زودى خطبه مناسب و شايسته‏اى براى شما ايراد خواهد شد.(189)

در جايى كه عثمان كه او را ذوالنورين لقب داده‏اند، قادر بر اداى خطابه مختصرى نبوده و در مقامى عذر خواهى گفته است: شما به عدالت پيشوا نيازمندتريد تا به خطابه او، اى كاش به اين وعده‏اش وفا مى‏كرد و بر مردم آن گونه ستم روا نمى داشت كه ناچار به كشتن او شوند. بنابراين، تمثل سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) به آن شعر فرز دق در معناى اين آيه شريفه است كه به يك قانون عقلى اشاره دارد: أفمن يهدى الى الحق أحق أن يتبع أمن لا يهدى الا أن يهدى فما لكم كيف تحكمون‏(190)؛ آيا كسى كه مردم را به راه حق رهنمون مى‏شود شايسته‏ترست پيروى شود يا كسى كه هدايت نمى يابد مگر اين كه او را هدايت كنند. شما را چه مى‏شود چگونه حكم مى‏كنيد؟!

و با اين ترتيب هر شيعه و هر امامى مى‏تواند به آن شعر تمثل جويد و هر امامى علوى است، و البته اين معنا هم مصطلح بوده كه گفته‏اند: فلا علوى و فلان عثمانى و مقصودشان از اول امامى و از دوم مخالف بوده است.

نسب سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه)

به علاوه اين سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در انتسابش به آن حضرت (عليه السلام) از جهت نسب داراى ويژگى خاصى است و آن اين كه هم از طرف پدر به آن بزرگوار نسب مى‏رساند و هم از طرف مادر، با اندك بودن واسطه‏ها، زيرا نسب او از طرف پدر از اين قرار است: رضى فرزند حسين فرزند موسى فرزند محمد فرزند موسى فرزند ابراهيم فرزند امام موسى كاظم (عليه السلام).

و از طرف مادر: فاطمه دختر حسن (ناصر صغير) فرزند احمد بن الحسن (ناصر كبير) فرزند على بن الحسين بن على بن عمر الأشرف، و او فرزند امام سجاد (عليه السلام) چنان چه اين سلسه نسب را برادرش سيد مرتضى (رحمه الله تعالى عليه) در كتاب ناصريات‏(191) ذكر كرده است.

و اين كه ابن ابى الحديد نسب مادرى او را اين گونه ضبط كرده: فاطمه دختر حسين بن حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشتباه است چرا كه أهل البيت أدرى بما فى البيت؛ اهل خانه به واقعيات خانه آگاه‏تر از ديگران‏اند.(192)

ابو اسحاق صابى در ستايش نسب عالى، و شرافت نفسانى سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در برابر حسد ورزان و دشمنانش چنين سروده است:

ألا أبلغا فرعا نمته عروقه   الى كل سام للمفاخر بان
محمد المحمود من آل احمد   ابا كل بكر فى العلى و عوان
أباحسن قطعت أحشاء حاسد   طواها على البغضاء و الشنآن
يراك بحيث النجم تصدع قلبه   بحد لسان أو بحد سنان
جرى جاهدا و العفو منك يفوته   فكان هجينا طالبان لهجان
و أنت سماء فى الذؤابة صاعد   و ذلك حضيض فى القرارة عان (193)

هان! برسان به آن شاخه بلندى كه ريشه‏هاى وجودش او را به سوى هر بزرگى پرورش داده بنيان گذار مفاخر و عظمت هاست. (محمد) ستوده خصال از نوادگان (احمد) كه در مجد و شرافت سرآمد هر كوچك و بزرگ است. اى (اباحسن) تو اندرون حسد ورزانت را كه آكنده از بغض و دشمنى توست پاره پاره نمودى. دشمنت تو را نظاره مى‏كند كه چون ستاره مى‏درخشى و دل با بيان كوبنده و يا شمشير بران مى‏شكافى. او خود را به زحمت انداخته، عفو و گذشت تو او را واگذاشت كه او فرومايه‏اى است طالب فرومايگى، تو در آسمان ارجمندى بالا رفته‏اى و او در قعر دنائت و پستى گرفتار است.

و مقصود سراينده از محمد المحمود و از اباحسن سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) است.

و رأيت كلامه يدور على أقطاب ثلاثة: أولها الخطب و الأوامر؛ ديدم سخنان آن حضرت (عليه السلام) پيرامون سه اصل دور مى‏زند: اول خطبه‏ها و فرمان‏ها.

اصل قطب قطب الرحى (محور سنگ آسياب) است. و در اين بخش نواهى نيز بايد افزوده شود.

و ثانيها الكتب و الرسائل؛ دوم: نامه‏ها و پيامها. مقصود از رسائل مطلق پيام هاست، اعلم از كتبى و شفاهى؛ بنابراين رسادل اعم از كتب است، زيرا ممكن است پيام‏ها به وسيله پيام رسانان به طور شفاهى ابلاغ شده باشد.

و ثالثها: الحكم و المواعظ؛ و سوم: حكمت‏ها و مواعظ. مقصود حكمت‏ها و مواعظى است كه در بخش اول و دوم نيامده است و با اين قيد مى‏توان حكمت‏ها و مواعظ را در بخش مستقلى قرار داد وگرنه خطبه‏ها و نامه‏هاى آن حضرت (عليه السلام) نيز مشتمل بر حكمت‏ها و اندرزهاى فراوان است.

اسناد و مدارك نهج البلاغه‏

ما اسناد و مدارك بيشتر عناوين كتاب و صحت انتساب آن‏ها را به امام (عليه السلام) بررسى و تحقيق كرده‏ايم. بنابراين، اين كه دشمنان آن حضرت (عليه السلام) بخواهند ادعا كنند كه نهج البلاغه گفتار آن وجود مبارك نبوده سخنى است گزاف، و ادعايى است در برابر بينه و دليل قطعى با اين كه بسيارى از مطالب نهج البلاغه بلكه عمده آن‏ها به گونه‏اى است كه متن بيانگر صحت سند است، خصوص خطبه شقشقيه كه مخالفان بالخصوص روى آن انگشت گذاشته و مورد انكار قرار داده‏اند.

استدلال ابن ابى الحديد بر اين كه نهج البلاغه كلام على (عليه السلام) است‏

ابن ابى الحديد در شرح گفتار آن حضرت (عليه السلام): و اعلموا أنه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النار (خطبه 181) آورده: بسيارى از افراد نادان و هواپرست مى‏گويند بخش مهمى از نهج البلاغه را گروهى از فصحاى شيعه انشاء كرده‏اند و كسانى هم قسمتى از آن را به سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) و يا افراد ديگر نسبت داده‏اند، سپس مى‏گويد: اين مدعيان افرادى متعصب اند كه تعصب چشم بصيرت آنان را كور كرده از مشاهده حق و پيمودن راه روشن باز مانده در بيراهه‏ها سرگردان‏اند و معرفت آنان از سبك‏ها و شيوه‏هاى گفتارى اندك است. او مى‏گويد: اينك من در خصوص بى اساس بودن اين پندار توضيح مختصرى براى تو بيان مى‏كنم: ساختگى بودن نهج البلاغه يا مربوط به تمام آن است، و يا بخشى از آن و صورت نخست قطعا باطل است، زيرا ما به تواتر مى‏دانيم كه قسمتى از نهج البلاغه صحيح و از بيانات آن بزرگوار (عليه السلام) مى‏باشد، چرا كه همه محدثان و يا عمده ايشان و هم چنين موخان، بسيارى از آن فرازها را در كتاب‏هاى خود نقل كرده‏اند با اين كه آنان شيعه نبوده‏اند تا حمل بر اغراض شخصى شود، و صورت دوم نيز به همان دليل كه گفتيم (يعنى گواهى متن بر صحت سند) باطل است، زيرا كسى كه با گفتار و خطابه آشنايى و انس داشته و از فن بيان و شيوه نگارندگى بهره كافى برده و صاحب ذوق و قريحه باشد به ناچار ميان گفتار غير فصيح و فصيح، و فصيح و فصيح‏تر، و اصيل و غير اصيل فرق مى‏گذارد، و هر گاه مجموعه‏اى را كه مشتمل بر چند مقاله از گروهى اهل ادب و ارباب قلم و يا دو تن از آنان است مطالعه كند تفاوت بين قلم‏ها را به خوبى مى‏فهمد، و تعداد آن‏ها را تشخيص مى‏دهد، آيا نمى بينى كه ما با آشنايى و بصيرتى كه از شعر و نقد آن داريم اگر ديوان ابو تمام را بررسى كنيم و در اثناى آن يك يا چند قصيده از شاعر ديگرى ببينيم با ذوق شعرى كه داريم تباين و تفاوت آن دو را درك مى‏كنيم، آيا نديده‏اى كه علماى ادب قصايد زيادى را كه منسوب به ابو تمام بوده از اشعار او حذف كرده‏اند؛ به علت اختلافى كه در دو شيوه شعرى يافته‏اند. هم چنين از ديوان ابو نواس مقدار زيادى حذف كرده‏اند آن گاه كه دريافتند آن‏ها سروده‏هاى او نيست. همين طور نسبت به ديگر شعرا و تنها اتكاى آنان در اين كار ذوق و سليقه بوده است.شما هم اگر در نهج البلاغه دقت كنى همه آن از يك نواخت و يك اسلوب مى‏يابى، به مانند جسم بسيطى آن به مانند آخر و همه آياتش از جهت مأخذ، شيوه بيان، نظم و سياق مثل و مانند است بنابراين، اگر قسمتى از نهج البلاغه ساختگى و قسمتى صحيح بود اين گونه مجموع آن يك پارچه و هماهنگ و يك نواخت نبود، و با اين بيان و دليل روشن خطا و گمراهى كسى كه پنداشته بخشى از نهج البلاغه منسوب به آن حضرت (عليه السلام) است آشكار گرديد.(194)

گفتار ابن ابى الحديد در نهايت متانت و زيبايى است، ولى تنها چند مورد را كه در اول كتاب به آن‏ها اشاره رفته بايد استثنا نمود به همان دليلى كه از اشعار ابو تمام و ابو نواس حذف كرده‏اند و ما به هنگام شرح آن عناوين ادله خود را بر عدم صحت انتساب آن‏ها به آن حضرت (عليه السلام) بيان داشته‏ايم و در اين جا بعض از برادران سنى ما به پيروزى از اسلاف خويش و به منظور تنقيص مقام و منزلت آن حضرت (عليه السلام) زياده روى كرده گاهى انتساب بعضى از سخنان آن حضرت (عليه السلام) را مانند خطبه شقشقيه و غير آن به آن وجود مبارك نادرست دانسته و گاهى هم گفتار آن بزرگوار (عليه السلام) را به ديگران نسبت داده‏اند. از جمله اين گفتار امام (عليه السلام) را: ايها الناس قد أصبحنا فى دهر عنود(195) به معاويه نسبت داده‏اند، به اين انگيزه كه نور آن حضرت (عليه السلام) را خاموش كنند و يابى الله الا أن يتم نوره‏(196)؛ و نخواهد خدا مگر اين كه نور خود را به انجام رساند.

فأجمعت بتوفيق الله على الأبتداء باختيار محاسن الخطب ثم محاسن الكتب ثم محاسن الحكم و الأدب؛ پس با توفيق خداى تعالى تصميم گرفتم كار انتخاب خطبه‏هاى جالب و سپس نامه‏هاى زيبا و آن گاه حكمت‏ها و آداب پسنديده را آغاز كنم. يعنى فقط خطبه‏هاى جالب و سپس نامه‏هاى زيبا و آن گاه حكمت‏ها و آداب پسنديده را آغاز كنم. يعنى فقط خطبه‏ها و نامه‏ها و حكمت‏هاى بليغ و جالب آن حضرت (عليه السلام) را نه هر گفتارى را. أجمعت يعنى: تصميم گرفتم.

مفردا لكل صنف من ذلك بابا؛ و براى هر كدام از اين سه دسته: خطبه‏ها، نامه‏ها و حكمت‏ها بخش مستقلى را اختصاص دادم.

تعبير مختلف سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در بخش‏هاى سه گانه نهج البلاغه‏

تعبيرهايى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در بخش‏هاى سه گانه آورده مختلف است، در بخش نخست گاهى مى‏فرمايد: و من خطبة له از خطبه‏هاى آن حضرت (عليه السلام)، و گاه مى‏فرمايد: و من كلام له (عليه السلام) از سخنان آن حضرت (عليه السلام) و در بخش دوم بيشتر مى‏فرمايد: و من كتاب له (عليه السلام) نامه‏اى از آن حضرت (عليه السلام). و گاه مى‏فرمايد و من وصية له (عليه السلام) وصيتى از آن حضرت (عليه السلام) چنان چه در عنوان (11 و 12 و 14 و 24 و 25 و 31 و 47 و 56 و 76 و 77) (از بخش دوم) چنين آورده است. و در عنوان 74 فرموده: و من حلف له كتبه بين اليمن و الربيعه؛ از عهدنامه‏هاى آن حضرت (عليه السلام) كه ميان اهل يمن و قبيله ربيعه نوشته است. و گاه مى‏فرمايد: و من عهد له؛ از پيمان‏هاى آن حضرت (عليه السلام)، چنانچه در عنوان 26 و 27 (بخش دوم) آمده است. و گاه مى‏فرمايد: و كان (عليه السلام) يقول؛ امام (عليه السلام) مى‏فرمود، چنانچه در عنوان 15 و 16 آمده است.

و در بخش سوم مى‏فرمايد: قال امام (عليه السلام) فرموده است.

مؤلف: عجب اين سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در خطبه 59 گفته: و قال (عليه السلام) لما عزم على حرب الخوارج؛ امام (عليه السلام) هنگام تصميم بر جنگ با خوارج فرمود:. و پس از آن نيز گفته: و لما قتل الخوارج... قال ؛ امام (عليه السلام) فرمود: بعد از من خوارج را نكشيد. با اين كه اين عنوان به بخش سوم اختصاص دارد. به علاوه كه هر كدام از اين سه عنوان، سخن كوتاهى است كه مى‏بايست در بخش سوم آورده شود، مگر اين كه بگوييم اين سه عنوان مستقل نبوده، بلكه همه عطف اند بر اين گفتارى كه پيش از آن‏ها آمده: و من كلام له كلم به الخوارج؛ از سخنان آن حضرت (عليه السلام) كه به خوارج فرموده است.

و در خطبه 68 گفته: قال (عليه السلام) فى سحرة اليوم الذى ضرب فيه؛ امام (عليه السلام) در سحرگاه روزى كه شمشير بر فرق مباركش زده شد فرمود. با اين كه مى‏بايست اين عنوان را در بخش سوم بياورد، و توجيهى كه براى مورد قبل گفته شد اين جا نمى آيد.

و مفصلا فيه اوراقا لتكون مقدمه لاستدراك ما عساه يشذ عنى عاجلا و يقع الى آجلا؛ و اوراق سفيدى بر آن افزودم تا اگر مطلبى فعلا از قلم افتاده و يا در آينده بر آن دست يابم در آن بنويسم.

در نسخه خطى به جاى مفصلا مفضلا - با ضاد معجمه - آمده است، يعنى: افزاينده، كلمه مقدمة تنها در نسخه مصرى آمده ولى زايد است، در نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم، نيست ماعساه شايد. يشذ: پراكنده گرديد و دور ماند.

عاجلا هم اكنون. آجلا؛ در آينده.

سخنان بسيارى از آن حضرت (عليه السلام) بوده كه به علت برخوردارى از بلاغت عالى و زيبايى فوق العاده مى‏بايست در يكى از بخش‏هاى سه گانه كتاب مندرج گردد، خصوص راجع به بخش اول و سوم. و پيش از اين دانستى كه بنا بر نسخه ابن ابى الحديد و ابن ميثم. سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) كتاب نهج البلاغه را در حكمت (462): رب مفتون... پايان داده، و سپس 18 عنوان ديگر به آن ملحق نموده است. و از نسخه رواندى نيز دانستى كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) در ابتداى خطبه 237 و 238 جملاتى افزوده است.

گفتار سيد رضى پيرامون نقل فرازهاى الحاقى‏

و اذا جاء شى‏ء من كلامه (عليه السلام)، الخارج فى اثناء حوار او جواب سئوال او غرض آخر من الأغراض فى غير الأنحاء التى ذكر تها و قررت القاعدة عليها نسبتها الى اليق الأبواب به و اشدها ملامحة لغرضه؛ و هر گاه سخنى از آن حضرت، پيش آيد در اثناء گفت و گويى و يا در مورد پاسخ به سئوالى، و يا به منظورى ديگر فرموده كه بيرون از موضوع بخش‏هاى ياد شده است آن را در بخشى كه با هدف و مقصود آن گفتار مناسب ترست گنجانيدم.

أثناء جمع ثنى - به كسر ثاء -: وسط و لابلا. حوار مصدر حاور مانند محاوره: گفت و گو. غرض: مقصد. أنحاء: اقسام. ملاحة، مأخوذ است. از لمح البرق هر گاه برق از دور بدرخشد.

اما گفتار آن حضرت (عليه السلام) در اثناى محاوره مانند رد آن حضرت (عليه السلام) بر اعتراض اشعث در اثناى خطبه خواندن آن بزرگوار كه سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) آن را در خطبه 19 آورده است.

و اما پاسخ آن حضرت (عليه السلام) از پرسش مردم، مانند پاسخ امام، از كسى كه پرسيده بود: كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و أنتم أحق به؛ (در خطبه 160) چگونه قوم شما، شما را از خلافت باز داشتند با اين كه شما به اين مقام (از ديگران) سزاوار تريد.

و اما سخن آن حضرت (عليه السلام) با اهداف ديگر، مانند گفتار آن حضرت (عليه السلام) در مورد فرار مصلقه (در خطبه 44) و در مورد بى فايده بودن بيعت مروان با دستش (در خطبه 71)، و در راهنمايى آن حضرت (عليه السلام) براى عمر به اين كه شخصا به جنگ فارسيان و هم چنين روميان نرود. (در خطبه 144)

و سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) تمام اين موارد را در بخش اول آورده، زيرا آن گفتارها از قبيل خطبه‏ها و اوامر است. همان گونه كه توصيه‏هاى آن حضرت (عليه السلام) را به لشكريانش نامه (11)، و وصيت‏هاى آن حضرت (عليه السلام) را در مورد چگونگى رفتار در اموالش (نامه 24).

و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به حضرت امام حسن و امام حسين (عليه السلام)، - پس از ضربت خوردنش - نامه (47)، و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به فرزندش حسن (عليه السلام)، (نامه 31) و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به ابن عباس هنگامى كه او را جانشين خود در بصره نمود نامه (76) و وصيت آن حضرت (عليه السلام) را به ابن عباس هنگامى كه او را براى احتجاج با خوارج فرستاد (نامه 77) و مانند اين‏ها را در بخش دوم آورده است، زيرا آن‏ها از قبيل نامه‏ها و پيام هاست. همان گونه كه سخنان شگفت آور آن حضرت (عليه السلام) را در بخش سوم نقل كرده، زيرا آن‏ها از قبيل حكمت‏ها و آداب است. ولى با اين همه گاهى هم او - سيد رضى (رحمه الله تعالى عليه) - از اين قاعده قانون خارج مى‏شود. به طور نمونه: بيانات آن حضرت (عليه السلام) را پيرامون‏تر غيب اصحابش به جنگ با دشمن در بخش دوم (وصيت 11 و 14) آورده با اين كه آن‏ها با بخش اول مناسب ترست. چنانچه گفتار ديگرى از آن حضرت (عليه السلام) را در همين زمينه بر طبق اصل و قاعده در بخش نخست (گفتار 121) آورده است.

و از جمله اين كه گفتار آن حضرت (عليه السلام) را در رد ادعاى انصار در سقيفه در بخش اول (گفتار 65) آورده با اين كه آن با بخش سوم مناسب ترست. چنانچه گفتار ديگر آن حضرت (عليه السلام) را درباره انصار مطابق اصل در بخش سوم (حكمت 190) نقل كرده است.

و اما اين كه ادعيه آن حضرت (عليه السلام) را در هر سه بخش آورده، زيرا با هر سه تناسب دارد، اگر چه با بخش سوم سازگار ترست، زيرا موضوع اين بخش گسترده ترست، كه در بيان موضوع آن فرموده: (در اين بخش نيز سخنان كوتاه آن حضرت (عليه السلام) در تمام زمينه‏ها و مناسب‏ها نقل مى‏شود) بر خلاف موضوع دو بخش ديگر كه چنين عموميتى ندارد.